عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۸
عشق او در جان روان می دارمش
جان چنین خوشتر چنان می دارمش
مهر او روشن تر است از نور چشم
گرچه از مردم نهان می دارمش
گنج عشقی دارم اندر کنج دل
لیک بی نام و نشان می دارمش
یک عروس بکر دارم در ضمیر
از برای عاشقان می دارمش
دردسر می داد عقل بوالفضول
از بر خود بر کران می دارمش
سید از داد و ستد آزاد شد
فارغ از سود و زیان می دارمش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۹
جام عین شراب دریابش
همچو آب و حباب دریابش
همه عالم تن است و او جانست
خوش حبابی پر آب دریابش
آفتابی ز ماه بسته نقاب
ماه بین آفتاب دریابش
دامن بندگی ساقی گیر
شاه عالی جناب دریابش
غیر او گر خیال می بندی
می نماید به خواب دریابش
گر به میخانه فرصتی یابی
نوش می بی حساب پایانش
نعمت الله را اگر یابی
رند و مست و خراب دریایش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۰
عاشقانه به یاد او سرخوش
ساغر می چو عاشقان درکش
مست او شو چه جای هشیاریست
نوش کن جام بادهٔ بی غش
دل اصحاب عشق و صحبت دوست
جان یاران و مهر آن مهوش
عشق او آتش است و ما چون عود
خوش بود عود خاصه بر آتش
آستین بر جهان جان افشان
دامن از دست ملک دل درکش
از سر هر دو کون خوش برخیز
بنشین یک زمان به عشقش خوش
روز عید است باش قربانش
همچو سید ولی مگو ترکش
آفتابست و ماه خوانندش
همه بینند ولی ندانندش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۱
نور چشم است و مردم دیده
در نظر دائماً نشانندش
روح محض است از سرش تا پا
یک به یک بوسه واستانندش
نقش غیری خیال اگر بندم
آب چشمم ز دیده رانندش
عاشقانی که سیدم بینند
در تحیر که تا چه خوانندش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۲
دُرد دردش دردخواری بایدش
دردمندی بردباری بایدش
گر بنالد بلبلی عیبش مکن
عاشق است و گلعذاری بایدش
دل به دلبر جان به جانان می دهد
هر که او وصل نگاری بایدش
رند سرمستی که می نوشد مدام
خوش حریفی و کناری بایدش
در چنین میدان که ما گوئی زدیم
پادشاهی شهسواری بایدش
دل بود آئینه او آئینه دار
آینه آئینه داری بایدش
یار یاران ترک اغیاران کند
گرچه سید یار غاری بایدش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۴
این حضور عاشقان است و سماع
صحبت صاحبدلان است و سماع
حضرت مستان خاص الخاص او
مجلس آزادگانست و سماع
یار با ما در سماع معنوی
این معانی را بیان است و سماع
گر دوای درد می جوئی بیا
درد دل درمان جان است و سماع
در حریم کبریای عشق او
های و هوی عاشقان است و سماع
هر که را ذوقی است گو در نه قدم
جان سید در میان است و سماع
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۵
دردمندیم و از دوا فارغ
مستمندیم و از شفا فارغ
مبتلائیم و از بلا ایمن
بینوائیم و از نوا فارغ
در وصالیم و فارغ از هجران
در بقائیم و از فنا فارغ
ما طلبکار او و او با ما
یار جویای ما و ما فارغ
بندگانیم و ایمن از سید
پادشاهیم و از گدا فارغ
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۶
عشق او دریا و ما در وی صدف
از صدف گوهر طلب کن ای خلف
گوهر هر کس که باشد خوبتر
باشد او را بر یکی دیگر شرف
کی تواند بود گیلان همچو مصر
یا کجا باشد سقر مثل نجف
کشف و کشاف است ما را در نظر
کی بود چون کشف ما کشف کشف
گرچه دریا آبرو دارد ولی
غیر بادش نیست دریا را به کف
در پی نقش خیال این و آن
حیف باشد گر شود عمرت تلف
نعمت الله مجلسی آراسته
آمده رندان مست از هر طرف
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۷
وقت آن آمد که ما را باز بنوازی به لطف
یک زمانی از کرم با ما بپردازی به لطف
حال ما گرچه خرابست ، از کرم معمور ساز
خوش بود گر ساز ما را باز بنوازی به لطف
گر چه بر خاک درم انداختی ای نور چشم
چشم آن دارم که از چشمم نیندازی به لطف
آفتاب عالمی و عالمی در سایه ات
لطف فرمائی و کار عالمی سازی به لطف
عشقبازی می کنی با ما ولی پنهان ز ما
این لطیفه گر که با ما عشق می بازی به لطف
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۸
پادشاه عاشقانیم و گدای کوی عشق
ای عجب بنگر گدا شد پادشاه کوی عشق
مجلس مستان حضرت روضهٔ رضوان ماست
جنت المأوای ما بستانسرای کوی عشق
عقل سرگردان چه داند ذوق بزم عاشقان
ناسزائی خود کجا باشد سزای کوی عشق
خانقه هرگز ندارم من به جای میکده
خود ندارم هیچ جائی من به جای کوی عشق
مانم چشم و غم دل دوست می داریم دوست
زانکه جان می بخشداین آب و هوای کوی عشق
صد دوا بادا فدای درد بی درمان ما
باد جاوید این دل ما مبتلای کوی عشق
نعمت الله دم به دم از ما نوائی می برد
تا توانی یافتیم از بینوای کوی عشق
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۹
عاشقان غرقند در دریای عشق
اوفتاده مست در غوغای عشق
دامن معشوق بگرفته به دست
سر نهاده دائما در پای عشق
عاشق و معشوق و عشق آمد یکی
در سر ما نیست جز سودای عشق
نور چشم عاشقان عشق وی است
عقل کی داریم ما بر جای عشق
ملک عالم را به سلطانی گرفت
حضرت یکتای بی همتای عشق
کار ما از عاشقی بالا شده
این بلا می جو تو از بالای عشق
عشق در جان است و در دل درد او
نعمت الله واله و شیدای عشق
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۰
تن به جان زنده است و جان از عشق
در بدن روح ما روان از عشق
عشق داند که ذوق عاشق چیست
باز جو ذوق عاشقان از عشق
هر چه در کاینات موجود است
جود عشق است و باشد آن از عشق
عاشقان عشق را به جان جویند
عاقلانند غافلان از عشق
نعمت الله که میر مستان است
می دهد بنده را نشان از عشق
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۱
عالم عرض است و جوهرش حق
این است رموز سر مطلق
جانست چو موج و دل چو دریا
مائیم حباب و تن چو زورق
گنجیم و طلسم مائی ماست
بگشای به عشق بند مغلق
عاشق صور است و معنی معشوق
وین هر دو ز عشق گشته مشتق
عشقش به اشارت اصابع
کرده مه بدر عقل را شق
ما بلبل گلستان عشقیم
نالان به نوای خوش به رونق
مستیم و خراب همچو سید
گویای اناالحقیم و بر حق
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۲
در آینهٔ وجود مطلق
خود بینم و خودنمایم الحق
مائیم حباب و آب دریا
هم جام شراب و بحر و زورق
او معشوقست و عاشق ما
از عشق شدیم هر دو مشتق
مستیم و خراب در خرابات
ایمن ز مقیدیم و مطلق
یک جرعه ز دُرد درد ساقی
بهتر ز هزار جام رادق
ما بلبل سرخوشیم و گلشن
از نالهٔ ما گرفت رونق
هر قول که گفت نعمت الله
گفتند جهانیان که صدق
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۳
منم آن رند عاشق مطلق
که انا الحق همی زنم بر حق
زورق اندر محیط نیست عجب
عجبست این محیط در زورق
لیس فی الدار غیره دیار
اوست معشوق عاشق مطلق
دیده از غیر حق فرو بستیم
تا گشودیم رمز این مغلق
ظاهر و باطن تو ای سید
ظاهرت خلق گیر و باطن حق
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۴
در محیطی فکنده ام زورق
که دو عالم در اوست مستغرق
نتوان زورق از محیط شناخت
یا وجود محیط از زورق
نور خوشید در سپهر یکی است
شد مرتب میان صبح و شفق
هو هو لا اله الا هو
نیک دریاب سر این مغلق
خود پرستی و ما و من گوئی
راه گم کرده ای ایا احمق
دیدهٔ ما ندید غیری را
تا گشودیم دیده را بر حق
نعمت الله جام می بخشد
تا بنوشید راوق مطلق
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۵
عشق است زیاده بر همه خلق
عشقست فتاده بر همه خلق
عشق آمد و طرح نو بینداخت
بنیاد نهاد بر همه خلق
ساقی در آن سرای باقی
از لطف گشاده بر همه خلق
خورشید جمال او عیان شد
زان نور فتاده بر همه خلق
بگشود ز روی لطف و احسان
جودش در داد بر همه خلق
عشق آمد و جام باده آورد
جاویدان باد بر همه خلق
مقبول قبول نعمت الله
شد خرم و شاد بر همه خلق
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۶
بیا که عاشق مستیم و همدمان موافق
بیار جام شرابی بده به عاشق صادق
دوای صاف نخواهیم دُرد درد بیاور
که جان خستهٔ ما راست دُرد درد موافق
حضور شاهد غیب است وسرخوشان موحد
سخن ز وحدت ما گو مگو حدیث خلایق
امیر بزم جهانیم و شاه ما ساقی است
چه جای لیلی و مجنون چقدر عذرا و وامق
برای دیدن یار است دیده ها همه بینا
ز بهر ذکر حبیب است زبانها همه ناطق
اگر نه مرد مجازی نگر تو از سر تحقیق
حقیقت همه حقست نزد اهل حقایق
درون خلوت سید وثاق اوست همیشه
اگرچه نیست خرابه در او نشیمن و لایق
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۷
ای گشته خجل از گل روی تو شقایق
حیران شده در نرگس مست تو خلایق
بسیار بگشتیم به هر باغ و ندیدیم
سروی چو قدت رسته در طرف حدائق
اکنون که چمن رونق گلزار جنان شد
رو بادهٔ گلگون طلب و یار موافق
از دامن خود دست مدار ای دل شیدا
باشد که میسر شودت کشف حقایق
رندی که نهد پا به ره کعبهٔ مقصود
واجب بود اول قدمش ترک علایق
اسرار مرا زاهد مخمور چه داند
دُردی کش میخانه کند حل دقایق
سید سر خود گیر که در عالم وحدت
مجنون همه لیلی شد و عذرا همه وامق
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۰
گر مشکگ را شکی باشد به یک
کی موحد در یکی افتد به شک
ذوق بحر ما ز دریا دل طلب
یا در آور بحر و می جو از سمک
یک سبو بر آب و یک کوزه پر آب
آن یکی بسیار دارد این کمک
در نمکساز خوشی افتاده ایم
هر که چون ما اوفتد گردد نمک
همدم جام می ار باشی دمی
حاصل عمر عزیز است آن دمک
دُرد درد دل بود درمان ما
زخم تیغ عشق بر دل مرهمک
بزم عشاقست و سید در نظر
مست و دل شادیم و فارغ از غمک