عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۰
بانگ برآمد ز خرابات من
چرخ دوتا شد ز مناجات من
عاقبة الامر ظفر دررسید
یار درآمد به مراعات من
یا رب یا رب که چه سان می‌کند
دلبر بی‌کفو مکافات من
طاعت و ایمان کند آن کیمیا
غفلت و انکار و جنایات من
قصر دهد از پی تقصیر من
زله دهد از پی زلات من
جوش نهد در دل دریا و کوه
از تبش روز ملاقات من
گر نبدی پرده، خیالات خلق
سوخته بودی ز خیالات من
در سپه جان زندی زلزله
طبل و علم، نعره و هیهات من
در افق چرخ زدی شعله‌ها
نیم شبان آتش میقات من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۱
بانگ برآمد ز خرابات من
یار درآمد به مراعات من
تا که بدیدم مه بی‌حد او
رفت ز حد ذوق مناجات من
موسی جانم به که طور رفت
آمد هنگام ملاقات من
طور ندا کرد که آن خسته کیست؟
کآمد سرمست به میقات من
این نفس روشن چون برق چیست؟
پر شده تا سقف سماوات من
این دل آن عاشق مستان ماست
رسته ز هجران و ز آفات من
آمده با سوز و هزاران نیاز
بر طمع لطف و مکافات من
پیش ترآ، پیش ترآ و ببین
خلعت و تشریف و مکافات من
نفی شدی در طلب وصل من
عمر ابد گیر ز اثبات من
از خم توحید بخور جام می
مست شو، این است کرامات من
پهلوی شه آمده‌یی، مات شو
مات منی، مات منی، مات من
بس کن ای دل چو شدی مات شه
چند ز هیهای و ز هیهات من؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۲
ظلمت شب پرتو ظلمات من
نور مه از نور ملاقات من
گوهر طاعت شد ازان کیمیا
زلت و انکار و جنایات من
هست سماوات در آن آرزو
تا نگرد سوی سماوات من
ای رخ خورشید سوی برج من
ای شه جان، شاهد شهمات من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۳
ای تو چو خورشید و شه خاص من
کفر من و توبه و اخلاص من
رقص کند بر سر چرخ آفتاب
تا تو بگوییش که رقاص من
سجده کنان پیش درت نفس کل
کی ز تو جان یافته اشخاص من
نفس کل و عقل کل و آن دگر
بحر منی، گوهر و غواص من
کفر من و گوهر ایمان من
جرم من و واعظ و قصاص من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۴
بانگ برآمد ز دل و جان من
کآه ز معشوقهٔ پنهان من
سجده گه اصل من و فرع من
تاج سر من، شه و سلطان من
خسته و بسته‌‌ست دل و دست من
دست غم یوسف کنعان من
دست نمودم که بگو زخم کیست؟
گفت ز دست من و دستان من
دل بنمودم که ببین خون شده‌ست
دید و بخندید، دلستان من
گفت به خنده که برو شکر کن
عید مرا، ای شده قربان من
گفتم قربان کی‌ام؟ یار گفت
آن منی، آن منی، آن من
صبح چو خندید دو چشمم گریست
دید ملک دیدهٔ گریان من
جوش برآورد و روان کرد آب
از شفقت چشمهٔ حیوان من
نک اثر آب حیاتش نگر
در بن هر سی و دو دندان من
آب حیات است روانه ز جوش
تازه بدو سدرهٔ ایمان من
بندهٔ این آبم و این میرآب
بنده تر از من دل حیران من
بس کن، گستاخ مرو، هین خموش
پیش شهنشاه نهان دان من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۸
می تلخی که تلخی‌ها بدو گردد همه شیرین
بت چینی که نگذارد که افتد بر رخ ما چین
می‌‌‌‌اش هر دم همی‌گوید که آب خضر را درکش
رخش هر لحظه می‌گوید که گلزار مخلد بین
زبان چرب او کآرد درختانی پر از زیتون
لب شیرین او خواند به افسون سورهٔ والتین
ایا من عشق خدیه یذیب الف حور العین
هواه کاشف البلوی کعسق او یاسین
شعاع وجهه یعلو علی شمس الضحی نورا
کمال سادة الوافی یفوق الطور فی التمکین
فکم من عاشق اردی مقال الحب زر غبا
و کم من میت احیا محیاه کیوم الدین
همی گوید مگو چیزی، وگر نی هست تمییزی
که زنده کردمی هر دم هزاران مرده زین تلقین
سکوتی عند احرار، غدا کشاف اسرار
وراء الحرف معلوم بیان النور فی التعیین
چو می‌گوید بگو حاجت، دهد گوشی بدین امت
که او ناگفته دریابد، چو گوش غیب گو آمین
سکتنا یا صبا نجد فبلغ انت ما تدری
و ترجم ما کتمناه لاهل الحی حتی حین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۹
اگر امروز دلدارم، درآید همچو دی خندان
فلک اندر سجود آید، نهد سر از بن دندان
الا یا صاح لا تعجل بقتلی قد دنا المقتل
ترفق ساعة واسأل وصل من باد بالهجران
بگفتم ای دل خندان، چرا دل کرده‌یی سندان؟
ببین این اشک بی‌پایان، طوافی کن برین طوفان
عذیری منک یا مولا، فان الهم استولی
و انت بالوفا اولی، فلا تشمت بی‌الشیطان
مرا گوید چه غم دارم، دل آواره، چه کم دارم؟
نه بیمارم، نه غم خوارم، مرا نگرفت غم چندان
الا یا متلفی زرنی لتحیینی و تنشرنی
قد استولیت فانصرنی فان الفضل بالاحسان
مکن جانا مکن جانا که هم خوبی و هم دانا
کرم منسوخ شد مانا، نشد منسوخ ای سلطان
و ما ذنبی سوی انی عدیم الصبر فی فنی
فلا تعرض بذا عنی وجد بالعفو والغفران
عجب، گردد دل و رایش ز بی‌باکی به بخشایش؟
خدایا مهر افزایش، محالی را بساز امکان
اتیناکم اتیناکم فاحیونا بلقیاکم
و سقونا بسقیاکم خذوا بالجود یا اخوان
شفیعی گر تو را گیرد که آن بیچاره می‌میرد
دل تو پند نپذیرد، پس این دردی‌‌ست بی‌درمان
دخلت النار سکرانا حسبت النار اوطانا
الفت النار احیانا فمن ذایألف النیران؟
چو بیند سوز من گوید که این زرق است یا برقی
چو بیند گریه‌‌‌‌ام گوید که این اشک است یا باران
خلیلی قد دنا نقل بلا قلب ولا عقل
و لا تعرض و لا تقل و لا تردینی بالنسیان
مرا گوید که درد ما به از قند است و از حلوا
تو را صرع است یا سودا، کس از حلوا کند افغان؟
یقول خادع المعشر بلاء العشق کالسکر
و شوک الحب کالعبهر فما یبکیک یا فتان؟
ز رنجم گنج‌ها داری ز خارم جفت گلزاری
چه می‌نالی به طراری؟ منم سلطان طراران
جراحات الهوی تشفی کدورات الهوی تصفی
برودات الهوی تدفی و نیران الهوی ریحان
مگر خواهی که خامان را بیندازی ز راه ما
که می‌مویی و می‌گویی، چنین مقلوب با ایشان
اذا استغنیت لا تبخل تصدق فی الهوی وانحل
فبئس البخل فی المأکل و نعم الجود فی الانسان
چو در بزم طرب باشی، بخیلی کم کن ای ناشی
مبادا یار زاوباشی کند با تو همین دستان
الا یا ساقیا اوفر، ولا تمنن لتستکثر
ادرکاستنا واسکر فان العیش للسکران
چو خوردی صرف خوش بو را، بده یاران می جو را
رها کن حرص بدخو را، مخور می جز درین میدان
فلا تسق بکاسات صغار، بل بطاسات
و امددنا بجرا ت عظام یا عظیم الشان
بهل جام عصیرانه، که آوردی ز میخانه
سبو را ساز پیمانه، که بی‌گه آمدیم ای جان
سقانا ربنا کاسا مراعاة و ایناسا
فنعم الکاس مقیاسا و بئس الهم کالسرحان
بیار آن جام خوش دم را، که گردن می‌زند غم را
بیار آن یار محرم را، که خاک او است صد خاقان
اذا ما شئت ابقائی فکن یا عشق سقائی
ومل بالفقر تلقائی وانت الدین و الدیان
میی کز روح می‌خیزد، به جام فقر می‌ریزد
حیات خلد انگیزد، چو ذات عشق بی‌پایان
الا یا ساقی السکری، انل کاساتنا تتری
تسلی القلب بالبشری تصفینا عن الشنآن
دغل بگذار ای ساقی، بکن این جمله در باقی
که صاف صاف راواقی مثال باده خم دان
سنا برق لساقینا بکاسات تلاقینا
تضیء فی تراقینا بنور لاح کالفرقان
زهی آبی که صد آتش ازو در دل زند شعله
یکی لون است و صد الوان شود بر روی ازو تابان
فماء مشبه النار عزیز مثل دینار
فدیناه بقنطار بلاعد ولا میزان
شرابی چون زر سوری ولی نوری، نه انگوری
برد از دیده‌ها کوری، بپرا ند سوی کیوان
اذا افناک سقیاها وزاد الشرب طغواها
فایا کم وایاها وخلوا دهشتة الحیران
چو کرد آن می دگر سانش، نمود آن جوش و برهانش
اناالحق بجهد از جانش، زهی فر و زهی برهان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۰
دگرباره چو مه کردیم خرمن
خرامیدیم بر کوری دشمن
دگربار آفتاب اندر حمل شد
بخندانید عالم را چو گلشن
زطنازی شکوفه لب گشاده‌ست
به غمازی زبان گشته‌‌ست سوسن
چه اطلس‌ها که پوشیدند در باغ
از آن خیاط بی‌مقراض و سوزن
طبق بر سر نهاده هر درختی
پر از حلوای بی‌دوشاب و روغن
دهل کردیم اشکم را دگربار
چو طبال ربیعی شد دهل زن
زره گشته ز باد آن روی آبی
که بود اندر زمستان همچو آهن
بهار نو مگر داوود وقت است
کزان آهن ببافیده‌‌ست جوشن
ندا زد در عدم حق کی ریاحین
برون رفتند آن سردان ز مسکن
به سربالای هستی روی آرید
چو مرغان خلیلی از نشیمن
رسید آن لک لک عارف ز غربت
مسبح گرد او مرغان الکن
هزیمتیان که پنهان گشته بودند
برون کردند سر یک یک ز روزن
برون کردند سرها سبزپوشان
پر از طوق و جواهر گوش و گردن
سماع است و هزاران حور در باغ
همی کوبند پا بر گور بهمن
هلا ای بید گوش و سر بجنبان
اگر داری چو نرگس چشم روشن
همی‌گویم سخن را ترک من کن
ستیزه روست، می‌آید پی من
نخواهم من برای روی سختش
حدیث عاشقان را فاش کردن
ینادی الورد یا اصحاب مدین
الا فافرح بنا من کان یحزن
فان الارض اخضرت بنور
وقال الله للعاری تزین
وعاد الهاربون الی حیاة
ودیوان النشور غدا مدون
بامر الله ماتوا ثم جاءوا
وابلاهم زمانا ثم احسن
و شمس الله طالعة بفضل
وبرهان صنایعه مبرهن
و صبغنا النبات بغیر صبغ
نقدر حجمها من غیر ملبن
جنان فی جنان فی جنان
الا یا حایرا فیها توطن
و هیجنا النفوس الی المعالی
فذا نال الوصال وذا تفرعن
الا فاسکت و کلمهم بصمت
فان الصمت للاسرار ابین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۱
افندس مسین کاغا پومیندن
کابیکینونین کالی زویمسن
یتی بیرسس یتی قومسس
بیمی تی پاتیس بیمی تی خسس
هله دل من، هله جان من
هله این من، هله آن من
هله خان من، هله مان من
هله گنج من، هله کان من
هذا سیدی هذا سندی
هذا سکنی هذا مددی
هذا کنفی هذا عمدی
هذا ازلی هذا ابدی
یا من وجهه ضعف القمر
یا من قده ضعف الشجر
یا من زارنی وقت السحر
یا من عشقه نور النظر
گر تو بدوی، ور تو بپری
زین دلبر جان، خود جان نبری
ور جان ببری، از دست غمش
از مرده خری، والله بتری
ایلا کالیمو ایلا شاهیمو
خاراذی دیدش ذتمش انیمو
یوذ پسه بنی پوپونی لالی
میذن چاکوسش کالی تویالی
از لیلی خود، مجنون شده‌ام
وز صد مجنون، افزون شده‌ام
وز خون جگر، پرخون شده‌ام
باری بنگر تا چون شده ام
گر زان که مرا زین جان بکشی
من غرقه شوم در عین خوشی
دریا شود این دو چشم سرم
گر گوش مرا زان سو بکشی
یا منبسطا فی تربیتی
یا مبتشرا فی تهنیتی
ان کنت تری ان تقتلنی
یا قاتلنا انت دیتی
گر خویش تو بر مستی بزنی
هستی تو بر هستی بزنی
در حلقه ما، بهر دل ما
شکلی بکنی، دستی بزنی
صد گونه خوشی، دیدم ز اشی
گفتم که لبت، گفتا نچشی
بر گورم اگر آیی بنگر
پرعشق بود، چشمم ز کشی
آن باغ بود، نی نقش ثمر
وان گنج بود، نی صورت زر
شب عیش بود، نی نقل و سمر
لا تسألنی زان چیز دگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۳
العشق یقول لی تزین
الزینة عندنا تیقن
لا تنظر غیرنا فتعمی
لا تله عن الیقین بالظن
لا عیش لخایف کئیب
لا تبرح عندنا فتأمن
من کنت هواه کیف یهلک؟
من کنت مناه کیف یحزن
العقل رسولنا الیکم
ذاک حسن و نحن احسن
اخشوشن بالبلا و ارضی
فالهجر من البلاء اخشن
من رام الی العلی عروجا
هذا سبب الیه یرکن
یا مضطربا، تعال وافلح
فی مسکننا ونعم مسکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۵
اطیب الاسفار عندی انتقالی من مکان
فالمکانات حجاب عن عیان اللا مکان
المکانات خوابی، لا مکان بحر الفرات
ینتن الماء الزلال طول حبس فی الحبان
فی البیان انفراج فی مطار للضمیر
یا ضمیری طرسرارا لا تطر صوب البیان
انتقال للدجاج وسط دار للحبوب
وانتقال للطیور فوق جو للامان
یا فتی شتان بین انتقال وانتقال
انتقال فی هوان وانتقال فی جنان
فی کلا النقلین ذوق فی ابتداء الانتهاض
انما الفرق سیبدوا آخرا للافتتان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۶
اطیب الاعمار عمر فی طریق العاشقین
غمز عین من ملاح فی وصال مستبین
رؤیة المعشوق یوما فی مقام موحش
زاد طیبا من جنان فی قیان حور عین
عفروا من ترب باب بغیة وجهی مدا
فهی زادت لطفها عندی من الماء المعین
غار جسمی ان یراه عاذل او عاذر
انه یحکی صفاتا من صفات شمس دین
حبذا سکر حیاتی مزیل للحیا
اشربوا اصحابنا تستمسکوا الحق المبین
سیدا مولا کریما عالما مستیقظا
استرق العبد ذاک الطاهر الروح الامین
حبذا ظلا ظلیلا من نخیل باسق
آمن من کل خوف اوبلاء اومکین
تمره یصفی عقولا کدرت انوارها
فاعجبوا من مسکر مستکثر الرأی الرزین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۸
ابشر ثم ابشریا مؤتمن
اقترب الوصل وافنی المحن
فاجتمعوا نقضی ما فاتنا
من سکر یلقب ام الفتن
قد قدم الساقی، نعم السقا
قد قرب المنزل، نعم الوطن
کار تو این است که دل پروری
پرورش آمد همه کار چمن
خلدک الله لنا ساقیا
انت لنا البر ولی المنن
نحن عطاش سندی فاسقنا
من سکر یقطع رأس الحزن
ینشئنا صفوته نشأة
طیبة السر ملیح العلن
ترک کن این گفت و همی‌باش جفت
واغتنم الفرض وخل السنن
فاغتنم السکر وزمزم لنا
تن تنتن تن تنتن تن تنن
قد ظهر الصبح وخل الحرس
قد وضع الحرب فخل المحن
طیبنا الراح ونعم المطیب
واختلط الشهد لنا باللبن
نطمع فی الزاید فازدد لنا
فاسق واسرف سرفا مشبعا
سن لنا سنتک المرتضی
رن لنا رنة ظبی اغن
نخ هنا جملة بعراننا
لیس علی الارض کهذا العطن
من هو لا یغبط هذا السقا؟
من هو لا یعبد هذا الوثن
ما لرسالات هوی منتهی
فاقنع بالاوجز یا ممتحن
قد سکر القوم و نام الندیم
نشرب بالوحدة نحن اذن
مفتعلن مفتعلن مفتعل
فعلللن فعلللن فعللن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۰
ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او
شوریده گردد عقل او، آشفته گردد خوی او
معشوق را جویان شود، دکان او ویران شود
بر رو و سر پویان شود، چون آب اندر جوی او
در عشق چون مجنون شود، سرگشته چون گردون شود
آن کو چنین رنجور شد، نایافت شد داروی او
جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد
ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او
عشقش دل پر درد را بر کف نهد، بو می‌کند
چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او؟
بس سینه‌ها را خست او، بس خواب‌ها را بست او
بسته‌‌ست دست جادوان، آن غمزهٔ جادوی او
شاهان همه مسکین او، خوبان قراضه چین او
شیران زده دم بر زمین، پیش سگان کوی او
بنگر یکی بر آسمان، بر قلعهٔ روحانیان
چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او
شد قلعه دارش عقل کل، آن شاه بی‌طبل و دهل
بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او
ای ماه رویش دیده‌یی، خوبی از او دزدیده‌یی
ای شب تو زلفش دیده‌یی، نی نی و نی یک موی او
این شب سیه پوش است ازان کز تعزیه دارد نشان
چون بیوه جامه سیه در خاک رفته شوی او
شب فعل و دستان می‌کند، او عیش پنهان می‌کند
 نی چشم بندد چشم او، کژ می‌نهد ابروی او
ای شب من این نوحه گری، از تو ندارم باوری
چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او
آن کس که این چوگان خورد، گوی سعادت او برد
بی پا و بی‌سر می‌دود، چون دل به گرد کوی او
ای روی ما چون زعفران، از عشق لاله ستان او
 ای دل فرورفته به سر، چون شانه در گیسوی او
مر عشق را خود پشت کو؟ سر تا به سر روی است او
این پشت و رو این سو بود، جز رو نباشد سوی او
او هست از صورت بری، کارش همه صورتگری
ای دل ز صورت نگذری، زیرا نه‌یی یکتوی او
داند دل هر پاک دل، آواز دل زآواز گل
غریدن شیر است این، در صورت آهوی او
بافیدهٔ دست احد پیدا بود پیدا بود، پیدا بود
از صنعت جولاهه‌یی، وز دست، وز ماکوی او
ای جان‌ها ماکوی او، وی قبلهٔ ما کوی او
فراش این کو آسمان، وین خاک کدبانوی او
سوزان دلم از رشک او، گشته دو چشمم مشک او
کی زاب چشم او تر شود؟ ای بحر تا زانوی او
این عشق شد مهمان من، زخمی بزد بر جان من
صد رحمت و صد آفرین، بر دست و بر بازوی او
من دست و پا انداختم، وز جست و جو پرداختم
ای مرده جست و جوی من، در پیش جست و جوی او
من چند گفتم‌های دل، خاموش از این سودای دل
سودش ندارد‌های من، چون بشنود دل هوی او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۱
حیلت رها کن عاشقا، دیوانه شو، دیوانه شو
وندر دل آتش درآ، پروانه شو، پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن، هم خانه را ویرانه کن
وان گه بیا با عاشقان، هم خانه شو، هم خانه شو
رو سینه را چون سینه‌ها، هفت آب شو از کینه‌ها
وان گه شراب عشق را پیمانه شو، پیمانه شو
باید که جمله جان شوی، تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می‌روی، مستانه شو، مستانه شو
آن گوشوار شاهدان، هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت، دردانه شو، دردانه شو
چون جان تو شد در هوا، زافسانهٔ شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو، افسانه شو
تو لیلة القبری، برو، تا لیلة القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو، کاشانه شو
اندیشه‌‌‌ات جایی رود، وان گه تو را آن جا کشد
زاندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو، پیشانه شو
قفلی بود میل و هوا، بنهاده بر دل‌های ما
مفتاح شو، مفتاح را دندانه شو، دندانه شو
بنواخت نور مصطفی، آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو، حنانه شو
گوید سلیمان مر تو را، بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد، رو لانه شو، رو لانه شو
گر چهره بنماید صنم، پر شو ازو چون آینه
ور زلف بگشاید صنم، رو شانه شو، رو شانه شو
تا کی دوشاخه چون رخی؟ تا کی چو بیذق کم تکی؟
تا کی چو فرزین کژ روی؟ فرزانه شو، فرزانه شو
شکرانه دادی عشق را، از تحفه‌ها و مال‌ها
هل مال را، خود را بده، شکرانه شو، شکرانه شو
یک مدتی ارکان بدی، یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی، جانانه شو، جانانه شو
ای ناطقه بر بام و در تا کی روی؟ در خانه پر
نطق زبان را ترک کن، بی‌چانه شو، بی‌چانه شو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۲
مستی ببینی رازدان، می‌دان که باشد مست او
هستی ببینی زنده دل، می‌دان که باشد هست او
گر سر ببینی پرطرب، پر گشته از وی روز و شب
می دان که آن سر را یقین خاریده باشد دست او
عالم چو ضد یکدگر، در قصد خون و شور و شر
لیکن نیارد دم زدن از هیبت پابست او
هر دم یکی را می‌دهد تا چون درختی برجهد
حیران شود دیو و پری، در خیز و در برجست او
سبلت قوی مالیده‌یی، از شیر نقشی دیده‌یی
ای فربه از بایست خود، باری ببین بایست او
زو قالبت پیوسته شد، پیوسته گردد حالتت
ای رغبت پیوندها از رحمت پیوست او
ای خوش بیابان که درو عشق است تازان سو به سو
جز حق نباشد فوق او، جز فقر نبود پست او
شست سخن کم باف چون صیدت نمی‌گردد زبون
تا او بگیرد صیدها، ای صید مست شست او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۳
بیدار شو، بیدار شو، هین رفت شب بیدار شو
بیزار شو، بیزار شو، وز خویش هم بیزار شو
در مصر ما یک احمقی، نک می‌فروشد یوسفی
باور نمی‌داری مرا، اینک سوی بازار شو
بی‌چون تو را بی‌چون کند، روی تو را گلگون کند
خار از کفت بیرون کند، وان گه سوی گلزار شو
مشنو تو هر مکر و فسون، خون را چرا شویی به خون؟
همچون قدح شو سرنگون، وان گاه دردی خوار شو
در گردش چوگان او چون گوی شو، چون گوی شو
وز بهرنقل کرکسش مردار شو، مردار شو
آمد ندای آسمان، آمد طبیب عاشقان
خواهی که آید پیش تو؟ بیمار شو، بیمار شو
این سینه را چون غار دان، خلوتگه آن یار دان
گر یار غاری هین بیا، در غار شو، در غار شو
تو مرد نیک ساده‌یی، زر را به دزدان داده‌یی
خواهی بدانی دزد را؟ طرار شو، طرار شو
خاموش، وصف بحر و در کم گوی در دریای او
خواهی که غواصی کنی؟ دم دار شو، دم دار شو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۴
نبود چنین مه در جهان، ای دل همین جا لنگ شو
از جنگ می‌ترسانی ام؟ گر جنگ شد، گو جنگ شو
ماییم مست ایزدی، زان باده‌های سرمدی
تو عاقلی و فاضلی، دربند نام و ننگ شو
رفتیم سوی شاه دین، با جامه‌های کاغذین
تو عاشق نقش آمدی، همچون قلم در رنگ شو
در عشق جانان جان بده، بی‌عشق نگشاید گره
ای روح این جا مست شو، وی عقل این جا دنگ شو
شد روم مست روی او، شد زنگ مست موی او
خواهی به سوی روم رو، خواهی به سوی زنگ شو
در دوغ او افتاده‌یی، خود تو ز عشقش زاده‌یی
زین بت خلاصی نیستت، خواهی به صد فرسنگ شو
گر کافری می‌جویدت، ور مؤمنی می‌شویدت
این گو برو صدیق شو، وان گو برو افرنگ شو
چشم تو وقف باغ او، گوش تو وقف لاغ او
از دخل او چون نحل شو، وز نخل او آونگ شو
هم چرخ قوس تیر او، هم آب در تدبیر او
گر راستی، رو تیر شو، ور کژروی، خرچنگ شو
ملکی‌‌ست او را زفت و خوش، هر گونه‌یی می‌بایدش
خواهی عقیق و لعل شو، خواهی کلوخ و سنگ شو
گر لعل و گر سنگی، هلا، می‌غلط در سیل بلا
با سیل سوی بحر رو، مهمان عشق شنگ شو
بحری‌‌ست چون آب خضر، گر پر خوری نبود مضر
گر آب دریا کم شود، آن گه برو دلتنگ شو
می باش همچون ماهیان در بحر آیان و روان
گر یاد خشکی آیدت، از بحر سوی گنگ شو
گه بر لبت لب می‌نهد، گه بر کنارت می‌نهد
چون آن کند، رو نای شو، چون این کند، رو چنگ شو
هرچند دشمن نیستش، هر سو یکی مستیستش
مستان او را جام شو، بر دشمنان سرهنگ شو
سودای تنهایی مپز، در خانهٔ خلوت مخز
شد روز عرض عاشقان، پیش آ و پیش آهنگ شو
آن کس بود محتاج می، کو غافل است از باغ وی
باغ پر انگور ویی، گه باده شو، گه بنگ شو
خاموش همچون مریمی، تا دم زند عیسی دمی
کت گفت کندر مشغله یار خران عنگ شو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۵
ای شعشعه‌ی نور فلق در قبهٔ مینای تو
پیمانهٔ خون شفق پنگان خون پیمای تو
ای میل‌ها در میل‌ها، وی سیل‌ها در سیل‌ها
رقصان و غلطان آمده، تا ساحل دریای تو
با رفعت و آهنگ مه، مه را فتد از سر کله
چون ماه رو بالا کند تا بنگرد بالای تو
در هر صبوحی بلبلان، افغان کنان چون بی‌دلان
بر پرده‌های واصلان، در روضهٔ خضرای تو
ای جان‌ها دیدارجو، دل‌ها همه دلدارجو
ای برگشاده چارجو در باغ با پهنای تو
یک جو روان ماء معین، یک جوی دیگر انگبین
یک جوی شیر تازه بین، یک جو می حمرای تو
تو مهلتم کی می‌دهی؟ می بر سر می می‌دهی
کو سر که تا شرحی کنم، از سرده صهبای تو؟
من خود که باشم، آسمان در دور این رطل گران
یک دم نمی‌یابد امان از عشق و استسقای تو
ای ماه سیمین منطقه، با عشق داری سابقه
وی آسمان، هم عاشقی پیداست در سیمای تو
عشقی که آمد جفت دل، شد بس ملول از گفت دل
ای دل خمش، تا کی بود این جهد و استقصای تو
دل گفت من نای وی ام، نالان ز دم‌های وی ام
گفتم که نالان شو کنون، جان بندهٔ سودای تو
انا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکم
حمدا لعشق شامل، بگرفته سر تا پای تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۶
ساقی اگر کم شد می‌ات، دستار ما بستان گرو
چون می ز داد تو بود، شاید نهادن جان گرو
بس اکدش و بس کدخدا، کز شور می‌های خدا
کرده‌‌ست اندر شهر ما، دکان و خان و مان گرو
آن شاه ابراهیم بین، کادهم بدستش معرفت
مر تخت را و تاج را، کرده‌‌ست آن سلطان گرو
بوبکر سر کرده گرو، عمر پسر کرده گرو
عثمان جگر کرده گرو، وان بوهریره انبان گرو
پس چه عجب آید تو را، چون با شهان این می‌کند
گر زان که درویشی کند از بهر می خلقان گرو
آن شاهد فرد احد یک جرعه‌یی در بت نهد
در عشق آن سنگ سیه کافر کند ایمان گرو
من مست آن میخانه ام، در دام آن دردانه ام
در هیچ دامی پر خود ننهاده چون مرغان گرو
بهر چه لرزی بر گرو، در کار او جان گو برو
جان شد گرو ای کاشکی گشتی دو صد چندان گرو
خامش، رها کن بلبلی، در گلشن آی و درنگر
بلبل نهاده پر و سر پیش گل خندان گرو