عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۵
ما به لطف پادشه مستظهریم
نه به نانی چون گدا مستظهریم
روز و شب چون اوست استظهار ما
لاجرم پیوسته ما مستظهریم
گنج اسما را تصرف می کنیم
بر چنین گنج خدا مستظهریم
دیگران مستظهرند از جام می
ما به ساقی حالیا مستظهریم
دائما لاف محبت می زنیم
صادقیم و دائماً مستظهریم
اوست استظهار ما در دو سرا
ما به او در دو سرا مستظهریم
بندهٔ سید به استظهار ماست
تا نگوئی بر شما مستظهریم
نه به نانی چون گدا مستظهریم
روز و شب چون اوست استظهار ما
لاجرم پیوسته ما مستظهریم
گنج اسما را تصرف می کنیم
بر چنین گنج خدا مستظهریم
دیگران مستظهرند از جام می
ما به ساقی حالیا مستظهریم
دائما لاف محبت می زنیم
صادقیم و دائماً مستظهریم
اوست استظهار ما در دو سرا
ما به او در دو سرا مستظهریم
بندهٔ سید به استظهار ماست
تا نگوئی بر شما مستظهریم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۶
ما عاشق رند دلپذیریم
ما ساقی مست دلپذیریم
معشوق خودیم و عاشق خود
جز دامن عشق خود نگیریم
مستغنیم از وجود عالم
دایم باشیم ما نمیریم
زنده به حیات جاودانیم
تا ظن نبری که ناگزیریم
گر طالب حضرت خدائی
ما را بطلب که ناگزیریم
این طرفه که ما محب خویشیم
محبوب بسی جوان و پیریم
از دولت بندگی سید
بر جملهٔ عاشقان امیریم
ما ساقی مست دلپذیریم
معشوق خودیم و عاشق خود
جز دامن عشق خود نگیریم
مستغنیم از وجود عالم
دایم باشیم ما نمیریم
زنده به حیات جاودانیم
تا ظن نبری که ناگزیریم
گر طالب حضرت خدائی
ما را بطلب که ناگزیریم
این طرفه که ما محب خویشیم
محبوب بسی جوان و پیریم
از دولت بندگی سید
بر جملهٔ عاشقان امیریم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۷
ما خراباتیان جان بازیم
محو سر خلوت رازیم
عالمی مست ذوق ما گردند
گر زمانی به خلق پردازیم
مطرب ما ز جان نوا یابد
ساز عشاق را چو بنوازیم
سرخوشیم و حریف خماریم
با لب جام باده دمسازیم
دلبر نازنین ما بر ماست
ما به آن نازنین همی نازیم
جان ما چون حجاب جانان است
از میان شاید ار براندازیم
بندهٔ ترک سرخوش خویشیم
سید عاشقان شیرازیم
محو سر خلوت رازیم
عالمی مست ذوق ما گردند
گر زمانی به خلق پردازیم
مطرب ما ز جان نوا یابد
ساز عشاق را چو بنوازیم
سرخوشیم و حریف خماریم
با لب جام باده دمسازیم
دلبر نازنین ما بر ماست
ما به آن نازنین همی نازیم
جان ما چون حجاب جانان است
از میان شاید ار براندازیم
بندهٔ ترک سرخوش خویشیم
سید عاشقان شیرازیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۸
اجازت گر دهد دلبر به پای او سر اندازیم
سر اندازیم در پایش بپا انداز جانبازیم
خیال نقش روی او همیشه در نظر داریم
نمی بینیم جز رویش به غیر او نپردازیم
میان ما و او سریست غیر ما نمی داند
رقیبان غافلند از ما که چون محرم رازیم
اگر جانان بفرماید که جان و تن براندازیم
به جان او که این هر دو حجاب از رو بر اندازیم
نگار نازنین ما اگر نازی کند باری
نیازاریم ما ازجان به پیش ناز او نازیم
در آ در بحر ما با ما که ما موجیم و او دریا
به عینه ما یکی باشیم به اسم و رسم می نازیم
بیا ای سید مستان که ما رندان خوش باشیم
بیاور ساغر پر می که با وی نیک دمسازیم
سر اندازیم در پایش بپا انداز جانبازیم
خیال نقش روی او همیشه در نظر داریم
نمی بینیم جز رویش به غیر او نپردازیم
میان ما و او سریست غیر ما نمی داند
رقیبان غافلند از ما که چون محرم رازیم
اگر جانان بفرماید که جان و تن براندازیم
به جان او که این هر دو حجاب از رو بر اندازیم
نگار نازنین ما اگر نازی کند باری
نیازاریم ما ازجان به پیش ناز او نازیم
در آ در بحر ما با ما که ما موجیم و او دریا
به عینه ما یکی باشیم به اسم و رسم می نازیم
بیا ای سید مستان که ما رندان خوش باشیم
بیاور ساغر پر می که با وی نیک دمسازیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۹
جان و دل ایثار جانان کرده ایم
عمر و سر در کار ایشان کرده ایم
جان فدا کردیم در میدان عشق
این کرم چون شیر مردان کرده ایم
جرعهٔ می را به عالم داده ایم
قیمت می نیک ارزان کرده ایم
جمع بنشستیم در گلزار عشق
سنبل زلفی پریشان کرده ایم
از برای گنج عشقش کنج دل
چون سرای خویش ویران کرده ایم
از سر ذوق این سخن را گفته ایم
ذوق در عالم فراوان کرده ایم
نعمت الله را به بزم آورده ایم
دعوتی از بهر مهمان کرده ایم
عمر و سر در کار ایشان کرده ایم
جان فدا کردیم در میدان عشق
این کرم چون شیر مردان کرده ایم
جرعهٔ می را به عالم داده ایم
قیمت می نیک ارزان کرده ایم
جمع بنشستیم در گلزار عشق
سنبل زلفی پریشان کرده ایم
از برای گنج عشقش کنج دل
چون سرای خویش ویران کرده ایم
از سر ذوق این سخن را گفته ایم
ذوق در عالم فراوان کرده ایم
نعمت الله را به بزم آورده ایم
دعوتی از بهر مهمان کرده ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۰
این عنایت بین که ما دربارهٔ جان کرده ایم
جان سرمست خوشی ایثار جانان کرده ایم
بنده ایم و بنده فرمانیم و فرمان می بریم
هرچه ما کردیم در عالم به فرمان کرده ایم
حضرتش سلطان و ما از جان غلام خدمتش
مخلصانه تخت دل تسلیم سلطان کرده ایم
درخرابات مغان بزم خوشی بنهاده ایم
خان و مان زاهدی را نیک ویران کرده ایم
جام دُرد درد دل چون صاف درمان خورده ایم
دردمندان را به دُرد درد درمان کرده ایم
خوش در میخانهٔ مستانه ای بگشوده ایم
نعمت الله را سبیل راه رندان کرده ایم
جان سرمست خوشی ایثار جانان کرده ایم
بنده ایم و بنده فرمانیم و فرمان می بریم
هرچه ما کردیم در عالم به فرمان کرده ایم
حضرتش سلطان و ما از جان غلام خدمتش
مخلصانه تخت دل تسلیم سلطان کرده ایم
درخرابات مغان بزم خوشی بنهاده ایم
خان و مان زاهدی را نیک ویران کرده ایم
جام دُرد درد دل چون صاف درمان خورده ایم
دردمندان را به دُرد درد درمان کرده ایم
خوش در میخانهٔ مستانه ای بگشوده ایم
نعمت الله را سبیل راه رندان کرده ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۱
جان فدای عشق جانان کرده ایم
این عنایت بین که با جان کرده ایم
تا نبیند چشم نامحرم رُخش
روی او از غیر پنهان کرده ایم
طعنها بر حال مخموران زدیم
آفرین بر جان مستان کرده ایم
دُردی دردش فراوان خورده ایم
درد دل را نیک درمان کرده ایم
گنج او در کنج ویران یافتیم
لاجرم گنجینه ویران کرده ایم
عقل هندو دردسر می داد و ما
خانه اش ترکانه تالان کرده ایم
تا مگر آن زلف او آید به دست
مجمع جمعی پریشان کرده ایم
مذهب رندان طریق عاشقی است
اختیار راه رندان کرده ایم
نعمت الله را به سید خوانده ایم
نسبت او را به جانان کرده ایم
این عنایت بین که با جان کرده ایم
تا نبیند چشم نامحرم رُخش
روی او از غیر پنهان کرده ایم
طعنها بر حال مخموران زدیم
آفرین بر جان مستان کرده ایم
دُردی دردش فراوان خورده ایم
درد دل را نیک درمان کرده ایم
گنج او در کنج ویران یافتیم
لاجرم گنجینه ویران کرده ایم
عقل هندو دردسر می داد و ما
خانه اش ترکانه تالان کرده ایم
تا مگر آن زلف او آید به دست
مجمع جمعی پریشان کرده ایم
مذهب رندان طریق عاشقی است
اختیار راه رندان کرده ایم
نعمت الله را به سید خوانده ایم
نسبت او را به جانان کرده ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۲
باز هوای تو هوس کرده ایم
از هوس غیر تو بس کرده ایم
تا هوس عشق تو کردیم ما
در هَوست ترک هوس کرده ایم
در هوس شکر لعل لبت
طوطی جان را چو مگس کرده ایم
منزل ما چون حرم کعبه شد
ترک هیاهوی جرس کرده ایم
صبح سعادت چو به ما رو نمود
پشت بر آشوب عسس کرده ایم
مرغ دل ما چو پریدن گرفت
ما به هوا ترک قفس کرده ایم
همدم سید چو توئی هر نفس
یاد مراعات نفس کرده ایم
از هوس غیر تو بس کرده ایم
تا هوس عشق تو کردیم ما
در هَوست ترک هوس کرده ایم
در هوس شکر لعل لبت
طوطی جان را چو مگس کرده ایم
منزل ما چون حرم کعبه شد
ترک هیاهوی جرس کرده ایم
صبح سعادت چو به ما رو نمود
پشت بر آشوب عسس کرده ایم
مرغ دل ما چو پریدن گرفت
ما به هوا ترک قفس کرده ایم
همدم سید چو توئی هر نفس
یاد مراعات نفس کرده ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۳
نور او در چشم بینا دیده ایم
در همه آئینه او را دیده ایم
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
چشمه ای را عین دریا دیده ایم
دیده ایم آئینهٔ گیتی نما
نور او در جمله اشیا دیده ایم
عشق را جائی معین هست نیست
جای آن بی جا به هر جا دیده ایم
بر در میخانه مست افتاده ایم
جنت الماوای خود را دیده ایم
نور رویش روشنی چشم ماست
روشنست این چشم ما ، ما دیده ایم
نعمت الله را به ما سید نمود
این نظر از حق تعالی دیده ایم
در همه آئینه او را دیده ایم
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
چشمه ای را عین دریا دیده ایم
دیده ایم آئینهٔ گیتی نما
نور او در جمله اشیا دیده ایم
عشق را جائی معین هست نیست
جای آن بی جا به هر جا دیده ایم
بر در میخانه مست افتاده ایم
جنت الماوای خود را دیده ایم
نور رویش روشنی چشم ماست
روشنست این چشم ما ، ما دیده ایم
نعمت الله را به ما سید نمود
این نظر از حق تعالی دیده ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۴
عشق او در بحر و در بر دیده ایم
نور او در خشک و در تر دیده ایم
چشم ما روشن به نور او بود
روی او چون ماه انور دیده ایم
گرچه هر دم می نماید صورتی
معنی اینها مکرر دیده ایم
در همه آئینه دیدیم آن یکی
دیده ایم و بار دیگر دیده ایم
هر گدائی را که می بینیم ما
پادشاه تاج بر سر دیده ایم
گر خبر از غیر می پرسی مپرس
زانکه ما خود غیر کمتر دیده ایم
سید ما نور چشم ما بود
نور آن پاکیزه منظر دیده ایم
نور او در خشک و در تر دیده ایم
چشم ما روشن به نور او بود
روی او چون ماه انور دیده ایم
گرچه هر دم می نماید صورتی
معنی اینها مکرر دیده ایم
در همه آئینه دیدیم آن یکی
دیده ایم و بار دیگر دیده ایم
هر گدائی را که می بینیم ما
پادشاه تاج بر سر دیده ایم
گر خبر از غیر می پرسی مپرس
زانکه ما خود غیر کمتر دیده ایم
سید ما نور چشم ما بود
نور آن پاکیزه منظر دیده ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۵
روشنی چشم جان ازنور جانان دیده ایم
این چنین نور خوشی در دیدهٔ جان دیده ایم
صورت و معنی عالم را به ما بنموده اند
جمله یک معنی و صورت را فراوان دیده ایم
این و آن را مخزن گنج الهی یافتیم
عارفانه گنج او در کنج ویران دیده ایم
همچو رندان سر به پای خم می بنهاده ایم
لذت عمر خوشی از ذوق مستان دیده ایم
دیدهٔ باریک بین ما چو رویش دیده است
در سواد کفر زلفش نور ایمان دیده ایم
غیر او نقش خیال می نماید در نظر
این به چشم ما نماید زانکه ما آن دیده ایم
ما خراباتی و رند و عاشق و میخواره ایم
نعمت الله را امیر بزم رندان دیده ایم
این چنین نور خوشی در دیدهٔ جان دیده ایم
صورت و معنی عالم را به ما بنموده اند
جمله یک معنی و صورت را فراوان دیده ایم
این و آن را مخزن گنج الهی یافتیم
عارفانه گنج او در کنج ویران دیده ایم
همچو رندان سر به پای خم می بنهاده ایم
لذت عمر خوشی از ذوق مستان دیده ایم
دیدهٔ باریک بین ما چو رویش دیده است
در سواد کفر زلفش نور ایمان دیده ایم
غیر او نقش خیال می نماید در نظر
این به چشم ما نماید زانکه ما آن دیده ایم
ما خراباتی و رند و عاشق و میخواره ایم
نعمت الله را امیر بزم رندان دیده ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۶
تا به نور روی خوب او جمالش دیده ایم
همچو دیده گرد عالم سر به سر گردیده ایم
در بهشت جاودان گشتیم با یاران بسی
عارفانه میوه ها از هر درختی چیده ایم
هرچه آمد در نظر آورد از آن حضرت خبر
لاجرم از یک به یک نیکو خبر پرسیده ایم
در خرابات مغان مستیم و با رندان حریف
جام می شادی روی عاشقان نوشیده ایم
ما به تخت نیستی خوش در عدم بنشسته ایم
فرش هستی سر به سر بر همدگر پیچیده ایم
دیگران از خود سخن گفتند ما گوئیم از او
این چنین قول خوشی از دیگران نشنیده ایم
نعمت الله در همه آئینهٔ روشن نمود
آن چنان نور خوشی روشن به نورش دیده ایم
همچو دیده گرد عالم سر به سر گردیده ایم
در بهشت جاودان گشتیم با یاران بسی
عارفانه میوه ها از هر درختی چیده ایم
هرچه آمد در نظر آورد از آن حضرت خبر
لاجرم از یک به یک نیکو خبر پرسیده ایم
در خرابات مغان مستیم و با رندان حریف
جام می شادی روی عاشقان نوشیده ایم
ما به تخت نیستی خوش در عدم بنشسته ایم
فرش هستی سر به سر بر همدگر پیچیده ایم
دیگران از خود سخن گفتند ما گوئیم از او
این چنین قول خوشی از دیگران نشنیده ایم
نعمت الله در همه آئینهٔ روشن نمود
آن چنان نور خوشی روشن به نورش دیده ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۷
یک نظر از اهل دل تا دیده ایم
نزد مردم همچو نور دیده ایم
در خیال دیدن او روز و شب
همچو دیده سو به سو گردیده ایم
عاشق مستیم و با ساقی حریف
می ز جام عشق او نوشیده ایم
از دم ما مرده ، دل زنده شود
تا لب عیسی جان بوسیده ایم
ذوق بلبل از نوای ما بُود
زانکه ما گل از وصالش چیده ایم
تا ابد سلطان اقلیم دلیم
خلعت از روز ازل پوشیده ایم
سید ما در نظر چون آینه است
ما در این آئینه خود را دیده ایم
نزد مردم همچو نور دیده ایم
در خیال دیدن او روز و شب
همچو دیده سو به سو گردیده ایم
عاشق مستیم و با ساقی حریف
می ز جام عشق او نوشیده ایم
از دم ما مرده ، دل زنده شود
تا لب عیسی جان بوسیده ایم
ذوق بلبل از نوای ما بُود
زانکه ما گل از وصالش چیده ایم
تا ابد سلطان اقلیم دلیم
خلعت از روز ازل پوشیده ایم
سید ما در نظر چون آینه است
ما در این آئینه خود را دیده ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۸
تا خیال روی او در آب دیده دیده ایم
در هوایش همچو دیده سو به سو گردیده ایم
نقشبندی می کند هر دم خیالش درنظر
این چنین نقشی ندیدستیم و هم نشنیده ایم
شاه ما گوشه نشینان دوست می دارد از آن
با خیالش خلوتی در گوشه ای بگزیده ایم
بلبل مستیم و در گلشن نوائی می زنیم
تا گلی از گلستان وصل جانان دیده ایم
زاهد بیچارهٔ مسکین به عمر خود ندید
آنچه ما از جرعه ای جام شرابی دیده ایم
ما لب خود را به آب زندگانی شسته ایم
تا لب جامی به کام جان خود بوسیده ایم
نعمت الله ساقی و ما عاشقان باده نوش
عاشقانه جام می شادی او نوشیده ایم
در هوایش همچو دیده سو به سو گردیده ایم
نقشبندی می کند هر دم خیالش درنظر
این چنین نقشی ندیدستیم و هم نشنیده ایم
شاه ما گوشه نشینان دوست می دارد از آن
با خیالش خلوتی در گوشه ای بگزیده ایم
بلبل مستیم و در گلشن نوائی می زنیم
تا گلی از گلستان وصل جانان دیده ایم
زاهد بیچارهٔ مسکین به عمر خود ندید
آنچه ما از جرعه ای جام شرابی دیده ایم
ما لب خود را به آب زندگانی شسته ایم
تا لب جامی به کام جان خود بوسیده ایم
نعمت الله ساقی و ما عاشقان باده نوش
عاشقانه جام می شادی او نوشیده ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۹
تا بیانش در کنار آورده ایم
عاشقانه جان نثار آورده ایم
حسن او بر دیده نقشی بسته ایم
عالمی نقش و نگار آورده ایم
کار جان بازیست کار عاشقان
جان درین بازی به کار آورده ایم
جان ما حلقه به گوش عشق اوست
گوش پیش گوشوار آورده ایم
بر سر دار فنا دار بقاست
ما از آن سر پای دار آورده ایم
بر در میخانهٔ معشوق خود
عاشقان را صدهزار آورده ایم
گر رسول الله از دنیا برفت
نعمت الله یادگار آورده ایم
عاشقانه جان نثار آورده ایم
حسن او بر دیده نقشی بسته ایم
عالمی نقش و نگار آورده ایم
کار جان بازیست کار عاشقان
جان درین بازی به کار آورده ایم
جان ما حلقه به گوش عشق اوست
گوش پیش گوشوار آورده ایم
بر سر دار فنا دار بقاست
ما از آن سر پای دار آورده ایم
بر در میخانهٔ معشوق خود
عاشقان را صدهزار آورده ایم
گر رسول الله از دنیا برفت
نعمت الله یادگار آورده ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۰
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۱
در خرابات مغان مست وخراب افتاده ایم
توبه بشکستیم و دیگر در شراب افتاده ایم
عاشقان را همدم جامیم و با ساقی حریف
فارغیم و در دهان شیخ و شاب افتاده ایم
دیدهٔ ما تا خیال روی او درخواب دید
گوشه ای بگزیده ایم و خوش به خواب افتاده ایم
گر نه فصل هجر می خوانیم این گفتار چیست
ور نه بحث وصل داریم از چه باب افتاده ایم
ما ز پا افتاده ایم افتادگان را دست گیر
کز هوای جام می در اضطراب افتاده ایم
تا ز سودای سر زکفش پریشان گشته ایم
مو به مو چون زلف او در پیچ و تاب افتاده ایم
نعمت الله در کنار و ساغر می در میان
بر در میخانه مست و بی حجاب افتاده ایم
توبه بشکستیم و دیگر در شراب افتاده ایم
عاشقان را همدم جامیم و با ساقی حریف
فارغیم و در دهان شیخ و شاب افتاده ایم
دیدهٔ ما تا خیال روی او درخواب دید
گوشه ای بگزیده ایم و خوش به خواب افتاده ایم
گر نه فصل هجر می خوانیم این گفتار چیست
ور نه بحث وصل داریم از چه باب افتاده ایم
ما ز پا افتاده ایم افتادگان را دست گیر
کز هوای جام می در اضطراب افتاده ایم
تا ز سودای سر زکفش پریشان گشته ایم
مو به مو چون زلف او در پیچ و تاب افتاده ایم
نعمت الله در کنار و ساغر می در میان
بر در میخانه مست و بی حجاب افتاده ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۲
مست و رند و لاابالی در جهان افتاده ایم
بر در میخانهٔ خمار سر بنهاده ایم
جامهای خسروانی خورده ایم اندر الست
تا نپنداری که ما امروز مست باده ایم
بر در سلطان عشقش چون گدایان سالها
بر امید وعدهٔ دیدار او استاده ایم
ما به بدنامی اگر چه ننگ خلق عالمیم
جز به نام صانع بی چون زبان نگشاده ایم
ساکن میخانه ایم و عشق می ورزیم فاش
فارغ از پیر و مرید وخرقه و سجاده ایم
نعمت اللهیم و در اقلیم عالم مُهروار
بر در و دیوار و بام خاص و عام افتاده ایم
بر در میخانهٔ خمار سر بنهاده ایم
جامهای خسروانی خورده ایم اندر الست
تا نپنداری که ما امروز مست باده ایم
بر در سلطان عشقش چون گدایان سالها
بر امید وعدهٔ دیدار او استاده ایم
ما به بدنامی اگر چه ننگ خلق عالمیم
جز به نام صانع بی چون زبان نگشاده ایم
ساکن میخانه ایم و عشق می ورزیم فاش
فارغ از پیر و مرید وخرقه و سجاده ایم
نعمت اللهیم و در اقلیم عالم مُهروار
بر در و دیوار و بام خاص و عام افتاده ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۳
ما دم از عشق در قدم زده ایم
پیش از این دم ز عشق دم زده ایم
کاف کن در کتاب کون نبود
که خیالش به جان رقم زده ایم
غم نداریم از همه عالم
شادی عشق جام جم زده ایم
مطرب بزم باده نوشانیم
ساز عشاق زیر و بم زده ایم
حرف عشقش نوشته ایم به جان
دفتر عقل را قدم زده ایم
در طریقی که نیست پایانش
عاشقانه بسی قدم زده ایم
از وجود و عدم مگو سید
که وجود و عدم به هم زده ایم
پیش از این دم ز عشق دم زده ایم
کاف کن در کتاب کون نبود
که خیالش به جان رقم زده ایم
غم نداریم از همه عالم
شادی عشق جام جم زده ایم
مطرب بزم باده نوشانیم
ساز عشاق زیر و بم زده ایم
حرف عشقش نوشته ایم به جان
دفتر عقل را قدم زده ایم
در طریقی که نیست پایانش
عاشقانه بسی قدم زده ایم
از وجود و عدم مگو سید
که وجود و عدم به هم زده ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۴
دردمندیم و به امید دوا آمده ایم
مستمندیم و طلبکار شفا آمده ایم
از در لطف تو نومید نگردیم که ما
بینوایان به تمنای نوا آمده ایم
ما گدائیم و تو سلطان جهان کرمی
نظری کن که به امید شما آمده ایم
دل فدا کرده و جان داده و سر بر کف دست
تا نگوئی که به تزویر و ریا آمده ایم
این چنین عاشق و سرمست که بینی ما را
نیست حاجت که بگوئی ز کجا آمده ایم
ما اگر زاهد سجاده نشینیم نه رند
بر سر کوی خرابات چرا آمده ایم
سید بزم خرابات جهان جانیم
بندگانیم به درگاه خدا آمده ایم
مستمندیم و طلبکار شفا آمده ایم
از در لطف تو نومید نگردیم که ما
بینوایان به تمنای نوا آمده ایم
ما گدائیم و تو سلطان جهان کرمی
نظری کن که به امید شما آمده ایم
دل فدا کرده و جان داده و سر بر کف دست
تا نگوئی که به تزویر و ریا آمده ایم
این چنین عاشق و سرمست که بینی ما را
نیست حاجت که بگوئی ز کجا آمده ایم
ما اگر زاهد سجاده نشینیم نه رند
بر سر کوی خرابات چرا آمده ایم
سید بزم خرابات جهان جانیم
بندگانیم به درگاه خدا آمده ایم