عبارات مورد جستجو در ۳۹ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
من همان دم که وضو ساختم از چشمه ی عشق
چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست
می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
کمر کوه کم است از کمر مور این جا
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست
به جز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست به جز باد به دست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
من همان دم که وضو ساختم از چشمه ی عشق
چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست
می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
کمر کوه کم است از کمر مور این جا
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست
به جز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست به جز باد به دست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
جانا قبول گردان، این جست و جوی ما را
بنده و مرید عشقیم، برگیر موی ما را
بی ساغر و پیاله، درده میی چو لاله
تا گل سجود آرد، سیمای روی ما را
مخمور و مست گردان امروز چشم ما را
رشک بهشت گردان امروز کوی ما را
ما کان زر و سیمیم، دشمن کجاست زر را؟
از ما رسد سعادت یار و عدوی ما را
شمع طراز گشتیم، گردن دراز گشتیم
فحل و فراخ کردی زین می گلوی ما را
ای آب زندگانی، ما را ربود سیلت
اکنون حلال بادت، بشکن سبوی ما را
گر خوی ما ندانی، از لطف باده واجو
هم خوی خویش کردست آن باده خوی ما را
گر بحر می بریزی، ما سیر و پر نگردیم
زیرا نگون نهادی، در سر کدوی ما را
مهمان دیگر آمد، دیگی دگر به کف کن
کین دیگ بس نیاید، یک کاسه شوی ما را
نک جوق جوق مستان در میرسند، بستان
مخمور چون نیابد، چون یافت بوی ما را؟
ترک هنر بگوید، دفتر همه بشوید
گر بشنود عطارد، این طرقوی ما را
سیلی خورند چون دف، در عشق فخرجویان
زخمه به چنگ آور، میزن سه توی ما را
بس کن که تلخ گردد، دنیا بر اهل دنیا
گر بشنوند ناگه، این گفت و گوی ما را
بنده و مرید عشقیم، برگیر موی ما را
بی ساغر و پیاله، درده میی چو لاله
تا گل سجود آرد، سیمای روی ما را
مخمور و مست گردان امروز چشم ما را
رشک بهشت گردان امروز کوی ما را
ما کان زر و سیمیم، دشمن کجاست زر را؟
از ما رسد سعادت یار و عدوی ما را
شمع طراز گشتیم، گردن دراز گشتیم
فحل و فراخ کردی زین می گلوی ما را
ای آب زندگانی، ما را ربود سیلت
اکنون حلال بادت، بشکن سبوی ما را
گر خوی ما ندانی، از لطف باده واجو
هم خوی خویش کردست آن باده خوی ما را
گر بحر می بریزی، ما سیر و پر نگردیم
زیرا نگون نهادی، در سر کدوی ما را
مهمان دیگر آمد، دیگی دگر به کف کن
کین دیگ بس نیاید، یک کاسه شوی ما را
نک جوق جوق مستان در میرسند، بستان
مخمور چون نیابد، چون یافت بوی ما را؟
ترک هنر بگوید، دفتر همه بشوید
گر بشنود عطارد، این طرقوی ما را
سیلی خورند چون دف، در عشق فخرجویان
زخمه به چنگ آور، میزن سه توی ما را
بس کن که تلخ گردد، دنیا بر اهل دنیا
گر بشنوند ناگه، این گفت و گوی ما را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
به شکرخنده اگر میببرد جان مرا
متع الله فوادی بحبیبی ابدا
جانم آن لحظه بخندد که وی اش قبض کند
انما یومن اجزای اذا اسکرها
مغز هر ذره چو از روزن او مست شود
سبحت راقصه عز حبیبی و علا
چون که از خوردن باده همگی باده شوم
انا نقل و مدام فاشربانی و کلا
هله ای روز چه روزی تو که عمر تو دراز
یوم وصل و رحیق و نعیم و رضا
تن همچون خم ما را پی آن باده سرشت
نعم ما قدر ربی لفوادی و قضا
خم سرکه دگراست و خم دوشاب دگر
کان فی خابیه الروح نبیذ فغلی
می منم خود که نمیگنجم در خم جهان
برنتابد خم نه چرخ کف و جوش مرا
می مرده چه خوری هین تو مرا خور که میام
انا زق ملئت فیه شراب و سقا
وگرت رزق نباشد من و یاران بخوریم
فانصتوا و اعترفوا معشرا اخوان صفا
متع الله فوادی بحبیبی ابدا
جانم آن لحظه بخندد که وی اش قبض کند
انما یومن اجزای اذا اسکرها
مغز هر ذره چو از روزن او مست شود
سبحت راقصه عز حبیبی و علا
چون که از خوردن باده همگی باده شوم
انا نقل و مدام فاشربانی و کلا
هله ای روز چه روزی تو که عمر تو دراز
یوم وصل و رحیق و نعیم و رضا
تن همچون خم ما را پی آن باده سرشت
نعم ما قدر ربی لفوادی و قضا
خم سرکه دگراست و خم دوشاب دگر
کان فی خابیه الروح نبیذ فغلی
می منم خود که نمیگنجم در خم جهان
برنتابد خم نه چرخ کف و جوش مرا
می مرده چه خوری هین تو مرا خور که میام
انا زق ملئت فیه شراب و سقا
وگرت رزق نباشد من و یاران بخوریم
فانصتوا و اعترفوا معشرا اخوان صفا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
مستی سلامت میکند پنهان پیامت میکند
آن کو دلش را بردهیی جان هم غلامت میکند
ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را
مستی که هر دو دست را پابند دامت میکند
ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان
حسنت میان عاشقان نک دوست کامت میکند
ای چاشنی هر لبی ای قبلهٔ هر مذهبی
مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت میکند
آن کو ز خاک ابدان کند مر دود را کیوان کند
ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت میکند
یک لحظهات پر میدهد یک لحظه لنگر میدهد
یک لحظه صبحت میکند یک لحظه شامت میکند
یک لحظه میلرزاندت یک لحظه میخنداندت
یک لحظه مستت میکند یک لحظه جامت میکند
چون مهرهیی در دست او گه باده و گه مست او
این مهرهات را بشکند والله تمامت میکند
گه آن بود گه این بود پایان تو تمکین بود
لیکن بدین تلوینها مقبول و رامت میکند
تو نوح بودی مدتی بودت قدم در شدتی
مانندهٔ کشتی کنون بیپا و گامت میکند
خامش کن و حیران نشین حیران حیرت آفرین
پخته سخن مردی ولی گفتار خامت میکند
آن کو دلش را بردهیی جان هم غلامت میکند
ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را
مستی که هر دو دست را پابند دامت میکند
ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان
حسنت میان عاشقان نک دوست کامت میکند
ای چاشنی هر لبی ای قبلهٔ هر مذهبی
مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت میکند
آن کو ز خاک ابدان کند مر دود را کیوان کند
ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت میکند
یک لحظهات پر میدهد یک لحظه لنگر میدهد
یک لحظه صبحت میکند یک لحظه شامت میکند
یک لحظه میلرزاندت یک لحظه میخنداندت
یک لحظه مستت میکند یک لحظه جامت میکند
چون مهرهیی در دست او گه باده و گه مست او
این مهرهات را بشکند والله تمامت میکند
گه آن بود گه این بود پایان تو تمکین بود
لیکن بدین تلوینها مقبول و رامت میکند
تو نوح بودی مدتی بودت قدم در شدتی
مانندهٔ کشتی کنون بیپا و گامت میکند
خامش کن و حیران نشین حیران حیرت آفرین
پخته سخن مردی ولی گفتار خامت میکند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵
مستان می ما را هم ساقی ما باید
با آن همه شیرینی گر ترش کند شاید
با آن همه حسن آن مه گر ناز کند گه گه
والله که کلاه از شه بستاند و برباید
پر ده قدحی میرم آخر نه چو کمپیرم
تا شینم و میمیرم کین چرخ چه میزاید
فرمای تو ساقی را آن شادی باقی را
تا باد نپیماید تا باده بپیماید
صد سر ببرد در دم از محرم و نامحرم
نی غم خورد از ماتم نی دست بیالاید
چون شمع بسوزاند پروانهٔ مسکین را
چون جعد براندازد چون چهره بیاراید
پروانه چو بیجان شد جانیش دهد تشنه
وان جان چو آتش را زان رطل بفرماید
رطلی ز می باقی کز غایت راواقی
هر نقش که اندیشی در دل به تو بنماید
ای عشق خداوندی شمس الحق تبریزی
چندان که بیفزایی این باده بیفزاید
با آن همه شیرینی گر ترش کند شاید
با آن همه حسن آن مه گر ناز کند گه گه
والله که کلاه از شه بستاند و برباید
پر ده قدحی میرم آخر نه چو کمپیرم
تا شینم و میمیرم کین چرخ چه میزاید
فرمای تو ساقی را آن شادی باقی را
تا باد نپیماید تا باده بپیماید
صد سر ببرد در دم از محرم و نامحرم
نی غم خورد از ماتم نی دست بیالاید
چون شمع بسوزاند پروانهٔ مسکین را
چون جعد براندازد چون چهره بیاراید
پروانه چو بیجان شد جانیش دهد تشنه
وان جان چو آتش را زان رطل بفرماید
رطلی ز می باقی کز غایت راواقی
هر نقش که اندیشی در دل به تو بنماید
ای عشق خداوندی شمس الحق تبریزی
چندان که بیفزایی این باده بیفزاید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۵
بیار ساقی بادت فدا سر و دستار
ز هر کجا که دهد دست جام جان دست آر
درآی مست و خرامان و ساغر اندر دست
روا مبین چو تو ساقی و ما چنین هشیار
بیار جام که جانم ز آرزومندی
ز خویش نیز برآمد چه جای صبر و قرار؟
بیار جام حیاتی که هم مزاج تواست
که مونس دل خستهست و محرم اسرار
از آن شراب که گر جرعهیی از او بچکد
ز خاک شوره بروید همان زمان گلزار
شراب لعل که گر نیم شب برآرد جوش
میان چرخ و زمین پر شود از او انوار
زهی شراب و زهی ساغر و زهی ساقی
که جانها و روانها نثار باد نثار
بیا که در دل من رازهای پنهان است
شراب لعل بگردان و پردهیی مگذار
مرا چو مست کنی آن گهی تماشا کن
که شیرگیر چگونهست در میان شکار
تبارک الله آن دم که پر شود مجلس
ز بوی جام و ز نور رخ چنان دلدار
هزار مست چو پروانه جانب آن شمع
نهاده جان به طبق بر که این بگیر و بیار
ز مطربان خوش آواز و نعره مستان
شراب در رگ خمار گم کند رفتار
ببین به حال جوانان کهف کان خوردند
خراب سیصد و نه سال مست اندر غار
چه باده بود که موسی به ساحران درریخت
که دست و پای بدادند مست و بیخودوار؟
زنان مصر چه دیدند بر رخ یوسف
که شرحه شرحه بریدند ساعد چو نگار؟
چه ریخت ساقی تقدیس بر سر جرجیس
که غم نخورد و نترسید زاتش کفار؟
هزار بارش کشتند و پیش تر میرفت
که مستم و خبرم نیست از یکی و هزار
صحابیان که برهنه به پیش تیغ شدند
خراب و مست بدند از محمد مختار
غلط محمد ساقی نبود جامی بود
پر از شراب و خدا بود ساقی ابرار
کدام شربت نوشید پوره ادهم
که مست وار شد از ملک و مملکت بیزار
چه سکر بود که آواز داد سبحانی
که گفت رمز اناالحق و رفت بر سر دار
به بوی آن می شد آب روشن و صافی
چو مست سجده کنان میرود به سوی بحار
ز عشق این می خاک است گشته رنگ آمیز
ز تف این می آتش فروخت خوش رخسار
وگر نه باد چرا گشت همدم و غماز
حیات سبزه و بستان و دفتر گفتار؟
چه ذوق دارند این چار اصل زامیزش
نبات و مردم و حیوان نتیجه این چار
چه بیهشانه میی دارد این شب زنگی
که خلق را به یکی جام میبرد از کار
ز لطف و صنعت صانع کدام را گویم؟
که بحر قدرت او را پدید نیست کنار
شراب عشق بنوشیم و بار عشق کشیم
چنان که اشتر سرمست در میان قطار
نه مستییی که تو را آرزوی عقل آید
ز مستییی که کند روح و عقل را بیدار
ز هر چه دارد غیر خدا شکوفه کند
از آن که غیر خدا نیست جز صداع و خمار
کجا شراب طهور و کجا می انگور
طهور آب حیات است و آن دگر مردار
دمی چو خوک و زمانی چو بوزنه کندت
به آب سرخ سیه روی گردی آخر کار
دل است خنب شراب خدا سرش بگشا
سرش به گل بگرفتهست طبع بدکردار
چو اندکی سر خم را ز گل کنی خالی
برآید از سر خم بو و صد هزار آثار
اگر درآیم کاثار آن فروشمرم
شمارآن نتوان کرد تا به روز شمار
چو عاجزیم بلا احصی فرود آریم
چو گشت وقت فروداشت جام جان بردار
درآ به مجلس عشاق شمس تبریزی
که آفتاب از آن شمس میبرد انوار
ز هر کجا که دهد دست جام جان دست آر
درآی مست و خرامان و ساغر اندر دست
روا مبین چو تو ساقی و ما چنین هشیار
بیار جام که جانم ز آرزومندی
ز خویش نیز برآمد چه جای صبر و قرار؟
بیار جام حیاتی که هم مزاج تواست
که مونس دل خستهست و محرم اسرار
از آن شراب که گر جرعهیی از او بچکد
ز خاک شوره بروید همان زمان گلزار
شراب لعل که گر نیم شب برآرد جوش
میان چرخ و زمین پر شود از او انوار
زهی شراب و زهی ساغر و زهی ساقی
که جانها و روانها نثار باد نثار
بیا که در دل من رازهای پنهان است
شراب لعل بگردان و پردهیی مگذار
مرا چو مست کنی آن گهی تماشا کن
که شیرگیر چگونهست در میان شکار
تبارک الله آن دم که پر شود مجلس
ز بوی جام و ز نور رخ چنان دلدار
هزار مست چو پروانه جانب آن شمع
نهاده جان به طبق بر که این بگیر و بیار
ز مطربان خوش آواز و نعره مستان
شراب در رگ خمار گم کند رفتار
ببین به حال جوانان کهف کان خوردند
خراب سیصد و نه سال مست اندر غار
چه باده بود که موسی به ساحران درریخت
که دست و پای بدادند مست و بیخودوار؟
زنان مصر چه دیدند بر رخ یوسف
که شرحه شرحه بریدند ساعد چو نگار؟
چه ریخت ساقی تقدیس بر سر جرجیس
که غم نخورد و نترسید زاتش کفار؟
هزار بارش کشتند و پیش تر میرفت
که مستم و خبرم نیست از یکی و هزار
صحابیان که برهنه به پیش تیغ شدند
خراب و مست بدند از محمد مختار
غلط محمد ساقی نبود جامی بود
پر از شراب و خدا بود ساقی ابرار
کدام شربت نوشید پوره ادهم
که مست وار شد از ملک و مملکت بیزار
چه سکر بود که آواز داد سبحانی
که گفت رمز اناالحق و رفت بر سر دار
به بوی آن می شد آب روشن و صافی
چو مست سجده کنان میرود به سوی بحار
ز عشق این می خاک است گشته رنگ آمیز
ز تف این می آتش فروخت خوش رخسار
وگر نه باد چرا گشت همدم و غماز
حیات سبزه و بستان و دفتر گفتار؟
چه ذوق دارند این چار اصل زامیزش
نبات و مردم و حیوان نتیجه این چار
چه بیهشانه میی دارد این شب زنگی
که خلق را به یکی جام میبرد از کار
ز لطف و صنعت صانع کدام را گویم؟
که بحر قدرت او را پدید نیست کنار
شراب عشق بنوشیم و بار عشق کشیم
چنان که اشتر سرمست در میان قطار
نه مستییی که تو را آرزوی عقل آید
ز مستییی که کند روح و عقل را بیدار
ز هر چه دارد غیر خدا شکوفه کند
از آن که غیر خدا نیست جز صداع و خمار
کجا شراب طهور و کجا می انگور
طهور آب حیات است و آن دگر مردار
دمی چو خوک و زمانی چو بوزنه کندت
به آب سرخ سیه روی گردی آخر کار
دل است خنب شراب خدا سرش بگشا
سرش به گل بگرفتهست طبع بدکردار
چو اندکی سر خم را ز گل کنی خالی
برآید از سر خم بو و صد هزار آثار
اگر درآیم کاثار آن فروشمرم
شمارآن نتوان کرد تا به روز شمار
چو عاجزیم بلا احصی فرود آریم
چو گشت وقت فروداشت جام جان بردار
درآ به مجلس عشاق شمس تبریزی
که آفتاب از آن شمس میبرد انوار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۵
بجوشید، بجوشید، که ما بحر شعاریم
به جز عشق، به جز عشق، دگر کار نداریم
درین خاک، درین خاک، درین مزرعهٔ پاک
به جز مهر، به جز عشق، دگر تخم نکاریم
چه مستیم، چه مستیم از آن شاه که هستیم
بیایید، بیایید، که تا دست برآریم
چه دانیم، چه دانیم که ما دوش چه خوردیم؟
که امروز، همه روز، خمیریم و خماریم
مپرسید، مپرسید ز احوال حقیقت
که ما باده پرستیم، نه پیمانه شماریم
شما مست نگشتید، وزان باده نخوردید
چه دانید، چه دانید که ما در چه شکاریم؟
نیفتیم برین خاک، ستان، ما نه حصیریم
برآییم برین چرخ، که ما مرد حصاریم
به جز عشق، به جز عشق، دگر کار نداریم
درین خاک، درین خاک، درین مزرعهٔ پاک
به جز مهر، به جز عشق، دگر تخم نکاریم
چه مستیم، چه مستیم از آن شاه که هستیم
بیایید، بیایید، که تا دست برآریم
چه دانیم، چه دانیم که ما دوش چه خوردیم؟
که امروز، همه روز، خمیریم و خماریم
مپرسید، مپرسید ز احوال حقیقت
که ما باده پرستیم، نه پیمانه شماریم
شما مست نگشتید، وزان باده نخوردید
چه دانید، چه دانید که ما در چه شکاریم؟
نیفتیم برین خاک، ستان، ما نه حصیریم
برآییم برین چرخ، که ما مرد حصاریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۷
دلا چون واقف اسرار گشتی
ز جمله کارها، بیکار گشتی
همان سودایی و دیوانه میباش
چرا عاقل شدی، هشیار گشتی؟
تفکر از برای برد باشد
تو سرتاسر همه ایثار گشتی
همان ترتیب مجنون را نگه دار
که از ترتیبها بیزار گشتی
چو تو مستور و عاقل خواستی شد
چرا سرمست در بازار گشتی؟
نشستن گوشهیی، سودت ندارد
چو با رندان این ره یار گشتی
به صحرا رو، بدان صحرا که بودی
درین ویرانهها بسیار گشتی
خراباتیست در همسایهٔ تو
که از بوهای می خمار گشتی
بگیر این بو و میرو تا خرابات
که همچون بو، سبک رفتار گشتی
به کوه قاف رو مانند سیمرغ
چه یار جغد و بوتیمار گشتی؟
برو در بیشهٔ معنی چو شیران
چه یار روبه و کفتار گشتی؟
مرو بر بوی پیراهان یوسف
که چون یعقوب، ماتم دار گشتی
ز جمله کارها، بیکار گشتی
همان سودایی و دیوانه میباش
چرا عاقل شدی، هشیار گشتی؟
تفکر از برای برد باشد
تو سرتاسر همه ایثار گشتی
همان ترتیب مجنون را نگه دار
که از ترتیبها بیزار گشتی
چو تو مستور و عاقل خواستی شد
چرا سرمست در بازار گشتی؟
نشستن گوشهیی، سودت ندارد
چو با رندان این ره یار گشتی
به صحرا رو، بدان صحرا که بودی
درین ویرانهها بسیار گشتی
خراباتیست در همسایهٔ تو
که از بوهای می خمار گشتی
بگیر این بو و میرو تا خرابات
که همچون بو، سبک رفتار گشتی
به کوه قاف رو مانند سیمرغ
چه یار جغد و بوتیمار گشتی؟
برو در بیشهٔ معنی چو شیران
چه یار روبه و کفتار گشتی؟
مرو بر بوی پیراهان یوسف
که چون یعقوب، ماتم دار گشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۶
سبک بنواز ای مطرب ربایی
بگردان زوتر ای ساقی شرابی
که آورد آن پری رو رنگ دیگر
ز چشمهی زندگی جوشید آبی
چه آتش زد نهان دلبر به دلها؟
که مجلس پر شد از بوی کبابی
چرا ای پیر مجلس چنگ پرفن
نگویی نالهٔ نی را جوابی؟
نی نه چشم، زان چشمان چه گوید؟
چنین بیدار باشد مست خوابی
دل سنگین چو یابد تاب آن چشم
شود در حال او در خوشابی
گدازد هر دو عالم بحر گیرد
چون آن مه رو براندازد نقابی
ایا ساقی به اصحاب سعادت
بده حالی تو باری خمر نابی
قدم تا فرق پر دارید ازین می
که بوی شمس تبریزی بیابی
بگردان زوتر ای ساقی شرابی
که آورد آن پری رو رنگ دیگر
ز چشمهی زندگی جوشید آبی
چه آتش زد نهان دلبر به دلها؟
که مجلس پر شد از بوی کبابی
چرا ای پیر مجلس چنگ پرفن
نگویی نالهٔ نی را جوابی؟
نی نه چشم، زان چشمان چه گوید؟
چنین بیدار باشد مست خوابی
دل سنگین چو یابد تاب آن چشم
شود در حال او در خوشابی
گدازد هر دو عالم بحر گیرد
چون آن مه رو براندازد نقابی
ایا ساقی به اصحاب سعادت
بده حالی تو باری خمر نابی
قدم تا فرق پر دارید ازین می
که بوی شمس تبریزی بیابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۲
چو یقین شدهست دل را که تو جان جان جانی
بگشا در عنایت، که ستون صد جهانی
چو فراق گشت سرکش، بزنی تو گردنش خوش
به قصاص عاشقانت، که تو صارم زمانی
چو وصال گشت لاغر، تو بپرورش به ساغر
همه چیز را به پیشت خورشیست رایگانی
به حمل رسید آخر به سعادت آفتابت
که جهان پیر یابد، زتو تابش جوانی
چه سماعهاست در جان، چه قرابههای ریزان
که به گوش میرسد زان دف و بربط و اغانی
چه پر است این گلستان، ز دم هزاردستان
که زهای و هوی مستان، تو می از قدح ندانی
همه شاخها شکفته، ملکان قدح گرفته
همگان ز خویش رفته، به شراب آسمانی
برسان سلام جانم تو بدان شهان، ولیکن
تو کسی به هش نیابی، که سلامشان رسانی
پشه نیز باده خورده، سر و ریش یاوه کرده
نمرود را به دشنه، زوجود کرده فانی
چو به پشه این رساند، تو بگو به پیل چه دهد؟
چه کنم؟ به شرح ناید می جام لامکانی
زشراب جان پذیرش، سگ کهف شیرگیرش
که به گرد غار مستان، نکند به جز شبانی
چو سگی چنین زخود شد، تو ببین که شیر شرزه
چو وفا کند چه یابد زرحیق آن اوانی؟
تبریز مشرقی شد، به طلوع شمس دینی
که ازو رسد شرارت به کواکب معانی
بگشا در عنایت، که ستون صد جهانی
چو فراق گشت سرکش، بزنی تو گردنش خوش
به قصاص عاشقانت، که تو صارم زمانی
چو وصال گشت لاغر، تو بپرورش به ساغر
همه چیز را به پیشت خورشیست رایگانی
به حمل رسید آخر به سعادت آفتابت
که جهان پیر یابد، زتو تابش جوانی
چه سماعهاست در جان، چه قرابههای ریزان
که به گوش میرسد زان دف و بربط و اغانی
چه پر است این گلستان، ز دم هزاردستان
که زهای و هوی مستان، تو می از قدح ندانی
همه شاخها شکفته، ملکان قدح گرفته
همگان ز خویش رفته، به شراب آسمانی
برسان سلام جانم تو بدان شهان، ولیکن
تو کسی به هش نیابی، که سلامشان رسانی
پشه نیز باده خورده، سر و ریش یاوه کرده
نمرود را به دشنه، زوجود کرده فانی
چو به پشه این رساند، تو بگو به پیل چه دهد؟
چه کنم؟ به شرح ناید می جام لامکانی
زشراب جان پذیرش، سگ کهف شیرگیرش
که به گرد غار مستان، نکند به جز شبانی
چو سگی چنین زخود شد، تو ببین که شیر شرزه
چو وفا کند چه یابد زرحیق آن اوانی؟
تبریز مشرقی شد، به طلوع شمس دینی
که ازو رسد شرارت به کواکب معانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷
باده ناخورده مست آمدهایم
عاشق و می پرست آمدهایم
ساقیا خیز و جام در ده زود
که نه بهر نشست آمدهایم
خیز تا از خودی برون آییم
که به خود پای بست آمدهایم
چون شکستی نبود جانان را
ما ز بهر شکست آمدهایم
در جهانی که مست هشیار است
هوشیاران مست آمدهایم
ناقصان بلی خویشتنیم
کاملان الست آمدهایم
هستی و نیستی ما بنماند
ما مگر نیست هست آمدهایم
ما چنین خوار نیستیم الحق
که به عمری به دست آمدهایم
همچو عطار در محیط وجود
به عنایت به شست آمدهایم
عاشق و می پرست آمدهایم
ساقیا خیز و جام در ده زود
که نه بهر نشست آمدهایم
خیز تا از خودی برون آییم
که به خود پای بست آمدهایم
چون شکستی نبود جانان را
ما ز بهر شکست آمدهایم
در جهانی که مست هشیار است
هوشیاران مست آمدهایم
ناقصان بلی خویشتنیم
کاملان الست آمدهایم
هستی و نیستی ما بنماند
ما مگر نیست هست آمدهایم
ما چنین خوار نیستیم الحق
که به عمری به دست آمدهایم
همچو عطار در محیط وجود
به عنایت به شست آمدهایم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
در صبوح آن راح ریحانی بخواه
دانهٔ مرغان روحانی بخواه
یک دو جام از راه مخموری بخور
یک دو جنس از روی یکسانی بخواه
ساغری چون اشک داودی به رنگ
از پریروی سلیمانی بخواه
دیدبان عقل را بربند چشم
چشم بندش آنچه میدانی بخواه
زاهدان را آشکارا می بده
شاهدان را بوسه پنهانی بخواه
جام خم کن جرعه بر خامان بریز
عذر تشویر از پشیمانی بخواه
دست برکن، زلف بترویان بگیر
پوزش خجلت ز نادانی بخواه
از سفالین گاو سیمین آهوان
عید جان را خون قربانی بخواه
گر به مستی دست یابی بر فلک
زو قصاص جان خاقانی بخواه
دانهٔ مرغان روحانی بخواه
یک دو جام از راه مخموری بخور
یک دو جنس از روی یکسانی بخواه
ساغری چون اشک داودی به رنگ
از پریروی سلیمانی بخواه
دیدبان عقل را بربند چشم
چشم بندش آنچه میدانی بخواه
زاهدان را آشکارا می بده
شاهدان را بوسه پنهانی بخواه
جام خم کن جرعه بر خامان بریز
عذر تشویر از پشیمانی بخواه
دست برکن، زلف بترویان بگیر
پوزش خجلت ز نادانی بخواه
از سفالین گاو سیمین آهوان
عید جان را خون قربانی بخواه
گر به مستی دست یابی بر فلک
زو قصاص جان خاقانی بخواه
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
عمری است حلقهٔ در میخانهایم ما
در حلقهٔ تصرف پیمانهایم ما
از نورسیدگان خرابات نیستیم
چون خشت، پا شکستهٔ میخانهایم ما
مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی
از تشنگان گریهٔ مستانهایم ما
در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست
سرگشتهتر ز سبحهٔ صد دانهایم ما
گر از ستاره سوختگان عمارتیم
چون جغد، خال گوشهٔ ویرانهایم ما
از ما زبان خامهٔ تکلیف کوته است
این شکر چون کنیم که دیوانهایم ما؟
چون خواب اگر چه رخت اقامت فکندهایم
تا چشم میزنی به هم، افسانهایم ما
مهر بتان در آب و گل ما سرشتهاند
صائب خمیرمایهٔ بتخانهایم ما
در حلقهٔ تصرف پیمانهایم ما
از نورسیدگان خرابات نیستیم
چون خشت، پا شکستهٔ میخانهایم ما
مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی
از تشنگان گریهٔ مستانهایم ما
در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست
سرگشتهتر ز سبحهٔ صد دانهایم ما
گر از ستاره سوختگان عمارتیم
چون جغد، خال گوشهٔ ویرانهایم ما
از ما زبان خامهٔ تکلیف کوته است
این شکر چون کنیم که دیوانهایم ما؟
چون خواب اگر چه رخت اقامت فکندهایم
تا چشم میزنی به هم، افسانهایم ما
مهر بتان در آب و گل ما سرشتهاند
صائب خمیرمایهٔ بتخانهایم ما
عبید زاکانی : دیوان اشعار
ترجیع بند
وقت آن شد که کار دریابیم
در شتاب است عمر بشتابیم
دیدهٔ حرص و آز بر دوزیم
پنجهٔ زهد و زرق برتابیم
ما گدایان کوی میکدهایم
نه مقیمان کنج محرابیم
نه ز جور زمانه در خشمیم
نز جفای سپهر در تابیم
نه اسیران نام و ناموسیم
نه گرفتار ملک و اسبابیم
بندهٔ یکروان یک رنگیم
دشمن شیخکان قلابیم
گرد کوی مغان همیگردیم
مترصد که فرصتی یابیم
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
هر که او آه عاشقانه زند
آتش از آه او زبانه زند
عشق شمعی از آن برافروزد
شعله چون بر شرابخانه زند
می درآید به جوش و هر قطره
عکس دیگر بر آستانه زند
هر که زان باده جرعهای بچشید
لاف مستی جاودانه زند
بندهٔ آن دمم که با ساقی
شاهد ما دم از چمانه زند
با حریفی سه چار کز مستی
این کند رقص و آن چغانه زند
خیز تا پیش از آنکه مرغ سحر
بال زرین بر آشیانه زند
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
عقل با روح خودستائی کرد
عشق با هر دو پادشائی کرد
از پس پرده حسن با صد ناز
چهره بنمود و دلربائی کرد
ناگهان التفات عشق بدید
غره شد دعوی خدائی کرد
کار دریافت رند فرزانه
رفت و با عشق آشنائی کرد
صوفی افزوده بود مایهٔ خویش
در سر زهد و پارسائی کرد
هجر بر ما در طرب در بست
وصلش آمد گره گشائی کرد
خیز تا چون ارادتش ما را
سوی میخانه ره نمائی کرد
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
عشق گنجیست دل چو ویرانه
عشق شمعیست روح پروانه
در بیابان عشق میگردد
روح مدهوش و عقل دیوانه
دست تا در نزد به دامن عشق
ره به منزل نبرد فرزانه
خرم آن عارفان که دنیا را
پشت پائی زدند مردانه
آدم از دانه اوفتاده به دام
آه از این دام وای از آن دانه
عمر در باختیم تا اکنون
گه به افسون و گه به افسانه
بعد از امروز گر به دست آریم
دامن یار و کنج میخانه
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
عقل را دانشی و رائی نیست
بهتر از عشق رهنمائی نیست
طلب عشق و وصل ورزیدن
کار هر مفلس و گدائی نیست
نام جنت مبر که عاشق را
خوشتر از کوی یار جائی نیست
پای در کوی زهد و زرق منه
کاندر آن کوی آشنائی نیست
بر در خانقه مرو که در او
جز ریائی و بوریائی نیست
پیش ما مجلس شراب خوشست
مجلس وعظ را صفائی نیست
راه میخانه گیر تا شب و روز
چون در اسلامیان وفائی نیست
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
آه از این صوفیان ازرق پوش
که ندارند عقل و دانش و هوش
رقص را همچو نی کمر بسته
لوت را همچو سفره حلقه بگوش
از پی صید در پس زانو
مترصد چو گربهٔ خاموش
شکر آنرا که نیستی صوفی
عیش میران و باده میکن نوش
خیز تا پیش آنکه ناگاهی
برکشد صبحدم خروس خروش
با صبوحی کنان درد آشام
با خراباتیان عشوه فروش
رو به میخانهٔ مغان آریم
باده در جام و چنگ در آغوش
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
خیز جانا چمانه برداریم
بادههای مغانه برداریم
اسب شادی به زیر ران آریم
و ز قدح تازیانه برداریم
بیش از این غصهٔ جهان نخوریم
دل ز کام زمانه برداریم
زهد و تسبیح دام و دانهٔ ماست
از ره این دام و دانه برداریم
شاهد و نقل و باده برگیریم
دف و چنگ و چغانه برداریم
پیشتر زآنکه ناگهان روزی
رخت از این آشیانه برداریم
یک زمان چون عبید زاکانی
راه خمارخانه برداریم
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
در شتاب است عمر بشتابیم
دیدهٔ حرص و آز بر دوزیم
پنجهٔ زهد و زرق برتابیم
ما گدایان کوی میکدهایم
نه مقیمان کنج محرابیم
نه ز جور زمانه در خشمیم
نز جفای سپهر در تابیم
نه اسیران نام و ناموسیم
نه گرفتار ملک و اسبابیم
بندهٔ یکروان یک رنگیم
دشمن شیخکان قلابیم
گرد کوی مغان همیگردیم
مترصد که فرصتی یابیم
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
هر که او آه عاشقانه زند
آتش از آه او زبانه زند
عشق شمعی از آن برافروزد
شعله چون بر شرابخانه زند
می درآید به جوش و هر قطره
عکس دیگر بر آستانه زند
هر که زان باده جرعهای بچشید
لاف مستی جاودانه زند
بندهٔ آن دمم که با ساقی
شاهد ما دم از چمانه زند
با حریفی سه چار کز مستی
این کند رقص و آن چغانه زند
خیز تا پیش از آنکه مرغ سحر
بال زرین بر آشیانه زند
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
عقل با روح خودستائی کرد
عشق با هر دو پادشائی کرد
از پس پرده حسن با صد ناز
چهره بنمود و دلربائی کرد
ناگهان التفات عشق بدید
غره شد دعوی خدائی کرد
کار دریافت رند فرزانه
رفت و با عشق آشنائی کرد
صوفی افزوده بود مایهٔ خویش
در سر زهد و پارسائی کرد
هجر بر ما در طرب در بست
وصلش آمد گره گشائی کرد
خیز تا چون ارادتش ما را
سوی میخانه ره نمائی کرد
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
عشق گنجیست دل چو ویرانه
عشق شمعیست روح پروانه
در بیابان عشق میگردد
روح مدهوش و عقل دیوانه
دست تا در نزد به دامن عشق
ره به منزل نبرد فرزانه
خرم آن عارفان که دنیا را
پشت پائی زدند مردانه
آدم از دانه اوفتاده به دام
آه از این دام وای از آن دانه
عمر در باختیم تا اکنون
گه به افسون و گه به افسانه
بعد از امروز گر به دست آریم
دامن یار و کنج میخانه
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
عقل را دانشی و رائی نیست
بهتر از عشق رهنمائی نیست
طلب عشق و وصل ورزیدن
کار هر مفلس و گدائی نیست
نام جنت مبر که عاشق را
خوشتر از کوی یار جائی نیست
پای در کوی زهد و زرق منه
کاندر آن کوی آشنائی نیست
بر در خانقه مرو که در او
جز ریائی و بوریائی نیست
پیش ما مجلس شراب خوشست
مجلس وعظ را صفائی نیست
راه میخانه گیر تا شب و روز
چون در اسلامیان وفائی نیست
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
آه از این صوفیان ازرق پوش
که ندارند عقل و دانش و هوش
رقص را همچو نی کمر بسته
لوت را همچو سفره حلقه بگوش
از پی صید در پس زانو
مترصد چو گربهٔ خاموش
شکر آنرا که نیستی صوفی
عیش میران و باده میکن نوش
خیز تا پیش آنکه ناگاهی
برکشد صبحدم خروس خروش
با صبوحی کنان درد آشام
با خراباتیان عشوه فروش
رو به میخانهٔ مغان آریم
باده در جام و چنگ در آغوش
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
خیز جانا چمانه برداریم
بادههای مغانه برداریم
اسب شادی به زیر ران آریم
و ز قدح تازیانه برداریم
بیش از این غصهٔ جهان نخوریم
دل ز کام زمانه برداریم
زهد و تسبیح دام و دانهٔ ماست
از ره این دام و دانه برداریم
شاهد و نقل و باده برگیریم
دف و چنگ و چغانه برداریم
پیشتر زآنکه ناگهان روزی
رخت از این آشیانه برداریم
یک زمان چون عبید زاکانی
راه خمارخانه برداریم
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۶
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
در غمزه مستانه ساقی چه شرابست
کز نشأه آنجان جهان مست و خرابست
هشیار نه یک زاهد و مخمور نه یک مست
مستست تر و خشک جهان اینچه شرابست
عشقست روان در رک و در ریشه جانها
ذرات جهان مست ازین بادهٔ ناب است
از عشق زمین جام شرابی است لبا لب
وین چرخ نگونسار برین جام حباب است
جان می طلبد غمزه ات ای ساقی مستان
پیمانهٔ ما پرنشده است این چه شتاب است
از چشم سیه مست تو هستند جهانی
زان میکده ویران و خرابات خراب است
مگذار که یکذره بماند زوجودش
خورشید دل آرای ترا فیض نقابست
کز نشأه آنجان جهان مست و خرابست
هشیار نه یک زاهد و مخمور نه یک مست
مستست تر و خشک جهان اینچه شرابست
عشقست روان در رک و در ریشه جانها
ذرات جهان مست ازین بادهٔ ناب است
از عشق زمین جام شرابی است لبا لب
وین چرخ نگونسار برین جام حباب است
جان می طلبد غمزه ات ای ساقی مستان
پیمانهٔ ما پرنشده است این چه شتاب است
از چشم سیه مست تو هستند جهانی
زان میکده ویران و خرابات خراب است
مگذار که یکذره بماند زوجودش
خورشید دل آرای ترا فیض نقابست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۷
بیا ساقی بده جامی از آن می
که جان عاشقان از وی بود حی
از آن می کآورد جان در تن من
کند یکجرعهاش لاشیء را شیء
اگر زاهد کشد در رقص آید
بخاک مرده گر ریزی شود حی
از آن می کز فروغش شب شود روز
سیه دل را کند خورشید بی فی
مئی کز من مرا بخشد خلاصی
سرا پایم شود فانی از آن می
بیا ساقی مرا از خویش برهان
مگر طرفی ببندم از خود وی
نه تاب وصل او دارم نه هجران
نه با وی میتوان بودن نه بی وی
بیا می ده مرا از خویش بستان
مگو چون و مگو چند و مگو کی
پیاپی ده که عشق آندم گواراست
که در کف جام میآرد پیاپی
مکن داغم مگو کی، دمبدم ده
دل مستان ندارد طاقت وی
چه میپائی بده ساقی شرابی
چه میخواری قفا مطرب بزن نی
بیا مطرب بزن بر تار دستی
بیا ساقی بده جامی پر از می
بده ساقی شرابی از بط و خم
بزن مطرب نوای بربط و نی
میفکن عیش فصلی را بفصلی
ز کف مگذار می در بهمن و دی
بهاری کن سراسر عمر را فیض
ز روی ساقی و جام پیاپی
که جان عاشقان از وی بود حی
از آن می کآورد جان در تن من
کند یکجرعهاش لاشیء را شیء
اگر زاهد کشد در رقص آید
بخاک مرده گر ریزی شود حی
از آن می کز فروغش شب شود روز
سیه دل را کند خورشید بی فی
مئی کز من مرا بخشد خلاصی
سرا پایم شود فانی از آن می
بیا ساقی مرا از خویش برهان
مگر طرفی ببندم از خود وی
نه تاب وصل او دارم نه هجران
نه با وی میتوان بودن نه بی وی
بیا می ده مرا از خویش بستان
مگو چون و مگو چند و مگو کی
پیاپی ده که عشق آندم گواراست
که در کف جام میآرد پیاپی
مکن داغم مگو کی، دمبدم ده
دل مستان ندارد طاقت وی
چه میپائی بده ساقی شرابی
چه میخواری قفا مطرب بزن نی
بیا مطرب بزن بر تار دستی
بیا ساقی بده جامی پر از می
بده ساقی شرابی از بط و خم
بزن مطرب نوای بربط و نی
میفکن عیش فصلی را بفصلی
ز کف مگذار می در بهمن و دی
بهاری کن سراسر عمر را فیض
ز روی ساقی و جام پیاپی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
مجلس خاص او است حضرت ما
الصلا هر که عاشق است صلا
در خرابات خلوتی داریم
به از این در جهان که دارد جا
عاشق و مست و رند و او باشیم
زاهدی از کجا و ما ز کجا
مدتی شد که بیخودیم ز عشق
با خدائیم با خدا به خدا
ما بلا را به جان خریداریم
گر چه هستیم مبتلای بلا
دردمندیم و درد درمان است
خوشتر از درد دل کجا است دوا
جرعهٔ جان نعمت الله نوش
تا بیابی تو ذوق مستی ما
الصلا هر که عاشق است صلا
در خرابات خلوتی داریم
به از این در جهان که دارد جا
عاشق و مست و رند و او باشیم
زاهدی از کجا و ما ز کجا
مدتی شد که بیخودیم ز عشق
با خدائیم با خدا به خدا
ما بلا را به جان خریداریم
گر چه هستیم مبتلای بلا
دردمندیم و درد درمان است
خوشتر از درد دل کجا است دوا
جرعهٔ جان نعمت الله نوش
تا بیابی تو ذوق مستی ما
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
جامی ز حباب پر کن از آب
جام می ما به ذوق دریاب
در بحر درآ که عین مائی
با ما بنشین خوشی درین آب
مه روشن از آفتاب باشد
آن نور بُود به نام مهتاب
چشم تو خیال غیر گردید
خوابی است که دیده ای تو در خواب
محبوب خود و محب خویشیم
مائیم دریا ، حباب احباب
می در قدح است و عاشقان مست
مخمور مرو بیا و بشتاب
سید ساقی و صحبتی خوش
حاضر شده اند جمله اصحاب
جام می ما به ذوق دریاب
در بحر درآ که عین مائی
با ما بنشین خوشی درین آب
مه روشن از آفتاب باشد
آن نور بُود به نام مهتاب
چشم تو خیال غیر گردید
خوابی است که دیده ای تو در خواب
محبوب خود و محب خویشیم
مائیم دریا ، حباب احباب
می در قدح است و عاشقان مست
مخمور مرو بیا و بشتاب
سید ساقی و صحبتی خوش
حاضر شده اند جمله اصحاب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
نقش خیال اوست که گویند عالم است
این صورتست و معنی آن اسم اعظم است
اسمی که هست جامع اسما به نزد ما
آن اسم اعظمست و بر اسما مقدمست
جام جهان نماست پر از می بیابگیر
شادی ما بنوش که جام می جم است
سردار عاشقان به سر دار پا نهاد
دعوی که می کند بر یاران مسلم است
خمخانه ایست پر می و ساقی ما کریم
رندان کم اند خواجه نگوئی که می کم است
از زخم عشق گرچه دلم ریش شد ولی
ناله نمی کنم که چنان ریش مرهم است
با جام می دمی چو بر آریم خوش بود
خاصه دمی که سید سرمست همدمست
این صورتست و معنی آن اسم اعظم است
اسمی که هست جامع اسما به نزد ما
آن اسم اعظمست و بر اسما مقدمست
جام جهان نماست پر از می بیابگیر
شادی ما بنوش که جام می جم است
سردار عاشقان به سر دار پا نهاد
دعوی که می کند بر یاران مسلم است
خمخانه ایست پر می و ساقی ما کریم
رندان کم اند خواجه نگوئی که می کم است
از زخم عشق گرچه دلم ریش شد ولی
ناله نمی کنم که چنان ریش مرهم است
با جام می دمی چو بر آریم خوش بود
خاصه دمی که سید سرمست همدمست