عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
با من آن مهروی من نامهربان از بهر چیست
با دلم دایم بکین آن دلستان از بهر چیست
آن نگار بی وفا را بی سبب چندین جفا
بر مراد دشمنان با دوستان از بهر چیست
هیچم اندر و هم ناید کان سبکروح جهان
بی سبب با دوستداران سرگران از بهر چیست
گر ندارد قصد صید جان مشتاقان خویش
غمزه و ابروی او تیر و کمان از بهر چیست
میکنم جان و جهان ایثار آن آرام دل
ور نباشد بهر اینجان و جهان از بهر چیست
در دهان دارد مدام ابن یمین وصف لبش
ور ندارد پس چنین شیرین زبان از بهر چیست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
بر دلم از جور او امبار بار دیگرست
باش کو صد بار بود این نیز بار دیگرست
بنده آن سرو آزادم که دایم بهر او
هر دمی از هر دو چشمم جویبار دیگرست
در هوای عارض همچون گل بیخار او
چشم من چون ابر نیسان اشکبار دیگرست
با خرد گفتم که سرو راستی بالای اوست
گفت نی خپ باش کآنجا کار و بار دیگرست
بر سر سرو سهی نسرین و سنبل کی شکفت
تا چه شاخست آنکه او را برگ و بار دیگرست
گر چه با من دوستم دی بود بر نوعی که بود
رغم دشمن آن گذشت امروز بار دیگرست
گر دهد سلطان حسنم در دمی صد بار بار
همچنان ابن یمین در عشق بار دیگرست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
بر سپهر حسن رویش آفتابی دیگرست
لیکن از شعر سیاهش سایبانی دیگرست
زینت خوبان بگاه جلوه از زیور بود
روی شهر آرای تو زیب و بهای زیورست
گفتم آرم در دهن ناگه لبت خندید و گفت
ز آن نمیترسی که بگدازد نه آخر شکرست
با خرد گفتم که زیر سایه زلفش رخ است
گفت میگویند اما آفتابی دیگرست
درد عشقش چون نهان دارم که بر رویم ز اشک
شرح آن را خوش خطی از سیم بر سطح زرست
بس که هست ابن یمین را آرزوی وصل او
یک سخن کز روی معنی گنجهای گوهرست
استعارت کرد از درگاه شاهنشاه و گفت
باز اندر دل تمنای وصال دلبرست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بنده ی سروم به آزادی که چون بالای تست
عاشقم بر گل که همچون روی شهر آرای تست
گر ندارد هندوی زلفت چو من سودای تو
پس چرا همچون منش پیوسته سر بر پای تست
کس نمی بینم که بر بالای چون سروت رسد
جز کمند زلف چین بر چین که هم بالای تست
خط مشکین تو را از هر که پرسیدم که چیست
گفت کآن دود دل و سرمایه سودای تست
زرگران صنع گویی سیم سوزی کرده اند
ز آن خط مشکین که گرد روی مه سیمای تست
دل که بودی جای تو سیلاب غم کردش خراب
چون توانم گفت اکنون کاین خرابه جای تست
جا بگیر اندر میان جان شیرین چون الف
کز قدیم العهد باز این مسکن و مأوای تست
من نمی دانم که حوری یا پری کاندر جهان
ز آدمی باری نمیدانم که کس همتای تست
دل رمید از من چنان کزوی نبودم آگهی
دیدمش اکنون بچین زلف سوسن سای تست
گفتم ای از من رمیده هیچ یادم میکنی
گفت کز عشقش کجا آخر مرا پروای تست
گر کند ابن یمین جان در سرکارت چه باک
جاودان زنده است آن کو کشته غوغای تست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
پرتوی روی تو بر کسوت خوبی علم است
زلفت از غالیه بر ماه دو هفته رقم است
چون خم ابروی مشکین تو مانند هلال
شود انگشت نما سوره ی نون والقلم است
دهن تنگ تو چون لب به سخن بگشاید
سخنت حجت اثبات وجود و عدم است
یوسف مصر وجودی و ز بس محتشمی
چون سلیمانت روان بر عقب از جان حشم است
کشتگان غم خود را چو درآری بشمار
گر از ایشان بشمارد غمت این هم کرم است
گر بکشتن برسد در قدمت ابن یمین
این چنین راه بسر گر نرود بی قدم است
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
تا بر گل سیراب تو از غالیه خالیست
حقا که مرا تیره تر از خال تو حالیست
طغرای خم ابروی مشکینت ندارد
مه گر چه از آن روی چو خورشید مثالیست
در باغ لطافت قد چون سرو روانت
چشم بد ازو دور برومند نهالیست
محراب دلست آن خم ابروت که گویی
از غالیه بر پیکر خورشید هلالیست
بر دیده ره خواب فرو بست خیالت
نی نی غلطم بی تو مرا خواب خیالیست
گر تن شودم خاک ز هجرانت چه باکست
چون جان مرا هر نفسی با تو وصالیست
سودای وصال تو ز سر ابن یمین را
بیرون نرود گر چه که سودای محالیست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
تو را ز شکر شیرین از آن دمید نبات
که یافت پرورش از آب چشمه سار حیات
اگر نه چشمه ی حیوان دهان تنگ تو بود
بگوی تا ز چه پوشیده گشت در ظلمات
چو بر کشید قضا نیل حسن بر بقمت
مرا ز حسرت آن دیده گشت عین فرات
بیا که بی تو مرا لذت حیات نماند
حیات بی تو چه گویم که هست عین ممات
شفای درد دلم لعل روح پرور توست
بیا که بی تو نیابد دلم ز درد نجات
دلی که بسته ی زلفین مشکبار تو شد
چو زلف پر شکنت کس نبیندش به ثبات
گشادم از پی وصل تو مصحف تقدیر
ز بهر فال بر آمد خط نخست برات
گرم چو خامه سر از تن به تیغ بر دارند
نگردم از خط فرمانت تا به روز وفات
به خاک ابن یمین گر گذرکنی روزی
هنوز بوی وفای تو آیدش ز رفات
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
تویی که سایه ی زلفت شعار خورشیدست
غبار خط تو نقش و نگار خورشیدست
فروغ روی تو کز لطف آب ازو بچکد
چو آتش است که در چشمه سار خورشیدست
بگرد عارض تو خط عنبرین گویی
هلال غالیه گون بر کنار خورشیدست
بسان ذره دلم بی قرار گشت چو دید
که زیر سایه ی زلفت قرار خورشیدست
کسی که دید بناگوش و در شهوارت
سهیل گفت مگر گوشوار خورشیدست
ز نور روی تو یک ذره تافت بر خورشید
به حسن طلعت از آن اشتهار خورشیدست
به نور چهره ی خود ظلمت از دلم بزدای
از آنکه تربیت ذره ی کار خورشیدست
بسان دیده ی حربا همیشه ابن یمین
ز شوق روی تو در انتظار خورشیدست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
جبیب یار پاکدامن مطلع روز منست
دیدن رویش نشان بخت فیروز منست
فال فرخ از رخ و زلفش همی گیرم از آنک
این شب قدر من و آن روز نوروز منست
خط مخوان نقشی که بر سطح مهش بینی از آنک
آینه است آن روی و زنگش آه دلسوز منست
گر فشانم جان بر او پروانه وش عیبم مکن
روی شهر آرای او شمع دلفروز منست
هر بدی کابن یمین را آید از جانان بسر
گوید اصل شادی جان غم اندوز منست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
جانا دلم آمد بهوای سر زلفت
در پای تو افتاد بجای سر زلفت
جان تازه کند چون دم عیسی به نسیمی
بادیکه بود غالیه سای سر زلفت
یکموی سر زلف تو خوشتر ز جهانی
ای هر دو جهان نیم بهای سر زلفت
آشفته و سودا زده شد زلف تو زین پس
بند است و دگر هیچ دوای سر زلفت
اندر جگر آتش فکند آهوی چین را
بادی که بود نافه گشای سر زلفت
گر زلف تو خون دل من ریخته خواهد
چشمم کند اینکار برای سر زلفت
هر عهد که با زلف سیهکار تو بستم
بشکست زهی عهد و وفای سر زلفت
جز لطف لب روح فزایت نرهاند
کس ابن یمین را ز بلای سر زلفت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چون بت من بر سمن زلف معنبر شکست
رونق کافور شد قیمت گوهر شکست
بر مه تابان او ابروی همچون هلال
پرده ی مانی درید خامه ی آذر شکست
تا به شکر خنده کرد لعل لبش درفشان
رسته پروین گسست رشته گوهر شکست
باد صبا صبحدم بر گل رویش وزید
نازکی او چو دید بر سمن تر شکست
خواست برابر شود با رخ زیباش ماه
مهر رخ او فکند بر مه انور شکست
ماه چو با آفتاب روی در آرد بروی
از پی آن اوفتد کار وی اندر شکست
گر دل ابن یمین بشکند آن نازنین
جانش فدا باد و هست ار شکند ور شکست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
خرامان می رود دلبر تعالی الله چه رفتارست
شکر می بارد از پسته بنا می زد چه گفتارست
به گرد چشمه ی نوشین چه خرم سبزه ای دارد
خضر بر آب حیوانست و بر شنگرف زنگارست
نگارا از دلم یک دم غمت غایب نمی گردد
ندارم در جهان جز غم که دلجویست و دلدارست
من از جام می عشقت اگر مستم عجب نبود
عجب ز آن کس همی دارم که در دور تو هشیارست
سر اندر پایت افکندم گرفتی خرده ای بر من
منه آئین بیزاری که اندک مایه آزارست
ز چشم فتنه انگیزت بدی کردن چه آموزی
بیاموز از رخت آخر که او بس نیک کردارست
اگر ابن یمین گوید که از جانت نیم بنده
ازو مشنو که این دعوی پس اقرار انکارست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
خوشست آن پسته ی خندان و خوش آن گفتارت
خوشست آن سرو خرامان و خوش آن رفتارت
یاد صحت ببرد از دل صاحب نظران
چشم شیرافکن آهو شکن بیمارت
به توهم ز رخت گر بربایم بوسی
بنماید اثرش نازکی رخسارت
دهنت نیست به تحقیق و کس ار گفت که هست
هیچ دانی ز چه گفت از شکرین گفتارت
چون دل لاله سیه شد دلم از غم که مباد
ناگهان سبزه نشیند ز بر گلنارت
کم بود بنده ی دلسوز ترت ز ابن یمین
گر چه به ز ابن یمین بنده بود بسیارت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
دلا به دست گرفتی می این چه دستانست
نه می گلست و نه طبعت هزار دستانست
ز خوی دختر رز عفت و صلاح مجوی
که رو شناس خرابات و یار مستانست
به دست کاری فعلش در اوفتد از پای
هر آن که سرکش و پر دل چو پور دستانست
کجا به خانه نشیند مگر بود محبوس
کسی که پرورش او به باغ و بستانست
گرت قراضه ی زر بر کفست همچون گل
ز نور عارض او مجلست گلستانست
و گر چو سرو تهیدست می روی بر او
مرو که او متنفر ز تنگدستانست
شگفتم آید از آن کس که داد گوهر عقل
به مهر آن که نه اندر خور شبستانست
ز جام عشق طلب کن شراب جان پرور
که خون دختر رز بهر می پرستانست
بشوی دست ز خویش و بس آنگه از می عشق
بسان ابن یمین مست شو که مستانست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
در عشق هیچ درد چو درد حبیب نیست
درمان درد عشق به دست طبیب نیست
ای زلف پر ز چین تو شام دل غریب
دانی که هیچ شام چو شام غریب نیست
دریاب کز فراق تو یک لحظه نگذرد
کز خون دیده چهره ی زردم خضیب نیست
در شرع واجبست زکاتی زهر نصاب
لیک از نصاب حسن تو ما را نصیب نیست
گر من زعشق روی تو افغان کنم رواست
گل بی فغان و مشغله ی عندلیب نیست
درد دلم ز لعل تو درمان پذیر شد
آری ز لعل منفعت دل عجیب نیست
ساقی بیار باده که بر رغم دشمنان
با دوست همنشینم و ترس از رقیب نیست
ابن یمین بپات در افکند سر ز مهر
گفتش خرد که در خور پای حبیب نیست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
دهن غنچه وشت پسته خندان منست
لب شکر شکنت نیک به دندان منست
پای بند سر زلفین چو زنجیر تو شد
دل دیوانه وشم چون نه به فرمان منست
هست دلبستگی جان به سر زلف تو زان
که نمودار سرو کار پریشان منست
مردم از فرقت جانان و عجب نیست از آنک
زنده بی جان نتوان بودن و او جان منست
کشته ی عشق وی از زنده ی جاوید به است
درد کز وی رسدم مایه ی درمان منست
گفتمش یوسف مصری تو ز بس غنج و دلال
گفت کاین منقصت حسن فراوان منست
از سر زلف من اینک دل صد یوسف عهد
بند بر پا زده در چاه ز نخدان منست
گفتمش آیتی از مصحف خوبی رخ تست
گفت خود مصحف خوبی همه در شان منست
شیر گردون نگرد ابن یمین گر شنود
زو که خاک کف پای سگ دربان منست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
روی شهر آرای یارم آفتابی دیگرست
هر زمانی زلف او در پیچ و تابی دگرست
بر رخ او قطره های خوی چون شبنم بر گلست
هر زمانی چون گلی و چون گلابی دیگرست
گفتم از روی خودم روشن نشانی باز ده
گفت آخر روشنست این آفتابی دیگرست
ز آتش سودای عشقش در جهان هر جا دلیست
بر سر خوان هوس هر دم کبابی دیگرست
تا بهار حسن رویش تازه ماند هر زمان
ز ابر چشم اشکبارم فتح با بی دیگرست
بر روانم درد عشق و بر دلم بار فراق
هر یکی ز اینها خرابی بر خرابی دیگرست
وعده ی وصلش اگر چه دل فریب آمد ولیک
دل بر آن نتوان نهادن کان سرابی دیگرست
جز رضای او نجوید در جهان ابن یمین
و آن صنم را هر زمان با او عتابی دیگرست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
روی زیبای تو آرایش هر انجمن است
لعل شیرین تو شور دل هر مرد و زن است
خال مشکین تو بر عارض خورشیدوشت
نقطه عنبر نو بر ورق نسترن است
بر بیاض رخ تو خط سیه باقی باد
کان سوادیست کزو روشنی چشم منست
یا رب آن در خوشابست و بنا گوش چو سیم
یا سهیل یمن اندر بر ماه ختن است
هست در وصف دهانت سخنم تنگ مجال
آن دهن خود که تو داری چه مجال سخن است
نیش زنبور عسل بر گل سیراب رسید
نوش بنهاد در او و عسل اکنون دهن است
همچو سایه پی خورشید رخت چون نرود
دل که در گردنش از زلف تو مشکین رسن است
بشکست دل بیچاره کجا در نگرد
زلف مشکینت که سر تا بقدم پرشکن است
یوسف حسنی و یعقوب صفت ابن یمین
در فراق رخ تو ساکن بیت الحزن است
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
رخسار لاله رنگ خوشت آتش ترست
آبحیات در لب میگونت مضمرست
صبحست و شام هر دو بهم روی و موی تو
و آن صبح و شام هر دو چو کافور و عنبرست
چون ذره در هوای تو دلرا قرار نیست
تا روی دلربای تو خورشید انورست
بگداخت چون شکر دل من در میان شیر
تا عارضت چو شیر و لبت همچو شکرست
دایم در آن امید که باز آئی از درم
چشمم در انتظار تو چون حلقه بر درست
گفتم برای زیورت ایسرو سیمبر
پیوسته چشم و چهره من گوهر و زرست
لعلت بخون ابن یمین گر چه خط نمود
نا حق مریز خونش که آن خط مزورست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
رویت که ازو عالم خوبی بنظام است
چشم بد از و دور یکی ماه تمام است
نی نی غلطم مه که و خورشید چه باشد
خورشید کنیز است ترا ماه غلام است
یک بنده روی رخت غره صبح است
یک چاکر هندوی خطت طره شام است
خرم نفسی کز درم آئی بسلامی
باز آی که منزل ز تو خود دار سلام است
ناکامی من زین فلک بیسرو پای است
از دوری آن هیچ مرا کار بکام است
خون ریختن من بچه فتویت حلال است
دیدار تو دیدن بچه تقویم حرام است
گشتم ز غم عشق تو ایدوست بحالی
کز هستی من نیست نشانی همه نام است
گر ز آنکه مرا در نظر آری و خیالم
پرسی ز یکی کابن یمین زین دو کدام است