عبارات مورد جستجو در ۲۵۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
درین خانه کژی ای دل، گهی راست
برون رو هی که خانه خانۀ ماست
چو بادی تو، گهی گرم و گهی سرد
رو آن‌جا که نه گرما و نه سرماست
تو خواهی که مرا مستور داری
منم روز و همیشه روز رسواست
تو میرابی که بر جو حکم داری
به جو اندر نگنجد جان که دریاست
تو پر و بال داری، مرغ‌واری
به پر و بال مردان را چه پرواست؟
نجس در جوی ما، آب زلال است
مگس بر دوغ ما، باز است و عنقاست
صلا ای آفتاب لامکانی
که ذره ذره از تابش ثریاست
بحمدالله به عشق او بجستیم
ازین تنگی که محراب و چلیپاست
دهل برگیر و در بازار می‌رو
ندا می‌کن که یوسف خوب‌سیماست
دریدم پردۀ ناموس و سالوس
که جان من ز جان خویش برخاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۲
هم دلم ره می‌نماید هم دلم ره می‌زند
هم دلم قلاب و هم دل سکهٔ شه می‌زند
هم دلم افغان کنان گوید که راه من زدند
هم دل من راه عیاران ابله می‌زند
هم دل من همچو شحنه طالب دزدان شده
هم دل من همچو دزدان نیم شب ره می‌زند
گه چو حکم حق دل من قصد سرها می‌کند
گه چو مرغ سربریده الله الله می‌زند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۸
چو کارزار کند شاه روم با شمشاد
چگونه گردم خرم؟ چگونه باشم شاد؟
جهان عقل چو روم و جهان طبع چو زنگ
میان هر دو فتاده‌ست کارزار و جهاد
شما و هر چه مراد شماست در عالم
من و طریق خداوند مبدا و ایجاد
به اختلاف دو شمشیر نیست امن طریق
که اختلاف مقرر ز شورش اضداد
ولیک ملک مقرر نصیبه خرد است
که امن و خوف نداند کلوخ و سنگ و جماد
چراغ عقل درین خانه نور می‌ندهد
ز پیچ پیچ که دارد لهب ز یاغی باد
فرشته رست به علم و بهیمه رست به جهل
میان دو به تنازع بماند مردم زاد
گهی همی‌کشدش علم سوی علیین
گهیش جهل به پستی که هر چه بادا باد
نشسته جان که به یک سو کند ظفر این را
که تا رهم ز کشاکش شوم خوش و منقاد
چو نیم کاره شد این قصه چون دهان بستی؟
ز بیم ولوله و شر و فتنه و فریاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۷
فراغتی دهدم عشق تو ز خویشاوند
از آن که عشق تو بنیاد عافیت برکند
از آن که عشق نخواهد به جز خرابی کار
از آن که عشق نگیرد ز هیچ آفت پند
چه جای مال و چه نام نکو و حرمت و بوش؟
چه خان و مان و سلامت چه اهل و یا فرزند؟
که جان عاشق چون تیغ عشق برباید؟
هزار جان مقدس به شکر آن بنهند
هوای عشق تو وانگاه خوف ویرانی؟
تو کیسه بسته و آنگاه عشق آن لب قند؟
سرک فروکش و کنج سلامتی بنشین
ز دست کوته ناید هوای سرو بلند
برو ز عشق نبردی تو بوی در همه عمر
نه عشق داری عقلی‌ست این به خود خرسند
چه صبر کردن و دامن ز فتنه بربودن
نشسته تا که چه آید ز چرخ روزی چند؟
درآمد آتش عشق و بسوخت هر چه جز اوست
چو جمله سوخته شد شاد شین و خوش می‌خند
و خاصه عشق کسی کز الست تا به کنون
نبوده است چنو خود به حرمت پیوند
اگر تو گویی دیدم ورا برای خدا
گشای دیده دیگر واین دو را بربند
کزین نظر دو هزاران هزار چون من و تو
به هر دو عالم دایم هلاک و کور شدند
اگر به دیده من غیر آن جمال آید
بکنده باد مرا هر دو دیده‌ها به کلند
بصیرت همه مردان مرد عاجز شد
کجا رسد به جمال و جلال شاه لوند؟
دریغ پرده هستی خدای برکندی
چنان که آن در خیبر علی حیدر کند
که تا بدیدی دیده که پنج نوبت او
هزار ساله از آن سو که گفته شد بزنند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۵
شکست نرخ شکر را بتم به روی ترش
چه باده‌هاست بتم را دران کدوی ترش
به قاصد او ترش است و به جان شیرینش
که نیست در همه اجزاش تای موی ترش
هزار خمرهٔ سرکه عسل شده‌‌ست ازو
که هست دلبر شیرین دوای خوی ترش
زهای و هوی ترش‌های ماش خنده گرفت
حلاوت عجبی یافت‌های و هوی ترش
ترش چگونه نخندد به زیر لب چو شنید
که جوی شیر و شکر شد روان به سوی ترش؟
ربود سیل وی‌‌‌ام دوش و خلق نعره زنان
میان جوی عسل چیست آن سبوی ترش؟
پریر یار مرا جست کان ترش رو کو؟
خمار نیست چرا بودش آرزوی ترش؟
شتاب و تیز همی‌رفت کو به کو پی من
چرا کند شکرو قند جست و جوی ترش؟
گرفته طبلهٔ حلوا و بنده را جویان
که تا ز جایزه شیرین کند گلوی ترش
عجب نباشد اگر قصد او فنای من است
همیشه شیرین باشد یقین عدوی ترش
غلط مکن ترشی نی برای دفع تواست
ز رشک چون تو شکاری‌‌ست رنگ و بوی ترش
ز رشک جاه امیر است روترش دربان
ز رشک روی عروس است روی شوی ترش
هزار خانه چو زنبور پرعسل داری
به جان تو که گذر کن ز گفت و گوی ترش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۶
در عشق سلیمانی، من همدم مرغانم
هم عشق پری دارم، هم مرد پری خوانم
هر کس که پری خوتر، در شیشه کنم زوتر
برخوانم افسونش، حراقه بجنبانم
زین واقعه مدهوشم، باهوشم و‌‌ بی‌‌هوشم
هم ناطق و خاموشم، هم لوح خموشانم
فریاد که آن مریم، رنگی دگر است این دم
فریاد، کزین حالت فریاد‌‌ نمی‌‌دانم
زان رنگ چه‌‌ بی‌‌رنگم، زان طره چو آونگم
زان شمع چو پروانه، یا رب چه پریشانم
گفتم که‌ مها جانی، امروز دگر سانی
گفتا که‌ برو، منگر از دیدهٔ انسانم
ای خواجه اگر مردی، تشویش چه آوردی؟
کز آتش حرص تو، پر دود شود جانم
یا عاشق شیدا شو، یا از بر ما واشو
در پرده میا با خود، تا پرده نگردانم
هم خونم و هم شیرم، هم طفلم و هم پیرم
هم چاکر و هم میرم، هم اینم و هم آنم
هم شمس شکرریزم، هم خطهٔ تبریزم
هم ساقی و هم مستم، هم شهره و پنهانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۹
آن خانه که صد بار درو مایده خوردیم
بر گرد حوالی گه آن خانه بگردیم
ماییم و حوالی گه آن خانهٔ دولت
ما نعمت آن خانه فراموش نکردیم
آن خانهٔ مردی است و درو شیردلانند
از خانهٔ مردی بگریزیم چه مردیم؟
آن جا همه مستی‌‌‌ست ‌و برون جمله خمار است
آن جا همه لطفیم و دگر جا همه دردیم
آن جا طرب انگیزتر از بادهٔ لعلیم
وین جا بد و رخ زردتر از شیشهٔ زردیم
آن جای به گرمی همه خورشید تموزیم
وین جای به سردی همه چون بهمن سردیم
آن جا همه آمیخته چون شکر و شیریم
وین جا همه آویخته در جنگ و نبردیم
آن جا شه شطرنج بساط دو جهانیم
وین جا همه سرگشته‌تر از مهرهٔ نردیم
چرخی‌‌‌ست ‌کزان چرخ چو یک برق بتابد
بر چرخ برآییم و زمین را بنوردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۳
چون که در باغت به زیر سایهٔ طوبی‌ستم
گرم در کار آمدم موقوف مطرب نیستم
همچو سایه بر طوافم گرد نور آفتاب
گه سجودش می­کنم گاهی به سر می­ایستم
گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور
جمله فرعونم چو هستم چون نیم موسیستم
من میان اصبعین حکم حقم چون قلم
در کف موسی عصا گاهی و گه افعیستم
عشق را اندیشه نبود زان که اندیشه عصاست
عقل را باشد عصا یعنی که من اعمیستم
روح موقوف اشارت می­بنالد هر دمی
بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم
چون از این­جا نیستم این­جا غریبم من غریب
چون درین­جا بی­قرارم آخر از جاییستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۵
فضول گشته‌ام امروز، جنگ می‌جویم
منوش نکتهٔ مستان، که یاوه می‌گویم
تنا بسوز چو هیزم، که از تو سیر شدم
دلا برو تو زپیشم، تو را نمی‌جویم
لگن نهاد خیالش به چشمهٔ چشمم
بهانه کرد کزین آب جامه می‌شویم
بگفتمش که به خونابه جامه چون شویی؟
بگفت خون همه زان سوست و من از این سویم
به سوی تو همه خون است و سوی من همه آب
نه قبطی‌ام، که درین نیل موسوی خویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۹
رو مذهب عاشق را برعکس روش‌ها دان
کز یار دروغی‌ها از صدق به و احسان
حال است محال او مزد است وبال او
عدل است همه ظلمش داد است ازو بهتان
نرم است درشت او کعبه‌‌ست کنشت او
خاری که خلد دلبر خوش تر ز گل و ریحان
آن دم که ترش باشد بهتر ز شکرخانه
وان دم که ملول آید خوش بوس و کنار است آن
وان دم که تو را گوید والله ز تو بیزارم
آن آب خضر باشد از چشمه‌گه حیوان
وان دم که بگوید نی در نیش هزار آری
بیگانگی‌‌‌‌اش خویشی در مذهب‌ بی‌خویشان
کفرش همه ایمان شد سنگش همه مرجان شد
بخلش همه احسان شد جرمش همگی غفران
گر طعنه زنی گویی تو مذهب کژ داری
من مذهب ابرویش بخریدم و دادم جان
زین مذهب کژ مستم بس کردم و لب بستم
بردار دل روشن باقیش فرو می‌خوان
شمس الحق تبریزی یا رب چه شکرریزی
گویی ز دهان من صد حجت و صد برهان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۳
می‌زن سه تا که یکتا گشتم، مکن دوتایی
یا پردهٔ رهاوی یا پردهٔ رهایی
بی‌زیر و بی‌بم تو، ماییم در غم تو
در نای این نوا زن، کافغان ز بی‌نوایی
قولی که در عراق است، درمان این فراق است
بی قول دلبری تو، آخر بگو کجایی؟
ای آشنای شاهان در پردهٔ سپاهان
بنواز جان ما را، از راه آشنایی
در جمع سست رایان، رو، زنگله سرایان
کاری ببر به پایان، تا چند سست رایی؟
از هر دو زیرافکند، بندی برین دلم بند
آن هر دو خود یک است و ما را دو می‌نمایی
گر یار راست کاری، ور قول راست داری
در راست قول برگو، تا در حجاز آیی
در پردهٔ حسینی، عشاق را درآور
وز بوسلیک و مایه، بنمای دلگشایی
از تو دوگاه خواهند، تو چارگاه برگو
تو شمع این سرایی، ای خوش که می‌سرایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۷
اگر تو همره بلبل، ز بهر گلزاری
تو خار را همه گل بین، چو بهر گل، زاری
نمی‌شناسی، باشد که خار گل باشد
اگر چه می‌خلدت، عاقبت کند یاری
درون خار گل است و برون خار گل است
به احتیاط نگر، تا سر که می‌خاری
چه احتیاط؟ مرا عقل و احتیاط نماند
تو احتیاط کن آخر، که مرد هشیاری
غلط، تو هم نتوانی نگاه داشت مرا
عجب، ز شمع تو پروانه را نگه داری؟
خوش است تلخی دارو و سیلی استاد
غنیمت است ز یار وفا، جفاکاری
به دست دلبر اگر عاشقی زبون باشد
ز عشق و عقل وی است آن، نه از سبک ساری
به غیر ناز و جفا، هر چه می‌کند معشوق
مباش ایمن، کان فتنه است و طراری
زبون و دست خوش و عشوه می‌خوریم ای عشق
اگر دروغ فروشی، و گر محال آری
دروغ و عشوه و صدق و محال او حال است
ولیک غیر نبیند، به چشم اغیاری
مولوی : ترجیعات
نوزدهم
ای خواب به روز همدمانم
تا بی‌کس و ممتحن نمانم
چونک دیک بر آتشم نشاندی
در دیک چه می‌پزی، چه دانم
یک لحظه که من سری بخارم
ای عشق نمی‌دهی امانم
از خشم دو گوش حلم بستی
تا نشنوی آهوه وفغانم
ما را به جهان حواله کم کن
ای جان چو که من نه زین جهانم
بگشای رهم که تا سبکتر
جان را به جهان جان رسانم
یاری فرما، قلاوزی کن
تا رخت بکوی تو کشانم
ای آنک تو جان این نقوشی
ترجیع کن گرین بنوشی
تیزآب توی، و چرخ ماییم
سرگشته چو سنگ آسیاییم
تو خورشیدی و ما چو ذره
از کوه برآی تا برآییم
از بهر سکنجبین عسل ده
ما خود همه سرکه می‌فزاییم
گه خیرهٔ تو، که تو کجایی
گه خیرهٔ خود که ما کجاییم
گه خیرهٔ بسط خویش و ایثار
یا قبض که مهره در رباییم
گاهی مس و گاه زر خالص
گاه از پی هردو کیمیاییم
ترجیع دو، ذوق و میل ایچی
در دادن و در گرفتن از چی
گه شاد بخوردنست و تحصیل
گه شاد به خرج آن و تحلیل
چون نخل، گهی به کسب میوه
گاهی به نثار آن و تنزیل
گه حاتم وقت اندر ایثار
گه عباسی به طوف و زنبیل
ما یا آنیم و این دگر فرع
یا غیر تویم بی‌دو تبدیل
ور زانک مرکب از دو ضدیم
تذلیل نباشدی و تبجیل
هم اصلاحست عز و ذلش
مانندهٔ رفع و خفض قندیل
بس اصلاحی برای افساد
بس افسادی برای تنحیل
بس مرغ ضعیف پرشکسته
خرطوم هزار پیل خسته
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۰ - پا واپس کشیدن خرگوش از شیر چون نزدیک چاه رسید
چون که نزد چاه آمد شیر، دید
کز ره آن خرگوش ماند و پا کشید
گفت پا واپس کشیدی تو چرا؟
پای را واپس مکش، پیش اندر آ
گفت کو پایم؟ که دست و پای رفت
جان من لرزید و دل از جای رفت
رنگ رویم را نمی‌بینی چو زر؟
زاندرون خود می‌دهد رنگم خبر
حق چو سیما را معرف خوانده ا‌ست
چشم عارف سوی سیما مانده‌ است
رنگ و بو غماز آمد چون جرس
از فرس آگه کند بانگ فرس
بانگ هر چیزی رساند زو خبر
تا بدانی بانگ خر از بانگ در
گفت پیغامبر به تمییز کسان
مرء مخفی لدی’ طی‌ اللسان
رنگ رو از حال دل دارد نشان
رحمتم کن، مهر من در دل نشان
رنگ روی سرخ دارد بانگ شکر
بانگ روی زرد دارد صبر و نکر
در من آمد آن که دست و پا برد
رنگ روی و قوت و سیما برد
آن که در هرچه درآید بشکند
هر درخت از بیخ و بن او بر کند
در من آمد آن که از وی گشت مات
آدمی و جانور، جامد، نبات
این خود اجزایند، کلیات ازو
زرد کرده رنگ و فاسد کرده بو
تا جهان گه صابر است و گه شکور
بوستان گه حله پوشد، گاه عور
آفتابی کو برآید نارگون
ساعتی دیگر شود او سرنگون
اختران تافته بر چار طاق
لحظه لحظه مبتلای احتراق
ماه کو افزود زاختر در جمال
شد ز رنج دق، او همچون خیال
این زمین با سکون با ادب
اندر آرد زلزله‌ش در لرز تب
ای بسا که زین بلای مرده ریگ
گشته است اندر جهان او خرد و ریگ
این هوا با روح آمد مقترن
چون قضا آید، وبا گشت و عفن
آب خوش، کو روح را همشیره شد
در غدیری زرد و تلخ و تیره شد
آتشی کو باد دارد در بروت
هم یکی بادی برو خواند یموت
حال دریا زاضطراب و جوش او
فهم کن تبدیل‌های هوش او
چرخ سرگردان که اندر جست و جوست
حال او چون حال فرزندان اوست
گه حضیض و گه میانه، گاه اوج
اندرو از سعد و نحسی فوج فوج
از خود ای جزوی ز کل‌ها مختلط
فهم می‌کن حالت هر منبسط
چون که کلیات را رنج است و درد
جزو ایشان چون نباشد روی ‌زرد؟
خاصه جزوی کو ز اضداد است جمع
زآب و خاک و آتش و باد است جمع
این عجب نبود که میش از گرگ جست
این عجب کین میش دل در گرگ بست
زندگانی آشتی ضدهاست
مرگ آن کندر میانش جنگ خاست
لطف حق این شیر را و گور را
الف داده‌ست این دو ضد دور را
چون جهان رنجور و زندانی بود
چه عجب رنجور اگر فانی بود
خواند بر شیر او ازین رو پندها
گفت من پس مانده‌ام زین بندها
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲۱ - در بیان آنک موسی و فرعون هر دو مسخر مشیت‌اند چنانک زهر و پازهر و ظلمات و نور و مناجات کردن فرعون بخلوت تا ناموس نشکند
موسی و فرعون معنی را رهی
ظاهر آن ره دارد و این بی‌رهی
روز موسی پیش حق نالان شده
نیم شب فرعون هم گریان بده
کین چه غل است ای خدا بر گردنم
ورنه غل باشد، که گوید من منم؟
زان که موسی را منور کرده‌یی
مر مرا زان هم مکدر کرده‌یی
زان که موسی را تو مه‌رو کرده‌یی
ماه جانم را سیه‌رو کرده‌یی
بهتر از ماهی نبود استاره‌ام
چون خسوف آمد، چه باشد چاره‌ام؟
نوبتم گر رب و سلطان می‌زنند
مه گرفت و خلق پنگان می‌زنند
می‌زنند آن طاس و غوغا می‌کنند
ماه را زان زخمه رسوا می‌کنند
من که فرعونم، ز شهرت وای من
زخم طاس آن ربی الاعلای من
خواجه‌تاشانیم، اما تیشه‌ات
می‌شکافد شاخ را در بیشه‌ات
باز شاخی را موصل می‌کند
شاخ دیگر را معطل می‌کند
شاخ را بر تیشه دستی هست؟ نی
هیچ شاخ از دست تیشه جست؟ نی
حق آن قدرت که آن تیشه تو راست
از کرم کن این کژی‌ها را تو راست
باز با خود گفته فرعون ای عجب
من نه در یا ربنایم جمله شب؟
در نهان خاکی و موزون می‌شوم
چون به موسی می‌رسم، چون می‌شوم؟
رنگ زر قلب ده‌تو می‌شود
پیش آتش چون سیه‌رو می‌شود؟
نه که قلب و قالبم در حکم اوست؟
لحظه‌یی مغزم کند، یک لحظه پوست
سبز گردم، چون که گوید کشت باش
زرد گردم، چون که گوید زشت باش
لحظه‌یی ماهم کند، یک دم سیاه
خود چه باشد غیر این کار اله؟
پیش چوگان‌های حکم کن فکان
می‌دویم اندر مکان و لامکان
چون که بی‌رنگی اسیر رنگ شد
موسی‌یی با موسی‌یی در جنگ شد
چون به بی‌رنگی رسی، کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی
گر تو را آید برین نکته سوآل
رنگ کی خالی بود از قیل و قال؟
این عجب کین رنگ از بی‌رنگ خاست
رنگ با بی‌رنگ چون در جنگ خاست؟
اصل روغن زآب افزون می‌شود
عاقبت با آب ضد چون می‌شود؟
چون که روغن را ز آب اسرشته‌اند
آب با روغن چرا ضد گشته‌اند؟
چون گل از خار است و خار از گل چرا
هر دو در جنگند و اندر ماجرا؟
یا نه جنگ است این، برای حکمت است
همچو جنگ خر فروشان صنعت است
یا نه این است و نه آن، حیرانی است
گنج باید جست، این ویرانی است
آنچه تو گنجش توهم می‌کنی
زان توهم گنج را گم می‌کنی
چون عمارت دان تو وهم و رای‌ها
گنج نبود در عمارت جای‌ها
در عمارت هستی و جنگی بود
نیست را از هست‌ها ننگی بود
نه، که هست از نیستی فریاد کرد
بلکه نیست آن هست را واداد کرد
تو مگو که من گریزانم ز نیست
بلکه او از تو گریزان است، بیست
ظاهرا می‌خواندت او سوی خود
وز درون می‌راندت با چوب رد
نعل‌های بازگونه‌ست ای سلیم
نفرت فرعون می‌دان از کلیم
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت در معنی غلبه وجد و سلطنت عشق
یکی شاهدی در سمرقند داشت
که گفتی بجای سمر قند داشت
جمالی گرو برده از آفتاب
ز شوخیش بنیاد تقوی خراب
تعالی الله از حسن تا غایتی
که پنداری از رحمتست آیتی
همی رفتی و دیده‌ها در پیش
دل دوستان کرده جان بر خیش
نظر کردی این دوست در وی نهفت
نگه کرد باری بتندی و گفت
که ای خیره سر چند پویی پیم
ندانی که من مرغ دامت نیم؟
گرت بار دیگر ببینم به تیغ
چو دشمن ببرم سرت بی دریغ
کسی گفتش اکنون سر خویش گیر
از این سهل تر مطلبی پیش گیر
نپندارم این کام حاصل کنی
مبادا که جان در سر دل کنی
چو مفتون صادق ملامت شنید
بدرد از درون ناله‌ای برکشید
که بگذار تا زخم تیغ هلاک
بغلطاندم لاشه در خون و خاک
مگر پیش دشمن بگویند و دوست
که این کشته دست و شمشیر اوست
نمی‌بینم از خاک کویش گریز
به بیداد گو آبرویم بریز
مرا توبه فرمایی ای خودپرست
تو را توبه زین گفت اولی ترست
ببخشای بر من که هرچ او کند
وگر قصد خون است نیکو کند
بسوزاندم هر شبی آتشش
سحر زنده گردم به بوی خوشش
اگر میرم امروز در کوی دوست
قیامت زنم خیمه پهلوی دوست
مده تا توانی در این جنگ پشت
که زنده‌ست سعدی که عشقش بکشت
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت در معنی عزت محبوب در نظر محب
میان دوعم زاده وصلت فتاد
دو خورشید سیمای مهتر نژاد
یکی را به غایت خوش افتاده بود
دگر نافر و سرکش افتاده بود
یکی خلق و لطفی پریوار داشت
یکی روی در روی دیوار داشت
یکی خویشتن را بیاراستی
دگر مرگ خویش از خدا خواستی
پسر را نشاندند پیران ده
که مهرت بر او نیست مهرش بده
بخندید و گفتا به صد گوسفند
تغابن نباشد رهایی ز بند
به ناخن پری چهره می‌کند پوست
که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست؟
نه صد گوسفندم که سیصد هزار
نباید به نادیدن روی یار
تو را هرچه مشغول دارد ز دوست
اگر راست خواهی دلارامت اوست
یکی پیش شوریده حالی نبشت
که دوزخ تمنا کنی یا بهشت؟
بگفتا مپرس از من این ماجری
پسندیدم آنچ او پسندد مرا
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
رهبان دیر را سبب عاشقی چه بود
کو روی را ز دیر به خلقان نمی‌نمود
از نیستی دو دیده به کس می‌نکرد باز
ور راستی روان خلایق همی ربود
چون در فتاد در محن عشق زان سپس
در مهر دل عبادت عیسی همی شنود
در ملت مسیح روا نیست عاشقی
او عاشق از چه بود و چرا در بلا فزود
مانا که یار ما به خرابات برگذشت
وز حال دل به نغمه سرودی همی سرود
می‌گفت هر که دوست کند در بلا فتد
عاشق زیان کند دو جهان از برای سود
رهبان طواف دیر همی کرد ناگهان
کاواز آن نگار خراباتیان شنود
برشد به بام دیر چو رخسار او بدید
از آرزوش روی به خاک‌اندرون بسود
دیوانه شد ز عشق و برآشفت در زمان
زنجیر نعت صورت عیسی برید زود
آتش به دیر در زد و بتخانه در شکست
وز سقف دیر او به سما بر رسید دود
باده ز دست دوست دمادم همی کشید
زنگ بلا ز ساغر و مطرب همی زدود
سرمست و بیقرار همی گفت و می‌گریست
ناکردنی بکردم و نابودنی ببود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
بیشتر عمر چنان بوده‌ام
کز نظر خویش نهان بوده‌ام
گه به مناجات به سر گشته‌ام
گه به خرابات دوان بوده‌ام
گاه ز جان سود بسی کرده‌ام
گاه ز تن عین زیان بوده‌ام
راستی آن است که از هیچ وجه
من نه درین و نه در آن بوده‌ام
من چکنم کان که چنان خواستند
گر بد و گر نیک چنان بوده‌ام
گرچه به خورشید مرا علم هست
طالب یک ذره عیان بوده‌ام
نی که خطا رفت چه علم و چه عین
دلشدهٔ سوخته‌جان بوده‌ام
گرچه سبکدل شده‌ام هم ز خود
بر دل خود سخت گران بوده‌ام
بحر جهان بس عجب آمد مرا
غرق تحیر ز جهان بوده‌ام
گرچه ز هر نوع سخن گفته‌ام
کوردلی گنگ زبان بوده‌ام
زآنچه که اصل است چو آگه نیم
پس همه پندار و گمان بوده‌ام
هیچ نمی‌دانم و در عمر خویش
منتظر یک همه دان بوده‌ام
چون همه دانی نتوان زد به تیر
لاجرم از غم چو کمان بوده‌ام
غرقهٔ خون شد ز تحیر فرید
زانکه بسی اشک‌فشان بوده‌ام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
درآمد دوش ترک نیم مستم
به ترکی برد دین و دل ز دستم
دلم برخاست دینم رفت از دست
کنون من بی دل و بی دین نشستم
چو آتش شیشه‌ای می پیشم آورد
به شیشه توبهٔ سنگین شکستم
چو یک دردی به حلق من فرو رفت
من از رد و قبول خلق رستم
ز مستی خرقه بر آتش نهادم
میان گبرکان زنار بستم
چو عزم زهد کردم، کفر دیدم
به صد مستی ز کفر و زهد جستم
پس از مستی عشقم گشت معلوم
که نفس من بت و من بت پرستم
چه می‌پرسی مرا کز عشق چونی
همی هستم چنان کز عشق هستم
چه دانم چون نه فانی‌ام نه باقی
چه گویم چون نه هشیارم نه مستم
چو در لاکون افتادم چو عطار
بلند کون بودم، کرد پستم