عبارات مورد جستجو در ۲۰ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر میشکند گوشه محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر میشکند گوشه محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت
سعدی : غزلیات
غزل ۲۸۷
نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید
و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید
مرا تو جان شیرینی به تلخی رفته از اعضا
الا ای جان به تن بازآ و گر نه تن به جان آید
ملامتها که بر من رفت و سختیها که پیش آمد
گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید
چه پروای سخن گفتن بود مشتاق خدمت را
حدیث آن گه کند بلبل که گل با بوستان آید
چه سود آب فرات آن گه که جان تشنه بیرون شد
چو مجنون بر کنار افتاد لیلی با میان آید
من ای گل دوست میدارم تو را کز بوی مشکینت
چنان مستم که گویی بوی یار مهربان آید
نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری
کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید
گناه توست اگر وقتی بنالد ناشکیبایی
ندانستی که چون آتش دراندازی دخان آید
خطا گفتم به نادانی که جوری میکند عذرا
نمیباید که وامق را شکایت بر زبان آید
قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافی
دگربارش بفرمایی به فرق سر دوان آید
زمین باغ و بستان را به عشق باد نوروزی
بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید
گرت خونابه گردد دل ز دست دوستان سعدی
نه شرط دوستی باشد که از دل بر دهان آید
و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید
مرا تو جان شیرینی به تلخی رفته از اعضا
الا ای جان به تن بازآ و گر نه تن به جان آید
ملامتها که بر من رفت و سختیها که پیش آمد
گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید
چه پروای سخن گفتن بود مشتاق خدمت را
حدیث آن گه کند بلبل که گل با بوستان آید
چه سود آب فرات آن گه که جان تشنه بیرون شد
چو مجنون بر کنار افتاد لیلی با میان آید
من ای گل دوست میدارم تو را کز بوی مشکینت
چنان مستم که گویی بوی یار مهربان آید
نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری
کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید
گناه توست اگر وقتی بنالد ناشکیبایی
ندانستی که چون آتش دراندازی دخان آید
خطا گفتم به نادانی که جوری میکند عذرا
نمیباید که وامق را شکایت بر زبان آید
قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافی
دگربارش بفرمایی به فرق سر دوان آید
زمین باغ و بستان را به عشق باد نوروزی
بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید
گرت خونابه گردد دل ز دست دوستان سعدی
نه شرط دوستی باشد که از دل بر دهان آید
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر یوسف بن الحسین قدس الله روح العزیز
آن معتکف حضرت دایم، آن حجت ولایت ولایخافون لومة لایم، آن آفتاب نهانی، آن در ظلمت آب زندگانی، آن شاه باز کونین، قطب وقت: یوسف بن الحسین رحمةالله علیه؛ از جمله مشایخ بود، و از مقدمان اولیاء عالم بود، و به انواع علوم ظاهر و باطن، و زبانی داشت در بیان معارف و اسرار، و پیر ری بود و بسیار مشایخ و شیوخ را دیده بود، و باابو تراب صحبت داشته و از رفیقان ابوسعید خراز بود، و مرید ذوالنون مصری بود، و عمری دراز یافته بود و پیوسته در کار جدی تمام کرده است. و در ادب آیتی بوده است، و او خود ادیب بود و ریاضاتی و کراماتی داشت، و در ملامت قدمی محکم داشت، و همتی بلند.
و ابتدای حال او آن بود که در عرب با جمعی به قبیله ای برسید. دختر امیر عرب چون او را بدید فتنه او شد، که عظیم صاحب جمال بود - ناگاه فرصت جست و خود را پیش او انداخت. او بلرزید و او را بگذاشت و به قبیله دورتر رفت و آن شب بخفت. سر برزانو نهاده بود، در خواب شد. موضعی که مثل آن ندیده بود بدید، و جمعی سبزپوشان. و یکی بر تخت نشسته پادشاه وار، یوسف را آرزو کرد که بداند ایشان که اند. خود را به نزدیک ایشان افکند. ایشان او را راه دادند و تعظیم کردند. پس گفت: شما کیانید؟
گفتند: فرشتگانیم و این که بر تخت نشسته است یوسف، پیغامبر علیه السلام، به زیارت یوسف بن الحسین آمده است.
گفت: مرا گریه آمد. گفتم: من که باشم که پیغامبر خدای به زیارت من آید.
در این اندیشه بودم که یوسف علیه السلام از تخت فرود آمد و مرا در کنار گرفت و برتخت نشاند. گفتم: یا نبی الله! من که باشم که با من این لطف کنی؟ گفت: در آن ساعت که آن دختر با غایت جمال خود را در پیش تو افگند و تو خود را به حق تعالی سپردی و پناه بدوجستی حق تعالی تو را بر من و ملایکه عرضه کرد و جلوه فرمود و گفت: «بنگر ای یوسف! تو آن یوسفی که قصد کردی به زلیخا تا دفع کنی او را و آن یوسف است که قصد نکرد به دختر شاه عرب و بگریخت. » مرا با این فریشتگان به زیارت تو فرستاد و بشارت داد که تو از گزیدگان حقی. پس گفت: در هر عهدی نشانه ای باشد، و در این عهد نشانه ذوالنون مصری است، و نام اعظم او را دادند. پیش او رو.
یوسف چون بیدار شد جمله نهادش درد گرفت و شوق بر او غالب شد و روی به مصر نهد و در آرزوی نام بزرگ خدای تعالی میبود. چون به مسجد ذوالنون رسید سلام کرد و بنشست. ذوالنون جواب سلام داد. یوسف یکسال در گوشه مسجدی بنشست که زهره نداشت که از ذوالنون چیزی پرسد و بعد از یک سال ذوالنون گفت: این جوانمرد از کجاست؟
گفت: از ری.
یک سال دیگر هیچ نگفت و یوسف هم در آن گوشه مقیم شد. چون یک سال دیگر بگذشت ذوالنون گفت: این جوان به چه کار آمده است؟ گفت: به زیارت شما.
یک سال دیگر هیچ نگفت. پس از آن گفت: هیچ حاجتی هست؟
گفت: بدان آمده ام که تا اسم اعظم به من آموزی.
یک سال دیگر هیچ نگفت. بعد از آن کاسه چوبین سرپوشیده بدو داد و گفت: از رود نیل بگذر، در فلان جایگاه پیری است. این کاسه بدو ده و هرچه با تو گوید یاد گیر.
یوسف کاسه برداشت و روان شد چون پاره ای راه برفت وسوسه ای در وی پیدا شد که در این کاسه چه باشد که میجبند. سر کاشه بگشاد. موشی بیرون جست و برفت. یوسف متحیر شد. گفت: اکنون کجا روم؟ پیش این شیخ روم یا پیش ذوالنون.
عاقبت پیش آن شیخ رفت با کاسه تهی. شیخ چون او را بدید تبسمی بکرد و گفت: نام بزرگ خدای از او درخواسته ای؟ گفت: آری.
گفت: ذالنون بی صبری تو میدید، موشی به تو داد - سبحان الله - موشی گوش نمیتوانی داشت. نام اعظم چون نگاه داری؟
یوسف خجل شد و به مسجد ذوالنون بازآمد. ذوالنون گفت: دوش هفت بار از حق اجازت خواستم تا نام اعظم به تو آموزم. دستوری نداد. یعنی هنوز وقت نیست. پس حق تعالی فرمود که او را به موشی بیازمای. چون بیازمودم چنان بود. اکنون به شهر خود بازرو تا وقت آید.
یوسف گفت: مرا وصیتی کن.
گفت: تو را سه وصیت میکنم. یکی بزرگ؛ و یکی میانه؛ و یکی خرد. وصیت بزرگ آن است که هرچه خوانده ای فراموش کنی، و هرچه نبشته ای بشویی تا حجاب برخیزد.
یوسف گفت: این نتوانم.
پس گفت: میانه آن است که مرا فراموش کنی و نام من با کسی نگویی که پیر من چنین گفته است و شیخ من چنان فرموده است -که این همه خویشتن ستایی است.
گفت: این هم نتوانم کردن.
پس گفت: وصیت خرد آن است که خلق را نصیحت کنی و به خدای خوانی.
گفت: این توانم، ان شاء الله.
گفت: اما به شرطی نصیحت کنی که خلق را در میان نبینی.
گفت: چنان کنم.
پس به ری آمد - و او بزرگ زاده ری بود - اهل شهر استقبال کردند. چون مجلس آغاز کرد سخن حقایق بیان کرد. اهل ظاهر به خصمی برخاستند که در آن وقت به جز علم صورت علمی دیگر نبود و او نیز در ملامت رفتی، تا چنان شد که کس به مجلس او نیامدی. روزی درآمدکه مجلس بگوید. کسی را ندید. خواست که بازگردد. پیرزنی آواز داد: نه! با ذوالنون عهد کرده بودی که خلق را درمیان نبینی در نصیحت گفتن و از برای خدای گویی.
چون این بشنید متحیر شد و سخن آغاز کرد. اگر کسی بودی و اگر نه پنجاه سال بدین حال بگذرانید و ابراهیم خواص مرید او شد و حال او قوی گشت. ابراهیم از برکت صحبت او به جایی رسید که بادیه را بی زاد و راحله قطع میکرد. تا ابراهیم گفت: شبی ندایی شنیدم که: «برو و یوسف حسین را بگوی که تو از راندگانی. » ابراهیم گفت: مرا این سخن چنان سخت آمد که اگر کوهی بر سر من زدندی آسانتر از آن بودی که این سخن با وی گویم. شب دیگر به تهدیدتر از آن شنیدم که: «باوی بگوی که تو از راندگانی. » برخاستم و غسلی کردم و استغفار کردم و متفکر بنشستم. تا شب سوم همان آواز شنیدم که: «با او بگوی که تو از راندگانی و اگر نگویی زخمی خوری - چنانکه برنخیزی. » برخاستم و به اندوهی تمام در مسجد شدم. او را دیدم در محراب نشسته. چون مرا بدید گفت: هیچ بیت یاد داری؟ گفتم: دارم. بیتی تازی یاد داشتم، بگفتم. او را وقت خوش شد. برخاست ودیری برپای بود و آب از چشمش روان شد، چناکه با خون آمیخته بود. پس روی به من کرد و گفت: از بامداد تا اکنون پیش من قرآن میخواندند، یک قطره آب از چشم من نیامد. بدین یک بیت که گفتی چنین حالتی ظاهر شد - طوفان از چشم من روان شد - مردمان راست میگویند، که او زندیق است و از حضرت خطاب راست میآید که او از راندگان است. کسی از بیتی از چنین شود و از قرآن برجای بماند رانده بود.
ابراهیم گفت: من متحیر شدم در کار او و اعتقاد من سستی گرفت. ترسیدم و برخاستم و روی در بادیه نهادم. اتفاقا با خضر افتادم. فرمود: یوسف حسین زخم خورده حق است ولکن جای او اعلی علیین است - که در راه حق چندان قدم باید زد که اگر دست رد به پیشانی تو بازنهند هنوز اعلی علیین جای تو باشد - که هرکه در این راه از پادشاهی بیفتد از وزارت نیفتد.
نقل است که عبدالواحد زید مردی شطار بود. مادر و پدرش پیوسته از وی در زحمت بودندی - که به غایت ناخلف بود - روزی به مجلس یوسف حسین بگذشت او این کلمه میگفت: دعاهم بلطفه کانه محتاج الیهم. حق تعالی بنده عاصی را میخواند به لطف خویش. چنانکه کسی را به کسی حاجت بود.
عبدالواحد جامه بینداخت و نعره ای بزد و به گورستان رفت. سه شبانروز بماند. اول شب یوسف بن الحسین او را به خواب دید که خطابی شنیدی ادرک الشاب التایب. آن جوان تایب را دریاب. یوسف میگردید تا در آن گورستان به وی رسید سر وی بر کنار نهاد. او چشم باز کرد و گفت: سه شبانه روز است تا تو را فرستاده اند اکنون میآیی؟
این بگفت و جان بداد.
نقل است که در نیشابور بازرگانی کنیزکی ترک داشت - به هزار دینار خرید - و غریمی داشت در شهری دیگری. خواست بتعجیل برود و مال خود از وی بستاندو در نیشابور بر کس اعتماد نداشت که کنیزک را به وی سپارد. پیش بوعثمان حیری آمد و حال بازنمود. بوعثمانقبول نمی کرد. شفاعت بسیار کرد و گفت: در حرم خود او را راه ده که هرچه زودتر بازآیم.
القصه، قبول کرد. آن بازرگان برفت. بوعثمان را بی اختیار نظر بر آن کنیزک افتاد و عاشق او شد. چنانکه بی طاقت گشت - ندانست که چه کند. برخاست و پیش شیخ خود ابوحفص حداد رفت. ابوحفص او را گفت: تو را به ری میباید شد، پیش یوسف بن الحسین.
بوعثمان در حال عزم عراق کرد. چون به ری رسید مقام یوسف حسین پرسید. گفتند: آن زندیق مباحی را چه کنی؟ تو اهل صلاح مینمایی. تو را صحبت او زیان دارد.
از این نوع چندی گفتند. بوعثمان از آمدن پشیمان شد. بازگشت. چون به نیشابور آمد بوحفص گفت: یوسف حسین را دیدی؟ گفت: نه. گفت: چرا.
حال بازگفت که شنیدم: او مردی چنین و چنان است. نرفتم و بازآمدم.
بوحفص گفت: بازگرد و او را ببین.
بوعثمان بازگشت و به ری آمد و خانه او پرسید. صد چندان دیگر بگفتند. او گفت: مرا مهمی است پیش او تا نشان دادند. چون به درخانه او رسید پیری دید نشسته، پسری امرد در پیش او. صاحب جمال و صراحی و پیاله ای پیش او نهاده، و نور از روی او میریخت، در آمد و سلام کرد و بنشست. شیخ یوسف در سخن آمد و چندان کلمات عالی بگفت که بوعثمان متحیر شد. پس گفت: ای خواجه! از برای خدای با چنین کلماتی و چنین مشاهده ای این چه حال است که تو داری؟ خمر و امرد.
یوسف گفت: این امرد پسر من است و کم کس داند که او پسر من است، و قرآنش میآموزم. و در این گلخن صراحی افتاده، برداشتم و پاک بشستم و پر آب کردم که هر که آب خواهد بازخورد، که کوزه نداشتیم.
بو عثمان گفت: از برای خدای چرا چنین میکنی تا مردمان میگویند، آنچه میگویند؟
یوسف گفت: از برای آن میکنم تا هیچ کس کنیزک ترک به معتمدی به خانه من نفرستد.
بوعثمان چون این بشنید در پای شیخ افتاد و دانست که این مرد درجه بلند داراست.
نقل است که در چشم یوسف بن الحسین سرخی بود ظاهر، و فتوری از غایت بی خوابی. از ابراهیم خواص پرسیدندکه: عبادت او چگونه است؟
گفت: چون از نماز خفتن فارغ شودتا روز برپای باشد. نه رکوع کند و نه سجود.
پس از یوسف پرسیدندکه : تا روز ایستادن چه عبادت باشد؟
گفت: نماز فریضه به آسانی میگزارم اما میخواهم که نماز شب گزارم. همچنین ایستاده باشم، امکان آن نبود که تکبیر توانم کرد، از عظمت او، ناگاه چیزی به من درآید و مرا همچنان میدارد تا وقت صبح. چون صبح برآید فریضه گزارم.
نقل است که وقتی به جنید نامه ای نوشت که خدای تو را طعم نفس تو مچشاناد که اگر این طعم بچشاند، پس از این هیچ نبینی.
و گفت: هر امتی را صفوت است که ایشان ودیعت خدای اند که ایشان را از خلق پنهان میدارد. اگر ایشان در این امت هستند صوفیان اند.
و گفت: آفت صوفیان در صحبت کودکان است و در معاشرت اضداد و در رفیقی زنان.
و گفت: قومی اند که دانند که خدای ایشان را میبیند. پس ایشان شرم دارند از نظر حق که از مهابت چیزی کنند، جز از آن وی، و هرکه به حقیقت ذکر خدای یاد کند ذکر غیر فراموش کند در یاد کرد او؛ و هرکه فراموش کند ذکر اشیاء در ذکر حق همه چیز بدو نگاه دارند از بهر آنکه خدای او را عوض بود از همه چیز.
و گفت: اشارت خلق بر قدر یافت خلق است و یافت خلق بر قدر شناخت خلق است و شناخت خلق بر قد رمحبت خلق است وهیچ حال نیست به نزدیک خدای تعالی دوست تر از محبت بنده خدای را.
و پرسیدند: از محبت. گفت: هرکه خدای را دوست تر دارد خواری وذل او سخت تر بود و شفقت او و نصیحت او خلق خدای را بیشتر بود.
و گفت: علامت شناخت انس آن است که دور باشد از هرچه قاطع او آید از ذکر دوست.
و گفت: علامت صادق دو چیز است. تنهایی دوست دارد و نهان داشتن طاعت.
و گفت: توحید خاص آن است که در سر و دل در توحید چنان پندارد که پیش حضرت او ایستاده است. تدبیر او بر او میرود. در احکام و قدرت او؛ در دریاهای توحید او؛ و از خویشتن فانی شده و او را خبر نه. اکنون که هست همچنان است که پیش از این بود، در جریان حکم او.
و گفت: هرکه در بحر تجرید افتاد هر روز تشنه تر بود و هرگز سیراب نگردد. زیرا که تشنگی حقیقت دارد و آن جز به حق ساکن نگردد.
و گفت: عزیزترین چیزی در دنیا اخلاص است که هرچند جهد کنم تا ریا از دل خویش بیرون کنم به لونی دیگر از دل من بروید.
و گفت: اگر خدای را بینم با جمله معاصی دوست تر از آن دارم که با ذره ای تصنع بینم.
و گفت: از علامت زهد آن است که طلب مقصود نکند تا وقتی که موجود خود را مفقود نگرداند.
و گفت: غایت عبودیت آن است که بنده او باشی در همه چیزی.
و گفت: هرکه بشناخت او را به فکر، عبادت کرد او را به دل.
و گفت: ذلیلترین مردمان طماع است، چنانکه شریفترین ایشان درویش صادق بود.
و چون وفاتش نزدیک آمد، گفت: بارخدایا تو میدانی که نصیحت کردم خلق را قولا؛ و نصیحت کردم نفس را فعلا و خیانت نفس من به نصیحت خلق خویش بخش.
وبعد از وفات او را بخواب دیدند. گفتند: خدای با تو چه کرد؟ گفت: بیامرزید. گفتند: به چه سبب؟ گفت: به برکت آنکه هرگز هزل را با جد نیامیختم. رحمةالله علیه.
و ابتدای حال او آن بود که در عرب با جمعی به قبیله ای برسید. دختر امیر عرب چون او را بدید فتنه او شد، که عظیم صاحب جمال بود - ناگاه فرصت جست و خود را پیش او انداخت. او بلرزید و او را بگذاشت و به قبیله دورتر رفت و آن شب بخفت. سر برزانو نهاده بود، در خواب شد. موضعی که مثل آن ندیده بود بدید، و جمعی سبزپوشان. و یکی بر تخت نشسته پادشاه وار، یوسف را آرزو کرد که بداند ایشان که اند. خود را به نزدیک ایشان افکند. ایشان او را راه دادند و تعظیم کردند. پس گفت: شما کیانید؟
گفتند: فرشتگانیم و این که بر تخت نشسته است یوسف، پیغامبر علیه السلام، به زیارت یوسف بن الحسین آمده است.
گفت: مرا گریه آمد. گفتم: من که باشم که پیغامبر خدای به زیارت من آید.
در این اندیشه بودم که یوسف علیه السلام از تخت فرود آمد و مرا در کنار گرفت و برتخت نشاند. گفتم: یا نبی الله! من که باشم که با من این لطف کنی؟ گفت: در آن ساعت که آن دختر با غایت جمال خود را در پیش تو افگند و تو خود را به حق تعالی سپردی و پناه بدوجستی حق تعالی تو را بر من و ملایکه عرضه کرد و جلوه فرمود و گفت: «بنگر ای یوسف! تو آن یوسفی که قصد کردی به زلیخا تا دفع کنی او را و آن یوسف است که قصد نکرد به دختر شاه عرب و بگریخت. » مرا با این فریشتگان به زیارت تو فرستاد و بشارت داد که تو از گزیدگان حقی. پس گفت: در هر عهدی نشانه ای باشد، و در این عهد نشانه ذوالنون مصری است، و نام اعظم او را دادند. پیش او رو.
یوسف چون بیدار شد جمله نهادش درد گرفت و شوق بر او غالب شد و روی به مصر نهد و در آرزوی نام بزرگ خدای تعالی میبود. چون به مسجد ذوالنون رسید سلام کرد و بنشست. ذوالنون جواب سلام داد. یوسف یکسال در گوشه مسجدی بنشست که زهره نداشت که از ذوالنون چیزی پرسد و بعد از یک سال ذوالنون گفت: این جوانمرد از کجاست؟
گفت: از ری.
یک سال دیگر هیچ نگفت و یوسف هم در آن گوشه مقیم شد. چون یک سال دیگر بگذشت ذوالنون گفت: این جوان به چه کار آمده است؟ گفت: به زیارت شما.
یک سال دیگر هیچ نگفت. پس از آن گفت: هیچ حاجتی هست؟
گفت: بدان آمده ام که تا اسم اعظم به من آموزی.
یک سال دیگر هیچ نگفت. بعد از آن کاسه چوبین سرپوشیده بدو داد و گفت: از رود نیل بگذر، در فلان جایگاه پیری است. این کاسه بدو ده و هرچه با تو گوید یاد گیر.
یوسف کاسه برداشت و روان شد چون پاره ای راه برفت وسوسه ای در وی پیدا شد که در این کاسه چه باشد که میجبند. سر کاشه بگشاد. موشی بیرون جست و برفت. یوسف متحیر شد. گفت: اکنون کجا روم؟ پیش این شیخ روم یا پیش ذوالنون.
عاقبت پیش آن شیخ رفت با کاسه تهی. شیخ چون او را بدید تبسمی بکرد و گفت: نام بزرگ خدای از او درخواسته ای؟ گفت: آری.
گفت: ذالنون بی صبری تو میدید، موشی به تو داد - سبحان الله - موشی گوش نمیتوانی داشت. نام اعظم چون نگاه داری؟
یوسف خجل شد و به مسجد ذوالنون بازآمد. ذوالنون گفت: دوش هفت بار از حق اجازت خواستم تا نام اعظم به تو آموزم. دستوری نداد. یعنی هنوز وقت نیست. پس حق تعالی فرمود که او را به موشی بیازمای. چون بیازمودم چنان بود. اکنون به شهر خود بازرو تا وقت آید.
یوسف گفت: مرا وصیتی کن.
گفت: تو را سه وصیت میکنم. یکی بزرگ؛ و یکی میانه؛ و یکی خرد. وصیت بزرگ آن است که هرچه خوانده ای فراموش کنی، و هرچه نبشته ای بشویی تا حجاب برخیزد.
یوسف گفت: این نتوانم.
پس گفت: میانه آن است که مرا فراموش کنی و نام من با کسی نگویی که پیر من چنین گفته است و شیخ من چنان فرموده است -که این همه خویشتن ستایی است.
گفت: این هم نتوانم کردن.
پس گفت: وصیت خرد آن است که خلق را نصیحت کنی و به خدای خوانی.
گفت: این توانم، ان شاء الله.
گفت: اما به شرطی نصیحت کنی که خلق را در میان نبینی.
گفت: چنان کنم.
پس به ری آمد - و او بزرگ زاده ری بود - اهل شهر استقبال کردند. چون مجلس آغاز کرد سخن حقایق بیان کرد. اهل ظاهر به خصمی برخاستند که در آن وقت به جز علم صورت علمی دیگر نبود و او نیز در ملامت رفتی، تا چنان شد که کس به مجلس او نیامدی. روزی درآمدکه مجلس بگوید. کسی را ندید. خواست که بازگردد. پیرزنی آواز داد: نه! با ذوالنون عهد کرده بودی که خلق را درمیان نبینی در نصیحت گفتن و از برای خدای گویی.
چون این بشنید متحیر شد و سخن آغاز کرد. اگر کسی بودی و اگر نه پنجاه سال بدین حال بگذرانید و ابراهیم خواص مرید او شد و حال او قوی گشت. ابراهیم از برکت صحبت او به جایی رسید که بادیه را بی زاد و راحله قطع میکرد. تا ابراهیم گفت: شبی ندایی شنیدم که: «برو و یوسف حسین را بگوی که تو از راندگانی. » ابراهیم گفت: مرا این سخن چنان سخت آمد که اگر کوهی بر سر من زدندی آسانتر از آن بودی که این سخن با وی گویم. شب دیگر به تهدیدتر از آن شنیدم که: «باوی بگوی که تو از راندگانی. » برخاستم و غسلی کردم و استغفار کردم و متفکر بنشستم. تا شب سوم همان آواز شنیدم که: «با او بگوی که تو از راندگانی و اگر نگویی زخمی خوری - چنانکه برنخیزی. » برخاستم و به اندوهی تمام در مسجد شدم. او را دیدم در محراب نشسته. چون مرا بدید گفت: هیچ بیت یاد داری؟ گفتم: دارم. بیتی تازی یاد داشتم، بگفتم. او را وقت خوش شد. برخاست ودیری برپای بود و آب از چشمش روان شد، چناکه با خون آمیخته بود. پس روی به من کرد و گفت: از بامداد تا اکنون پیش من قرآن میخواندند، یک قطره آب از چشم من نیامد. بدین یک بیت که گفتی چنین حالتی ظاهر شد - طوفان از چشم من روان شد - مردمان راست میگویند، که او زندیق است و از حضرت خطاب راست میآید که او از راندگان است. کسی از بیتی از چنین شود و از قرآن برجای بماند رانده بود.
ابراهیم گفت: من متحیر شدم در کار او و اعتقاد من سستی گرفت. ترسیدم و برخاستم و روی در بادیه نهادم. اتفاقا با خضر افتادم. فرمود: یوسف حسین زخم خورده حق است ولکن جای او اعلی علیین است - که در راه حق چندان قدم باید زد که اگر دست رد به پیشانی تو بازنهند هنوز اعلی علیین جای تو باشد - که هرکه در این راه از پادشاهی بیفتد از وزارت نیفتد.
نقل است که عبدالواحد زید مردی شطار بود. مادر و پدرش پیوسته از وی در زحمت بودندی - که به غایت ناخلف بود - روزی به مجلس یوسف حسین بگذشت او این کلمه میگفت: دعاهم بلطفه کانه محتاج الیهم. حق تعالی بنده عاصی را میخواند به لطف خویش. چنانکه کسی را به کسی حاجت بود.
عبدالواحد جامه بینداخت و نعره ای بزد و به گورستان رفت. سه شبانروز بماند. اول شب یوسف بن الحسین او را به خواب دید که خطابی شنیدی ادرک الشاب التایب. آن جوان تایب را دریاب. یوسف میگردید تا در آن گورستان به وی رسید سر وی بر کنار نهاد. او چشم باز کرد و گفت: سه شبانه روز است تا تو را فرستاده اند اکنون میآیی؟
این بگفت و جان بداد.
نقل است که در نیشابور بازرگانی کنیزکی ترک داشت - به هزار دینار خرید - و غریمی داشت در شهری دیگری. خواست بتعجیل برود و مال خود از وی بستاندو در نیشابور بر کس اعتماد نداشت که کنیزک را به وی سپارد. پیش بوعثمان حیری آمد و حال بازنمود. بوعثمانقبول نمی کرد. شفاعت بسیار کرد و گفت: در حرم خود او را راه ده که هرچه زودتر بازآیم.
القصه، قبول کرد. آن بازرگان برفت. بوعثمان را بی اختیار نظر بر آن کنیزک افتاد و عاشق او شد. چنانکه بی طاقت گشت - ندانست که چه کند. برخاست و پیش شیخ خود ابوحفص حداد رفت. ابوحفص او را گفت: تو را به ری میباید شد، پیش یوسف بن الحسین.
بوعثمان در حال عزم عراق کرد. چون به ری رسید مقام یوسف حسین پرسید. گفتند: آن زندیق مباحی را چه کنی؟ تو اهل صلاح مینمایی. تو را صحبت او زیان دارد.
از این نوع چندی گفتند. بوعثمان از آمدن پشیمان شد. بازگشت. چون به نیشابور آمد بوحفص گفت: یوسف حسین را دیدی؟ گفت: نه. گفت: چرا.
حال بازگفت که شنیدم: او مردی چنین و چنان است. نرفتم و بازآمدم.
بوحفص گفت: بازگرد و او را ببین.
بوعثمان بازگشت و به ری آمد و خانه او پرسید. صد چندان دیگر بگفتند. او گفت: مرا مهمی است پیش او تا نشان دادند. چون به درخانه او رسید پیری دید نشسته، پسری امرد در پیش او. صاحب جمال و صراحی و پیاله ای پیش او نهاده، و نور از روی او میریخت، در آمد و سلام کرد و بنشست. شیخ یوسف در سخن آمد و چندان کلمات عالی بگفت که بوعثمان متحیر شد. پس گفت: ای خواجه! از برای خدای با چنین کلماتی و چنین مشاهده ای این چه حال است که تو داری؟ خمر و امرد.
یوسف گفت: این امرد پسر من است و کم کس داند که او پسر من است، و قرآنش میآموزم. و در این گلخن صراحی افتاده، برداشتم و پاک بشستم و پر آب کردم که هر که آب خواهد بازخورد، که کوزه نداشتیم.
بو عثمان گفت: از برای خدای چرا چنین میکنی تا مردمان میگویند، آنچه میگویند؟
یوسف گفت: از برای آن میکنم تا هیچ کس کنیزک ترک به معتمدی به خانه من نفرستد.
بوعثمان چون این بشنید در پای شیخ افتاد و دانست که این مرد درجه بلند داراست.
نقل است که در چشم یوسف بن الحسین سرخی بود ظاهر، و فتوری از غایت بی خوابی. از ابراهیم خواص پرسیدندکه: عبادت او چگونه است؟
گفت: چون از نماز خفتن فارغ شودتا روز برپای باشد. نه رکوع کند و نه سجود.
پس از یوسف پرسیدندکه : تا روز ایستادن چه عبادت باشد؟
گفت: نماز فریضه به آسانی میگزارم اما میخواهم که نماز شب گزارم. همچنین ایستاده باشم، امکان آن نبود که تکبیر توانم کرد، از عظمت او، ناگاه چیزی به من درآید و مرا همچنان میدارد تا وقت صبح. چون صبح برآید فریضه گزارم.
نقل است که وقتی به جنید نامه ای نوشت که خدای تو را طعم نفس تو مچشاناد که اگر این طعم بچشاند، پس از این هیچ نبینی.
و گفت: هر امتی را صفوت است که ایشان ودیعت خدای اند که ایشان را از خلق پنهان میدارد. اگر ایشان در این امت هستند صوفیان اند.
و گفت: آفت صوفیان در صحبت کودکان است و در معاشرت اضداد و در رفیقی زنان.
و گفت: قومی اند که دانند که خدای ایشان را میبیند. پس ایشان شرم دارند از نظر حق که از مهابت چیزی کنند، جز از آن وی، و هرکه به حقیقت ذکر خدای یاد کند ذکر غیر فراموش کند در یاد کرد او؛ و هرکه فراموش کند ذکر اشیاء در ذکر حق همه چیز بدو نگاه دارند از بهر آنکه خدای او را عوض بود از همه چیز.
و گفت: اشارت خلق بر قدر یافت خلق است و یافت خلق بر قدر شناخت خلق است و شناخت خلق بر قد رمحبت خلق است وهیچ حال نیست به نزدیک خدای تعالی دوست تر از محبت بنده خدای را.
و پرسیدند: از محبت. گفت: هرکه خدای را دوست تر دارد خواری وذل او سخت تر بود و شفقت او و نصیحت او خلق خدای را بیشتر بود.
و گفت: علامت شناخت انس آن است که دور باشد از هرچه قاطع او آید از ذکر دوست.
و گفت: علامت صادق دو چیز است. تنهایی دوست دارد و نهان داشتن طاعت.
و گفت: توحید خاص آن است که در سر و دل در توحید چنان پندارد که پیش حضرت او ایستاده است. تدبیر او بر او میرود. در احکام و قدرت او؛ در دریاهای توحید او؛ و از خویشتن فانی شده و او را خبر نه. اکنون که هست همچنان است که پیش از این بود، در جریان حکم او.
و گفت: هرکه در بحر تجرید افتاد هر روز تشنه تر بود و هرگز سیراب نگردد. زیرا که تشنگی حقیقت دارد و آن جز به حق ساکن نگردد.
و گفت: عزیزترین چیزی در دنیا اخلاص است که هرچند جهد کنم تا ریا از دل خویش بیرون کنم به لونی دیگر از دل من بروید.
و گفت: اگر خدای را بینم با جمله معاصی دوست تر از آن دارم که با ذره ای تصنع بینم.
و گفت: از علامت زهد آن است که طلب مقصود نکند تا وقتی که موجود خود را مفقود نگرداند.
و گفت: غایت عبودیت آن است که بنده او باشی در همه چیزی.
و گفت: هرکه بشناخت او را به فکر، عبادت کرد او را به دل.
و گفت: ذلیلترین مردمان طماع است، چنانکه شریفترین ایشان درویش صادق بود.
و چون وفاتش نزدیک آمد، گفت: بارخدایا تو میدانی که نصیحت کردم خلق را قولا؛ و نصیحت کردم نفس را فعلا و خیانت نفس من به نصیحت خلق خویش بخش.
وبعد از وفات او را بخواب دیدند. گفتند: خدای با تو چه کرد؟ گفت: بیامرزید. گفتند: به چه سبب؟ گفت: به برکت آنکه هرگز هزل را با جد نیامیختم. رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر حمدون قصار قدس الله روحه العزیز
آن یگانه قیامت آن نشانهٔ ملامت آن پیر ارباب ذوق آن شیخ اصحاب شوق آن موزون ابرار حمدون قصار رحمةالله علیه از کبار مشایخ بود و موصوف بود بورع و تقوی و در فقه و علم حدیث درجه عالی داشت و در عیوب نفس دیدن صاحب نظری عجب بود و مجاهده و معامله بغایت داشت و کلامی در دلها مؤثر و عالی و مذهب ثوری داشت و مرید بوتراب بود و پیر عبدالله مبارک بود و بملامت خلق مبتلا بود و مذهب ملامتیان در نیشابور از او منتشر شد و در طریقت مجتهد و صاحب مذهب است وجمعی از این طایفه بدو تولی کنند و ایشان را قصاریان گویند و در تقوی چنان بود که شبی بر بالین دوستی بود در حالت نزع چون آن دوست وفات کرد چراغ بنشاند وگفت: این ساعت این چرغ وارث راست ما را روا نباشد سوختن آن.
و گفت: روزی در جویبار حیر به نشابور میرفتم عیاری بود به فتوت معروف نوح نام پیش آمد گفتم یا نوح جوان مردی چیست گفت: جوانمردی من یا جوانمردی تو گفتم هر دو گفت: جوانمردی من آن است که قبا بیرون کنم و مرقع درپوشم و معاملت مرقع گیرم تا صوفی شوم و از شرم خلق در آن جامه از معصیت پرهیز کنم و جوانمردی تو آن است که مرقع بیرون کنی تا تو به خلق و خلق به تو فریفته نگردد پس جوانمردی من حفظ شریعت بود بر اظهار و آن تو حفظ حقیقت بر اسرار و این اصلی عظیم است.
نقلست که چون کار او عالی شد و کلمات او منتشر شد ایمه و اکابر نشابور بیامدند و وی را گفتند که ترا سخن باید گفت: که سخن تو فایده دلها بود گفت: مرا سخن گفتن روا نیست گفتند چرا گفت: از آنکه دل من هنوز در دنیا و جاه بسته است سخن من فایده ندهد و در دلها اثر نکند و سختی که در دلها مؤثر نبود گفتن آن بر علم استهزاء کردن بود و بر شریعت استخفاف کردن بود و سخن گفتن آنکس را مسلم بود که به خاموشی او دین باطل شود و چون بگوید خلل برخیزد.
وگفت: نشاید هیچکس را که در علم سخن گوید چون همان سخن را کسی دیگر گوید و نیابت میدارد و روا نبود که سخن گوید تا نهبیند که فرضی واجب است بروی سخن گفتن تا او را صلاحیت آن بود گفتند نشان صلاحیت آن چیست گفت: آنکه هر سخنی که گفته باشد هرگزش حاجت نباشد بار دیگرگفتن و دروی تدبیر آن نبود که بعد از این چه خواهم گفت: و سخن او از غیب بود چندان که از غیب برومیآید میگوید و خود را در میانه نهبیند.
پرسیدند که چرا سخن سلف نافعتر است دلها را گفت: بجهت آنکه ایشان سخن از برای عز اسلام میگفتند و از جهت نجات نفس و از بهر رضاء حق و ما از بهر عز نفس و طلب دنیا و قبول خلق میگوئیم.
و گفت: باید که علم حق تعالی به تو نیکوتر از آن باشد که علم خلق یعنی با حق در خلا معاملت بهتر از آن کنی که در ملا.
و گفت: هر که محقق بود درحال خود از حال خود خبر نتواند داد.
و گفت: فاش مگردان برهیچ کس آنچه واجب است که از تو نیز پنهان بود و گفت: هرچه خواهی که پوشیده بود بر کس آشکارا مکن.
و گفت: در هر که خصلتی بینی از خیر ازو جدائی مجوی که زود بود که از برکات او خیری بتو رسد.
و گفت: من شما را بدو چیز وصیت میکنم صحبت علما و احتمال کردن از جهال.
و گفت: صحبت با صوفیان کنید که زشتیها را به نزدیک ایشان عذرها بود و نیکی را بس خطری نباشد تا ترا بدان بزرگ دارند تا تو بدان در غلط افتی.
و گفت: هر که در سیرتهاء سلف نظر کند تقصیر خود بداند و باز پس ماندن خویش از درجهٔ مردان بیند.
و گفت: بسنده است آنچه به تو میرساند به آسانی بیرنجی اما رنج که هست در طلب زیادت است.
و گفت: شکر نعمت آنست که خود را طفیلی بینی.
و گفت: هر که تواند که کور نبود از دیدن نقصان نفس گو کور مباش.
و گفت: هر که پندارد که نفس او بهتر است از نفس فرعون کبر آشکار کرده است.
و گفت: هرگاه که مستی را بینی که میخسبد نگر تا وی را ملامت نکنی که نباید که بهمان بلا مبتلا گردی.
و گفت: ملامت ترک سلامت است.
و پرسیدند از ملامت گفت: راه این بر خلق دشوار است و مغلق اما طرفی بگویم رجاء مرجیان و خوف قدریان صفت ملامت بود یعنی در رجا چندان برفته باشد که مرجیان تا بدان سبب همه کس ملامتش میکنند و در خوف چندان سلوک کرده باشد که قدریان تا از آن جهت همه خلق ملامتش میکنند تا او در همه حال نشانهٔ تیر ملامت بود.
و گفت: من نیکخوئی را ندانم مگر در سخاوت و بدخوئی را نشناسم الا در بخل.
و گفت: هرکه خود را ملکی داند بخیل بود.
و گفت: حال فقیر در تواضع بود چون به فقر خویش تکبر کند بر جمله اغنیا در تکبر زیادت آید.
و گفت: تواضع آن باشد که کس را به خود محتاج نه بینی نه در این جهان ونه در آن جهان.
و گفت: منصب حق فقیر را چندان بود که او متواضع بود هرگاه که تواضع ترک کرد جمله خیرات ترک کرد.
و گفت: میراث زیرکی و عجب است و از آنست که مشایخ و بزرگان بیشتر زیرکان را از این طریق دور داشتهاند.
و گفت: اصل همه دردها بسیار خوردن است و آفت دین بسیار خوردن.
و گفت: هر که را مشغول گرداند به طلب دنیا از آخرت ذلیل و خوار گشت یا در دنیا یا در آخرت.
و گفت: خواردار دنیا را تا بزرگ نمائی در چشم اهل دنیا و دنیا دار.
و عبدالله مبارک گفت: حمدون مرا وصیت کرد که تا توانی از بهر دنیا خشم مگیر.
پرسیدند که بنده کیست گفت: آنکه نپرستد و دوست ندارد که او را پرستند.
و گفتند زهد چیست گفت: نزدیک من زهد آنست که بدانچه در دست تو است ساکن دل تر باشی از آنچه در ضمان خداوند است.
پرسیدند از توکل گفت توکل آنست که اگر ده هزار درم ترا وام بود چشم بر هیچ نداری نومید نباشی ا زحق تعالی بگزاردن آن.
و گفت: توکل دست بخدای زدن است.
و گفت: اگر توانی که کار خود به خدای بازگذاری بهتر از آنکه به حیله تدبیر مشغول شوی.
و گفت: جزع نکند در مصیبت مگر کسی که خدای را متهم داشته بود.
و گفت: ابلیس و یاران او بهیچ چیز چنان شاد نشود که به سه چیز یکی آنکه مؤمنی مؤمنی را بکشد ودوم آنکه بر کفر بمیرد سوم از دلی که در وی بیم درویشی بود.
عبدالله مبارک گفت: حمدون بیمار شد او را گفتند فرزندان را وصیتی کن گفت: من بر ایشان از توانگری بیش میترسم که از درویشی.
و عبدالله را گفت: در حال نزع که مرا در میان زنان مگذار رحمةالله علیه.
و گفت: روزی در جویبار حیر به نشابور میرفتم عیاری بود به فتوت معروف نوح نام پیش آمد گفتم یا نوح جوان مردی چیست گفت: جوانمردی من یا جوانمردی تو گفتم هر دو گفت: جوانمردی من آن است که قبا بیرون کنم و مرقع درپوشم و معاملت مرقع گیرم تا صوفی شوم و از شرم خلق در آن جامه از معصیت پرهیز کنم و جوانمردی تو آن است که مرقع بیرون کنی تا تو به خلق و خلق به تو فریفته نگردد پس جوانمردی من حفظ شریعت بود بر اظهار و آن تو حفظ حقیقت بر اسرار و این اصلی عظیم است.
نقلست که چون کار او عالی شد و کلمات او منتشر شد ایمه و اکابر نشابور بیامدند و وی را گفتند که ترا سخن باید گفت: که سخن تو فایده دلها بود گفت: مرا سخن گفتن روا نیست گفتند چرا گفت: از آنکه دل من هنوز در دنیا و جاه بسته است سخن من فایده ندهد و در دلها اثر نکند و سختی که در دلها مؤثر نبود گفتن آن بر علم استهزاء کردن بود و بر شریعت استخفاف کردن بود و سخن گفتن آنکس را مسلم بود که به خاموشی او دین باطل شود و چون بگوید خلل برخیزد.
وگفت: نشاید هیچکس را که در علم سخن گوید چون همان سخن را کسی دیگر گوید و نیابت میدارد و روا نبود که سخن گوید تا نهبیند که فرضی واجب است بروی سخن گفتن تا او را صلاحیت آن بود گفتند نشان صلاحیت آن چیست گفت: آنکه هر سخنی که گفته باشد هرگزش حاجت نباشد بار دیگرگفتن و دروی تدبیر آن نبود که بعد از این چه خواهم گفت: و سخن او از غیب بود چندان که از غیب برومیآید میگوید و خود را در میانه نهبیند.
پرسیدند که چرا سخن سلف نافعتر است دلها را گفت: بجهت آنکه ایشان سخن از برای عز اسلام میگفتند و از جهت نجات نفس و از بهر رضاء حق و ما از بهر عز نفس و طلب دنیا و قبول خلق میگوئیم.
و گفت: باید که علم حق تعالی به تو نیکوتر از آن باشد که علم خلق یعنی با حق در خلا معاملت بهتر از آن کنی که در ملا.
و گفت: هر که محقق بود درحال خود از حال خود خبر نتواند داد.
و گفت: فاش مگردان برهیچ کس آنچه واجب است که از تو نیز پنهان بود و گفت: هرچه خواهی که پوشیده بود بر کس آشکارا مکن.
و گفت: در هر که خصلتی بینی از خیر ازو جدائی مجوی که زود بود که از برکات او خیری بتو رسد.
و گفت: من شما را بدو چیز وصیت میکنم صحبت علما و احتمال کردن از جهال.
و گفت: صحبت با صوفیان کنید که زشتیها را به نزدیک ایشان عذرها بود و نیکی را بس خطری نباشد تا ترا بدان بزرگ دارند تا تو بدان در غلط افتی.
و گفت: هر که در سیرتهاء سلف نظر کند تقصیر خود بداند و باز پس ماندن خویش از درجهٔ مردان بیند.
و گفت: بسنده است آنچه به تو میرساند به آسانی بیرنجی اما رنج که هست در طلب زیادت است.
و گفت: شکر نعمت آنست که خود را طفیلی بینی.
و گفت: هر که تواند که کور نبود از دیدن نقصان نفس گو کور مباش.
و گفت: هر که پندارد که نفس او بهتر است از نفس فرعون کبر آشکار کرده است.
و گفت: هرگاه که مستی را بینی که میخسبد نگر تا وی را ملامت نکنی که نباید که بهمان بلا مبتلا گردی.
و گفت: ملامت ترک سلامت است.
و پرسیدند از ملامت گفت: راه این بر خلق دشوار است و مغلق اما طرفی بگویم رجاء مرجیان و خوف قدریان صفت ملامت بود یعنی در رجا چندان برفته باشد که مرجیان تا بدان سبب همه کس ملامتش میکنند و در خوف چندان سلوک کرده باشد که قدریان تا از آن جهت همه خلق ملامتش میکنند تا او در همه حال نشانهٔ تیر ملامت بود.
و گفت: من نیکخوئی را ندانم مگر در سخاوت و بدخوئی را نشناسم الا در بخل.
و گفت: هرکه خود را ملکی داند بخیل بود.
و گفت: حال فقیر در تواضع بود چون به فقر خویش تکبر کند بر جمله اغنیا در تکبر زیادت آید.
و گفت: تواضع آن باشد که کس را به خود محتاج نه بینی نه در این جهان ونه در آن جهان.
و گفت: منصب حق فقیر را چندان بود که او متواضع بود هرگاه که تواضع ترک کرد جمله خیرات ترک کرد.
و گفت: میراث زیرکی و عجب است و از آنست که مشایخ و بزرگان بیشتر زیرکان را از این طریق دور داشتهاند.
و گفت: اصل همه دردها بسیار خوردن است و آفت دین بسیار خوردن.
و گفت: هر که را مشغول گرداند به طلب دنیا از آخرت ذلیل و خوار گشت یا در دنیا یا در آخرت.
و گفت: خواردار دنیا را تا بزرگ نمائی در چشم اهل دنیا و دنیا دار.
و عبدالله مبارک گفت: حمدون مرا وصیت کرد که تا توانی از بهر دنیا خشم مگیر.
پرسیدند که بنده کیست گفت: آنکه نپرستد و دوست ندارد که او را پرستند.
و گفتند زهد چیست گفت: نزدیک من زهد آنست که بدانچه در دست تو است ساکن دل تر باشی از آنچه در ضمان خداوند است.
پرسیدند از توکل گفت توکل آنست که اگر ده هزار درم ترا وام بود چشم بر هیچ نداری نومید نباشی ا زحق تعالی بگزاردن آن.
و گفت: توکل دست بخدای زدن است.
و گفت: اگر توانی که کار خود به خدای بازگذاری بهتر از آنکه به حیله تدبیر مشغول شوی.
و گفت: جزع نکند در مصیبت مگر کسی که خدای را متهم داشته بود.
و گفت: ابلیس و یاران او بهیچ چیز چنان شاد نشود که به سه چیز یکی آنکه مؤمنی مؤمنی را بکشد ودوم آنکه بر کفر بمیرد سوم از دلی که در وی بیم درویشی بود.
عبدالله مبارک گفت: حمدون بیمار شد او را گفتند فرزندان را وصیتی کن گفت: من بر ایشان از توانگری بیش میترسم که از درویشی.
و عبدالله را گفت: در حال نزع که مرا در میان زنان مگذار رحمةالله علیه.
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۹
خجلت ز عشق پاک گهر می بریم ما
از آفتاب دامن تر می بریم ما
یک طفل شوخ نیست درین کشور خراب
دیوانگی به جای دگر می بریم ما
تا کی خمار سنگ ملامت توان کشید؟
زین شهر رخت خویش بدر می بریم ما
فیضی که خضر یافت ز سرچشمه حیات
دلهای شب ز دیده تر می بریم ما
حیرت مباد پرده بینایی کسی!
در وصل، انتظار خبر می بریم ما
با مشربی ز ملک سلیمان وسیع تر
در چشم تنگ مور بسر می بریم ما
آسودگی مقدمه خواب غفلت است
کشتی به موج خیز خطر می بریم ما
هر کس به ما کند ستمی، همچو عاجزان
دیوان خود به آه سحر می بریم ما
صائب ز بس تردد خاطر، که نیست باد!
در خانه ایم و رنج سفر می بریم ما
از آفتاب دامن تر می بریم ما
یک طفل شوخ نیست درین کشور خراب
دیوانگی به جای دگر می بریم ما
تا کی خمار سنگ ملامت توان کشید؟
زین شهر رخت خویش بدر می بریم ما
فیضی که خضر یافت ز سرچشمه حیات
دلهای شب ز دیده تر می بریم ما
حیرت مباد پرده بینایی کسی!
در وصل، انتظار خبر می بریم ما
با مشربی ز ملک سلیمان وسیع تر
در چشم تنگ مور بسر می بریم ما
آسودگی مقدمه خواب غفلت است
کشتی به موج خیز خطر می بریم ما
هر کس به ما کند ستمی، همچو عاجزان
دیوان خود به آه سحر می بریم ما
صائب ز بس تردد خاطر، که نیست باد!
در خانه ایم و رنج سفر می بریم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۵
زخم گل آب از نوای آبدارم می کشد
شور بلبل خجلت از جوش بهارم می کشد
از مروت نیست مجنون مرا عاقل شدن
در سر هر کوچه طفلی انتظارم می کشد
گرچه دامن بر ثمر چون سرو و بید افشانده ام
همچنان سنگ ملامت زیر بارم می کشد
وحشیی کز سایه خود خانه می سازد جدا
اینقدر دنبال خود یارب چه کارم می کشد؟
روی سختی کز دل چون آهن او دیده ام
گر شوم در سنگ پنهان، چون شرارم می کشد
شد نمایان زخمم از سیر خیابان بهشت
دل به سیر کوچه باغ زلف یارم می کشد
چون توانم پای در دامن چو بیدردان کشید؟
خار صحرای ملامت انتظارم می کشد
آن که دامن بر چراغ عمر من زد، این زمان
آستین بر گریه شمع مزارم می کشد
صائب آن نخل برومندم که در فصل خزان
خون گل گردن ز جیب شاخسارم می کشد
شور بلبل خجلت از جوش بهارم می کشد
از مروت نیست مجنون مرا عاقل شدن
در سر هر کوچه طفلی انتظارم می کشد
گرچه دامن بر ثمر چون سرو و بید افشانده ام
همچنان سنگ ملامت زیر بارم می کشد
وحشیی کز سایه خود خانه می سازد جدا
اینقدر دنبال خود یارب چه کارم می کشد؟
روی سختی کز دل چون آهن او دیده ام
گر شوم در سنگ پنهان، چون شرارم می کشد
شد نمایان زخمم از سیر خیابان بهشت
دل به سیر کوچه باغ زلف یارم می کشد
چون توانم پای در دامن چو بیدردان کشید؟
خار صحرای ملامت انتظارم می کشد
آن که دامن بر چراغ عمر من زد، این زمان
آستین بر گریه شمع مزارم می کشد
صائب آن نخل برومندم که در فصل خزان
خون گل گردن ز جیب شاخسارم می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۰
هرکه اینجا ز جگر آه ندامت نکشد
نفس صاف ز دل صبح قیامت نکشد
هرکه خواهد که گرانسنگ بود میزانش
به که امروز سر از سنگ ملامت نکشد
تا ازان یار سفر کرده نگیرد خبری
اشک ما پای به دامان اقامت نکشد
نفس سوخته عشق ز پا ننشیند
تا گلاب از گل خورشید قیامت نکشد
سایه عشق گران است، عجب نیست اگر
سرو در زیر پر فاخته قامت نکشد
کرده ام خنده به ارباب ملامت صائب
اره چون بر سر من سین سلامت نکشد؟
نفس صاف ز دل صبح قیامت نکشد
هرکه خواهد که گرانسنگ بود میزانش
به که امروز سر از سنگ ملامت نکشد
تا ازان یار سفر کرده نگیرد خبری
اشک ما پای به دامان اقامت نکشد
نفس سوخته عشق ز پا ننشیند
تا گلاب از گل خورشید قیامت نکشد
سایه عشق گران است، عجب نیست اگر
سرو در زیر پر فاخته قامت نکشد
کرده ام خنده به ارباب ملامت صائب
اره چون بر سر من سین سلامت نکشد؟
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
آه مِن حُبّکَ مِن حُبّکَ آه این چه قضاست
بَلَغ السیل چه تدبیر کنم این چه بلاست
آتش عشق به هر بیشه که در میافتد
پیش او سنگ و گیا هر دو روان است و رواست
گرد بر دامن هر سوخته کز عشق نشست
رستخیز آمد و طوفان ملامت برخاست
غم مستغرق دریا نخورد بر ساحل
از کسی پرس که هم بستر خوابش دریاست
کس نداند که مرا با تو چه کار افتاده ست
گر بداند نکند عیب وگر کرد سزاست
لا محال از عقب عشق ملامت خیزد
از ملامت نگریزیم که خود شیوه ماست
به ملامت گر و تشنیع زن و عیب نمای
خاک بر فرقم اگر یک سر مویم پرواست
گر مرا عشق ز خلقیّت خود برهاند
چه بماند همه معشوق که در عین بقاست
چو حجاب است هم از پیش مگر برخیزد
بیش از این هیچ ندارم ز نزاری درخواست
راز خاصان نتوان کرد چنین فاش خموش
زان که در حوصله عام نمی گنجد راست
بَلَغ السیل چه تدبیر کنم این چه بلاست
آتش عشق به هر بیشه که در میافتد
پیش او سنگ و گیا هر دو روان است و رواست
گرد بر دامن هر سوخته کز عشق نشست
رستخیز آمد و طوفان ملامت برخاست
غم مستغرق دریا نخورد بر ساحل
از کسی پرس که هم بستر خوابش دریاست
کس نداند که مرا با تو چه کار افتاده ست
گر بداند نکند عیب وگر کرد سزاست
لا محال از عقب عشق ملامت خیزد
از ملامت نگریزیم که خود شیوه ماست
به ملامت گر و تشنیع زن و عیب نمای
خاک بر فرقم اگر یک سر مویم پرواست
گر مرا عشق ز خلقیّت خود برهاند
چه بماند همه معشوق که در عین بقاست
چو حجاب است هم از پیش مگر برخیزد
بیش از این هیچ ندارم ز نزاری درخواست
راز خاصان نتوان کرد چنین فاش خموش
زان که در حوصله عام نمی گنجد راست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
هرکه در عشق چو ما از سر جان برخیزد
نه همانا که ز آسیب بلا پرهیزد
عشق گویند بلایی ست حذر کن ز بلا
پس رو عشق تو از پیش بلا نگریزد
عاشقم ، عاشقم ای یار ملامت چه کنی؟
لا محال از عقب عشق ملامت خیزد
عشق بی زخم ملامت نبود من چه کنم
چه کند عاشق و با عشق چه رنگ آمیزد
عشق چون دام بیندازد دانش چه زند
مرغ زیرک نشنیدی که ز حلق آویزد
دلم از مهر تو خالی نشود جان عزیز
نه که با جان دلم از مهر تو کین انگیزد
آه کز عشق تو سد عاشق بیچاره چو من
در فراق تو دل از دیده برون می ریزد
دی به نزدیک نزاری شده بودم مسکین
دست برداشته بود از غم و بر سر می زد
نه همانا که ز آسیب بلا پرهیزد
عشق گویند بلایی ست حذر کن ز بلا
پس رو عشق تو از پیش بلا نگریزد
عاشقم ، عاشقم ای یار ملامت چه کنی؟
لا محال از عقب عشق ملامت خیزد
عشق بی زخم ملامت نبود من چه کنم
چه کند عاشق و با عشق چه رنگ آمیزد
عشق چون دام بیندازد دانش چه زند
مرغ زیرک نشنیدی که ز حلق آویزد
دلم از مهر تو خالی نشود جان عزیز
نه که با جان دلم از مهر تو کین انگیزد
آه کز عشق تو سد عاشق بیچاره چو من
در فراق تو دل از دیده برون می ریزد
دی به نزدیک نزاری شده بودم مسکین
دست برداشته بود از غم و بر سر می زد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
به جز ملامتم از دل نمی شود حاصل
چه می کنم ز چنین دل که خاک بر سرِ دل
چه توبه ها که بکردم ز عشق و سود نداشت
دلِ ستیزه کشم باز می کند باطل
حریص می کنمش بر صلاح و بر تقوا
به جز به شیشه و شاهد نمی شود مایل
ملامتی ز پس است و قیامتی در پیش
دو واقعه ست یکی مشکل و دگر هایل
هنوز واقعه ی مشکلِ دگر دارم
که دل گرو بنشسته ست و یار مهر گسل
زمانه حل نکند مشکلاتِ عشقِ مرا
که جزوِ مشکلِ من مشکل است وکُل مشکل
به حلّ و عقدِ خردعشق باز نتوان داشت
حیَل چه دفع کند چون قضا شود نازل
شکیب کردنِ من خود ز دوست ممکن نیست
که عقل بر سرِ پای است و صبر مستعجل
چه بادیه ست که در باده ی ولایتِ عشق
که نه منازلش آید پدید و نه ساحل
درونِ سینه ی من عشق و بی خبر من از او
که شرم باد مرا زین حیاتِ بی حاصل
بسی به خانه ی درویش اتّفاق شده ست
که پادشاه فرود آمده ست و او غافل
به گوشِ جان دو سه نوبت شنیدم این آواز
ز ما ورایِ نهم آسمان به صد منزل
نزاریا تو چه مرغی که از دریچۀ غیب
به دامِ عشق در افتاده ای چنین مقبل
چه می کنم ز چنین دل که خاک بر سرِ دل
چه توبه ها که بکردم ز عشق و سود نداشت
دلِ ستیزه کشم باز می کند باطل
حریص می کنمش بر صلاح و بر تقوا
به جز به شیشه و شاهد نمی شود مایل
ملامتی ز پس است و قیامتی در پیش
دو واقعه ست یکی مشکل و دگر هایل
هنوز واقعه ی مشکلِ دگر دارم
که دل گرو بنشسته ست و یار مهر گسل
زمانه حل نکند مشکلاتِ عشقِ مرا
که جزوِ مشکلِ من مشکل است وکُل مشکل
به حلّ و عقدِ خردعشق باز نتوان داشت
حیَل چه دفع کند چون قضا شود نازل
شکیب کردنِ من خود ز دوست ممکن نیست
که عقل بر سرِ پای است و صبر مستعجل
چه بادیه ست که در باده ی ولایتِ عشق
که نه منازلش آید پدید و نه ساحل
درونِ سینه ی من عشق و بی خبر من از او
که شرم باد مرا زین حیاتِ بی حاصل
بسی به خانه ی درویش اتّفاق شده ست
که پادشاه فرود آمده ست و او غافل
به گوشِ جان دو سه نوبت شنیدم این آواز
ز ما ورایِ نهم آسمان به صد منزل
نزاریا تو چه مرغی که از دریچۀ غیب
به دامِ عشق در افتاده ای چنین مقبل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
گر خود هزار سنگ ملامت به سر خورم
چندانکه زنده ام غم آن سپمپر خورم
آبی که از سفال سگانش رود به حلق
به زآن شراب لعل که از جام زر خورم
ریزم به باده خون جگر گره برم به کار
بی روی بار باده به خون جگر خورم
آید خوشم چو باد که بر فرگی زند
مشتی که از رقیب نو بر چشم تر خورم
تبری به چشم خوردم و سپری نشد از آن
بفرست دیگری که به چشم دگر خورم
عمر ست بار و حلق جهان در دعای او
من در دعای خویش که از عمر برخورم
گفتی کمال هیچ مگوی این دهن ببوس
من طوطیم سخن کنم آنگه شکر خورم
چندانکه زنده ام غم آن سپمپر خورم
آبی که از سفال سگانش رود به حلق
به زآن شراب لعل که از جام زر خورم
ریزم به باده خون جگر گره برم به کار
بی روی بار باده به خون جگر خورم
آید خوشم چو باد که بر فرگی زند
مشتی که از رقیب نو بر چشم تر خورم
تبری به چشم خوردم و سپری نشد از آن
بفرست دیگری که به چشم دگر خورم
عمر ست بار و حلق جهان در دعای او
من در دعای خویش که از عمر برخورم
گفتی کمال هیچ مگوی این دهن ببوس
من طوطیم سخن کنم آنگه شکر خورم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
خوش آن حالت که در روی گلی نظاره می کردم
زبویش می شدم مست و گریبان پاره می کردم
ز خود می رفتم و می سوختم در آتش غیرت
چو با دل گفتگوی آن پریرخساره می کردم
من این زخم ملامت بر جبین خویش می دیدم
چو در اول نظر بر تیغ آن خونخواره می کردم
جدا از آن ترک عاشق کش چنان تنگ آمدم از خود
که گر بودی بدستم قتل خود صد باره می کردم
طبیبان چاره ی درد دل عاشق نمی دانند
نهانی درد خود را ورنه منهم چاره می کردم
فغانی چند گویی حال خود با آن شه خوبان
بناچاری بر آن رخساره اش نظاره می کردم
زبویش می شدم مست و گریبان پاره می کردم
ز خود می رفتم و می سوختم در آتش غیرت
چو با دل گفتگوی آن پریرخساره می کردم
من این زخم ملامت بر جبین خویش می دیدم
چو در اول نظر بر تیغ آن خونخواره می کردم
جدا از آن ترک عاشق کش چنان تنگ آمدم از خود
که گر بودی بدستم قتل خود صد باره می کردم
طبیبان چاره ی درد دل عاشق نمی دانند
نهانی درد خود را ورنه منهم چاره می کردم
فغانی چند گویی حال خود با آن شه خوبان
بناچاری بر آن رخساره اش نظاره می کردم
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۶۲
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۱
سوختم از نوش وصلت کارزو میداشتم
زهر من بود آنچه من تریاک می پنداشتم
از ملامت کس نمی گردد چو مجنون گرد من
بسکه من از هر طرف خار ملامت کاشتم
لاله وار آورده ام خار ملامت از ازل
من برسوایی علم روز ازل افراشتم
سرمه در چشمش چه سود آنکس که دور از کوی اوست
من بجای سرمه چشم از خاک ره انباشتم
همچو اهلی دست و پایی میزنم در راه عشق
پایم از جا برد عشق و دست ازو نگذاشتم
سر تا قدم چو شمع ز مهرش در آتشم
دشمن نبیند آنچه من از دوست میکشم
دیوانه وار با کسم الفت نمانده است
از بسکه در خیال رخ آن پریوشم
شیرین لبا، نصیب دل دشمن تو باد
زهری که من ز تلخی عشق تو میچشم
فکری مرا بهر سر مویی ز زلف تست
دایم من از خیال پریشان مشوشم
طوبی بزیر سایه من سر در آورد
گر سایه بر سر افکند آن سرو دلشکم
اهلی اگرچه دلخوشیی روزیم نشد
اینم خوشی بسست که با ناخوشی خوشم
زهر من بود آنچه من تریاک می پنداشتم
از ملامت کس نمی گردد چو مجنون گرد من
بسکه من از هر طرف خار ملامت کاشتم
لاله وار آورده ام خار ملامت از ازل
من برسوایی علم روز ازل افراشتم
سرمه در چشمش چه سود آنکس که دور از کوی اوست
من بجای سرمه چشم از خاک ره انباشتم
همچو اهلی دست و پایی میزنم در راه عشق
پایم از جا برد عشق و دست ازو نگذاشتم
سر تا قدم چو شمع ز مهرش در آتشم
دشمن نبیند آنچه من از دوست میکشم
دیوانه وار با کسم الفت نمانده است
از بسکه در خیال رخ آن پریوشم
شیرین لبا، نصیب دل دشمن تو باد
زهری که من ز تلخی عشق تو میچشم
فکری مرا بهر سر مویی ز زلف تست
دایم من از خیال پریشان مشوشم
طوبی بزیر سایه من سر در آورد
گر سایه بر سر افکند آن سرو دلشکم
اهلی اگرچه دلخوشیی روزیم نشد
اینم خوشی بسست که با ناخوشی خوشم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
منت اغیار و آزار ملامت می کشم
می کشم باری اگر بار ملامت می کشم
هر چه آید بر سرم سنگ محبت را به دوش
می شوم منصور و بر دار ملامت می کشم
نیست جز مفلس سلامت رو در این یک کوچه راه
تا بود در جیب دینار ملامت می کشم
تا سلامت بگذرم از دیدهٔ نامحرمان
خویش را در چار دیوار ملامت می کشم
نیست در تن جای یک ناخن سلامت ای رقیب
سنگ بر سر پای بر خار ملامت می کشم
غیر می داند سعیدا سبحه دارد در بغل
من به زیر دلق، زنار ملامت می کشم
می کشم باری اگر بار ملامت می کشم
هر چه آید بر سرم سنگ محبت را به دوش
می شوم منصور و بر دار ملامت می کشم
نیست جز مفلس سلامت رو در این یک کوچه راه
تا بود در جیب دینار ملامت می کشم
تا سلامت بگذرم از دیدهٔ نامحرمان
خویش را در چار دیوار ملامت می کشم
نیست در تن جای یک ناخن سلامت ای رقیب
سنگ بر سر پای بر خار ملامت می کشم
غیر می داند سعیدا سبحه دارد در بغل
من به زیر دلق، زنار ملامت می کشم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
در عشق تو تا چند کشم بار ملامت
اندیشه نداری مگر از روز قیامت
از کوی ملامت دل من رخت به در برد
تا کرد وطن در سر کویت به سلامت
در بحر غم عشق تو بیچاره دلم را
نه راه گریزست و نه یارای اقامت
چون پند رفیقان موافق نشنیدی
ای دل ندهد فایده امروز ندامت
بنواز به تشریف وصالت دل ما را
گر بنده نوازی ز سر لطف و کرامت
چون ملک دلم شد ز قدوم تو مشرّف
جان خود به چه ارزد که فرستم به اقامت
چشمان تو در گوشه ی محراب دو ابرو
مستند و نشاید که کند مست امامت
گر جان جهان در عوض وصل بخواهی
ترکت نتوان کرد و کنم ترک تمامت
ای مردمک دیده ز شوخی ننشستی
تا شد دل تنگم هدف تیر ملامت
اندیشه نداری مگر از روز قیامت
از کوی ملامت دل من رخت به در برد
تا کرد وطن در سر کویت به سلامت
در بحر غم عشق تو بیچاره دلم را
نه راه گریزست و نه یارای اقامت
چون پند رفیقان موافق نشنیدی
ای دل ندهد فایده امروز ندامت
بنواز به تشریف وصالت دل ما را
گر بنده نوازی ز سر لطف و کرامت
چون ملک دلم شد ز قدوم تو مشرّف
جان خود به چه ارزد که فرستم به اقامت
چشمان تو در گوشه ی محراب دو ابرو
مستند و نشاید که کند مست امامت
گر جان جهان در عوض وصل بخواهی
ترکت نتوان کرد و کنم ترک تمامت
ای مردمک دیده ز شوخی ننشستی
تا شد دل تنگم هدف تیر ملامت
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
روز محشر بزم دست سوی افسر خویش
بید مجنونم و خود سایه کنم بر سر خویش
صدف من نگشادست دهن پیش سحاب
خاک مالیده حبابم به لب ساغر خویش
ناله دور است ز زنجیر در گوشه نشین
نیستم منفعل از حلقه گوش کر خویش
غنچه خسپیست مرا کار چو مرغان قفس
خواب آسایش من هست به زیر پر خویش
زاد راه سفر ملک عدم ایثار است
در چمن دوخته گل چشم به مشت زر خویش
سر خود در قدم دشمن خود بگذارم
می زنم بوسه کف پای ملامت گر خویش
غنچه ام خاطرم از گفت و شنودن جمع است
روزگاریست که آسوده ام از دفتر خویش
سیدا لعل ز کان آمد و شد صاحب نام
بهتر آنست هنرور رود از کشور خویش
بید مجنونم و خود سایه کنم بر سر خویش
صدف من نگشادست دهن پیش سحاب
خاک مالیده حبابم به لب ساغر خویش
ناله دور است ز زنجیر در گوشه نشین
نیستم منفعل از حلقه گوش کر خویش
غنچه خسپیست مرا کار چو مرغان قفس
خواب آسایش من هست به زیر پر خویش
زاد راه سفر ملک عدم ایثار است
در چمن دوخته گل چشم به مشت زر خویش
سر خود در قدم دشمن خود بگذارم
می زنم بوسه کف پای ملامت گر خویش
غنچه ام خاطرم از گفت و شنودن جمع است
روزگاریست که آسوده ام از دفتر خویش
سیدا لعل ز کان آمد و شد صاحب نام
بهتر آنست هنرور رود از کشور خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
نسیم صبح پیامی رساند در گوشم
که شد گل چمن انتظار آغوشم
کدام سرو مرا در کنار می آید
چو بال فاخته پرواز دارد آغوشم
بود ز بوی گلم کوچه باغها لبریز
از این چه سود که گلچین کند فراموشم
به کوی عشق سبکروترم ز سایه خویش
به دامنی نرسیدست گرد پاپوشم
به دام بی پر و بالی کشیده اند مرا
نمی کنند رها آنقدر که می کوشم
حذر ز تیر ملامت نمی کنم هرگز
لباس پاره به بر دارم و زره پوشم
برون ز هستی خود سیدا نمی آریم
که داده است مرا دارویی که بیهوشم
که شد گل چمن انتظار آغوشم
کدام سرو مرا در کنار می آید
چو بال فاخته پرواز دارد آغوشم
بود ز بوی گلم کوچه باغها لبریز
از این چه سود که گلچین کند فراموشم
به کوی عشق سبکروترم ز سایه خویش
به دامنی نرسیدست گرد پاپوشم
به دام بی پر و بالی کشیده اند مرا
نمی کنند رها آنقدر که می کوشم
حذر ز تیر ملامت نمی کنم هرگز
لباس پاره به بر دارم و زره پوشم
برون ز هستی خود سیدا نمی آریم
که داده است مرا دارویی که بیهوشم