عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۱۵ - تاریخ وفات رشید بک و جهانگیر خان افشار
آه کز شعبده بازی فلک
کل من مال الی الرشد هلک
عالمی کرد سیه دور سپهر
ز خسوف وز کسوف مه و مهر
یعنی از نسل خوانین بزرگ
که بریدند بتیغ از بره گرگ
دو برادر، چو دو شهباز سفید
خان و خان زاده جهانگیر و رشید
بنسب، از امرای افشار
بحسب، پخته زر دست افشار
بحیاء و بسخاء و بوفا
خانه زاد دلشان صدق و صفا
دل آگاه و لب خامششان
خلق آسوده ز خلق خوششان
دور و نزدیک، ازیشان در مهد
ترک و تاجیک، بایشان هم عهد
خنجر رستمشان، هر دو بمشت
خاتم حاتمشان، در انگشت
از صفاهان، که ز عامل ویران
بود چون از غم ضحاک، ایران
تا رهانند از آن گرگ رمه
داد مظلوم کشند از ظلمه
با تنی چند ز مردان گزین
هر دو بر رخش جلادت زده زین
کرده دست ستم آن گمراه
از سر اهل صفاهان کوتاه
چون فلک را سر انصاف نبود
سینه با اهل دلش صاف نبود
از تله ساخته آن گرگ یله
داد راهش بچراگاه گله
گرگ نه، رو به پیری بمثل
که ز روباه فزون داشت حیل
از فسونهاش دو نوخاسته شیر
زیور گردنشان شد زنجیر
حمله آورد بشیران جوان
ستمی کرد که گفتن نتوان
سرشان کرد جدا از تنشان
شد ز زنجیر رها گردنشان
رفته با آن دو تن پاک سرشت
هشت تن نیز سوی هشت بهشت
سر بی افسرشان کرد بقهر
چون مه و مهر روان شهر بشهر
بیگنه، کشته شدند آن شهدا
رحمه الله علیهم ابدا
خونشان، خون سیاووشان باد
همه ساله ز زمین جوشان باد
تا نگویند که خون مظلوم
شمرد سهل قدیر قیوم
زد دو مصرع رقم آن روز آذر
که دهد هر یک از آن سال خبر:
دو شهیدند، جهانگیر و رشید
ببهشتند جوانان شهید(۱۱۹۲ ه.ق)
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۳
کشاورزی از هر طرف دشت کاو
عیان گنج گاوانش از پای گاو
پی دانه کشتن زمین می شکافت
که گنجوری از خاک امین تر نیافت
بآن کشته دادی از آن رود آب
بزنگار تو ریختن سیم ناب
بر آن سبزه کامد زبر جد نشان
تو گفتی که شد خضر دامن کشان
نگشته همان دانه از کاه دور
نبرده ز خرمن همان دانه مور
خداوند خرمن ز بخل ای شگفت
مگر خوشه از خوشه چین وا گرفت؟!
کشید از جگر خوشه چین آه گرم
دل آهنین فلک کرد نرم
بناگاه برق آتشی بر فروخت
که این کشته را، از تر و خشک، سوخت
هم از خاک جوشید آبی سیاه
هم از کشته بر کهکشان رفت کاه
شد ابروی داس فلک پر ز چین
نه خوشه بجا ماند و نه خوشه چین
از آن دانه کز خرمن سوخته
بجا ماند چون گنج اندوخته
رهیدند بیمایه موران ز رنج
چو محتاج کش پا فرو شد بگنج!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۸
بجایش نباشد یکی مدرسه
که وارستی آنجا دل از وسوسه
بهر حجره صندوقهای کتاب
همه از فنون حکم انتخاب
اشارت گو، صاحب هر درش
شفا بخش، خدام دانشورش
در آنجا اگر پا نهادی بلید
در آنجا اگر جا گرفتی پلید
زدی آن، دم از علم بوزجمهر
شدی این، ز پاکیزگان سپهر
بهر صفه اش، داده ادریس درس
نه کس را ز تلبیس ابلیس ترس
ز روح القدس، در همه حجره روح
در آنجا قلم جسته پیوند لوح
بهر گوشه زانو زده کودکان
شده خازن مخزن کن فکان
همه حرف شک کرده از سینه حک
نمانده در آیینه شان زنگ شک
بمکتب، الف گفت هر یک نخست
ز حرف الف، سر توحید جست
همه هفت خط خوانده از یک نقط
نوشته هم از یک قلم، هفت خط
همه راهبر خضر توفیقشان
همه مستی جام تحقیقشان
فلاطون از ایشان گرفته سبق
ارسطو شمرده بایشان ورق
چو اشراقیان، مهرشان هم کتاب
چو مشائیان، ماهشن هم رکاب
از آن چار دفتر که روح الامین
رسانید از آسمان بر زمین
همه جسته اسرار ایمانیان
فرو شسته افکار یونانیان
ز کبر و منی، گشته زار و ضعیف
ز بخل و حسد، مانده خوار و خفیف
جدل، کار ایشان بجایی کشاند
که از خاکشان چرخ دامن فشاند
بر آن ماجرا نیز چندی گذشت
که نگذاشت پا کس در آن پهن دشت
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۰
که هم مسجدی دیدم آنجا بدیع
فضایش وسیع و بنایش رفیع
رواقش، چو بیت المقدس بلند
مقیمش، همه قدسی ارجمند
چو طرح بنا ریخته بانیش
نهاده لقب کعبه ی ثانیش
فرشته در آن، چون حمام حرم؛
ز آواز پر، دیو را داده رم!
شب و روز آدینه روح و ملک
پی اعتکاف آمدیش از فلک
مگر دست قدرت گلش چون سرشت
هم از قالب آدمش ریخت خشت
که شد سجده گاه ملایک همه
در آن انبیا را ارائک همه
جهان گرد وسواس از آنجا سترد
که بر خاکش ابلیس هم سجده برد
معلق بهر طاق چون شمع نور
شب افروز قندیلهای بلور
چو تسنیم، جوییش هر سو عیان
چو کوثر، یکی حوضش اندر میان
هر آنکو بآنجا در آمد نخست
سراپای خود را در آن آب شست
از آن پس خرامید تا سجده گاه
شدش سجده گاه شهان خاک راه
ز استبرق جنت افگنده فرش
خروسش بتکبیر از بام عرش
مؤذن در آن پنج نوبت زنان
جهان را صلای صلوه افگنان
کشیده صف از هر طرف معشری
تو گویی بپاخاسته محشری
شده جمع زهاد نیکو نهاد
گرفتند با نفس هر کس جهاد
بمحراب بر پا خطیبی فصیح
ز خطبه رجز خوان نقیبی صلیح
چو حر با، بسوی خور از چار سوی
بمحراب آورده عباد روی
ز محراب آن با مقام جلیل
توانست رفت اعمی یی بیدلیل
به بطحا از آن هر که کردی نظر
گذشتیش تیر نگاه از حجر
ز هر صف یکی رفته پیش از مهان
بزهد و ورع پیشوای جهان
همه کرده تن، زیر دلق درشت
بخلاق روی و بمخلوق پشت
همه روز و شب، خاصه در پنج گاه؛
بسر برده با مردم نیک خواه
به تسبیح و تهلیل رب ودود
قیام و قعود و رکوع و سجود
امامان، ز سندس رداشان بدوش
زبان بسته مأموم و بگشاده گوش
بمیدان دین، چو علم سربلند
شده بر هم آورد فیروزمند
در آن منزل امن وجای شرف
برافراشته منبری هر طرف
زیشب و ز مرمر ز صندل ز عود
بر آن واعظان را یکایک صعود
از ایشان شنیدندی آن قوم پند
از آن پند گشته همه بهره مند
بهر عقده آمد درش فتح باب
دعای که و مه در آن مستجاب
درش مستجار صغیر و کبیر
در آن ایمن از هر بلا مستجیر
به هر بابی آنجا چو باب السلام
سروشی نشسته چو مصری غلام
همی گفت پنهان باصحاب دین
هنا جنه فادخلوا خالدین
فگندش مگر خواجه یی بوریا
از آن بوریا خاست بوی ریا
فرود آمدش طاق و منبر شکست
در افتاددیوارش و در شکست
بخود در کشیده زبان، بسته گوش
نصیحت گذار و نصیحت نیوش
شد آن بیت معمور ویران تمام
نه مأموم ماند اندر آن، نه امام
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۳
چو محمود شه غازی غزنوی
بچرخ کهن داد از اختر نوی
فلک را چو کاری بکارش نبود
بسر جز هوای، شکارش نبود
یکی روز کآمد ز صیادمهر
تهی از شکار کواکب سپهر
امیران آخور، بفرمان شاه
جنیبت کشیدند در پیش گاه
شه از تخت زرین بزین بر نشست
غبار رهش بر فلک کله بست
چو زد تکیه بر باره ی باد پای
تو گفتی که گردون برآمد ز جای
شد آواز طبلک ز هر سو بلند
ز شنقار و شاهین گشادند بند
سگان کرده از رشته گردن رها
گشاده دهن یوز چون اژدها
ایاز و دگر نازنین بندگان
پی صید هر سو شتابندگان
سگان از هژبران کشیده دوال
عقابان ز سیمرغ بر کنده بال
بفتراک خود بسته هر سرفراز
چرنده بیوز و پرنده بباز
بناگه در آن عرصه ی دار و گیر
که سر فلک خورده پیکان ز تیر
هماها پر افشان شده ز آشیان
که در سایه پرورد تاج کیان
سراسر غلامان زر کش قبا
تکاور برانگیخته چون صبا
بدنبال آن طایر دلپسند
که از سایه ی او بدولت رسند
شنیدم چوخورشید رخشان ایاز
سر از سایه ی شاه نگرفت باز
شه غازیش گفت: ای نیک بخت
تو را خواجه تا شان پی تاج و تخت
هما را فتادند یک یک ز پی
که تا سایه شان بر سر افتد ز وی
تو ز آن سایه رو از چه بر تافتی
چو حربا سوی مهر بشتافتی؟!
ایاز این نوازش چه از شه شنفت
بخود ز آن نوازش بنازید و گفت
که: ای برتر از نه فلک پایه ات
هما پرورش دیده ی سایه ات
ز چتر توام سایه یی بر سر است
هما را بسر سایه ام افسر است
جهانی فتادند از هر گروه
هما را پی سایه در دشت و کوه
هما گشته در سایه ی من نهان
بفرهمایون شاه جهان
مرا سایه ات کم مبادا ز سر
تو را سایه ی ایزد، ای دادگر
شه از پاسخ آن مه هوشمند
بخندید و آمد فرود از سمند
ز لطفش بیک تخت با خود نشاند
فراخور نثاریش بر سر فشاند
بگفتش که: در دوستداریت بس
ملامت شنیدم ز بسیار کس
که شاه جهان از غلامان خاص
چرا با ایازش بود اختصاص؟!
جز او بندگانند بر درگهش
چرا زد ایاز شکر لب رهش؟!
همانا به افسون شدش مهربان
زبان بستش از چشم و چشم از زبان
ندانسته کاین عشق بیهوده نیست
مرا و تو را دامن آلوده نیست
نه از دلبری بردی از کف دلم
ز دلداریت ماند پا در گلم
ز دل برد یاراییم، یاریت
ز سر رفت هوشم، ز هشیاریت
دمد ورنه صد ماه از خرگهم
چمد ورنه صد سرو بر درگهم
شه و مه، عیان کرده راز نهان
ز هر جا سخن بر زبان، ناگهان
غلامان که خود زد هما راهشان
نیفروزد از سایه اش جاهشان
پشیمان همه کرده از کوه و دشت
بقصر خداوند خود بازگشت
بیک تخت دیدند شاه و ایاز
زده تکیه سرگرم ناز ونیاز
ز رشک محبت، ز شرم گناه
بچشم و بلب بودشان اشک و آه
شه از قصر بیرون فرستادشان
نگفته سخن، کرد آزادشان
همانا بر آن بیوفایان خام
ز آزادی افزون ندید انتقام
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۴
شنیدم که در آفتاب تموز
یکی روز کیخسرو نیک روز
بسر، سایه ی کاویانی درفش
ز پی، سیم ساقان زرینه کفش
شکار افگنان شد بصحرا و کوه
سران در رکابش همه هم گروه
ز ترکش کشان، کبک و تیهو نماند؛
ز آهو وشان، گور وآهو نماند
هم از گرد لشکر، هوا تیره گشت
هم از تاب خور، چشم شه خیره گشت
دهی دید چون مرغزار بهشت
روان آبش از جویباران بکشت
زمین سایه پرورد شمشاد و سرو
هوا ارغنون ساز بانگ تذرو
فرود آمد آنجا چو مهر از سپهر
که در سایه آساید از تاب مهر
سپه نیز در سایه ی تخت شاه
گرفتند چون بخت آرام گاه
فگنده ز سر خود و از تن زره
گشودند از بند خفتان گره
رها کرده اسبان تازی بکشت
نشستند در ساحت آن بهشت
کشیدند از جام شاهی شراب
چشیدند از مرغ و ماهی کباب
همی دید در دیده هر سو خدیو
که تا باز داند فرشته ز دیو
ببیند ز شهزادگان کیان
که جوید ره و رسم سود و زیان؟!
که، از لشکری سرکش و تندخوست؟
که، مسکین نواز است و درویش دوست؟!
سراسر سپه بیخبر دید و مست
بخود بسته، وارسته از زیر دست!
همه کرده بر کشته، اسبان یله
سگان شبان گشته گرگ گله
کشیده یکی تیغ ومی خواسته
فگنده یکی نیزه، نی خواسته
رعیت سراسیمه ز آن رستخیز
نه رای ستیز و نه پای گریز
ز لشکر، زن و مرد آن ده همه
هراسان چو از بیم گرگان رمه
در آن تنگنا لشکر سنگدل
گرفته ز مرد و زن تنگدل
یکی آب سرد و یکی نان گرم
نه در دل مروت، نه در دیده شرم
بجز شاه لهراسب کر بخردی
ندیده بد و نیک از وی بدی
برافروخته از غم بیکسان
فروزن گلش از جفای خسان
همه نیکی و نام اندوخته
ز بیدانشان دانش آموخته
نشسته عنان تکاور بکف
همی دادش از سبزه ی جو علف
در آن انجمن آن یل دادگر
غم بینوا خورد و خون جگر
همی کرد با هم نشینان خاص
ستمکش ز دست ستمگر خلاص
چو این دید کیخسرو پاک زاد
ز لشکر غمین شد، ز لهراسب شاد
بهر یک ز لشکرگه آواز کرد
عتابی جداگانه آغاز کرد
سران را همه در برابر نشاند
ابا تلخی پند، شکر فشاند
بمنع ستم، بس در پند سفت
پس آنگه به لهراسب گفت آنچه گفت
بگفتا: نباشم چو من در جهان
بود زین جوان تاج و تخت کیان
سزاوار این مسند وافسر، اوست
که داند بد از نیک و دشمن ز دوست
ز بخشایش و بخشش و شرم و داد
ندارد کمی، کایزدش یار باد
هم امروز کز گرمی تیر ماه
درین سایه آسودم از رنج راه
نخفتم که از گرگ دانم شبان
شناسم مگر دزد از پاسبان
ازو دیدم آرایش تاج و تخت
که شد چون نیاکانش آسوده بخت
نه خانه بدهقان ز خود کرده تنگ
نه برگی فگند از درختی بسنگ
نبرد او ود از گوشه یی توشه یی
نخورد اسبش از خرمنی خوشه یی
ندیدم بجز داد از آن نیک پی
همانا همان مانده از نسل کی
نباشد دلش سخت و پیمانش سست
که با ما نهالش ز یکشاخ رست
بگفت این و برداشت ز آن ده خراج
پس آنگه به لهراسب بخشید تاج
ز داد و دهش آشکار و نهفت
باو گفت آنها که بایست گفت
شنیدند چون لشکر اندرز شاه
که لهراسب شد شاه و رهبر ز شاه
پس از شاه گشتند فرمانبرش
نهادند گردن بحکم اندرش
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۵ - و له فی الحکایت
شنیدم که از گردش آسمان
بملک یمن چون سهیل یمان
همایون درختی بباغ کرم
برآورده سر، برگ و بارش درم
ندیدی کسی چین در ابروی او
شکفته تر از روی او خوی او
دل از هر چه جز جود وارسته داشت
بمهمان نوازی میان بسته داشت
بفرمان او حاجبان در کمین
که آرند مهمانش از هر زمین
نپرسیدی از میهمان نام او
همی جستی از لطف آرام او
ندانستی از شاه درویش را
ز بیگانه نشناختی خویش را
ز مهمان شدی هر نفس عذر خواه
چه تا زیک و ترک و چه درویش و شاه
نرفتی غمین کس از آن خانه باز
مگر از جدایی مهمان نواز
یکی عقده روزی بکارش فتاد
بدیگر قبیله گذارش فتاد
چو خاصان نبودند دنبال او
نپرسید آنجا کس احوال او
نگفت او هم احوال خود با کسان
که عار آمدش صحبت ناکسان
دو روزی بسر برد با درد و داغ
چو شاهین پر کنده با فوج زاغ
بر او چون دو روزی بخواری گذشت
از آنجا چو ابر بهاری گذشت
ز غوغای زاغانش آشفت حال
سوی آشیان خود افراشت بال
چو آن محتشم رفت از آنجا غمین
شد آگه خداوند آن سرزمین
چنان گشت از غفلت خود خجل
که ماند از خوی خجلتش پا بگل
فرستاد سویش پیام آوری
نوشتش که گر زانکه نام آوری
ببخشای بر غفلت بندگان
که از خویشند شرمندگان
شنیدم شدی شمع ایوان مرا
رسید از شرف سر بکیوان مرا
ولی مهره در ششدر انداختم
که نقشم نشست و غلط باختم
دریغا شدم وقتی آگاه من
که گل رخت بر بسته بود از چمن
کنون کز کرم شهره ی کشوری
کریمی، گر از جرم من بگذری!
چو بشنفت آن نیک مرد این پیام
بخندید و گفت: از منش ده سلام
که آری بود عفو جرم از کرم
عجب نیست زین کرده گر بگذرم
ولی عذر نشناختن عذر نیست
برین معذرت زار باید گریست
اگر داشتی پاس مهمان نگاه
نبایست از من شدن عذر خواه
چو آمد کسی در سرای کسی
چه بیگانه، چه آشنای کسی
بباید دم از مهربانی زدن
مبادا خجل گردد از آمدن
نه آغاز از حرمتش کاستن
در آخر ازو معذرت خواستن
گذشتیم ما ز آنچه آنجا گذشت
تو رو فکر خود کن که از ما گذشت
شنیدم که از بازی آسمان
دو کس برد اسیر از دهی ترکمان
ز مژگان روان هر دو را خون ناب
پیاده روان هر دو در آفتاب
یکی ز آن دو کس بود دانش قرین
همی کرد شکر جهان آفرین
یکی ز آن دو کو را سه فرزند بود
سه فرزند او نیز دربند بود
باو گفت کز شکر بگذشت کار
که در دست زنجیر و در پاست خار
بپاسخ چنین گفت کای بسته دست
ندانی که از بد بتر نیز هست
ازین پاسخ آن مرد غافل گریست
کز امروز بدتر، دگر روز نیست
شمرد از غضب بس سخنهای زشت
ببین تا چه بر داد تخمی که کشت؟!
چو از جوع گشتند ترکان ستوه
بدشتی فرود آمدند آن گروه
که سنگی در آنجا نه جز مشت ریگ
سه پایه نجستند از بهر دیگ
یکی دیگ تا بر سر پا کنند
مگر شوربایی مهیا کنند
سه سر از اسیران بریدند زود
که در دیگ از آتش بر آرند دود
نهادند در زیر دیگ آن سه سر
فتاد آن دو تن را بآن سو نظر
سه سر دیده از آن سه سرکش جوان
برخ چو گل و لاله و ارغوان
که افتاده در زیر دیگ سیاه
فشاندند اشک و کشیدند آه
بدر یافت کز بد بتر در جهان
بود، لیک از چشم مردم نهان!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۶
شنیدم که در عهد تیموریان
چو شد شاهرخ جانشین کیان
نکودختری در سمرقند بود
که با گل لبش در شکرخند بود
گل سرو قد، ماه خورشید روی؛
بت سیمتن، لعبت مشکبوی!
دو گیسو کمند و دو ابرو کمان
دو چشمش دو مشکین غزال رمان
سرافرازی شاخ شمشاد از او
همه شادی شهر نوشاد از او
بجلوه خرامان، تذرو بهشت؛
بچهره فروزان، چراغ کنشت
رخی داشت رخشان تر از مهر و ماه
ز کوکب، ولی بود روزش سیاه!
ز گیسوی خود، کار سرگشته تر
ز مژگان خود، روز برگشته تر
ز خال لبش، تیره تر کوکبش
سیه تر شب از روز و روز از شبش
چو عریانی تن نبودش پسند
بتن داشت از زلف، مشکین پرند
ز بی قوتی او را دو یاقوت ناب
فتاده ز رنگ و فتاده ز آب
همانا پی صید روزی بدشت
سپه با شه از کوی او میگذشت
چو خورشید دید از قضا شاهرخ
ببامی رخ ماه آن ماهرخ
چنان عشق بردش ز دست اختیار
که شد کارش از دست و دستش ز کار
عنان رفتش از کف بیکبارگی
بدان گونه شد، کافتد از بارگی
در آخر ز تمکین شاهی که داشت
از آنجا گذشت و دل آنجا گذاشت
پی صید آهو همیرفت شیر
زبون گشت از آهویی شیر گیر
دو روزی شکیبایی آورد پیش
چو آرام کم دید و اندوه بیش
تنی چند بگزید، بس کاردان
جهان دیده پیران بسیار دان
ز گنجینه بس خواسته دادشان
پس خواستگاری فرستادشان
زر افشان یکی محمل آبنوس
بیاراست چون حجله گاه عروس
فرستاد همراهشان تحفه ها
ز هرگونه کالای سنگین بها
روان هر طرف سرو قد مهوشان
ز تازی نژادان جنبیت کشان
خرامان ز هر سوی در زیر بار
جوان ناقه های بریشم مهار
ز یاقوت رخشان و در عدن
ز لعل بدخشان و جزع یمن
ز سنجاب وقاقم، ز خز و سمور؛
ز آیینه ی صاف و جام بلور
بپوشیده بس جامه ها رنگ رنگ
بگسترده بس فرشها تنگ تنگ
ز خلخال و از جیقه ی زرنگار
ز عود قماری و مشک تتار
ز مصری طبر زد، ز چینی حریر؛
ز فیروزه تاج، از زبرجد سریر!
زر و سیمش از سکه ی شهریار
ز قرص مه و مهرش افزون عیار
سمنبر کنیزان چینی پرند
کمر زر غلامان بالا بلند
پیام آوران چون بخرگاه ماه
رسیدند و گفتند پیغام شام
جگر خون شد آن دل ز کف داده را
که خودنامزد بود عم زاده را
ولی هر دو از فاقه آشفته حال
ز درماندگی، ناامید از وصال
در ایوان پیام آوران کرده جمع
نشست از پس پرده سوزان چو شمع
پس از عذر، آن رشک ماه تمام
چنین داد شاه جهان را پیام
که شاها، کف جود پرور تو راست
سپه داری هفت کشور توراست!
ز عدل است آرایش عهد تو
ز ماه است آرایش مهد تو
همه دور گردون بکام تو باد
زحل هندوی طرف بام تو باد
کند چون کنی میل انگشتری
در انگشت انگشتری مشتری
فرازد بسر آفتابت علم
طرازد بمدحت عطارد قلم
یکی بنده مریخ از لشکرت
قمر، ساقی و زهره رامشگرت
رساندند ای شاه آزادگان
فرستاده ها را فرستادگان
شمردند ای شاه نام آوران
پیام تو بر من پیام آوران
بنامم یکی نامه آراستی
مرا از کنیزان خود خواستی
ازین مژده سر بر سپهرم رسید
کله گوشه بر ماه و مهرم رسید
ز حکمت نپیچند گردن شهان
ولی دارم ای شاه عذری نهان
گر افتدقبولت، زهی عدل و داد
وگرنه، سرم خاک پای تو باد
ز عهدی بود طوق در گردنم
بآن عهد باید وفا کردنم
بعهد تو چون عهد نتوان شکست
ز دامان تو کو تهم مانده دست
نخواهم که روشن شود بزم شاه
ز شمعی که، دارد ز پی دود آه
تویی شهره در عدل ای جم کلاه
نترسیدمی، هم گر از عدل شاه
بسر راه قصر تو پیمودمی
بخاک حریمت جبین سودمی
بود جان ز حکم توام بیقرار
دهد دل ز عدل توام زینهار
کنون تا چه گویی؟ که فرمان تو راست
درین ماجرا درد و درمان تو راست
پیام آوران چون از آن نیکنام
رساندند شاه جهان را پیام
بگفت: آفرین باد بر عهد او
بود ماه را پرتو از مهد او
زنی کو ز پیمان خود نگذرد
کی آزردن او پسندد خرد؟!
چه مردم، ز انصاف زن نگذرم
ز انصاف من بیش از او درخورم
وفادار اگر مرد اگر زن بود
نکو نام هر کوی و برزن بود
دهم کام او تا دهم کام خود
کنم نیک چون نام او نام خود
خوشم گر چه کارم ز دل مشکل است
دو دل گر شود خوش، به از یکدل است
فرستاده ی خویش از ایشان نجست
دو چندان فزود آنچه داد از نخست
بدلجویی آن دو دلباخته
لوای عنایت برافراخته
بفرمود مردم ز نزدیک و دور
همه شهر بستند آیین سور
ز ایران و توران و هندوستان
یکی انجمن ساخت چون بوستان
در آن بوستان بلبل آهنگها
گرفتند بر چنگها چنگها
ز بس پرتو شمع محفل فروز
سه شب بر سمرقندیان گشت روز
سیم شب که با چهره یی آتشین
عروس فلک گشت خلوت نشین
دو گل از یکی شاخ سر بر زدند
گل از گلبن وصل بر سر زدند
ز انصاف شاه، آن دو نومید زار
شدند از وصال هم امیدوار
ببازی گردون گردان نگر
وفای زن، انصاف مردان نگر!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۷ - حکایت
شنیدم یکی از ملوک کیان
که از دولتش کس ندیدی زیان
بیک گله، از عدل او گرگ و میش
بیک چشمه، از داد او نوش و نیش
یکی روز داد از کرم بار عام
که مرغ دل مردم آرد بدام
گرفتند بس ساقیان جامها
چو شیرین شد از جامها کامها
جهان دیده دانایی از راستان
زد آن شاه را بوسه بر آستان
که شاها! جهان در پناه تو باد
سر سرکشان خاک راه تو باد
مبیناد چشمی تهی از تو تخت
هشیوار بادی و بیدار بخت
ز عدل تو خلق جهان در امان
زیند، از چه از بازی آسمان
کنون آمدند اهل هر کشور ی
که سایند بر آستانت سری
بشکرانه ی اینکه شاه جهان
بود راعی خلق، فاش و نهان
تهی کرده گنجینه ها هر کسی
همه تحفه پیش آورندت بسی
ز نجدی هیون وز تازی سمند
ز رومی قبا و ز چینی پرند
ز عود و زعنبر، ز مشک وعبیر
ز یاقوت تاج، از زبرجد سریر
ز لعل و ز الماس طوق و کمر
فروزنده شمس و درخشان قمر
ز زرین نطاق و ز سیمین زره
ز فیروزه بند از عقیقش گره
ز بلور جام و ز پولاد تیغ
کسی را نه در جان فشاندن دریغ
تو را نقد جان زیبد ای شه، نه گنج
که رستیم در عهد عدلت ز رنج
مرا تحفه پندی است گر بشنوی
ز خسران رهد دولت خسروی
جز این گوهرم هیچ در دست نیست
پذیرد ز من شاه اگر مست نیست
چنین گفتش آن خسرو هوشمند
که: شاهان که دارند بخت بلند
ز بیش و کم گنج نارند یاد
شهان را بجز داد آیین مباد
چه از شوق گوهر خراشم درون؟!
همان گیرم از سنگ نامد برون!
چه خیزد از آن گوهر تابناک
که برخیزد از خاک و ماند بخاک؟!
من و گوهر پند دانشوران
کز آن یافت زینت سر سروران
گرانتر شمارند از تحفه هاش
نه سنگ است،دارند سنگین بهاش
ز درج دهان خیزد آغاز کار
بگنجینه ی سینه گیرد قرار
بود گوهر پند را سینه گنج
که شد نوشداروی صد گونه رنج
کنون گوهری را که گفتی بیار
که از مثقب عقل سفتی، بیار
دل مرد، از گفته ی شه شکفت
دعا کرد شاه جهان را و گفت:
چنین یاد دارم ز مردان راه
که نیکی اگر بینی از نیکخواه
ز نیکی مکن کوت هی زینهار
کسی کت دهد گل، نه بخشیش خار
چو بینی بد از کس، ره بدمجو
که هم باز گردد بد او بدو
خوش آمد از آن گفتگو شاه را
چنین گفت آن مرد آگاه را
که: هر روز باید در این آستان
رسانی بگوش من این داستان
ز هرگونه فرمود او را خورش
که یابد ز خوان کرم پرورش
بتشریف شاهانه بنواختش
ز خاصان درگاه خود ساختش
بدینگونه بگذشت سالی سه چار
که او بود همصحبت شهریار
همه روز پند نخستین بشاه
همی گفت و میجست از بد پناه
چو هر روز جاه وی افزون شدی
حسد پیشگان را جگر خون شدی
یکی زآن میان کش حسد بیش بود
خرد پیشگان را بداندیش بود
خردمند چون رفت از آن بارگاه
جبین سود بر پایه ی تخت شاه
که شاها! تو را تخت فیروز باد
همه روز تو، روز نوروز باد
حریفی که از حسن یک داستان
شده است از مقیمان این آستان
بهر کس رسد، گوید این حرف فاش
از اول زبان لاله بودیش کاش
کز این غم دلم مبتلای بلاست
که خسرو بدرد بخر مبتلاست
نشاند مرا چون بنزدیک تخت
دماغم شود رنجه ز آن بوی سخت
کشم بر دماغ آستین را نهان
که تا نشنوم بوی بد ز آن دهان
تو را ناخوش آمد گر از ناخوشی
همه پرده بر کرده ی او کشی
غلامان که مو کرده اینجا سفید
نیارند این حرف از وی شنید
چو شاه از حسود این سخن کرد گوش
بتن خونش از خشم آمد بجوش
بگفتش: اگر بینم این گفته راست
بشمشیر از وی کنم بازخواست
تو را محرم راز شاهی کنم
کرم با توچندانکه خواهی کنم
ورش بیگنه دیدم و متهم
قدم بر سریر عدالت نهم
نخست از عنایت کنم سرورش
نهم افسر سروری بر سرش
بدست خود آنگاه خون ریزمت
سر از باره یی قصر آویزمت
که هر کس سرت بیند آویخته
تن افتاده بر خاک و خون ریخته
سر خود نگهدارد از تیغ تیز
نگوید دروغی چنین، راست نیز
بلرزید بر خود حسود آن زمان
بآگاهی شاه شد بدگمان
بناچار گفت: ای خداوند تخت
چو روشن ضمیری و آزاده بخت
در این انجمن کز تو دارد فروغ
کرا زهره باشد که گوید دروغ؟!
نگویم دروغت، ز جانم نه سیر
بزودی تو را حجت آرم نه دیر
سحر بر شه این مشکل آسان کنم
مگر دفع حق ناشناسان کنم
چو فردا کند سجده یی بارگاه
بفرمای کآید بنزدیک شاه
چو دست آورد پیش رو بی گمان
گواه است بر گفته ی من همان
پذیرفت ازو شاه و از جای خاست
که تا بیند این گفتگو از کجاست؟!
بر آمد بتدبیر کار آن حسود
بتقدیر چون راست نامد چه سود؟!
روان شد بدنبال آن بیگناه
ز بان دوستی جو و، دل کینه خواه!
چو آگاهیش بود کآن راد مرد
بسی بود با بخردان هم نورد
نشسته بسی با ادب پروران
بسی بوده دمساز دانشوران
بشاهنشهان همنشین بوده بس
ز حسن و ادب پایه افزوده بس
در اندیشه شد تا چه حیلت برد
که آن مرغ زیرک بدام آورد؟!
بر آن بود تا پا براهی نهد
که از رشک و شمشیر شه وارهد
خیالش همین بود کآن بیگناه
چو فردا نشیند در ایوان شاه
بتدبیر او دست بر لب نهد
که دعوی او را گواهی دهد
درآخر ز اندیشه راهی گرفت
که ابلیس هم ماند زو در شگفت
بصد حیله شب میهمان خواستش
یکی مجلس نغز آراستش
ز هرگونه نعمت که آورد پیش
بسیرش بیالود ز اندازه بیش
چو آن مرد غافل ز تدبیر شد
همی خورد از آن سیر تا سیر شد
پس از صحبت آمد چو وقت رفاه
در آن خانه خفتند تا صبحگاه
سحرگه که شد خسرو خاوری
بایوان روان از پی داوری
گرفت از پی انتظام مهام
بیکدست تیغ و بیکدست جام
ز خلوت بر آمد خداوند تاج
چو خورشید زد تکیه بر تخت عاج
ندیمان و خاصانش از هر طرف
بایوان رسیدند و بستند صف
زبان بسته از همزبانی همه
که شه بود چوپان و ایشان رمه
طلب کرد پس شاه فیروز بخت
مر آن بیگنه را بنزدیک تخت
نداد از کف آن مرد رسم ادب
ادب کرد و در حرف نگشاد لب
که بوی بد سیر کو خورد شام
مبادا رسد شاه را بر مشام
چو شه گفتگو با وی آغاز کرد
سخن را، بناچار لب باز کرد
بتدبیر آن دست بر لب گرفت
مگر شاه را از غضب تب گرفت
سیه کرد روی قلم از مداد
پس آرایش نامه ی قتل داد
بخازن نوشت اینکه می آیدت
بزودیش خون ریختن بایدت
گر از بیم جان بیقراری کند
مبخشای و مگذار زاری کند
چو بنوشت نامه، سرنامه بست
بسوی خودش خواند و دادش بدست
که این نامه را خون بخازن رسان
مباش ایمن از رفتن ناکسان
هم اکنون از اینجا بمخزن شتاب
دهد خازنت تا زر و سیم ناب
ببوسید آن بیگنه دست شاه
گرفت از شه آن نامه، آمد براه
حسود از قضا بود خود در کمین
چو دلشاد دیدش دلش شد غمین
بگفتش : که شاهت چه گفت این زمان
که می بینمت خوشدل و شادمان؟!
چنین داد پاسخ که: شاه از کرم
مرا کرد از بندگان محترم
بخازن مرا کیسه ی زر نوشت
نوشتن ز سر کی توان سرنوشت؟!
کنون میبرم تا ستانم زرش
حسود از طمع گشت گرد سرش
فراموش کرد از طمع تیغ شاه
بگفت: ای درت دوستان را پناه
چه باشد که امروز این رز بوام
دهی تا برآرم ز لطف تو کام؟
کرم پیشه، آن مرد نیکو نهاد
باو داد آن نامه، کش شاه داد
حسود از پی زر بمخزن رسید
چو خازن گرفت از وی آن نامه، دید
همان دم برآورد تیغ از نیام
بفرمان شه کرد کارش تمام
نبخشود چندانکه او خون گریست
که مقصود شه من نیم، دیگری است
بمخزن روان شد بامید زر
بکف نامدش زر، ز کف داد سر
چو روز دگر بردمید آفتاب
نهاد این فلک قدر پا دررکاب
بآیین هر روز شد سوی شاه
بامید زد بوسه بر تخت گاه
چه شه زنده دیدش، بگفت: ای عجب
تو را دی چه شد بر نرفتن سیب؟!
نگفتم که: مفرست دیگر کسان
رو این نامه را خون بخازن رسان؟!
ببوسید پای شه آن مرد و گفت
که: راز دل از شاه نتوان نهفت
رفیقی ز من خواست آن زر بوام
کزین آستان است کمتر غلام
مرا خود زر از لطف شه کم نبود
چو او خواست، از زر دریغم نبود!
گرفت از من آن نامه را زود رفت
دل از تنگدستیش آسود و رفت
چو شه نام پرسید و بشناختن
فلک مهره در ششدر انداختش!
که بیجرم مرد و گنه کار زیست
بر این داوری زار باید گریست
عجب دارم از بازی روزگار
نداند کس انجام و آغاز کار
زمانی سر فکر در پیش داشت
پشیمانی از کرده ی خویش داشت
چو کم شد ز جان شه اندک هراس
باو گفت کای مرد حق ناشناس
شنیدم که بوی بدم از دهان
شنیدی و گفتی بخلق جهان؟!
گر آن عیب دیدی ز من در نهفت
بمن بازت آن راز بایست گفت؟!
که تا از طبیبان شوم چاره جوی
شمارم تو را دوستی نیکخوی
مهان جهان، خاصه خاصان شاه
چو در خلوت قرب، جویند راه
نگویند عیبی که بینند باز
کنند ار نه بر خود در فتنه باز
بخون خود آن قوم بازی کنند
که در انجمن فتنه سازی کنند
ندیدی و گر عیب، گفتی چرا؟!
عنایت که دیدی، نهفتی چرا؟!
تو خود گوی: اکنون سزای تو چیست؟!
بنامحرمان خود حرام است زیست!
چو آن بینوا خود ز شاه این شنفت
فرو ریخت از دیدگان اشک و گفت
که : شاها بشاهی که شاهیت داد
بخلق جهان نیکخواهیت داد
که آگه ز عیب تو ای شه نیم
وزینها که گفتی تو آگه نیم!
تو دانی که چیزی نداند چو کس
هم از گفتنش بسته دارد نفس
د راین آستان تا گرفتم پناه
همه جود وانصاف دیدم ز شاه
ندیدم ز شاه جهان هیچ عیب
گواهم درین گفته دانای غیب
برین حرف اگر شاه دارد گواه
من و گردن عجز و شمشیر شاه!
شهش گفت: دی کآمدی سوی من
مگردید چشم تو چون روی من
نبودت اگر مطلبی در نهان
گرفتی چرا دست خود بر دهان؟!
بگفت: ای خداوند تاج و سریر
برون آمدم چون ز مجلس پریر
همان کو گرفت از من آن زر بوام
بخانه مرا میهمان کرد شام
سراسر هر آن چیز کاورده بود
همانا که با سیر پرورده بود
ولی رفته بود از کفم اختیار
نیارستم آن شب کنم هیچ کار
سحر کآمدم بر در آستان
چو شه خواست با من زند داستان
بناچار بستم لب ای دادرس
بخود ساختم تنگ راه نفس
مبادا چو شه بشنود بوی سیر
شود از من و حرف من نیز سیر
جز اینها که گفتم، بداری کیش
ندارم گمان گناهی بخویش
سراسر چو شاه این سخن گوش کرد
از اندیشه ی خود فراموش کرد
سر انگشت حیرت بدندان گرفت
از آن پس ره هوشمندان گرفت
شد آگاه کآن مرد نیکو سرشت
ره مردی و مردمی در نوشت
دگر کشتنی بود آن کشته نیز
ز بد بدکنش را نه راه گریز!
بخاک ره از تخت شاهی نشست
بدرگاه ایزد برآورد دست
که: ای پاک پروردگار کریم
بما رحمت آور چو عذر آوریم
تو را زیبد از رهنمایان سپاس
که هر ره نما از تو شد ره شناس
کسی کاو ز ننگ خودی وارهد
عیان چون براهی غلط پا نهد
نهان لطف تو یاوه نگذاردش
ز راهی که رفته است باز آردش
ندانسته از بخت برگشتگی
فتادیم در راه سرگشتگی
ز لطفی که با ما نهان داشتی
غلط رفته بودیم، نگذاشتی
پس از شکر باری برآمد به تخت
چنین گفت با مرد آزاده بخت
که: هر روزه کآیی باین آستان
پیاپی بگوشم زن این داستان
که تا راه گم کرده بنمایدم
ز خواب گران دیده بگشایدم
سپس مرد را در برابر نشاند
ز درج لب این گونه گوهر فشاند:
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۸ - حکایت
امیری امارت خدا داده داشت
غلامی و فرزندی آزاده داشت
شبی هر دو را در برابر نشاند
ز درج لب اینگونه گوهر فشاند
که: هر یک ازین روزگار دراز
هوائی که دارید گویید باز
که بینم شما را در اندیشه چیست؟!
ز خونابه و می در این شیشه چیست؟!
پسر گفتش: ای بخت آموزگار
همی خواهم از گردش روزگار
که باشد زمین زیر گنجم همه
بهر دشتم از تازی اسبان رمه
ز بسیاری نعمت و ناز من
بگیتی نباشد کس انباز من
غلام خردمند و روشن ضمیر
زمین را ببوسید و گفت: ای امیر
همی خواهم از کردگار جهان
که تا زنده ام آشکار ونهان
خرم بنده و آزاد سازم ز جود
نه ز ایشان که داند مرا بنده بود
دگر از کرم بر فشانم درم
کنم بنده آزادگان از کرم
چو بشنفت از ایشان امیر این کلام
ببوسید از مهر روی غلام
نخستش ز مال خود آزاد کرد
ز آزادی او دلش شاد کرد
بگفت: ای تو را بخت فیروزمند
بلند اخترت کرده همت بلند!
شنیدم سراسر همه رازتان
شد آویزه ی گوشم آوازتان
همی بینم امروز فاش از نهان
که فردا چه خواهید دید از جهان
مرادم نه این بود از این سبز طشت
دریغ آسمان بر مرادم نگشت
مرا غیر ازین بود با خود قرار
ولی نیست در دست کس اختیار
برید آسمانم ز فرزند مهر
بکام تو گردید و گردد سپهر
ز تو دولت افزوده، زو کاسته؛
چه کوشم بکار خدا خواسته؟!
غلام چنینم، ز فرزند به
درخت برافشان، برومند به
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۹ - حکایت
شبانگاه برگشته بختی بخیل
مگر شد باختر شماری دخیل
که دست من و دامنت از کرم
ببین کی رود تیرگی ز اخترم؟
که عمری است زیر و زبر گشته ام
ازین بخت برگشته، سرگشته ام
کنم با تو این عهد ای آموزگار
که گردد بکامم اگر روزگار
میان مهان سرفرازت کنم
ز خلق جهان بی نیازت کنم
بسر گوهر و زرفشانم تو را
بزر همچو گوهر نشانم تو را
کشم پیش چندان زر و گوهرت
که بینی و ناید زمن باورت
چو ز آن سفله اختر شمار این شنید
باقبال فرخنده دادش نوید
که نیروی اقبال و یاری بخت
نشاند تو را همچو شاهان بتخت
ز بس مهرورزی و کین آوری
جهان جمله زیر نگین آوری
عجب ماند آن مرد و بودش هراس
ز کار خود و حکم اخترشناس
که از بخت خود این گمانش نبود
بخود این گمان ز آسمانش نبود
چو او رفت، گفتم باختر شمار:
ز من پرس منصوبه ی این قمار
چنین دان که این مرد را عقل نیست
گرت وعده یی داده، جز نقل نیست
کسان، آزمون کرده او را بسی
ازو راست نشنیده هرگز کسی
چه بستی پی خدمت او میان؟!
گر او سود بیند، تو بینی زیان!
ستاره شمر پند من چون شنفت
بروی من از لطف خندید و گفت
که: من نیز اینقدر نادان نیم
وز آن وعده کو کرد شادان نیم
ولی شرمم آید که بیچاره یی
غریبی ز شهر خود آواره یی
چه جوید دلم، من نجویم دلش
کنم زار و شرمنده در محفلش
همین شد که از من شنفت آنچه گفت
دروغی شنفتم، دروغی شنفت
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۲۴ - حکایت
چو مأمون خلافت گرفت از امین
قوی شد ز تیغ یمانش یمین
یکی گفتش از محرمان: ای امیر
که روشن چو آیینه داری ضمیر
فلان بنده کز جود دادیش مال
ز سوء ادب بایدش گوشمال
نباشد بشاه جهان این نهان
که در بارگاه شهان جهان
نهد پا چو ز اندازه بیرون کسی
فتد رخنه در کار دولت بسی
دهد نیک و بد را، ادب امتیاز
وگرنه، که از مه ندانند باز
کسی کز ادب نیست در رویش آب
بود خوار در مجلس شیخ و شاب
ندانند مردم، چو شد آب روی
ندیمان شه را ز رندان کوی
اگر از سیاست نیازاریش
نه ز آن ره که رفته است باز آریش
برد رونق بزم شاهنشهی
که خود از ادب نیستش آگه ی
تبسم کنان گفت مأمون :بلی
چنین است رسم بزرگان، ولی
من از هر خطائی گر آیم بخشم
بکار غلامان کنم زهر چشم
بدشنامشان تلخ سازم لبان
شود تلخ از آن زهرم اول زبان
به بدخوییم نام چون شد بلند
چه سود از ادب بندگان بهرمند؟!
روا نیست باشد مرا از غضب
غلامان ادب پیشه، من بی ادب!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۲۷ - حکایت
شنیدم یکی روز بر طرف دشت
جوانی بدهقان پیری گذشت
که خوی ا رخ افشاندش آفتاب
همی کشت نخل و همی داد آب
جوان را شگفت آمد از کار وی
چنین گفت با پیر فرخنده پی
که: اکنون از پیری ای نیکبخت
همی لرزدت تن چو برگ درخت
چه کاری درختی که ناید بکار
از آن نه شکوفه ببینی نه بار؟!
ز انصاف اگر نگذری این عمل
دهد یاد از حرص و طول امل!
بپاسخ چنین گفت دهقان پیر
که: ای نوجوان خرده بر من مگیر
چو خوردیم ما کشته ی دیگران
که بودند تخم وفا پروران
بکاریم تا کشته ی ما خورند
مگر نام ما را به نیکی برند
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۲۸ - حکایت
یکی روز شهزاده یی نوجوان
شکار افگنان شد بصحرا روان
بناگه غزال فریبنده یی
بفتراک شهزاده از پی سمند
بسرعت همی در نوردید راه
در آن راه کافتاد دور از سپاه
بباغی چو فردوس راهش فتاد
بدهقان پیری نگاهش فتاد
که بیلی بکف، خوی ز رخ می فشاند
به بستان نهالی ز نو می نشاند
شگفت آمد از وی ملک زاده را
چنین گفت آن مرد آزاده را
که: تا چند داری بدنیا هوس؟!
که افتادت اندر کشاکش نفس!
کنون بایدت رفت سوی بهشت
چه کوشی بدینگونه در کار کشت؟!
همانا درختی که می پروری
طمع داری از میوه اش برخوری؟!
کنون نخلت از بار غم خم گرفت!
شد آبت ز گل، نرگست نم گرفت!
ز بخت سیه گشته مویت سفید
چرا نیستی از جهان ناامید؟!
چنین کت ز پیری جبین چین گرفت
خوری میوه ی این درخت ای شگفت؟!
چنین گفت دهقان که: این نیکبخت
بامید این می نشانم درخت
که از سایه اش سرفرازی کنم
که از میوه اش جان نوازی کنم
عجب نیست از گردش آسمان
که گردد یقین آنچه دارم گمان
چه خوش گفت دانای آموزگار
کز امید می گردد این روزگار
نبینی که مردم ز برنا و پیر
بعالم چه دانا چه دانش پذیر
بامید کشتی در آب افگنند
که خرگاه بر طرف ساحل زنند
بامید لشکر فراهم کنند
که آرایش مسند جم کنند
ملک زاده زین گفته آمد بخشم
بدهقان هم از خشم بگشاد چشم
که گر خوردی این میوه از اتفاق
زن اندر سرای من استی طلاق
بگفت این و با صید آن تاج بخش
بلشکر گه خود عنان داد رخش
چو بگذشت از آن عهد سالی چهار
جهان مشکبو شد ز باد بهار
ز لاله هوا گشت یاقوت بار
ز سبزه زمین شد زمرد نگار
ز میوه درختان همه سرگران
چو از تاب می سرو قد دلبران
درختان که دهقان آزاده کشت
چو سرکش درختان باغ بهشت
سراسر بگردون سرافراختند
برآورده و، سایه انداختند
مگر آن ملک زاده را با سپاه
دگر ره بآن باغ افتاد راه
درختان بسی دید پر برگ و بار
همان بیل بر دوش، دهقان زار
نشسته است در سایه ی آن درخت
کش آن روز کشتی ز نیروی بخت
بیاد آمدش حرف روز نخست
از آن سخت گیری عنان کرد سست
فرود آمد از رخش و دهقان بخواند
ز هرگونه با او حکایت براند
بگفت: ای جهاندیده دهقان پیر
که پروردی این روضه ی دلپذیر
کنون میوه ی این درختان کدام
بود بهتر ای پیر شیرین کلام؟!
چو نشناخت دهقان که شهزاده کیست
ندانست قصدش از آن حرف چیست
بگفتش که: تا کشتم این بوستان
شد این بوستان منزل دوستان
نچیدم یکی میوه هرگز ز شاخ
بخود ساختم تنگ عیش فراخ
تو خود خور که بادا گوارا تو را
شود تا نهان آشکارا تو را
بپرسید شهزاده کای هوشمند
مگر دیدی از میوه ی خود گزند؟!
بگفتش که نی، آزمودیم بس
گزندی ندیده است از این میوه کس
ولیکن ازین پیشتر چند سال
بروزی که میکشتم اینجا نهال
بیامد جوانی ندیده جهان
که بود آشکارا جهانش نهان
مگر حرص پنداشت کار مرا
که آزرد جان نزار مرا
ز بیدانشی راه بر من گرفت
بدینگونه سوگند خورد از شگفت
که شیرین کنم گر من از میوه کام
حرم در حریم وی استی حرام
پس از چندی از لطف پروردگار
درختی که خود کشتم، آورد بار
چو آن عهد وسوگندم آمد بیاد
بر از کشته ی خود نخوردم، مباد
که کامم به پیری چو حاصل شود
بر آن نوجوان کار مشکل شود
اگر میوه میخوردم این نغز پور
ز مردی و از مردمی بود دور
ملک زاده چون این حکایت شنفت
جوانمردی پیر را دید و گفت
که: من بودم ای پیر فرخنده بخت
که آزردمت دل بگفتار سخت
چو دانی ز آغاز نادان مرا
بعفو گنه ساز شادان مرا
که تا باشدم در کشاکش نفس
نیازارم از خود دل هیچکس
پس آنگه فشاندش بدامن درم
در افشان شد آن ابر بحر کرم
چنین گفت دهقان که: این نیک بخت
ازین به دگر بر نیارد درخت
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۲۹ - حکایت
یکی چنگ زن مطرب نغمه ساز
که نشناختش کس ز ناهید باز
بهشتی ز سرو و گل آراسته
گل تازه و سرو نوخاسته
مه زهره آهنگ خورشید خد
گل بلبل آواز شمشاد قد
به پیراهن حلقش از نغمه خاک
دل هر کس از زخمه اش زخمناک
ازو دست افشان عروسان نجد
وزو شیخ در رقص و صوفی بوجد
بجان کسان بودیش گر هوس
دریغش ازو نامدی هیچکس
گدایش نمد داد و شاهش حریر
نشاند آنش بر پوست، این بر سریر
بباغش چو باد خزانی دمید
ز پیریش چون چنگ قامت خمید
بیکدیگر آمیخت کافور ومشک
شدش گوهر لعل بی آب و خشک
گرفتش طپیدن دل و رعشه دست
نفس گشت کوتاه و آواز پست
شدش نغمه چون نوحه ی بوم شوم
رمیدند ازو اهل آن مرز و بوم
روان بر در خلق میشد بسی
نمیداد راهش بمجلس کسی
قدم در راه بینوایی گذاشت
بروزی دو رفت از کفش هر چه داشت
یکی روز، کش پای آمد بسنگ
بدستی عصا و بدستیش چنگ
شد از شهر بیرون، چو ابر بهار
بسنگ مزاری نشست اشکبار
سر ناخنی بر رگ چنگ زد
چو شد چنگ نالان، بر آهنگ زد
که ای بینوا من، نوازنده تو؛
همه ساخته جز تو، سازنده تو!
بود در دلم گفتنیها بسی
که نتوانمش گفت با هر کسی
کنون کآمدم خانه پرداخته
ز بیگانگان خلوتی ساخته
ببخشای اگر عجز نالی کنم
بپوزش دل از درد خالی کنم
چگویم؟ نه من نه کسی را شکی است
که ناگفته و گفته پیشت یکی است!
ولی عرض حالم از آن خوش فتاد
که خوش داری از عرض حال عباد
از این پیش روزی که بودم جوان
قدم نارون بود و رخ ارغوان
هم از رنگ من، ماه در نقص بود
هم از چنگ من، زهره در رقص بود
گدا و شه از ذوق آوای من
سرو افسر افگنده در پای من
مرا کیسه و کاسه پر زر و می
ز زر، سرد تیر و؛ ز می گرم دی!
ز آرایش افزود آلایشم
ز تو غافلم کرد آسایشم
پذیرفت چون رنگ زردی گلم
هم آواز شد با زغن بلبلم
رمیدند خلقم ز همخانگی
کشید آشنایی به بیگانگی
خروشیدم از بیکسیها بسی
نشد دستگیرم ز یاران کسی
کنون کآمدم بر درت شرمسار
بود دست آویزم این چنگ زار
نوازم تو را ساز ای کار ساز
که عالم پناهی و عاجز نواز
ز نور کرم، جانفروزیم بخش
گناهم ببخشای و روزیم بخش
مگر سالکی، شحنه ی شهر بود
که از دانش و بینشش بهر بود
ز بیدار بختی در آن روز خفت
بخواب اندرش هاتف غیب گفت
که: ما را یکی بنده ی سالخورد
کش از باده در جام مانده است درد
گران کرده پیری بهر محفلش
ز طعن جوانان هراسان دلش
کنون در فلان جا، دل از غصه تنگ
مرا خواند و خواند بآواز چنگ
ندید از رفیقان چو دلسوزی او
زمن خواست آمرزش و روزی او
همان بدره سیمی که دوش از فلان
گرفتی و بود الحق از غافلان
بآن بینوا ده، بگو : شادباش
به بخشایش و بخشش آزاد باش
فگندند از چشم چون مردمت
برافروخت حق انجمن ز انجمت
شدند از تو گر دوستداران نفور
تو را دوستدار است رب غفور
می از جام «لاتقنطوا» نوش کن
غم هر دو عالم فراموش کن
چو بیدار شد شحنه، برداشت سیم
خرامید دامن کشان چون نسیم
بمیعاد گه پیری آشفته دید
چو بخت سیاه منش خفته دید
بگوش و بدامن ز لطف و کرم
رساندش پیام و فشاندش درم
برآورد چون چنگ چنگی خروش
که از مرحمت مژده دادش سروش
زر افشاند بر بینوا چنگ چنگ
کشید آه و زد جنگ خود را بسنگ
ز جا جست، از شحنه شد عذر خواه
نه بر پای موزه، نه بر سر کلاه
گذشت اول از هر چه باید گذشت
پس آنگاه رفت از همانجا بدشت
ز مژگان خونین بخار و بسنگ
همی داد آب وهمی داد رنگ
همی کرد فریاد دیوانه وار
همی گفت : ای پاک پروردگار
به بیگانه کاین لطف شایان کنی
ندانم چه با آشنایان کنی؟!
همی سوخت جانم ز شرم گناه
بر آن شرم بخشایش افزودی آه
نسوزد چسان از دو آتش خسی
بسوز دل من مبادا کسی
اگر دوزخ آمد فروزنده تر
بود آتش شرم سوزنده تر
بیا آذر، از جام من نوش کن
یکی پند، کت میدهم، گوش کن
چو بینی خموشمند کارآگهان
برویت نیارند عیب نهان
نگویی که از عیب آگه نیند
بهر خلوتی با تو همره نیند
بود از جهان آفرین شرمشان
ز ستاری ایزد آزرمشان
ز بیدانشی پرده بر خود مدر
وگرنه شمارند خونت هدر
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۳۰ - حکایت
شنیدم برافروخت نیک اختری
شبستان ز خورشید رخ دختری
بپرداخت چون حجله، در تنگ بست؛
بتاراج گلزار بگشاد دست
بامید گل، باغ را در گشاد؛
بشوق گهر، گنج را سر گشاد
نخستش یکی بوسه از لب گرفت
پی سفتن لعل مثقب گرفت
ز منقار بلبل گل آشفته دید
گهر از دگر مثقبش سفته دید
عجب ماند و این راز با کس نگفت
عجب تر کز آن سرو قد هم نهفت
گمان برد دختر که دیدش خموش
که غافل ز عیب است آن عیب پوش
ندانست کآن مرد ایزد پرست
ز عیبش لب از شرم دانسته بست
دو روزی چو بگذشت از آن ماجرا
تهی گشت از میهمانان سرا
یکی روز کآرایش کاخ کرد
بمشاطگی دست گستاخ کرد
دهد جفت تا گوشواریش جفت
دو گوش خود از سوزن سیم سفت
پس آنگاه با شوی شد همزبان
که ای نازنین همسر مهربان
منت بنده ام با سرافگندگی
بگوشم بکش حلقه ی بندگی
نیوشنده را شد دل از خنده سست
نگر تا چه گفتش جوابی درست
که: ای دلبر سرو بالای من!
درخشنده لولوی لالای من
چرا گوش کش مام بایست سفت
کنون سفتی و حلقه خواهیش جفت؟!
چرا آنچه بایستمش سفت من
بکاخ پدر سفتی ای اهرمن؟!
بگوهرشناسان گهر ز ابلهی
نسفته فروشی و سفته دهی
اگر بستمت از نکوهش زبان
مرا گول نشمار و غافل مدان!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۳۱ - حکایت
شنیدم یکی شاه آزاده بخت
که بود از پدر صاحب تاج و تخت
خدیو خداترس درویش دوست
که آرایش مغز کردی نه پوست
بنزدیک ایوان یکی باغ داشت
که فردوس را ساحتش داغ داشت
در آن هیچ گردی نه غیر از سحاب
در آن برگ زردی نه جز آفتاب
بوقتی که گل در شکر خنده بود
ز رخ یاسمین برقع افگنده بود
روان شد که آن باغ بیند همی
کشد می، گل از شاخ چیند همی
مگر چشمش افتاد بر گلبنی
که بر دل بزد هر گلش ناخنی
قبا بر تن از برگ آراسته
چو سرو از لب جوی برخاسته
چوعیسی روانبخش بوی گلش
چو داود در نغمه هر بلبلش
خلیلی در آتش نه خضری در آب
کلیمی بدست از گلش آفتاب
همش ساق، چون ساعد ساقیان؛
همش خار، چون تیغ قبچاقیان
ز گلبن شگفتید و چون گل شکفت
بسر باغبان را زر افشاند و گفت
که: زنهار مگذار ای هوشمند
باین گلبن آید ز گلچین گزند
مگر روزکی چند در پای وی
گذاریم بر سر ز مینای می
دل از غم رهانیم و سر از خمار
که پابست غم را نباشد شمار
سحرگاه کاین روضه ی لاجورد
شد از زرفشان لاله ی مهر زرد
چو بلبل که نالد ز جور خزان
زمین بوسه زد باغبان لب گزان
که شاها جهان بر تو گلزار باد
بچشم عدوی تو گل خار باد
پر افشانی بلبل شور بخت
فرو ریخت هر گل که بد ز آندرخت
بپاسخ چنین گفت شه: کز سپهر
ببیند سزای خود آن سست مهر
دگر روز کز تیر خونریز مهر
بخون شفق زاغ شب شست مهر
بدرگاه شه، باغبان چهره سود
دهان پر ز خنده، زبان برگشود
که شاها همت عمرو هم داد باد
ز دادت همه عالم آباد باد
ز بخت توام نوجوان پور نغز
به تیری ز بلبل تهی کرد مغز
شهش گفت: کآن کودک کم خرد
هم از آنچه کرده است کیفر برد
چو طاووس صبح از افق پر گشاد
سیه مار شب مهره ی مهرزاد
در ایوان شه باغبان شد ز رنج
چو موری که مارش گزد، ناله سنج
که شاها مهت دور از سلخ باد
ز غم دشمنت را دهان تلخ باد
بپاداش آن تیر یک تیره مار
برآورد از جان پورم دمار
شهش گفت: از این ره مبادت غمی
که، زهری که پیمود نوشد همی
سحرگاه کز تیغ خونریز هور
ز گنج سحر مار شب گشت دور
بزد باغبان بوسه بر آستان
بشه خواند خندان لب این داستان
که شاها سر دشمنت کنده باد
سرت سبز وجان شاد و دل زنده باد
همان مار کشتم بخون پسر
که خونم بدل کرد وخاکم بسر
چو گل خنده زد شاه و گفت: ای عزیز
همان کز تو دیدند، بینی تو نیز
سحرگاه کز اعتدال هوا
بهر شاخ سر زد ز مرغی نوا
شد از ابر نیسان و باد بهار
هوا ژاله بار و زمین لاله زار
برآمد شه از قصر و با دوستان
صبوحی کشان رفت تا بوستان
بفرمود کز گلرخان حرم
شود ساحت باغ رشک ارم
نکرده همان مهر روشن چراغ
نرفته همان باغبان صحن باغ
که آمد شهنشه بکف جام می
پریچهره پوشیده رویان ز پی
دل باغبان تنگ از آن رستخیز
نه جای درنگ و نه راه گریز
سراسیمه، پا سست و لبها سیاه
ز هر سو همی شد نمی جست راه
در آخر کهن سروی از باغ جست
که با سرو کشمر ز یکشاخ رست
یکی جوی در پای آن سرو بود
کز آن خشک بودی لب زنده رود
بناچار زد دست بر شاخ سرو
چو از چنگ شاهین گریزان تذرو
شه و بانوان در تماشای باغ
که دادند از آن سرو جویش سراغ
ابا نازنینان، شه کامجوی
چو گلبن نشستند بر طرف جوی
رخش شد، چو گل ز آتش باده گرم
فرو ریخت از نرگسش آب شرم
بخیل غزال فریبنده دید
غزالی بفتراک زیبنده دید
بجنبید، جنبیدنی چون پلنگ
پی صید آهو بیازید چنگ
غزالان رمیدند چون شیر جست
شدش صید، آن آهوی شیر مست
بسینه نشستش شه سرفراز
چو بر سینه ی کبک یا زنده باز
بدندان، لب نوشخندش گزید
بلب، شهد پرورد قندش مزید
بگوهر همی سفت لعل ترش
ز لعل آب میداد بر گوهرش
ازو باغبان داشت پوشیده چشم
چه از پاس شرم و چه از بیم خشم
چنان خفته آن سرو قد بر قفا
خوی افشان ز شبنم گلش را صفا
بدان سرو بیگانه یی خفته دید
به بیداری آن خواب آشفته دید
همه باغ در چشمش آمد سیاه
شکستش پرو بال مرغ نگاه
همه قصه ی سرو، آن سرو ناز
بچشم و بابرو بشه گفت باز
چو بر سرو افتاد شه را نظر
ز پیراهنش مو بر آورد سر
چنان برق خشمش شد آتش فشان
که میداد باغش ز دوزخ نشان
گل و لاله اش اخگر و، سرو دود
فلک را از آن دود معجر کبود
بسر و اندر، آشفته دل باغبان
نه بیناش چشم و نه گویا زبان
تنش بود بر شاخ لرزان چو برگ
شنیدی ز هر برگ آواز مرگ
ز بس لرزه چون برگ خشک از درخت
بخاک ره افتاد آن تیره بخت
شنیدم نپرسیده عذر گناه
چو فرمان بخونریز او داد شاه
ز ناسازی بخت ناپایدار
همی گفت و میرفت تا پای دار
که شاها، دلت از غم آسوده باد
سر رایتت، بر فلک سوده باد
سه حکم از زبانت شنیدم سه روز
که بودت زبان شمع گیتی فروز
عیان دیدم آنها که گفتی نهان
همانا تویی رازدان جهان
نخفتم، ولی تا زمانی خموش
ز اندیشه ی چارمین حکم دوش
برین سروم اکنون اگر ره فتاد
نه گستاخم ای شه که چون بامداد
خبر شد گه سجده ی زاهدان
مرا از قدوم شه و شاهدان
نشد فرصت رفتن از گلشنم
بناچار این سرو شد مسکنم
دگر خود ز بس بیم جان داشتم
پری زاده را دیو پنداشتم
چو من ریختم خون ماری بقهر
که خون ریخت بس جانور را ز زهر
ز خونش پسر را گرفتم قصاص
ز زهرش بسی جان که کردم خلاص
بپاداش آن، بیگنه زیر تیغ
نشاندند اینک دریغ ای دریغ!
تو کز تیغ بیداد خون ریزیم
بناحق سر از دار آویزیم
نگر تا چه باشد سرانجام تو
می وخون، چه ریزند در جام تو؟!
همیگویم این پند، بشنو زمن؛
مشو غافلاز گفته ی خویشتن
بهوش آمد از باده ی خشم شاه
بجان رست از تیغش آن بیگناه
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۳۳ - حکایت
شنیدم دو کس با هم از دوستان
برفتند از ایران بهندوستان
یکی پا چو مارش فرو شد بگنج
یکی ماند در کنج محنت برنج
غنی بیوفا بود و مسکین غیور
بریدند از یکدگر مار و مور
ره صبحت شهر تاشان ببست
فراخی دامان و تنگی دست
نه آن یاد این کردی از اشتغال
نه این نام آن بردی از انفعال
نگشتند یکروز با هم ندیم
فراموش کردند عهد قدیم
همان کش ز افلاس شد تیره بخت
بر او آسمان کار بگرفت سخت
بماند از نم اشک پا در گلش
اثر کرد بر دیده درد دلش
جهان بینش از درد بینور شد
ز چشمش بدو نیک مستور شد
در آن روز کز بیم فقر آن جوان
سوی هند گشتی ز ایران روان
همه خاک آن سرمه پنداشتی
وز آن، روشنی در نظر داشتی
در آخر شد از اختر تیره آه
بآن سرمه عالم بچشمش سیاه
مگر روزی از روزها بیگمان
بیک مجلس افگندشان آسمان
نشستند پهلوی هم ز اتفاق
گه از وصل گفتند و گاه از فراق
شنفتند و گفتند بسیار حرف
چو آمد بسر قصه های شگرف
بمحتاج گفتا خداوند کنز
نه از رای دلجویی، از راه طنز
که: گر نعمتی گیرد از کس خدای
دهد نعمت دیگر او را بجای
بگو کز تو اکنون چو بگرفت چشم
چه دادت؟ خروشید و گفتا ز خشم:
بود این به از چشم روشن بسی
که روی منافق نبیند کسی
نخواهم شود تا کسی کس مرا
نمی بینمت رو همین بس مرا
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۳۴ - حکایت
شنیدم ز شیبانیان غیور
مگر ارقم بن کلیب از غرور
بشورید بر معن بن زایده
زیان دید از آن کار بیفایده
بیازید چون بر زبر دست دست
ز دست زبر دست دستش شکست
هنوز آتش کین شان بود گرم
برافروخت رخسار ارقم ز شرم
به تنهایی آمد بدربار معن
که تا جانش آساید از تیر طعن
ازو معن پرسید کای ذوفنون
بگو تا چه آوردت اینجا کنون؟!
گر آوردت اینجا دلیری و زور
هم ازپای خود آمدستی بگور
و گر چاپلوسیت آورد، ریو؛
فرشته نلغزد بافسون دیو
زمین بوسه زد ارقمش پیش تخت
که فیروزه تختی و فیروز بخت
بدین در نیاورد دامن کشم
جز امید بخشایش و بخششم
کنون کز گنه لب گزان آمدم
بر این آستان، فرد از آن آمدم
که دانی نزد سر خطائی ز کس
بجز من ازین بیگناهان و بس
گرت عدل گردن فرازی کند
سرم بر سر نیزه بازی کند
ورت عفو خندد بروی گناه
بس آید بر این آستان عذر خواه
رخ معن از این عذر چون گل شکفت
بروی گنه کار خندید و گفت
که: هان خاطر ای ارقم از غم رهان
گذشتم ز جرم تو و همرهان
فشاندش بسر گنج در پای رنج
نشاندش چو ماران ارقم بگنج
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۳۵ - حکایت
یکی تاجر از شهر خود شد روان
بسوی دگر شهر با کاروان
خرش در میان گل از پا فتاد
ز یاران خود خواجه تنها فتاد
زدش بوسه بسیار بر دست و پای
نشد راضی آن خر که خیزد ز جای
چو شد خواجه از بردنش ناامید
خر دیگر از خر سواران خرید
سبک رفت و پالان و بارش کشید
ز پا نعل و از سر فسارش کشید
خر افگند عریان و خود شد روان
رسانید خود را سوی کاروان
خرک خواجه را دید چون دور، گفت
که: جان بردم از دست این خواجه مفت!
بهار است فردا و این مرغزار
شود سیر از فیض ابر بهار
درین دشت بس سبزه خواهم چرید
دف زهره ز آواز خواهم درید
غرض در دلش فکرها میگذشت
بناگه نظر کرد کز طرف دشت
سگ گرسنه چشم بی توشه یی
ز ره آمد و خفت در گوشه یی
خر از دیدن سگ، شد اندیشناک
کز آن دیدنش بود بیم هلاک
بپاخاست گاه از گل و گاه خفت
بسوی سگ آورد پس روی و گفت
که: ای رشته ی فکرتت پیچ پیچ
چه میخواهی اینجا بگو؟ گفت: هیچ!
ز بس راه پیموده فرسوده ام
زمانی در این گوشه آسوده ام
خرش گفت: زهار، اینجا ممان
نیم من شکار تو ای بدگمان
بمن تا نمیرم نداری رجوع
گر اینجا بمانی بمیری ز جوع
منم سخت جان، آرزوی تو خام
پی صید خود خیز و بردار گام
سگش گفت: ای سر قطار خران
خران سبزه ی تر بیادت چران
اگر سخت جانی تو در روزگار
مرا نیز خود در جهان نیست کار
نه گستاخم و بی ادب این قدر
که تا زنده یی پا نهم پیشتر
نه آنم که تنها گذارم تو را
دم واپسین، واگذارم تو را
تو تا زنده یی، پاسبان توام؛
تو شه، من سگ آستان توام
کجا سگ ز صاحب جدایی کند؟!
وفادار کی بیوفائی کند؟!
چریدی چو در مرغزار جنان
خر عیسی ات گشت هم داستان
نخواهم که جسم تو گردد ستوه
ز گرگان دشت و پلنگان کوه
دوم، سر قدم ساخته سوی تو
کنم چرب دندان ز پهلوی تو
نمانم دمی استخوانت بخاک
که بر خاک نپسندمت چشم پاک
چه تشویش جوع منت در دل است
ازین فکر، پایت چرا در گل است؟!
تو را عمر بیش از یک امروز نیست
چراغ حیاتت شب افروز نیست
بامید این زنده ام سالها
کت از خون کنم سرخ چنگالها
رسیده کنون نیم جانت بلب
بجان سختی امروز آری بشب
بود طاقت جوع یکروزه ام
کجا میفرستی بدریوزه ام؟!
یک امروز تا شب که من همرهم
نه تو جان بری و نه من جان دهم!