عبارات مورد جستجو در ۵۸ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تأیید نظر حل معما می‌کرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد
این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا
سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
من نشستم ز طلب، وین دل پیچان ننشست
همه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست
هر که استاد به کاری، بنشست آخر کار
کار آن دارد آن، کز طلب آن ننشست
هر که او نعرهٔ تسبیح جماد تو شنید
تا نبردش به سراپردهٔ سبحان ننشست
تا سلیمان به جهان مهر هوایت ننمود
بر سر اوج هوا، تخت سلیمان ننشست
هر که تشویش سر زلف پریشان تو دید
تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست
هر که در خواب خیال لب خندان تو دید
خواب از او رفت و خیال لب خندان ننشست
ترشی‌های تو صفرای رهی را ننشاند
وز علاج سر سودای فراوان ننشست
هر که را بوی گلستان وصال تو رسید
هم چنین رقص کنان تا به گلستان ننشست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۱
اگر گم گردد این بی‌دل از آن دلدار جوییدش
وگر اندررمد عاشق به کوی یار جوییدش
وگر این بلبل جانم بپرد ناگهان از تن
زهر خاری مپرسیدش در آن گلزار جوییدش
اگر بیمار عشق او شود یاوه ازین مجلس
به پیش نرگس بیمار آن عیار جوییدش
وگر سرمست دل روزی زند بر سنگ آن شیشه
به میخانه روید آن دم از آن خمار جوییدش
هران عاشق که گم گردد هلا زنهار‌‌‌ می‌گویم
بر خورشید برق انداز بی‌زنهار جوییدش
وگر دزدی زند نقبی بدزدد رخت عاشق را
میان طره مشکین آن طرار جوییدش
بت بیدار پرفن را که بیداری ز بخت اوست
چنین خفته نیابیدش مگر بیدار جوییدش
بپرسیدم به کوی دل ز پیری من ازان دلبر
اشارت کرد آن پیرم که در اسرار جوییدش
بگفتم پیر را بالله تویی اسرار گفت آری
منم دریای پرگوهر به دریابار جوییدش
زهی گوهر که دریا را به نور خویش پر دارد
مسلمانان مسلمانان دران انوار جوییدش
چو یوسف شمس تبریزی به بازار صفا آمد
مر اخوان صفا را گو دران بازار جوییدش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۲
هم آگه و هم ناگه، مهمان من آمد او
دل گفت که کی آمد؟ جان گفت مه مه رو
او آمد در خانه، ما جمله چو دیوانه
اندر طلب آن مه، رفته به میان کو
او نعره زنان گشته از خانه که این جایم
ما غافل از این نعره، هم نعره زنان هر سو
آن بلبل مست ما، بر گلشن ما نالان
چون فاخته ما پران، فریادکنان، کوکو
در نیم شبی جسته جمعی که چه؟ دزد آمد
وان دزد همی‌گوید دزد آمد و آن دزد او
آمیخته شد بانگش، با بانگ همه زان سان
پیدا نشود بانگش در غلغله‌شان یک مو
وهو معکم یعنی با توست درین جستن
 آن گه که تو می‌جویی، هم در طلب او را جو
نزدیک‌تر است از تو با تو، چه روی بیرون
چون برف گدازان شو، خود را تو ز خود می‌شو
از عشق زبان روید، جان را مثل سوسن
می‌دار زبان خامش، از سوسن گیر این خو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۴
شنیدم کاشتری گم شد، ز کردی در بیابانی
بسی اشتر بجست از هر سوی کرد بیابانی
چو اشتر را ندید، از غم بخفت اندر کنار ره
دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی
در آخر چون درآمد شب، بجست از خواب و دل پر غم
برآمد گوی مه تابان، ز روی چرخ چوگانی
به نور مه بدید اشتر، میان راه استاده
زشادی آمدش گریه، بسان ابر نیسانی
رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت؟
که هم خوبی و نیکویی و هم زیبا و تابانی
خداوندا درین منزل برافروز از کرم نوری
که تا گم کردهٔ خود را بیابد عقل انسانی
شب قدر است در جانت، چرا قدرش نمی‌دانی؟
تو را می‌شورد او هر دم، چرا او را نشورانی؟
تو را دیوانه کرده‌‌ست او، قرار جانت برده‌‌ست او
غم جان تو خورده‌‌ست او، چرا در جانش ننشانی؟
چو او آب است و تو جویی، چرا خود را نمی‌جویی؟
چو او مشک است و تو بویی، چرا خود را نیفشانی؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۷ - سر طلب کردن موسی خضر را علیهماالسلام با کمال نبوت و قربت
از کلیم حق بیاموز ای کریم
بین چه می‌گوید ز مشتاقی کلیم
با چنین جاه و چنین پیغامبری
طالب خضرم ز خودبینی بری
موسیا تو قوم خود را هشته‌یی
در پی نیکوپیی سرگشته‌یی
کیقبادی رسته از خوف و رجا
چند گردی؟ چند جویی؟ تا کجا؟
آن تو با تست و تو واقف برین
آسمانا چند پیمایی زمین
گفت موسیٰ این ملامت کم کنید
آفتاب و ماه را کم ره زنید
می‌روم تا مجمع البحرین من
تا شوم مصحوب سلطان زمن
اجعل الخضر لامری سببا
ذاک او امضی و اسری حقبا
سال‌ها پرم به پر و بال‌ها
سال‌ها چه بود؟ هزاران سال‌‌ها
می‌روم یعنی نمی‌ارزد بدان؟
عشق جانان کم مدان از عشق نان
این سخن پایان ندارد ای عمو
داستان آن دقوقی را بگو
سعدی : غزلیات
غزل ۴۳۶
عمرها در پی مقصود به جان گردیدیم
دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم
خود سراپرده قدرش ز مکان بیرون بود
آن که ما در طلبش جمله مکان گردیدیم
همچو بلبل همه شب نعره زنان تا خورشید
روی بنمود چو خفاش نهان گردیدیم
گفته بودیم به خوبان که نباید نگریست
دل ببردند و ضرورت نگران گردیدیم
صفت یوسف نادیده بیان می‌کردند
با میان آمد و بی نام و نشان گردیدیم
رفته بودیم به خلوت که دگر می نخوریم
ساقیا باده بده کز سر آن گردیدیم
تا همه شهر بیایند و ببینند که ما
پیر بودیم و دگرباره جوان گردیدیم
سعدیا لشکر خوبان به شکار دل ما
گو میایید که ما صید فلان گردیدیم
سعدی : باب دوم در احسان
حکایت
یکی را پسر گم شد از راحله
شبانگه بگردید در قافله
ز هر خیمه پرسید وهر سو شتافت
به تاریکی آن روشنایی بیافت
چو آمد بر مردم کاروان
شنیدم که می‌گفت با ساروان
ندانی که چون راه بردم به دوست!
هر آن کس که پیش آمدم گفتم اوست
از آن اهل دل در پی هرکسند
که باشد که روزی به مردی رسند
برند از برای دلی بارها
کشند از برای گلی خارها
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
ای دلشده دلربای من کیست
از جای شدم به جای من کیست
بیگانه شدم ز هر دو عالم
واگه نه که آشنای من کیست
ره گم کردم درین بیابان
کو رهبر و رهنمای من کیست
جان می‌کاهم درین ره دور
پیک ره جان‌فزای من کیست
صد بار بریختند خونم
در عهدهٔ خون‌بهای من کیست
هر دم گرهی عظیم افتد
در پرده گره‌گشای من کیست
صد کار فتاده هر کسی را
غمخوارهٔ من برای من کیست
محرومم ازین طلب که دارم
مطلوب حرم‌سرای من کیست
گر من سجلی کنم درین کار
جز زردی رخ گوای من کیست
بر گفت فرید ماجرایی
اشنودهٔ ماجرای من کیست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
ای بی نشان محض نشان از که جویمت
گم گشت در تو هر دو جهان از که جویمت
تو گم نه‌ای و گمشدهٔ تو منم ولیک
تا یافت یافت می‌نتوان از که جویمت
دل در فنای وحدت و جان در بقای صرف
من گمشده درین دو میان از که جویمت
پیدا بسی بجستمت اما نیافتم
اکنون مرا بگو که نهان از که جویمت
چون در رهت یقین و گمانی همی رود
ای برتر از یقین و گمان از که جویمت
در بحر بی نهایت عشقت چو قطره‌ای
گم شد نشان مه به نشان از که جویمت
تا بود که بویی از تو بیابد دلم چو جان
بیرون شد از زمان و مکان از که جویمت
در جست و جوی تو دلم از پرده اوفتاد
ای در درون پردهٔ جان از که جویمت
عطار اگرچه یافت به عین یقین تورا
ای بس عیان به عین عیان از که جویمت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
گر در صف دین داران دین دار نخواهم شد
از بهر چه با رندان در کار نخواهم شد
شد عمر و نمی‌بینم از دین اثری در دل
وز کفر نهاد خویش دین‌دار نخواهم شد
کی فانی حق باشم بی قول اناالحق من
کز عشق چو مشتاقان بردار نخواهم شد
دانم که نخواهم یافت از دلبر خود کامی
تا من ز وجود خود بیزار نخواهم شد
ای ساقی جان می‌ده کاندر صف قلاشان
این بار چو هر باری بی‌بار نخواهم شد
از یک می عشق او امروز چنان مستم
کز مستی آن هرگز هشیار نخواهم شد
تا دیده خیال او در خواب همی بیند
از خواب خیال او بیدار نخواهم شد
هرچند که عطارم لیکن به مجاز است این
بی عطر سر زلفش عطار نخواهم شد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳
ما درد فروش هر خراباتیم
نه عشوه فروش هر کراماتیم
انگشت‌زنان کوی معشوقیم
وانگشت‌نمای اهل طاماتیم
حیلت‌گر و مهره دزد و اوباشیم
دردی‌کش و کم‌زن خراباتیم
در شیوهٔ کفر پیر و استادیم
در شیوهٔ دین خر خرافاتیم
گه مرد کلیسیای و ناقوسیم
گه صومعه‌دار عزی و لاتیم
گه معتکفان کوی لاهوتیم
گه مستمعان التحیاتیم
گه مست خراب دردی دردیم
گه مست شراب عالم الذاتیم
با عادت و رسم نیست ما را کار
ما کی ز مقام رسم و عاداتیم
ما را ز عبادت و ز مسجد چه
چه مرد مساجد و عباداتیم
با این همه مفسدی و زراقی
چه بابت قربت و مناجاتیم
برخاست ز ما حدیث ما و من
زیرا که نه مرد این مقاماتیم
در حالت بیخودی چو عطاریم
پروانهٔ شمع نور مشکاتیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹
بیم است که صد آه برآرم ز جگر من
تا بی تو چرا می‌برم این عمر به سر من
آگاه از آنم که به جز تو دگری نیست
و آگاه نیم از بد و از نیک دگر من
عمری ره تو جستم و چون راه ندیدم
کم آمدم آنجا ز سگ راهگذر من
دل سوخته زانم که کنون از سرخامی
کردم همه کردار نکو زیر و زبر من
در کوی خرابات و خرافات فتادم
وآنگاه بشستم به میی دامن‌تر من
پر کردم از اندوه به یک کوزهٔ دردی
هر لحظه کناری ز خم خون‌جگر من
وامروز درین حادثه دانی به چه مانم
در نزع فرومانده چون شمع سحر من
مردان چو نگین مانده در حلقهٔ معنی
وز حلقه به درمانده چو حلقه به در من
ای دوست به عطار نظر کن که ندارم
جز بی خبری از ره تو هیچ خبر من
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰
باز آمده‌ای از آن جهانم من
پیدا شده‌ای از آن نهانم من
کار من و حال من چه می‌پرسی
کین می‌دانم که می ندانم من
هرچند که در جهان نیم لیکن
سرگشته‌تر از همه جهانم من
در هر نفسی هزار عالم را
از پس کنم و به یک مکانم من
هر دم که نهان طلب کنم خود را
چه سود که آن زمان عیانم من
وآن دم که عیان نشان خود خواهم
آن لحظه بدان که بی‌نشانم من
وان دم که نهان خود عیان جویم
از هر دو گذشته آن زمانم من
من اینم و آنم و به هم هردو
فی‌الجمله نه اینم و نه آنم من
زان راز که سر جان عطار است
گفتن سخنی نمی‌توانم من
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۱
ای ز سودای تو دل شیدا شده
زآتش عشق تو آب ما شده
عاشقان در جست و جویت صد هزار
تو چو دری در بن دریا شده
از میان آب و گل برخاسته
در میان جان و دل پیدا شده
عاشقان را بر امید روی تو
خون دل پالوده و جانها شده
تو ز جمله فارغ و مشغول خویش
خود به عشق خویش ناپروا شده
دیده روی خویشتن در آینه
بر جمال خویشتن شیدا شده
ما همه پروانهٔ پر سوخته
تو چو شمع از نور خود یکتا شده
یوسف اندر ملک مصر و سلطنت
دیدهٔ یعقوب نابینا شده
گم شدم در جست و جویت روز و شب
چند بازت جویم ای گم ناشده
چون دل عطار در عالم دلی
می‌نبینم از تو خون پالا شده
عطار نیشابوری : داستان کبک
داستان کبک
کبک بس خرم خرامان در رسید
سرکش و سرمست از کان در رسید
سرخ منقار وشی پوش آمده
خون او از دیده در جوش آمده
گاه می‌برید بی‌تیغی کمر
گاه می‌گنجید پیش تیغ در
گفت من پیوسته در کان گشته‌ام
بر سر گوهر فراوان گشته‌ام
بوده‌ام پیوسته با تیغ و کمر
تا توانم بود سرهنگ گهر
عشق گوهر آتشی زد در دلم
بس بود این آتش خوش حاصلم
تفت این آتش چو سر بیرون کند
سنگ ریزه در درونم خون کند
آتشی دیدی که چون تأثیر کرد
سنگ را خون کرد و بی‌تأخیر کرد
در میان سنگ و آتش مانده‌ام
هم معطل هم مشوش مانده‌ام
سنگ ریزه می‌خورم در تفت و تاب
دل پر آتش می‌کنم بر سنگ خواب
چشم بگشایید ای اصحاب من
بنگرید آخر به خورد و خواب من
آنک بر سنگی بخفت و سنگ خورد
با چنین کس از چه باید جنگ کرد
دل در این سختی به صد اندوه خست
زانک عشق گوهرم بر کوه بست
هرک چیزی دوست گیرد جز گهر
ملکت آن چیز باشد برگذر
ملک گوهر جاودان دارد نظام
جان او با کوه پیوسته مدام
من عیار کوهم و مرد گهر
نیستم یک لحظه با تیغ و کمر
چون بود در تیغ گوهر بر دوام
زان گهر در تیغ می‌جویم مدام
نه چو گوهر هیچ گوهر یافتم
نه ز گوهر گوهری‌تر یافتم
چون ره سیمرغ راه مشکل است
پای من در سنگ گوهر در گل است
من به سیمرغ قویدل کی رسم
دست بر سر پای در گل کی رسم
همچو آتش برنتابم سوز سنگ
یا بمیرم یا گهر آرم به چنگ
گوهرم باید که گردد آشکار
مرد بی‌گوهر کجا آید به کار
هدهدش گفت ای چو گوهر جمله رنگ
چند لنگی چندم آری عذر لنگ
پا و منقار تو پر خون جگر
تو به سنگی بازمانده بی‌گهر
اصل گوهر چیست سنگی کرده رنگ
تو چنین آهن دل از سودای سنگ
گر نماند رنگ او سنگی بود
هست بی سنگ آنک در رنگی بود
هرک را بوییست او رنگی نخواست
زانک مرد گوهری سنگی نخواست
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸
مسکین دلم از خلق وفائی می‌جست
گمره شده بود، رهنمائی می‌جست
مانندهٔ آن مرد ختائی که به بلخ
برکرد چراغ و آشنائی می‌جست
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۴
از دست غم انفصال می‌جویی، نیست
با ماه نواتصال می‌جویی، نیست
از حور و پری وصال می‌جویی، نیست
با حور و پری خصال می‌جویی، نیست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۸
ای در دل من چو جان کجایی؟
وی از نظرم نهان کجایی؟
کردی ز برم کناره چونی؟
رفتی بدر از میان کجایی؟
پیش آمدی از زمین چه چیزی؟
بگذشتی از آسمان کجایی؟
گفتی که: من از جهان برونم
ای از تو پر این جهان، کجایی؟
در هیچ مکان نه‌ای و بی‌تو
نادیده کسی مکان، کجایی؟
آن چیز که گفتم آن نباشی
آن عین تو بد، تو آن کجایی؟
در هر چیزی نشانی از تست
وانگاه تو بی‌نشان کجایی؟
از ما تو اثر نمی‌گذاری
ما بر اثرت دوان، کجایی؟
هستیت یقین شد اوحدی را
ای بی‌تو یقین گمان، کجایی؟
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۳
دلم دردین و نالین چه واجم
رخم گردین و خاکین چه واجم
بگردیدم به هفتاد و دو ملت
به صد مذهب منادین چه واجم