عبارات مورد جستجو در ۲۷ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند
قاصد منزل سلمی که سلامت بادش
چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند
امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند
گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند
یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند
شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد
قدر یک ساعته عمری که در او داد کند
حالیا عشوه ی ناز تو ز بنیادم برد
تا دگرباره حکیمانه چه بنیاد کند
گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنیست
فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند
ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز
خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند
ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند
قاصد منزل سلمی که سلامت بادش
چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند
امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند
گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند
یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند
شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد
قدر یک ساعته عمری که در او داد کند
حالیا عشوه ی ناز تو ز بنیادم برد
تا دگرباره حکیمانه چه بنیاد کند
گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنیست
فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند
ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز
خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
حاشا که من به موسم گل ترک می کنم
من لاف عقل میزنم این کار کی کنم
مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم
در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم
کی بود در زمانه وفا جام می بیار
تا من حکایت جم و کاووس کی کنم
از نامه ی سیاه نترسم که روز حشر
با فیض لطف او صد از این نامه طی کنم
کو پیک صبح تا گلههای شب فراق
با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
من لاف عقل میزنم این کار کی کنم
مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم
در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم
کی بود در زمانه وفا جام می بیار
تا من حکایت جم و کاووس کی کنم
از نامه ی سیاه نترسم که روز حشر
با فیض لطف او صد از این نامه طی کنم
کو پیک صبح تا گلههای شب فراق
با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
چون خون نخسپد خسروا، چشمم کجا خسپد مها؟
کز چشم من دریای خون، جوشان شد از جور و جفا
گر لب فرو بندم کنون، جانم به جوش آید درون
ور بر سرش آبی زنم، بر سر زند او جوش را
معذور دارم خلق را، گر منکرند از عشق ما
اه لیک خود معذور را، کی باشد اقبال و سنا؟
از جوش خون نطقی به فم، آن نطق آمد در قلم
شد حرفها چون مور هم سوی سلیمان لابه را
کی شه سلیمان لطف، وی لطف را از تو شرف
در تو را جانها صدف، باغ تو را جانها گیا
ما مور بیچاره شده، وز خرمن آواره شده
در سیر سیاره شده، هم تو برس فریاد ما
ما بندۀ خاک کفت، چون چاکران اندر صفت
ما دیدهبان آن صفت، با این همه عیب عما
تو یاد کن الطاف خود در سابق الله الصمد
در حق هر بدکار بد، هم مجرم هر دو سرا
تو صدقه کن ای محتشم بر دل که دیدت ای صنم
در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سما؟
آن آب حیوان صفا، هم در گلو گیرد ورا
کو خورده باشد بادهها، زان خسرو میمون لقا
ای آفتاب اندر نظر، تاریک و دلگیر و شرر
آن را که دید او آن قمر، در خوبی و حسن و بها
ای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کش
در فرقت آن شاه خوش، بیکبر با صد کبریا
ای جان سخن کوتاه کن، یا این سخن در راه کن
در راه شاهنشاه کن، در سوی تبریز صفا
ای تن چو سگ کاهل مشو، افتاده عوعو بس معو
تو بازگرد از خویش و رو، سوی شهنشاه بقا
ای صد بقا خاک کفش، آن صد شهنشه در صفش
گشته رهی صد آصفش، واله سلیمان در ولا
وانگه سلیمان زان ولا، لرزان ز مکر ابتلا
از ترس کو را آن علا، کمتر شود از رشکها
ناگه قضا را شیطنت، از جام عز و سلطنت
بربوده از وی مکرمت، کرده به ملکش اقتضا
چون یک دمی آن شاه فرد، تدبیر ملک خویش کرد
دیو و پری را پای مرد، ترتیب کرد آن پادشا
تا باز ازان عاقل شده، دید از هوا غافل شده
زان باغها آفل شده، بیبر شده هم بینوا
زد تیغ قهر و قاهری، بر گردن دیو و پری
کو را ز عشق آن سری، مشغول کردند از قضا
زود اندرآمد لطف شه، مخدوم شمس الدین چو مه
در منع او گفتا که نه، عالم مسوز ای مجتبا
از شه چو دید او مژدهیی، آورد در حین سجدهیی
تبریز را از وعدهیی، کارزد به این هر دو سرا
کز چشم من دریای خون، جوشان شد از جور و جفا
گر لب فرو بندم کنون، جانم به جوش آید درون
ور بر سرش آبی زنم، بر سر زند او جوش را
معذور دارم خلق را، گر منکرند از عشق ما
اه لیک خود معذور را، کی باشد اقبال و سنا؟
از جوش خون نطقی به فم، آن نطق آمد در قلم
شد حرفها چون مور هم سوی سلیمان لابه را
کی شه سلیمان لطف، وی لطف را از تو شرف
در تو را جانها صدف، باغ تو را جانها گیا
ما مور بیچاره شده، وز خرمن آواره شده
در سیر سیاره شده، هم تو برس فریاد ما
ما بندۀ خاک کفت، چون چاکران اندر صفت
ما دیدهبان آن صفت، با این همه عیب عما
تو یاد کن الطاف خود در سابق الله الصمد
در حق هر بدکار بد، هم مجرم هر دو سرا
تو صدقه کن ای محتشم بر دل که دیدت ای صنم
در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سما؟
آن آب حیوان صفا، هم در گلو گیرد ورا
کو خورده باشد بادهها، زان خسرو میمون لقا
ای آفتاب اندر نظر، تاریک و دلگیر و شرر
آن را که دید او آن قمر، در خوبی و حسن و بها
ای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کش
در فرقت آن شاه خوش، بیکبر با صد کبریا
ای جان سخن کوتاه کن، یا این سخن در راه کن
در راه شاهنشاه کن، در سوی تبریز صفا
ای تن چو سگ کاهل مشو، افتاده عوعو بس معو
تو بازگرد از خویش و رو، سوی شهنشاه بقا
ای صد بقا خاک کفش، آن صد شهنشه در صفش
گشته رهی صد آصفش، واله سلیمان در ولا
وانگه سلیمان زان ولا، لرزان ز مکر ابتلا
از ترس کو را آن علا، کمتر شود از رشکها
ناگه قضا را شیطنت، از جام عز و سلطنت
بربوده از وی مکرمت، کرده به ملکش اقتضا
چون یک دمی آن شاه فرد، تدبیر ملک خویش کرد
دیو و پری را پای مرد، ترتیب کرد آن پادشا
تا باز ازان عاقل شده، دید از هوا غافل شده
زان باغها آفل شده، بیبر شده هم بینوا
زد تیغ قهر و قاهری، بر گردن دیو و پری
کو را ز عشق آن سری، مشغول کردند از قضا
زود اندرآمد لطف شه، مخدوم شمس الدین چو مه
در منع او گفتا که نه، عالم مسوز ای مجتبا
از شه چو دید او مژدهیی، آورد در حین سجدهیی
تبریز را از وعدهیی، کارزد به این هر دو سرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
که بپرسد جز تو، خسته و رنجور تو را؟
ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا
دست خود بر سر رنجور بنه که چونی؟
از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا
آن که خورشید بلا بر سر او تیغ زده ست
گستران بر سر او، سایهٔ احسان و رضا
این مقصر به دو صد رنج سزاوار شده ست
لیک زان لطف به جز عفو و کرم نیست سزا
آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی
مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفا
تا تو برداشتهیی دل ز من و مسکن من
بند بسکست و درآمد سوی من سیل بلا
تو شفایی، چو بیایی خوش و رو بنمایی
سپه رنج گریزند و نمایند قفا
به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات
از همان جا که رسد درد، همان جاست دوا
همه عالم چو تناند و تو سر و جان همه
کی شود زنده تنی که سر او گشت جدا
ای تو سرچشمهٔ حیوان و حیات همگان
جوی ما خشک شده ست، آب ازین سو بگشا
جز ازین، چند سخن در دل رنجور بماند
تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا
ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا
دست خود بر سر رنجور بنه که چونی؟
از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا
آن که خورشید بلا بر سر او تیغ زده ست
گستران بر سر او، سایهٔ احسان و رضا
این مقصر به دو صد رنج سزاوار شده ست
لیک زان لطف به جز عفو و کرم نیست سزا
آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی
مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفا
تا تو برداشتهیی دل ز من و مسکن من
بند بسکست و درآمد سوی من سیل بلا
تو شفایی، چو بیایی خوش و رو بنمایی
سپه رنج گریزند و نمایند قفا
به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات
از همان جا که رسد درد، همان جاست دوا
همه عالم چو تناند و تو سر و جان همه
کی شود زنده تنی که سر او گشت جدا
ای تو سرچشمهٔ حیوان و حیات همگان
جوی ما خشک شده ست، آب ازین سو بگشا
جز ازین، چند سخن در دل رنجور بماند
تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
سه روز شد که نگارین من دگرگون است
شکر ترش نبود آن شکر ترش چون است؟
به چشمهیی که درو آب زندگانی بود
سبو ببردم و دیدم که چشمه پرخون است
به روضهیی که درو صد هزار گل میرست
به جای میوه و گل خار و سنگ و هامون است
فسون بخوانم و بر روی آن پری بدمم
از آن که کار پری خوان همیشه افسون است
پری من به فسونها زبون شیشه نشد
که کار او ز فسون و فسانه بیرون است
میان ابروی او خشمهای دیرینهست
گره در ابروی لیلی هلاک مجنون است
بیا بیا که مرا بیتو زندگانی نیست
ببین ببین که مرا بیتو چشم جیحون است
به حق روی چو ماهت که چشم روشن کن
اگر چه جرم من از جمله خلق افزون است
به گرد خویش برآید دلم که جرمم چیست؟
ز آن که هر سببی با نتیجه مقرون است
ندا همیرسدم از نقیب حکم ازل
که گرد خویش مجو کین سبب نه زاکنون است
خدای بخشد و گیرد بیارد و ببرد
که کار او نه به میزان عقل موزون است
بیا بیا که هم اکنون به لطف کن فیکون
بهشت در بگشاید که غیر ممنون است
ز عین خار ببینی شکوفههای عجب
ز عین سنگ ببینی که گنج قارون است
که لطف تا ابد است و ازان هزار کلید
نهان میانهٔ کاف و سفینهٔ نون است
شکر ترش نبود آن شکر ترش چون است؟
به چشمهیی که درو آب زندگانی بود
سبو ببردم و دیدم که چشمه پرخون است
به روضهیی که درو صد هزار گل میرست
به جای میوه و گل خار و سنگ و هامون است
فسون بخوانم و بر روی آن پری بدمم
از آن که کار پری خوان همیشه افسون است
پری من به فسونها زبون شیشه نشد
که کار او ز فسون و فسانه بیرون است
میان ابروی او خشمهای دیرینهست
گره در ابروی لیلی هلاک مجنون است
بیا بیا که مرا بیتو زندگانی نیست
ببین ببین که مرا بیتو چشم جیحون است
به حق روی چو ماهت که چشم روشن کن
اگر چه جرم من از جمله خلق افزون است
به گرد خویش برآید دلم که جرمم چیست؟
ز آن که هر سببی با نتیجه مقرون است
ندا همیرسدم از نقیب حکم ازل
که گرد خویش مجو کین سبب نه زاکنون است
خدای بخشد و گیرد بیارد و ببرد
که کار او نه به میزان عقل موزون است
بیا بیا که هم اکنون به لطف کن فیکون
بهشت در بگشاید که غیر ممنون است
ز عین خار ببینی شکوفههای عجب
ز عین سنگ ببینی که گنج قارون است
که لطف تا ابد است و ازان هزار کلید
نهان میانهٔ کاف و سفینهٔ نون است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۹
ز عشق آن رخ خوب تو ای اصول مراد
هر آن که توبه کند توبهاش قبول مباد
هزار شکر و هزاران سپاس یزدان را
که عشق تو به جهان پر و بال بازگشاد
در آرزوی صباح جمال تو عمری
جهان پیر همیخواند هر سحر اوراد
برادری بنمودی شهنشهی کردی
چه داد ماند که آن حسن و خوبی تو نداد؟
شنیدهایم که یوسف نخفت شب ده سال
برادران را از حق بخواست آن شه زاد
که ای خدای اگر عفوشان کنی کردی
وگر نه درفکنم صد فغان درین بنیاد
مگیر یا رب ازیشان که بس پشیمانند
ازان گناه کزیشان به ناگهان افتاد
دو پای یوسف آماس کرد از شب خیز
به درد آمد چشمش ز گریه و فریاد
غریو در ملکوت و فرشتگان افتاد
که بحر لطف بجوشید و بندها بگشاد
رسید چارده خلعت که هر چهارده تان
پیمبرید و رسولید و سرور عباد
چنین بود شب و روز اجتهاد پیران را
که خلق را برهانند از عذاب و فساد
کنند کار کسی را تمام و برگذرند
که جز خدای نداند زهی کریم و جواد
چو خضر سوی بحار ایلیاس در خشکی
برای گم شدگان میکنند استمداد
دهند گنج روان و برند رنج روان
دهند خلعت اطلس برون کنند لباد
بس است باقی این را بگویمت فردا
شب ار چه ماه بود نیست بیظلام و سواد
هر آن که توبه کند توبهاش قبول مباد
هزار شکر و هزاران سپاس یزدان را
که عشق تو به جهان پر و بال بازگشاد
در آرزوی صباح جمال تو عمری
جهان پیر همیخواند هر سحر اوراد
برادری بنمودی شهنشهی کردی
چه داد ماند که آن حسن و خوبی تو نداد؟
شنیدهایم که یوسف نخفت شب ده سال
برادران را از حق بخواست آن شه زاد
که ای خدای اگر عفوشان کنی کردی
وگر نه درفکنم صد فغان درین بنیاد
مگیر یا رب ازیشان که بس پشیمانند
ازان گناه کزیشان به ناگهان افتاد
دو پای یوسف آماس کرد از شب خیز
به درد آمد چشمش ز گریه و فریاد
غریو در ملکوت و فرشتگان افتاد
که بحر لطف بجوشید و بندها بگشاد
رسید چارده خلعت که هر چهارده تان
پیمبرید و رسولید و سرور عباد
چنین بود شب و روز اجتهاد پیران را
که خلق را برهانند از عذاب و فساد
کنند کار کسی را تمام و برگذرند
که جز خدای نداند زهی کریم و جواد
چو خضر سوی بحار ایلیاس در خشکی
برای گم شدگان میکنند استمداد
دهند گنج روان و برند رنج روان
دهند خلعت اطلس برون کنند لباد
بس است باقی این را بگویمت فردا
شب ار چه ماه بود نیست بیظلام و سواد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۴
بگفتم عذر با دلبر که بیگه بود و ترسیدم
جوابم داد کی زیرک بگاهت نیز هم دیدم
بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده
بگفت او ناپسندت را، به لطف خود پسندیدم
بگفتم گر چه شد تقصیر، دل هرگز نگردیدهست
بگفت آن را هم از من دان، که من از دل نگردیدم
بگفتم هجر خونم خورد، بشنو آه مهجوران
بگفت آن دام لطف ماست کندر پات پیچیدم
چو یوسف کابن یامین را، به مکر از دشمنان بستد
تو را هم متهم کردند و من پیمانه دزدیدم
بگفتم روز بیگاه است و بس ره دور، گفتا رو
به من بنگر، به ره منگر، که من ره را نوردیدم
بگاه و بیگه عالم، چه باشد پیش این قدرت؟
که من اسرار پنهان را، برین اسباب نبریدم
اگر عقل خلایق را همه بر همدگر بندی
نیابد سر لطف ما، مگر آن جان که بگزیدم
جوابم داد کی زیرک بگاهت نیز هم دیدم
بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده
بگفت او ناپسندت را، به لطف خود پسندیدم
بگفتم گر چه شد تقصیر، دل هرگز نگردیدهست
بگفت آن را هم از من دان، که من از دل نگردیدم
بگفتم هجر خونم خورد، بشنو آه مهجوران
بگفت آن دام لطف ماست کندر پات پیچیدم
چو یوسف کابن یامین را، به مکر از دشمنان بستد
تو را هم متهم کردند و من پیمانه دزدیدم
بگفتم روز بیگاه است و بس ره دور، گفتا رو
به من بنگر، به ره منگر، که من ره را نوردیدم
بگاه و بیگه عالم، چه باشد پیش این قدرت؟
که من اسرار پنهان را، برین اسباب نبریدم
اگر عقل خلایق را همه بر همدگر بندی
نیابد سر لطف ما، مگر آن جان که بگزیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۸
سنگ مزن بر طرف کارگه شیشهگری
زخم مزن بر جگر خسته خسته جگری
بر دل من زن همه را زان که دریغ است و غبین
زخم تو و سنگ تو بر سینه و جان دگری
بازرهان جمله اسیران جفا را جز من
تا به جفا هم نکنی در جز بنده نظری
هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم
نی به وفا نی به جفا بیتو مبادم سفری
چون که خیالت نبود آمده در چشم کسی
چشم بز کشته بود تیره و خیره نگری
پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی
کاش برین دامگهم هیچ نبودی گذری
چند بگفتم که خوشم هیچ سفر مینروم
این سفر صعب نگر ره ز علی تا به ثری
لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم
بدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطری
چون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شوی
بازبیایی به وطن باخبری پرهنری
گفتم ای جان خبر بیتو خبر را چه کنم؟
بهر خبر خود که رود از تو؟ مگر بیخبری
چون ز کفت باده کشم بیخبر و مست و خوشم
بی خطر و خوف کسی بیشر و شور بشری
گفت به گوشم سخنان چون سخن راه زنان
برد مرا شاه ز سر کرد مرا خیره سری
قصه دراز است بلی آه ز مکر و دغلی
گر ننماید کرمش این شب ما را سحری
زخم مزن بر جگر خسته خسته جگری
بر دل من زن همه را زان که دریغ است و غبین
زخم تو و سنگ تو بر سینه و جان دگری
بازرهان جمله اسیران جفا را جز من
تا به جفا هم نکنی در جز بنده نظری
هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم
نی به وفا نی به جفا بیتو مبادم سفری
چون که خیالت نبود آمده در چشم کسی
چشم بز کشته بود تیره و خیره نگری
پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی
کاش برین دامگهم هیچ نبودی گذری
چند بگفتم که خوشم هیچ سفر مینروم
این سفر صعب نگر ره ز علی تا به ثری
لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم
بدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطری
چون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شوی
بازبیایی به وطن باخبری پرهنری
گفتم ای جان خبر بیتو خبر را چه کنم؟
بهر خبر خود که رود از تو؟ مگر بیخبری
چون ز کفت باده کشم بیخبر و مست و خوشم
بی خطر و خوف کسی بیشر و شور بشری
گفت به گوشم سخنان چون سخن راه زنان
برد مرا شاه ز سر کرد مرا خیره سری
قصه دراز است بلی آه ز مکر و دغلی
گر ننماید کرمش این شب ما را سحری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۵
هر آن بیمار مسکین را که از حد رفت بیماری
نماند مر ورا ناله، نباشد مر ورا زاری
نباشد خامشی او را ازان کان درد ساکن شد
چو طاقت طاق شد او را، خموش است او زناچاری
زمان رقت و رحمت، بنالید از برای او
شما یاران دلدارید، گرییدش زدلداری
ازیرا نالهٔ یاران، بود تسکین بیماران
نگنجد در چنین حالت به جز نالهی شما، یاری
بود کین نالهها درهم شود آن درد را مرهم
درآرد آن پری رو را زرحمت در کم آزاری
به ناگاهان فرود آید، بگوید هی، قنق گلدم
شود خرگاه مسکینان، طربگاه شکرباری
خمار هجر برخیزد، امیر بزم بنشیند
قدح گردان کند در حین به قانونهای خماری
همه اجزای عشاقان، شود رقصان سوی کیوان
هوا را زیرپا آرد، شکافد کرهٔ ناری
به سوی آسمان جان، خرامان گشته آن مستان
همه ره جوی از باده، مثال دجلهها جاری
زهی کوچ و زهی رحلت، زهی بخت و زهی دولت
من این را بیخبر گفتم، حریفا تو خبر داری
زره کاسد شود آن جا، سلح بیقیمتی گردد
سیاستهای شاه ما چو درهم سوخت غداری
چو خوف از خوف او گم شد، خجل شد امن از امنش
به پیش شمع علم او، فضیحت گشته طراری
فضیحت شد کژی، لیکن به زودی دامن لطفش
برو هم رحمتی کرد و بپوشیدش به ستاری
که تا الطاف مخدومی شمس الحق تبریزی
ببیند دیدهٔ دشمن، نماند کفر و انکاری
همه اضداد از لطفش، بپوشد خلعتی دیگر
زخجلت جمله محو آمد، چو گیرد لطف بسیاری
دگربار از میان محو، عجب نو مستییی یابند
برویند از میان نفی، چون کز خار گلزاری
پس آن گه دیده بگشایند، جمال عشق را بینند
همه حکم و همه علم و همه حلم است و غفاری
نماند مر ورا ناله، نباشد مر ورا زاری
نباشد خامشی او را ازان کان درد ساکن شد
چو طاقت طاق شد او را، خموش است او زناچاری
زمان رقت و رحمت، بنالید از برای او
شما یاران دلدارید، گرییدش زدلداری
ازیرا نالهٔ یاران، بود تسکین بیماران
نگنجد در چنین حالت به جز نالهی شما، یاری
بود کین نالهها درهم شود آن درد را مرهم
درآرد آن پری رو را زرحمت در کم آزاری
به ناگاهان فرود آید، بگوید هی، قنق گلدم
شود خرگاه مسکینان، طربگاه شکرباری
خمار هجر برخیزد، امیر بزم بنشیند
قدح گردان کند در حین به قانونهای خماری
همه اجزای عشاقان، شود رقصان سوی کیوان
هوا را زیرپا آرد، شکافد کرهٔ ناری
به سوی آسمان جان، خرامان گشته آن مستان
همه ره جوی از باده، مثال دجلهها جاری
زهی کوچ و زهی رحلت، زهی بخت و زهی دولت
من این را بیخبر گفتم، حریفا تو خبر داری
زره کاسد شود آن جا، سلح بیقیمتی گردد
سیاستهای شاه ما چو درهم سوخت غداری
چو خوف از خوف او گم شد، خجل شد امن از امنش
به پیش شمع علم او، فضیحت گشته طراری
فضیحت شد کژی، لیکن به زودی دامن لطفش
برو هم رحمتی کرد و بپوشیدش به ستاری
که تا الطاف مخدومی شمس الحق تبریزی
ببیند دیدهٔ دشمن، نماند کفر و انکاری
همه اضداد از لطفش، بپوشد خلعتی دیگر
زخجلت جمله محو آمد، چو گیرد لطف بسیاری
دگربار از میان محو، عجب نو مستییی یابند
برویند از میان نفی، چون کز خار گلزاری
پس آن گه دیده بگشایند، جمال عشق را بینند
همه حکم و همه علم و همه حلم است و غفاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۰
آن لحظه کآفتاب و چراغ جهان شوی
اندر جهان مرده درآیی و جان شوی
اندر دو چشم کور درآیی، نظر دهی
وندر دهان گنگ درآیی، زبان شوی
در دیو زشت درروی و یوسفش کنی
وندر نهاد گرگ درآیی، شبان شوی
هر روز سر برآری از چارطاق نو
چون رو بدان کنند، از آن جا نهان شوی
گاهی چو بوی گل، مدد مغزها شوی
گاهی انیس دیده شوی، گلستان شوی
فرزین کژروی و رخ راست رو، شها
در لعب کس نداند تا خود چه سان شوی
رو رو، ورق بگردان، ای عشق بینشان
بر یک ورق قرار نمایی، نشان شوی
در عدل دوست محو شو ای دل به وقت غم
هم محو لطف او شو، چون شادمان شوی
آبی که محو کل شد، او نیز کل شود
هم تو صفات پاک شوی، گر چنان شوی
آن بانگ چنگ را چو هوا هر طرف بری
وان سوز قهر را تو گوا چون دخان شوی
ای عشق این همه بشوی و تو پاک ازین
بی صورتی چو خشم، اگر چه سنان شوی
این دم خموش کردهیی و من خمش کنم
آن گه بیان کنم که تو نطق و بیان شوی
اندر جهان مرده درآیی و جان شوی
اندر دو چشم کور درآیی، نظر دهی
وندر دهان گنگ درآیی، زبان شوی
در دیو زشت درروی و یوسفش کنی
وندر نهاد گرگ درآیی، شبان شوی
هر روز سر برآری از چارطاق نو
چون رو بدان کنند، از آن جا نهان شوی
گاهی چو بوی گل، مدد مغزها شوی
گاهی انیس دیده شوی، گلستان شوی
فرزین کژروی و رخ راست رو، شها
در لعب کس نداند تا خود چه سان شوی
رو رو، ورق بگردان، ای عشق بینشان
بر یک ورق قرار نمایی، نشان شوی
در عدل دوست محو شو ای دل به وقت غم
هم محو لطف او شو، چون شادمان شوی
آبی که محو کل شد، او نیز کل شود
هم تو صفات پاک شوی، گر چنان شوی
آن بانگ چنگ را چو هوا هر طرف بری
وان سوز قهر را تو گوا چون دخان شوی
ای عشق این همه بشوی و تو پاک ازین
بی صورتی چو خشم، اگر چه سنان شوی
این دم خموش کردهیی و من خمش کنم
آن گه بیان کنم که تو نطق و بیان شوی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
گرچه قرب درگهت حدمن مهجور نیست
گر به لطفم گه گهی نزدیک خوانی دور نیست
شمع مجلس در شب وصل تو سوزد من ز هجر
چون نسوزم کاین سعادت یک شبم مقدور نیست
با تو نزدیکان نمیگویند درد دوریم
آری آری تندرستان را غم رنجور نیست
حور میگفتم تو را خواندی سگ کوی خودم
سهو کردم جان من این مردمی در حور نیست
این که میسازیم بر خوان غمت با تلخ و شور
جز گناه طالع ناساز و بخت شور نیست
موکبت را دل چو با خود میبرد ای افتاب
تن چرا در سایهٔ آن رایت منصور نیست
محتشم را محتشم گردان به اکسیر نظر
کان گدارا چون گدایان سیم و زر منظور نیست
گر به لطفم گه گهی نزدیک خوانی دور نیست
شمع مجلس در شب وصل تو سوزد من ز هجر
چون نسوزم کاین سعادت یک شبم مقدور نیست
با تو نزدیکان نمیگویند درد دوریم
آری آری تندرستان را غم رنجور نیست
حور میگفتم تو را خواندی سگ کوی خودم
سهو کردم جان من این مردمی در حور نیست
این که میسازیم بر خوان غمت با تلخ و شور
جز گناه طالع ناساز و بخت شور نیست
موکبت را دل چو با خود میبرد ای افتاب
تن چرا در سایهٔ آن رایت منصور نیست
محتشم را محتشم گردان به اکسیر نظر
کان گدارا چون گدایان سیم و زر منظور نیست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
فلک به من نفسی گرچه سر گرانش کرد
دگر به راه تلافی سبک عنانش کرد
زبان ز پرسش حالم اگر کشید دمی
دمی دگر به من اقبال هم زبانش کرد
فشاند مرغ دلم را روان به ساعد زلف
به سنگ جور چو آشفته آشیانش کرد
نداده بود دلم را به چنگ غصه تمام
که بازخواست به صد عذر و شادمانش کرد
دلم هنوز ز دریای غم کناری داشت
که غرق مرحمت از لطف بیکرانش کرد
دمی که تیر ستم در کمان خشم نهاد
کشید بر من و سوی دگر روانش کرد
چو خواست قدر نوازش بداند این دل زار
نخست پیش خدنگ بلا نشانش کرد
غرض ستیزه نبودش که نقد قلب مرا
کشید بر محک جور و امتحانش کرد
عنان همرهی از دست محتشم چو کشید
نهفته بدرقهٔ لطف همعنانش کرد
دگر به راه تلافی سبک عنانش کرد
زبان ز پرسش حالم اگر کشید دمی
دمی دگر به من اقبال هم زبانش کرد
فشاند مرغ دلم را روان به ساعد زلف
به سنگ جور چو آشفته آشیانش کرد
نداده بود دلم را به چنگ غصه تمام
که بازخواست به صد عذر و شادمانش کرد
دلم هنوز ز دریای غم کناری داشت
که غرق مرحمت از لطف بیکرانش کرد
دمی که تیر ستم در کمان خشم نهاد
کشید بر من و سوی دگر روانش کرد
چو خواست قدر نوازش بداند این دل زار
نخست پیش خدنگ بلا نشانش کرد
غرض ستیزه نبودش که نقد قلب مرا
کشید بر محک جور و امتحانش کرد
عنان همرهی از دست محتشم چو کشید
نهفته بدرقهٔ لطف همعنانش کرد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
منم اسیر و پریشان ز یار خود محروم
غریب شهر کسان و ز دیار خود محروم
به درد و رنج فرومانده و ز دوا نومید
نشسته در غم و از غمگسار خود محروم
گزیده صحبت بیگانگان و نااهلان
ز قوم و کشور و ایل و تبار خود محروم
ز روزگار مرا بهره نیست جز حرمان
مباد هیچکس از روزگار خود محروم
ز آه سینه بسوزم اگر شوم نفسی
ز سیل این مژهٔ سیل بار خود محروم
ز هر بدی که به من میرسد بتر زان نیست
که ماندهام ز خداوندگار خود محروم
امید هست عبید آنکه عاقبت نشوم
ز لطف و رحمت پروردگار خود محروم
غریب شهر کسان و ز دیار خود محروم
به درد و رنج فرومانده و ز دوا نومید
نشسته در غم و از غمگسار خود محروم
گزیده صحبت بیگانگان و نااهلان
ز قوم و کشور و ایل و تبار خود محروم
ز روزگار مرا بهره نیست جز حرمان
مباد هیچکس از روزگار خود محروم
ز آه سینه بسوزم اگر شوم نفسی
ز سیل این مژهٔ سیل بار خود محروم
ز هر بدی که به من میرسد بتر زان نیست
که ماندهام ز خداوندگار خود محروم
امید هست عبید آنکه عاقبت نشوم
ز لطف و رحمت پروردگار خود محروم
رشیدالدین میبدی : ۱۹- سورة مریم- مکیّة
۴ - النوبة الثالثة
قوله: «جَنَّاتِ عَدْنٍ الَّتِی وَعَدَ الرَّحْمنُ عِبادَهُ بِالْغَیْبِ» خداوند زمین و آسمان، کردگار نیکوکار رهى دار مهربان، لطیف نشان و کریم پیمان و قدیم احسان.
بندگان خود را تشریف مىدهد، بفضل و لطف خود ایشان را مىنوازد، بناء حجره دولت مینهد، وعده راز و ناز و نعمت میدهد، وعدهاى نیکو، تشریفى بکمال، خلعتى تمام، فضلى بى نهایت، همه قدیسان آسمان خواستند که تقدیس خود بغارت بدادندى از این خلعت و کرامت و نواخت بىنهایت که روى بخاک نهاد، یکى «جَنَّاتِ عَدْنٍ الَّتِی وَعَدَ الرَّحْمنُ عِبادَهُ بِالْغَیْبِ». دیگر «لا یَسْمَعُونَ فِیها لَغْواً إِلَّا سَلاماً». سدیگر «وَ لَهُمْ رِزْقُهُمْ فِیها بُکْرَةً وَ عَشِیًّا». چهارم «تِلْکَ الْجَنَّةُ الَّتِی نُورِثُ مِنْ عِبادِنا» نگر تا بچشم حقارت در نهاد خاکیان ننگرى، که ایشان مقبول شواهد الهیتند و منبع اسرار فطرت ازل، اول مشتى خاک بود آلوده، در ظلمت کثافت خود بمانده، در تاریکى نهاد خود متحیّر شده، همى از آسمان اسرار باران انوار باریدن گرفت خاک عنبر گشت و سنگ گوهر گشت، شب روز شد، و روز نوروز شد، و بخت فیروز شد. تقاضایى از پرده غیب بصحراى ظهور آمد، بر همه عالم بگذشت بکس التفات نکرد، چون بسر خاک آدم رسید عنان باز کشید، نقاب از جمال دلرباى برداشت و گفت اى خاک افتاده و خویشتن را بیفکنده، منت آمدهام، سرمادارى. شعر:
و کم باسطین الى وصلنا
اکفهم لن ینالوا نصیبا.
که داند که درین خاک چه تعبیهها است، حقّ میگوید جلّ جلاله: «خلقت قلوب عبادى من رضوانى».
ما گل دل دوستان خود را بزلال رضاى خود سرشتیم، آن گه کالبد را بر فتراک دل بستیم و بعالم صورت فرستادیم، آن گه برین کالبد پر فضول شحنهاى از تکلیف خطاب شرع گماشتیم، گفتیم اى چشم تو در تصرّف شحنه تکلیف باش، اى دل تو ندیم سلطان غیب باش،. انّ اللَّه لا ینظر الى صورکم و لا الى اعمالکم و لکن ینظر الى قلوبکم.
قوله: «رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَیْنَهُما» دارنده آسمان و زمین و عرش و فرش و بر و بحر اوست، غالب بر همه امر او، نافذ بر همه مشیت او، جهان و جهانیان همه رهى و چاکر او، هفت آسمان و هفت زمین و هر چه در آن همه ملک و ملک او، پادشاهى که ملکش را عزل نیست، عزّش را ذلّ نیست، جدّش را هزل نیست، حکمش را رد نیست، و از وى بدّ نیست.
بموسى (ع) وحى کرد: یا موسى. انا بدّک اللازم فالزم بدک. اى موسى من ناگزیر توام، از همه گریزست و از من گریز نیست، از همه چاره و از من چاره نیست، بندگى کن که بنده را حیلتى به از بندگى نیست، اینست که ربّ العالمین فرمود در این آیت: «فَاعْبُدْهُ وَ اصْطَبِرْ لِعِبادَتِهِ» بار بندگى بارى گرانست و راه تکلیف راهى دشخوار، چون میدانى که نهنده این بار کیست، و تعبیه این بار در این راه چیست؟
شکیبایى کن و هیچ منال. هر که جلال حق بشناخت، و مقصد این راه بدانست، دست تصرّف وى از کونین کوتاه بود، و پاى عشق وى همیشه در راه بود، قعر چاه بنزدیک وى چون صدر و جاه بود.
پیر طریقت گفت: الهى گاه گویم که در قبضه دیوم از بس پوشش که بینم، باز ناگاه نورى تابد که جمله بشریّت در جنب آن ناپدید بود، الهى چون عین هنوز منتظر عیانست، این بلاى دل چیست؟ چون این طریق همه بلاست چندین لذّت چیست؟
الهى گاه از تو مىگفتم و گاه مىنیوشیدم، میان جرم خود لطف تو مىاندیشیدم، کشیدم آنچه کشیدم، همه نوش گشت چون آواى قبول شنیدم.
قوله: «وَ یَقُولُ الْإِنْسانُ أَ إِذا ما مِتُّ» الآیة... ربّ العزّة در این آیت شکایت از بیگانگان با دوستان میکند، که ایشان بعث خلق از جلال قدرت ما مستبعد مىدارند، همانست که در خبر صحیح گفت: «کذّبنى ابن آدم و لیس له ذلک»
فرزند آدم مرا دروغ زن گرفت و نرسد او را و نه سزد که مرا دروغ زن گیرد، و همى گوید: «لن یعید نى کما بدأنى» چنان که از نخست مرا بیافرید باز نیافریند مرا بعد از مرگ، و نه چنانست که میگوید، که من همان قادرم که در اوّل بودم، در اوّل نبود و بیافریدم، در آخر پس از آن که بود و نیست گشت، باز آفرینم، بجلال حکمت و کمال قدرت خویش، پس سوگند بر سر نهاد و گفت: «فَوَ رَبِّکَ لَنَحْشُرَنَّهُمْ» قسم در قرآن بر سه قسم است: یکى بذات بارى جلّ و جلاله، دیگر بصفات او، سوم بافعال او. امّا قسم بذات آنست که گفت: «فَوَ رَبِّکَ لَنَحْشُرَنَّهُمْ» «فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ» «فَوَ رَبِّکَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ» «قُلْ إِی وَ رَبِّی إِنَّهُ لَحَقٌّ». و قسم بصفات آنست که گفت: «ص وَ الْقُرْآنِ ذِی الذِّکْرِ» «ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجِیدِ» «فَبِعِزَّتِکَ» و قسم بافعال قسم بمخلوقاتست و آن چهار ضرب است: یکى تنبیه خلق بر معرفت قدرت چنان که گفت: (وَ الذَّارِیاتِ ذَرْواً» «وَ الْمُرْسَلاتِ عُرْفاً» «وَ النَّازِعاتِ غَرْقاً» و مانند آن، دیگر تعریف ایشانست بجلال هیبت، چنان که گفت: «لا أُقْسِمُ بِیَوْمِ الْقِیمَةِ» اقسم بالقیامة لیعلم هیبته فیها. سوّم تذکیر نعمت چنان که گفت: «وَ التِّینِ وَ الزَّیْتُونِ». اقسم بهما لیعلم نعمته على العباد. چهارم بیان تشریفست، چنان که ربّ العزّة گفت در حق مصطفى (س): «لعمرک». اقسم بذلک لیعلم شرفه و تخصیصه بالقربة و الزّلفة. و فائده سوگند آنست که تا مؤمن را در دین یقین افزاید و در وى هیچ تهمت و شبهت نماند، و کافر در انکار بیفزاید، تا حجت بر وى قوىتر و بلیغتر گردد و عقوبت وى صعبتر بود. «فَوَ رَبِّکَ لَنَحْشُرَنَّهُمْ وَ الشَّیاطِینَ» آدمیان دو گروهند: مؤمنان و کافران، مؤمنان بهمه حال قرین ایشان فریشتگانند هم در دنیا چنان که گفت جلّ جلاله: «لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ». هم بوقت مرگ چنان که گفت: «تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلائِکَةُ أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا» هم. در قیامت، چنان که گفت: «وَ تَتَلَقَّاهُمُ الْمَلائِکَةُ». هم در بهشت، چنان که گفت: «وَ الْمَلائِکَةُ یَدْخُلُونَ عَلَیْهِمْ مِنْ کُلِّ بابٍ».
و کافران قرین ایشان شیاطیناند بهمه حال، در دنیا گفت: «أَ لَمْ تَرَ أَنَّا أَرْسَلْنَا الشَّیاطِینَ عَلَى الْکافِرِینَ». در قیامت گفت: «فَوَ رَبِّکَ لَنَحْشُرَنَّهُمْ وَ الشَّیاطِینَ». در دوزخ گفت: «وَ تَرَى الْمُجْرِمِینَ یَوْمَئِذٍ مُقَرَّنِینَ فِی الْأَصْفادِ» اى کلّ واحد من الکفار یکون مقرّنا مع شیطان بالسّلاسل فى النّار.
قوله: «وَ إِنْ مِنْکُمْ إِلَّا وارِدُها» ورود بر دو ضربست دو گروه را، یکى ورود ادب و تهذیب، دیگر ورود غضب و تعذیب، ادب و تهذیب مؤمنانرا است، غضب و تعذیب کافران را. مؤمن بگناه آلوده گشته از آن که دنیا سراى پر غبارست درن و وسخ معاصى برو نشسته، از دوزخ گرمابهاى ساختند او را، تا از اوساخ مطهّر گردد و مهذّب شود، آن گه بمحلّ کرامت و منزل سعادت رسد، و نیز جوهر آب و گل تا خام بود بىقیمت بود، چون بآتش بگذشت آن گه قیمت گیرد پیرایه شراب شود، حضرت ملوک را بشاید. و گفتهاند حکمت ربّانى بآوردن مؤمنان در آتش، آنست که تا جودت عنصر و قوت حال موحّدان بمشرکان نماید، که جوهر چون اصلى بود، آتش آن را تباه نکند، زر خالص چون که در آتش نهى آتش آن را تباه نکند، بلکه روشنتر و افروختهتر گردد، چنانستى که با ابلیس میگوید: تو بر طینت آدم تکبّر آوردى که: «أَ أَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طِیناً»، اکنون در نگر تا شرف طینت بینى، آن طینت بتمکین و تربیت احدیّت بآنجا رسد که دوزخ از وى بفریاد آید، که: «جز یا مؤمن فقد اطفأ نورک لهبى».
و روى ان بعض المؤمنین اذا دخل الجنّة قال أ لیس قد وعدنا ربّنا ان نرد النّار؟
فتقول له الملائکة انّکم قد وردتموها و هى خامدة. و قیل یورد اللَّه الخلق النّار ثم یجعلهم فرقتین، فرقة یستغیثون من النّار، و فرقة تستغیث النّار منهم، لیتبیّن انّ النّار مأمورة لا تحرق الّا بامر.
در بعضى اخبار آمده که روز قیامت قومى را از امّت محمّد سوى دوزخ رانند، چون بدر دوزخ رسند مالک ایشان را گوید شما چه قومید؟ چون افتادید باین راه که بر شما آثار شقاوت و داغ بیگانگى نمىبینم؟ نشان بیگانگان آنست که رویهاى سیاه دارند و چشمهاى ازرق، سلسله بر دست و پاى و غل بر گردن شما را این حال نیست، ایشان گویند: نحن العصاة من امّة محمّد (ص).
مالک گوید اکنون خود در آتش شوید که مرا از محمّد پیغامبر شرم آید که امت وى را بقهر و عنف بدوزخ اندازم، ایشان گویند: یا مالک دعنا نبک على انفسنا ساعة، بگذار یک ساعت که ما بر خود بگرئیم و ماتم خود بداریم، که ما هرگز ندانستیم و ظنّ نبردیم که ما را باین راه در آرند و بدین حال رسیم. پس ایشان چندان بگریند، که اگر کشتى بر اشک ایشان نهند روان گردد، پس ندا آید از بطنان عرش مجید
یا مالک الى متى تعاتب العصاة ادخلهم النار.
تا کى ایشان را عتاب کنى بآتش انداز ایشان را، مالک گوید: ادخلوا النّار.
در دوزخ شوید ایشان قدم بر دارند گویند: بسم اللَّه.
آتش از زیر قدم ایشان چهل ساله راه بگریزد مالک گوید.
یا نار خذیهم.
اى آتش بگیر ایشان را، آتش روى باز کند تا ایشان را بپاى فرو گیرد، ایشان دیگر بار گویند، بسم اللَّه
آتش هم چنان مىگریزد از گفتار ایشان، مالک یکباره خشمگین شود گوید: کیف لا تأخذین العصاة؟
چونست که عاصیان را نگیرى؟ آتش گوید، کیف آخذ قوما یعرفون ربّى و یذکرون ربّى.
چون گیرم قومى را که بر زبان ایشان ذکر خداوند جلّ و جلاله و در دلشان مهر خداوند، بر زبانشان نام و ذکر او، و در دلشان یاد و مهر او، ایشان در آن مناظره باشند که ندا آید از جبّار کاینات: یا مالک، دع هؤلاء القوم یرجعوا من طریق الجحیم الى طریق دار النعیم فانى اوردتهم للعتاب لا للعذاب.
قوله: «یَوْمَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِینَ إِلَى الرَّحْمنِ وَفْداً»، لم یقل الى الجنان وفدا، تطییبا لقلوب خواص المحبین. فانّهم لا یعبدونه رجاء الجنة و لا خوف النار، بل یعبدونه لاجله، فوعدهم انّه یحشرهم الیه. بهشت جویان دیگرند، و خداى تعالى جویان دیگر.
بهشتجویان را بهشت اضافت کرد، «إِنَّ أَصْحابَ الْجَنَّةِ الْیَوْمَ فِی شُغُلٍ فاکِهُونَ» و خدا جویان را گفت: «یَوْمَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِینَ إِلَى الرَّحْمنِ وَفْداً».
ممشاد دینورى در نزع بود درویشى پیش وى استاده، و دعا میکرد، بار خدایا بر وى رحمت کن و بهشت او را کرامت کن، ممشاد در او نگرست بانگى بر وى زد اى غافل سى سال است تا بهشت را پرطرف غرف و حور و قصور جلوه مىکنند فما اعرتها طرفى. اکنون بسر مشرب حقیقت میرسم تو زحمت آورده و مرا بهشت و رحمت میخواهى. اى جوانمرد این حدیث در حوصله هر کسى نگنجد، این جوانمردانى را رسد، که در سرادقات مطالعات و در مقامات کرامات عین طلبند، زمانى در حله مجاهدت زمانى، در قرطه مشاهدت، گاهى در سکر شکر، گاهى در صحو محو، هم نیست و هم هست، هم هشیار و هم مست، دلهاشان حریق نار غیرت، جانهاشان غریق بحر حیرت، ساکنان پوینده. خاموشان گوینده، فردا که خلق را بحضرت ذى الجلال حشر کنند، هر کسى را مرکبى باشد، یکى را نجیب طاعت، یکى را براق همّت و ایشان را قبضه عزّت احدیّت، در خبر آمده که ارواح الشهداء فى اجواف طیر خضر.
جانهاى شهیدان چون از این عالم حکم رحیل کنند در حوصله مرغان سبز نهند و در قنادیل نور، نیز گفتهاند در مرغزار بهشت. امّا این جوانمردان حوصله محبّت ایشان از آن فراختر است که بحوصله مرغى در فرو آید، ایشان را مقام چیست؟ ارواح الاحباب فى قبضة العزّة یکاشفهم بذاته و یلاطفهم بصفاته. سیرت ایشان چیست؟ آنکه خود را بکلّ بمحبوب مشغول دارند، جان و دل و تن در راه او بذل کنند، در سرّ و جهر و در علانیت و سریرت موافقت او طلب کنند، نصیب او بر نصیب خود مقدّم کنند، و آن گه خود را افکنده عجز، و شکسته تقصیر شناسند. نواخت ایشان از حضرت ذى الجلال چیست؟
«إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا» «نَحْنُ أَوْلِیاؤُکُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ فِی الْآخِرَةِ و یحبّهم و یحبّونه.»
پیر طریقت گفته که این محبّت تعلق بخاک ندارد، و محبّت وى تعلق بنظر ازلى دارد، اگر علّت محبّت خاک بودى در عالم خاک بسیارست و نه هر جاى محبّت است. لکن قرعهاى از قدرت خود بزد ما بر آمدیم، فالى از حکمت بیاورد آن ما بودیم، او جلّ جلاله که بتو نگرد بحکم ازل نگرد نه بحکم حال.
بو سلیمان دارانى ببویزید نوشت که: کسى که ازو غافل باشد و بشب بخسبد هیچ تواند بود که بمنزل رسد؟ بو یزید جواب نبشت: «اذا هبّت ریاح العنایة بلغ المنزل من غیر کلفة». اگر باد لطف ازلیّت از هواى فردانیّت بحکم عنایت بر دل او وزد، بمنزل رسد بى کلفت. او جلّ جلاله بندگان را در معصیت مىبیند و میداند که توبه خواهند کرد. ایشان را حکم از آن توبه کند، نه از این معصیت، بنده را در حال مىبیند که گناه مىکند، امّا مىداند که نیک خواهد شد، او را از صالحان شمرد نه از مفسدان. موسى (ع) در غضب الواح توراة بر زمین زد، با وى عتاب نکرد، سلیمان اسبان بىجرم را پى کرد با وى خطاب نکرد، زیرا که بکرد ظاهر ننگرست بسابقه ازلى نگرست، گاه بکاهى بگیرد، گاه بکوهى عفو کند، بکاهى بگیرد قدرت را، بکوهى عفو کند رحمت را، ما که در ازل ترا دوستى اثبات کردیم، خطّى بگرد تو بر کشیدیم، اگر معصوم بایستى، معصوم آفریدمى، چنان که بایست آفریدیم، اعتماد کن بر دوستى کسى که ترا جز معصوم دوست ندارد، اگر ترا عصمت دادمى و از تو همه پاکى بودى جلال وحدانیّت را شریک بودى، و من خداوند بىشریکم و بى انباز و بىنظیر و بىنیاز. هر که را رقم دوستى کشیدم هر آینه کار وى بسازم، و خصمان او را کفایت کنم. و هر که بخصمى دوستى از دوستان ما بیرون آید، ما خصم اوئیم. من آذى لى ولیّا فقد بارزنى بالمحاربة. ابلیس را دیدى که در حق تو یک سخن گفت ملعون ابد گشت، نمرود با آن همه طول و عرض بینم پشه او را هلاک کردیم مکافات درد دل خلیل را، در عصر نوح یک جهان خلق را در آب بکشتیم مجازات درد دل نوح از آن جفاها که ازیشان بوى رسید. آرى هر که مختار ما بود و محل اسرار ما بود، و منبع انوار ما بود، دل وى آراسته بیادگار ما بود، اصلاح کار او کار ما بود.
بندگان خود را تشریف مىدهد، بفضل و لطف خود ایشان را مىنوازد، بناء حجره دولت مینهد، وعده راز و ناز و نعمت میدهد، وعدهاى نیکو، تشریفى بکمال، خلعتى تمام، فضلى بى نهایت، همه قدیسان آسمان خواستند که تقدیس خود بغارت بدادندى از این خلعت و کرامت و نواخت بىنهایت که روى بخاک نهاد، یکى «جَنَّاتِ عَدْنٍ الَّتِی وَعَدَ الرَّحْمنُ عِبادَهُ بِالْغَیْبِ». دیگر «لا یَسْمَعُونَ فِیها لَغْواً إِلَّا سَلاماً». سدیگر «وَ لَهُمْ رِزْقُهُمْ فِیها بُکْرَةً وَ عَشِیًّا». چهارم «تِلْکَ الْجَنَّةُ الَّتِی نُورِثُ مِنْ عِبادِنا» نگر تا بچشم حقارت در نهاد خاکیان ننگرى، که ایشان مقبول شواهد الهیتند و منبع اسرار فطرت ازل، اول مشتى خاک بود آلوده، در ظلمت کثافت خود بمانده، در تاریکى نهاد خود متحیّر شده، همى از آسمان اسرار باران انوار باریدن گرفت خاک عنبر گشت و سنگ گوهر گشت، شب روز شد، و روز نوروز شد، و بخت فیروز شد. تقاضایى از پرده غیب بصحراى ظهور آمد، بر همه عالم بگذشت بکس التفات نکرد، چون بسر خاک آدم رسید عنان باز کشید، نقاب از جمال دلرباى برداشت و گفت اى خاک افتاده و خویشتن را بیفکنده، منت آمدهام، سرمادارى. شعر:
و کم باسطین الى وصلنا
اکفهم لن ینالوا نصیبا.
که داند که درین خاک چه تعبیهها است، حقّ میگوید جلّ جلاله: «خلقت قلوب عبادى من رضوانى».
ما گل دل دوستان خود را بزلال رضاى خود سرشتیم، آن گه کالبد را بر فتراک دل بستیم و بعالم صورت فرستادیم، آن گه برین کالبد پر فضول شحنهاى از تکلیف خطاب شرع گماشتیم، گفتیم اى چشم تو در تصرّف شحنه تکلیف باش، اى دل تو ندیم سلطان غیب باش،. انّ اللَّه لا ینظر الى صورکم و لا الى اعمالکم و لکن ینظر الى قلوبکم.
قوله: «رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَیْنَهُما» دارنده آسمان و زمین و عرش و فرش و بر و بحر اوست، غالب بر همه امر او، نافذ بر همه مشیت او، جهان و جهانیان همه رهى و چاکر او، هفت آسمان و هفت زمین و هر چه در آن همه ملک و ملک او، پادشاهى که ملکش را عزل نیست، عزّش را ذلّ نیست، جدّش را هزل نیست، حکمش را رد نیست، و از وى بدّ نیست.
بموسى (ع) وحى کرد: یا موسى. انا بدّک اللازم فالزم بدک. اى موسى من ناگزیر توام، از همه گریزست و از من گریز نیست، از همه چاره و از من چاره نیست، بندگى کن که بنده را حیلتى به از بندگى نیست، اینست که ربّ العالمین فرمود در این آیت: «فَاعْبُدْهُ وَ اصْطَبِرْ لِعِبادَتِهِ» بار بندگى بارى گرانست و راه تکلیف راهى دشخوار، چون میدانى که نهنده این بار کیست، و تعبیه این بار در این راه چیست؟
شکیبایى کن و هیچ منال. هر که جلال حق بشناخت، و مقصد این راه بدانست، دست تصرّف وى از کونین کوتاه بود، و پاى عشق وى همیشه در راه بود، قعر چاه بنزدیک وى چون صدر و جاه بود.
پیر طریقت گفت: الهى گاه گویم که در قبضه دیوم از بس پوشش که بینم، باز ناگاه نورى تابد که جمله بشریّت در جنب آن ناپدید بود، الهى چون عین هنوز منتظر عیانست، این بلاى دل چیست؟ چون این طریق همه بلاست چندین لذّت چیست؟
الهى گاه از تو مىگفتم و گاه مىنیوشیدم، میان جرم خود لطف تو مىاندیشیدم، کشیدم آنچه کشیدم، همه نوش گشت چون آواى قبول شنیدم.
قوله: «وَ یَقُولُ الْإِنْسانُ أَ إِذا ما مِتُّ» الآیة... ربّ العزّة در این آیت شکایت از بیگانگان با دوستان میکند، که ایشان بعث خلق از جلال قدرت ما مستبعد مىدارند، همانست که در خبر صحیح گفت: «کذّبنى ابن آدم و لیس له ذلک»
فرزند آدم مرا دروغ زن گرفت و نرسد او را و نه سزد که مرا دروغ زن گیرد، و همى گوید: «لن یعید نى کما بدأنى» چنان که از نخست مرا بیافرید باز نیافریند مرا بعد از مرگ، و نه چنانست که میگوید، که من همان قادرم که در اوّل بودم، در اوّل نبود و بیافریدم، در آخر پس از آن که بود و نیست گشت، باز آفرینم، بجلال حکمت و کمال قدرت خویش، پس سوگند بر سر نهاد و گفت: «فَوَ رَبِّکَ لَنَحْشُرَنَّهُمْ» قسم در قرآن بر سه قسم است: یکى بذات بارى جلّ و جلاله، دیگر بصفات او، سوم بافعال او. امّا قسم بذات آنست که گفت: «فَوَ رَبِّکَ لَنَحْشُرَنَّهُمْ» «فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ» «فَوَ رَبِّکَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ» «قُلْ إِی وَ رَبِّی إِنَّهُ لَحَقٌّ». و قسم بصفات آنست که گفت: «ص وَ الْقُرْآنِ ذِی الذِّکْرِ» «ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجِیدِ» «فَبِعِزَّتِکَ» و قسم بافعال قسم بمخلوقاتست و آن چهار ضرب است: یکى تنبیه خلق بر معرفت قدرت چنان که گفت: (وَ الذَّارِیاتِ ذَرْواً» «وَ الْمُرْسَلاتِ عُرْفاً» «وَ النَّازِعاتِ غَرْقاً» و مانند آن، دیگر تعریف ایشانست بجلال هیبت، چنان که گفت: «لا أُقْسِمُ بِیَوْمِ الْقِیمَةِ» اقسم بالقیامة لیعلم هیبته فیها. سوّم تذکیر نعمت چنان که گفت: «وَ التِّینِ وَ الزَّیْتُونِ». اقسم بهما لیعلم نعمته على العباد. چهارم بیان تشریفست، چنان که ربّ العزّة گفت در حق مصطفى (س): «لعمرک». اقسم بذلک لیعلم شرفه و تخصیصه بالقربة و الزّلفة. و فائده سوگند آنست که تا مؤمن را در دین یقین افزاید و در وى هیچ تهمت و شبهت نماند، و کافر در انکار بیفزاید، تا حجت بر وى قوىتر و بلیغتر گردد و عقوبت وى صعبتر بود. «فَوَ رَبِّکَ لَنَحْشُرَنَّهُمْ وَ الشَّیاطِینَ» آدمیان دو گروهند: مؤمنان و کافران، مؤمنان بهمه حال قرین ایشان فریشتگانند هم در دنیا چنان که گفت جلّ جلاله: «لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ». هم بوقت مرگ چنان که گفت: «تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلائِکَةُ أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا» هم. در قیامت، چنان که گفت: «وَ تَتَلَقَّاهُمُ الْمَلائِکَةُ». هم در بهشت، چنان که گفت: «وَ الْمَلائِکَةُ یَدْخُلُونَ عَلَیْهِمْ مِنْ کُلِّ بابٍ».
و کافران قرین ایشان شیاطیناند بهمه حال، در دنیا گفت: «أَ لَمْ تَرَ أَنَّا أَرْسَلْنَا الشَّیاطِینَ عَلَى الْکافِرِینَ». در قیامت گفت: «فَوَ رَبِّکَ لَنَحْشُرَنَّهُمْ وَ الشَّیاطِینَ». در دوزخ گفت: «وَ تَرَى الْمُجْرِمِینَ یَوْمَئِذٍ مُقَرَّنِینَ فِی الْأَصْفادِ» اى کلّ واحد من الکفار یکون مقرّنا مع شیطان بالسّلاسل فى النّار.
قوله: «وَ إِنْ مِنْکُمْ إِلَّا وارِدُها» ورود بر دو ضربست دو گروه را، یکى ورود ادب و تهذیب، دیگر ورود غضب و تعذیب، ادب و تهذیب مؤمنانرا است، غضب و تعذیب کافران را. مؤمن بگناه آلوده گشته از آن که دنیا سراى پر غبارست درن و وسخ معاصى برو نشسته، از دوزخ گرمابهاى ساختند او را، تا از اوساخ مطهّر گردد و مهذّب شود، آن گه بمحلّ کرامت و منزل سعادت رسد، و نیز جوهر آب و گل تا خام بود بىقیمت بود، چون بآتش بگذشت آن گه قیمت گیرد پیرایه شراب شود، حضرت ملوک را بشاید. و گفتهاند حکمت ربّانى بآوردن مؤمنان در آتش، آنست که تا جودت عنصر و قوت حال موحّدان بمشرکان نماید، که جوهر چون اصلى بود، آتش آن را تباه نکند، زر خالص چون که در آتش نهى آتش آن را تباه نکند، بلکه روشنتر و افروختهتر گردد، چنانستى که با ابلیس میگوید: تو بر طینت آدم تکبّر آوردى که: «أَ أَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طِیناً»، اکنون در نگر تا شرف طینت بینى، آن طینت بتمکین و تربیت احدیّت بآنجا رسد که دوزخ از وى بفریاد آید، که: «جز یا مؤمن فقد اطفأ نورک لهبى».
و روى ان بعض المؤمنین اذا دخل الجنّة قال أ لیس قد وعدنا ربّنا ان نرد النّار؟
فتقول له الملائکة انّکم قد وردتموها و هى خامدة. و قیل یورد اللَّه الخلق النّار ثم یجعلهم فرقتین، فرقة یستغیثون من النّار، و فرقة تستغیث النّار منهم، لیتبیّن انّ النّار مأمورة لا تحرق الّا بامر.
در بعضى اخبار آمده که روز قیامت قومى را از امّت محمّد سوى دوزخ رانند، چون بدر دوزخ رسند مالک ایشان را گوید شما چه قومید؟ چون افتادید باین راه که بر شما آثار شقاوت و داغ بیگانگى نمىبینم؟ نشان بیگانگان آنست که رویهاى سیاه دارند و چشمهاى ازرق، سلسله بر دست و پاى و غل بر گردن شما را این حال نیست، ایشان گویند: نحن العصاة من امّة محمّد (ص).
مالک گوید اکنون خود در آتش شوید که مرا از محمّد پیغامبر شرم آید که امت وى را بقهر و عنف بدوزخ اندازم، ایشان گویند: یا مالک دعنا نبک على انفسنا ساعة، بگذار یک ساعت که ما بر خود بگرئیم و ماتم خود بداریم، که ما هرگز ندانستیم و ظنّ نبردیم که ما را باین راه در آرند و بدین حال رسیم. پس ایشان چندان بگریند، که اگر کشتى بر اشک ایشان نهند روان گردد، پس ندا آید از بطنان عرش مجید
یا مالک الى متى تعاتب العصاة ادخلهم النار.
تا کى ایشان را عتاب کنى بآتش انداز ایشان را، مالک گوید: ادخلوا النّار.
در دوزخ شوید ایشان قدم بر دارند گویند: بسم اللَّه.
آتش از زیر قدم ایشان چهل ساله راه بگریزد مالک گوید.
یا نار خذیهم.
اى آتش بگیر ایشان را، آتش روى باز کند تا ایشان را بپاى فرو گیرد، ایشان دیگر بار گویند، بسم اللَّه
آتش هم چنان مىگریزد از گفتار ایشان، مالک یکباره خشمگین شود گوید: کیف لا تأخذین العصاة؟
چونست که عاصیان را نگیرى؟ آتش گوید، کیف آخذ قوما یعرفون ربّى و یذکرون ربّى.
چون گیرم قومى را که بر زبان ایشان ذکر خداوند جلّ و جلاله و در دلشان مهر خداوند، بر زبانشان نام و ذکر او، و در دلشان یاد و مهر او، ایشان در آن مناظره باشند که ندا آید از جبّار کاینات: یا مالک، دع هؤلاء القوم یرجعوا من طریق الجحیم الى طریق دار النعیم فانى اوردتهم للعتاب لا للعذاب.
قوله: «یَوْمَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِینَ إِلَى الرَّحْمنِ وَفْداً»، لم یقل الى الجنان وفدا، تطییبا لقلوب خواص المحبین. فانّهم لا یعبدونه رجاء الجنة و لا خوف النار، بل یعبدونه لاجله، فوعدهم انّه یحشرهم الیه. بهشت جویان دیگرند، و خداى تعالى جویان دیگر.
بهشتجویان را بهشت اضافت کرد، «إِنَّ أَصْحابَ الْجَنَّةِ الْیَوْمَ فِی شُغُلٍ فاکِهُونَ» و خدا جویان را گفت: «یَوْمَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِینَ إِلَى الرَّحْمنِ وَفْداً».
ممشاد دینورى در نزع بود درویشى پیش وى استاده، و دعا میکرد، بار خدایا بر وى رحمت کن و بهشت او را کرامت کن، ممشاد در او نگرست بانگى بر وى زد اى غافل سى سال است تا بهشت را پرطرف غرف و حور و قصور جلوه مىکنند فما اعرتها طرفى. اکنون بسر مشرب حقیقت میرسم تو زحمت آورده و مرا بهشت و رحمت میخواهى. اى جوانمرد این حدیث در حوصله هر کسى نگنجد، این جوانمردانى را رسد، که در سرادقات مطالعات و در مقامات کرامات عین طلبند، زمانى در حله مجاهدت زمانى، در قرطه مشاهدت، گاهى در سکر شکر، گاهى در صحو محو، هم نیست و هم هست، هم هشیار و هم مست، دلهاشان حریق نار غیرت، جانهاشان غریق بحر حیرت، ساکنان پوینده. خاموشان گوینده، فردا که خلق را بحضرت ذى الجلال حشر کنند، هر کسى را مرکبى باشد، یکى را نجیب طاعت، یکى را براق همّت و ایشان را قبضه عزّت احدیّت، در خبر آمده که ارواح الشهداء فى اجواف طیر خضر.
جانهاى شهیدان چون از این عالم حکم رحیل کنند در حوصله مرغان سبز نهند و در قنادیل نور، نیز گفتهاند در مرغزار بهشت. امّا این جوانمردان حوصله محبّت ایشان از آن فراختر است که بحوصله مرغى در فرو آید، ایشان را مقام چیست؟ ارواح الاحباب فى قبضة العزّة یکاشفهم بذاته و یلاطفهم بصفاته. سیرت ایشان چیست؟ آنکه خود را بکلّ بمحبوب مشغول دارند، جان و دل و تن در راه او بذل کنند، در سرّ و جهر و در علانیت و سریرت موافقت او طلب کنند، نصیب او بر نصیب خود مقدّم کنند، و آن گه خود را افکنده عجز، و شکسته تقصیر شناسند. نواخت ایشان از حضرت ذى الجلال چیست؟
«إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا» «نَحْنُ أَوْلِیاؤُکُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ فِی الْآخِرَةِ و یحبّهم و یحبّونه.»
پیر طریقت گفته که این محبّت تعلق بخاک ندارد، و محبّت وى تعلق بنظر ازلى دارد، اگر علّت محبّت خاک بودى در عالم خاک بسیارست و نه هر جاى محبّت است. لکن قرعهاى از قدرت خود بزد ما بر آمدیم، فالى از حکمت بیاورد آن ما بودیم، او جلّ جلاله که بتو نگرد بحکم ازل نگرد نه بحکم حال.
بو سلیمان دارانى ببویزید نوشت که: کسى که ازو غافل باشد و بشب بخسبد هیچ تواند بود که بمنزل رسد؟ بو یزید جواب نبشت: «اذا هبّت ریاح العنایة بلغ المنزل من غیر کلفة». اگر باد لطف ازلیّت از هواى فردانیّت بحکم عنایت بر دل او وزد، بمنزل رسد بى کلفت. او جلّ جلاله بندگان را در معصیت مىبیند و میداند که توبه خواهند کرد. ایشان را حکم از آن توبه کند، نه از این معصیت، بنده را در حال مىبیند که گناه مىکند، امّا مىداند که نیک خواهد شد، او را از صالحان شمرد نه از مفسدان. موسى (ع) در غضب الواح توراة بر زمین زد، با وى عتاب نکرد، سلیمان اسبان بىجرم را پى کرد با وى خطاب نکرد، زیرا که بکرد ظاهر ننگرست بسابقه ازلى نگرست، گاه بکاهى بگیرد، گاه بکوهى عفو کند، بکاهى بگیرد قدرت را، بکوهى عفو کند رحمت را، ما که در ازل ترا دوستى اثبات کردیم، خطّى بگرد تو بر کشیدیم، اگر معصوم بایستى، معصوم آفریدمى، چنان که بایست آفریدیم، اعتماد کن بر دوستى کسى که ترا جز معصوم دوست ندارد، اگر ترا عصمت دادمى و از تو همه پاکى بودى جلال وحدانیّت را شریک بودى، و من خداوند بىشریکم و بى انباز و بىنظیر و بىنیاز. هر که را رقم دوستى کشیدم هر آینه کار وى بسازم، و خصمان او را کفایت کنم. و هر که بخصمى دوستى از دوستان ما بیرون آید، ما خصم اوئیم. من آذى لى ولیّا فقد بارزنى بالمحاربة. ابلیس را دیدى که در حق تو یک سخن گفت ملعون ابد گشت، نمرود با آن همه طول و عرض بینم پشه او را هلاک کردیم مکافات درد دل خلیل را، در عصر نوح یک جهان خلق را در آب بکشتیم مجازات درد دل نوح از آن جفاها که ازیشان بوى رسید. آرى هر که مختار ما بود و محل اسرار ما بود، و منبع انوار ما بود، دل وى آراسته بیادگار ما بود، اصلاح کار او کار ما بود.
رشیدالدین میبدی : ۵۷- سورة الحدید
۱ - النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام او که سزاوار است. در ذات بىنظیر و در صفات بىیار است. در کامرانى با اختیار و در کارسازى بىاختیار است.
فضایح زلّات را غفّار و قبایح علّات را ستّار است. عاصیان را آمرزگار و با مفلسان نیکوکار است.
آرنده ظلمات و برآورنده انوار است، بیننده احوال و داننده اسرارست.
آن را صنما که با وصالت کار است
با رنگ رخ تو لاله بىمقدار است
با بوى سر زلف تو عنبر خوارست
از جان و تن و دیده و دل بیزارست
سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، آفریدگار جهان و جهانیان، پروردگار انس و جان، خالق زمین و زمان، مبدع مکین و مکان خبر میدهد که هر چه در آسمان و زمین است باد و آتش و خاک و آب و کوه و دریا، آفتاب و ماه و ستارگان و درختان و جمله جانوران و بىجان، همه آنند که ما را بپاکى میستایند و به بزرگوارى نام میبرند و بیکتایى گواهى میدهند.
تسبیحى و توحیدى که دل آدمى در آن میشورد و عقل آن را رد میکند اما دین اسلام آن را مىپذیرد و خالق خلق بدرستى آن گواهى میدهد.
هر کرا توفیق رفیق بود و سعادت مساعد، آن را نادریافته، بجان و دل قبول کند و بتعظیم و تسلیم و اقرار پیش آید تا فردا در انجمن صدّیقان و محافل دوستان در مسند عز جاودان خود را جاى یابد.
زینهار اى جوانمرد، نگر تا یک ذره بدعت بدل خود راه ندهى و آنچه شنوى و عقل تو درمىنیابد تهمت جز بر عقل خود ننهى. راه تأویل مرو که راه تأویل رفتن زهر آزموده است و به خار، خار از پاى برون کردن است.
مرد دانا زهر نیازماید داند که آن در هلاک خود شتافتن است. بخار، خار از پاى برون نکند، داند که درد افزودن است.
نیکو گفت آن جوانمردى که گفت:
جز بدست دل محمد نیست
راه توحید را بعقل مجوى
دیده روح را بخار مخار
بخداى ار کسى تواند بود
بىخداى از خداى برخوردار
سایق و قاید صراط الدین
به ز قرآن مدان و به ز اخبار
حل و عقد خزینه اسرار
لَهُ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ هفت آسمان و هفت زمین ملک و ملک اوست، جل جلاله.
داشت آن بعون او، نافذ در آن مشیّت او، روان بر آن حکم او.
خلق همه عاجزاند قادر و قدیر او، ضعیفاند قاهر و قوىّ او. همه جاهلاند عالم و علیم او.
مصنوعات و مقدورات از قدرت او نشانست کائنات و حادثات از حکمت او بیانست، موجودات و معلومات بر وجود او برهانست. نه متعاور زیادت نه متداول نقصانست قدیر و قدیم، علیم و حکیم خداى همگانست.
هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ، اوست اول که نبودها دانست، آخر که میداند آنچ دانست، ظاهر بآنچ ساخت باطن از وهمها پنهان.
اولست پیش از همه آفریده بود و ابتداء. نه آخرست، پس از همه باشد انتها نه. ظاهر است بر هر کس و هر چیز، غالب و مانع نه. باطن است، همه پوشیدهها داند و حجاب نه.
اول است بازلیت. آخرست بابدیت. ظاهر باحدیت باطن بصمدیت.
اول بعطا، آخر بجزا، ظاهر بثنا، باطن بوفا.
اول بهیبت، آخر برحمت، ظاهر بحجت، باطن بنعمت.
اول بهدایت، آخر بکفایت، ظاهر بولایت، باطن برعایت.
اول هر نعمت، آخر هر محنت، ظاهر هر حجت، باطن هر حکمت.
از روى اشارت میگوید اى فرزند آدم خلق عالم در حق تو چهار گروهاند: گروهى در ابتدا حال و اول زندگانى ترا بکار آیند ایشان پدرانند.
گروهى در آخر عمر و ضعف پیرى ترا بکار آیند ایشان فرزنداناند.
سوم گروه دوستان و برادران و جمله مسلمانان که در ظاهر با تو باشند و شفقت نمایند.
چهارم گروه عیال و زناناند که در باطن و اندرون تو باشند و ترا بکار آیند.
رب العالمین گفت اعتماد و تکیه بر اینان مکن و کارساز و تیماردار از خود ایشان را مپندار که اول و آخر منم، ابتدا و انتهاء کار و حال تو من شایم، ظاهر و باطن منم. ترا به داشت خود من دارم و نهایتهاى تو من راست کنم.
اول منم که دلهاى عاشقان بمواثیق ازل محکم ببستم.
ظاهرم که ظواهر را با خود در قید شریعت آوردم.
آخر منم که جانهاى صادقان بمواعید خود صید کردم.
باطنم که سرایر بحکم خود در مهد عهد حقیقت نهادم.
چون مرد سفر در اولیت کند آخریت تاختن مىآرد و چون سفر در صفت ظاهریت کند باطنیت سرمایه او بتاراج برمیدهد.
بیچاره آدمى، میان دو صفت مدهوش گشته، میان دو نام بیهوش شده.
حضرتش عز و جلال و بىنیازى فرش او
حیرت اندر حیرتست و تشنگى در تشنگى
گه گمان گردد یقین و گه یقین گردد گمان
منقطع گشته درین ره صد هزاران کاروان
وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ او بهمه چیز دانایست کارگزار و راستکار و تیماردار، بینا بهر چیز، دانا بهر کار، آگاه بهرگاه.
در آیت دیگر فضل و کرم بیفزود گفت: وَ هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ.
بندگان من، رهیگان من، هر جا که باشید من بعنایت و رحمت و عنایت با شماام.
هر جا که در عالم درویشى است خسته جرمى، درمانده در دست خصمى من مولى او ام.
هر جاى که خراب عمریست، مفلس روزگارى من جویاى اوام.
هر جا که سوختهایست، اندوه زدهاى من شادى جان اوام.
هر جا که زارندهایست از خجلى، سرگذارندهاى از بىکسى من برهان اوام.
من آن خداوندم که از طریق مکافات دورم و همه افکندگان و رمیدگان را برگیرم از آنکه بر بندگان رئوف و رحیمام: وَ إِنَّ اللَّهَ بِکُمْ لَرَؤُفٌ رَحِیمٌ.
از رأفت و رحمت اوست که بنده در کتم عدم و او جل جلاله سازنده کار او.
بکمال فضل و کرم، بنده در کتم عدم و او وى را برگزیده بر کل عالم.
از رحمت اوست که بنده را توفیق دهد تا از خفا یا شرک و دقائق ریا تحرّز کند.
گفت من رءوف و رحیمام، تا عاصیان نومید نگردند و اومید بفضل و کرم وى قوى دارند.
یحیى معاذ گفت تلطّفت لاولیائک فعرفوک و لو تلطّفت لاعدائک ما جحدوک.
عبهر لطف و ریحان فضل در روضه دل دوستان برویانیدى تا بلطف و فضل تو بسرّ معارف و اداء وظائف رسیدند اگر با اعدا دین همین فضل و کرم بودى، دار السلام جاى ایشان بودى.
و لکن قومى بفلک رسیده و قومى بمغاک، فریاد ز تهدید تو با مشتى خاک.
قومى را از این تاج کرامت بر فرق نهاده که یَسْعى نُورُهُمْ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ بِأَیْمانِهِمْ.
قومى را از این داغ حرمان بر نهاده که: فَضُرِبَ بَیْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ باطِنُهُ فِیهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ.
سحره فرعون در عین کفر بودند لکن چون باد دولت از مهبّ لطف و کرامت بوزید، نه سحر گذاشت نه ساحرى نه کفر نه کافرى.
شیخ ابو سعید بو الخیر گفت هر که بار از بوستان عنایت برگیرد بمیدان ولایت فرو نهد.
هر کرا چاشت آشنایى دادند، اومید داریم که شام آمرزش بوى رسانند، و اللَّه الموفّق.
فضایح زلّات را غفّار و قبایح علّات را ستّار است. عاصیان را آمرزگار و با مفلسان نیکوکار است.
آرنده ظلمات و برآورنده انوار است، بیننده احوال و داننده اسرارست.
آن را صنما که با وصالت کار است
با رنگ رخ تو لاله بىمقدار است
با بوى سر زلف تو عنبر خوارست
از جان و تن و دیده و دل بیزارست
سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، آفریدگار جهان و جهانیان، پروردگار انس و جان، خالق زمین و زمان، مبدع مکین و مکان خبر میدهد که هر چه در آسمان و زمین است باد و آتش و خاک و آب و کوه و دریا، آفتاب و ماه و ستارگان و درختان و جمله جانوران و بىجان، همه آنند که ما را بپاکى میستایند و به بزرگوارى نام میبرند و بیکتایى گواهى میدهند.
تسبیحى و توحیدى که دل آدمى در آن میشورد و عقل آن را رد میکند اما دین اسلام آن را مىپذیرد و خالق خلق بدرستى آن گواهى میدهد.
هر کرا توفیق رفیق بود و سعادت مساعد، آن را نادریافته، بجان و دل قبول کند و بتعظیم و تسلیم و اقرار پیش آید تا فردا در انجمن صدّیقان و محافل دوستان در مسند عز جاودان خود را جاى یابد.
زینهار اى جوانمرد، نگر تا یک ذره بدعت بدل خود راه ندهى و آنچه شنوى و عقل تو درمىنیابد تهمت جز بر عقل خود ننهى. راه تأویل مرو که راه تأویل رفتن زهر آزموده است و به خار، خار از پاى برون کردن است.
مرد دانا زهر نیازماید داند که آن در هلاک خود شتافتن است. بخار، خار از پاى برون نکند، داند که درد افزودن است.
نیکو گفت آن جوانمردى که گفت:
جز بدست دل محمد نیست
راه توحید را بعقل مجوى
دیده روح را بخار مخار
بخداى ار کسى تواند بود
بىخداى از خداى برخوردار
سایق و قاید صراط الدین
به ز قرآن مدان و به ز اخبار
حل و عقد خزینه اسرار
لَهُ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ هفت آسمان و هفت زمین ملک و ملک اوست، جل جلاله.
داشت آن بعون او، نافذ در آن مشیّت او، روان بر آن حکم او.
خلق همه عاجزاند قادر و قدیر او، ضعیفاند قاهر و قوىّ او. همه جاهلاند عالم و علیم او.
مصنوعات و مقدورات از قدرت او نشانست کائنات و حادثات از حکمت او بیانست، موجودات و معلومات بر وجود او برهانست. نه متعاور زیادت نه متداول نقصانست قدیر و قدیم، علیم و حکیم خداى همگانست.
هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ، اوست اول که نبودها دانست، آخر که میداند آنچ دانست، ظاهر بآنچ ساخت باطن از وهمها پنهان.
اولست پیش از همه آفریده بود و ابتداء. نه آخرست، پس از همه باشد انتها نه. ظاهر است بر هر کس و هر چیز، غالب و مانع نه. باطن است، همه پوشیدهها داند و حجاب نه.
اول است بازلیت. آخرست بابدیت. ظاهر باحدیت باطن بصمدیت.
اول بعطا، آخر بجزا، ظاهر بثنا، باطن بوفا.
اول بهیبت، آخر برحمت، ظاهر بحجت، باطن بنعمت.
اول بهدایت، آخر بکفایت، ظاهر بولایت، باطن برعایت.
اول هر نعمت، آخر هر محنت، ظاهر هر حجت، باطن هر حکمت.
از روى اشارت میگوید اى فرزند آدم خلق عالم در حق تو چهار گروهاند: گروهى در ابتدا حال و اول زندگانى ترا بکار آیند ایشان پدرانند.
گروهى در آخر عمر و ضعف پیرى ترا بکار آیند ایشان فرزنداناند.
سوم گروه دوستان و برادران و جمله مسلمانان که در ظاهر با تو باشند و شفقت نمایند.
چهارم گروه عیال و زناناند که در باطن و اندرون تو باشند و ترا بکار آیند.
رب العالمین گفت اعتماد و تکیه بر اینان مکن و کارساز و تیماردار از خود ایشان را مپندار که اول و آخر منم، ابتدا و انتهاء کار و حال تو من شایم، ظاهر و باطن منم. ترا به داشت خود من دارم و نهایتهاى تو من راست کنم.
اول منم که دلهاى عاشقان بمواثیق ازل محکم ببستم.
ظاهرم که ظواهر را با خود در قید شریعت آوردم.
آخر منم که جانهاى صادقان بمواعید خود صید کردم.
باطنم که سرایر بحکم خود در مهد عهد حقیقت نهادم.
چون مرد سفر در اولیت کند آخریت تاختن مىآرد و چون سفر در صفت ظاهریت کند باطنیت سرمایه او بتاراج برمیدهد.
بیچاره آدمى، میان دو صفت مدهوش گشته، میان دو نام بیهوش شده.
حضرتش عز و جلال و بىنیازى فرش او
حیرت اندر حیرتست و تشنگى در تشنگى
گه گمان گردد یقین و گه یقین گردد گمان
منقطع گشته درین ره صد هزاران کاروان
وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ او بهمه چیز دانایست کارگزار و راستکار و تیماردار، بینا بهر چیز، دانا بهر کار، آگاه بهرگاه.
در آیت دیگر فضل و کرم بیفزود گفت: وَ هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ.
بندگان من، رهیگان من، هر جا که باشید من بعنایت و رحمت و عنایت با شماام.
هر جا که در عالم درویشى است خسته جرمى، درمانده در دست خصمى من مولى او ام.
هر جاى که خراب عمریست، مفلس روزگارى من جویاى اوام.
هر جا که سوختهایست، اندوه زدهاى من شادى جان اوام.
هر جا که زارندهایست از خجلى، سرگذارندهاى از بىکسى من برهان اوام.
من آن خداوندم که از طریق مکافات دورم و همه افکندگان و رمیدگان را برگیرم از آنکه بر بندگان رئوف و رحیمام: وَ إِنَّ اللَّهَ بِکُمْ لَرَؤُفٌ رَحِیمٌ.
از رأفت و رحمت اوست که بنده در کتم عدم و او جل جلاله سازنده کار او.
بکمال فضل و کرم، بنده در کتم عدم و او وى را برگزیده بر کل عالم.
از رحمت اوست که بنده را توفیق دهد تا از خفا یا شرک و دقائق ریا تحرّز کند.
گفت من رءوف و رحیمام، تا عاصیان نومید نگردند و اومید بفضل و کرم وى قوى دارند.
یحیى معاذ گفت تلطّفت لاولیائک فعرفوک و لو تلطّفت لاعدائک ما جحدوک.
عبهر لطف و ریحان فضل در روضه دل دوستان برویانیدى تا بلطف و فضل تو بسرّ معارف و اداء وظائف رسیدند اگر با اعدا دین همین فضل و کرم بودى، دار السلام جاى ایشان بودى.
و لکن قومى بفلک رسیده و قومى بمغاک، فریاد ز تهدید تو با مشتى خاک.
قومى را از این تاج کرامت بر فرق نهاده که یَسْعى نُورُهُمْ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ بِأَیْمانِهِمْ.
قومى را از این داغ حرمان بر نهاده که: فَضُرِبَ بَیْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ باطِنُهُ فِیهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ.
سحره فرعون در عین کفر بودند لکن چون باد دولت از مهبّ لطف و کرامت بوزید، نه سحر گذاشت نه ساحرى نه کفر نه کافرى.
شیخ ابو سعید بو الخیر گفت هر که بار از بوستان عنایت برگیرد بمیدان ولایت فرو نهد.
هر کرا چاشت آشنایى دادند، اومید داریم که شام آمرزش بوى رسانند، و اللَّه الموفّق.
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۵ - وله ایضا
جهان صدرا لقای فرّخ تو
سعادت را ز بهر فال باید
کسی را کآرزوی خدمت تست
فراوان مایه از اقبال باید
اگر تو در خور همّت کنی جود
جهان از مال مالامال باید
فلک را از تو باید خواست تمکین
گرش کاری به استقلال باید
خرد را گر تمنّای کمالست
هم از ذات تو استکمال باید
سحرگاهان که بوی لطفت آید
دلم بر عزم استقبال باید
کسی کو بحر خواند همّت تو
بسا کش از تو استخجال باید
اگر چه نیست وقت زحمت من
نموداری ز وصف الحال باید
مرا چون تربیت آغاز کردی
سر هر کار را دنبال باید
اگر کنه خلوص من ندانی
به احوال من استدلال باید
بزرگان را و ارباب کرم را
نظر بر مردم بطّال باید
ز درگاه تو جز عجز و خلاقیت
مرا تمییزی از عمال باید
ز تو چون دیگران را مال و جاهست
مرا گر جاه نبود مال باید
زهر لطفی که با من پار کردی
همی اضعاف آن امسال باید
چو از من بازگیری شغل و مرسوم
مرا خرج خودو اطفال باید
اگر تفضیل معلومست وگر نیست
همم چیزی علی الاجمال باید
سعادت را ز بهر فال باید
کسی را کآرزوی خدمت تست
فراوان مایه از اقبال باید
اگر تو در خور همّت کنی جود
جهان از مال مالامال باید
فلک را از تو باید خواست تمکین
گرش کاری به استقلال باید
خرد را گر تمنّای کمالست
هم از ذات تو استکمال باید
سحرگاهان که بوی لطفت آید
دلم بر عزم استقبال باید
کسی کو بحر خواند همّت تو
بسا کش از تو استخجال باید
اگر چه نیست وقت زحمت من
نموداری ز وصف الحال باید
مرا چون تربیت آغاز کردی
سر هر کار را دنبال باید
اگر کنه خلوص من ندانی
به احوال من استدلال باید
بزرگان را و ارباب کرم را
نظر بر مردم بطّال باید
ز درگاه تو جز عجز و خلاقیت
مرا تمییزی از عمال باید
ز تو چون دیگران را مال و جاهست
مرا گر جاه نبود مال باید
زهر لطفی که با من پار کردی
همی اضعاف آن امسال باید
چو از من بازگیری شغل و مرسوم
مرا خرج خودو اطفال باید
اگر تفضیل معلومست وگر نیست
همم چیزی علی الاجمال باید
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۶ - ایضا له
ز وجود عام تو ای شاه شرع حاصل من
اگر نباشد بسیار اندکی باید
درین مقام که امروز جاه و دولت تست
ترا نظر بهمه عمرو و زیرکی باید
مرا ز کوی عتابی که نیستش سروبن
سوی قضای رضای تو میلکی باید
ز لطفها که ترا بر مخالفان خودست
مرا که مخلصم آخر ز صد یکی باید
ز نکبتی که مبادا، چوبی نصیب نیم
ز دولتی که فزون باد، چیزکی باید
اگر نباشد بسیار اندکی باید
درین مقام که امروز جاه و دولت تست
ترا نظر بهمه عمرو و زیرکی باید
مرا ز کوی عتابی که نیستش سروبن
سوی قضای رضای تو میلکی باید
ز لطفها که ترا بر مخالفان خودست
مرا که مخلصم آخر ز صد یکی باید
ز نکبتی که مبادا، چوبی نصیب نیم
ز دولتی که فزون باد، چیزکی باید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۴
بیدوست این منم که به سر میبرم چنین
جان میکنم به هرزه و خون میخورم چنین
در تنگنایِ غارتِ عشق اوفتادهام
زین ورطۀ مخاطره کی بگذرم چنین
امّیدِ واثق است که از لطفِ بیدریغ
در دستِ غم رها نکند داورم چنین
هم لطفِ او کند مگر از روی مرحمت
دفعِ بلا که میگذرد بر سرم چنین
هر روز دل به واقعه ای مبتلا بود
مادام تا به چشمِ خرد بنگرم چنین
دل میبرند و هیچ غم من نمیخورند
افسون همی کنندم و دم میخورم چنین
مسکین نزاری از دلِ خود رأی در بلاست
دشمن به عزِّ و ناز چه میپرورم چنین
جان میکنم به هرزه و خون میخورم چنین
در تنگنایِ غارتِ عشق اوفتادهام
زین ورطۀ مخاطره کی بگذرم چنین
امّیدِ واثق است که از لطفِ بیدریغ
در دستِ غم رها نکند داورم چنین
هم لطفِ او کند مگر از روی مرحمت
دفعِ بلا که میگذرد بر سرم چنین
هر روز دل به واقعه ای مبتلا بود
مادام تا به چشمِ خرد بنگرم چنین
دل میبرند و هیچ غم من نمیخورند
افسون همی کنندم و دم میخورم چنین
مسکین نزاری از دلِ خود رأی در بلاست
دشمن به عزِّ و ناز چه میپرورم چنین
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
ز کلک مرحمت دوست تیره ایامم
طفیل احمد و محمود می برد نامم
اگر سحاب کرم سنگ خاص من سازد
بسی به است ز باران رحمت عامم
اگر ز گوشه خاطر نرانده است مرا
چرا بگوشه مکتوب می برد نامم
ز ننگ، نامم چون نامه وا نخواهد شد
همان به است که خوشدل کند به پیغامم
بجز ترقی وارون ندیدم از طالع
همیشه رشک به آغاز برده انجامم
گرفته آینه مهر زنگ از صبحم
زبان بشمع سیه تاب گشته از شامم
ببزم عشرتم ار لب بخنده بگشاید
زمانه خون سیاووش خواهد از جامم
بباغ بی در و دیوار روزگار چو گل
همیشه منتظر دستبرد ایامم
کلیم در اثر بخت واژگون منست
که می شود شکر لطف حنظل کامم
طفیل احمد و محمود می برد نامم
اگر سحاب کرم سنگ خاص من سازد
بسی به است ز باران رحمت عامم
اگر ز گوشه خاطر نرانده است مرا
چرا بگوشه مکتوب می برد نامم
ز ننگ، نامم چون نامه وا نخواهد شد
همان به است که خوشدل کند به پیغامم
بجز ترقی وارون ندیدم از طالع
همیشه رشک به آغاز برده انجامم
گرفته آینه مهر زنگ از صبحم
زبان بشمع سیه تاب گشته از شامم
ببزم عشرتم ار لب بخنده بگشاید
زمانه خون سیاووش خواهد از جامم
بباغ بی در و دیوار روزگار چو گل
همیشه منتظر دستبرد ایامم
کلیم در اثر بخت واژگون منست
که می شود شکر لطف حنظل کامم