عبارات مورد جستجو در ۲۳۲ گوهر پیدا شد:
حافظ : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر
قلب بیحاصل ما را بزن اکسیر مراد
یعنی از خاک در دوست نشانی به من آر
در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تیر و کمانی به من آر
در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم
ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر
منکران را هم از این می دو سه ساغر بچشان
وگر ایشان نستانند روانی به من آر
ساقیا عشرت امروز به فردا مفکن
یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر
دلم از دست بشد دوش چو حافظ میگفت
کای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر
قلب بیحاصل ما را بزن اکسیر مراد
یعنی از خاک در دوست نشانی به من آر
در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تیر و کمانی به من آر
در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم
ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر
منکران را هم از این می دو سه ساغر بچشان
وگر ایشان نستانند روانی به من آر
ساقیا عشرت امروز به فردا مفکن
یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر
دلم از دست بشد دوش چو حافظ میگفت
کای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم
مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم
زان جا که فیض جام سعادت فروغ توست
بیرون شدی نمای ز ظلمات حیرتم
هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت
تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم
عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم
کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم
می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار
این موهبت رسید ز میراث فطرتم
من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش
در عشق دیدن تو هواخواه غربتم
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف
ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم
دورم به صورت از در دولت سرای تو
لیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتم
حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جان
در این خیالم ار بدهد عمر مهلتم
مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم
زان جا که فیض جام سعادت فروغ توست
بیرون شدی نمای ز ظلمات حیرتم
هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت
تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم
عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم
کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم
می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار
این موهبت رسید ز میراث فطرتم
من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش
در عشق دیدن تو هواخواه غربتم
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف
ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم
دورم به صورت از در دولت سرای تو
لیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتم
حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جان
در این خیالم ار بدهد عمر مهلتم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویههای غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
خدای را مددی ای رفیق ره تا من
به کوی میکده دیگر علم برافرازم
خرد ز پیری من کی حساب برگیرد
که باز با صنمی طفل عشق میبازم
به جز صبا و شمالم نمیشناسد کس
عزیز من که به جز باد نیست دمسازم
هوای منزل یار آب زندگانی ماست
صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم
سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی
شکایت از که کنم خانگیست غمازم
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم میگفت
غلام حافظ خوش لهجه ی خوش آوازم
به مویههای غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
خدای را مددی ای رفیق ره تا من
به کوی میکده دیگر علم برافرازم
خرد ز پیری من کی حساب برگیرد
که باز با صنمی طفل عشق میبازم
به جز صبا و شمالم نمیشناسد کس
عزیز من که به جز باد نیست دمسازم
هوای منزل یار آب زندگانی ماست
صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم
سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی
شکایت از که کنم خانگیست غمازم
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم میگفت
غلام حافظ خوش لهجه ی خوش آوازم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم
زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم
آه کز طعنه ی بدخواه ندیدم رویت
نیست چون آینهام روی ز آهن چه کنم
برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر
کارفرمای قدر میکند این من چه کنم
برق غیرت چو چنین میجهد از مکمن غیب
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم
شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت
دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم
مددی گر به چراغی نکند آتش طور
چاره ی تیره شب وادی ایمن چه کنم
حافظا خلد برین خانه موروث من است
اندر این منزل ویرانه نشیمن چه کنم
زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم
آه کز طعنه ی بدخواه ندیدم رویت
نیست چون آینهام روی ز آهن چه کنم
برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر
کارفرمای قدر میکند این من چه کنم
برق غیرت چو چنین میجهد از مکمن غیب
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم
شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت
دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم
مددی گر به چراغی نکند آتش طور
چاره ی تیره شب وادی ایمن چه کنم
حافظا خلد برین خانه موروث من است
اندر این منزل ویرانه نشیمن چه کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
که بپرسد جز تو، خسته و رنجور تو را؟
ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا
دست خود بر سر رنجور بنه که چونی؟
از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا
آن که خورشید بلا بر سر او تیغ زده ست
گستران بر سر او، سایهٔ احسان و رضا
این مقصر به دو صد رنج سزاوار شده ست
لیک زان لطف به جز عفو و کرم نیست سزا
آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی
مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفا
تا تو برداشتهیی دل ز من و مسکن من
بند بسکست و درآمد سوی من سیل بلا
تو شفایی، چو بیایی خوش و رو بنمایی
سپه رنج گریزند و نمایند قفا
به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات
از همان جا که رسد درد، همان جاست دوا
همه عالم چو تناند و تو سر و جان همه
کی شود زنده تنی که سر او گشت جدا
ای تو سرچشمهٔ حیوان و حیات همگان
جوی ما خشک شده ست، آب ازین سو بگشا
جز ازین، چند سخن در دل رنجور بماند
تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا
ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا
دست خود بر سر رنجور بنه که چونی؟
از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا
آن که خورشید بلا بر سر او تیغ زده ست
گستران بر سر او، سایهٔ احسان و رضا
این مقصر به دو صد رنج سزاوار شده ست
لیک زان لطف به جز عفو و کرم نیست سزا
آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی
مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفا
تا تو برداشتهیی دل ز من و مسکن من
بند بسکست و درآمد سوی من سیل بلا
تو شفایی، چو بیایی خوش و رو بنمایی
سپه رنج گریزند و نمایند قفا
به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات
از همان جا که رسد درد، همان جاست دوا
همه عالم چو تناند و تو سر و جان همه
کی شود زنده تنی که سر او گشت جدا
ای تو سرچشمهٔ حیوان و حیات همگان
جوی ما خشک شده ست، آب ازین سو بگشا
جز ازین، چند سخن در دل رنجور بماند
تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۱
مرا یارا چنین بییار مگذار
ز من مگذر مرا مگذار مگذار
به زنهارت درآمد جان چاکر
مرا در هجر بیزنهار مگذار
طبیبی بلکه تو عیسی وقتی
مرو ما را چنین بیمار مگذار
مرا گفتی که ما را یار غاری
چنین تنها مرا در غار مگذار
تو را اندک نماید هجر یک شب
ز من پرس اندک و بسیار مگذار
مینداز آتش اندک به سینه
که نبود آتش اندک خوار مگذار
دمم بگسست لیکن بار دیگر
ز من بشنو مرا این بار مگذار
ز من مگذر مرا مگذار مگذار
به زنهارت درآمد جان چاکر
مرا در هجر بیزنهار مگذار
طبیبی بلکه تو عیسی وقتی
مرو ما را چنین بیمار مگذار
مرا گفتی که ما را یار غاری
چنین تنها مرا در غار مگذار
تو را اندک نماید هجر یک شب
ز من پرس اندک و بسیار مگذار
مینداز آتش اندک به سینه
که نبود آتش اندک خوار مگذار
دمم بگسست لیکن بار دیگر
ز من بشنو مرا این بار مگذار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۵
بگردان ساقیا آن جام دیگر
بده جان مرا آرام دیگر
به جان تو که امروزم ببینی
که صبرم نیست تا ایام دیگر
اگر یک ذره رحمت هست بر من
مکن تاخیر تا هنگام دیگر
خلاصم ده خلاصم ده خلاصی
که سخت افتادهام در دام دیگر
اگر امروز در بر من ببندی
درافتم هر دمی از بام دیگر
مرا در دست اندیشه بمسپار
که اندیشهست خون آشام دیگر
می خام ار نگردانی تو ساقی
مرا زحمت دهد صد خام دیگر
بگیر این دلق اگر چه وام دارم
گرو کن زود بستان وام دیگر
بنه نامم غلام دردنوشان
نمیخواهم خدایا نام دیگر
بده جان مرا آرام دیگر
به جان تو که امروزم ببینی
که صبرم نیست تا ایام دیگر
اگر یک ذره رحمت هست بر من
مکن تاخیر تا هنگام دیگر
خلاصم ده خلاصم ده خلاصی
که سخت افتادهام در دام دیگر
اگر امروز در بر من ببندی
درافتم هر دمی از بام دیگر
مرا در دست اندیشه بمسپار
که اندیشهست خون آشام دیگر
می خام ار نگردانی تو ساقی
مرا زحمت دهد صد خام دیگر
بگیر این دلق اگر چه وام دارم
گرو کن زود بستان وام دیگر
بنه نامم غلام دردنوشان
نمیخواهم خدایا نام دیگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۶
عاقبت ای جان فزا نشکیفتم
خشم رفتم، بیشما نشکیفتم
در جدایی خواستم تا خو کنم
راستی گویم، جدا نشکیفتم
کی شکیبد خود کهی از کهربا؟
کاهم و از کهربا نشکیفتم
هر جفاکش طالب روز وفاست
من جفاکش از وفا نشکیفتم
نرم نرمک گویدم، بازآمدی
گویمش ای جان ما نشکیفتم
ای دل و ای جان و چشم روشنم
بی پناه توتیا نشکیفتم
بر سرم میزد که دیدی تو سزا؟
ناسزایم ناسزا نشکیفتم
آزمودم مردگی و زندگی
در فنا و در بقا نشکیفتم
مطربا این پرده گو بهر خدا
ای خدا و ای خدا نشکیفتم
خشم رفتم، بیشما نشکیفتم
در جدایی خواستم تا خو کنم
راستی گویم، جدا نشکیفتم
کی شکیبد خود کهی از کهربا؟
کاهم و از کهربا نشکیفتم
هر جفاکش طالب روز وفاست
من جفاکش از وفا نشکیفتم
نرم نرمک گویدم، بازآمدی
گویمش ای جان ما نشکیفتم
ای دل و ای جان و چشم روشنم
بی پناه توتیا نشکیفتم
بر سرم میزد که دیدی تو سزا؟
ناسزایم ناسزا نشکیفتم
آزمودم مردگی و زندگی
در فنا و در بقا نشکیفتم
مطربا این پرده گو بهر خدا
ای خدا و ای خدا نشکیفتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۷
لولیکان توایم، دربگشا ای صنم
لولیکان را دمی بارده ای محتشم
ای تو امان جهان، ای تو جهان را چو جان
ای شده خندان دهان از کرمت دم به دم
امن دو عالم تویی، گوهر آدم تویی
هین که رسید از حبش بر سر کویت حشم
چون برسد کوس تو، کمتر جاسوس تو
گردد هر لولییی صاحب طبل و علم
رایت نصرت فرست، لشکر عشرت فرست
تا که ز شادی ما، جان نبرد هیچ غم
تیغ عرب برکنیم، بر سر ترکان زنیم
چون لطفت برکشد، برخط لولی رقم
خوف مهل در میان، بانگ بزن کالامان
عشرت با خوف جان، راست نیاید به هم
مهر برآورد به جوش، وز دل چنگ آن خروش
پر کن از عیش گوش، پر کن از می شکم
تا سوی تبریز جان، جانب شمس الزمان
آید صافی، روان گوید ای من منم
لولیکان را دمی بارده ای محتشم
ای تو امان جهان، ای تو جهان را چو جان
ای شده خندان دهان از کرمت دم به دم
امن دو عالم تویی، گوهر آدم تویی
هین که رسید از حبش بر سر کویت حشم
چون برسد کوس تو، کمتر جاسوس تو
گردد هر لولییی صاحب طبل و علم
رایت نصرت فرست، لشکر عشرت فرست
تا که ز شادی ما، جان نبرد هیچ غم
تیغ عرب برکنیم، بر سر ترکان زنیم
چون لطفت برکشد، برخط لولی رقم
خوف مهل در میان، بانگ بزن کالامان
عشرت با خوف جان، راست نیاید به هم
مهر برآورد به جوش، وز دل چنگ آن خروش
پر کن از عیش گوش، پر کن از می شکم
تا سوی تبریز جان، جانب شمس الزمان
آید صافی، روان گوید ای من منم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۸
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۰
جانا بیار باده و بختم تمام کن
عیش مرا خجسته چو دارالسلام کن
زهره کمین کنیزک بزم و شراب توست
دفع کسوف دل کن و مه را غلام کن
همچون مسیح، مایده از آسمان بیار
از نان و شوربا بشری را فطام کن
مشتی فسرده را به دم گرم بشکفان
مشتی گدای را شه بااحتشام کن
این روی پرگره را خندان و شاد کن
این عمر منقطع را عمری مدام کن
ای شوق هر دماغ، سر عاشقان بخار
وی ذوق هر مقام، بر ما مقام کن
آن خانه را که جام نباشد، چو نیست نور
ما خانه ساختیم، تو تدبیر جام کن
ما را وظیفههاست، ز لطف تو صد هزار
درمانده گشت دل، که چه گوید؟ کدام کن؟
خاموش کن که دوست مجیب است بیسوال
نظارهٔ کرم کن و ترک کلام کن
عیش مرا خجسته چو دارالسلام کن
زهره کمین کنیزک بزم و شراب توست
دفع کسوف دل کن و مه را غلام کن
همچون مسیح، مایده از آسمان بیار
از نان و شوربا بشری را فطام کن
مشتی فسرده را به دم گرم بشکفان
مشتی گدای را شه بااحتشام کن
این روی پرگره را خندان و شاد کن
این عمر منقطع را عمری مدام کن
ای شوق هر دماغ، سر عاشقان بخار
وی ذوق هر مقام، بر ما مقام کن
آن خانه را که جام نباشد، چو نیست نور
ما خانه ساختیم، تو تدبیر جام کن
ما را وظیفههاست، ز لطف تو صد هزار
درمانده گشت دل، که چه گوید؟ کدام کن؟
خاموش کن که دوست مجیب است بیسوال
نظارهٔ کرم کن و ترک کلام کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۱
ای هفت دریا گوهر عطا کن
وین مسها را پرکیمیا کن
ای شمع مستان، وی سرو بستان
تا کی ز دستان؟ آخر وفا کن
بگریست بر ما، هر سنگ خارا
این درد ما را، جانا دوا کن
ای خشم کرده، دیدار برده
این ماجرا را یک دم رها کن
احسان و مردی، بسیار کردی
آن مردمی را اکنون دو تا کن
ای خوب مذهب، ای ماه و کوکب
در ظلمت شب چون مه سخا کن
درد قدیمی، رنج سقیمی
گرد یتیمی، از ما جدا کن
گر در نعیمم، در زر و سیمم
بیتو یتیمم، درمان ما کن
من لب ببستم، درغم نشستم
بگشای دستم، قصد لقا کن
وین مسها را پرکیمیا کن
ای شمع مستان، وی سرو بستان
تا کی ز دستان؟ آخر وفا کن
بگریست بر ما، هر سنگ خارا
این درد ما را، جانا دوا کن
ای خشم کرده، دیدار برده
این ماجرا را یک دم رها کن
احسان و مردی، بسیار کردی
آن مردمی را اکنون دو تا کن
ای خوب مذهب، ای ماه و کوکب
در ظلمت شب چون مه سخا کن
درد قدیمی، رنج سقیمی
گرد یتیمی، از ما جدا کن
گر در نعیمم، در زر و سیمم
بیتو یتیمم، درمان ما کن
من لب ببستم، درغم نشستم
بگشای دستم، قصد لقا کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۵
یاور من تویی بکن بهر خدای یارییی
نیست تو را ضعیفتر از دل من شکارییی
نای برای من کند در شب و روز نالهیی
چنگ برای من کند با غم و سوز زارییی
کی بفشاردی مرا دست غمی و غصهیی
گر تو مرا به عاطفت در بر خود فشارییی
دیده همچو ابر من اشک روان نباردی
گر تو ز ابر مرحمت بر سر من ببارییی
دست دراز کردمی گوش فلک گرفتمی
گر سر زلف خویش را تو به کفم سپارییی
از سر ماه من کله بستدمی ربودمی
گر تو شبی به لطف خود خوش سر من بخارییی
حق حقوق سابقت حق نیاز عاشقت
حق زروع جان من کش تو کنی بهارییی
حق نسیم بوی تو کان رسدم ز کوی تو
حق شعاع روی تو کو کندم نهارییی
تا که نثار کردهیی از گل وصل بر سرم
بر کف پای کوششم خار نکرد خارییی
دارد از تو جزو و کل خرمییی و شادییی
وز رخ تو درخت گل خجلت و شرمسارییی
ای لب من خموش کن سوی اصول گوش کن
تا کند او به نطق خود نادره غم گسارییی
نیست تو را ضعیفتر از دل من شکارییی
نای برای من کند در شب و روز نالهیی
چنگ برای من کند با غم و سوز زارییی
کی بفشاردی مرا دست غمی و غصهیی
گر تو مرا به عاطفت در بر خود فشارییی
دیده همچو ابر من اشک روان نباردی
گر تو ز ابر مرحمت بر سر من ببارییی
دست دراز کردمی گوش فلک گرفتمی
گر سر زلف خویش را تو به کفم سپارییی
از سر ماه من کله بستدمی ربودمی
گر تو شبی به لطف خود خوش سر من بخارییی
حق حقوق سابقت حق نیاز عاشقت
حق زروع جان من کش تو کنی بهارییی
حق نسیم بوی تو کان رسدم ز کوی تو
حق شعاع روی تو کو کندم نهارییی
تا که نثار کردهیی از گل وصل بر سرم
بر کف پای کوششم خار نکرد خارییی
دارد از تو جزو و کل خرمییی و شادییی
وز رخ تو درخت گل خجلت و شرمسارییی
ای لب من خموش کن سوی اصول گوش کن
تا کند او به نطق خود نادره غم گسارییی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۴۵ - خواندن آن دو ساحر پدر را از گور و پرسیدن از روان پدر حقیقت موسی علیه السلام
بعد از آن گفتند ای مادر بیا
گور بابا کو؟ تو ما را ره نما
بردشان بر گور او بنمود راه
پس سهروزه داشتند از بهر شاه
بعد از آن گفتند ای بابا به ما
شاه پیغامی فرستاد از وجا
که دو مرد او را به تنگ آوردهاند
آب رویش پیش لشکر بردهاند
نیست با ایشان سلاح و لشکری
جز عصا و در عصا شور و شری
تو جهان راستان در رفتهیی
گرچه در صورت به خاکی خفتهیی
آن اگر سحر است ما را ده خبر
ور خدایی باشد ای جان پدر
هم خبر ده تا که ما سجده کنیم
خویشتن بر کیمیایی بر زنیم
ناامیدانیم و اومیدی رسید
راندگانیم و کرم ما را کشید
گور بابا کو؟ تو ما را ره نما
بردشان بر گور او بنمود راه
پس سهروزه داشتند از بهر شاه
بعد از آن گفتند ای بابا به ما
شاه پیغامی فرستاد از وجا
که دو مرد او را به تنگ آوردهاند
آب رویش پیش لشکر بردهاند
نیست با ایشان سلاح و لشکری
جز عصا و در عصا شور و شری
تو جهان راستان در رفتهیی
گرچه در صورت به خاکی خفتهیی
آن اگر سحر است ما را ده خبر
ور خدایی باشد ای جان پدر
هم خبر ده تا که ما سجده کنیم
خویشتن بر کیمیایی بر زنیم
ناامیدانیم و اومیدی رسید
راندگانیم و کرم ما را کشید
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳ - نکوهیدن ناموسهای پوسیده را کی مانع ذوق ایمان و دلیل ضعف صدقاند و راهزن صد هزار ابله چنانک راهزن آن مخنث شده بودند گوسفندان و نمییارست گذشتن و پرسیدن مخنث از چوپان کی این گوسفندان تو مرا عجب گزند گفت ای مردی و در تو رگ مردی هست همه فدای تو اند و اگر مخنثی هر یکی ترا اژدرهاست مخنثی دیگر هست کی چون گوسفندان را بیند در حال از راه باز گردد نیارد پرسیدن ترسد کی اگر بپرسم گوسفندان در من افتند و مرا بگزند
ای ضیاء الحق حسامالدین بیا
ای صقال روح و سلطان الهدی
مثنوی را مسرح مشروح ده
صورت امثال او را روح ده
تا حروفش جمله عقل و جان شوند
سوی خلدستان جان پران شوند
هم به سعی تو ز ارواح آمدند
سوی دام حرف و مستحقن شدند
باد عمرت در جهان همچون خضر
جانفزا و دستگیر و مستمر
چون خضر و الیاس مانی در جهان
تا زمین گردد ز لطفت آسمان
گفتمی از لطف تو جزوی ز صد
گر نبودی طمطراق چشم بد
لیک از چشم بد زهرآب دم
زخمهای روحفرسا خوردهام
جز به رمز ذکر حال دیگران
شرح حالت مینیارم در بیان
این بهانه هم ز دستان دلیست
که ازو پاهای دل اندر گلیست
صد دل و جان عاشق صانع شده
چشم بد یا گوش بد مانع شده
خود یکی بوطالب آن عم رسول
مینمودش شنعهٔ عربان مهول
که چه گویندم عرب کز طفل خود
او بگردانید دیدن معتمد
گفتش ای عم یک شهادت تو بگو
تا کنم با حق خصومت بهر تو
گفت لیکن فاش گردد از سماع
کل سر جاوز الاثنین شاع
من بمانم در زبان این عرب
پش ایشان خوار گردم زین سبب
لیک گر بودیش لطف ما سبق
کی بدی این بددلی با جذب حق؟
الغیاث ای تو غیاث المستغیث
زین دو شاخهی اختیارات خبیث
من ز دستان و ز مکر دل چنان
مات گشتم که بماندم از فغان
من که باشم؟ چرخ با صد کار و بار
زین کمین بگریخت یعنی اختیار
کی خداوند کریم و بردبار
ده امانم زین دو شاخهی اختیار
جذب یک راههی صراط المستقیم
به ز دو راه تردد ای کریم
زین دو ره گرچه همه مقصد تویی
لیک خود جان کندن آمد این دویی
زین دو ره گرچه به جز تو عزم نیست
لیک هرگز رزم همچون بزم نیست
در نبی بشنو بیانش از خدا
آیت اشفقن ان یحملنها
این تردد هست در دل چون وغا
کین بود به یا که آن حال مرا؟
در تردد میزند بر همدگر
خوف و اومید بهی در کر و فر
ای صقال روح و سلطان الهدی
مثنوی را مسرح مشروح ده
صورت امثال او را روح ده
تا حروفش جمله عقل و جان شوند
سوی خلدستان جان پران شوند
هم به سعی تو ز ارواح آمدند
سوی دام حرف و مستحقن شدند
باد عمرت در جهان همچون خضر
جانفزا و دستگیر و مستمر
چون خضر و الیاس مانی در جهان
تا زمین گردد ز لطفت آسمان
گفتمی از لطف تو جزوی ز صد
گر نبودی طمطراق چشم بد
لیک از چشم بد زهرآب دم
زخمهای روحفرسا خوردهام
جز به رمز ذکر حال دیگران
شرح حالت مینیارم در بیان
این بهانه هم ز دستان دلیست
که ازو پاهای دل اندر گلیست
صد دل و جان عاشق صانع شده
چشم بد یا گوش بد مانع شده
خود یکی بوطالب آن عم رسول
مینمودش شنعهٔ عربان مهول
که چه گویندم عرب کز طفل خود
او بگردانید دیدن معتمد
گفتش ای عم یک شهادت تو بگو
تا کنم با حق خصومت بهر تو
گفت لیکن فاش گردد از سماع
کل سر جاوز الاثنین شاع
من بمانم در زبان این عرب
پش ایشان خوار گردم زین سبب
لیک گر بودیش لطف ما سبق
کی بدی این بددلی با جذب حق؟
الغیاث ای تو غیاث المستغیث
زین دو شاخهی اختیارات خبیث
من ز دستان و ز مکر دل چنان
مات گشتم که بماندم از فغان
من که باشم؟ چرخ با صد کار و بار
زین کمین بگریخت یعنی اختیار
کی خداوند کریم و بردبار
ده امانم زین دو شاخهی اختیار
جذب یک راههی صراط المستقیم
به ز دو راه تردد ای کریم
زین دو ره گرچه همه مقصد تویی
لیک خود جان کندن آمد این دویی
زین دو ره گرچه به جز تو عزم نیست
لیک هرگز رزم همچون بزم نیست
در نبی بشنو بیانش از خدا
آیت اشفقن ان یحملنها
این تردد هست در دل چون وغا
کین بود به یا که آن حال مرا؟
در تردد میزند بر همدگر
خوف و اومید بهی در کر و فر
سعدی : غزلیات
غزل ۳۰۷
دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر
کز دست میرود سرم ای دوست دست گیر
شرط است دستگیری درمندگان و من
هر روز ناتوان ترم ای دوست دست گیر
پایاب نیست بحر غمت را و من غریق
خواهم که سر برآورم ای دوست دست گیر
سر مینهم که پای برآرم ز دام عشق
وین کی شود میسرم ای دوست دست گیر
دل جان همیسپارد و فریاد میکند
کآخر به کار تو درم ای دوست دست گیر
راضی شدم به یک نظر اکنون که وصل نیست
آخر بدین محقرم ای دوست دست گیر
از دامن تو دست ندارم که دست نیست
بر دستگیر دیگرم ای دوست دست گیر
سعدی نه بارها به تو برداشت دست عجز
یک بارش از سر کرم ای دوست دست گیر
کز دست میرود سرم ای دوست دست گیر
شرط است دستگیری درمندگان و من
هر روز ناتوان ترم ای دوست دست گیر
پایاب نیست بحر غمت را و من غریق
خواهم که سر برآورم ای دوست دست گیر
سر مینهم که پای برآرم ز دام عشق
وین کی شود میسرم ای دوست دست گیر
دل جان همیسپارد و فریاد میکند
کآخر به کار تو درم ای دوست دست گیر
راضی شدم به یک نظر اکنون که وصل نیست
آخر بدین محقرم ای دوست دست گیر
از دامن تو دست ندارم که دست نیست
بر دستگیر دیگرم ای دوست دست گیر
سعدی نه بارها به تو برداشت دست عجز
یک بارش از سر کرم ای دوست دست گیر
سعدی : قصاید و قطعات عربی
قصیده
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۷
خستهٔ تیغ فراقم سخت مشتاقم به غایت
ای صبا آخر چه گردد گر کنی یکدم عنایت؟
بگذری در کوی یارم تا کنی حال دلم را
همچنان کز من شنیدی پیش آن دلبر روایت
یک حکایت سر گذشتم پیش آن جان بازگویی
گرچه از درد فراقم هست بسیاری شکایت
ای صبا آرام جانی چون رسی آنجا که دانی
هم بکن گر میتوانی یک مهم ما کفایت
آن بت چین و خطا را آن نگار بیوفا را
گو بکن باری خدا را جانب یاری رعایت
شحنهٔ هجر تو هر دم میبرد صبرم به یغما
داد خود را هم ستانم گر کند وصلت حمایت
جانستانی دلربایی پس ز من جویی جدایی
خود به شیر بیوفایی پروریدستست دایت
آن شکایتها که دارم از تو هم پیش تو گویم
نی چه گویم چون ندارد قصهٔ هجران نهایت
در هوای زلف بستت در فریب چشم مستت
ساکن میخانه گردد زاهد صاحب ولایت
هرکسی را دلربایی همچو ذره در هوایی
قبلهٔ هرکس به جایی قبلهٔ سعدی سرایت
ای صبا آخر چه گردد گر کنی یکدم عنایت؟
بگذری در کوی یارم تا کنی حال دلم را
همچنان کز من شنیدی پیش آن دلبر روایت
یک حکایت سر گذشتم پیش آن جان بازگویی
گرچه از درد فراقم هست بسیاری شکایت
ای صبا آرام جانی چون رسی آنجا که دانی
هم بکن گر میتوانی یک مهم ما کفایت
آن بت چین و خطا را آن نگار بیوفا را
گو بکن باری خدا را جانب یاری رعایت
شحنهٔ هجر تو هر دم میبرد صبرم به یغما
داد خود را هم ستانم گر کند وصلت حمایت
جانستانی دلربایی پس ز من جویی جدایی
خود به شیر بیوفایی پروریدستست دایت
آن شکایتها که دارم از تو هم پیش تو گویم
نی چه گویم چون ندارد قصهٔ هجران نهایت
در هوای زلف بستت در فریب چشم مستت
ساکن میخانه گردد زاهد صاحب ولایت
هرکسی را دلربایی همچو ذره در هوایی
قبلهٔ هرکس به جایی قبلهٔ سعدی سرایت