عبارات مورد جستجو در ۱۳۷ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
دل من در هوای روی فرخ
بود آشفته همچون موی فرخ
به جز هندوی زلفش هیچ کس نیست
که برخوردار شد از روی فرخ
سیاهی نیکبخت است آن که دایم
بود همراز و هم زانوی فرخ
شود چون بید لرزان سرو آزاد
اگر بیند قد دلجوی فرخ
بده ساقی شراب ارغوانی
به یاد نرگس جادوی فرخ
دوتا شد قامتم همچون کمانی
ز غم پیوسته چون ابروی فرخ
نسیم مشک تاتاری خجل کرد
شمیم زلف عنبربوی فرخ
اگر میل دل هر کس به جایست
بود میل دل من سوی فرخ
غلام همت آنم که باشد
چو حافظ بنده و هندوی فرخ
بود آشفته همچون موی فرخ
به جز هندوی زلفش هیچ کس نیست
که برخوردار شد از روی فرخ
سیاهی نیکبخت است آن که دایم
بود همراز و هم زانوی فرخ
شود چون بید لرزان سرو آزاد
اگر بیند قد دلجوی فرخ
بده ساقی شراب ارغوانی
به یاد نرگس جادوی فرخ
دوتا شد قامتم همچون کمانی
ز غم پیوسته چون ابروی فرخ
نسیم مشک تاتاری خجل کرد
شمیم زلف عنبربوی فرخ
اگر میل دل هر کس به جایست
بود میل دل من سوی فرخ
غلام همت آنم که باشد
چو حافظ بنده و هندوی فرخ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۷
چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد
در چشمهای مست تو نقاش چون نهاد؟
چشمت بیافرید به هر دم هزار چشم
زیرا خدا ز قدرت خود قدرتش بداد
وان جمله چشمها شده حیران چشم تو
که صد هزار رحمت بر چشمهات باد
بر تخت سلطنت بنشستهست چشم تو
هر جان که دید چشم تو را گفت داد داد
گفتم که چشم چرخ چنین چشم هیچ دید؟
سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ یاد
در چشمهای مست تو نقاش چون نهاد؟
چشمت بیافرید به هر دم هزار چشم
زیرا خدا ز قدرت خود قدرتش بداد
وان جمله چشمها شده حیران چشم تو
که صد هزار رحمت بر چشمهات باد
بر تخت سلطنت بنشستهست چشم تو
هر جان که دید چشم تو را گفت داد داد
گفتم که چشم چرخ چنین چشم هیچ دید؟
سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ یاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۲
دیدم رخ ترسا را، با ما چو گل اشکفته
هم خلوت و هم بیگه، در دیر صفا رفته
با آن مه بینقصان سرمست شده رقصان
دستی سر زلف او، دستی می بگرفته
در رستهٔ بازاری، هر جا بده اغیاری
در جانش زده ناری، آن خونی آشفته
و آن لعل چو بگشاید، تا قند شکر خاید
از عرش نثار آید، بس گوهر ناسفته
دل دزدد و بستاند، وز سر دلت داند
تا جمله فروخواند پنهانی ناگفته
از حسن پری زاده، صد بیدل و دل داده
در هر طرف افتاده، هم یک یک و هم جفته
نوری که ازو تابد، هر چشم که برتابد
بیدار ابد یابد، در کالبد خفته
از هفت فلک بیرون، وز هر دو جهان افزون
وین طرفه که آن بیچون اندر دل بنهفته
از بهر چنین مشکل، تبریز شده حاصل
وندر پی شمس الدین، پای دل من کفته
هم خلوت و هم بیگه، در دیر صفا رفته
با آن مه بینقصان سرمست شده رقصان
دستی سر زلف او، دستی می بگرفته
در رستهٔ بازاری، هر جا بده اغیاری
در جانش زده ناری، آن خونی آشفته
و آن لعل چو بگشاید، تا قند شکر خاید
از عرش نثار آید، بس گوهر ناسفته
دل دزدد و بستاند، وز سر دلت داند
تا جمله فروخواند پنهانی ناگفته
از حسن پری زاده، صد بیدل و دل داده
در هر طرف افتاده، هم یک یک و هم جفته
نوری که ازو تابد، هر چشم که برتابد
بیدار ابد یابد، در کالبد خفته
از هفت فلک بیرون، وز هر دو جهان افزون
وین طرفه که آن بیچون اندر دل بنهفته
از بهر چنین مشکل، تبریز شده حاصل
وندر پی شمس الدین، پای دل من کفته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۲
آخر ای دلبر تو ما را مینجویی اندکی؟
آخر ای ساقی زغم ما را نشویی اندکی؟
آخر ای مطرب نگویی قصهٔ دلدار ما؟
گر نگویی بیش تر، آخر بگویی اندکی
گر بدی گفتند از من، من نگفتم بد تو را
این قدر گفتم که یارا تنگ خویی اندکی
در جمال و حسن و خوبی، در جهانت یار نیست
شکرستانی ولیکن، ترش رویی اندکی
این غزل را بین که خون آلود از خون دل است
بوی خون دل بیابی، گر ببویی اندکی
آخر ای ساقی زغم ما را نشویی اندکی؟
آخر ای مطرب نگویی قصهٔ دلدار ما؟
گر نگویی بیش تر، آخر بگویی اندکی
گر بدی گفتند از من، من نگفتم بد تو را
این قدر گفتم که یارا تنگ خویی اندکی
در جمال و حسن و خوبی، در جهانت یار نیست
شکرستانی ولیکن، ترش رویی اندکی
این غزل را بین که خون آلود از خون دل است
بوی خون دل بیابی، گر ببویی اندکی
سعدی : غزلیات
غزل ۴۸۳
راستی گویم به سروی ماند این بالای تو
در عبارت مینیاید چهره ی زیبای تو
چون تو حاضر میشوی من غایب از خود میشوم
بس که حیران میبماندم وهم در سیمای تو
کاشکی صد چشم از این بی خواب تر بودی مرا
تا نظر میکردمی در منظر زیبای تو
ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین
کاندر آن بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو
گر ملامت میکنندم ور قیامت میشود
بنده سر خواهد نهاد آن گه ز سر سودای تو
در ازل رفتهست ما را با تو پیوندی که هست
افتقار ما نه امروز است و استغنای تو
گر بخوانی پادشاهی ور برانی بندهایم
رای ما سودی ندارد تا نباشد رای تو
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
نفس ما قربان توست و رخت ما یغمای تو
ما سراپای تو را ای سروتن چون جان خویش
دوست میداریم و گر سر میرود در پای تو
وین قبای صنعت سعدی که در وی حشو نیست
حد زیبایی ندارد خاصه بر بالای تو
در عبارت مینیاید چهره ی زیبای تو
چون تو حاضر میشوی من غایب از خود میشوم
بس که حیران میبماندم وهم در سیمای تو
کاشکی صد چشم از این بی خواب تر بودی مرا
تا نظر میکردمی در منظر زیبای تو
ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین
کاندر آن بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو
گر ملامت میکنندم ور قیامت میشود
بنده سر خواهد نهاد آن گه ز سر سودای تو
در ازل رفتهست ما را با تو پیوندی که هست
افتقار ما نه امروز است و استغنای تو
گر بخوانی پادشاهی ور برانی بندهایم
رای ما سودی ندارد تا نباشد رای تو
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
نفس ما قربان توست و رخت ما یغمای تو
ما سراپای تو را ای سروتن چون جان خویش
دوست میداریم و گر سر میرود در پای تو
وین قبای صنعت سعدی که در وی حشو نیست
حد زیبایی ندارد خاصه بر بالای تو
سعدی : غزلیات
غزل ۴۹۳
سرمست بتی لطیف ساده
در دست گرفته جام باده
در مجلس بزم باده نوشان
بسته کمر و قبا گشاده
افتاده زمین به حضرت او
گردونش به خدمت ایستاده
خورشید و مهش ز خوبرویی
سر بر خط بندگی نهاده
خورشید که شاه آسمان است
در عرصه حسن او پیاده
وه وه که بزرگوار حوریست
از روزن جنت اوفتاده
لعلش چو عقیق گوهرآگین
زلفش چو کمند تاب داده
در گلشن بوستان رویش
زنگی بچگان ز ماه زاده
سعدی نرسد به یار هرگز
کاو شرمگن است و یار ساده
در دست گرفته جام باده
در مجلس بزم باده نوشان
بسته کمر و قبا گشاده
افتاده زمین به حضرت او
گردونش به خدمت ایستاده
خورشید و مهش ز خوبرویی
سر بر خط بندگی نهاده
خورشید که شاه آسمان است
در عرصه حسن او پیاده
وه وه که بزرگوار حوریست
از روزن جنت اوفتاده
لعلش چو عقیق گوهرآگین
زلفش چو کمند تاب داده
در گلشن بوستان رویش
زنگی بچگان ز ماه زاده
سعدی نرسد به یار هرگز
کاو شرمگن است و یار ساده
سعدی : غزلیات
غزل ۵۶۳
عمری به بوی یاری کردیم انتظاری
زآن انتظار ما را نگشود هیچ کاری
از دولت وصالش حاصل نشد مرادی
وز محنت فراقش بر دل بماند باری
هر دم غم فراقش بر دل نهاد باری
هر لحظه دست هجرش در دل شکست خاری
ای زلف تو کمندی ابروی تو کمانی
وی قامت تو سروی وی روی تو بهاری
دانم که فارغی تو از حال و درد سعدی
کاو را در انتظارت خون شد دو دیده باری
دریاب عاشقان را کافزون کند صفا را
بشنو تو این سخن را کاین یادگار داری
زآن انتظار ما را نگشود هیچ کاری
از دولت وصالش حاصل نشد مرادی
وز محنت فراقش بر دل بماند باری
هر دم غم فراقش بر دل نهاد باری
هر لحظه دست هجرش در دل شکست خاری
ای زلف تو کمندی ابروی تو کمانی
وی قامت تو سروی وی روی تو بهاری
دانم که فارغی تو از حال و درد سعدی
کاو را در انتظارت خون شد دو دیده باری
دریاب عاشقان را کافزون کند صفا را
بشنو تو این سخن را کاین یادگار داری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۷۱
تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری
که جمال سرو بستان و کمال ماه داری
در کس نمیگشایم که به خاطرم درآید
تو به اندرون جان آی که جایگاه داری
ملکی مهی ندانم به چه کنیتت بخوانم
به کدام جنس گویم که تو اشتباه داری
بر کس نمیتوانم به شکایت از تو رفتن
که قبول و قوتت هست و جمال و جاه داری
گل بوستان رویت چو شقایق است لیکن
چه کنم به سرخ رویی که دلی سیاه داری
چه خطای بنده دیدی که خلاف عهد کردی
مگر آن که ما ضعیفیم و تو دستگاه داری
نه کمال حسن باشد ترشی و روی شیرین
همه بد مکن که مردم همه نیکخواه داری
تو جفا کنی و صولت دگران دعای دولت
چه کنند از این لطافت که تو پادشاه داری
به یکی لطیفه گفتی ببرم هزار دل را
نه چنان لطیف باشد که دلی نگاه داری
به خدای اگر چو سعدی برود دلت به راهی
همه شب چنو نخسبی و نظر به راه داری
که جمال سرو بستان و کمال ماه داری
در کس نمیگشایم که به خاطرم درآید
تو به اندرون جان آی که جایگاه داری
ملکی مهی ندانم به چه کنیتت بخوانم
به کدام جنس گویم که تو اشتباه داری
بر کس نمیتوانم به شکایت از تو رفتن
که قبول و قوتت هست و جمال و جاه داری
گل بوستان رویت چو شقایق است لیکن
چه کنم به سرخ رویی که دلی سیاه داری
چه خطای بنده دیدی که خلاف عهد کردی
مگر آن که ما ضعیفیم و تو دستگاه داری
نه کمال حسن باشد ترشی و روی شیرین
همه بد مکن که مردم همه نیکخواه داری
تو جفا کنی و صولت دگران دعای دولت
چه کنند از این لطافت که تو پادشاه داری
به یکی لطیفه گفتی ببرم هزار دل را
نه چنان لطیف باشد که دلی نگاه داری
به خدای اگر چو سعدی برود دلت به راهی
همه شب چنو نخسبی و نظر به راه داری
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
دلبرم در حسن طاق افتاده است
قسم من زو اشتیاق افتاده است
بر سر پایم چو کرسی ز انتظار
کو چو عرش سیم ساق افتاده است
گر رسد یک شب خیال وصل او
برق در زیرش براق افتاده است
لیک اندر تیه هجرش گرد من
سد اسکندر یتاق افتاده است
کی فتد در دوزخ این آتش کزو
در خراسان و عراق افتاده است
بر هم افتاده چو زلفش هر نفس
کشته تو در فراق افتاده است
میندانم تا به عمدا میکشد
یا چنین خود اتفاق افتاده است
تا که روی همچو ماهش دیدهام
ماه بختم در محاق افتاده است
ابروی او جز کمان چرخ نیست
زانکه همچون چرخ طاق افتاده است
چون ندارد ترک سیمینم میان
پس چرا زرین نطاق افتاده است
این همه باریک بینی فرید
از میان آن وشاق افتاده است
قسم من زو اشتیاق افتاده است
بر سر پایم چو کرسی ز انتظار
کو چو عرش سیم ساق افتاده است
گر رسد یک شب خیال وصل او
برق در زیرش براق افتاده است
لیک اندر تیه هجرش گرد من
سد اسکندر یتاق افتاده است
کی فتد در دوزخ این آتش کزو
در خراسان و عراق افتاده است
بر هم افتاده چو زلفش هر نفس
کشته تو در فراق افتاده است
میندانم تا به عمدا میکشد
یا چنین خود اتفاق افتاده است
تا که روی همچو ماهش دیدهام
ماه بختم در محاق افتاده است
ابروی او جز کمان چرخ نیست
زانکه همچون چرخ طاق افتاده است
چون ندارد ترک سیمینم میان
پس چرا زرین نطاق افتاده است
این همه باریک بینی فرید
از میان آن وشاق افتاده است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
چه رخساره که از بدر منیر است
لبش شکرفروش جوی شیر است
سر هر موی زلفش از درازی
جهان سرنگون را دستگیر است
قمر ماند از خط او پای در قیر
که در گرد خطش هم جوی قیر است
خطا گفتم مگر مشک ختاست او
که در پیرامن بدر منیر است
خط نو خیزش از سبزی جوان است
که کمتر خط پیشش عقل پیر است
نیاید در ضمیر کس که آن خط
چگونه نوبهاری در ضمیر است
جهان جان سزای وصل او هست
که او در جنب وصل او حقیر است
کجا زو بر تواند خورد عاشق
کزو ناز است و از عاشق نفیر است
مرا از جان گریز است ار بگویم
که یک ساعت از آن دلبر گزیر است
مکن ای عشق شمع خوبان ناز چندین
که شمع حسن خوبان زود میر است
فرید یک دلت را یک شکر ده
که در صاحب نصابی او حقیر است
لبش شکرفروش جوی شیر است
سر هر موی زلفش از درازی
جهان سرنگون را دستگیر است
قمر ماند از خط او پای در قیر
که در گرد خطش هم جوی قیر است
خطا گفتم مگر مشک ختاست او
که در پیرامن بدر منیر است
خط نو خیزش از سبزی جوان است
که کمتر خط پیشش عقل پیر است
نیاید در ضمیر کس که آن خط
چگونه نوبهاری در ضمیر است
جهان جان سزای وصل او هست
که او در جنب وصل او حقیر است
کجا زو بر تواند خورد عاشق
کزو ناز است و از عاشق نفیر است
مرا از جان گریز است ار بگویم
که یک ساعت از آن دلبر گزیر است
مکن ای عشق شمع خوبان ناز چندین
که شمع حسن خوبان زود میر است
فرید یک دلت را یک شکر ده
که در صاحب نصابی او حقیر است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
شیر در کار عشق مسکین است
عشق را بین که با چه تمکین است
نکشد کس کمان عشق به زور
عشق شاه همه سلاطین است
دلم از دلبران بتی بگزید
کو به رخ همچو ماه و پروین است
از لطیفی که هست آن دلبر
فخر خوبان چین و ماچین است
وصف خوبی او چه دانم گفت
هرچه گویم هزار چندین است
خوب رویی شگرف گفتاری
که به صورت فرشته آیین است
آن نگاری که روی او قمر است
طرهاش مشک عنبرآگین است
من چو فرهاد در غمش زارم
کو به حسن و جمال شیرین است
صفتش در زمانه ممتاز است
دیدنش روح را جهان بین است
آن ستم کز صنم کشید فرید
بیگمان آفت دل و دین است
عشق را بین که با چه تمکین است
نکشد کس کمان عشق به زور
عشق شاه همه سلاطین است
دلم از دلبران بتی بگزید
کو به رخ همچو ماه و پروین است
از لطیفی که هست آن دلبر
فخر خوبان چین و ماچین است
وصف خوبی او چه دانم گفت
هرچه گویم هزار چندین است
خوب رویی شگرف گفتاری
که به صورت فرشته آیین است
آن نگاری که روی او قمر است
طرهاش مشک عنبرآگین است
من چو فرهاد در غمش زارم
کو به حسن و جمال شیرین است
صفتش در زمانه ممتاز است
دیدنش روح را جهان بین است
آن ستم کز صنم کشید فرید
بیگمان آفت دل و دین است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
ای زلف تو دام و دانه خالت
هر صید که میکنی حلالت
خورشید دراوفتاده پیوست
در حلقهٔ دام شب مثالت
همچون نقطی سیه پدیدار
بر چهرهٔ آفتاب خالت
دل فتنهٔ طرهٔ سیاهت
جان تشنهٔ چشمهٔ زلالت
از عالم حسن دایه لطف
آورده به صد هزار سالت
رخ زرد و کبود جامه خورشید
سرگشتهٔ ذرهٔ وصالت
تو خفته و اختران همه شب
مبهوت بمانده در جمالت
تو ماه تمامی و عجب آنک
انگشت نمای شد هلالت
مرغی عجبی که مینگنجد
در صحن سپهر پر و بالت
چون در تو توان رسید چون کس
هرگز نرسید در خیالت
پی گم کردی چنانکه هرگز
کس پی نبرد به هیچ حالت
خواهد که بسی بگوید از تو
عطار ولی بود ملالت
هر صید که میکنی حلالت
خورشید دراوفتاده پیوست
در حلقهٔ دام شب مثالت
همچون نقطی سیه پدیدار
بر چهرهٔ آفتاب خالت
دل فتنهٔ طرهٔ سیاهت
جان تشنهٔ چشمهٔ زلالت
از عالم حسن دایه لطف
آورده به صد هزار سالت
رخ زرد و کبود جامه خورشید
سرگشتهٔ ذرهٔ وصالت
تو خفته و اختران همه شب
مبهوت بمانده در جمالت
تو ماه تمامی و عجب آنک
انگشت نمای شد هلالت
مرغی عجبی که مینگنجد
در صحن سپهر پر و بالت
چون در تو توان رسید چون کس
هرگز نرسید در خیالت
پی گم کردی چنانکه هرگز
کس پی نبرد به هیچ حالت
خواهد که بسی بگوید از تو
عطار ولی بود ملالت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲
سر زلف تو بوی گلزار دارد
لب لعل تو رنگ گلنار دارد
از آن غم که یکدم سر گل نبودت
ببین گل که چون پای بر خار دارد
اگر روی تو نیست خورشید عالم
چرا خلق را ذره کردار دارد
وگر نقطهٔ عاشقان نیست خالت
چرا عاشقان را چو پرگار دارد
وگر زلف تو نیست هندوی ترسا
چرا پس چلیپا و زنار دارد
دهانت چو با پستهای تنگ ماند
شکر تنگ بسته به خروار دارد
خط سبز زنگار رنگ تو یارب
چو گوگرد سرخی چه مقدار دارد
چرا روی کردی ترش تا ز خطت
نگین مسین تو زنگار دارد
ندارم به روی تو چشم تعهد
که روی تو خود چشم بیمار دارد
چو تیمار چشم خودش می نبینم
مرا چشم زخمی چه تیمار دارد
مکن بیقرارم چو گردون که گردون
به صاحب قرانیم اقرار دارد
به یک بوسه جان مرا زنده گردان
که جانم به عالم همین کار دارد
فرید از لب تو سخن چون نگوید
که شعر از لب تو شکربار دارد
لب لعل تو رنگ گلنار دارد
از آن غم که یکدم سر گل نبودت
ببین گل که چون پای بر خار دارد
اگر روی تو نیست خورشید عالم
چرا خلق را ذره کردار دارد
وگر نقطهٔ عاشقان نیست خالت
چرا عاشقان را چو پرگار دارد
وگر زلف تو نیست هندوی ترسا
چرا پس چلیپا و زنار دارد
دهانت چو با پستهای تنگ ماند
شکر تنگ بسته به خروار دارد
خط سبز زنگار رنگ تو یارب
چو گوگرد سرخی چه مقدار دارد
چرا روی کردی ترش تا ز خطت
نگین مسین تو زنگار دارد
ندارم به روی تو چشم تعهد
که روی تو خود چشم بیمار دارد
چو تیمار چشم خودش می نبینم
مرا چشم زخمی چه تیمار دارد
مکن بیقرارم چو گردون که گردون
به صاحب قرانیم اقرار دارد
به یک بوسه جان مرا زنده گردان
که جانم به عالم همین کار دارد
فرید از لب تو سخن چون نگوید
که شعر از لب تو شکربار دارد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
مرد یک موی تو فلک نبود
محرم کوی تو ملک نبود
ماه دو هفته گرچه هست تمام
از جمال تو هفت یک نبود
چون جمال تو آشکار شود
همه باشی تو هیچ شک نبود
ملک حسن آفتاب روی تورا
با کسی نیز مشترک نبود
نتوان دید ذرهای رخ تو
تا دو عالم دو مردمک نبود
آنچه در ذره ذره هست از تو
در زمین نیست در فلک نبود
لیک چون ذره در تو محو شود
محو را ذرهای برک نبود!
زر خورشید ذره ذره شود
اگرش خال تو محک نبود
هیچکس را در آفرینش حق
در شکر این همه نمک نبود
سر زلفت به چین رسید از هند
هیچکس را چنین یزک نبود
گر خسک در ره من اندازی
چون تو اندازی آن خسک نبود
هرچه عطار در صفات تو گفت
بر محک جاودانش حک نبود
محرم کوی تو ملک نبود
ماه دو هفته گرچه هست تمام
از جمال تو هفت یک نبود
چون جمال تو آشکار شود
همه باشی تو هیچ شک نبود
ملک حسن آفتاب روی تورا
با کسی نیز مشترک نبود
نتوان دید ذرهای رخ تو
تا دو عالم دو مردمک نبود
آنچه در ذره ذره هست از تو
در زمین نیست در فلک نبود
لیک چون ذره در تو محو شود
محو را ذرهای برک نبود!
زر خورشید ذره ذره شود
اگرش خال تو محک نبود
هیچکس را در آفرینش حق
در شکر این همه نمک نبود
سر زلفت به چین رسید از هند
هیچکس را چنین یزک نبود
گر خسک در ره من اندازی
چون تو اندازی آن خسک نبود
هرچه عطار در صفات تو گفت
بر محک جاودانش حک نبود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷
سواد خط تو چون نافع نظر دیدم
روایتی که ازو رفت معتبر دیدم
مرا چو زلف تو بر حرف می فرو گیرد
حروف زلف تو برخواندم و خطر دیدم
چه گویم از الف وصل تو که هیچ نداشت
من اینکه هیچ نداشت از همه بتر دیدم
تو را میان الف است و الف ندارد هیچ
که من ورای الف هیچ در کمر دیدم
کمند زلف تورا کافتاب دارد زیر
هزار حلقه گرفتار یکدگر دیدم
به حلق آمده جان در درون هر حلقه
هزار عاشق گم کرده پا و سر دیدم
سزد که هندی تو نام نرگس است از آنک
دو هندوی رخ تو نرگس بصر دیدم
چگونه شور نیارم ز آرزوی لبت
کز آرزوی لبت شور در شکر دیدم
ورای دولت وصل تو هیچ دولت نیست
ولی چه سود که آن نیز برگذر دیدم
چگونه وصل تو دارم طمع که من خود را
ز تر و خشک لبخشک و چشمتر دیدم
به عالم که ز وصلت سخن رود آنجا
هزار تشنه به خون غرقه بیشتر دیدم
ز مشرقی که ازو آفتاب حسن تو تافت
هزار عرش اگر بود مختصر دیدم
چو در صفات توام آبروی میبایست
فرید را سخنی همچو آب زر دیدم
روایتی که ازو رفت معتبر دیدم
مرا چو زلف تو بر حرف می فرو گیرد
حروف زلف تو برخواندم و خطر دیدم
چه گویم از الف وصل تو که هیچ نداشت
من اینکه هیچ نداشت از همه بتر دیدم
تو را میان الف است و الف ندارد هیچ
که من ورای الف هیچ در کمر دیدم
کمند زلف تورا کافتاب دارد زیر
هزار حلقه گرفتار یکدگر دیدم
به حلق آمده جان در درون هر حلقه
هزار عاشق گم کرده پا و سر دیدم
سزد که هندی تو نام نرگس است از آنک
دو هندوی رخ تو نرگس بصر دیدم
چگونه شور نیارم ز آرزوی لبت
کز آرزوی لبت شور در شکر دیدم
ورای دولت وصل تو هیچ دولت نیست
ولی چه سود که آن نیز برگذر دیدم
چگونه وصل تو دارم طمع که من خود را
ز تر و خشک لبخشک و چشمتر دیدم
به عالم که ز وصلت سخن رود آنجا
هزار تشنه به خون غرقه بیشتر دیدم
ز مشرقی که ازو آفتاب حسن تو تافت
هزار عرش اگر بود مختصر دیدم
چو در صفات توام آبروی میبایست
فرید را سخنی همچو آب زر دیدم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹
چون قصهٔ زلف تو دراز است چگویم
چون شیوهٔ چشمت همه ناز است چگویم
این است حقیقت که ز وصل تو نشان نیست
هر قصه که این نیست مجاز است چگویم
خورشید که او چشم و چراغ است جهان را
از شوق رخت در تک و تاز است چگویم
چون شمع سحرگاه دل سوخته هر شب
بی روی تو در سوز و گداز است چگویم
تا دست به زلف تو رسد در همه عمرم
چون زلف توام کار دراز است چگویم
گر کرد مرا زلف تو با خاک برابر
لعل لب تو بنده نواز است چگویم
المنهلله که دلم گرچه ربودی
از زلف تو در پردهٔ راز است چگویم
گفتی که بگو تا چه کشیدی تو ز نازم
کار من دلخسته نیاز است چگویم
گفتم که در بسته مرا چند نمایی
گفتی که درم بر همه باز است چگویم
گر بر همه باز است در وصل تو جانا
چون بر من سرگشته فراز است چگویم
عطار درین کوی اگر نیک و اگر بد
پروانهٔ آن شمع طراز است چگویم
چون شیوهٔ چشمت همه ناز است چگویم
این است حقیقت که ز وصل تو نشان نیست
هر قصه که این نیست مجاز است چگویم
خورشید که او چشم و چراغ است جهان را
از شوق رخت در تک و تاز است چگویم
چون شمع سحرگاه دل سوخته هر شب
بی روی تو در سوز و گداز است چگویم
تا دست به زلف تو رسد در همه عمرم
چون زلف توام کار دراز است چگویم
گر کرد مرا زلف تو با خاک برابر
لعل لب تو بنده نواز است چگویم
المنهلله که دلم گرچه ربودی
از زلف تو در پردهٔ راز است چگویم
گفتی که بگو تا چه کشیدی تو ز نازم
کار من دلخسته نیاز است چگویم
گفتم که در بسته مرا چند نمایی
گفتی که درم بر همه باز است چگویم
گر بر همه باز است در وصل تو جانا
چون بر من سرگشته فراز است چگویم
عطار درین کوی اگر نیک و اگر بد
پروانهٔ آن شمع طراز است چگویم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۰
ای روی تو فتنهٔ جهانی
مبهوت تو هر کجا که جانی
کرده سر زلف پر فریبت
از هر سر مویم امتحانی
در چشم زدی ز دست بر هم
چشمت به کرشمهای جهانی
ابروی تو رستها چو تیراست
بر زه که کند چنان کمانی
طراری را طراوتی نیست
با طرهٔ چون تو دلستانی
ندهد مه و مهر نور هرگز
بی عارض چون تو مهربانی
در دل بردن به خوبی تو
هرگز ندهد کسی نشانی
خورشید رخ تو را کند ذکر
هر ذره اگر شود زبانی
تا من سگ تو شدم نماندست
از قالب من جز استخوانی
من خاک توام مرا چنین خوار
در خون مفکن به هر زمانی
در عشق تو چستتر ز عطار
مرغی نپرد ز آشیانی
مبهوت تو هر کجا که جانی
کرده سر زلف پر فریبت
از هر سر مویم امتحانی
در چشم زدی ز دست بر هم
چشمت به کرشمهای جهانی
ابروی تو رستها چو تیراست
بر زه که کند چنان کمانی
طراری را طراوتی نیست
با طرهٔ چون تو دلستانی
ندهد مه و مهر نور هرگز
بی عارض چون تو مهربانی
در دل بردن به خوبی تو
هرگز ندهد کسی نشانی
خورشید رخ تو را کند ذکر
هر ذره اگر شود زبانی
تا من سگ تو شدم نماندست
از قالب من جز استخوانی
من خاک توام مرا چنین خوار
در خون مفکن به هر زمانی
در عشق تو چستتر ز عطار
مرغی نپرد ز آشیانی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
ماهی که ز رخسارش فتنهست به چین اندر
وز طرهٔ طرارش رخنهست بدین اندر
افسون لب عیسی دارد به دهان اندر
برهان کف موسی دارد به جبین اندر
کز نوک سلیمانی بر طرف کمر دارد
وز ننگ سلیمان را دارد به نگین اندر
از طلعت و رخسارش خورشید چو مظلومان
افتد ز فلک هر دم پیشش به زمین اندر
خرم بود آن روزی کز بهر طرب دارم
زلفش به یسار اندر ساغر به یمین اندر
وز طرهٔ طرارش رخنهست بدین اندر
افسون لب عیسی دارد به دهان اندر
برهان کف موسی دارد به جبین اندر
کز نوک سلیمانی بر طرف کمر دارد
وز ننگ سلیمان را دارد به نگین اندر
از طلعت و رخسارش خورشید چو مظلومان
افتد ز فلک هر دم پیشش به زمین اندر
خرم بود آن روزی کز بهر طرب دارم
زلفش به یسار اندر ساغر به یمین اندر
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
بامدادان شاه خود را دیدهام بر مرکبش
مشک پاشان از دور زلف و بوسه باران از لبش
صد هزاران جسم و جان افشان و حیران از قفاش
از برای بوسه چیدن گرد سایهٔ مرکبش
خنجری در دست و «من یرغب» کنان عیاروار
جسم و جان عاشقان تازان سوی «من برغبش»
بهر دفع چشم زخم مستش را چو من
خیل خیل انجم همی کردند یارب یاربش
سوی دیو و دیو مردم هر زمان چون آسمان
از دو ماه نو شهاب انداز نعل اشهبش
کفر و دین و دیو مردم هر زمان چون آسمان
از دو ماه نو شهاب انداز، نعل اشبهش
دستها بر سر چو عقرب روز و شب از بهر آنک
تا چرا بر میخورد پروین ز مشک عقربش
درج یاقوتیش دیدم، پر ز کوکبهای سیم
یارب آن درجش نکوتر بود یا آن کوکبش
جان همی بارید هر ساعت ز سر تا پای او
گوییا بودست آب زندگانی مشربش
آفتابی بود گفتی متصل با شش هلال
چون بدیدم آن دو تا رخسار و شش تو غبغبش
هر زمان از چشم و لعلش، غمزهای و خندهای
جان فزودن کیش دیدم دل ربودن مذهبش
گر چه بودم با سنایی در جهان عافیت
هم بخوردم آخرالامر از پی حبش حبش
مشک پاشان از دور زلف و بوسه باران از لبش
صد هزاران جسم و جان افشان و حیران از قفاش
از برای بوسه چیدن گرد سایهٔ مرکبش
خنجری در دست و «من یرغب» کنان عیاروار
جسم و جان عاشقان تازان سوی «من برغبش»
بهر دفع چشم زخم مستش را چو من
خیل خیل انجم همی کردند یارب یاربش
سوی دیو و دیو مردم هر زمان چون آسمان
از دو ماه نو شهاب انداز نعل اشهبش
کفر و دین و دیو مردم هر زمان چون آسمان
از دو ماه نو شهاب انداز، نعل اشبهش
دستها بر سر چو عقرب روز و شب از بهر آنک
تا چرا بر میخورد پروین ز مشک عقربش
درج یاقوتیش دیدم، پر ز کوکبهای سیم
یارب آن درجش نکوتر بود یا آن کوکبش
جان همی بارید هر ساعت ز سر تا پای او
گوییا بودست آب زندگانی مشربش
آفتابی بود گفتی متصل با شش هلال
چون بدیدم آن دو تا رخسار و شش تو غبغبش
هر زمان از چشم و لعلش، غمزهای و خندهای
جان فزودن کیش دیدم دل ربودن مذهبش
گر چه بودم با سنایی در جهان عافیت
هم بخوردم آخرالامر از پی حبش حبش
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
ای رشک رخ حورا آخر چه جمالست این
وی سرو سمن سیما آخر چه کمالست این
کوشم به وفای تو کوشی به جفای من
کس نی که ترا گوید آخر چه خیالست این
نابوده شبی شادان از وصل تو ای جانان
در هجر مرا کشتی آخر چه وبالست این
شد اصل همه شادی ای دوست وصال تو
ای اصل همه شادی آخر چه وصالست این
هر گه که مرا بینی گویی که: مرا خواهی؟
گر میندهی عشوه آخر چه سوالست این
خواهم که ترا بینم یک بار به هر ماهی
تن درندهی با من آخر چه ملالست این
هر مرغ که زیرکتر هر مرد که عاقلتر
در شد به جوال تو آخر چه جوالست این
وی سرو سمن سیما آخر چه کمالست این
کوشم به وفای تو کوشی به جفای من
کس نی که ترا گوید آخر چه خیالست این
نابوده شبی شادان از وصل تو ای جانان
در هجر مرا کشتی آخر چه وبالست این
شد اصل همه شادی ای دوست وصال تو
ای اصل همه شادی آخر چه وصالست این
هر گه که مرا بینی گویی که: مرا خواهی؟
گر میندهی عشوه آخر چه سوالست این
خواهم که ترا بینم یک بار به هر ماهی
تن درندهی با من آخر چه ملالست این
هر مرغ که زیرکتر هر مرد که عاقلتر
در شد به جوال تو آخر چه جوالست این