عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
پیاله گیر که عذر شراب بی نمک است
حدیث توبه به عهد شباب بی نمک است
به مجلسی که درو جام می نمی رقصد
سرود مطرب و شور رباب بی نمک است
فغان که لذت ازین بزم، رفتگان بردند
شراب بی مزه است و کباب بی نمک است
همین نه حق به تو دارد کسی که نان دهدت
درین محیط نپنداری آب بی نمک است
به عضو عضو تو چون بنگرم، دلم گوید
که در سفینه ی گل، انتخاب بی نمک است
سلیم، خبث فلک در کنار خوانش کن
مترس، نان مه و آفتاب بی نمک است
حدیث توبه به عهد شباب بی نمک است
به مجلسی که درو جام می نمی رقصد
سرود مطرب و شور رباب بی نمک است
فغان که لذت ازین بزم، رفتگان بردند
شراب بی مزه است و کباب بی نمک است
همین نه حق به تو دارد کسی که نان دهدت
درین محیط نپنداری آب بی نمک است
به عضو عضو تو چون بنگرم، دلم گوید
که در سفینه ی گل، انتخاب بی نمک است
سلیم، خبث فلک در کنار خوانش کن
مترس، نان مه و آفتاب بی نمک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
خوش وقت آنکه خصمی گردون ندیده است
هر شب ز خیل فتنه شبیخون ندیده است
با من مگو که داغ جدایی ندیده ای
صدبار بیش دیده دلم، چون ندیده است؟
ما پستی و بلندی صحرای عشق را
بسیار دیده ایم که مجنون ندیده است
فصل خزان مجوی رعونت ز شاخ گل
هرگز کسی قلندر موزون ندیده است
هر سو دود سلیم ازان طفل اشک من
کز خانه کم برآمده، بیرون ندیده است
هر شب ز خیل فتنه شبیخون ندیده است
با من مگو که داغ جدایی ندیده ای
صدبار بیش دیده دلم، چون ندیده است؟
ما پستی و بلندی صحرای عشق را
بسیار دیده ایم که مجنون ندیده است
فصل خزان مجوی رعونت ز شاخ گل
هرگز کسی قلندر موزون ندیده است
هر سو دود سلیم ازان طفل اشک من
کز خانه کم برآمده، بیرون ندیده است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
از بس که تلخکام ازین ناتوان گذشت
آخر همای تیر تو از استخوان گذشت
پایم ز کوی او چه عجب گر بریده شد
تا کی به روی شیشه ی دل ها توان گذشت؟
گفتم حذر ز ناله ی من کن، فلک نکرد
اکنون دگر چه سود که تیر از کمان گذشت
امشب ز شیونی که کشیدند بلبلان
پنداشتم به باغ مگر باغبان گذشت
از بس که خورد خون شهیدان عشق را
کار زمین کوی تو از آسمان گذشت
از شغل عشق نیست سر کفر و دین مرا
دیگر سلیم کار من از این و آن گذشت
آخر همای تیر تو از استخوان گذشت
پایم ز کوی او چه عجب گر بریده شد
تا کی به روی شیشه ی دل ها توان گذشت؟
گفتم حذر ز ناله ی من کن، فلک نکرد
اکنون دگر چه سود که تیر از کمان گذشت
امشب ز شیونی که کشیدند بلبلان
پنداشتم به باغ مگر باغبان گذشت
از بس که خورد خون شهیدان عشق را
کار زمین کوی تو از آسمان گذشت
از شغل عشق نیست سر کفر و دین مرا
دیگر سلیم کار من از این و آن گذشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
بوالهوس! با عشق خوبان این قدر امساک چیست
گر ز جان نتوان گذشتن، می توان از دل گذشت
مگذر از مستی که در این وادی پرانقلاب
آفت رهزن نبیند هر که او غافل گذشت
ناخنت از کار رفت و وانشد از زر گره
زحمت بیهوده، ای منعم مکش سایل گذشت
عشقم از بس بسته راه جلوه ی او را سلیم
عزم هرجا کرد آن بدخو، مرا از دل گذشت
سیر و دورم بر مراد از طالع ناساز نیست
مرغ بسمل گر پر و بالی زند پرواز نیست
هرچه در دل پرتو اندازد، ظهوری می کند
گر به معنی بنگری، آیینه صورت باز نیست
پنبه در گوش است ما را از حدیث انجمن
نشنود حرف کسی را هر که او غماز نیست
برنمی آید ز دست هرکسی رسم کرم
شیوه ی همت درین دوران، کم از اعجاز نیست
مطلب از بیش و کم دنیا اگر خرسندی است
از سلیمان هیچ فرقی تا کبوترباز نیست
پیش گل نتوان حدیث روی او گفتن سلیم
هر که گوشی پهن سازد، محرم این راز نیست
گر ز جان نتوان گذشتن، می توان از دل گذشت
مگذر از مستی که در این وادی پرانقلاب
آفت رهزن نبیند هر که او غافل گذشت
ناخنت از کار رفت و وانشد از زر گره
زحمت بیهوده، ای منعم مکش سایل گذشت
عشقم از بس بسته راه جلوه ی او را سلیم
عزم هرجا کرد آن بدخو، مرا از دل گذشت
سیر و دورم بر مراد از طالع ناساز نیست
مرغ بسمل گر پر و بالی زند پرواز نیست
هرچه در دل پرتو اندازد، ظهوری می کند
گر به معنی بنگری، آیینه صورت باز نیست
پنبه در گوش است ما را از حدیث انجمن
نشنود حرف کسی را هر که او غماز نیست
برنمی آید ز دست هرکسی رسم کرم
شیوه ی همت درین دوران، کم از اعجاز نیست
مطلب از بیش و کم دنیا اگر خرسندی است
از سلیمان هیچ فرقی تا کبوترباز نیست
پیش گل نتوان حدیث روی او گفتن سلیم
هر که گوشی پهن سازد، محرم این راز نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
تا از قبول عشق، سخن بهره مند شد
هر بیت ما کتابه ی طاق بلند شد
دستی که بود شکوه ز کوتاهی اش مرا
آخر به صید چون تو غزالی کمند شد
از چشم زخم فقر که عمرش دراز باد
کاشانه ام سیاه ز دود سپند شد
ابر بهار بست ز سرچشمه آب را
زخمی که داشت جوی چمن، خشک بند شد
همچون سپند، دانه ی ما آه می کشد
هرجا حدیث ابر بهاری بلند شد
زخمی که عمر گشت مرا صرف آن سلیم
گفتم که دردمند شود، هرزه خند شد
هر بیت ما کتابه ی طاق بلند شد
دستی که بود شکوه ز کوتاهی اش مرا
آخر به صید چون تو غزالی کمند شد
از چشم زخم فقر که عمرش دراز باد
کاشانه ام سیاه ز دود سپند شد
ابر بهار بست ز سرچشمه آب را
زخمی که داشت جوی چمن، خشک بند شد
همچون سپند، دانه ی ما آه می کشد
هرجا حدیث ابر بهاری بلند شد
زخمی که عمر گشت مرا صرف آن سلیم
گفتم که دردمند شود، هرزه خند شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
ز خنده آب بقا را به تشنه شور کند
به زهر چشم، مگس را ز شهد دور کند
شکست کار دل من ازوست، کآینه را
خدا چو چشم بد از چهره ی تو دور کند!
به غیر باده ی گلگون ندیده ام هرگز
که جای در دل مردم کسی به زور کند!
می از سفال کشیدن صلاح کار من است
کدوی باده گل از ساغر بلور کند
سلیم آنچه ز وضع تو با تو می گویم
چو غیبتی ست که آیینه در حضور کند
به زهر چشم، مگس را ز شهد دور کند
شکست کار دل من ازوست، کآینه را
خدا چو چشم بد از چهره ی تو دور کند!
به غیر باده ی گلگون ندیده ام هرگز
که جای در دل مردم کسی به زور کند!
می از سفال کشیدن صلاح کار من است
کدوی باده گل از ساغر بلور کند
سلیم آنچه ز وضع تو با تو می گویم
چو غیبتی ست که آیینه در حضور کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
ز بس اندیشه از آشوب ملک جم، نگین دارد
همیشه نقره خنگ خویش را در زیر زین دارد
جهان سامان خود را عیب پوش ناقصان سازد
ندارد دست هرکس را که بینی آستین دارد
سمندروار بر دریای آتش می زند خود را
ز مکتوبم کبوتر گرچه بال کاغذین دارد
فکنده چین بر ابرو از برای زیب حسن او را
دل ما شکوه ای گر دارد از نقاش چین دارد
گهی نالم، گهی گریم، گهی سوزم، گهی میرم
زمانه بی توام گر زنده دارد، این چنین دارد
سزد گر لاف همچشمی به شاهان می زند دهقان
سلیمان خود است آن کو نگین واری زمین دارد
نهد هر کس سلیم از مهر دستی بر دل ریشم
چو نیکو بنگرم، نیشی نهان در آستین دارد
همیشه نقره خنگ خویش را در زیر زین دارد
جهان سامان خود را عیب پوش ناقصان سازد
ندارد دست هرکس را که بینی آستین دارد
سمندروار بر دریای آتش می زند خود را
ز مکتوبم کبوتر گرچه بال کاغذین دارد
فکنده چین بر ابرو از برای زیب حسن او را
دل ما شکوه ای گر دارد از نقاش چین دارد
گهی نالم، گهی گریم، گهی سوزم، گهی میرم
زمانه بی توام گر زنده دارد، این چنین دارد
سزد گر لاف همچشمی به شاهان می زند دهقان
سلیمان خود است آن کو نگین واری زمین دارد
نهد هر کس سلیم از مهر دستی بر دل ریشم
چو نیکو بنگرم، نیشی نهان در آستین دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
ز می به آب فتادن مرا زیان دارد
شکسته رنگی من بار زعفران دارد
بهار آمد و بی گل شراب نتوان خورد
کلید میکده را نیز باغبان دارد
بود به قصد دلم زلف صیدبند ترا
ز شانه ترکش تیری که در میان دارد
جهان خراب شود گر سری زنم به زمین
جفای چرخ مرا بس که سرگران دارد!
هوای نفس کزو جغد خسته می نالد
هما هم از اثرش درد استخوان دارد
غریب جانوری همچو من ندیده کسی
سلیم گر همه عنقاست، آشیان دارد
شکسته رنگی من بار زعفران دارد
بهار آمد و بی گل شراب نتوان خورد
کلید میکده را نیز باغبان دارد
بود به قصد دلم زلف صیدبند ترا
ز شانه ترکش تیری که در میان دارد
جهان خراب شود گر سری زنم به زمین
جفای چرخ مرا بس که سرگران دارد!
هوای نفس کزو جغد خسته می نالد
هما هم از اثرش درد استخوان دارد
غریب جانوری همچو من ندیده کسی
سلیم گر همه عنقاست، آشیان دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
چه غم دارد مرا از خویش اگر محروم می سازد
که شمع بزم ما پروانه را از موم می سازد
صباحت چیست چون پای ملاحت در میان آید
ندیده هند را قیصر، ازان با روم می سازد
چه حاصل دارد از دست فلک آه و فغان کردن
که ظالم را همیشه ناله ی مظلوم می سازد
به آن جغدی که در معموری او را خلق نگذارند
نشان ده خانه ی ما را، که ما را شوم می سازد
سلیم از خاک یونان محبت شد خمیر من
ز من پیر خرد مجهول ها معلوم می سازد
که شمع بزم ما پروانه را از موم می سازد
صباحت چیست چون پای ملاحت در میان آید
ندیده هند را قیصر، ازان با روم می سازد
چه حاصل دارد از دست فلک آه و فغان کردن
که ظالم را همیشه ناله ی مظلوم می سازد
به آن جغدی که در معموری او را خلق نگذارند
نشان ده خانه ی ما را، که ما را شوم می سازد
سلیم از خاک یونان محبت شد خمیر من
ز من پیر خرد مجهول ها معلوم می سازد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
یاد ایامی که بلبل چون من محزون نبود
همچو قمری، گفتگوی من به یک مضمون نبود
از شراب کهنه شد آخر علاج درد ما
حکمت خم گر نمی شد، کار افلاطون نبود
شاهدان باغ را معشوق ما رونق شکست
سرو را دیدیم، همچون قد او موزون نبود
آبله دارد ز نقش پای من روی زمین
این قدر آوارگی در طالع مجنون نبود
داد اگر جامی به دستم ساقی دوران سلیم
چون گرفتم جام را بر لب، درو جز خون نبود
همچو قمری، گفتگوی من به یک مضمون نبود
از شراب کهنه شد آخر علاج درد ما
حکمت خم گر نمی شد، کار افلاطون نبود
شاهدان باغ را معشوق ما رونق شکست
سرو را دیدیم، همچون قد او موزون نبود
آبله دارد ز نقش پای من روی زمین
این قدر آوارگی در طالع مجنون نبود
داد اگر جامی به دستم ساقی دوران سلیم
چون گرفتم جام را بر لب، درو جز خون نبود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
گل ز رخسار تو رنگ و بو به دامن می کشد
لاله از شوق تو همچون شمع گردن می کشد
هرچه با دل کرده بودم، یافتم از عشق تو
انتقام سنگ را آتش ز آهن می کشد
در شکست خویش با این عاجزی دستم قوی ست
شیشه ی من سنگ از مشت فلاخن می کشد
خامه ی نقاش را ماند چراغ کلبه ام
کز نشان دود بر دیوار، سوسن می کشد
با حوادث بس که عادت کرده ام در خانه ام
انتظار سیل دایم چشم روزن می کشد
اهل حکمت، چاره ی فاسد به افسد می کنند
از کف پا خار بیرون نوک سوزن می کشد
رفتنم را غیر گر مانع شود از مهر نیست
از محبت کی کسی را خار دامن می کشد
زاهدان را می دهد جامی که هوش از سر برد
از کدوی خشک، پیر دیر روغن می کشد
در پی آزار پاکان است از بس روزگار
جوهری چون رشته گوهر را به سوزن می کشد
هرکه جامی خورد، من دارم خمارش را سلیم
انتقام دیگران را چرخ از من می کشد
لاله از شوق تو همچون شمع گردن می کشد
هرچه با دل کرده بودم، یافتم از عشق تو
انتقام سنگ را آتش ز آهن می کشد
در شکست خویش با این عاجزی دستم قوی ست
شیشه ی من سنگ از مشت فلاخن می کشد
خامه ی نقاش را ماند چراغ کلبه ام
کز نشان دود بر دیوار، سوسن می کشد
با حوادث بس که عادت کرده ام در خانه ام
انتظار سیل دایم چشم روزن می کشد
اهل حکمت، چاره ی فاسد به افسد می کنند
از کف پا خار بیرون نوک سوزن می کشد
رفتنم را غیر گر مانع شود از مهر نیست
از محبت کی کسی را خار دامن می کشد
زاهدان را می دهد جامی که هوش از سر برد
از کدوی خشک، پیر دیر روغن می کشد
در پی آزار پاکان است از بس روزگار
جوهری چون رشته گوهر را به سوزن می کشد
هرکه جامی خورد، من دارم خمارش را سلیم
انتقام دیگران را چرخ از من می کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
سرم چو گوی به میخانه بی درنگ دود
دلم چو گوهر غلتان به تار چنگ دود
دلیرکرده ی می را ز خصم پروا نیست
چو کبک مست، بط می به روی سنگ دود
ز شرم وعده خلافی به عذر تند مباش
که عیب بیش نمایان شود چو لنگ دود
ز بیم روز و شب است این چنین شتابان عمر
چو آهویی که به دنبال او پلنگ دود
چو رهروی که دود در قفای خضر، سلیم
سفینه ام به محیط از پی نهنگ دود
دلم چو گوهر غلتان به تار چنگ دود
دلیرکرده ی می را ز خصم پروا نیست
چو کبک مست، بط می به روی سنگ دود
ز شرم وعده خلافی به عذر تند مباش
که عیب بیش نمایان شود چو لنگ دود
ز بیم روز و شب است این چنین شتابان عمر
چو آهویی که به دنبال او پلنگ دود
چو رهروی که دود در قفای خضر، سلیم
سفینه ام به محیط از پی نهنگ دود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
در کوی تو دیوانه مرا نام نهادند
طفلان چه بزرگانه مرا نام نهادند
در پای خمم ناف به طفلی چو بریدند
دردی کش میخانه مرا نام نهادند
من طالع چوب گل و زنجیر ندارم
احباب، چه دیوانه مرا نام نهادند؟
نه نام چراغی به جهان بود، نه شمعی
آن روز که پروانه مرا نام نهادند
نامم کسی از هیچ زبانی نشنیده ست
افلاک چه بیگانه مرا نام نهادند
ایام، فلاطون جهان داد خطابم
فریاد که طفلانه مرا نام نهادند
دادند گهی برگ گل و لاله خطابم
گاهی پر پروانه مرا نام نهادند
از خال لب او شدم آواره ی عالم
عنقا، پی این دانه مرا نام نهادند
در زلف تو- آن کوچه ی زنجیرفروشان-
عمری ست که دیوانه مرا نام نهادند
بخت از پی معموری من بود سلیما
آن روز که ویرانه مرا نام نهادند
طفلان چه بزرگانه مرا نام نهادند
در پای خمم ناف به طفلی چو بریدند
دردی کش میخانه مرا نام نهادند
من طالع چوب گل و زنجیر ندارم
احباب، چه دیوانه مرا نام نهادند؟
نه نام چراغی به جهان بود، نه شمعی
آن روز که پروانه مرا نام نهادند
نامم کسی از هیچ زبانی نشنیده ست
افلاک چه بیگانه مرا نام نهادند
ایام، فلاطون جهان داد خطابم
فریاد که طفلانه مرا نام نهادند
دادند گهی برگ گل و لاله خطابم
گاهی پر پروانه مرا نام نهادند
از خال لب او شدم آواره ی عالم
عنقا، پی این دانه مرا نام نهادند
در زلف تو- آن کوچه ی زنجیرفروشان-
عمری ست که دیوانه مرا نام نهادند
بخت از پی معموری من بود سلیما
آن روز که ویرانه مرا نام نهادند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
ای دل ز آیینه تعلیم تن آسانی بگیر
خرقه را دور افکن و دامان عریانی بگیر
زلف خوبان می پذیرد گر غباری می رسد
هرچه دوران می دهد وقت پریشانی بگیر
اهل عالم را سوادی نیست در علم معاش
ابتدای این ز افلاطون یونانی بگیر
کی تأسف سود دارد کار چون از دست رفت
رخصتی در قتلم اول از پشیمانی بگیر
باغبان امروز در شهر است و گلشن خلوت است
داد عیش ای بلبل از گل های بستانی بگیر
اختیار اختر طالع گناه من نبود
آسمانم گفت این الماس پیکانی بگیر
این همه گمراهی از طول امل داری سلیم
خویش را از دست این غول بیابانی بگیر
خرقه را دور افکن و دامان عریانی بگیر
زلف خوبان می پذیرد گر غباری می رسد
هرچه دوران می دهد وقت پریشانی بگیر
اهل عالم را سوادی نیست در علم معاش
ابتدای این ز افلاطون یونانی بگیر
کی تأسف سود دارد کار چون از دست رفت
رخصتی در قتلم اول از پشیمانی بگیر
باغبان امروز در شهر است و گلشن خلوت است
داد عیش ای بلبل از گل های بستانی بگیر
اختیار اختر طالع گناه من نبود
آسمانم گفت این الماس پیکانی بگیر
این همه گمراهی از طول امل داری سلیم
خویش را از دست این غول بیابانی بگیر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
بهار در قدح گل می غریب مریز
درین پیاله بجز خون عندلیب مریز
من آن نیم که چو عنقا شوم شکار کسی
به راهم ای فلک این دانه ی فریب مریز
به درد و صاف جهان همچو لاله راضی شو
ز جام خویش ترا آنچه شد نصیب مریز
مکن شتاب که هر کار وعده ای دارد
به بیضه طرح قفس همچو عندلیب مریز
به من جفای تو از روی حکمت است ای دوست
ترا که گفت که خون من ای طبیب مریز
بریز خون من ای ساقی، آن حلال تو باد
ولی شراب به پیمانه ی رقیب مریز
سلیم، تیغ زبان از غلاف بیرون آر
ولیک خون کس از مهر چون خطیب مریز
درین پیاله بجز خون عندلیب مریز
من آن نیم که چو عنقا شوم شکار کسی
به راهم ای فلک این دانه ی فریب مریز
به درد و صاف جهان همچو لاله راضی شو
ز جام خویش ترا آنچه شد نصیب مریز
مکن شتاب که هر کار وعده ای دارد
به بیضه طرح قفس همچو عندلیب مریز
به من جفای تو از روی حکمت است ای دوست
ترا که گفت که خون من ای طبیب مریز
بریز خون من ای ساقی، آن حلال تو باد
ولی شراب به پیمانه ی رقیب مریز
سلیم، تیغ زبان از غلاف بیرون آر
ولیک خون کس از مهر چون خطیب مریز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
در ورطه ی کشاکش دوران فتاده ایم
این بحر را چو موج، کمان کباده ایم
در جوش این میحط کسی را چه اختیار
چون موج، ما عنان خود از دست داده ایم
رفتند دوستان چو گل و لاله زین چمن
چون سرو از برای چه ما ایستاده ایم
در راستی چو شمع نداریم پشت و روی
با اهل روزگار چو دست گشاده ایم
در راه او به عمر نداریم احتیاج
شاطر چه می کنیم که ما خود پیاده ایم
ما از کجا سلیم و غم عشق از کجا
دل را به دست خویش بر آتش نهاده ایم
این بحر را چو موج، کمان کباده ایم
در جوش این میحط کسی را چه اختیار
چون موج، ما عنان خود از دست داده ایم
رفتند دوستان چو گل و لاله زین چمن
چون سرو از برای چه ما ایستاده ایم
در راستی چو شمع نداریم پشت و روی
با اهل روزگار چو دست گشاده ایم
در راه او به عمر نداریم احتیاج
شاطر چه می کنیم که ما خود پیاده ایم
ما از کجا سلیم و غم عشق از کجا
دل را به دست خویش بر آتش نهاده ایم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۰
ای کاش زخم سینه ی ما واکند کسی
شاید ترحمی به دل ما کند کسی
از ما چو برق می گذرد آفتاب ما
کو فرصتی که عرض تمنا کند کسی
تکلیف جلوه قامت او را ز عقل نیست
آن فتنه را برای چه برپا کند کسی
کس را چو تاب دیدن او نیست در جهان
گردد چه آفتاب که پیدا کنی کسی؟
خسرو به طعنه گفت که پنداشت کوهکن
کاری ست کار عشق که تنها کند کسی
خورشید هرکجا که حدیث تو بشنود
باید که اضطراب تماشا کند کسی!
نام وطن، ملال غریبی فزون کند
باید سفر به شیوه ی عنقا کند کسی
سهل است زر به خاک چو خورشید ریختن
از خاک، زر خوش است که پیدا کند کسی
ای دل چه پیش می روی، آن به که در جهان
از دور چون ستاره تماشا کند کسی
دیوانگی سلیم به جایی نمی رسد
خود را به کوی عشق چه رسوا کند کسی
شاید ترحمی به دل ما کند کسی
از ما چو برق می گذرد آفتاب ما
کو فرصتی که عرض تمنا کند کسی
تکلیف جلوه قامت او را ز عقل نیست
آن فتنه را برای چه برپا کند کسی
کس را چو تاب دیدن او نیست در جهان
گردد چه آفتاب که پیدا کنی کسی؟
خسرو به طعنه گفت که پنداشت کوهکن
کاری ست کار عشق که تنها کند کسی
خورشید هرکجا که حدیث تو بشنود
باید که اضطراب تماشا کند کسی!
نام وطن، ملال غریبی فزون کند
باید سفر به شیوه ی عنقا کند کسی
سهل است زر به خاک چو خورشید ریختن
از خاک، زر خوش است که پیدا کند کسی
ای دل چه پیش می روی، آن به که در جهان
از دور چون ستاره تماشا کند کسی
دیوانگی سلیم به جایی نمی رسد
خود را به کوی عشق چه رسوا کند کسی
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱ - در تهنیت وزارت یافتن اسلام خان
ای سواد هند از کلکت نگارستان چین
کار و بار ملک هرگز این سر و سامان نداشت
نامه ی اقبال پیش از کلک دولت پرورت
داشت گرچه رونقی، اما به این عنوان نداشت
رشک بر شاه جهان آید سکندر را که او
چون تو دستوری خرداندیش و حکمت دان نداشت
از خطت فرمان شه شد چون نگارستان چین
این قدر خیل پری، جمشید در فرمان نداشت
پادشاهی آنچنان را این چنین باید وزیر
آنچه می بایست، شد، زین خوبتر امکان نداشت
کار دولت شد قوی از کلک محکم کار تو
خوب شد، آری ستونی این بلندایوان نداشت
از دواتت عافیت را ساز شد سامان کار
کز برای سینه های ریش، مرهمدان نداشت
چون تو دستوری ندارد هفت اقلیم جهان
این گمان هرگز به بخت خویش، هندستان نداشت
با شجاعت جمع در عهد تو شد دانشوری
در زمان هیچ کس تیر قلم پیکان نداشت
مصرع شمشیر از کلک تو شد بیتی تمام
هیچ دیوانی دو مصرع این چنین چسبان نداشت
پشت شمشیر تو از دلگرمی کلکت قوی ست
قطره ی آبی وگرنه این همه طوفان نداشت
کرد او را خامه ات از وادی حیرت خلاص
رهنمایی خضر سوی چشمه ی حیوان نداشت
نامت از سرچشمه ی خورشید آبش می دهد
آبرویی کاین زمان دارد نگین در کان نداشت
شد کف دست تو دل ها را مقام عافیت
گوهر این آسودگی در مخزن عمان نداشت
تا صلای عام، دست گوهرافشانت نداد
جامه همچون پوست بر تن خلق را دامان نداشت
مهر جودت بر برات رزق اشیا تا نبود
موج دریا بی دهن بود و صدف دندان نداشت
صاحبا! عزم سفر میمون و فرخ فال باد
بی تو خیل شاه را فتح و ظفر امکان نداشت
کرده بیماری مرا نوعی ضعیف و ناتوان
کاین تن رنجور، پنداری که هرگز جان نداشت
غربت و بیماری ام پامال حیرت کرده است
هیچ کس را همچو من، دور جهان حیران نداشت
چند روزی رخصتم ده تا کنم درمان خود
گرچه هرگز درد بیماران دل، درمان نداشت
مختصر کردم حدیث حال خود در خدمتت
ورنه چون اوصاف تو، درددلم پایان نداشت
کار و بار ملک هرگز این سر و سامان نداشت
نامه ی اقبال پیش از کلک دولت پرورت
داشت گرچه رونقی، اما به این عنوان نداشت
رشک بر شاه جهان آید سکندر را که او
چون تو دستوری خرداندیش و حکمت دان نداشت
از خطت فرمان شه شد چون نگارستان چین
این قدر خیل پری، جمشید در فرمان نداشت
پادشاهی آنچنان را این چنین باید وزیر
آنچه می بایست، شد، زین خوبتر امکان نداشت
کار دولت شد قوی از کلک محکم کار تو
خوب شد، آری ستونی این بلندایوان نداشت
از دواتت عافیت را ساز شد سامان کار
کز برای سینه های ریش، مرهمدان نداشت
چون تو دستوری ندارد هفت اقلیم جهان
این گمان هرگز به بخت خویش، هندستان نداشت
با شجاعت جمع در عهد تو شد دانشوری
در زمان هیچ کس تیر قلم پیکان نداشت
مصرع شمشیر از کلک تو شد بیتی تمام
هیچ دیوانی دو مصرع این چنین چسبان نداشت
پشت شمشیر تو از دلگرمی کلکت قوی ست
قطره ی آبی وگرنه این همه طوفان نداشت
کرد او را خامه ات از وادی حیرت خلاص
رهنمایی خضر سوی چشمه ی حیوان نداشت
نامت از سرچشمه ی خورشید آبش می دهد
آبرویی کاین زمان دارد نگین در کان نداشت
شد کف دست تو دل ها را مقام عافیت
گوهر این آسودگی در مخزن عمان نداشت
تا صلای عام، دست گوهرافشانت نداد
جامه همچون پوست بر تن خلق را دامان نداشت
مهر جودت بر برات رزق اشیا تا نبود
موج دریا بی دهن بود و صدف دندان نداشت
صاحبا! عزم سفر میمون و فرخ فال باد
بی تو خیل شاه را فتح و ظفر امکان نداشت
کرده بیماری مرا نوعی ضعیف و ناتوان
کاین تن رنجور، پنداری که هرگز جان نداشت
غربت و بیماری ام پامال حیرت کرده است
هیچ کس را همچو من، دور جهان حیران نداشت
چند روزی رخصتم ده تا کنم درمان خود
گرچه هرگز درد بیماران دل، درمان نداشت
مختصر کردم حدیث حال خود در خدمتت
ورنه چون اوصاف تو، درددلم پایان نداشت
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۳۷ - هجو پسر تریاکی