عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
به صاف صبح نگه کن سر سبو بگشا
دهان چشمه گشادند راه جو بگشا
دل از مطالعه صبح در حجاب مدار
ز زیر هر بن مو دیده یی برو بگشا
شکاف خرقه به دقت چه می کنی پیوند؟
لباس فقر و فنا پاره به رفو بگشا
یکی به کوزه پرهیز خویش سنگی زن
چو شیشه رشته زنارش از گلو بگشا
چو موی جاه جهان نقص دیده بیناست
اگر نرسته تو را در دو دیده مو بگشا
چو شیر گاه قناعت دهان آز ببند
چو باز وقت هنر بال جستجو بگشا
در ازدحام غم و غصه وقت گم کردی
تو را که گفت؟ سر کیسه در غلو بگشا
حجاب مانع قرب است شرم حایل لطف
به نزد او ره اظهار آرزو بگشا
چو رنگ چند شوی ملتفت به روی سخن
به مغز راه کن و پرده همچو بو بگشا
به نزد بی بصران پرده بر معانی کش
وگر به دیده وری برخوری برو بگشا
به بزم اهل خرد عقده بر سخن مگذار
چو غیر نیست «نظیری » کسی بگو بگشا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
چون غنچه دل مبند و چو بو بر هوا متاب
بر گل سوار باش و عنان از صبا متاب
آمیزش از صلاح دو یک دل به هم رسد
جایی که تار میل نباشد دو تا متاب
هرگز خضر به تشنه زلال بقا نداد
مس به امیدواری این کیمیا متاب
شوقی اگر نجات ز خودبینی ات دهد
بگریز و رخ ز آینه هم بر قفا متاب
بر سفره هیچ نیست سئوال از برون چرا
قفل گشوده بر در گنج عطا متاب
شغل توام ز گوشه خاطر نمی رود
گوشم چو طفل از پی هر مدعا متاب
بر صفحه نقش ها همه زیبا کشیده اند
برقع به دست کوته چون و چرا متاب
آهی زدیم و پیرهن پاره سوختیم
گو همنشین فتیله پی داغ ما متاب
چشم از امیدواری دیدار روشن است
گو روشنی مهر و مهم بر سرا متاب
معشوق ساقی است مزن بر پیاله دست
یوسف نموده رخ بصر از توتیا متاب
افسون لب به کار «نظیری » کفایت است
نعلش در آتش از پی مهر و وفا متاب
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
سبزه عیش ز بوم و بر هجران مطلب
نیشکر حاصل مصر است ز کنعان مطلب
رسن زلف پی حیله درآویخته اند
جز دل تشنه از آن چاه زنخدان مطلب
در دیاری که سجود خم ابرو رسمست
غیرمحراب کج و قبله ویران مطلب
فرض و سنت به تماشای تو از یادم رفت
پرده بر روی فکن یا زمن ایمان مطلب
بعد از آن کز چه نسیان به درم آوردی
پیش گرگم فکن و قیمتم ارزان مطلب
مهر، کین نیست که هرجاطلبی یافت شود
آن چه هرگز نسپردند به دوران مطلب
لخت دل قوت کن و شکر احباب مخواه
دود دل سرمه کن و کحل صفاهان مطلب
آب حیوان ز کف دردکشان می جوشد
گو خضر دشت مپیما و بیابان مطلب
همه از کاهش احباب به خویش افزایند
قیمت یاری ازین خویش فروشان مطلب
جلوه از حوصله بیش است «نظیری » هشدار
کشتی نوح نشد ساخته طوفان مطلب
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
می باش و از مزاج حریفان نشان طلب
با طبع هر که راست نیابی کران طلب
چون ره بری به صحبت نیکان گران مباش
جایت اگر به صدر دهند آستان طلب
مهمان گنج باش و قناعت به خاک کن
همسایه همای شو و استخوان طلب
مجموعه ایست عالم از آن انتخاب کن
مغلوبه ایست دهر درو مهربان طلب
در طبع دوستان ز حسد راستی نماند
انصاف اگر طلب کنی از دشمنان طلب
از حلقه های زلف طلسمی به چنگ آر
وز شغل آن ز وسوسه دل امان طلب
دست کسی به دامن محمل نمی رسد
کو را نه بر صدای جرس کاروان طلب
هرگاه یوسفی ز تو در راه مانده است
شیون کن و ز گم شده خود نشان طلب
ننگست در طریق کریمان معاملت
جان از «نظیری » ار طلبی رایگان طلب
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
امروز آنچه تاج سر ماست دست ماست
سرمایه درستی ما در شکست ماست
نادان بر آبگینه ما سنگ می زند
گر هوشمندیی به کسی هست مست ماست
سر می کنیم درسرپیمان خویشتن
ایمان ما همان به ندای الست ماست
اندیشه از فراز ثریا گذشته است
کوتاهیی که هست ز تقریر پست ماست
بر چهره حقیقت اگر مانده پرده یی
جرم نگاه دیده صورت پرست ماست
شاهانه فرش بر سر کرسی نهاده اند
این طارم خراب چه جای نشست ماست
ننگ است اگر به خاتم جمشید بنگریم
پیچاک زلف یار «نظیری » به شست ماست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
هیچ راز از دیده صاحب تمیزان دور نیست
تا به صدر از لب خبر دارم ولی دستور نیست
هرکه از معشوق غافل گشت لذت درنیافت
دیده بی معرفت را در دو دنیا نور نیست
گل گریبان چاک و نرگس مست رفتند از چمن
سرو را غیر از هوایی در سر مخمور نیست
بر در پیر مغان هرگز نمی میرد کسی
در مقامی کاب حیوان هست غیر از سور نیست
چون سرای کاروانگاهست دنیا بر گذر
شب نمی آید که صد مسکین درو رنجور نیست
سینه ای دارم که از مرهم جراحت می شود
زخمی از نیش محبت نیست کان ناسور نیست
بنده گر بی باکیی کرد، از خداوندی ببخش
گرچه مغرور است اما جز به تو مغرور نیست
عشق یوسف را درین سودا به دیناری فروخت
بندگی خواهد، پیمبر زادگی منظور نیست
بر بجا گر عشق اینجا لاف رفعت می زند
جلوه ها در بطن عاشق هست کاندر طور نیست
کوهکن را خود به ناخن سنگ می باید برید
جوی شیر و نقش شیرین کار هر مزدور نیست
گر ثری گر عرش اینجا لاف رفعت می زنند
جلوه ها در بطن ماهی هست کاندر طور نیست
عافیت خواهی «نظیری » بسته خوبان مشو
از نتاج حسن اگر حور از ملک مستور نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
به شرح حالت من نامه ها در اطرافست
هزار قافله ام زیر بار او صافست
به مهربانی او اعتماد نتوان کرد
که تازه عاشقم و خاطرش به من صافست
به ناله اشک فشانم که تازه دولت را
عطای نیم درم دستگاه صد لافست
به عشوه کرد تبسم به خنده جان دادم
خلاف دوست نمودن خلاف انصافست
بهشت روزی نابالغ محبت نیست
کسی که طفل بمیرد مقامش اعرافست
به تلخی از لب این شاهدان شاه شناس
اگر شویم مکرم کمال الطافست
هزار مصرف شکر صرف منعمان سازند
نواله ای به فقیر ار دهند اسرافست
ز عالمی که به کس دوستی به سر نرساند
وفا مجوی که عنقا هنوز در قافست
اگر ز راز دلت آگهم عجیب مدان
که علم کشف نه از قسم علم کشافست
به یک تبسم دزدیده ام فراهم ساز
که چون رخ تو پریشانیم از اطرافست
«نظیری » از ره سنجیدگی شود غالب
دغل مباز که میزان به دست صرافست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
کس ننمود جرعه یی کز جگرم گزک نخواست
بی نمکی نگفت کس کز سخنم نمک نخواست
هرکه زیاده دادمش عربده بیشتر نمود
پر ترکش نساختم کاسه که پر ترک نخواست
آمده نقش بازیم ورنه فراز دیده ام
کس ننشست کز حسد جای دو شش دو یک نخواست
من همه عجز و همگنان میل نزاع می کنند
هرکه حریرباف شد عاقل ازو خسک نخواست
رنگ رخ سخن نشان می دهد از عیار مرد
صاحب فهم خورده بین ناسره را محک نخواست
گفت و شنید دوستان مایه عیش می شود
آن که شمرده زد نفس همدمی ملک نخواست
عالم و یک مسیح دم، دیر مغان و یک صنم
هرچه بخواست رای من اختر نه فلک نخواست
مصرع نظم بی غلط صفحه نثر بی سقط
نسخه نظم و نثر من نقطه سهو و شک نخواست
نظم «نظیری » از ازل معجزه خیز آمده
گزلک جاهلی مکش نسخه صنع حک نخواست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ابری به نظر آمد و برقی ز میان جست
صد فتنه به هر مرحله از خواب گران جست
انگیخت از آن ظلمت و پرتو تن و جانی
وز پرده برون آمد و در خانه جان جست
آسوده ز آفات به هم ساخته بودیم
ناگاه خطایی شد و تیری ز کمان جست
نشنید کس از کس سخن مهر و محبت
شوقی به ضمیر آمد و حرفی ز زبان جست
در مدعیان غلغله افتاد ازین رشک
منصف به میان آمد و منکر به کران جست
ربطست به او سر به سر اجزای جهان را
زین سلسله حاصل که به جایی نتوان جست
زین بیش حکایت نتوان کرد «نظیری »
افروخت ورق در کف و آتش ز بنان جست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
دل که جمعست غم بی سر و سامانی نیست
فکر جمعیت اگر نیست پریشانی نیست
بیضه در جنگل شهباز نهد طایر من
در فضایی که منم بال و پرافشانی نیست
گر کنم یاد ز بتخانه مرا عیب مکن
هر که را حب وطن نیست مسلمانی نیست
لاابالی شو و دریاب فراخی نشاط
چند در تنگی مشرب که فراوانی نیست
نیست لذت ز نظربای بزمی که در او
خنده زیر لب و گریه پنهانی نیست
ترک ادبار به تاج سر جم دوخته اند
هیچ سر نیست کش این نیل به پیشانی نیست
بر در خلوت ما فر هما می بخشند
هدهدی را که به سر تاج سلیمانی نیست
طبل درویشی ما بر در جاوید زدند
بر لب بام بجز نوبت سلطانی نیست
صحبت آینه طبعان به دمی تیره شود
در چنین بزمگهی جای گرانجانی نیست
تو به معموره مصری و من مجنون را
نبرد شوق بدان کوچه که ویرانی نیست
از فسون دانی چشمان سیاهی که توراست
صد «نظیری » به نگه داشتن ارزانی نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
جزای حسن عمل در شریعت عربیست
به عرف عفو نکردن گناه بی ادبیست
سواد دل ز می سالخورده روشن کن
که عینک بصرش ز آبگینه حلبیست
قبول بی هنران ز التفات معشوق است
عنایت ازلی را نشانه بی سببیست
جمال حال شود ترجمان استحقاق
دلیل آب جگر تفتگی و تشنه لبیست
ز من مشاطه بستان صداق می طلبد
هنوز دختر رز در سرایچه عنبیست
بگو که رفتم و قسمت نشد که دریابم
که نارسیدن سالک نشان بی طلبیست
ز دوست روی مگردان و تن به فرمان ده
که هر که صاحب این حال شد، ولی و نبیست
خلاف رسم درین عهد خرق عادت دان
که کارهای چنین از شمار بوالعجبیست
شب سیاه صباح سفید می آرد
چراغ مطلب از دودمان بولهبیست
به تیغ قطع ارادت نمی شود ما را
خلوص بندگی ما شرافت نسبیست
مگو ز دوست، ملالت بود «نظیری » را
که مستی سحری از نیاز نیم شبیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
رفتی به بزم غیر و نکونامی تو رفت
ناموس صدقبیله ز یک خامی تو رفت
اکنون اگر فرشته نکو گویدت چه سود
در شهر صد حکایت بدنامی تو رفت
هم صحبت رقیب شدی از غرور حسن
نام خوش تو در سر خودکامی تو رفت
یاران متفق همه انکار می کنند
هرجا حدیث نیک سرانجام تو رفت
رندی که می فروش ندادیش درد می
مشهور خاص و عام به هم جامی تو رفت
برد از رخ تو رنگ حیا باده هوس
شرمی که بود در همه جا حامی تو رفت
با کاو کاو غمزه «نظیری » اثر نماند
فارغ نشین که خون دل آشامی تو رفت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
بر طبع ساده زود شود خوشگوار بحث
دارد برای طفل شکر در کنار بحث
پر خشمگین مباش چنان کز پی نزاع
بر هر غبار خاسته سازی سوار بحث
از هر غمی به خاطر ما کین سبک تر است
این راح ما به روح کند در عیار بحث
آنم که حال مستی و مخموریم یکی است
هرگز نکرده ام به کسی در خمار بحث
ریزم گل نیاز و تضرع در اضطراب
ز ابر ستیزه ام نگرفتست بار بحث
خط مسلمی به کف صدق داده اند
هرگز ز راستی نشود شرمسار بحث
مطلب گریزد از تو «نظیری » جفا مکش
جز در ضمیر کند نگیرد قرار بحث
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
فسون خط تو پیغام بعثت و شب داج
نگاه پر رخ تو مصطفاست بر معراج
ظهور حسن تو امنیتی به دوران داد
که پادشه ز رعیت نمی ستاند باج
چه صلح بود که حسن تو باوفا انگیخت
کز آب و آتش ما برد اختلاف مزاج
میان زخم و خدنگ تو الفتی پیوست
که از دکان مسیحا نمی خرند علاج
حسود مهره دل قلب کرد و غافل ازین
که کعبتین دغا، خانه می دهد تاراج
سرشگ زرق در آن کو روان نمی گردد
نبوده سیم دغل را به هیچ جای رواج
نماند شوکت شاهان کسی نمی داند
درازدستی حسنی که می رباید تاج
سوار معرکه آخرالزمان ایرج
که طالعش به ظفر کرده اند استخراج
چنان به عربده قلب عدو به هم شکند
که شیربچه گشایند بر بساط زجاج
مثال نسبت اعقاب و جد او این است
که آن قدر که گهر بیش بیش قیمت تاج
قبول تربیت استاد می کند شاگرد
هوای معرکه شهباز می کند دراج
بیان قصه رزمش نکو نمی دانم
وگرنه نظم کنم، بودمی همان جا کاج
غنیمتی که من از گنج فقر یافته ام
خراج ملک دهندم نمی دهم به خراج
سر «نظیری » و خاک سرای پیر مغان
ز آستان کریمان کجا رود محتاج؟
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
چگونه نام تو آریم بر زبان گستاخ
که یاد تو نتوان کرد در نهان گستاخ
اگر به گلبن تو بلبلی پناه آورد
کسی نمی زندش گل بر آشیان گستاخ
هر ارجمند که در راه تو شهید شود
هما نمی کندش قصد استخوان گستاخ
اگر سؤالی از آب لب کنیم خیره ببخش
به میزبان کریم است، میهمان گستاخ
به کعبه سجده عارف نمی کنند قبول
اگر به دیر نهد پا بر آستان گستاخ
محرمات حرمگاه های معبودند
به مقتضای طبیعت مده عنان گستاخ
عجب که جان به سلامت برند مغروران
ستارگان قدرانداز و آسمان گستاخ
چگونه حرمت درویش پارسا ماند
سؤال زشت و، غنی سخت دل، زبان گستاخ
مباد صاعقه بی نیازیی بجهد
چنین مجوی «نظیری » ازو نشان گستاخ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
ما بید بوستانیم، ما را ثمر نباشد
مردود دوستانیم از ما بتر نباشد
از لب برون نیاید آواز عشقبازان
پرواز مرغ بسمل جز زیر پر نباشد
تاراج دیدگانند آوارگان معشوق
راهی نمی برد عشق کانجا خطر نباشد
صد در اگر گشایند بر جلوه گاه دیدار
آن را که چشم بستند راهش به در نباشد
اول نشان مردی اخفای کار خوبست
بهتر ازین که گفتم دیگر هنر نباشد
فیروزی ضعیفان در عجز و انکسارست
تا نشکند صف ما ما را طفر نباشد
از تیغ کی هراسم، دیدار مزد قتل است
خونی که عشق ریزد هرگز هدر نباشد
تا دل به جای خویش است دارد عنان دیده
عاشق که شد پریشان صاحب نظر نباشد
در گوشه نقابت سیر گل است و نسرین
زین خوبتر نظر را هرگز سفر نباشد
هرجا رود مسافر حرف تو ارمغانست
یک خانه نیست کز تو پر از شکر نباشد
قاصد که می فرستی، رطل گرانش درده
کز ما خبر نیابد، تا بی خبر نباشد
از شاخ لهو برگی حاصل نشد «نظیری »
لب تشنه باد کشتی کز گریه تر نباشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
پیران که دقع قبض طباشیر برده اند
آب رخ جوان به دم پیر برده اند
چون من هر آن کسان که نفس کرده اند سرد
نور سحر به ناله شبگیر برده اند
سرگشته اند اگرچه به تحصیل تجربه
پی تا فراز طارم تدبیر برده اند
از سالخوردگان نبود خوش فضول از آنک
صحبت به ضیف خانه تقدیر برده اند
پیران ز روز تیره سیه کار می شوند
با آن که مو سفید سر از شیر برده اند
بی باکی و غرور جوانی نماند حیف
پیران همه خجالت و تقصیر برده اند
شادی به شیب کز می و افیون بود چه حظ؟
این قوم ره به عیش به تزویر برده اند
گر کج شود به ما دل نازک به آن سزد
بار گران به قامت چون تیر برده اند
با موی همچو سبحه کافور نگروند
آنان که دل به زلف چو زنجیر برده اند
یوسف فریب گرگ ممثل کجا خورد؟
روبه به صید کردن نخجیر برده اند
وحشی چو تو، شکار «نظیری » کجا شود
شهباز را به دام مگس گیر برده اند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
کسی به ملک حدوث از قدم نمی افتد
که بر گذرگه شادی و غم نمی افتد
به روشنایی دل رو که رفتگان رستند
گذار زنده دلان بر عدم نمی افتد
من این مرقع الوان بیفکنم روزی
که طرح رندی و تقوا به هم نمی افتد
زبان دعوت و تسخیر به که بربندم
که در چراغ کس آتش به دم نمی افتد
مسافری که ز نابود بود خود بیند
به فکر منفعت بیش و کم نمی افتد
دلیل عشق نزیبد کسی که در هر گام
سرش چو شمع به پیش قدم نمی افتد
چنان ز شوق تو گردیده کعبه سرگردان
که راه کعبه روان بر حرم نمی افتد
چنان پرستش روی تو جذب دل ها کرد
که عشق برهمنان بر صنم نمی افتد
به ذکر من خط نسیان کشیده ای اما
به فکر غیر ز دستت قلم نمی افتد
ز سهو خاطر یاران چنان سقیم شدم
که سایه قلمم بر رقم نمی افتد
نویسی ار به «نظیری » دعا و گر دشنام
ز شوق نامه به فکر رقم نمی افتد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
منشین به شاهد آب رخ پارسا مبر
آیینه صفا به دم بی صفا مبر
دور از طریق تهمت اگر جیب مریم است
دل های پاک معتقدان را ز جا مبر
از کوی چون به جانب خلوت روان شوی
گر سایه همره تو شود از قفا، مبر
تا زخم طعنه زن نخوری در سرای خویش
بیگانه را درون مگذار آشنا مبر
آیینه ات ز هم نفسان تیره می شود
سیمای حسن مشکن و رنگ حیا مبر
تلخت شکر شود و به لب انگبین مده
خارت سمن شود به گذار صبا مبر
نالان مگرد و قیمت ما را سبک مساز
گریان مباش و آب رخ کار ما مبر
بودن به طبع خوش منشان کار مشکل است
نازک دلی به سر نرسانی عنا مبر
حرز جمال خود ز «نظیری » طلب نمای
جز سوی حفظ ظاطر او التجا مبر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
دچار هرکه شوی جز سراغ یار مگیر
سپند بر سر آتش شو و قرار مگیر
چو وعده دررسد، او خود به یاد می آرد
به ذوق خویش سر راه انتظار مگیر
ز آب و دانه همه وحشیان برآمده اند
سر شکار نداری پی شکار مگیر
تو آن درخت نیی کز تو بر توان خوردن
پی نظاره خوشی، گل فشان و بار مگیر
حقوق صحبت اگر وعده ایست کم مشمار
وفای دوست اگر پرسشی است خوار مگیر
چو لاله سوخته دل یا چو سرو فارغ باش
هزار رنگ مشو، طور نوبهار مگیر
شراب غیر «نظیری » خمار می آرد
قدح ز ساقی بیگانه زینهار مگیر