سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
گر عاشقی، از گنه چه باک است حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
عیش ار به دل آبله ناکم گذرانند ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۵۱
تعویذ گشت خوی بدان روی خوب را خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
چون طره عنبر شکنش در شکن افتد شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۸۹
کون جامع وجود انسان است سعدی : غزلیات
غزل ۴۹۰
ای که ز دیده غایبی در دل ما نشستهای آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
عجب مکن گرت آن ترک سیم تن بکشد ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۵۲
تو چنانی که ترا بخت چنانست و چنان عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۲
ای هر دهان ز یاد لبت پر عسل شده محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۵۶ - جواب
شراب و شمع و شاهد عین معنی است ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۵۳
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۶
خواجه حسن مؤدب گوید رحمة اللّه علیه که چون آوازۀ شیخ در نشابور منتشر شد، کی پیر صوفیان آمده است از میهنه و مجلس میگوید، و از اسرار بندگان خدای تعالی خبر باز میدهد، و من صوفیان را خوار نگریستمی، گفتم صوفی علم نداند چگونه مجلس گوید؟ و علم غیب خدای تعالی بهیچ کس نداد بر سبیل امتحان به مجلس شیخ شدم و پیش تخت او بنشستم، جامهای فاخر پوشیده و دستار فوطۀ طبری در سر بسته، با دلی پر انکار و داوری. شیخ مجلس میگفت، چون مجلس بآخر آورد، از جهت درویشی جامۀ خواست، مرا در دل آمد که دستار خویش بدهم، باز گفتم با دل خویش کی مرا این دستار از آمل هدیه آوردهاند، و ده دینار نشابوری قیمت اینست، ندهم. دیگر بار شیخ حدیث دستار کرد، مرا باز در دل افتاد کی دستار بدهم، باز اندیشه را رد کردم و همان اندیشۀ اول در دل آمد. پیری در پهلوی من نشسته بود، سؤال کرد ای شیخ حقّ سبحانه و تعالی با بنده سخن گوید؟ شیخ گفت، از بهر دستارطبری دوبار بیش نگوید. بازآن مرد که در پهلوی تو نشسته است دوبار گفت که این دستار کی در سر داری بدین درویش ده، او میگوید ندهم کی قیمت این ده دینار است و مرا از آمل هدیه آوردهاند. حسن مؤدب گفت چون من آن سخن شنودم لرزه بر من افتاد، برخاستم و فرا پیش شیخ شدم و بوسه بر پای شیخ دادم و دستار و جامه جمله بدان درویش دادم و هیچ انکار و داوری با من نمانده، بنو مسلمان شدم و هر مال و نعمت کی داشتم در راه شیخ فدا کردم و به خدمت شیخ باستادم. و او خادم شیخ ما بوده است، و باقی عمر در خدمت شیخ بیستاد و خاکش بمیهنه است. سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۰۱ - هیزم فروش
با مه هیزم فروش از سوز دل گفتم سخن ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۵۴
ترا روی زرد و مرا روی زرد ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۵۵
بر فلک بر دو مرد پیشه ورند محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
درختان تا شوند از باد گاهی راست گاهی کج ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۵۶
ما و همین دوغ وا و ترب و ترینه ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۵۷
حال عالم سر بسر پرسیدم از فرزانهای شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۸
پیرهن گر کهنه گردد یوسف جان را چه غم ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۵۸
ای بار خدا به حق هستی
شمارهٔ ۳۳۰
گر عاشقی، از گنه چه باک است حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
عیش ار به دل آبله ناکم گذرانند ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۵۱
تعویذ گشت خوی بدان روی خوب را خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
چون طره عنبر شکنش در شکن افتد شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۸۹
کون جامع وجود انسان است سعدی : غزلیات
غزل ۴۹۰
ای که ز دیده غایبی در دل ما نشستهای آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
عجب مکن گرت آن ترک سیم تن بکشد ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۵۲
تو چنانی که ترا بخت چنانست و چنان عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۲
ای هر دهان ز یاد لبت پر عسل شده محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۵۶ - جواب
شراب و شمع و شاهد عین معنی است ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۵۳
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۶
خواجه حسن مؤدب گوید رحمة اللّه علیه که چون آوازۀ شیخ در نشابور منتشر شد، کی پیر صوفیان آمده است از میهنه و مجلس میگوید، و از اسرار بندگان خدای تعالی خبر باز میدهد، و من صوفیان را خوار نگریستمی، گفتم صوفی علم نداند چگونه مجلس گوید؟ و علم غیب خدای تعالی بهیچ کس نداد بر سبیل امتحان به مجلس شیخ شدم و پیش تخت او بنشستم، جامهای فاخر پوشیده و دستار فوطۀ طبری در سر بسته، با دلی پر انکار و داوری. شیخ مجلس میگفت، چون مجلس بآخر آورد، از جهت درویشی جامۀ خواست، مرا در دل آمد که دستار خویش بدهم، باز گفتم با دل خویش کی مرا این دستار از آمل هدیه آوردهاند، و ده دینار نشابوری قیمت اینست، ندهم. دیگر بار شیخ حدیث دستار کرد، مرا باز در دل افتاد کی دستار بدهم، باز اندیشه را رد کردم و همان اندیشۀ اول در دل آمد. پیری در پهلوی من نشسته بود، سؤال کرد ای شیخ حقّ سبحانه و تعالی با بنده سخن گوید؟ شیخ گفت، از بهر دستارطبری دوبار بیش نگوید. بازآن مرد که در پهلوی تو نشسته است دوبار گفت که این دستار کی در سر داری بدین درویش ده، او میگوید ندهم کی قیمت این ده دینار است و مرا از آمل هدیه آوردهاند. حسن مؤدب گفت چون من آن سخن شنودم لرزه بر من افتاد، برخاستم و فرا پیش شیخ شدم و بوسه بر پای شیخ دادم و دستار و جامه جمله بدان درویش دادم و هیچ انکار و داوری با من نمانده، بنو مسلمان شدم و هر مال و نعمت کی داشتم در راه شیخ فدا کردم و به خدمت شیخ باستادم. و او خادم شیخ ما بوده است، و باقی عمر در خدمت شیخ بیستاد و خاکش بمیهنه است. سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۰۱ - هیزم فروش
با مه هیزم فروش از سوز دل گفتم سخن ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۵۴
ترا روی زرد و مرا روی زرد ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۵۵
بر فلک بر دو مرد پیشه ورند محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
درختان تا شوند از باد گاهی راست گاهی کج ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۵۶
ما و همین دوغ وا و ترب و ترینه ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۵۷
حال عالم سر بسر پرسیدم از فرزانهای شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۸
پیرهن گر کهنه گردد یوسف جان را چه غم ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۵۸
ای بار خدا به حق هستی