عبارات مورد جستجو در ۳۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
دیدم سحر آن شاه را، بر شاهراه هل اتی
در خواب غفلت بیخبر زو بوالعلی و بوالعلا
زان می که در سر داشتم، من ساغری برداشتم
در پیش او میداشتم، گفتم که ای شاه الصلا
گفتا چی است این ای فلان؟ گفتم که خون عاشقان
جوشیده و صافی چو جان، بر آتش عشق و ولا
گفتا چو تو نوشیدهیی، در دیگ جان جوشیدهیی
از جان و دل نوشش کنم، ای باغ اسرار خدا
آن دلبر سرمست من، بستد قدح از دست من
اندرکشیدش همچو جان، کان بود جان را جان فزا
از جان گذشته صد درج، هم در طرب هم در فرج
میکرد اشارت آسمان کی چشم بد دور از شما
در خواب غفلت بیخبر زو بوالعلی و بوالعلا
زان می که در سر داشتم، من ساغری برداشتم
در پیش او میداشتم، گفتم که ای شاه الصلا
گفتا چی است این ای فلان؟ گفتم که خون عاشقان
جوشیده و صافی چو جان، بر آتش عشق و ولا
گفتا چو تو نوشیدهیی، در دیگ جان جوشیدهیی
از جان و دل نوشش کنم، ای باغ اسرار خدا
آن دلبر سرمست من، بستد قدح از دست من
اندرکشیدش همچو جان، کان بود جان را جان فزا
از جان گذشته صد درج، هم در طرب هم در فرج
میکرد اشارت آسمان کی چشم بد دور از شما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا
سوی کوه طور رفتم، حبذا لی حبذا
دیدم آن جا پادشاهی، خسروی، جان پروری
دلربایی، جان فزایی، بس لطیف و خوش لقا
کوه طور و دشت و صحرا از فروغ نور او
چون بهشت جاودانی گشته از فر و ضیا
ساقیان سیم بر را جام زرینها به کف
رویشان چون ماه تابان، پیش آن سلطان ما
رویهای زعفران را از جمالش تابها
چشمهای محرمان را از غبارش توتیا
از نوای عشق او، آن جا زمین در جوش بود
وز هوای وصل او، در چرخ دایم شد سما
در فنا چون بنگرید آن شاه شاهان یک نظر
پای همت را فنا بنهاد بر فرق بقا
مطرب آن جا پردهها برهم زند، خود نور او
کی گذارد در دو عالم پردهیی را در هوا
جمع گشته سایهٔ الطاف با خورشید فضل
جمع اضداد از کمال عشق او گشته روا
چون نقاب از روی او باد صبا اندرربود
محو گشت آن جا خیال جملهشان و شد هبا
لیک اندر محو، هستی شان یکی صد گشته بود
هست محو و محو هست آن جا بدید آمد مرا
تا بدیدم از ورای آن جهان جان صفت
ذرهها اندر هوایش از وفا و از صفا
بس خجل گشتم ز رویش آن زمان تا لاجرم
هر زمان زنار میببریدم از جور و جفا
گفتم ای مه توبه کردم، توبهها را رد مکن
گفت بس راه است پیشت، تا ببینی توبه را
صادق آمد گفت او، وز ماه دور افتادهام
چون حجاج گم شده اندر مغیلان فنا
نور آن مه چون سهیل و شهر تبریز آن یمن
این یکی رمزی بود از شاه ما صدرالعلا
سوی کوه طور رفتم، حبذا لی حبذا
دیدم آن جا پادشاهی، خسروی، جان پروری
دلربایی، جان فزایی، بس لطیف و خوش لقا
کوه طور و دشت و صحرا از فروغ نور او
چون بهشت جاودانی گشته از فر و ضیا
ساقیان سیم بر را جام زرینها به کف
رویشان چون ماه تابان، پیش آن سلطان ما
رویهای زعفران را از جمالش تابها
چشمهای محرمان را از غبارش توتیا
از نوای عشق او، آن جا زمین در جوش بود
وز هوای وصل او، در چرخ دایم شد سما
در فنا چون بنگرید آن شاه شاهان یک نظر
پای همت را فنا بنهاد بر فرق بقا
مطرب آن جا پردهها برهم زند، خود نور او
کی گذارد در دو عالم پردهیی را در هوا
جمع گشته سایهٔ الطاف با خورشید فضل
جمع اضداد از کمال عشق او گشته روا
چون نقاب از روی او باد صبا اندرربود
محو گشت آن جا خیال جملهشان و شد هبا
لیک اندر محو، هستی شان یکی صد گشته بود
هست محو و محو هست آن جا بدید آمد مرا
تا بدیدم از ورای آن جهان جان صفت
ذرهها اندر هوایش از وفا و از صفا
بس خجل گشتم ز رویش آن زمان تا لاجرم
هر زمان زنار میببریدم از جور و جفا
گفتم ای مه توبه کردم، توبهها را رد مکن
گفت بس راه است پیشت، تا ببینی توبه را
صادق آمد گفت او، وز ماه دور افتادهام
چون حجاج گم شده اندر مغیلان فنا
نور آن مه چون سهیل و شهر تبریز آن یمن
این یکی رمزی بود از شاه ما صدرالعلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
ابصرت روحی ملیحا زلزلت زلزالها
انعطش روحی فقلت ویح روحی مالها
ذاق من شعشاع خمر العشق روحی جرعة
طار فی جو الهویٰ و استقلعت اثقالها
صار روحی فی هواه غارقا حتیٰ دریٰ
لو تلقاه ضریر تائه احوالها
فی هویٰ من لیس فی الکونین بدر مثله
ان روحی فی الهویٰ من لا تریٰ امثالها
لم تمل روحی الیٰ مال الیٰ ان اعشقت
رامت الاموال کی تنثر له اموالها
لم تزل سفن الهویٰ تجری بها مذ اصبحت
فی بحار العز و الاقبال یوما یا لها
عین روحی قد اصابتها فاردتها بها
حین عدت فضلها و استکثرت اعمالها
افلحت من بعد هلک ان اعوان الهویٰ
اعتنوا فی امرها ان خففوا احمالها
آه روحی من هویٰ صدر کبیر فائق
کل مدح قالها فیه ازدرت اقوالها
ییأس النفس اللقاء من وصال فائت
حین تتلو فی کتاب الغیب من افعالها
حبذا احسان مولی عاد روحا اذ نفث
ناولتها شربة صفیٰ لها احوالها
ان روحی تقشع اللقیات فی الماضی مدا
ثم لا تبصر مضیٰ اذ تفکر استقبالها
اختفی العشق الثقیل فی ضمیری درة
ان روحی اثقلت من درة قد شالها
مثله ان اثقل الیوم المخاض حرة
اوقعتها فی ردیٰ لم تغنها احجالها
غیر ان سیدا جادت لها الطافه
ان روحی ربوة و استنزلت اطلالها
سیدا مولی عزیزا کاملا فی امره
شمس دین مالک اوفت لها آمالها
صادف المولیٰ بروحی وهی فی ذاک الردیٰ
من زمان اکرمته ما رأت اذلالها
جاء من تبریز سربال نسیج بالهویٰ
اکتست روحی صباحا انزعت سربالها
قالت الروح افتخارا اصطفانا فضله
ثم غارت بعد حین من مقال نالها
انعطش روحی فقلت ویح روحی مالها
ذاق من شعشاع خمر العشق روحی جرعة
طار فی جو الهویٰ و استقلعت اثقالها
صار روحی فی هواه غارقا حتیٰ دریٰ
لو تلقاه ضریر تائه احوالها
فی هویٰ من لیس فی الکونین بدر مثله
ان روحی فی الهویٰ من لا تریٰ امثالها
لم تمل روحی الیٰ مال الیٰ ان اعشقت
رامت الاموال کی تنثر له اموالها
لم تزل سفن الهویٰ تجری بها مذ اصبحت
فی بحار العز و الاقبال یوما یا لها
عین روحی قد اصابتها فاردتها بها
حین عدت فضلها و استکثرت اعمالها
افلحت من بعد هلک ان اعوان الهویٰ
اعتنوا فی امرها ان خففوا احمالها
آه روحی من هویٰ صدر کبیر فائق
کل مدح قالها فیه ازدرت اقوالها
ییأس النفس اللقاء من وصال فائت
حین تتلو فی کتاب الغیب من افعالها
حبذا احسان مولی عاد روحا اذ نفث
ناولتها شربة صفیٰ لها احوالها
ان روحی تقشع اللقیات فی الماضی مدا
ثم لا تبصر مضیٰ اذ تفکر استقبالها
اختفی العشق الثقیل فی ضمیری درة
ان روحی اثقلت من درة قد شالها
مثله ان اثقل الیوم المخاض حرة
اوقعتها فی ردیٰ لم تغنها احجالها
غیر ان سیدا جادت لها الطافه
ان روحی ربوة و استنزلت اطلالها
سیدا مولی عزیزا کاملا فی امره
شمس دین مالک اوفت لها آمالها
صادف المولیٰ بروحی وهی فی ذاک الردیٰ
من زمان اکرمته ما رأت اذلالها
جاء من تبریز سربال نسیج بالهویٰ
اکتست روحی صباحا انزعت سربالها
قالت الروح افتخارا اصطفانا فضله
ثم غارت بعد حین من مقال نالها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
سبق الجد الینا نزل الحب علینا
سکن العشق لدینا فسکنا و ثوینا
زمن الصحو ندامه زمن السکر کرامه
خطر العشق سلامه ففتنا و فنینا
فسقانا و سبانا و کلانا و رعانا
و من الغیب اتانا فدعانا و اتینا
فوجدناه رفیقا و مناصا و طریقا
و شرابا و رحیقا فسقانا و سقینا
صدق العشق مقالا کرم الغیب توالیٰ
و من الخلف تعالیٰ فوفانا و وفینا
ملأ الطارق کاسا طرد الکاس نعاسا
مهد السکر اساسا و علیٰ ذاک بنینا
فرأینا خفرات و مغان حسنات
سرجا فی ظلمات فدهشنا و هوینا
فالیهن نظرنا فشکرنا و سکرنا
و من السکر عبرنا کفت العبرة زینا
فرجعنا بیسار و ربی ذات قرار
و حکینا لمشاة و شهدنا و الینا
سکن العشق لدینا فسکنا و ثوینا
زمن الصحو ندامه زمن السکر کرامه
خطر العشق سلامه ففتنا و فنینا
فسقانا و سبانا و کلانا و رعانا
و من الغیب اتانا فدعانا و اتینا
فوجدناه رفیقا و مناصا و طریقا
و شرابا و رحیقا فسقانا و سقینا
صدق العشق مقالا کرم الغیب توالیٰ
و من الخلف تعالیٰ فوفانا و وفینا
ملأ الطارق کاسا طرد الکاس نعاسا
مهد السکر اساسا و علیٰ ذاک بنینا
فرأینا خفرات و مغان حسنات
سرجا فی ظلمات فدهشنا و هوینا
فالیهن نظرنا فشکرنا و سکرنا
و من السکر عبرنا کفت العبرة زینا
فرجعنا بیسار و ربی ذات قرار
و حکینا لمشاة و شهدنا و الینا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۸
دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم
مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم
جهت مهر سلیمان همهتن موم شدم
وزپی نور شدن موم مرا مالیدم
رای او دیدم و رای کژ خود افکندم
نای او گشتم و هم بر لب او نالیدم
او به دست من و کورانه به دستش جستم
من به دست وی و از بیخبران پرسیدم
سادهدل بودم و یا مست و یا دیوانه
ترس ترسان ز رز خویش همیدزدیدم
از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم
همچو دزدان سمن از گلشن خود میچیدم
بس کن و راز مرا بر سر انگشت مپیچ
که من از پنجهٔ پیچ تو بسی پیچیدم
شمس تبریز که نور مه و اختر هم ازوست
گرچه زارم ز غمش همچو هلال عیدم
مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم
جهت مهر سلیمان همهتن موم شدم
وزپی نور شدن موم مرا مالیدم
رای او دیدم و رای کژ خود افکندم
نای او گشتم و هم بر لب او نالیدم
او به دست من و کورانه به دستش جستم
من به دست وی و از بیخبران پرسیدم
سادهدل بودم و یا مست و یا دیوانه
ترس ترسان ز رز خویش همیدزدیدم
از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم
همچو دزدان سمن از گلشن خود میچیدم
بس کن و راز مرا بر سر انگشت مپیچ
که من از پنجهٔ پیچ تو بسی پیچیدم
شمس تبریز که نور مه و اختر هم ازوست
گرچه زارم ز غمش همچو هلال عیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۷
منم آن دزد که شب نقب زدم ببریدم
سر صندوق گشادم گهری دزدیدم
ز زلیخای حرم چادر سر بربودم
چو بدیدم رخ یوسف کف خود ببریدم
سر سودای کسی قصد سر من دارد
کی برد سر ز کف آن که از آن سر دیدم
چو بگفتم نبرم سر سر من گفت آمین
چون غمش کند ز بیخم پس از آن روییدم
این چه ماه است که اندر دل و جانها گردد
که من از گردش او بس چو فلک گردیدم
جان اخوان صفا اوست که اندر هوسش
همه دردی جهان در سر خود مالیدم
اندرین چاه جهان یوسف حسنیست نهان
من برین چرخ ازو همچو رسن پیچیدم
هله ای عشق بیا یار منی در دو جهان
از همه خلق بریدم به تو برچفسیدم
زان چنین در فرحم کز قدحت سرمستم
زان گزیدهست مرا حق که تو را بگزیدم
به نهان از همه خلقان چه خوش آیین باغیست
که چو گل در چمنش جامهٔ جان بدریدم
اندران باغ یکی دلبر بالاشجریست
که چو برگ از شجر اندر قدمش ریزیدم
بس کنم آنچه بگفت او که بگو من گفتم
وانچه فرمود بپوشان و مگو پوشیدم
شمس تبریز که آفاق ازو شد پر نور
من به هر سوی چو سایه ز پیاش گردیدم
سر صندوق گشادم گهری دزدیدم
ز زلیخای حرم چادر سر بربودم
چو بدیدم رخ یوسف کف خود ببریدم
سر سودای کسی قصد سر من دارد
کی برد سر ز کف آن که از آن سر دیدم
چو بگفتم نبرم سر سر من گفت آمین
چون غمش کند ز بیخم پس از آن روییدم
این چه ماه است که اندر دل و جانها گردد
که من از گردش او بس چو فلک گردیدم
جان اخوان صفا اوست که اندر هوسش
همه دردی جهان در سر خود مالیدم
اندرین چاه جهان یوسف حسنیست نهان
من برین چرخ ازو همچو رسن پیچیدم
هله ای عشق بیا یار منی در دو جهان
از همه خلق بریدم به تو برچفسیدم
زان چنین در فرحم کز قدحت سرمستم
زان گزیدهست مرا حق که تو را بگزیدم
به نهان از همه خلقان چه خوش آیین باغیست
که چو گل در چمنش جامهٔ جان بدریدم
اندران باغ یکی دلبر بالاشجریست
که چو برگ از شجر اندر قدمش ریزیدم
بس کنم آنچه بگفت او که بگو من گفتم
وانچه فرمود بپوشان و مگو پوشیدم
شمس تبریز که آفاق ازو شد پر نور
من به هر سوی چو سایه ز پیاش گردیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۳
چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من
از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من
وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر ناگاهان
شود جان خصم جان من کند این دل سزای من
سحرگاهی دعا کردم که جانم خاک پای او
شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من
چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان؟
چگونه بوی برد این جان که هست او جان فزای من؟
یکی جامی به پیشم داشت و من از ناز گفتم نی
بگفتا نی مگو بستان برای من برای من
چو یک قطره چشیدم من ز ذوق اندر کشیدم من
یکی رطلی که شد بویش درین ره رهنمای من
از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من
وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر ناگاهان
شود جان خصم جان من کند این دل سزای من
سحرگاهی دعا کردم که جانم خاک پای او
شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من
چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان؟
چگونه بوی برد این جان که هست او جان فزای من؟
یکی جامی به پیشم داشت و من از ناز گفتم نی
بگفتا نی مگو بستان برای من برای من
چو یک قطره چشیدم من ز ذوق اندر کشیدم من
یکی رطلی که شد بویش درین ره رهنمای من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۵
فقر را در خواب دیدم دوش من
گشتم از خوبی او بیهوش من
از جمال و از کمال لطف فقر
تا سحرگه بودهام مدهوش من
فقر را دیدم مثال کان لعل
تا زرنگش گشتم اطلس پوش من
بس شنیدم های و هوی عاشقان
بس شنیدم بانگ نوشانوش من
حلقهیی دیدم، همه سرمست فقر
حلقهٔ او دیدم اندر گوش من
بس بدیدم نقشها در نور فقر
بس بدیدم نقش جان در روش من
از میان جان ما صد جوش خاست
چون بدیدم بحر را در جوش من
صد هزاران نعره میزد آسمان
ای غلام همچنان چاووش من
گشتم از خوبی او بیهوش من
از جمال و از کمال لطف فقر
تا سحرگه بودهام مدهوش من
فقر را دیدم مثال کان لعل
تا زرنگش گشتم اطلس پوش من
بس شنیدم های و هوی عاشقان
بس شنیدم بانگ نوشانوش من
حلقهیی دیدم، همه سرمست فقر
حلقهٔ او دیدم اندر گوش من
بس بدیدم نقشها در نور فقر
بس بدیدم نقش جان در روش من
از میان جان ما صد جوش خاست
چون بدیدم بحر را در جوش من
صد هزاران نعره میزد آسمان
ای غلام همچنان چاووش من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۰
بانگ برآمد ز خرابات من
چرخ دوتا شد ز مناجات من
عاقبة الامر ظفر دررسید
یار درآمد به مراعات من
یا رب یا رب که چه سان میکند
دلبر بیکفو مکافات من
طاعت و ایمان کند آن کیمیا
غفلت و انکار و جنایات من
قصر دهد از پی تقصیر من
زله دهد از پی زلات من
جوش نهد در دل دریا و کوه
از تبش روز ملاقات من
گر نبدی پرده، خیالات خلق
سوخته بودی ز خیالات من
در سپه جان زندی زلزله
طبل و علم، نعره و هیهات من
در افق چرخ زدی شعلهها
نیم شبان آتش میقات من
چرخ دوتا شد ز مناجات من
عاقبة الامر ظفر دررسید
یار درآمد به مراعات من
یا رب یا رب که چه سان میکند
دلبر بیکفو مکافات من
طاعت و ایمان کند آن کیمیا
غفلت و انکار و جنایات من
قصر دهد از پی تقصیر من
زله دهد از پی زلات من
جوش نهد در دل دریا و کوه
از تبش روز ملاقات من
گر نبدی پرده، خیالات خلق
سوخته بودی ز خیالات من
در سپه جان زندی زلزله
طبل و علم، نعره و هیهات من
در افق چرخ زدی شعلهها
نیم شبان آتش میقات من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۴
یا مالک ذمة الزمان
یا فاتح جنة المعانی
لا هوتک موضح المصادر
ناسوتک سلم الامانی
من رام لقاک فی جهات
ردوه بقول لن ترانی
کم اتلفنی بلن حبیبی
لما اتلفنی بلن اتانی
کم رد علی باب وصل
کم عنه رجعت قد دعانی
کم عانق روحه و روحی
کم جالسنی بلا مکان
کم البسنی ببرد تیه
کم اطعمنی و کم سقانی
کم اسکرنی بکاس حب
بین الحرفاء و المغانی
یا قلب کفاک لا تطول
بالله علیک یا لسانی
یا فاتح جنة المعانی
لا هوتک موضح المصادر
ناسوتک سلم الامانی
من رام لقاک فی جهات
ردوه بقول لن ترانی
کم اتلفنی بلن حبیبی
لما اتلفنی بلن اتانی
کم رد علی باب وصل
کم عنه رجعت قد دعانی
کم عانق روحه و روحی
کم جالسنی بلا مکان
کم البسنی ببرد تیه
کم اطعمنی و کم سقانی
کم اسکرنی بکاس حب
بین الحرفاء و المغانی
یا قلب کفاک لا تطول
بالله علیک یا لسانی
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۱ - معاتبهٔ مصطفی علیهالسلام با صدیق رضی الله عنه کی ترا وصیت کردم کی به شرکت من بخر تو چرا بهر خود تنها خریدی و عذر او
گفت ای صدیق آخر گفتمت
که مرا انباز کن در مکرمت
گفت ما دو بندگان کوی تو
کردمش آزاد من بر روی تو
تو مرا میدار بنده و یار غار
هیچ آزادی نخواهم زینهار
که مرا از بندگیت آزادی است
بیتو بر من محنت و بیدادی است
ای جهان را زنده کرده ز اصطفا
خاص کرده عام را خاصه مرا
خوابها میدید جانم در شباب
که سلامم کرد قرص آفتاب
از زمینم برکشید او بر سما
همره او گشته بودم ز ارتقا
گفتم این ماخولیا بود و محال
هیچ گردد مستحیلی وصف حال؟
چون تورا دیدم بدیدم خویش را
آفرین آن آینهٔ خوش کیش را
چون تورا دیدم محالم حال شد
جان من مستغرق اجلال شد
چون تورا دیدم خود ای روح البلاد
مهر این خورشید از چشمم فتاد
گشت عالیهمت از نو چشم من
جز به خواری ننگردد اندر چمن
نور جستم خود بدیدم نور نور
حور جستم خود بدیدم رشک حور
یوسفی جستم لطیف و سیم تن
یوسفستانی بدیدم در تو من
در پی جنت بدم در جست و جو
جنتی بنمود از هر جزو تو
هست این نسبت به من مدح و ثنا
هست این نسبت به تو قدح و هجا
همچو مدح مرد چوپان سلیم
مر خدا را پیش موسی کلیم
که بجویم اشپشت شیرت دهم
چارقت دوزم من و پیشت نهم
قدح او را حق به مدحی برگرفت
گر تو هم رحمت کنی نبود شگفت
رحم فرما بر قصور فهم ها
ای ورای عقلها و وهم ها
ایها العشاق اقبالی جدید
از جهان کهنهٔ نوگر رسید
زان جهان کو چارهٔ بیچارهجوست
صد هزاران نادره دنیا دروست
ابشروا یا قوم اذجاء الفرج
افرحوا یا قوم قد زال الحرج
آفتابی رفت در کازهی هلال
در تقاضا که ارحنا یا بلال
زیر لب میگفتی از بیم عدو
کوری او بر مناره رو بگو
میدمد در گوش هر غمگین بشیر
خیز ای مدبر ره اقبال گیر
ای درین حبس و درین گند و شپش
هین که تا کس نشنود رستی خمش
چون کنی خامش کنون ای یار من
کز بن هر مو برآمد طبلزن
آنچنان کر شد عدو رشکخو
گوید این چندین دهل را بانگ کو؟
میزند بر روش ریحان که طریست
او ز کوری گوید این آسیب چیست؟
میشکنجد حور دستش میکشد
کور حیران کز چه دردم میکند
این کشاکش چیست بر دست و تنم؟
خفتهام بگذار تا خوابی کنم
آن که در خوابش همیجویی وی است
چشم بگشا کان مه نیکو پی است
زان بلاها بر عزیزان بیش بود
کان تجمش یاربا خوبان فزود
لاغ با خوبان کند بر هر رهی
نیز کوران را بشوراند گهی
خویش را یکدم برین کوران دهد
تا غریو از کوی کوران برجهد
که مرا انباز کن در مکرمت
گفت ما دو بندگان کوی تو
کردمش آزاد من بر روی تو
تو مرا میدار بنده و یار غار
هیچ آزادی نخواهم زینهار
که مرا از بندگیت آزادی است
بیتو بر من محنت و بیدادی است
ای جهان را زنده کرده ز اصطفا
خاص کرده عام را خاصه مرا
خوابها میدید جانم در شباب
که سلامم کرد قرص آفتاب
از زمینم برکشید او بر سما
همره او گشته بودم ز ارتقا
گفتم این ماخولیا بود و محال
هیچ گردد مستحیلی وصف حال؟
چون تورا دیدم بدیدم خویش را
آفرین آن آینهٔ خوش کیش را
چون تورا دیدم محالم حال شد
جان من مستغرق اجلال شد
چون تورا دیدم خود ای روح البلاد
مهر این خورشید از چشمم فتاد
گشت عالیهمت از نو چشم من
جز به خواری ننگردد اندر چمن
نور جستم خود بدیدم نور نور
حور جستم خود بدیدم رشک حور
یوسفی جستم لطیف و سیم تن
یوسفستانی بدیدم در تو من
در پی جنت بدم در جست و جو
جنتی بنمود از هر جزو تو
هست این نسبت به من مدح و ثنا
هست این نسبت به تو قدح و هجا
همچو مدح مرد چوپان سلیم
مر خدا را پیش موسی کلیم
که بجویم اشپشت شیرت دهم
چارقت دوزم من و پیشت نهم
قدح او را حق به مدحی برگرفت
گر تو هم رحمت کنی نبود شگفت
رحم فرما بر قصور فهم ها
ای ورای عقلها و وهم ها
ایها العشاق اقبالی جدید
از جهان کهنهٔ نوگر رسید
زان جهان کو چارهٔ بیچارهجوست
صد هزاران نادره دنیا دروست
ابشروا یا قوم اذجاء الفرج
افرحوا یا قوم قد زال الحرج
آفتابی رفت در کازهی هلال
در تقاضا که ارحنا یا بلال
زیر لب میگفتی از بیم عدو
کوری او بر مناره رو بگو
میدمد در گوش هر غمگین بشیر
خیز ای مدبر ره اقبال گیر
ای درین حبس و درین گند و شپش
هین که تا کس نشنود رستی خمش
چون کنی خامش کنون ای یار من
کز بن هر مو برآمد طبلزن
آنچنان کر شد عدو رشکخو
گوید این چندین دهل را بانگ کو؟
میزند بر روش ریحان که طریست
او ز کوری گوید این آسیب چیست؟
میشکنجد حور دستش میکشد
کور حیران کز چه دردم میکند
این کشاکش چیست بر دست و تنم؟
خفتهام بگذار تا خوابی کنم
آن که در خوابش همیجویی وی است
چشم بگشا کان مه نیکو پی است
زان بلاها بر عزیزان بیش بود
کان تجمش یاربا خوبان فزود
لاغ با خوبان کند بر هر رهی
نیز کوران را بشوراند گهی
خویش را یکدم برین کوران دهد
تا غریو از کوی کوران برجهد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
تا نور او دیدم دو کون از چشم من افتاده شد
پندار هستی تا ابد از جان و تن افتاده شد
روزی برون آمد ز شب طالب فنا گشت از طلب
شور جهانسوزی عجب در انجمن افتاده شد
رویت ز برقع ناگهان یک شعله زد آتش فشان
هر لحظه آتش صد جهان در مرد و زن افتاده شد
چون لب گشادی در سخن جان من آمد سوی تن
تا مرده بیخود نعرهزن مست از کفن افتاده شد
برقی برون جست از قدم برکند گیتی را ز هم
پس نور وحدت زد علم تا ما و من افتاده شد
ما چون فتادیم از وطن زان خستهایم و ممتحن
دل کی نهد بر خویشتن آن کز وطن افتاده شد
حلاج همچون رستمی خوش با وطن آمد همی
کاندر گلوی وی دمی بند از رسن افتاده شد
ساقی به جای مصحفش جامی نهاده بر کفش
وآتش ز جان پر تفش در پیرهن افتاده شد
می خورد تا شد نعرهزن پس نعره زد بی ما و من
آزاد گشت از خویشتن بی خویشتن افتاده شد
چون قوت دیگر داشت او زان صبر دیگر داشت او
یک لقمهای برداشت او باز از دهن افتاده شد
در هیبت حالی چنان گشتند مردان چون زنان
چه خیزد از تر دامنان چو تهمتن افتاده شد
در جنب این کار گران گشتند فانی صفدران
هم بت شد و هم بتگران هم بت شکن افتاده شد
عطار ازین معنی همی دارد بدل در عالمی
چون می نیابد محرمی دل بر سخن افتاده شد
پندار هستی تا ابد از جان و تن افتاده شد
روزی برون آمد ز شب طالب فنا گشت از طلب
شور جهانسوزی عجب در انجمن افتاده شد
رویت ز برقع ناگهان یک شعله زد آتش فشان
هر لحظه آتش صد جهان در مرد و زن افتاده شد
چون لب گشادی در سخن جان من آمد سوی تن
تا مرده بیخود نعرهزن مست از کفن افتاده شد
برقی برون جست از قدم برکند گیتی را ز هم
پس نور وحدت زد علم تا ما و من افتاده شد
ما چون فتادیم از وطن زان خستهایم و ممتحن
دل کی نهد بر خویشتن آن کز وطن افتاده شد
حلاج همچون رستمی خوش با وطن آمد همی
کاندر گلوی وی دمی بند از رسن افتاده شد
ساقی به جای مصحفش جامی نهاده بر کفش
وآتش ز جان پر تفش در پیرهن افتاده شد
می خورد تا شد نعرهزن پس نعره زد بی ما و من
آزاد گشت از خویشتن بی خویشتن افتاده شد
چون قوت دیگر داشت او زان صبر دیگر داشت او
یک لقمهای برداشت او باز از دهن افتاده شد
در هیبت حالی چنان گشتند مردان چون زنان
چه خیزد از تر دامنان چو تهمتن افتاده شد
در جنب این کار گران گشتند فانی صفدران
هم بت شد و هم بتگران هم بت شکن افتاده شد
عطار ازین معنی همی دارد بدل در عالمی
چون می نیابد محرمی دل بر سخن افتاده شد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
دوش آمد و ز مسجدم اندر کران کشید
مویم گرفت و در صف دردی کشان کشید
مستم بکرد و گرد جهانم به تک بتاخت
تا نفس خوار خواری هر خاکدان کشید
هر جزو من مشاهده تیغی دگر بخورد
هر عضو من معاینه کوهی گران کشید
گفتار خویش بگذر اگر میتوان گذشت
یعنی بلای من کش اگر میتوان کشید
گفتم هزار جان گرامی فدای تو
از حکم تو چگونه توانم عنان کشید
چون جان من به قوت او مرد کار شد
از هرچه کرد عاقبتش بر کران کشید
در بی نشانیم بنشاند و مرا بسوخت
وانگه به گرد من رقمی بی نشان کشید
عمری در آن میانه چو بودم به نیستی
خوش خوش از آن میانه مرا در میان کشید
چون چشم باز کرد و دل خویش را بدید
سر بر خطش نهاد و خطی بر جهان کشید
بس آه پردهسوز که از قعر دل بزد
بس نعرهٔ عجیب که از مغز جان کشید
پایان کار دل چو نگه کرد نیک نیک
دلدار کرده بود، نه دل آنچه آن کشید
عطار آشکار از آن دید نور عشق
کان دلفروز سرمهٔ عشقش نهان کشید
مویم گرفت و در صف دردی کشان کشید
مستم بکرد و گرد جهانم به تک بتاخت
تا نفس خوار خواری هر خاکدان کشید
هر جزو من مشاهده تیغی دگر بخورد
هر عضو من معاینه کوهی گران کشید
گفتار خویش بگذر اگر میتوان گذشت
یعنی بلای من کش اگر میتوان کشید
گفتم هزار جان گرامی فدای تو
از حکم تو چگونه توانم عنان کشید
چون جان من به قوت او مرد کار شد
از هرچه کرد عاقبتش بر کران کشید
در بی نشانیم بنشاند و مرا بسوخت
وانگه به گرد من رقمی بی نشان کشید
عمری در آن میانه چو بودم به نیستی
خوش خوش از آن میانه مرا در میان کشید
چون چشم باز کرد و دل خویش را بدید
سر بر خطش نهاد و خطی بر جهان کشید
بس آه پردهسوز که از قعر دل بزد
بس نعرهٔ عجیب که از مغز جان کشید
پایان کار دل چو نگه کرد نیک نیک
دلدار کرده بود، نه دل آنچه آن کشید
عطار آشکار از آن دید نور عشق
کان دلفروز سرمهٔ عشقش نهان کشید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
درآمد دوش ترک نیم مستم
به ترکی برد دین و دل ز دستم
دلم برخاست دینم رفت از دست
کنون من بی دل و بی دین نشستم
چو آتش شیشهای می پیشم آورد
به شیشه توبهٔ سنگین شکستم
چو یک دردی به حلق من فرو رفت
من از رد و قبول خلق رستم
ز مستی خرقه بر آتش نهادم
میان گبرکان زنار بستم
چو عزم زهد کردم، کفر دیدم
به صد مستی ز کفر و زهد جستم
پس از مستی عشقم گشت معلوم
که نفس من بت و من بت پرستم
چه میپرسی مرا کز عشق چونی
همی هستم چنان کز عشق هستم
چه دانم چون نه فانیام نه باقی
چه گویم چون نه هشیارم نه مستم
چو در لاکون افتادم چو عطار
بلند کون بودم، کرد پستم
به ترکی برد دین و دل ز دستم
دلم برخاست دینم رفت از دست
کنون من بی دل و بی دین نشستم
چو آتش شیشهای می پیشم آورد
به شیشه توبهٔ سنگین شکستم
چو یک دردی به حلق من فرو رفت
من از رد و قبول خلق رستم
ز مستی خرقه بر آتش نهادم
میان گبرکان زنار بستم
چو عزم زهد کردم، کفر دیدم
به صد مستی ز کفر و زهد جستم
پس از مستی عشقم گشت معلوم
که نفس من بت و من بت پرستم
چه میپرسی مرا کز عشق چونی
همی هستم چنان کز عشق هستم
چه دانم چون نه فانیام نه باقی
چه گویم چون نه هشیارم نه مستم
چو در لاکون افتادم چو عطار
بلند کون بودم، کرد پستم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
ازین دریا که غرق اوست جانم
برون جستم ولیکن در میانم
بسی رفتم درین دریا و گفتم
گشاده شد به دریا دیدگانم
چون نیکو باز جستم سر دریا
سر مویی ز دریا می ندانم
کسی کو روی این دریا بدید است
دهد خوش خوش نشانی هر زمانم
ولیکن آنکه در دریاست غرقه
ندانم تا دهد هرگز نشانم
چو چشمم نیست دریابین، چه مقصود
اگر من غرق این دریا بمانم
چو نابینای مادرزاد، کشتی
درین دریا همه بر خشک رانم
چو در دریا جنب میبایدم مرد
چنین لب خشک و تر دامن از آنم
کسی در آب حیوان تشنه میرد
چه گویند آخر آن کس را من آنم
دریغا کانچه میجستم ندیدم
وزین غم پر دریغا ماند جانم
ندارم یکشبه حاصل ولیکن
به انواع سخن گوهر فشانم
مرا از عالمی علم شکر به
که باشد یک شکر اندر دهانم
دلم کلی ز علم انکار بگرفت
کنون من در پی کار عیانم
اگر کاری عیان من نگردد
چو مرداری شوم در خاکدانم
اگر عطار را فانی بیابم
به بحر دولتش باقی رسانم
برون جستم ولیکن در میانم
بسی رفتم درین دریا و گفتم
گشاده شد به دریا دیدگانم
چون نیکو باز جستم سر دریا
سر مویی ز دریا می ندانم
کسی کو روی این دریا بدید است
دهد خوش خوش نشانی هر زمانم
ولیکن آنکه در دریاست غرقه
ندانم تا دهد هرگز نشانم
چو چشمم نیست دریابین، چه مقصود
اگر من غرق این دریا بمانم
چو نابینای مادرزاد، کشتی
درین دریا همه بر خشک رانم
چو در دریا جنب میبایدم مرد
چنین لب خشک و تر دامن از آنم
کسی در آب حیوان تشنه میرد
چه گویند آخر آن کس را من آنم
دریغا کانچه میجستم ندیدم
وزین غم پر دریغا ماند جانم
ندارم یکشبه حاصل ولیکن
به انواع سخن گوهر فشانم
مرا از عالمی علم شکر به
که باشد یک شکر اندر دهانم
دلم کلی ز علم انکار بگرفت
کنون من در پی کار عیانم
اگر کاری عیان من نگردد
چو مرداری شوم در خاکدانم
اگر عطار را فانی بیابم
به بحر دولتش باقی رسانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۰
درآمد از در دل چون خرابی
ز می بر آتش جانم زد آبی
شرابم داد و گفتا نوش و خاموش
کزین خوشتر نخوردستی شرابی
چو جان نوشید جام جان فزایش
میان جان برآمد آفتابی
اگرچه خامشی فرمود لیکن
دلم با خامشی ناورد تابی
فغان دربست تا آن شمع جانها
برافکند از جمال خود نقابی
چو جانم روی یار خوشنمک دید
ز دل خوش بر نمک میزد کبابی
همی ناگاه در جان من افتاد
عجب شوری عجایب اضطرابی
جهان از خود همی پر دید و خود نه
من این ناخواندهام در هیچ بابی
درین منزل فروماندیم جمله
که دارد مشکل ما را جوابی
برو عطار و دم درکش کزین سوز
چو آتش در دلم افتاد تابی
ز می بر آتش جانم زد آبی
شرابم داد و گفتا نوش و خاموش
کزین خوشتر نخوردستی شرابی
چو جان نوشید جام جان فزایش
میان جان برآمد آفتابی
اگرچه خامشی فرمود لیکن
دلم با خامشی ناورد تابی
فغان دربست تا آن شمع جانها
برافکند از جمال خود نقابی
چو جانم روی یار خوشنمک دید
ز دل خوش بر نمک میزد کبابی
همی ناگاه در جان من افتاد
عجب شوری عجایب اضطرابی
جهان از خود همی پر دید و خود نه
من این ناخواندهام در هیچ بابی
درین منزل فروماندیم جمله
که دارد مشکل ما را جوابی
برو عطار و دم درکش کزین سوز
چو آتش در دلم افتاد تابی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۵
هر دمم مست به بازار کشی
راستی چست و به هنجار کشی
می عشقم بچشانی و مرا
مست گردانی و در کار کشی
گاهم از کفر به دین باز آری
گاهم از کعبه به خمار کشی
گاهم از راه یقین دور کنی
گاهم اندر ره اسرار کشی
گه ز مسجد به خرابات بری
گاهم از میکده در غار کشی
چون ز اسلام منت ننگ آید
از مصلام به زنار کشی
چون مرا ننگ ره دین بینی
هر دمم در ره کفار کشی
بس که پیران حقیقتبین را
اندرین واقعه بر دار کشی
ای دل سوخته گر مرد رهی
خون خوری تن زنی و بار کشی
بر امید گل وصلش شب و روز
همچو گلبن ستم خار کشی
آتش اندر دل ایام زنی
خاک در دیدهٔ اغیار کشی
بویی از مجمرهٔ عشق بری
باده بر چهرهٔ دلدار کشی
غم معشوق که شادی دل است
در ره عشق چو عطار کشی
راستی چست و به هنجار کشی
می عشقم بچشانی و مرا
مست گردانی و در کار کشی
گاهم از کفر به دین باز آری
گاهم از کعبه به خمار کشی
گاهم از راه یقین دور کنی
گاهم اندر ره اسرار کشی
گه ز مسجد به خرابات بری
گاهم از میکده در غار کشی
چون ز اسلام منت ننگ آید
از مصلام به زنار کشی
چون مرا ننگ ره دین بینی
هر دمم در ره کفار کشی
بس که پیران حقیقتبین را
اندرین واقعه بر دار کشی
ای دل سوخته گر مرد رهی
خون خوری تن زنی و بار کشی
بر امید گل وصلش شب و روز
همچو گلبن ستم خار کشی
آتش اندر دل ایام زنی
خاک در دیدهٔ اغیار کشی
بویی از مجمرهٔ عشق بری
باده بر چهرهٔ دلدار کشی
غم معشوق که شادی دل است
در ره عشق چو عطار کشی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ - در مدح سیف الحق محمد منصور
ای رفیقان دوش ما را در سرایی سور بود
رفتم آنجا گر چه راهی صعب و شب دیجور بود
دیدم اندر راه زی درگاه آن شاه بتان
هر چه اندر کل عالم عاشقی مستور بود
از چراغ و شمع کس را یاد نامد زان سبب
کز جمال خوب رویان نور اندر نور بود
کس نثاری کرد نتوانست اندر خورد او
زان که اشک عاشقانش لولو منثور بود
بوی خوش نمد به کار اندر سراسر کوی او
زان که خاک کوی او از عنبر و کافور بود
فرش میدانش ز رخسار و لب میخوارگان
تکیهگاه عاشقانش دیدههای حور بود
جویبارش را به جای آب میدیدم شراب
زیر هر شاخی هزاران عاشق مخمور بود
ای بسا مذکور عالم کو بدو در ننگریست
ای بسا درویش دل ریشا که او مذکور بود
هر که از وی بود ترسان او بدو نزدیک شد
و آنکه از گستاخیش نزدیکتر او دور بود
صد هزاران همچو موسی خیره بود اندر رهش
زان که هر سنگی در آن ره بر مثال طور بود
هرکرا توقیع دادند از جمال و از جلال
«لن ترانی» بر سر توقیع آن منشور بود
های های عاشقان با هوی هوی صادقان
کس ندانستی که ماتم بود آن یا سور بود
مر مرا ره داد دربان دیگران را منع کرد
زان که نام من رهی در عاشقی مشهور بود
چون در آن شب شخص روحم نزد آن حضرت رسید
صورت هستی ندیدم نقش من مقهور بود
مصحفی دیدم گرفته آن بت اندر دست راست
خط آن از هست ما وز نفی لامسطور بود
چون در آن مصحف نظر کردم سراسر خط آن
رمزهای مجلس محمدبن منصور بود
رفتم آنجا گر چه راهی صعب و شب دیجور بود
دیدم اندر راه زی درگاه آن شاه بتان
هر چه اندر کل عالم عاشقی مستور بود
از چراغ و شمع کس را یاد نامد زان سبب
کز جمال خوب رویان نور اندر نور بود
کس نثاری کرد نتوانست اندر خورد او
زان که اشک عاشقانش لولو منثور بود
بوی خوش نمد به کار اندر سراسر کوی او
زان که خاک کوی او از عنبر و کافور بود
فرش میدانش ز رخسار و لب میخوارگان
تکیهگاه عاشقانش دیدههای حور بود
جویبارش را به جای آب میدیدم شراب
زیر هر شاخی هزاران عاشق مخمور بود
ای بسا مذکور عالم کو بدو در ننگریست
ای بسا درویش دل ریشا که او مذکور بود
هر که از وی بود ترسان او بدو نزدیک شد
و آنکه از گستاخیش نزدیکتر او دور بود
صد هزاران همچو موسی خیره بود اندر رهش
زان که هر سنگی در آن ره بر مثال طور بود
هرکرا توقیع دادند از جمال و از جلال
«لن ترانی» بر سر توقیع آن منشور بود
های های عاشقان با هوی هوی صادقان
کس ندانستی که ماتم بود آن یا سور بود
مر مرا ره داد دربان دیگران را منع کرد
زان که نام من رهی در عاشقی مشهور بود
چون در آن شب شخص روحم نزد آن حضرت رسید
صورت هستی ندیدم نقش من مقهور بود
مصحفی دیدم گرفته آن بت اندر دست راست
خط آن از هست ما وز نفی لامسطور بود
چون در آن مصحف نظر کردم سراسر خط آن
رمزهای مجلس محمدبن منصور بود
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
پیری که پریرم ز مناجات بر آورد
دی مست و خرابم به خرابات برآورد
یک جرعه به ذات خود ازان بادهٔ صافی
در داد که گرد از من و از ذات بر آورد
در بتکدهای برد مرا مست و بدیدم
رویی، که خروش از جگر لات بر آورد
خورشید جبینی، که فروع رخش از دور
چون شعله زد، آشوب ز ذرات بر آورد
چون در شدم، آن قامت رعنا به قیامی
دل را ز مقام و ز مقامات برآورد
چون جان رخ او دید، پس دست گزیدن
انگشت شهادت به تحیات برآورد
با اوحدی از راه کرامت سخنی گفت
وز بحر دلش موج کرامات برآورد
دی مست و خرابم به خرابات برآورد
یک جرعه به ذات خود ازان بادهٔ صافی
در داد که گرد از من و از ذات بر آورد
در بتکدهای برد مرا مست و بدیدم
رویی، که خروش از جگر لات بر آورد
خورشید جبینی، که فروع رخش از دور
چون شعله زد، آشوب ز ذرات بر آورد
چون در شدم، آن قامت رعنا به قیامی
دل را ز مقام و ز مقامات برآورد
چون جان رخ او دید، پس دست گزیدن
انگشت شهادت به تحیات برآورد
با اوحدی از راه کرامت سخنی گفت
وز بحر دلش موج کرامات برآورد