عبارات مورد جستجو در ۱۷ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۱۲۸
چو ترک دلبر من شاهدی به شنگی نیست
چو زلف پرشکنش حلقه فرنگی نیست
دهانش ار چه نبینی مگر به وقت سخن
چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست
به تیغ غمزه خون خوار لشکری بزنی
بزن که با تو در او هیچ مرد جنگی نیست
قوی به چنگ من افتاده بود دامن وصل
ولی دریغ که دولت به تیزچنگی نیست
دوم به لطف ندارد عجب که چون سعدی
غلام سعد ابوبکر سعد زنگی نیست
چو زلف پرشکنش حلقه فرنگی نیست
دهانش ار چه نبینی مگر به وقت سخن
چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست
به تیغ غمزه خون خوار لشکری بزنی
بزن که با تو در او هیچ مرد جنگی نیست
قوی به چنگ من افتاده بود دامن وصل
ولی دریغ که دولت به تیزچنگی نیست
دوم به لطف ندارد عجب که چون سعدی
غلام سعد ابوبکر سعد زنگی نیست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
منم غریب دیار تو، ای غریبنواز
دمی به حال غریب دیار خود پرداز
بهر کمند که خواهی بگیر و بازم بند
به شرط آنکه ز کارم نظر نگیری باز
گرم چو خاک زمین خوار میکنی سهلست
چو خاک میکن و بر خاک سایه میانداز
درون سینه دلم چون کبوتران بتپد
چه آتشست که در جان من نهادی باز؟
هوای قد بلند تو میکند دل من
تو دست کوته من بین و آرزوی دراز!
بر آستین خیالت همی دهم بوسه
بر آستان وصالت مرا چو نیست جواز
هزار دیده به روی تو ناظرند و تو خود
نظر به روی کسی بر نمیکنی از ناز
اگر بسوزدت، ای دل، ز درد ناله مکن
دم از محبت او میزنی، بسوز و بساز
حدیث درد من، ای مدعی، نه امروزست
که اوحدی ز ازل بود رند و شاهد باز
دمی به حال غریب دیار خود پرداز
بهر کمند که خواهی بگیر و بازم بند
به شرط آنکه ز کارم نظر نگیری باز
گرم چو خاک زمین خوار میکنی سهلست
چو خاک میکن و بر خاک سایه میانداز
درون سینه دلم چون کبوتران بتپد
چه آتشست که در جان من نهادی باز؟
هوای قد بلند تو میکند دل من
تو دست کوته من بین و آرزوی دراز!
بر آستین خیالت همی دهم بوسه
بر آستان وصالت مرا چو نیست جواز
هزار دیده به روی تو ناظرند و تو خود
نظر به روی کسی بر نمیکنی از ناز
اگر بسوزدت، ای دل، ز درد ناله مکن
دم از محبت او میزنی، بسوز و بساز
حدیث درد من، ای مدعی، نه امروزست
که اوحدی ز ازل بود رند و شاهد باز
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
ای کمانابرو به عاشق کن ترحم گاه گاهی
ور نه روزی بر جهد از قلب مسکین تیر آهی
آفتابا از عطوفت، بخش بر جانها فروغی
پادشاها از ترحم، کن به درویشان نگاهی
گر گنه باشد که مردم برندارند از تو دیده
در همه عالم نماند غیر کوران بی گناهی
من کیام تا دل نبازم پیش چشم کینهجوبت
کاین سیه با یک اشارت بشکند قلب سپاهی
بینمت چونان که بیند منعمی را بینوایی
رانیام چونان که راند بندهای را پادشاهی
گفتم از بیداد زلفت خویشتن را وارهانم
اشتباهی بود لیکن بس مبارک اشتباهی
گر به چاه افتند کوران، عذرشان باشد ولی من
با دو چشم باز رفتم، تا درافتادم به چاهی
چهرهام کاهی از آن شد، کز تب عشق تو هر دم
آنچنان لرزم که لرزد پیش بادی پرکاهی
دلبرفتازدستو ترسمدررهعشقتوجان هم
ترک من گوید بزودی، چون رفیق نیمهراهی
جادویی کردند مردم، تا سیه شد روزگارم
اندرین دعوی ندارم غیر چشمانت کواهی
معجر است آن پیش رویت، یا سیهدود دل من
یا به پیش ماه تابان پارهٔ ابر سیاهی
چون «بهار» از عشق خوبان سالها بودم گریزان
عاقبت پیوست عشقم رشتهٔ الفت به ماهی
ور نه روزی بر جهد از قلب مسکین تیر آهی
آفتابا از عطوفت، بخش بر جانها فروغی
پادشاها از ترحم، کن به درویشان نگاهی
گر گنه باشد که مردم برندارند از تو دیده
در همه عالم نماند غیر کوران بی گناهی
من کیام تا دل نبازم پیش چشم کینهجوبت
کاین سیه با یک اشارت بشکند قلب سپاهی
بینمت چونان که بیند منعمی را بینوایی
رانیام چونان که راند بندهای را پادشاهی
گفتم از بیداد زلفت خویشتن را وارهانم
اشتباهی بود لیکن بس مبارک اشتباهی
گر به چاه افتند کوران، عذرشان باشد ولی من
با دو چشم باز رفتم، تا درافتادم به چاهی
چهرهام کاهی از آن شد، کز تب عشق تو هر دم
آنچنان لرزم که لرزد پیش بادی پرکاهی
دلبرفتازدستو ترسمدررهعشقتوجان هم
ترک من گوید بزودی، چون رفیق نیمهراهی
جادویی کردند مردم، تا سیه شد روزگارم
اندرین دعوی ندارم غیر چشمانت کواهی
معجر است آن پیش رویت، یا سیهدود دل من
یا به پیش ماه تابان پارهٔ ابر سیاهی
چون «بهار» از عشق خوبان سالها بودم گریزان
عاقبت پیوست عشقم رشتهٔ الفت به ماهی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰۴
ای رفته و ترک من بدنام گرفته
وز دست وفای دگران جام گرفته
باز آمده ای تا بنمایی و بسوزی
در سوز میاور دل آرام گرفته
خونم مخور، ای دوست، که این باده غم آرد
چون دید توان آن رخ گلفام گرفته؟
دزدان دل ار شاه بگوید که بگیرند
من گیرم هر موی ترا نام گرفته
دشنام مرا گفته بدی دوش، همه شب
من لذت آن گفتن دشنام گرفته
از پیش مران بنده دیرینه خود را
گر دل شدت، ای کافر خودکام گرفته
من دوزخی عقل و بسا دوزخی عشق
گو صد چو من سوخته را خام گرفته
ای گل، چه زنی خنده ز نالیدن خسرو
کازرده بود بلبل در دام گرفته
وز دست وفای دگران جام گرفته
باز آمده ای تا بنمایی و بسوزی
در سوز میاور دل آرام گرفته
خونم مخور، ای دوست، که این باده غم آرد
چون دید توان آن رخ گلفام گرفته؟
دزدان دل ار شاه بگوید که بگیرند
من گیرم هر موی ترا نام گرفته
دشنام مرا گفته بدی دوش، همه شب
من لذت آن گفتن دشنام گرفته
از پیش مران بنده دیرینه خود را
گر دل شدت، ای کافر خودکام گرفته
من دوزخی عقل و بسا دوزخی عشق
گو صد چو من سوخته را خام گرفته
ای گل، چه زنی خنده ز نالیدن خسرو
کازرده بود بلبل در دام گرفته
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
ای پسته دهانت نرخ شکر شکسته
وی زاده زبانت قدر گهر شکسته
من طوطیم لب تو شکر بود که بینم
در خدمت تو روزی طوطی شکر شکسته
آنجا که چهره تو گسترده خوان خوبی
گردد ز شرم رویت قرص قمر شکسته
چون بازگرد عالم گشتم بسی و آخر
در دامت اوفتادم چون مرغ پرشکسته
نقد روان جان را جوجو نثار کردم
زین سان درست کاری ناید ز هر شکسته
من خود شکسته بودم ازلشکر غم تو
این حمله بین که هجرت آورد بر شکسته
وز طعنهای مردم در حق خود چگویم
هر کو رسید سنگی انداخت بر شکسته
بارم محبت تست ای جان و وقت باشد
کز بار خویش گردد شاخ شجر شکسته
گرمن شکسته گشتم از عشق تو چه نقصان
هیچ از شکستگی شد بازار زر شکسته؟
امشب زسنگ آهم در کارگاه گردون
شد شیشهای انجم دریکدگر شکسته
دی گفت عزت تو مارابکس چه حاجت
من کس نیم چه دارم دل زین قدر شکسته
از هیبت خطابت شد سیف رادل ای جان
همچون ردیف شعرش سرتا بسر شکسته
وی زاده زبانت قدر گهر شکسته
من طوطیم لب تو شکر بود که بینم
در خدمت تو روزی طوطی شکر شکسته
آنجا که چهره تو گسترده خوان خوبی
گردد ز شرم رویت قرص قمر شکسته
چون بازگرد عالم گشتم بسی و آخر
در دامت اوفتادم چون مرغ پرشکسته
نقد روان جان را جوجو نثار کردم
زین سان درست کاری ناید ز هر شکسته
من خود شکسته بودم ازلشکر غم تو
این حمله بین که هجرت آورد بر شکسته
وز طعنهای مردم در حق خود چگویم
هر کو رسید سنگی انداخت بر شکسته
بارم محبت تست ای جان و وقت باشد
کز بار خویش گردد شاخ شجر شکسته
گرمن شکسته گشتم از عشق تو چه نقصان
هیچ از شکستگی شد بازار زر شکسته؟
امشب زسنگ آهم در کارگاه گردون
شد شیشهای انجم دریکدگر شکسته
دی گفت عزت تو مارابکس چه حاجت
من کس نیم چه دارم دل زین قدر شکسته
از هیبت خطابت شد سیف رادل ای جان
همچون ردیف شعرش سرتا بسر شکسته
رشیدالدین وطواط : غزلیات
شمارهٔ ۲
دلم در عاشقی زار اوفتادست
بدست رنج و تیمار اوفتادست
ستم کش بایدم بودن بنا کام
که معشوقت ستمگار اوفتادست
نکو رویست و بدخویست و نشگفت
که گل در صحبت خار اوفتادست
بلای جان خلقست و دل من
بصد جانش خریدار اوفتادست
دلم امسال در دام غم عشق
بتراز پارو پیرار اوفتادست
همی شویم بخون این بار چهره
که دست خونم این بار اوفتادست
مرا عشقست و جز من مردمان را
ازین انواع بسیار اوفتادست
دلم بر دست و جان هم برد خواهد
نه خر مرده است و نه بار اوفتادست
ملامت چون کنم خود را؟ نه اول
ز من آیین این کار اوفتادست
ز من بیزار شد معشوق و بامنش
ندانم تا چه آزار اوفتادست؟
حدیث عشق ما و خوبی او
بر شاه جهان دار اوفتادست
علاء دین و دنیا شاه اتسز
که شاهی را سزاوار اوفتادست
بدست رنج و تیمار اوفتادست
ستم کش بایدم بودن بنا کام
که معشوقت ستمگار اوفتادست
نکو رویست و بدخویست و نشگفت
که گل در صحبت خار اوفتادست
بلای جان خلقست و دل من
بصد جانش خریدار اوفتادست
دلم امسال در دام غم عشق
بتراز پارو پیرار اوفتادست
همی شویم بخون این بار چهره
که دست خونم این بار اوفتادست
مرا عشقست و جز من مردمان را
ازین انواع بسیار اوفتادست
دلم بر دست و جان هم برد خواهد
نه خر مرده است و نه بار اوفتادست
ملامت چون کنم خود را؟ نه اول
ز من آیین این کار اوفتادست
ز من بیزار شد معشوق و بامنش
ندانم تا چه آزار اوفتادست؟
حدیث عشق ما و خوبی او
بر شاه جهان دار اوفتادست
علاء دین و دنیا شاه اتسز
که شاهی را سزاوار اوفتادست
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
ترا یک ذره خود پروای ما نیست
بنیک و بد دلت را رای ما نیست
چه بد کردم که بر خاک در تو
سگانرا هست جای و جای ما نیست
فراوان عاشقان درای ولیکن
بدلسوزی یکی همتای ما نیست
چه سازم چارة وصلت چه دانم
که این معنی بدست و پای ما نیست؟
مرا در غم شکیبایی مفرمای
که این کار دل شیدای ما نیست
نو معذوری که شبهای درازت
خبر از چشم شب پیمای ما نیست
مرا از درد دل دل نیست بر یاد
ترا از عیش خوش پروای ما نیست
مرا شد در سر سودای تو دل
دلت را خود سر سودای ما نیست
بنیک و بد دلت را رای ما نیست
چه بد کردم که بر خاک در تو
سگانرا هست جای و جای ما نیست
فراوان عاشقان درای ولیکن
بدلسوزی یکی همتای ما نیست
چه سازم چارة وصلت چه دانم
که این معنی بدست و پای ما نیست؟
مرا در غم شکیبایی مفرمای
که این کار دل شیدای ما نیست
نو معذوری که شبهای درازت
خبر از چشم شب پیمای ما نیست
مرا از درد دل دل نیست بر یاد
ترا از عیش خوش پروای ما نیست
مرا شد در سر سودای تو دل
دلت را خود سر سودای ما نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۱
ای دل ریش من از جور تو غمگین گونه
لبت از خوردن خونم شده رنگین گونه
بسکه بر خاک ره انداخته بشکسته دلم
چون سر زلف خودم سات مشکین گونه
همچو بلبل من و بیداری و صد گونه خروش
تا که باشد گل رخسار تو با این گونه
نرسد قند به شیرینی لبهای نو لیک
به دهانت چو رسیده شده شیرین گونه
سرخروئی بودم پیش رقیبان همه وقت
که به خون رنگ دهی اشک مرا زین گونه
گرچه هم رندم و هم رند ستا شکر خدا
که نیم باری ازین زاهد خود بین گونه
ہر ورق ریخت مگر سرخی اشک تو کمال
که سخنهاست به دیوان تو چندین گونه
لبت از خوردن خونم شده رنگین گونه
بسکه بر خاک ره انداخته بشکسته دلم
چون سر زلف خودم سات مشکین گونه
همچو بلبل من و بیداری و صد گونه خروش
تا که باشد گل رخسار تو با این گونه
نرسد قند به شیرینی لبهای نو لیک
به دهانت چو رسیده شده شیرین گونه
سرخروئی بودم پیش رقیبان همه وقت
که به خون رنگ دهی اشک مرا زین گونه
گرچه هم رندم و هم رند ستا شکر خدا
که نیم باری ازین زاهد خود بین گونه
ہر ورق ریخت مگر سرخی اشک تو کمال
که سخنهاست به دیوان تو چندین گونه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۶
چرا به تحفه دردم همیشه ننوازی
به ناز و شیوه نسوزی مرا و نگداری
خس توایم همه کار خس چه باشد سوز
نو آتشی و توانی که کار ما سازی ت
بدست نیغ تو کار جراحت دل ریش
مام نا شده خواهم که از سر آغازی
به زیر پا شکند هرچه افتد این عجیبست
که بشکنه دلم از زیر پا نیندازی
نبرد دست به زلفت صبا به بازی نیز
حریف زیر برست و نمی خورد بازی
اگر چه سرور بستان صنوبر آمد و سرو
ترا رسد بسر سروران سرافرازی
کمال باز گزیدی هوای قامت بار
بدت میاد که مرغ بلند پروازی
به ناز و شیوه نسوزی مرا و نگداری
خس توایم همه کار خس چه باشد سوز
نو آتشی و توانی که کار ما سازی ت
بدست نیغ تو کار جراحت دل ریش
مام نا شده خواهم که از سر آغازی
به زیر پا شکند هرچه افتد این عجیبست
که بشکنه دلم از زیر پا نیندازی
نبرد دست به زلفت صبا به بازی نیز
حریف زیر برست و نمی خورد بازی
اگر چه سرور بستان صنوبر آمد و سرو
ترا رسد بسر سروران سرافرازی
کمال باز گزیدی هوای قامت بار
بدت میاد که مرغ بلند پروازی
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۹ - فیض لب کوثر
شوخی که ز من برده دل زار همین است
داد آنکه مرا دیده خونبار همین است
برد آنکه ز من قوت رفتار همین است
آن گل که مرا کرده چنین خوار همین است
یاری که مرا میدهد آزار همین است
ترکی که شکست دل عاشق ظفر او است
شوخی که دوصد عربده در زیر سر او است
مستی که بسی غمزده بیپاوسر او است
چشمی که جهانی دو خراب از اثر او است
وز یک نگهم ساخته بیمار همین است
این برگ گل تر که تو دیدی لب یار است
آن شیر و شکر را که چشیدی لب یار است
فیض لب کوثر که گزیدی لب یار است
و آن قند مکرر که شنیدی لب یار است
لعلی که توان گفت شکربار همین است
تا سر زده خط حسن تو در عین کمال است
بر پاک نظر سیر جمال تو حلال است
بی دانه به دام آمدن صید محال است
بر روی تو سر فتنه همین آن خط و خال است
چیزی که مرا کرده گرفتار همین است
روزی من محنتزده با سینه صدچاک
میریختم از دست فراق تو به سر خاک
با خاطر پرحسرت و با دیده نمناک
گفتم ز رخت پرده برانداز غضبناک
برخاست ز جا گفت گرفتار همین است
ای دل خم محراب دعا این خم ابرو است
لب تشنه به خون دل ما این خم ابرو است
افکند مرا آنکه ز پا این خم ابرو است
تیغی که سرم ساخت جدا این خم ابرو است
هشدار ز من کار همین یار همین است
ناصح چه کنی منع دل خسته ما را
بگذار بدین درد جگرسوختهها را
ما سوختگانیم و نخواهیم دوا را
قصاب و خیال وی و فردوس شما را
کان را که طلب کردهام از یار همین است
داد آنکه مرا دیده خونبار همین است
برد آنکه ز من قوت رفتار همین است
آن گل که مرا کرده چنین خوار همین است
یاری که مرا میدهد آزار همین است
ترکی که شکست دل عاشق ظفر او است
شوخی که دوصد عربده در زیر سر او است
مستی که بسی غمزده بیپاوسر او است
چشمی که جهانی دو خراب از اثر او است
وز یک نگهم ساخته بیمار همین است
این برگ گل تر که تو دیدی لب یار است
آن شیر و شکر را که چشیدی لب یار است
فیض لب کوثر که گزیدی لب یار است
و آن قند مکرر که شنیدی لب یار است
لعلی که توان گفت شکربار همین است
تا سر زده خط حسن تو در عین کمال است
بر پاک نظر سیر جمال تو حلال است
بی دانه به دام آمدن صید محال است
بر روی تو سر فتنه همین آن خط و خال است
چیزی که مرا کرده گرفتار همین است
روزی من محنتزده با سینه صدچاک
میریختم از دست فراق تو به سر خاک
با خاطر پرحسرت و با دیده نمناک
گفتم ز رخت پرده برانداز غضبناک
برخاست ز جا گفت گرفتار همین است
ای دل خم محراب دعا این خم ابرو است
لب تشنه به خون دل ما این خم ابرو است
افکند مرا آنکه ز پا این خم ابرو است
تیغی که سرم ساخت جدا این خم ابرو است
هشدار ز من کار همین یار همین است
ناصح چه کنی منع دل خسته ما را
بگذار بدین درد جگرسوختهها را
ما سوختگانیم و نخواهیم دوا را
قصاب و خیال وی و فردوس شما را
کان را که طلب کردهام از یار همین است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۷
چون سر راه تو گیرم دادخواه از دست تو
گویی این نالش ز دست کیست آه از دست تو
از فشار پنجهٔ جورت چه مالشها نیافت
ار دلم رحمی که خون شد بی گناه از دست تو
نور رخسار تو شب را کرده روشن تر ز روز
اوفتاد از بام گردون طشت ماه از دست تو
بسکه رنگین است چون گل از حنا سر پنجه ات
رشتهٔ یاقوت بر گردد نگاه از دست تو
شد قران پنجهٔ خورشید با ماه تمام
از حیا تا کرده رخسارت پناه از دست تو
تا جهان باقیست باشد دست بر بالای دست
در نظرها پر خنک گردیده ماه از دست تو
نیست در اندیشه ات جویا جز امید کرم
گرچه کاری برنیاید جز گناه از دست تو
گویی این نالش ز دست کیست آه از دست تو
از فشار پنجهٔ جورت چه مالشها نیافت
ار دلم رحمی که خون شد بی گناه از دست تو
نور رخسار تو شب را کرده روشن تر ز روز
اوفتاد از بام گردون طشت ماه از دست تو
بسکه رنگین است چون گل از حنا سر پنجه ات
رشتهٔ یاقوت بر گردد نگاه از دست تو
شد قران پنجهٔ خورشید با ماه تمام
از حیا تا کرده رخسارت پناه از دست تو
تا جهان باقیست باشد دست بر بالای دست
در نظرها پر خنک گردیده ماه از دست تو
نیست در اندیشه ات جویا جز امید کرم
گرچه کاری برنیاید جز گناه از دست تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۴
حاش لله که مرا جز تو بود دلداری
یا دلم غیر غم عشق گزیند یاری
غم حال من بی دل بخور امروز که نیست
به جهانم بجز از عشق رخت غمخواری
زارم از عشق رخ خوب تو دریاب مرا
مکن آزرده خدا را به جفا بازاری
گفتمش قصد دل و دین من آخر چه سبب
کرده ای، ای دل و دینم تو بگو گفت آری
گفتم ای جان ز گلستان وصالت هرگز
چون ندیدم من دلخسته مگر جز خاری
از چه رو این همه بیداد پسندی بر من
گر نوازیم همانا که نباشد عاری
گرچه از حال من خسته جگر بی خبری
جان شیرین به سر عشق تو کردم باری
یا دلم غیر غم عشق گزیند یاری
غم حال من بی دل بخور امروز که نیست
به جهانم بجز از عشق رخت غمخواری
زارم از عشق رخ خوب تو دریاب مرا
مکن آزرده خدا را به جفا بازاری
گفتمش قصد دل و دین من آخر چه سبب
کرده ای، ای دل و دینم تو بگو گفت آری
گفتم ای جان ز گلستان وصالت هرگز
چون ندیدم من دلخسته مگر جز خاری
از چه رو این همه بیداد پسندی بر من
گر نوازیم همانا که نباشد عاری
گرچه از حال من خسته جگر بی خبری
جان شیرین به سر عشق تو کردم باری
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
امید بود که خواهد جفای یارم کشت
نکرد یار جفایی در انتظارم کشت
نکرد گر چه بهر وعده که کرد وفا
هزار شکر که باری امیدوارم کشت
هزار بار مرا زنده کرد لعل لبش
اگر چه غمزه شوخش هزار بارم کشت
مرا نکشت ز بسیاری جفا اغیار
کم التفاتی آن سرو گل عذارم کشت
اگر چه داد ز کشتن مرا امان چشمت
بلای هجر تو رحمی نکرد و زارم کشت
ز درد ساقی این بزم مرده ام که چرا
نداد باده جان بخش در خمارم کشت
فضولی از خط و از خال برده بودم جان
تطاول خم گیسوی مشک بارم کشت
نکرد یار جفایی در انتظارم کشت
نکرد گر چه بهر وعده که کرد وفا
هزار شکر که باری امیدوارم کشت
هزار بار مرا زنده کرد لعل لبش
اگر چه غمزه شوخش هزار بارم کشت
مرا نکشت ز بسیاری جفا اغیار
کم التفاتی آن سرو گل عذارم کشت
اگر چه داد ز کشتن مرا امان چشمت
بلای هجر تو رحمی نکرد و زارم کشت
ز درد ساقی این بزم مرده ام که چرا
نداد باده جان بخش در خمارم کشت
فضولی از خط و از خال برده بودم جان
تطاول خم گیسوی مشک بارم کشت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
کشد گر هر دمم صدبار افزون کن خدای من
بمن جور و جفای او باو مهر و وفای من
براه عشق گوید پیرو من از قفای من
که سرگردانتر است از من درین ره رهنمای من
ببزمت غیر و من در کنج غم یگره چه خواهد شد
که من باشم بجای او و او باشد بجای من
من و دل کشته تیغ جفایت گوشه چشمی
که آن باشد بهای خون او این خوبهای من
چسان از قید عشق او رهم کاین رشته را باشد
سری در دست صیاد و سری دیگر بپای من
ز کارم عقده هجران بیا بگشا که نتواند
گشاید مشکل من جز تو کس مشکلگشای من
بمن یار و منش نشناسم از حیرت چه حالست این
که من بیگانه او باشم و او آشنای من
ز نخل آرزو اکنون نیم بیبهره کی بودی
نوا زین گلبن بیبرگ مرغ بینوای من
نیم شایسته تا خواهم وصالت از خدا ورنه
ز کف ناجسته آید بر نشان تیر دعای من
همان به کز فغان مشتاق لب بندم درین وادی
که هرگز نشنود محملنشین بانک درای من
بمن جور و جفای او باو مهر و وفای من
براه عشق گوید پیرو من از قفای من
که سرگردانتر است از من درین ره رهنمای من
ببزمت غیر و من در کنج غم یگره چه خواهد شد
که من باشم بجای او و او باشد بجای من
من و دل کشته تیغ جفایت گوشه چشمی
که آن باشد بهای خون او این خوبهای من
چسان از قید عشق او رهم کاین رشته را باشد
سری در دست صیاد و سری دیگر بپای من
ز کارم عقده هجران بیا بگشا که نتواند
گشاید مشکل من جز تو کس مشکلگشای من
بمن یار و منش نشناسم از حیرت چه حالست این
که من بیگانه او باشم و او آشنای من
ز نخل آرزو اکنون نیم بیبهره کی بودی
نوا زین گلبن بیبرگ مرغ بینوای من
نیم شایسته تا خواهم وصالت از خدا ورنه
ز کف ناجسته آید بر نشان تیر دعای من
همان به کز فغان مشتاق لب بندم درین وادی
که هرگز نشنود محملنشین بانک درای من
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
در خون دیده گشته تنم بسمل تو نیست
زین مرحمت ملاف که کار دل تو نیست
از آبگینه حوصله ما تنک تر است
صبر از دلی طلب که درو منزل تو نیست
گویا دوانده ریشه نهال محبتم
می بینم از تو آن چه در آب و گل تو نیست
زین پیش شیشه دل ما هم ز سنگ بود
بی نسبت، آشنا دل ما با دل تو نیست
بی یار مانده روی تو از بیم خوی تو
ورنه کدام کس که دلش مایل تو نیست
بس جانگداز می گذرد سرگذشت شمع
پروانه نسوخته در محفل تو نیست
خون تو را چه قدر «نظیری » خموش باش
این بس که دعوی از طرف قاتل تو نیست
زین مرحمت ملاف که کار دل تو نیست
از آبگینه حوصله ما تنک تر است
صبر از دلی طلب که درو منزل تو نیست
گویا دوانده ریشه نهال محبتم
می بینم از تو آن چه در آب و گل تو نیست
زین پیش شیشه دل ما هم ز سنگ بود
بی نسبت، آشنا دل ما با دل تو نیست
بی یار مانده روی تو از بیم خوی تو
ورنه کدام کس که دلش مایل تو نیست
بس جانگداز می گذرد سرگذشت شمع
پروانه نسوخته در محفل تو نیست
خون تو را چه قدر «نظیری » خموش باش
این بس که دعوی از طرف قاتل تو نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
آن پیر نه دل که جان ندارد
تا مهر بتی جوان ندارد
عیش گل و بلبلش همایون
آن باغ که باغبان ندارد
در دام تو مرغ دل ز شادی
اندیشه ی آشیان ندارد
ز ابرو فکنی سهام سفاک
بی چله کس این کمان ندارد
چشمت نخورد نظر که یکدل
از فتنه ی او امان ندارد
ما کشتی خود سبک نراندیم
یا بحر غمت کران ندارد
عشقت همه خورد خون عشاق
این گله مگر شبان ندارد
کس را نرسد به دامنت دست
تا جامه ی جان دران ندارد
مسکین چه کند اگر صفایی
گاهی ز غمت فغان ندارد
تا مهر بتی جوان ندارد
عیش گل و بلبلش همایون
آن باغ که باغبان ندارد
در دام تو مرغ دل ز شادی
اندیشه ی آشیان ندارد
ز ابرو فکنی سهام سفاک
بی چله کس این کمان ندارد
چشمت نخورد نظر که یکدل
از فتنه ی او امان ندارد
ما کشتی خود سبک نراندیم
یا بحر غمت کران ندارد
عشقت همه خورد خون عشاق
این گله مگر شبان ندارد
کس را نرسد به دامنت دست
تا جامه ی جان دران ندارد
مسکین چه کند اگر صفایی
گاهی ز غمت فغان ندارد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
دل تومایل جفا است هنوز
دل من بر سر وفا است هنوز
ای به بالا بلا مرا دل وجان
به بلای تومبتلا است هنوز
ای که پرسی خبر ز حال دلم
از فراق تو در بلا است هنوز
جان به راه تودادم ودل تو
از من خسته نارضا است هنوز
با رقیبی همی به عیش وطرب
کینه وجور تو به ما است هنوز
کشتی وناخدای شکست وبخست
دل تو غافل از خدا است هنوز
نشوی همچو من بلنداقبال
زآنکه قلب تو بی صفا است هنوز
دل من بر سر وفا است هنوز
ای به بالا بلا مرا دل وجان
به بلای تومبتلا است هنوز
ای که پرسی خبر ز حال دلم
از فراق تو در بلا است هنوز
جان به راه تودادم ودل تو
از من خسته نارضا است هنوز
با رقیبی همی به عیش وطرب
کینه وجور تو به ما است هنوز
کشتی وناخدای شکست وبخست
دل تو غافل از خدا است هنوز
نشوی همچو من بلنداقبال
زآنکه قلب تو بی صفا است هنوز