عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
زلف دلبر گیرم امشب آن شبست
کام دل بر گیرم امشب آن شبست
هر دم از دست تو ایماه چگل
جام دیگر گیرم امشب آن شبست
ماه تابانرا بعمری گر شبی
تنگ در برگیرم امشب آن شبست
مهرت آتش در دلم زد شمع وار
سوزش از سرگیرم امشب آن شبست
همچو موسی از تجلی رخت
آتشی در گیرم امشب آن شبست
گر شبی خواهم که بی ابن یمین
زلف دلبر گیرم امشب آن شبست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
زلف عنبر شکنت مایه ده مشک خطاست
پیش چین سر زلفت سخن مشک خطاست
لعل نوشین تو دارد صفت آبحیات
خط مشکین ترا خاصیت مهر گیاست
چشم بد دور از آنروی چو ماه و خط سبز
که بر آئینه تو گوئی مگر آه دل ماست
آفتاب فلک ار روی بروی تو کند
از حسد همچو مه نوفتد اندر کم و کاست
در غم عارض خورشیدوشت جان و دلم
گر چه از زلف تو آویخته دام بلاست
گر نجات دل اینخسته ز غم میطلبی
نظری کن که اشارات تو قانون شفاست
طمع از دانه خالت نبرد مرغ دلم
گر چه از زلف تو آویخته دام بلاست
هست بر حال دلم ناله شبگیر گواه
خود ترا بر دل من بنده چه حاجت بگو است
تا بقصد دلم آنماه کلهدار کمر
بست بر هیچ مرا پیرهن صبر قباست
من نه تنها نگران رخ چونماه ویم
جمله صاحبنظران مینگرند از چپ و راست
نظر ابن یمین نیست بر آنعارض و خال
نظر او همه بر نازکی صنع خداست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
زین پیش داشتم صنمی سیمبر بدست
اکنون نه عین دارم ازو نه اثر بدست
گوئی که چشم غیرت ایام خفته بود
کان گنجم اوفتاد چنان بیخبر بدست
بازش ربود از کفم ایام و چشم من
دارد به یادگار وی اکنون گهر بدست
ایجان برگزیده کجائی که بیتو دل
دارد همیشه ناله و آه سحر بدست
جان در خطر همی فکنم از برای تو
آری نیامدست گهر بیخطر بدست
از چهره در هوای تو زر میدهم ولیک
جانی که رفت باز نیاید بزر بدست
گوید بطعنه با دل من هر شبی فلک
بیهوده پر مجه که نیاید قمر بدست
صد بار اگر نبات برآید ز خاک من
یکره نیایدم چو تو شاخ شکر بدست
جان بذل کرد ابن یمین در هوای تو
عیبش مکن نداشت جز این مختصر بدست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
ساقی بیا که موسم آب چو آتش است
سرد است و می بموسم سرما درون خوش است
بی آب آتشین منشین خاصه موسمی
کز باد تند عالم خاکی مشوش است
می ده بآن نگار که در نرد دلبری
بر کعبتین حسن همه نقش او شش است
هر ناوکی که غمزه خونریز او زند
بر جان عاشقانش گذر تیر آرش است
تیر و کمان و غمزه جادوی او نگر
بس جان و دل بکوش که قربان ترکش است
یا رب چه موسمیست که از تیرگی ابر
صبحش چو شام طره خوبان مهوش است
روی هوا ز کوکبه ابر تیره تن
گوئی مگر گذرگه سیلاب سرکش است
ابن یمین چو عرصه میدان خاک دید
کز ژاله چون سپهر نگون بر منقش است
شاید اگر بصورت تضمین ادا کند
کامروز روز باده و خرگاه و آتش است
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
سحرگه چون برانگیزد ز خواب آهنگ میدانت
بفال سعد بنماید قمر روی از گریبانت
دهان غنچه از شادی بماند باز اگر گویم
که با وی نسبتی دارد لب چون غنچه خندانت
بهر مجلس که بنشینی هزاران فتنه برخیزد
ز بس کاندر جهان شورست از آنشیرین نمکدانت
خیال زلف تو دیدم شبی در خواب و دل میگفت
ندانم تا چها بینم از این خواب پریشانت
اگر بختم دهد یاری که یابم از لبت کامی
بمانم چون خضر زنده ز ذوق آبحیوانت
بخاک پایت ای دلبر که سربازم چو پروانه
گرم در خواب بنمائی رخ چون شعله رخشانت
دل ابن یمین در بر کبوتر وش طپد از غم
که عکس شهپر طوطی فتد در شکر ستانت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
سبزه و آب روان باده گلگون بدست
سرو قدی میگسار خوشتر ازین عیش هست
مستم و امید نیست ز آنکه شوم هوشیار
هوش نیاید بلی مست صبوح الست
همچو رخت اختری دیده گردون ندید
گر چه بگرد سرت گشت ز بالا و پست
مهر دلت برده بس رونق خوبی ماه
کیست بغیر از خلیل کوبت آذر شکست
خیز دل عاشقم مصلحتی را بجوی
بت چکند حسن خویش گر نبود بت پرست
دل بخم زلف او دست زد و خویش را
با همه دیوانگی بر تو بزنجیر بست
غمزه سر مست تو تیر بلا در کمان
بر دل ابن یمین باز گشادست شست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
ساقی قدحی در ده گر هیچ می ات باقیست
کز سوختگی جانم در غایت مشتاقیست
گر خادم مسجد را قندیل بکف بینم
از شوق دلم گوید کاین ساغر و آن ساقیست
معنی طلب از باطن بگذر زره ظاهر
کار استن صورت سالوسی و زراقیست
شنگرف لب لعلت زنگار خط سبزت
از صمغ سرشک من در غایت براقیست
مستوفی عشق تو در دفتر خرج من
جز صبر نمیراند مجموع غمت باقیست
گر ابن یمین بوسی از لعل تو برباید
معذور همیدارش کان از ره ذواقیست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
شبی خیال تو بر من بصد دلال گذشت
غلام خوابم از آنشب که آنخیال گذشت
بر آمد از تتق غیب چون غزاله ز میغ
بمن نمود رخ از دور و چون غزال گذشت
چنان نمود مرا در نظر ز غایت لطف
که پیش تشنه تو گوئی مگر زلال گذشت
بخاک پای تو کاندر صفت نمیآید
که بر سرم زغم هجر تو چه حال گذشت
شب فراق تو با روز حشر می مانست
کز امتداد ز پنجه هزار سال گذشت
امید هست که نقصان پذیردم غم دل
بدان دلیل که از غایت کمال گذشت
پیام دادم و گفتم ز رنج فرقت تو
به لاغری تن زار من از هلال گذشت
ازین سپس نتواند کشید ابن یمن
بلای عشق تو کز حد اعتدال گذشت
جواب داد که بانگ نماز در باقی
نرفت اگر چه که دیریست تا بلال گذشت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
شکرست آن لب میگون تو یاقوت روانست
که ازو چشم رهی چشمه یاقوت روانست
بشکر خنده اگر پسته شیرین نگشائی
عقل باور نکند آنکه ترا هیچ دهانست
آب عناب روان گشت ز بادام دو چشمم
بسکه آن پسته شکر شکنت چرب زبانست
حیرت آرند ز رخسار تو صاحبنظران
تا چه چیزست بجز حسن که آنحیرت از آنست
چشم بد دور از آنقامت چون سرو روانت
که ز سر تا بقدم راست تو گوئی همه جانست
هر زمان بر سر آتش نهدم آب دو دیده
بس که پیدا کند اسرار که در سینه نهانست
کامم امروز بده از لب شرینت که فردا
کس چه داند چه شود حال که گیتی گذرانست
گر دل خسته زارم هدف تیر تو گردد
دولت من بود آخر نه که ز آن تیرو کمانست
دارد آشفته و سرگشته چو خود ابن یمین را
زلف مشکینت که سر تا قدم آشوب جهانست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
شهره شهر شد از غایت خوبی رویت
ای شده ترک فلک از دل و جان هندویت
هست رخسار تو یک ماه که در غره او
جلوه دادست دو عنبر ز هلال ابرویت
چشم بد دور که بستان ارم را گه حسن
خار اندوه نهادست گل خود رویت
فتنه دور قمر نیست در آفاق کنون
بجز آن غمزه غمازوش جادویت
خوان عشقت چو نهادند وصلادر دادند
میخورد دل جگر خویشتن از پهلویت
چه کند این دل دیوانه که در پی نرود
چون بزنجیر کشان میبردش گیسویت
من چنین شیفته ز آنم که رگی از سودا
هست پیوسته مرا با دل زار از مویت
عابدان روی سوی قبله اسلام کنند
عارفانرا نبود قبله جان جز کویت
بستم احرام طواف سر کوی تو ز شوق
که ببوسم حجرالاسود خال رویت
خواب خرگوش بچشم خرد ابن یمین
میدهد غمزه شیرافکن چون آهویت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
شکن زلف یار پر شکن است
ای بسا دل که زیر هر شکن است
تا دلم را شکست طره او
آهم از پای تا بسر شکن است
سبزه خط بگرد عارض او
بصفت طوطی شکر شکن است
کس نیارد نظر برویش کرد
ز آنکه خورشیدوش نظر شکن است
تا دل خسته کرد ابن یمین
بسته زلف یار در شکن است
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
عالم از حسن تو یکسر حسن آباد شدست
بنده عارض تو سوسن آزاد شدست
پیش صاحبنظران معجزه روح الله
با وجود لب جان پرور تو باد شدست
هندوی چشم ترا ترک فلک شاگردی
کرد گوئی که چنین رهزن و استاد شدست
تا شدی یوسف مصر دلم ایجان عزیز
دیده یعقوب وشم دجله بغداد شدست
هیچ شادی مرسادم بدل غمکش اگر
هرگزم جز بغم عشق تو دل شاد شدست
تا شدی خسرو خوبان جهان ابن یمین
در هوای لب شیرین تو فرهاد شدست
بستان جان بده ام بوسه مکن هیچ مکاس
تاجرانرا نه که آئین ستد و داد شدست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
قبله جان طاق ابروی شماست
ماه مهر افزای ما روی شماست
از چه ره گیرد جهان قوس قزح
گر نه جفت طاق ابروی شماست
دیده صاحبنظر را بهترین
سرمه ئی خاک سر کوی شماست
فتنه دور قمر دانی که چیست
غمزه غماز جادوی شماست
گفته با چشمان تو ترک فلک
بنده خونریز هندوی شماست
میخورم خون جگر از بیدلی
وین جگر خواری ز پهلوی شماست
گر بمسجد در نماز استاده ام
روی در محراب و دل سوی شماست
هیچکس دیدست مستی شیرگر
کو بخشم و لطف آهوی شماست
میبرد جمعیت از ابن یمین
آن پریشانی که در موی شماست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
کشور حسن تو امروز بکام دل ماست
خطبه در مملکت عشق بنام دل ماست
صد چو لیلی بگه حسن کنیز رخ تست
صد چو مجنون بگه عشق غلام دل ماست
بر سر آتش سودای توأم سوخت جگر
وینهم از کار بشولیده خام دل ماست
چین زلف از چه سبب باز بهم برزده ئی
گشت معلوم تو گوئی که مقام دل ماست
طمع از دانه خالت نبرد مرغ دلم
که ز زنجیر سر زلف تو دام دل ماست
جان بشکرانه فدا میکنم اندر قدمت
گر رسد از لبت آنچیز که کام دل ماست
نیست در عشق تو ما را خبر از صبح و ز شام
صبح جان روی تو و موی تو شام دل ماست
نشود ابن یمین از تو بغیری نگران
روی تو قبله و عشق تو امام دل ماست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
گل جمال تو چون بر فراز سرو شکفت
بر او چو سنبل زلفت هزار دل آشفت
فروغ روی ترا خانه کی حجاب شود
بگل چگونه توان نور آفتاب نهفت
دهان تنگ تو یاقوت سفته را ماند
در او دو رشته نهفته جواهر ناسفت
هوای سرو روان تو هست در دل من
چه سود چون سخن راست با تو نتوان گفت
مرا که قبله جان طاق ابروی تو بود
روا مدار که باشم همیشه با غم جفت
امیدم از همه عالم بتوست رد مکنم
که گر توام نپذیری که خواهدم پذرفت
نشست در دل من مهر عارض چو مهت
چنانکه بر تن آزادگان نشیند زفت
ز شام تا بسحر در غم تو ابن یمین
چو بخت صاحب صاحبقران عهد نخفت
علاء دولت و ملت محمد زنگی
که گرد حادثه از ساحت زمانه برفت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
گلهای نوشکفته بهر بوستان که هست
پیش رخ تو خار نماید چنانکه هست
با دود و آتش جگر و دل ز رشک تست
هر لاله ئی که باشد و هر ارغوان که هست
گر بهر سرو سرکش تو نیست پس چراست
در جویبار چشم من آب روان که هست
از دست دیده کار دل من بجان رسید
کو آشکار میکندش هر نهان که هست
گر چه یقینست آنکه دهن نیستت ولی
میافکند حدیث توأم در گمان که هست
باریکتر ز موی میانت دقیقه ایست
کز وی بجز کمر ندهد کس نشان که هست
تا دستگیر بنده شوی همچو آستین
باشد سرم همیشه بر این آستان که هست
بازار دل چو ز آتش سودای تست گرم
کمتر ز سود نیست مرا هر زیان که هست
ابن یمین مخواه دل از دلستان که نیست
گر بایدت بیا ببر این نیم جان که هست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
گر مرا جان رود اندر پی جانان از دست
وصل جانان نتوان داد بصد جان از دست
مهر روی چو مهت رونق ایمان منست
بدهم جان ندهم رونق ایمان از دست
یک دل اهل نظر در همه آفاق نماند
که نبردی تو پریچهره بدستان از دست
چون توانی که دهی داد دل شیفتگان
بده ایدوست مده فرصت امکان از دست
جان بگیر از من و بوسی بده و باک مدار
گر دهد لعل تو یکبوسه ارزان از دست
تا بدیدم من سودا زده لطفی که تراست
شد بیکباره دلم در هوس آن از دست
یکدمه وصل ترا من بجهانی ندهم
بهر دیوی که دهد ملک سلیمان از دست
چون خضر گر برهم از ظلمات شب هجر
ندهم تا بزیم چشمه حیوان از دست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
لعل شیرین تو پیرایه در عدن است
زلف پر چین تو سرمایه مشک ختن است
سرو تا بنده بالای تو شد از دل پاک
بر زبان همه آزادی سرو چمن است
بر زنخدان تو چاهیست که دل یوسف اوست
جانم اندر غم او ساکن بیت الحزن است
گر نبندد کمر آن ماه سرافراز بناز
ور نگوید سخن آن پسته که شور زمن است
بچه دانند که دلدار مرا هست میان
بچه معلوم توان کرد که او را دهن است
لطف آنخال سیاه و رخ چون ماهش بین
نقطه عنبر تر بر ورق نسترن است
نیست ممکن که ازو صبر کنم ز آنک مرا
نور در چشم و فرح در دل و جان در بدن است
حاصل از زلف وی این دارد و بس ابن یمین
که دل آشفته و سرگشته و با صد شکن است
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
مشکین سر زلف تو که در پای کشانست
در دل رگ سود است که پیوسته بجانست
لعل تو ندا کرد که یکبوسه بجانی
ز آندم دل سودائی من در پی آنست
گر ز آنکه دلم را بود این بیع مسلم
سودیست که سرمایه اقبال جهانست
طاق خم ابروت که پیوسته بماناد
محراب دل خسته صاحبنظرانست
یاقوت لبت تا بشکر خنده در آمد
خون دل لعلش ز حسد در خفقانست
بیمار شد از چشم سیهکار تو نرگس
زردی جهان بینش دلیل یرقانست
جان و دل من شد سپر تیغ ملامت
ز آنغمزه و ابروت که چون تیر و کمانست
گفتم که ببادام سیاهت ندهم دل
لیکن چکنم پسته تو چرب زبانست
در عشق تو بر دل رقم صبر کشیدن
چون خشت زدن بر زبر آب روانست
رفتی وز پس مینگرد ابن یمینت
چون کشته که چشمش ز پی جان نگرانست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
مرا ترکانه چشم او به مستی گر جفاها گفت
چرا در تاب شد زلفش جفا گر گفت ما را گفت
بت شیرین سخن گر چه جوابم تلخ گفت اما
ز جان خوش تر همی آید دلم را ز آنکه زیبا گفت
لب و دندانش را هرکس چو دید از لطف و دلجوئی
مر این را سلک مروارید و آن را لعل گویا گفت
چو دیدم روی او گفتم که این هم دل بر دهم دین
همین گفت آنکه دید او را نه این بیچاره تنها گفت
کسی کز سینه ی نرم و دل سخت وی آگه شد
خلاف رسم سیمین کان مکان سنگ خارا گفت
از اول چشمه می پنداشت چشمم را ولی آخر
چو در وی مردم آبی شناور دید دریا گفت
گرش ابن یمین گوید کز آن مایی ای مهوش
چرا رنجد چو پیش از ما نبی سلمان منا گفت