امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰
نرگس پرخواب او از چشم من بردست خواب سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۵
عنکبوت ضعیف نتواند مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۰۴
تا تو بخودی ترا به خود ره ندهد صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۴
چندین کتاب در گرو باده کرده ایم فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
درین محنت سرا آن به که عاقل خانه کم گیرد امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
نه با منی ار چه همنشینی با من سعدی : قطعات
شمارهٔ ۶ - در ستایش
هر که در بند تو شد بستهٔ جاوید بماند سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
جز نقش صورتت دل، نقشی نمیپذیرد غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
نیست وقتی که به ما کاهشی از غم نرسد صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۲
فروغ روی تو چون از نقاب می گذرد سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
ساقی دلگشای ما آمد پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
بام شکسته
بادی وزید و لانهٔ خردی خراب کرد سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۷
دلا ز بزم حریفان چو غنچه پنهان باش امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰۸
چو بنمایی رخ گلنار گونه سعدالدین وراوینی : باب اول
حکایت هنبوی با ضحّاک
ملک زاده گفت: شنیدم که در عهد ضحّاک که دو مار از هر دو کتف او برآمده بود و هر روز تازه جوانی بگرفتندی و از مغز سرش طعمهٔ آن دو مار ساختندی. زنی بود هنبوی نام، روزی قرعهٔ قضای بد بر پسر و شوهر و برادر او آمد. هر سه را باز داشتند تا آن بیداد معهود برایشان برانند. زن بدرگاه ضحّاک رفت، خاک تظلّم بر سرکنان نوحهٔ دردآمیز در گرفته که رسم هر روز از خانهٔ مردی بود، امروز بر خانهٔ من سه مرد متوجّه چگونه آمد؟ آواز فریاد او در ایوان ضحّاک افتاد، بشیند و از آنحال پرسید. واقعه چنانک بود آنها کردند. فرمود که او را مخیّر کنند تا یکی ازین سهگانه که او خواهد، معاف بگذراند و بدو باز دهند. هنبوی را بدر زندان سرای بردند. اول چشمش بر شوهر افتاد، مهر مؤالفت و موافقت درنهاد او بجنبید و شفقت ازدواج در ضمیر او اختلاج کرد، خواست که او را اختیار کند؛ باز نظرش بر پسر افتاد، نزدیک بود که دست در جگر خویش برد و بجای پسر جگر گوشهٔ خویشتن را در مخلب عقاب آفت اندازد و او را بسلامت بیرون برد؛ همی ناگاه برادر را دید در همان قیداسار گرفتار، سر در پیش افکند خوناب حسرت بر رخسار ریزان، با خود اندیشید که هر چند در ورطهٔ حیرت فرو ماندهام، نمیدانم که از نور دیده و آرامش دل و آرایش زندگانی کدام اختیار کنم و دل بیقرار را بر چه قرار دهم، اما چکنم که قطع پیوند برادری دل بهیچ تأویل رخصت نمیدهد، ع، بر بیبدل چگونه گزیند کسی بدل. زنی جوانم، شوهری دیگر توانم کرد و تواند بود که ازو فرزندی آید که آتش فراق را لختی بآب وصال او بنشانم و زهر فوات این را بتریاک بقای او مداوات کنم، لیکن ممکن نیست که مرا از آن مادر و پدر که گذشتند، برادری دیگر آید تا این مهر برو افکنم. ناکام و ناچار طمع از فرزند و شوهر برگرفت و دست برادر برداشت و از فرزندان بدر آورد. این حکایت بسمع ضحاک رسید، فرمود که فرزند و شوهر را نیز بهنبوی بخشید. این افسانه از بهر آن گفتم تا شاه بداند که مرا از گردش روزگار عوض ذات مبارک او هیچکس نیست و جز از بقای عمر او بهیچ مرادی خرسند نباشم و میاندیشم ازو بال آن خرق که در خرقِ عادت پدران میرود که عیاذاً بِالله حَبلِ نسل بانتقاض رسد و عهد دولت بانقراض انجامد، کَما قالَ عَزَّ مِن قَائِلٍ: فَقُطِعَ دابِرُ القَومِ الَّذینَ ظَلَمُوا. شاه گفت: نقش راستیِ این دعوی از لوح عقیدت خویش برمیخوانم و میدانم که آنچ مینمائی، رنگ تکلّف ندارد، امّا میخواهم که بطریق محاوله بیمجادله درین ابواب خطاب، دستور بشنوی و میان شما بتجاوب و تناوب فصلی مشبع و مستوفی رود تا از تمحیص اندیشهٔ شما، آنچ زبدهٔ کارست، بیرون افتد و من بر آن واقف شوم : ملک زاده گفت: شبهت نیست که اگر دستور بفصاحت زبان و حصافتِ رای و دهای طبع و ذکای ذهن که او را حاصلست خواهد که هر نکتهٔ را قلبی و هر ایجابی را سلبی و هر طردی را عکسی اندیشد، تواند، اما شفاعت بلجاج و نصیحت باحتجاج متمشّی نگردد و من بقدر وسع خویش درین راه قدمی گذاردم و حجاب اختفا از چهرهٔ حقیقت کار برانداختم. اگر میخواهی که گفتهٔ من در نصاب قبول قرار گیرد، قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیِّ ، و اگر نمیخواهی که بر حسب آن کار کنی، لَا اِکراَهَ فِی الدّینِ. سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۵
امیر ما عسل از دست خلق مینخورد سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۶
هر چند که عیبم از قفا میگویند صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
دل را نگاه گرم تو دیوانه میکند فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
در عهد تو حسن را زکاتی نبود هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۶۱- ابوعبداللّه محمّد بن خفیف، رضی اللّه عنه
و منهم: ملک وقت خود اندر تصوّف و طبعش خالی از تکلف و تصرف ابوعبداللّه محمدبن خفیف، رضی اللّه عنه
شمارهٔ ۳۰
نرگس پرخواب او از چشم من بردست خواب سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۵
عنکبوت ضعیف نتواند مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۰۴
تا تو بخودی ترا به خود ره ندهد صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۴
چندین کتاب در گرو باده کرده ایم فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
درین محنت سرا آن به که عاقل خانه کم گیرد امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
نه با منی ار چه همنشینی با من سعدی : قطعات
شمارهٔ ۶ - در ستایش
هر که در بند تو شد بستهٔ جاوید بماند سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
جز نقش صورتت دل، نقشی نمیپذیرد غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
نیست وقتی که به ما کاهشی از غم نرسد صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۲
فروغ روی تو چون از نقاب می گذرد سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
ساقی دلگشای ما آمد پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
بام شکسته
بادی وزید و لانهٔ خردی خراب کرد سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۷
دلا ز بزم حریفان چو غنچه پنهان باش امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰۸
چو بنمایی رخ گلنار گونه سعدالدین وراوینی : باب اول
حکایت هنبوی با ضحّاک
ملک زاده گفت: شنیدم که در عهد ضحّاک که دو مار از هر دو کتف او برآمده بود و هر روز تازه جوانی بگرفتندی و از مغز سرش طعمهٔ آن دو مار ساختندی. زنی بود هنبوی نام، روزی قرعهٔ قضای بد بر پسر و شوهر و برادر او آمد. هر سه را باز داشتند تا آن بیداد معهود برایشان برانند. زن بدرگاه ضحّاک رفت، خاک تظلّم بر سرکنان نوحهٔ دردآمیز در گرفته که رسم هر روز از خانهٔ مردی بود، امروز بر خانهٔ من سه مرد متوجّه چگونه آمد؟ آواز فریاد او در ایوان ضحّاک افتاد، بشیند و از آنحال پرسید. واقعه چنانک بود آنها کردند. فرمود که او را مخیّر کنند تا یکی ازین سهگانه که او خواهد، معاف بگذراند و بدو باز دهند. هنبوی را بدر زندان سرای بردند. اول چشمش بر شوهر افتاد، مهر مؤالفت و موافقت درنهاد او بجنبید و شفقت ازدواج در ضمیر او اختلاج کرد، خواست که او را اختیار کند؛ باز نظرش بر پسر افتاد، نزدیک بود که دست در جگر خویش برد و بجای پسر جگر گوشهٔ خویشتن را در مخلب عقاب آفت اندازد و او را بسلامت بیرون برد؛ همی ناگاه برادر را دید در همان قیداسار گرفتار، سر در پیش افکند خوناب حسرت بر رخسار ریزان، با خود اندیشید که هر چند در ورطهٔ حیرت فرو ماندهام، نمیدانم که از نور دیده و آرامش دل و آرایش زندگانی کدام اختیار کنم و دل بیقرار را بر چه قرار دهم، اما چکنم که قطع پیوند برادری دل بهیچ تأویل رخصت نمیدهد، ع، بر بیبدل چگونه گزیند کسی بدل. زنی جوانم، شوهری دیگر توانم کرد و تواند بود که ازو فرزندی آید که آتش فراق را لختی بآب وصال او بنشانم و زهر فوات این را بتریاک بقای او مداوات کنم، لیکن ممکن نیست که مرا از آن مادر و پدر که گذشتند، برادری دیگر آید تا این مهر برو افکنم. ناکام و ناچار طمع از فرزند و شوهر برگرفت و دست برادر برداشت و از فرزندان بدر آورد. این حکایت بسمع ضحاک رسید، فرمود که فرزند و شوهر را نیز بهنبوی بخشید. این افسانه از بهر آن گفتم تا شاه بداند که مرا از گردش روزگار عوض ذات مبارک او هیچکس نیست و جز از بقای عمر او بهیچ مرادی خرسند نباشم و میاندیشم ازو بال آن خرق که در خرقِ عادت پدران میرود که عیاذاً بِالله حَبلِ نسل بانتقاض رسد و عهد دولت بانقراض انجامد، کَما قالَ عَزَّ مِن قَائِلٍ: فَقُطِعَ دابِرُ القَومِ الَّذینَ ظَلَمُوا. شاه گفت: نقش راستیِ این دعوی از لوح عقیدت خویش برمیخوانم و میدانم که آنچ مینمائی، رنگ تکلّف ندارد، امّا میخواهم که بطریق محاوله بیمجادله درین ابواب خطاب، دستور بشنوی و میان شما بتجاوب و تناوب فصلی مشبع و مستوفی رود تا از تمحیص اندیشهٔ شما، آنچ زبدهٔ کارست، بیرون افتد و من بر آن واقف شوم : ملک زاده گفت: شبهت نیست که اگر دستور بفصاحت زبان و حصافتِ رای و دهای طبع و ذکای ذهن که او را حاصلست خواهد که هر نکتهٔ را قلبی و هر ایجابی را سلبی و هر طردی را عکسی اندیشد، تواند، اما شفاعت بلجاج و نصیحت باحتجاج متمشّی نگردد و من بقدر وسع خویش درین راه قدمی گذاردم و حجاب اختفا از چهرهٔ حقیقت کار برانداختم. اگر میخواهی که گفتهٔ من در نصاب قبول قرار گیرد، قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیِّ ، و اگر نمیخواهی که بر حسب آن کار کنی، لَا اِکراَهَ فِی الدّینِ. سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۵
امیر ما عسل از دست خلق مینخورد سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۶
هر چند که عیبم از قفا میگویند صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
دل را نگاه گرم تو دیوانه میکند فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
در عهد تو حسن را زکاتی نبود هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۶۱- ابوعبداللّه محمّد بن خفیف، رضی اللّه عنه
و منهم: ملک وقت خود اندر تصوّف و طبعش خالی از تکلف و تصرف ابوعبداللّه محمدبن خفیف، رضی اللّه عنه