عبارات مورد جستجو در ۳۳۲ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
گر چه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد
گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران یاد باد
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
گر چه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد
گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران یاد باد
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یاد باد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
چه مستیست ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد
تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن
که باد صبح نسیم گره گشا آورد
رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد
بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد
صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است
که مژده طرب از گلشن سبا آورد
علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست
برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درویش یک قبا آورد
فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند
که التجا به در دولت شما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد
تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن
که باد صبح نسیم گره گشا آورد
رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد
بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد
صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است
که مژده طرب از گلشن سبا آورد
علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست
برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درویش یک قبا آورد
فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند
که التجا به در دولت شما آورد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد
برکش ای مرغ سحر نغمه ی داوودی باز
که سلیمان گل از باد هوا بازآمد
عارفی کو که کند فهم زبان سوسن
تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد
مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من
کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد
لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح
داغ دل بود به امید دوا بازآمد
چشم من در ره این قافله ی راه بماند
تا به گوش دلم آواز درا بازآمد
گر چه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکست
لطف او بین که به لطف از در ما بازآمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد
برکش ای مرغ سحر نغمه ی داوودی باز
که سلیمان گل از باد هوا بازآمد
عارفی کو که کند فهم زبان سوسن
تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد
مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من
کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد
لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح
داغ دل بود به امید دوا بازآمد
چشم من در ره این قافله ی راه بماند
تا به گوش دلم آواز درا بازآمد
گر چه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکست
لطف او بین که به لطف از در ما بازآمد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی
شدهام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که به همت عزیزان برسم به نیک نامی
تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداریم و فکندهایم دامی
عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
نه به نامهای پیامی نه به خامهای سلامی
اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی
ز رهم میفکن ای شیخ به دانههای تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ
که چنان کشندهای را نکند کس انتقامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی
شدهام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که به همت عزیزان برسم به نیک نامی
تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداریم و فکندهایم دامی
عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
نه به نامهای پیامی نه به خامهای سلامی
اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی
ز رهم میفکن ای شیخ به دانههای تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ
که چنان کشندهای را نکند کس انتقامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۹
شب دوشینه ما بیدار بودیم
همه خفتند و ما بر کار بودیم
حریف غمزه غماز گشتیم
ندیم طره طرار بودیم
به گرد نقطه خوبی و مستی
به سر گردنده چون پرگار بودیم
تو چون دی زادهیی با تو چه گویم
که با یار قدیمی یار بودیم؟
مثال کاسههای لب شکسته
به دکان شه جبار بودیم
چرا چون جام شه زرین نباشیم؟
چو اندر مخزن اسرار بودیم
چرا خود کف ما دریا نباشد
چو اندر قعر دریابار بودیم
خمش باش و دو عالم را بگفت آر
کز اول گفت بیگفتار بودیم
همه خفتند و ما بر کار بودیم
حریف غمزه غماز گشتیم
ندیم طره طرار بودیم
به گرد نقطه خوبی و مستی
به سر گردنده چون پرگار بودیم
تو چون دی زادهیی با تو چه گویم
که با یار قدیمی یار بودیم؟
مثال کاسههای لب شکسته
به دکان شه جبار بودیم
چرا چون جام شه زرین نباشیم؟
چو اندر مخزن اسرار بودیم
چرا خود کف ما دریا نباشد
چو اندر قعر دریابار بودیم
خمش باش و دو عالم را بگفت آر
کز اول گفت بیگفتار بودیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۵
شب شد ای خواجه زکی آخر آن یار تو کو؟
یار خوش آواز تو آن خوش دم و شش تار تو کو؟
یار لطیف تر تو، خفته بود در بر تو
خفته کند نالهٔ خوش، خفتهٔ بیدار تو کو؟
گاه نماییش رهی، گوش بمالیش گهی
دم ز درون تو زند، محرم اسرار تو کو؟
زنده کند هر وطنی، ناله کند بیدهنی
فتنهٔ هر مرد و زنی، همدم گفتار تو کو؟
دست بنه بر رگ او، تیزروان کن تک او
ای دم تو رونق ما، رونق بازار تو کو؟
یار خوش آواز تو آن خوش دم و شش تار تو کو؟
یار لطیف تر تو، خفته بود در بر تو
خفته کند نالهٔ خوش، خفتهٔ بیدار تو کو؟
گاه نماییش رهی، گوش بمالیش گهی
دم ز درون تو زند، محرم اسرار تو کو؟
زنده کند هر وطنی، ناله کند بیدهنی
فتنهٔ هر مرد و زنی، همدم گفتار تو کو؟
دست بنه بر رگ او، تیزروان کن تک او
ای دم تو رونق ما، رونق بازار تو کو؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۵ - تمثیل تن آدمی به مهمانخانه و اندیشههای مختلف به مهمانان مختلف عارف در رضا بدان اندیشههای غم و شادی چون شخص مهماندوست غریبنواز خلیلوار کی در خلیل باکرام ضیف پیوسته باز بود بر کافر و ممن و امین و خاین و با همه مهمانان روی تازه داشتی
سعدی : غزلیات
غزل ۱۷۹
کیست آن ماه منور که چنین میگذرد
تشنه جان میدهد و ماء معین میگذرد
سرو اگر نیز تحول کند از جای به جای
نتوان گفت که زیباتر از این میگذرد
حور عین میگذرد در نظر سوختگان
یا مه چارده یا لعبت چین میگذرد
کام از او کس نگرفتست مگر باد بهار
که بر آن زلف و بناگوش و جبین میگذرد
مردم زیر زمین رفتن او پندارند
کآفتابست که بر اوج برین میگذرد
پای گو بر سر عاشق نه و بر دیده دوست
حیف باشد که چنین کس به زمین میگذرد
هر که در شهر دلی دارد و دینی دارد
گو حذر کن که هلاک دل و دین میگذرد
از خیال آمدن و رفتنش اندر دل و چشم
با گمان افتم و گر خود به یقین میگذرد
گر کند روی به ما یا نکند حکم او راست
پادشاهیست که بر ملک یمین میگذرد
سعدیا گوشه نشینی کن و شاهدبازی
شاهد آنست که بر گوشه نشین میگذرد
تشنه جان میدهد و ماء معین میگذرد
سرو اگر نیز تحول کند از جای به جای
نتوان گفت که زیباتر از این میگذرد
حور عین میگذرد در نظر سوختگان
یا مه چارده یا لعبت چین میگذرد
کام از او کس نگرفتست مگر باد بهار
که بر آن زلف و بناگوش و جبین میگذرد
مردم زیر زمین رفتن او پندارند
کآفتابست که بر اوج برین میگذرد
پای گو بر سر عاشق نه و بر دیده دوست
حیف باشد که چنین کس به زمین میگذرد
هر که در شهر دلی دارد و دینی دارد
گو حذر کن که هلاک دل و دین میگذرد
از خیال آمدن و رفتنش اندر دل و چشم
با گمان افتم و گر خود به یقین میگذرد
گر کند روی به ما یا نکند حکم او راست
پادشاهیست که بر ملک یمین میگذرد
سعدیا گوشه نشینی کن و شاهدبازی
شاهد آنست که بر گوشه نشین میگذرد
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳
دگر باره شد از تاراج بهمن
تهی از سبزه و گل راغ و گلشن
پری رویان ز طرف مرغزاران
همه یکباره برچیدند دامن
خزان کرد آنچنان آشوب بر پای
که هنگام جدل شمشیر قارن
ز بس گردید هر دم تیره ابری
حجاب چهرهٔ خورشیدی روشن
هوا مسموم شد چون نیش کژدم
جهان تاریک شد چون چاه بیژن
بنفشه بر سمن بگرفت ماتم
شقایق در غم گل کرد شیون
سترده شد فروغ روی نسرین
پریشان گشت چین زلف سوسن
به باغ افتاد عالم سوز برقی
به یک دم باغبان را سوخت خرمن
خسک در خانهٔ گل جست راحت
زغن در جای بلبل کرد مسکن
به سختی گشت همچون سنگ خارا
به باغ آن فرش همچون خز ادکن
سیه بادی چو پر آفت سمومی
گرفت اندر چمن ناگه وزیدن
به بی باکی بسان مردم مست
به بدکاری به کردار هریمن
شهان را تاج زر بربود از سر
بتان را پیرهن بدرید بر تن
تو گوئی فتنهای بد روح فرسا
تو گوئی تیشهای بد بیخ برکن
ز پای افکند بس سرو سهی را
به یک نیرو چو دیو مردم افکن
بهر سوئی، فسرده شاخ و برگی
بپرتابید چون سنگ فلاخن
کسی بر خیره جز گردون گردان
نشد با دوستدار خویش دشمن
به پستی کشت بس همت بلندان
چنان اسفندیار و چون تهمتن
نمود آنقدر خون اندر دل کوه
که تا یاقوت شد سنگی به معدن
در آغوش ز می بنهفت بسیار
سر و بازو و چشم و دست و گردن
در این ناوردگاه آن به که پوشی
ز دانش مغفر و از صبر جوشن
چگونه بر من و تو رام گردد
چو رام کس نگشت این چرخ توسن
مرو فارغ که نبود رفتگان را
دگر باره امید بازگشتن
مشو دلبستهٔ هستی که دوران
هر آنرا زاد، زاد از بهر کشتن
به غیر از گلشن تحقیق، پروین
چه باغی از خزان بودست ایمن
تهی از سبزه و گل راغ و گلشن
پری رویان ز طرف مرغزاران
همه یکباره برچیدند دامن
خزان کرد آنچنان آشوب بر پای
که هنگام جدل شمشیر قارن
ز بس گردید هر دم تیره ابری
حجاب چهرهٔ خورشیدی روشن
هوا مسموم شد چون نیش کژدم
جهان تاریک شد چون چاه بیژن
بنفشه بر سمن بگرفت ماتم
شقایق در غم گل کرد شیون
سترده شد فروغ روی نسرین
پریشان گشت چین زلف سوسن
به باغ افتاد عالم سوز برقی
به یک دم باغبان را سوخت خرمن
خسک در خانهٔ گل جست راحت
زغن در جای بلبل کرد مسکن
به سختی گشت همچون سنگ خارا
به باغ آن فرش همچون خز ادکن
سیه بادی چو پر آفت سمومی
گرفت اندر چمن ناگه وزیدن
به بی باکی بسان مردم مست
به بدکاری به کردار هریمن
شهان را تاج زر بربود از سر
بتان را پیرهن بدرید بر تن
تو گوئی فتنهای بد روح فرسا
تو گوئی تیشهای بد بیخ برکن
ز پای افکند بس سرو سهی را
به یک نیرو چو دیو مردم افکن
بهر سوئی، فسرده شاخ و برگی
بپرتابید چون سنگ فلاخن
کسی بر خیره جز گردون گردان
نشد با دوستدار خویش دشمن
به پستی کشت بس همت بلندان
چنان اسفندیار و چون تهمتن
نمود آنقدر خون اندر دل کوه
که تا یاقوت شد سنگی به معدن
در آغوش ز می بنهفت بسیار
سر و بازو و چشم و دست و گردن
در این ناوردگاه آن به که پوشی
ز دانش مغفر و از صبر جوشن
چگونه بر من و تو رام گردد
چو رام کس نگشت این چرخ توسن
مرو فارغ که نبود رفتگان را
دگر باره امید بازگشتن
مشو دلبستهٔ هستی که دوران
هر آنرا زاد، زاد از بهر کشتن
به غیر از گلشن تحقیق، پروین
چه باغی از خزان بودست ایمن
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
بنفشه
بنفشه صبحدم افسرد و باغبان گفتش
که بیگه از چمن آزرد و زود روی نهفت
جواب داد که ما زود رفتنی بودیم
چرا که زود فسرد آن گلی که زود شکفت
کنون شکسته و هنگام شام، خاک رهم
تو خود مرا سحر از طرف باغ خواهی رفت
غم شکستگیم نیست، زانکه دایهٔ دهر
بروز طفلیم از روزگار پیری گفت
ز نرد زندگی ایمن مشو که طاسک بخت
هزار طاق پدید آرد از پی یک جفت
به جرم یک دو صباحی نشستن اندر باغ
هزار قرن در آغوش خاک باید خفت
خوش آن کسیکه چو گل، یک دو شب به گلشن عمر
نخفت و شبرو ایام هر چه گفت، شنفت
که بیگه از چمن آزرد و زود روی نهفت
جواب داد که ما زود رفتنی بودیم
چرا که زود فسرد آن گلی که زود شکفت
کنون شکسته و هنگام شام، خاک رهم
تو خود مرا سحر از طرف باغ خواهی رفت
غم شکستگیم نیست، زانکه دایهٔ دهر
بروز طفلیم از روزگار پیری گفت
ز نرد زندگی ایمن مشو که طاسک بخت
هزار طاق پدید آرد از پی یک جفت
به جرم یک دو صباحی نشستن اندر باغ
هزار قرن در آغوش خاک باید خفت
خوش آن کسیکه چو گل، یک دو شب به گلشن عمر
نخفت و شبرو ایام هر چه گفت، شنفت
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۹۴
قرعه دولت زدم ، یاری و اقبال هست
خوبی و فرخندگی جمله در این فال هست
حال نکو بگذرد، بخت مددها کند
طالع خود دیدهام، شاهد این حال هست
داد منجم نوید، گفت که با اخترت
ذلت پارینه رفت ، عزت امسال هست
داد مریض مرا مژدهٔ صحت طبیب
گرچه هنوز اندکی مضطرب احوال هست
طایر اقبال من شهپر دولت دماند
رخصت پرواز نیست ورنه پر وبال هست
بخت ز دنبال چشم اشک مرا پاک کرد
مژده که این گریه را خنده ز دنبال هست
وحشی و اقصای دیر کز طرف میکده
دردسر قال نیست ، سر خوشی حال هست
خوبی و فرخندگی جمله در این فال هست
حال نکو بگذرد، بخت مددها کند
طالع خود دیدهام، شاهد این حال هست
داد منجم نوید، گفت که با اخترت
ذلت پارینه رفت ، عزت امسال هست
داد مریض مرا مژدهٔ صحت طبیب
گرچه هنوز اندکی مضطرب احوال هست
طایر اقبال من شهپر دولت دماند
رخصت پرواز نیست ورنه پر وبال هست
بخت ز دنبال چشم اشک مرا پاک کرد
مژده که این گریه را خنده ز دنبال هست
وحشی و اقصای دیر کز طرف میکده
دردسر قال نیست ، سر خوشی حال هست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۹۷
تو جفاکن که از اینسوی وفاداری هست
طاقت و صبر مرا حوصلهٔ خواری هست
با دلم هر چه توان کرد بکن تا بکشد
کز من و جان منش نیز مددکاری هست
میخرم مایه هر شکوه به سد شکر ز تو
من خریدار، گرت جنس دل آزاری هست
گرد زنجیر به مژگان ادب پاک کند
آنکه در قید کسش ذوق گرفتاری هست
ما به دامان تو نازیم که پاکست چو گل
ورنه در شهر بسی لعبت بازاری هست
شکر جورش کن و خشنودی او جو وحشی
که درازست شب حسرت و بیداری هست
طاقت و صبر مرا حوصلهٔ خواری هست
با دلم هر چه توان کرد بکن تا بکشد
کز من و جان منش نیز مددکاری هست
میخرم مایه هر شکوه به سد شکر ز تو
من خریدار، گرت جنس دل آزاری هست
گرد زنجیر به مژگان ادب پاک کند
آنکه در قید کسش ذوق گرفتاری هست
ما به دامان تو نازیم که پاکست چو گل
ورنه در شهر بسی لعبت بازاری هست
شکر جورش کن و خشنودی او جو وحشی
که درازست شب حسرت و بیداری هست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۸
منفعل دل خودم چند کشد جفای تو
عذر جفای تو مگر خواهمش از خدای تو
گشت ز تاب و طاقتم تاب رقیب منفعل
هیچ خجل نمیشود طبع ستیزه رای تو
شب همه شب دعا کنم تا که به روز من شوی
دل به ستمگری دهی کو بدهد سزای تو
رخنه چو میفتد به دل بسته نمیشود به گل
گو مژه تر مکن به خون خاک در سرای تو
ای رقم فریب عقل از تو بسوخت هستیم
خانه سیاه میکند نسخهٔ کیمیای تو
افسر لطف داشته این همه عزتش مبر
تارک عجز ما که شد پست به زیر پای تو
ای که طبیب وحشی ای، خوب علاج میکنی
وعده به حشر میدهد درد مرا دوای تو
عذر جفای تو مگر خواهمش از خدای تو
گشت ز تاب و طاقتم تاب رقیب منفعل
هیچ خجل نمیشود طبع ستیزه رای تو
شب همه شب دعا کنم تا که به روز من شوی
دل به ستمگری دهی کو بدهد سزای تو
رخنه چو میفتد به دل بسته نمیشود به گل
گو مژه تر مکن به خون خاک در سرای تو
ای رقم فریب عقل از تو بسوخت هستیم
خانه سیاه میکند نسخهٔ کیمیای تو
افسر لطف داشته این همه عزتش مبر
تارک عجز ما که شد پست به زیر پای تو
ای که طبیب وحشی ای، خوب علاج میکنی
وعده به حشر میدهد درد مرا دوای تو
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۱ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
خواهم که بدانم من جانا که چه خوداری
تا از چه برآشوبی، یا از چه بیازاری
گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر
صد کینه به دل گیری، صد اشک فروباری
بدخو نبدی چونین، بدخوت که کرد آخر
بدخوتر ازین خواهی گشتن سرآن داری؟
بدخو نشدستی تو، گر زانکه نکردیمان
با خوی بد از اول چندانت خریداری
خدمت نکنی ما را، وز ما طلبی خدمت
یاری نکنی ما را، وز ما طلبی یاری
نازی تو کنی برما، وز ما نکشی نازی
خواری تو کنی برما، وز ما نبری خواری
رو رو که بیکباره چونین نتوان بودن
لنگی نتوان بردن، ای دوست به رهواری
یا دوستی صادق، یا دشمنی ظاهر
یا یکسره پیوستن، یا یکسره بیزاری
من دشمنیت جانا، بر دوستی انگارم
تو دوستیم جانا بر دشمنی انگاری
نیکوست به چشم من در پیری و برنایی
خوبست به طبع من در خوابی و بیداری
جنگی که تو آغازی، صلحی که تو پیوندی
شوری که تو انگیزی، عذری که تو پیش آری
عیشیست مرا با تو، چونانکه نیندیشی
حالیست مرا با تو، چونانکه نپنداری
عیشم بود با تو، در غیبت و در حضرت
حالیم بود با تو در مستی و هشیاری
من عمر تو در شادی با عمر شه عالم
پیوسته به هم خواهم چون روز و شب تاری
هر کو به شبی صدره، عمرش نه همیخواهد
بیشک به بر ایزد باشدش گرفتاری
یارب ! بدهی او را در دولت و در نعمت
عمری به جهانداری، عزی به جهانخواری
چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی
چون ریگ روان جیشی در پری و بسیاری
چون قوت این سلطان وین دولت و این همت
وین مخبر کرداری وین منظر دیداری
بیش از همه شاهانست در ماضی و مستقبل
بیش از همه شیرانست در شیری و درشاری
لابد بودش عمری، افزون ز همه شاهان
از اول و از آخر، از نافع و از ضاری
شاهی که نشد معروف، الا به جوانمردی
الا به نکونامی، الا به نکوکاری
هشتاد و دو شیر نر کشتهست به تنهایی
هفتاد و دو من گرزی کردهست ز جباری
دادهست بدو ایزد خلق همه عالم را
و ایزد نکند هرگز برخلق ستمکاری
تا میر به بلخ آمد با آلت و با عدت
بیمار شده ملکت برخاست ز بیماری
بیمار بد این ملکت زو دور طبیب او
آشفته شده طبعش، هم مائی و هم ناری
اکنون که طبیب آمد نزدیک به بالینش
بهتر شودش درد و کمتر شودش زاری
بیمار کجا گردد از قوت او ساقط
دانی که به یک ساعت کارش نشود کاری
یک هفته زمان باید، لا بلکه دو سه هفته
تا دور توان کردن، زو سختی و دشواری
بر وی نتوان کردن تعجیل به به کردن
تعجیل به طب اندر باشد ز سبکساری
آهستگیی باید آنجا و مدارایی
صد گونه عمل کردن، صدگونه هشیواری
ای میر جهان، ایزد بسپرد به تو کیهان
کیهان به ستمکاران دانم که بنسپاری
این ملکت مشرق را وین ملکت مغرب را
آری تو سزاواری، آری تو سزاواری
شغل همه برسنجی، داد همه بستانی
کار همه دریابی، حق همه بگزاری
از لشکر و جز لشکر، از رعیت و جز رعیت
مختار تویی بالله، بالله که تو مختاری
بانگ صلوات خلق از دور پدید آید
کز دور پدید آید از پیل تو عماری
نیک و بد این عالم پیش و پس کار او
زودا که تو دریابی، زودا که تو بنگاری
خشتی که ز دیواری بردند به بیدادی
شاخی که ز گلزاری کندند به غداری
این را عوضش خشتی از مشک و ززر سازی
وان را بدلش شاخی از در و گهر کاری
دولت به رکوع آید، آنجا که تو بنشینی
نصرت به سجود آید، آنجا که تو بگذاری
در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت
در عاجل و در آجل یار تو بود باری
چیزیکه تو پنداری در غربت و در حضرت
کاری که تواندیشی از کژی و همواری
نیکوتر از آن باشد بالله که تو اندیشی
آسانتر از آن باشد حقا که تو پنداری
تا باغ پدید آرد برگ گل مینایی
تا ابر فرو بارد ثاد و نم آذاری
بر خوردن تو باشد: از دولت و از نعمت
از مجلس شاهانه، وز لعبت فرخاری
از جام می روشن وز زیر و بم مطرب
از دیبه قرقوبی وز نافهٔ تاتاری
تا از چه برآشوبی، یا از چه بیازاری
گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر
صد کینه به دل گیری، صد اشک فروباری
بدخو نبدی چونین، بدخوت که کرد آخر
بدخوتر ازین خواهی گشتن سرآن داری؟
بدخو نشدستی تو، گر زانکه نکردیمان
با خوی بد از اول چندانت خریداری
خدمت نکنی ما را، وز ما طلبی خدمت
یاری نکنی ما را، وز ما طلبی یاری
نازی تو کنی برما، وز ما نکشی نازی
خواری تو کنی برما، وز ما نبری خواری
رو رو که بیکباره چونین نتوان بودن
لنگی نتوان بردن، ای دوست به رهواری
یا دوستی صادق، یا دشمنی ظاهر
یا یکسره پیوستن، یا یکسره بیزاری
من دشمنیت جانا، بر دوستی انگارم
تو دوستیم جانا بر دشمنی انگاری
نیکوست به چشم من در پیری و برنایی
خوبست به طبع من در خوابی و بیداری
جنگی که تو آغازی، صلحی که تو پیوندی
شوری که تو انگیزی، عذری که تو پیش آری
عیشیست مرا با تو، چونانکه نیندیشی
حالیست مرا با تو، چونانکه نپنداری
عیشم بود با تو، در غیبت و در حضرت
حالیم بود با تو در مستی و هشیاری
من عمر تو در شادی با عمر شه عالم
پیوسته به هم خواهم چون روز و شب تاری
هر کو به شبی صدره، عمرش نه همیخواهد
بیشک به بر ایزد باشدش گرفتاری
یارب ! بدهی او را در دولت و در نعمت
عمری به جهانداری، عزی به جهانخواری
چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی
چون ریگ روان جیشی در پری و بسیاری
چون قوت این سلطان وین دولت و این همت
وین مخبر کرداری وین منظر دیداری
بیش از همه شاهانست در ماضی و مستقبل
بیش از همه شیرانست در شیری و درشاری
لابد بودش عمری، افزون ز همه شاهان
از اول و از آخر، از نافع و از ضاری
شاهی که نشد معروف، الا به جوانمردی
الا به نکونامی، الا به نکوکاری
هشتاد و دو شیر نر کشتهست به تنهایی
هفتاد و دو من گرزی کردهست ز جباری
دادهست بدو ایزد خلق همه عالم را
و ایزد نکند هرگز برخلق ستمکاری
تا میر به بلخ آمد با آلت و با عدت
بیمار شده ملکت برخاست ز بیماری
بیمار بد این ملکت زو دور طبیب او
آشفته شده طبعش، هم مائی و هم ناری
اکنون که طبیب آمد نزدیک به بالینش
بهتر شودش درد و کمتر شودش زاری
بیمار کجا گردد از قوت او ساقط
دانی که به یک ساعت کارش نشود کاری
یک هفته زمان باید، لا بلکه دو سه هفته
تا دور توان کردن، زو سختی و دشواری
بر وی نتوان کردن تعجیل به به کردن
تعجیل به طب اندر باشد ز سبکساری
آهستگیی باید آنجا و مدارایی
صد گونه عمل کردن، صدگونه هشیواری
ای میر جهان، ایزد بسپرد به تو کیهان
کیهان به ستمکاران دانم که بنسپاری
این ملکت مشرق را وین ملکت مغرب را
آری تو سزاواری، آری تو سزاواری
شغل همه برسنجی، داد همه بستانی
کار همه دریابی، حق همه بگزاری
از لشکر و جز لشکر، از رعیت و جز رعیت
مختار تویی بالله، بالله که تو مختاری
بانگ صلوات خلق از دور پدید آید
کز دور پدید آید از پیل تو عماری
نیک و بد این عالم پیش و پس کار او
زودا که تو دریابی، زودا که تو بنگاری
خشتی که ز دیواری بردند به بیدادی
شاخی که ز گلزاری کندند به غداری
این را عوضش خشتی از مشک و ززر سازی
وان را بدلش شاخی از در و گهر کاری
دولت به رکوع آید، آنجا که تو بنشینی
نصرت به سجود آید، آنجا که تو بگذاری
در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت
در عاجل و در آجل یار تو بود باری
چیزیکه تو پنداری در غربت و در حضرت
کاری که تواندیشی از کژی و همواری
نیکوتر از آن باشد بالله که تو اندیشی
آسانتر از آن باشد حقا که تو پنداری
تا باغ پدید آرد برگ گل مینایی
تا ابر فرو بارد ثاد و نم آذاری
بر خوردن تو باشد: از دولت و از نعمت
از مجلس شاهانه، وز لعبت فرخاری
از جام می روشن وز زیر و بم مطرب
از دیبه قرقوبی وز نافهٔ تاتاری
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
در این عهد از وفا بوئی نمانده است
به عالم آشنارویی نمانده است
جهان دست جفا بگشاد آوخ
وفا را زور بازویی نمانده است
چه آتش سوخت بستان وفا را
که از خشک و ترش بویی نمانده است
فلک جائی به موی آویخت جانم
کز آنجا تا اجل مویی نمانده است
به که نالم که اندر نسل آدم
بدیدم آدمی خویی نمانده است
نظر بردار خاقانی ز دونان
جگر میخور که دلجویی نمانده است
به عالم آشنارویی نمانده است
جهان دست جفا بگشاد آوخ
وفا را زور بازویی نمانده است
چه آتش سوخت بستان وفا را
که از خشک و ترش بویی نمانده است
فلک جائی به موی آویخت جانم
کز آنجا تا اجل مویی نمانده است
به که نالم که اندر نسل آدم
بدیدم آدمی خویی نمانده است
نظر بردار خاقانی ز دونان
جگر میخور که دلجویی نمانده است
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱ - باز هم در مرثیهٔ خانوادهٔ خویش
بس وفا پرورد یاری داشتم
بس به راحت روزگاری داشتم
چشم بد دریافت کارم تیره کرد
گرنه روشن روی کاری داشتم
از لب و دندان من بدرود باد
خوان آن سلوت که باری داشتم
گنج دولت میشمردم لاجرم
در هر انگشتی شماری داشتم
خنده در لب گوئی اهلی داشتی
گریه در بر گویم آری داشتم
من نبودم بیدل و یار این چنین
هم دلی هم یار غاری داشتم
آن نه یار آن یادگار عمر
بس به آئین یادگاری داشتم
راز من بیگانه کس نشنیده بود
کاشنا دل رازداری داشتم
هرگز از هیچ اندهم انده نبود
کز جهان انده گساری داشتم
انده آن خوردم که بایستی مرا
کاندر انده اختیاری داشتم
آن دل دل کو که در میدان لهو
از طرب دلدل سواری داشتم
پیش کز بختم خزان غم رسید
هم به باغ دل بهاری داشتم
بارم انده ریخت بیخم غم شکست
گرنه باری بیخ و باری داشتم
نی بدم آتش ز من در من فتاد
کاندرون دل شراری داشتم
کس مرا باور ندارد کز نخست
کار ساز و ساز کاری داشتم
من ز بییاری چو در خود بنگرم
هم نپندارم که یاری داشتم
بس به راحت روزگاری داشتم
چشم بد دریافت کارم تیره کرد
گرنه روشن روی کاری داشتم
از لب و دندان من بدرود باد
خوان آن سلوت که باری داشتم
گنج دولت میشمردم لاجرم
در هر انگشتی شماری داشتم
خنده در لب گوئی اهلی داشتی
گریه در بر گویم آری داشتم
من نبودم بیدل و یار این چنین
هم دلی هم یار غاری داشتم
آن نه یار آن یادگار عمر
بس به آئین یادگاری داشتم
راز من بیگانه کس نشنیده بود
کاشنا دل رازداری داشتم
هرگز از هیچ اندهم انده نبود
کز جهان انده گساری داشتم
انده آن خوردم که بایستی مرا
کاندر انده اختیاری داشتم
آن دل دل کو که در میدان لهو
از طرب دلدل سواری داشتم
پیش کز بختم خزان غم رسید
هم به باغ دل بهاری داشتم
بارم انده ریخت بیخم غم شکست
گرنه باری بیخ و باری داشتم
نی بدم آتش ز من در من فتاد
کاندرون دل شراری داشتم
کس مرا باور ندارد کز نخست
کار ساز و ساز کاری داشتم
من ز بییاری چو در خود بنگرم
هم نپندارم که یاری داشتم
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۶
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶