عبارات مورد جستجو در ۶۵ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد
سر ما فرو نیاید به کمان ابروی کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد
به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن
مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد
من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم
که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد
سزدم چو ابر بهمن که بر این چمن بگریم
طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد
که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد
سر ما فرو نیاید به کمان ابروی کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد
به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن
مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد
من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم
که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد
سزدم چو ابر بهمن که بر این چمن بگریم
طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰
دوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمان خانه ی ابروی تو بود
هم عفاالله صبا کز تو پیامی میداد
ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه ی جادوی تو بود
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره ی هندوی تو بود
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود
به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان میشد و در آرزوی روی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمان خانه ی ابروی تو بود
هم عفاالله صبا کز تو پیامی میداد
ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه ی جادوی تو بود
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره ی هندوی تو بود
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود
به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان میشد و در آرزوی روی تو بود
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود
هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است
برود از دل من وز دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وز پی ایشان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود
هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است
برود از دل من وز دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وز پی ایشان نرود
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید
فغان که بخت من از خواب در نمیآید
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
که آب زندگیم در نظر نمیآید
قد بلند تو را تا به بر نمیگیرم
درخت کام و مرادم به بر نمیآید
مگر به روی دلارای یار ما ور نی
به هیچ وجه دگر کار بر نمیآید
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وز آن غریب بلاکش خبر نمیآید
ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمیآید
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمیآید
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهت به سر نمیآید
ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس
کنون ز حلقه زلفت به در نمیآید
فغان که بخت من از خواب در نمیآید
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
که آب زندگیم در نظر نمیآید
قد بلند تو را تا به بر نمیگیرم
درخت کام و مرادم به بر نمیآید
مگر به روی دلارای یار ما ور نی
به هیچ وجه دگر کار بر نمیآید
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وز آن غریب بلاکش خبر نمیآید
ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمیآید
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمیآید
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهت به سر نمیآید
ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس
کنون ز حلقه زلفت به در نمیآید
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
رشته ی صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
رشته ی صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویههای غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
خدای را مددی ای رفیق ره تا من
به کوی میکده دیگر علم برافرازم
خرد ز پیری من کی حساب برگیرد
که باز با صنمی طفل عشق میبازم
به جز صبا و شمالم نمیشناسد کس
عزیز من که به جز باد نیست دمسازم
هوای منزل یار آب زندگانی ماست
صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم
سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی
شکایت از که کنم خانگیست غمازم
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم میگفت
غلام حافظ خوش لهجه ی خوش آوازم
به مویههای غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
خدای را مددی ای رفیق ره تا من
به کوی میکده دیگر علم برافرازم
خرد ز پیری من کی حساب برگیرد
که باز با صنمی طفل عشق میبازم
به جز صبا و شمالم نمیشناسد کس
عزیز من که به جز باد نیست دمسازم
هوای منزل یار آب زندگانی ماست
صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم
سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی
شکایت از که کنم خانگیست غمازم
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم میگفت
غلام حافظ خوش لهجه ی خوش آوازم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری
به یادگار بمانی که بوی او داری
دلم که گوهر اسرار حسن و عشق در اوست
توان به دست تو دادن گرش نکو داری
در آن شمایل مطبوع هیچ نتوان گفت
جز این قدر که رقیبان تندخو داری
نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتد
که گوش و هوش به مرغان هرزه گو داری
به جرعه تو سرم مست گشت نوشت باد
خود از کدام خم است این که در سبو داری
به سرکشی خود ای سرو جویبار مناز
که گر بدو رسی از شرم سر فروداری
دم از ممالک خوبی چو آفتاب زدن
تو را رسد که غلامان ماه رو داری
قبای حسن فروشی تو را برازد و بس
که همچو گل همه آیین رنگ و بو داری
ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق
قدم برون نه اگر میل جست و جو داری
به یادگار بمانی که بوی او داری
دلم که گوهر اسرار حسن و عشق در اوست
توان به دست تو دادن گرش نکو داری
در آن شمایل مطبوع هیچ نتوان گفت
جز این قدر که رقیبان تندخو داری
نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتد
که گوش و هوش به مرغان هرزه گو داری
به جرعه تو سرم مست گشت نوشت باد
خود از کدام خم است این که در سبو داری
به سرکشی خود ای سرو جویبار مناز
که گر بدو رسی از شرم سر فروداری
دم از ممالک خوبی چو آفتاب زدن
تو را رسد که غلامان ماه رو داری
قبای حسن فروشی تو را برازد و بس
که همچو گل همه آیین رنگ و بو داری
ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق
قدم برون نه اگر میل جست و جو داری
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
ای بناوک زده چشم تو یک اندازانرا
کشته افعی تو در حلقه فسون سازانرا
جان ز دست تو ندانم به چه بازی ببرم
پشه آن نیست که بازیچه دهد بازانرا
دل چو دادم بتو عقلم ز کجا خواهد ماند
مال کی جمع شود خانه براندازانرا
عندلیبان سحر خوان چو در آواز آیند
می بیارید و بخوانید خوش آوازانرا
پای کوپان چو در آیند بدست افشانی
دست گیرند بیک جرعه سراندازانرا
زیردستان که ندارند به جز باد بدست
هر نفس در قدم افتند سرافرازانرا
با تو خواجو چه شد ار زانکه نظر میبازد
دیده نتوان که بدوزند نظر بازان را
کشته افعی تو در حلقه فسون سازانرا
جان ز دست تو ندانم به چه بازی ببرم
پشه آن نیست که بازیچه دهد بازانرا
دل چو دادم بتو عقلم ز کجا خواهد ماند
مال کی جمع شود خانه براندازانرا
عندلیبان سحر خوان چو در آواز آیند
می بیارید و بخوانید خوش آوازانرا
پای کوپان چو در آیند بدست افشانی
دست گیرند بیک جرعه سراندازانرا
زیردستان که ندارند به جز باد بدست
هر نفس در قدم افتند سرافرازانرا
با تو خواجو چه شد ار زانکه نظر میبازد
دیده نتوان که بدوزند نظر بازان را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
ز حال بیخبرانت خبر نمیباشد
بکوی خسته دلانت گذر نمیباشد
ز اشک و چهره مرا سیم و زر شود حاصل
ولیک چشم تو بر سیم و زر نمیباشد
سری بکلبهٔ احزان ما فرود آور
گرت ز نالهٔ ما دردسر نمیباشد
دو هفته هست که رفتی ولی بنامیزد
مه دو هفته ازین خوبتر نمیباشد
نه ز آب و خاک مجسم که روح پاکی از آنکه
بدین لطافت و خوبی بشر نمیباشد
بشب رسید مرا روز عمر بیتو ولیک
شب فراق تو گوئی سحر نمیباشد
توام جگر مخور ارزانکه من خورم شاید
که قوت خسته دلان جز جگر نمیباشد
بحسن خویش ترا چون نظر بود چه عجب
گرت بجانب خواجو نظر نمیباشد
بکوی خسته دلانت گذر نمیباشد
ز اشک و چهره مرا سیم و زر شود حاصل
ولیک چشم تو بر سیم و زر نمیباشد
سری بکلبهٔ احزان ما فرود آور
گرت ز نالهٔ ما دردسر نمیباشد
دو هفته هست که رفتی ولی بنامیزد
مه دو هفته ازین خوبتر نمیباشد
نه ز آب و خاک مجسم که روح پاکی از آنکه
بدین لطافت و خوبی بشر نمیباشد
بشب رسید مرا روز عمر بیتو ولیک
شب فراق تو گوئی سحر نمیباشد
توام جگر مخور ارزانکه من خورم شاید
که قوت خسته دلان جز جگر نمیباشد
بحسن خویش ترا چون نظر بود چه عجب
گرت بجانب خواجو نظر نمیباشد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۴
اکنون که از بهشت نشان میدهد نسیم
بنشان غبار ما به نم ساغر ای ندیم
انفاس دوستان دمد از باد بوستان
در موسمی چنین که روان پرورد نسیم
نام نعیم خلد مبر زانکه در بهشت
نبود ورای وصل بهشتی رخان نعیم
آن درد نیست بردل ریشم که تا بحشر
امکان آن بود که علاجش کند حکیم
وصلم مده بیاد که اهل جحیم را
اندیشهٔ بهشت عذابی بود الیم
ما را امید رحمت و بیم عذاب نیست
کازاد گشتهایم ز بند امید و بیم
از ما عنان مکش که خلاف کرم بود
گر زانکه از گدا متنفر بود کریم
ما در ازل حدیث تو تکرار کردهایم
آری حدیث دوست کلامی بود قدیم
شیرین اگر بخرگه خسرو کند مقام
فرهاد در محبت شیرین بود مقیم
خواجو ز سیم اشک مکن یک زمان کنار
باشد که وصل دوست میسر شود بسیم
بنشان غبار ما به نم ساغر ای ندیم
انفاس دوستان دمد از باد بوستان
در موسمی چنین که روان پرورد نسیم
نام نعیم خلد مبر زانکه در بهشت
نبود ورای وصل بهشتی رخان نعیم
آن درد نیست بردل ریشم که تا بحشر
امکان آن بود که علاجش کند حکیم
وصلم مده بیاد که اهل جحیم را
اندیشهٔ بهشت عذابی بود الیم
ما را امید رحمت و بیم عذاب نیست
کازاد گشتهایم ز بند امید و بیم
از ما عنان مکش که خلاف کرم بود
گر زانکه از گدا متنفر بود کریم
ما در ازل حدیث تو تکرار کردهایم
آری حدیث دوست کلامی بود قدیم
شیرین اگر بخرگه خسرو کند مقام
فرهاد در محبت شیرین بود مقیم
خواجو ز سیم اشک مکن یک زمان کنار
باشد که وصل دوست میسر شود بسیم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
چراغی کاین همه پروانه دارد
یقین کز سوز ما پروا ندارد
نه چشمش مردمان را سرخوشیهاست
خوشا دوری که این پیمانه دارد
ز زنجیر سر زلفش توان یافت
که کاری با دل دیوانه دارد
دل خلقی به خاک او گرفتار
چه خرمنها کز این یک دانه دارد
هر آن دل کاشنای کوی او گشت
چه باک از شنعت بیگانه دارد
جهانی سرخوش از افسانهٔ اوست
چه افسونی در این افسانه دارد
غمش هر لحظه میکاود دلم را
مگر گنجی در این ویرانه دارد
ز اعجاز دم عیسی عیان است
که این فیض از لب جانانه دارد
فروغی فارغ است از ماه گردون
که ماهی امشب اندر خانه دارد
یقین کز سوز ما پروا ندارد
نه چشمش مردمان را سرخوشیهاست
خوشا دوری که این پیمانه دارد
ز زنجیر سر زلفش توان یافت
که کاری با دل دیوانه دارد
دل خلقی به خاک او گرفتار
چه خرمنها کز این یک دانه دارد
هر آن دل کاشنای کوی او گشت
چه باک از شنعت بیگانه دارد
جهانی سرخوش از افسانهٔ اوست
چه افسونی در این افسانه دارد
غمش هر لحظه میکاود دلم را
مگر گنجی در این ویرانه دارد
ز اعجاز دم عیسی عیان است
که این فیض از لب جانانه دارد
فروغی فارغ است از ماه گردون
که ماهی امشب اندر خانه دارد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱
پرده برانداختی، چهره برافروختی
میکده را ساختی، صومعه را سوختی
من صفتی جز وفا هیچ نیاموختم
تو روشی جز جفا هیچ نیاموختی
بر سر اهل وفا سایه نینداختی
غیر متاع جفا مایه نیندوختی
تا دل من در غمت جامهٔ جان چاک زد
چشم امید مرا از دو جهان دوختی
ای دم باد صبا خواجه ما را بگو
بندهٔ خود را به هیچ بهر چه بفروختی
با تو فروغی مگر دم زده از درد خویش
کز سخن ناخوشش سختتر افروختی
میکده را ساختی، صومعه را سوختی
من صفتی جز وفا هیچ نیاموختم
تو روشی جز جفا هیچ نیاموختی
بر سر اهل وفا سایه نینداختی
غیر متاع جفا مایه نیندوختی
تا دل من در غمت جامهٔ جان چاک زد
چشم امید مرا از دو جهان دوختی
ای دم باد صبا خواجه ما را بگو
بندهٔ خود را به هیچ بهر چه بفروختی
با تو فروغی مگر دم زده از درد خویش
کز سخن ناخوشش سختتر افروختی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۴
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱ - غزل یا لغز
بلبل عشقم و از آن گل خندان گویم
سخن از آن گل خندان به سخندان گویم
غزل آموز غزالانم و با نای شبان
غزل خود به غزالان غزلخوان گویم
شعر من شرح پریشانی زلفی است شگفت
که پریشان کندم گر نه پریشان گویم
آنچه فرزانه به آزادی و زنهار نگفت
من دیوانه به زنجیر و به زندان گویم
گر چه خاکسترم و مصلحتم خاموشی است
آتش افروزم و شرح شب هجران گویم
گله زلف تو با کوکبه شبنم اشک
کو بهاری که به گوش گل و ریحان گویم
شهریارا تو عجب خضر رهی چون حافظ
که من تشنه هم از چشمه حیوان گویم
سخن از آن گل خندان به سخندان گویم
غزل آموز غزالانم و با نای شبان
غزل خود به غزالان غزلخوان گویم
شعر من شرح پریشانی زلفی است شگفت
که پریشان کندم گر نه پریشان گویم
آنچه فرزانه به آزادی و زنهار نگفت
من دیوانه به زنجیر و به زندان گویم
گر چه خاکسترم و مصلحتم خاموشی است
آتش افروزم و شرح شب هجران گویم
گله زلف تو با کوکبه شبنم اشک
کو بهاری که به گوش گل و ریحان گویم
شهریارا تو عجب خضر رهی چون حافظ
که من تشنه هم از چشمه حیوان گویم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷
ای یار مخوان ز اشعار الا غزل حافظ
اشعار بود بیکار الا غزل حافظ
در شعر بزرگان جمع کم یابی تو این هر دو
لطف سخن و اسرار الا غزل حافظ
استاد غزل سعدیست نزد همه کس لیکن
دل را نکند بیدار الا غزل حافظ
صوفیه بسی گفتند درهای نکو سفتند
دل را نکشد در کار الا غزل حافظ
در شعر بزرگ روم اسرار بسی درج است
شیرین نبود ای یار الا غزل حافظ
آنها که تهیدستند از گفتهٔ خود مستند
کس را نکند هشیار الا غزل حافظ
غواص بحار شعر تا در بکفش افتد
نظمی که بود در بار الا غزل حافظ
شعری که پسندیده است آنست که آن دارد
آن نیست بهر گفتار الا غزل حافظ
ای فیض تتبع کن طرز غزلش چون نیست
شعری که بود مختار الا غزل حافظ
اشعار بود بیکار الا غزل حافظ
در شعر بزرگان جمع کم یابی تو این هر دو
لطف سخن و اسرار الا غزل حافظ
استاد غزل سعدیست نزد همه کس لیکن
دل را نکند بیدار الا غزل حافظ
صوفیه بسی گفتند درهای نکو سفتند
دل را نکشد در کار الا غزل حافظ
در شعر بزرگ روم اسرار بسی درج است
شیرین نبود ای یار الا غزل حافظ
آنها که تهیدستند از گفتهٔ خود مستند
کس را نکند هشیار الا غزل حافظ
غواص بحار شعر تا در بکفش افتد
نظمی که بود در بار الا غزل حافظ
شعری که پسندیده است آنست که آن دارد
آن نیست بهر گفتار الا غزل حافظ
ای فیض تتبع کن طرز غزلش چون نیست
شعری که بود مختار الا غزل حافظ
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
مستی و عشق از ازل، پیشه و آیین ماست
دین من این است و بس، کیست که در دین ماست
خاک ره مصطبه، ز آب خضر بهتر است
چشمه نوشین او، جرعه دوشین ماست
رندی و میخوارگی، قسم من امروز نیست
عادت دیرین دل، پیشه پیشین ماست
بستر و بالین من، تا نشود خاک و گل
خاک و گل مصطبه، بستر و بالین ماست
کنج خرابات اگر مسکن ما شد، چه شد؟
گنج دو عالم به نقد، در دل مسکین ماست
نقش و نگار چهان، هیچ مبین در جهان
کانچه نظر میکنی، نقش نگارین ماست
دین من این است و بس، کیست که در دین ماست
خاک ره مصطبه، ز آب خضر بهتر است
چشمه نوشین او، جرعه دوشین ماست
رندی و میخوارگی، قسم من امروز نیست
عادت دیرین دل، پیشه پیشین ماست
بستر و بالین من، تا نشود خاک و گل
خاک و گل مصطبه، بستر و بالین ماست
کنج خرابات اگر مسکن ما شد، چه شد؟
گنج دو عالم به نقد، در دل مسکین ماست
نقش و نگار چهان، هیچ مبین در جهان
کانچه نظر میکنی، نقش نگارین ماست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
هفت دریا شبنمی از بحر بی پایان ما است
جان عالم نفخهٔ ارواح آن جانان ما است
در خرابات مغان مستیم و جام می به دست
های و هوی عاشقان از نعرهٔ مستان ما است
موج دریائیم و عین ما و او هر دو یکی است
آبرو گر بایدت از ما بجو کان آن ما است
مدتی شد تا به جان فرمان سلطان می بریم
این زمان سلطان ما فرمانبر فرمان ما است
گنج اگر جوئی بیا کنج دل ویران بجو
ز انکه گنج کنت کنزاً در دل ویران ما است
سید مستان به صد جان دوست می داریم ما
ز انکه رند سر خوش است و یاری از یاران ما است
جان عالم نفخهٔ ارواح آن جانان ما است
در خرابات مغان مستیم و جام می به دست
های و هوی عاشقان از نعرهٔ مستان ما است
موج دریائیم و عین ما و او هر دو یکی است
آبرو گر بایدت از ما بجو کان آن ما است
مدتی شد تا به جان فرمان سلطان می بریم
این زمان سلطان ما فرمانبر فرمان ما است
گنج اگر جوئی بیا کنج دل ویران بجو
ز انکه گنج کنت کنزاً در دل ویران ما است
سید مستان به صد جان دوست می داریم ما
ز انکه رند سر خوش است و یاری از یاران ما است
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
نقاش تقدیر
سالها قد تو را خامهٔ تقدیر کشید
قامتت بود قیامت که چنین دیر کشید
خواست رخسار تو با زلف گره گیر کشد
فکرها کرد که باید به چه تدبیر کشید
مدتی چند بپیچید به خود و آخر کار
ماه را از فلک آورد و به زنجیر کشید
جای ابروی تو نقاش، پس از آهوی چشم
تا به بازیچه نگیرند دم شیر کشید
بعد چشم تو، مصوّر چو به ابرو پرداخت
شد چنان مست که بر روی تو شمشیر کشید
دل اسیر مژهات از عدم آمد به وجود
همچو صیدی که مصوّر به دم شیر کشید
پیش تشریف رسای کرم دوست ازل
منّت از کوتهی خامهٔ تقدیر کشید
لاغری بین که در اندیشهٔ نقشم، نقّاش
آنقدر ماند که تصویر مرا پیر کشید
گر خرابم کنی ای عشق چنان کن، باری
که نشاید دگرم منّت تعمیر کشید
نتوان بهر علاج دل دیوانهٔ ما
از سر زلف به دوش این همه زنجیر کشید
قامتت بود قیامت که چنین دیر کشید
خواست رخسار تو با زلف گره گیر کشد
فکرها کرد که باید به چه تدبیر کشید
مدتی چند بپیچید به خود و آخر کار
ماه را از فلک آورد و به زنجیر کشید
جای ابروی تو نقاش، پس از آهوی چشم
تا به بازیچه نگیرند دم شیر کشید
بعد چشم تو، مصوّر چو به ابرو پرداخت
شد چنان مست که بر روی تو شمشیر کشید
دل اسیر مژهات از عدم آمد به وجود
همچو صیدی که مصوّر به دم شیر کشید
پیش تشریف رسای کرم دوست ازل
منّت از کوتهی خامهٔ تقدیر کشید
لاغری بین که در اندیشهٔ نقشم، نقّاش
آنقدر ماند که تصویر مرا پیر کشید
گر خرابم کنی ای عشق چنان کن، باری
که نشاید دگرم منّت تعمیر کشید
نتوان بهر علاج دل دیوانهٔ ما
از سر زلف به دوش این همه زنجیر کشید
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
بود آیا که دگرباره به شیراز رسم
بار دیگر به مراد دل خود باز رسم
بود آیا که ز ری راه صفاهان گیرم
وز صفاهان به طربخانهٔ شیراز رسم
خیزم از جای و بدان شهر طربخیز شوم
تازم از شوق و بدان خطهٔ ممتاز رسم
به ملاقات گرامی ادبایی که بود
جمله را قول و غزل تالی اعجاز رسم
هست رازی ازلی در دل شیراز نهان
خرّم آن روز که من بر سر آن راز رسم
بر سر مرقد سعدی که مقام سعد است
بسته دست ادب و جبهه قدمساز رسم
همت از تربت حافظ طلبم وز مددش
مست مستانه به خلوتگه اعزاز رسم
مرغک تازهپرم زیر پرم گیر به مهر
تا ز فیض پر و بال تو به پرواز رسم
بود آیاکه ازین تنگ قفس نیم نفس
به سر صحبت مرغان خوشآواز رسم
حافظا بندهٔ رندان جهانست «بهار»
همتی تا به یکی خواجهٔ دمساز رسم
بار دیگر به مراد دل خود باز رسم
بود آیا که ز ری راه صفاهان گیرم
وز صفاهان به طربخانهٔ شیراز رسم
خیزم از جای و بدان شهر طربخیز شوم
تازم از شوق و بدان خطهٔ ممتاز رسم
به ملاقات گرامی ادبایی که بود
جمله را قول و غزل تالی اعجاز رسم
هست رازی ازلی در دل شیراز نهان
خرّم آن روز که من بر سر آن راز رسم
بر سر مرقد سعدی که مقام سعد است
بسته دست ادب و جبهه قدمساز رسم
همت از تربت حافظ طلبم وز مددش
مست مستانه به خلوتگه اعزاز رسم
مرغک تازهپرم زیر پرم گیر به مهر
تا ز فیض پر و بال تو به پرواز رسم
بود آیاکه ازین تنگ قفس نیم نفس
به سر صحبت مرغان خوشآواز رسم
حافظا بندهٔ رندان جهانست «بهار»
همتی تا به یکی خواجهٔ دمساز رسم