اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶۰
یکدلم گرچه پریشان نظرم ساخته اند
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۳
اختران پرتو مشکوة دل انور ما
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر جواب الانطاکی قدس اللّه روحه العزیز
آن امام صاحب صدر آن همام قدر آن مبارز جد و جهد آن مجاهد اهل عهد آن مقدس عالم پاکی احمد بن عاصم الانطاکی رحمة الله علیه از قدماء مشایخ بود و از کبار اولیاء و عالم بود بانواع علوم ظاهر و باطن و مجاهدهٔ تمام داشت و عمری دراز یافت و اتباع تابعین را یافته بود مرید محاسبی بود و بشر و سری را دیده بود و فضیل را یافته و بوسلیمان دارائی او را جاسوس القلوب خواندی از تیزی فراست او، و او را کلماتی عالی است و اشاراتی لطیف بدیع داشت چنانکه یکی از او پرسید که تو مشتاق خدائی گفت: نه گفت: چرا گفت: بجهت آنکه شوق به غایب بود اما چون غایب حاضر بود کجا شوق بود.
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۸
بر یاد لبت شبی به روز آوردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۵
سر قدم کردیم و آخر سوی جیحون تاختیم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۶۵
گنج دانش توراست خاقانی
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
که دست از هوایِ تو بر سر ندارد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
عمر دراز من که پریشان گذشته است
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۲
اندر عقب دکان قصاب گویست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۵
عشق است زیاده بر همه خلق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۴
ایها العشاق آتش گشته چون استاره‌ایم
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
تا، به کی خورد بباید غم دانائی را
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۰۲ - این نامة را قائم مقام از خراسان به شاهزاده خانم بعد از فوت ولیعهد نبشته
شاه زاده جان قربانت شوم.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۵۴
خواجه امام ابوعلی فارمدی قدس اللّه روحه العزیز گفت کی من در ابتداء جوانی به نشابور بودم به طالب علمی در مدرسۀ سراجان. مدتی برآمد خبر در شهر افتاد که شیخ از میهنه آمده است و مجلس می‌گوید و کرامات او در میان خلق ظاهر شده. من برفتم تا او را ببینم. چون چشمم بر جمال وی افتاد عاشق او شدم و محبت این طایفه در دل من زیادت شد. و همه روزه گوش می‌داشتم تا شیخ بیرون آید به مجلس و من از ملازمان شدم بنهان، چنانک پنداشتم که شیخ مرا نمی‌داند. تا یک روز در مدرسه در خانۀ خویش بنشسته بودم، مرا هوای شیخ در دل افتاد و وقت آن نبود که بمعهود شیخ بیرون آید، خواستم کی صبر کنم نتوانستم، برخاستم و بیرون آمدم،چون بسر چهارسو رسیدم شیخ را دیدم با جماعتی بسیار می‌رفتند، بر اثر ایشان رفتم بی‌خویستن، شیخ را بدعوتی می‌بردند چون بر آن در سرای رسیدند شیخ در رفتند و من نیز در رفتم و در گوشۀ بنشستم چنانک شیخ مرا نمی‌دید، چون به سماع مشغول شدند شیخ را وقت خوش شد و وجدی بروی ظاهر شد و جامه مجروح کرد. چون از سماع فارغ شدند شیخ جامه برکشید، و پاره کردند، شیخ یک آستین با تیریز بهم جدا کردو آواز داد که یا بوعلی طوسی کجایی، آواز ندادم، گفتم شیخ مرا نمی‌داند مگر از مریدان شیخ کسی، را بوعلی طوسی نامست. شیخ دیگر بار آواز داد، هم جواب ندادم، جمع گفتند مگر شیخ ترا می‌گوید، برخاستم و پیش شیخ رفتم، آستین و تیریز بمن داد و گفت تو ما را همچو این آستین و تیریزی. جامه بستدم و بوسیدم و پیوسته به خدمت شیخ می‌آمدم و روشناییها می‌دیدم. چون شیخ از نشابور برفت من به خدمت استاد امام ابوالقسم قشیری می‌شدم و حالتها که پدید می‌آمد با وی می‌گفتم. او می‌گفت برو ای فرزند و به علم آموختن مشغول شو. سالی دو سه به تحصیل مشغول شدم تا یک روز قلم از محبره برکشیدم، سپید برآمد، تا سه بارکی بکشیدم سپید برمی‌آمد، برخاستم و پیش استاد امام رفتم و حال بگفتم. استاد گفت چون علم دست از تو بداشت تو نیز دست از وی بدار و به معامله مشغول شو. من برفتم و رختها از مدرسه بخانقاه کشیدم و به خدمت استاد امام مشغول شدم. روزی استاد امام رفته بود در گرمابه تنها، من برفتم و دلوی چند آب در گرمابه ریختم. استاد برآمد و نماز بگزارد و گفت این کی بود کی آب در گرمابه ریخت؟ با خود گفتم مگر بی‌ادبی کرده باشم. خاموش شدم. دیگربار بگفت، من هم جواب ندادم. چون سه بار گفت گفتم من بودم. استاد گفت ای بوعلی هرچ بوالقسم بهفتاد سال نیافت تو بیک دلو آب بیافتی. پس مدتی در خدمت او به مجاهدت مشغول بودم. یک روز حالتی به من درآمد که در آن حالت گم شدم، آن واقعه باز گفتم. گفت ای بوعلی حد روش من ازین فراتر نیست هرچ ازین فراتر بود ما راه بدان نبریم. با خود اندیشه کردم کی مرا پیری بایستی کی مرا راه نمودی و ازین مقام پیشتر بردی و آن حالت زیادت می‌شد، و من نام بوالقسم گرگانی شنوده بودم، برخاستم و روی بطوس نهادم و من جایگاه او نمی‌دانستم. چون به شهر رسیدم جای او بپرسیدم، گفتند به محلت رودبار نشیند، در مسجدی با جماعت مریدان، من رفتم تا بدان مسجد، شیخ بوالقسم نشسته بود، من دو رکعت نماز گزاردم و پیش او شدم، او سر در پیش داشت، سر از پیش برآورد و گفت بیا ای بوعلی تا چه داری. سلام کردم و وقایع خویش بگفتم. شیخ بوالقسم گفت مبارک باد! هنوز ابتدا می‌کنی، اگر تربیت یابی به مقامی. برسی با خویشتن گفتم که پیر من اینست، به خدمت او مقام کردم. شیخ ابوالقسم بعد مدت دراز بر من اقبال کرد و عجوزۀ خویش بنام من عقد فرمود و بعد مدتی شیخ بوسعید بطور رسید و من پیش او رفتم، مرا گفت زود باشد ای بوعلی که چون طوطیک ترا در سخن آرند! بسی برنیامد سخن بر من گشاده شد.
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - توصیف صبح و مدح مظفرالدین قزل ارسلان
خاتون زمان بدست شبگیر
ایرج میرزا : مثنوی ها
کار و کوشش سرمایۀ پیروزی است
برزگری کِشته خود را دِرود
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۹
دل باز هوای آشنائی دارد
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۵۸
طلعت مقصود چون ز پرده درآید
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۲۸ - شهر طبریه
طول آن دریا به قیاس شش فرسنگ و عرض آن سه فرسنگ باشد و آب آن دریا خوش بامزه وشهر بر غربی دریاست و همه آب های گرمابه های شهر و فضله آب‌ها بدان دریا می‌رود و مردم آن شهر و ولایت که برکنار آن دریاست همه آب از این دریا خورند، و شنیدم که وقتی امیری بدین شهر آمده بود، فرمود که راه آن پلیدی‌ها و راه آب های چرکین که در آن جا بود بگشودند باز آب دریا خوش شد، و این شهر را دیوار ندارد و بناهای بسیار در میان آب است و زمین دریا سنگ است و منظرها ساخته‌اند بر سر اسطان های رخام که اسطوان‌ها در آب است، و در آن دریا ماهی بسیار است، و درمیان شهر مسجد آدینه است و بر در مسجد چشمه ای است و بر سر آن چشمه گرمابه ای ساخته‌اند و آب چنان گرم است که تا به آب سرد نیامیزند بر خود نتوان ریخت و گویند آن گرمابه سلیمان بن داوود علیه السلام ساخته است و من در آن گرمابه رسیدم، و اندر این شهر طبریه مسجدی است که آن را مسجد یاسمن گویند با جانب غربی مسجدی پاکیزه در میان مسجد دکانی بزرگ است و بر وی محراب‌ها ساخته و گرد بر گرد آن دکان درخت یاسمن نشانده که مسجد را به آن بازخوانند و رواقی است بر جانب مشرق قبر یوشع بن نون در آن جاست و در زیر آن دکان قبر هفتاد پیغمبر است علیهم السلام که بنی اسراییل که بنی اسراییل ایشان را کشته اند، و سوی جنوب شهر دریای لوط است و آن آب تلخ دارد یعنی دریای لوط بر کنار آن دریای لوط است اما هیچ اثری نمانده است. از شخصی شنیدم که گفت در دریای تلخ که دریای لوط است چیزی می‌باشد مانند گاوی از کف دریا فراهم آمده سیاه که صورت گو دارد و به سنگ می‌ماند اما سخت نیست و مردم آن را برگیرند و پاره کنند و به شهرها و ولایت‌ها برند. هر پاره که از آن در زیر درختی کنند. هرگز کرم در زیر آن درخت نیفتد و در آن موضع بیخ درخت را زیان نرساند و بستان از کرم و حشرات زیر زمین غمی نباشد و العهدة علی الراوی و گفت عطاران نیز بخرند و می‌گویند کرمی در داروها افتد و آن را نقره گویند دفع آن کند، و در شهر طبریه حصیر سازند که مصلی نمازی از آن است همان جا به پنج دینار مغربی بخرند، و آن جا در جانب غربی کوهی است و بر آن کوهی است و بر آن کوه پاره ای سنگ خاره است به خط عبری بر آن جا نوشته‌اند که به وقت آن کتابت ثریا به سر حمل بود، و کور ابی هریره آن جاست بیرون شهر در جانب قبله اما کسی آن جا به زیارت نتواند رفتن که مرمان آن جا شیعه باشند و چون کسی آن جا به زیارت رود کودکان غوغا و غلبه به سر آن کس برند و زحمت دهند و سنگ اندازند.
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
مر ز فنا فراغ را مژده برگ و ساز ده