عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۱
ای عاشقان ای عاشقان من پیر را برنا کنم
ای تشنگان ای تشنگان من قطره را دریا کنم
ای طالبان ای طالبان کحال ملک حکمتم
من کور مادرزاد را در یک نظر بینا کنم
کر اَبکمی آید برم در وی دمی چون بنگرم
چون طوطی شکرشکن شیرین و خوش گویا کنم
گر نفس بد فعلی کند گوشش بمالم در نفس
ور عقل دردسر دهد حالی ورا رسوا کنم
من رند کوی حیرتم سرمست جام وحدتم
ز آن در خرابات آمدم تا میکده یغما کنم
پروانهٔ شمعش منم جمعیت جمعش منم
من بلبلم در گلستان از عشق گل غوغا کنم
آمد ندا از لامکان کای سیدآخر زمان
پنهان شو از هر دو جهان تا بر تو خود پیدا کنم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۴
من خلاف خدا کنم نکنم
غیبت مصطفی کنم نکنم
سنت مصطفی چو جان منست
ترک سنت چرا کنم نکنم
دامن انقیاد حضرت او
تا قیامت رها کنم نکنم
کشته عشقش مرا به تیغ جفا
طلب خونبها کنم نکنم
درد دل چون دوای درد دلست
به از اینش دوا کنم نکنم
عشق جانان که جان من به فداش
از دل خود جدا کنم نکنم
در شهادت چو شاهد غیب است
طرد عینی چرا کنم نکنم
نکنم توبه از می و ساقی
جز هوایش هوا کنم نکنم
سید من چو بر صواب بود
بنده هرگز خطا کنم نکنم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۵
عاشق مستم به کوی می فروشان می روم
ساقی رندم به سوی باده نوشان می روم
کوزهٔ می دارم و رندانه می گردم روان
عقل را بگذاشتم نزدیک مستان می روم
نقطه در دایره بنمود خوش دوری تمام
من که پرگار ویم بر گرد گردان می روم
سایهٔ نور خدایم می روم از جا به جا
یا چو خورشیدی که در عالم بدینسان می روم
گر نباشد صومعه ، میخانه خود جای منست
پادشاهم هر کجا خواهم چو سلطان می روم
نالهٔ زارم شنو کاین نالهٔ درد دل است
درد دل بردم بسی این دم به درمان می روم
گوئیا من جامم و در دور می گردم به عشق
لب نداده بر لب دلدار بوسان می روم
الصلا ای عاشقان با من که همره می شود
بلبل مستم روان سوی گلستان می روم
جام می شادی جان نعمت الله می خورم
با حریفان خوش روان در خلوت جان می روم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۶
از جام عشقش مست مدامم
ایمن ز خاصم فارغ ز عامم
ساقی ذوقش با دل حریفست
جانان شرابست جانست جامم
گر عشق بازی از من بیاموز
ور ذوق خواهی می خوان کلامم
در زهد اگر چه کامل نباشم
در عشقبازی رند تمامم
تا بنده گشتم تابنده گشتم
سلطان عشقش از جان غلامم
بی عشق جانان جانم چه باشد
بی درد دل من آخر کدامم
باده به پاداش ما را حلال است
بی عشق سید آب است حرامم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۷
میخانه سبیل ماست مخمور کجا باشیم
نزدیک خداوندیم ما دور کجا باشیم
از دولت وصل او ما سلطنتی داریم
از حضرت آن سلطان مهجور کجا باشیم
تا ناظر او گشتیم منظور همه خلقیم
خود بی نظر لطفش منظور کجا باشیم
از نور جمال او روشن شده چشم ما
با چشم چنین روشن ما کور کجا باشیم
عرش است مقام ما در فرش کجا گنجیم
ما زندهٔ جاویدیم در گور کجا باشیم
از علت امکانی دل صحت کلی یافت
چون اوست طبیب ما رنجور کجا باشیم
آن سید سرمستان ساقی حریفان است
گر باده همی نوشیم معذور کجا باشیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۸
ما اگر شاه اگر گدا باشیم
در همه حال با خدا باشیم
جمله اسما به ذوق می خوانیم
از مسما کجا جدا باشیم
موج و بحریم و عین ما آبست
ما در این بحر آشنا باشیم
دردمندیم و درد می نوشیم
دائما همدم دوا باشیم
غیر او دیگری نمی دانیم
عاشق غیر او کجا باشیم
در خرابات رند سرمستیم
این چنین بوده ایم تا باشیم
ما چو باشیم بندهٔ سید
بندهٔ دیگری کجا باشیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۹
ما خدا چون شما نمی طلبیم
یعنی از خود جدا نمی طلبیم
هر کسی طالبست چیزی را
ما به غیر از خدا نمی طلبیم
جان و دل را فدای او کردیم
وز جنابش جزا نمی طلبیم
مبتلای بلای او گشتیم
بوالعجب جز بلا نمی طلبیم
گرچه داریم درد دل لیکن
درد دل را دوا نمی طلبیم
کشتهٔ عشق او شدیم ولیک
ما از او خونبها نمی طلبیم
عین مطلوب گشته ای سید
زان سبب غیر ما نمی طلبیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۰
خسته حالیم و ز زلف تو شفا می طلبیم
دردمندیم و ز وصل تو دوا می طلبیم
هر کسی را ز تو گر هست به نوعی طلبی
ما به هر وجه که هست از تو تو را می طلبیم
از خدا نعمت جنت طلبد زاهد و ما
به خدا گر ز خدا غیر خدا می طلبیم
آنکه ما می طلبیمش همه دانند و لیک
نیست ما را که بگوئیم کرا می طلبیم
مشکل اینست که سعی طلب ما هرگز
نرسیده است بدان جای که ما می طلبیم
کیمیائی که مس قلب از او زر گردد
به یقین از نظر پاک شما می طلبیم
گر بقا می طلبی باش فنا چون سید
ما ز خود ناشده فانی چه بقا می طلبیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۱
عجب است این که من ز من طلبم
حسنم وز حسن حسن طلبم
یار من با من است و من حیران
به خطا رفته از ختن طلبم
یوسف خویشتن همی جویم
نه چو یعقوب پیرهن طلبم
با دل زنده عشق می بازم
من نیم مرده تا کفن طلبم
دل جمعی به جان خریدارم
در سر زلف پرشکن طلبم
دل من مدتی است تا گم شد
با اویس است در قرَن طلبم
در بهشت و بهشت می جویم
شمع بر کرده و لکن طلبم
روح اعظم نه یک بدن دارد
بلکه او از همه بدن طلبم
نعمت اللهم وز آل رسول
من کجا جای اهرمن طلبم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۲
مجمع صاحبدلان زلف پریشان یافتم
این چنین جمعیتی در جمع ایشان یافتیم
بسته ام زنار زلفش بر میان چون عاشقان
در هوای کفر زلفش نور ایمان یافتم
درحضور زاهدان ذوقی نمی یابم تمام
حالیا خوش لذتی در بزم رندان یافتم
از خرابی یافتم بسیار معموی دل
گنج سلطان را بسی در کنج ویران یافتم
آنکه من گم کرده بودم باز می جستم مدام
چون بدیدم خویش را با خویشتن آن یافتم
میر میخانه مرا خمخانه ای بخشیده است
لاجرم از دولتش ذوق فراوان یافتم
نعمت الله یافتم رندانه جام می به دست
ساقی سرمست دیدم جان جانان یافتم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۳
قطب عالم روح اعظم یافتم
روح اعظم قطب عالم یافتم
ساغر و می یافتم با همدگر
جسم با جان ، جام با جم یافتم
گر شدم خرم به وصلش دور نیست
زانکه از هجرش بسی غم یافتم
صورت و معنی به یک جا رو نمود
آفتاب و ماه با هم یافتم
در خرابات مغان گشتم بسی
رند مستی همچو او کم یافتم
جامع ذات و صفات و فعل هم
هر سه این مجموع آدم یافتم
ختم شد بر سید عالم تمام
این کمال از ختم و خاتم یافتم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۴
درد دل بردیم و درمان یافتیم
نوش وصل از نیش هجران یافتیم
بندگی کردیم و سلطان را بسی
سلطنت از قرب سلطان یافتیم
از بر ما مدتی دل رفته بود
در سر زلف پریشان یافتیم
سر بیفکندیم و سردار آمدیم
جان فدا کردیم و جانان یافتیم
آنچه می جویند و می گویند آن
می طلب از ما که ما آن یافتیم
سالها در کنج دل ساکن شدیم
گنج او در کنج ویران یافتیم
نعمت الله را به دست آورده ایم
لاجرم نعمت فراوان یافتیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۵
درد دل بردیم و درمان یافتیم
سوز جان دیدیم و جانان یافتیم
جان ما تا مبتلای عشق شد
از بلایش راحت جان یافتیم
دلبر خود در دل خود دیده ایم
گنج او در کنج ویران یافتیم
مدتی بودیم با ساقی حریف
عاشقانه می فراوان یافتیم
یوسف مصری که صد مصرش بهاست
ناگهان در ملک کنعان یافتیم
نعمت الله در خرابات مغان
میر سرمستان و رندان یافتیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۶
جان فدا کردیم و جانان یافتیم
درد دل بردیم و درمان یافتیم
بینوا گشتیم در هر گوشه ای
ناگهان نقد فراوان یافتیم
از دل ما جوی عشق او که ما
گنج او در کنج ویران یافتیم
عاشقان از ما کمالی یافتند
تا کمال از قرب رحمن یافتیم
آشکارا شد که ما در کنج دل
حاصل کونین پنهان یافتیم
هر که را دیدیم عشق یار داشت
از همه آن جو که ما آن یافتیم
نعمت الله در خرابات مغان
ساقی سرمست رندان یافتیم
بی نشانی را نشانش یافتیم
گنج پنهانی عیانش یافتیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۷
بی‌نشانی را نشانش یافتیم
گنج پنهانی عیانش یافتیم
صورت و معنی عالم دیده ایم
این معانی را بیانش یافتیم
آنکه عقل از دیدنش محروم ماند
عاشقانه ناگهانش یافتیم
دیده ایم آئینهٔ گیتی نما
آشکارا و نهانش یافتیم
دلبر سرمست در کوی مغان
در میان عاشقانش یافتیم
هرچه آید در نظر ای نور چشم
جسم او دیدیم و جانش یافتیم
مظهر ذات و صفات کبریا
سید آخر زمانش یافتیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۸
وقت ما خوش شد که ما ملک گدائی یافتیم
تاج و تخت خسروی از بینوائی یافتیم
این سعادت بین که چون گنج قناعت شد پدید
خاتم ملک سلیمان در گدائی یافتیم
سر به زیر پا درآوردیم تا سرور شدیم
پیروی کردیم از آن پس بینوائی یافتیم
نقد گنج او بسی در کنج دل ما دیده ایم
دولت جاوید و گنج پادشاهی یافتیم
از سر همت قدم بر هستی خود تا زدیم
چون ز خود بیگانه گشتیم آشنائی یافتیم
چون همایان جیفه پیش کرکسان انداختیم
لاجرم بر کرکسان اکنون همائی یافتیم
نعمت الله راز خود با رازداران بازگو
هست ما چون نیست شد هست خدائی یافتیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۹
تا ز درد دل دوائی یافتیم
درد خوردیم و صفائی یافتیم
تا که بیگانه شدیم از خویشتن
ناگهانی آشنائی یافتیم
گنج او در کنج ویران دیده ایم
با تو کی گوئیم جائی یافتیم
تا از این هستی خود فانی شدیم
جاودان از وی بقائی یافتیم
در خرابات مغان با عاشقان
ساقی و خلوت سرائی یافتیم
بینوا گشتیم در عالم بسی
تا نوا از بینوائی یافتیم
نعمت الله را به دست آورده ایم
از خدای خود عطائی یافتیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۰
نقد گنج عشق او در کنج دل ما یافتیم
این سعادت بین که آن گمگشته را وایافتیم
تشنه بودیم و گرد بحر می گشتیم ما
تا که از عین یکی ماهفت دریا یافتیم
آفتاب روی او در دیدهٔ ما رو نمود
این چنین نور خوشی در چشم بینا یافتیم
در خرابات مغان عمری به سر آورده ایم
عاقبت ساقی سرمستی در آنجا یافتیم
نه به اشیا دیدهٔ ما دیده نور روی او
ما به نور روی او مجموع اشیا یافتیم
صورت زیبای اعیان مظهر اسمای اوست
خوانده ایم اسما تمام و یک مسما یافتیم
سید ما خوش در این دریای وحدت اوفتاد
عین او از ما بجو زیرا که آن ما یافتیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۲
دل در آن زلف پرشکن بستیم
لاجرم توبه باز بشکستیم
مدتی عقل درد سر می داد
عشق آمد ز عقل وارستیم
خلوت دیده را صفا دادیم
با خیال نگار بنشستیم
ما ز خود فانی و به او باقی
ما به خود نیست و به او هستیم
جان ما راست ذوق پیوسته
جان به جانان خویش پیوستیم
عقل مخمور را چه کار اینجا
ما حریفان رند سرمستیم
بندگانه به خدمت سید
کمری بر میان جان بستیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۳
رخت بربستیم و دل برداشتیم
آمده نا آمده پنداشتیم
چون خیالی می نماید کائنات
بود و نابودش یکی انگاشتیم
در زمین بوستان دوستان
سالها تخم محبت کاشتیم
مدتی بستیم نقشی در خیال
بر سواد دیده اش بنگاشتیم
عاقبت دیدیم جز نقشی نبود
از خیال آن نقش را بگذاشتیم
در خرابات فنا ساکن شدیم
عاشقانه چاه جاه انباشیم
تا خلیل الله آمد در کنار
نعمت الله از میان برداشتیم