عبارات مورد جستجو در ۱۷۴ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش
دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی
بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش
من همان به که از او نیک نگه دارم دل
که بد و نیک ندیده‌ست و ندارد نگهش
بوی شیر از لب همچون شکرش می‌آید
گر چه خون می‌چکد از شیوه ی چشم سیهش
چارده ساله بتی چابک شیرین دارم
که به جان حلقه به گوش است مه چاردهش
از پی آن گل نورسته دل ما یا رب
خود کجا شد که ندیدیم در این چند گهش
یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند
ببرد زود به جانداری خود پادشهش
جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه ی در
صدف سینه ی حافظ بود آرامگهش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۷
صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد
بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد
ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم
به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد
ز صبا همی‌رسیدم خبری که می‌پزیدم
ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد
به رخان چون زر من به بر چو سیم خامت
به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد
هله ساقیا سبک­تر ز درون ببند آن در
تو بگو به هر که آید که سر شما ندارد
همه عمر این چنین دم نبده‌­ست شاد و خرم
به حق وفای یاری که دلش وفا ندارد
به ازین چه شادمانی که تو جانی و جهانی؟
چه غم است عاشقان را که جهان بقا ندارد؟
برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب
چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا ندارد؟
به چه روز وصل دلبر همه خاک می‌شود زر؟
اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد
به چه چشم‌های کودن شود از نگار روشن؟
اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد
هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت
چه کند کسی که در کف به جز از دعا ندارد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۹
ای آن که از عزیزی در دیده جات کردند
دیدی که جمله رفتند تنها رهات کردند؟
ای یوسف امانت آخر برادرانت
بفروختندت ارزان واندک بهات کردند
آن‌ها که این جهان را بس بی‌وفا بدیدند
راه اختیار کردند ترک حیات کردند
بسیار خصم داری پنهان و می‌نبینی
کین جمله حیله کردی ویشانت مات کردند
شاهان که ناپدیدند چون حال تو بدیدند
از مهر و از عنایت جمله دعات کردند
با ساکنان سینه بنشین که اهل کینه
مانند طفل دینه بی‌دست و پات کردند
آن‌ها نهفتگانند وین‌ها که اهل رازند
از رنگ همچو چنگی باری دوتات کردند
اندیشه کن از آن‌ها کاندیشه‌هات دانند
کم جو وفا از این‌ها چون بی‌وفات کردند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۹
یار مرا عارض و عذار نه این بود
باغ مرا نخل و برگ و بار نه این بود
عهدشکن گشته‌اند خاصه و عامه
قاعده اهل این دیار نه این بود
روح درین غار غوره وار ترش چیست؟
پرورش و عهد یار غار نه این بود
سیل غم بی‌شمار بار و خرم برد
طمع من از یار بردبار نه این بود
از جهت من چه دیگ می‌پزد آن یار؟
راتبه میر پخته کار نه این بود
دام نهان کرد و دانه ریخت به پیشم
کینه نهان داشت و آشکار نه این بود
ناصح من کژ نهاد و برد ز راهم
شرط امینی مستشار نه این بود
در چمن عیش خار از چه شکفته‌ست؟
منبت آن شهره نوبهار نه این بود
شحنه شد آن دزد من ببست دو دستم
سایسی و عدل شهریار نه این بود
مهل ندادی که عذر خویش بگویم
خوی چو تو کوه باوقار نه این بود
می‌رسدم بوی خون ز گفت درشتش
رایحه ناف مشکبار نه این بود
نوش تو را ذوق و طعم و لطف نه این بود
وان شتر مست خوش عیار نه این بود
پیش شه افغان کنم ز خدعه قلاب
زر من آن نقد خوش عیار نه این بود
شاه چو دریا خزینه‌اش همه گوهر
لیک شهم را خزینه دار نه این بود
بس که گله‌ست این نثار و جمله شکایت
شاه شکور مرا نثار نه این بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۹
بازم صنما چه می‌فریبی تو؟
بازم به دغا چه می‌فریبی تو؟
هر لحظه بخوانی‌‌‌‌ام کریمانه
ای دوست مرا چه می‌فریبی تو؟
عمری تو و عمر بی‌وفا باشد
ما را به وفا چه می‌فریبی تو؟
دل سیر نمی‌شود به جیحون‌ها
ما را به سقا چه می‌فریبی تو؟
تاریک شده‌‌ست چشم، بی‌ماهت
ما را به عصا چه می‌فریبی تو؟
ای دوست دعا وظیفه بنده‌ست
ما را به دعا چه می‌فریبی تو؟
آن را که مثال امن دادی دی
با خوف و رجا چه می‌فریبی تو؟
گفتی به قضای حق رضا باید
ما را به قضا چه می‌فریبی تو؟
چون نیست دواپذیر این دردم
ما را به دوا چه می‌فریبی تو؟
تنها خوردن چو پیشه کردی خوش
ما را به صلا چه می‌فریبی تو؟
چون چنگ نشاط ما شکستی خرد
ما را به سه تا چه می‌فریبی تو؟
ما را بی‌ما چه می‌نوازی تو؟
ما را با ما چه می‌فریبی تو؟
ای بسته کمر به پیش تو جانم
ما را به قبا چه می‌فریبی تو؟
خاموش، که غیر تو نمی‌خواهیم
ما را به عطا چه می‌فریبی تو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۳
کجا شد عهد و پیمانی که می‌کردی، نمی‌گویی؟
کسی را کو به جان و دل تو را جوید، نمی‌جویی؟
دل افگاری که روی خود به خون دیده می‌شوید
چرا از وی نمی‌داری، دو دست خود نمی‌شویی؟
مثال تیر مژگانت شدم من راست یکسانت
چرا ای چشم بخت من، تو با من کژچو ابرویی؟
چه با لذت جفاکاری، که می‌بکشی بدین زاری؟
پس آن گه عاشق کشته، تو را گوید چو خوش خویی
زشیران جمله آهویان، گریزان دیدم و پویان
دلا جویای آن شیری، خدا داند چه آهویی
دلا گرچه نزاری تو، مقیم کوی یاری تو
مرا بس شد ز جان و تن، تو را مژده کزان کویی
به پیش شاه خوش می‌دو، گهی بالا و گه در گو
ازو ضربت زتو خدمت، که او چوگان و تو گویی
دلا جستیم سرتاسر، ندیدم در تو جز دلبر
مخوان ای دل مرا کافر، اگر گویم که تو اویی
غلام‌‌ بی‌خودی زانم که اندر‌‌ بی‌خودی آنم
چو بازآیم به سوی خود، من این سویم تو آن سویی
خمش کن، کز ملامت او بدان ماند که می‌گوید
زبان تو نمی‌دانم، که من ترکم تو هندویی
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۲۹ - آگاهی مجنون از شوهر کردن لیلی
فرزانه سخن سرای بغداد
از سر سخن چنین خبر داد
کان شیفته‌ی رسن بریده
دیوانه‌ی ماه نو ندیده
مجنون جگر کباب گشته
دهقان ده خراب گشته
می‌گشت به هر بسیچ گاهی
مونس نه به جز دریغ و آهی
بوئی که ز سوی یارش آمد
خوشبوی‌تر از بهارش آمد
زان بوی خوش دماغ پرور
اعضاش گرفته رنگ عنبر
آن عنبر تر ز بهر سودا
می‌کرد مفرحی مهیا
بر خاک فتاده چون ذلیلان
در زیر درختی از مغیلان
زانروی که روی کار نشناخت
خار از گل و گل ز خار نشناخت
ناگه سیهی شتر سواری
بگذشت بر او چو گرزه ماری
چون دید در آن اسیر بی‌رخت
بگرفت زمام ناقه را سخت
غرید به شکل نره دیوی
برداشت چو غافلان غریوی
کی بی‌خبر از حساب هستی
مشغول به کار بت‌پرستی
به گرز بتان عنان بتابی
کز هیچ بتی وفا نیابی
این کار که هست نیست با نور
وان یار که نیست هست ازین دور
بیکار کسی تو با چنین کار
بی‌یار بهی تو از چنین یار
آن دوست که دل بدو سپردی
بر دشمنیش گمان نبردی
شد دشمن تو ز بی‌وفائی
خود باز برید از آشنائی
چون خرمن خود به باد دادت
بد عهد شد و نکرد یادت
دادند به شوهری جوانش
کردند عروس در زمانش
و او خدمت شوی را بسیچید
پیچید در اوی و سر نه‌پیچید
باشد همه روزه گوش در گوش
با شوهر خویشتن هم آغوش
کارش همه بوسه و کنار است
تو در غم کارش این چه کار است
چون او ز تو دور شد به فرسنگ
تو نیز بزن قرابه بر سنگ
چون ناوردت به سالها یاد
زو یاد مکن چه کارت افتاد
زن گر نه یکی هزار باشد
در عهد کم استوار باشد
چون نقش وفا و عهد بستند
بر نام زنان قلم شکستند
زن دوست بود ولی زمانی
تا جز تو نیافت مهربانی
چون در بر دیگری نشیند
خواهد که دگر ترا نه‌بیند
زن میل ز مرد بیش دارد
لیکن سوی کام خویش دارد
زن راست نبازد آنچه بازد
جز زرق نسازد آنچه سازد
بسیار جفای زن کشیدند
وز هیچ زنی وفا ندیدند
مردی که کند زن آزمائی
زن بهتر از او به بی‌وفائی
زن چیست نشانه گاه نیرنگ
در ظاهر صلح و در نهان جنگ
در دشمنی آفت جهانست
چون دوست شود هلاک جانست
گوئی که بکن نمی‌نیوشد
گوئی که مکن دو مرده کوشد
چون غم خوری او نشاط گیرد
چون شاد شوی ز غم بمیرد
این کار زنان راست باز است
افسون زنان بد دراز است
مجنون ز گزاف آن سیه کوش
برزد ز دل آتشی جگر جوش
از درد دلش که در برافتاد
از پای چو مرغ در سر افتاد
چندان سر خود بکوفت بر سنگ
کز خون همه کوه گشت گلرنگ
افتاد میان سنگ خاره
جان پاره و جامه‌پاره پاره
آن دیو که آن فسون بر او خواند
از گفته خویشتن خجل ماند
چندان نگذشت از آن بلندی
کان دل شده یافت هوشمندی
آمد به هزار عذر در پیش
کای من خجل از حکایت خویش
گفتم سخنی دروغ و بد رفت
عفوم کن کانچه رفت خود رفت
گر با تو یکی مزاح کردم
بر عذر تو جان مباح کردم
آن پرده‌نشین روی بسته
هست از قبل تو دلشکسته
شویش که ورا حریف و جفتست
سر با سر او شبی نخفت‌ست
گرچه دگری نکاح بستش
ار عهد تو دور نیست دستش
جز نام تو بر زبان نیارد
غیر تو کس از جهان ندارد
یکدم نبود که آن پریزاد
صد بار نیاورد ترا یاد
سالیست که شد عروس و بیشست
با مهر تو و به مهر خویشست
گر بی تو هزار سال باشد
بر خوردن از او محال باشد
مجنون که در آن دروغگوئی
دید آینه‌ای بدان دوروئی
اندک‌تر از آنچه بود غم خورد
کم مایه از آنچه کرد کم کرد
می‌بود چو مراغ پر شکسته
زان ضربه که خورد سرشکسته
از جزع پر آب لعل می‌سفت
بر عهد شکسته بیت می‌گفت
سامان و سری نداشت کارش
کز وی خبری نداشت یارش
مشاطه این عروس نو عهد
در جلوه چنان کشیدش از مهد
کان مهدنشین عروس جماش
رشگ قلم هزار نقاش
چون گشت به شوی پای بسته
بود از پی دوست دل شکسته
غمخواره او غمی دگر یافت
کز کردن شوی او خبر یافت
گشته خرد فرشته فامش
مجنون‌تر از آنکه بود نامش
افتاده چو مرغ پر فشانده
بیش از نفسی در او نمانده
در جستن آب زندگانی
برجست به حالتی که دانی
شد سوی دیار آن پریروی
باریک شده ز مویه چون موی
با او به زبان باد می‌گفت
کی جفت نشاط گشته با جفت
کو آن دو به دو بهم نشستن
عهدی به هزار عهده بستن
کو آن به وصال امید دادن
سر بر خط خاضعی نهادن
دعوی کردن به دوستاری
دادن به وفا امیدواری
و امروز به ترک عهد گفتن
رخ بی گنهی ز من نهفتن
گیرم دلت از سر وفا شد
آن دعوی دوستی کجا شد
من با تو به کار جان فروشی
کار تو همه زبان فروشی
من مهر ترا به جان خریده
تو مهر کسی دگر گزیده
کس عهد کسی چنین گذارد؟
کو را نفسی به یاد نارد؟
با یار نو آنچنان شدی شاد
کز یار قدیم ناوری یاد
گر با دگری شدی هم‌آغوش
ما را به زبان مکن فراموش
شد در سر باغ تو جوانیم
آوخ همه رنج باغبانیم
این فاخته رنج برد در باغ
چون میوه رسید می‌خورد زاغ
خرمای تو گرچه سازگار است
با هر که به جز منست خار است
با آه چو من سموم داغی
کس بر نخورد ز چون تو باغی
چون سرو روانی ای سمنبر
از سرو نخورده هیچکس بر
برداشتی اولم به یاری
بگذاشتی آخرم به خواری
آن روز که دل به تو سپردم
هرگز به تو این گمان نبردم
بفریفتیم به عهد و سوگند
کان تو شوم به مهر و پیوند
سوگند نگر چه راست خوردی!
پیوند نگر چه راست کردی!
کردی دل خود به دیگری گرم
وز دیده من نیامدت شرم
تنها نه من و توئیم در دور
کازرم یکی کنیم با جور
دیگر متعرفان بکارند
کایشان بد و نیکها شمارند
بینند که تا غم تو خوردم
با من تو و با تو من چه کردم
گیرم که مرا دو دیده بستند
آخر دگران نظاره هستند
چون عهده عهد باز جویند
جز عهد شکن ترا چه گویند
فرخ نبود شکستن عهد
اندیشه کن از شکستن مهد
گل تا نشکست عهد گلزار
نشکست زمانه در دلش خار
می تا نشکست روی اوباش
در نام شکستگی نشد فاش
شب تا نشکست ماه را جام
با روی سیه نشد سرانجام
در تو به چه دل امید بندم
وز تو به چه روی باز خندم
کان وعده که پی در او فشردی
عمرم شد و هم به سر نبردی
تو آن نکنی که من شوم شاد
وانکس نه منم که نارمت یاد
با اینهمه رنج کز تو سنجم
رنجیده شوم گر از تو رنجم
غم در دل من چنان نشاندی
کازرم در آن میان نماندی
آن روی نه کاشنات خوانم
وان دل نه که بی‌وفات دانم
عاجز شده‌ام ز خوی خامت
تا خود چه توان نهاد نامت
با اینهمه جورها که رانی
هم قوت جسم و قوت جانی
بیداد تو گر چه عمر کاهست
زیبائی چهره عذر خواهست
آنرا که چنان جمال باشد
خون همه کس حلال باشد
روزی تو و من چراغ دل ریش
به زان نبود که می‌رمت پیش
مه گر شکرین بود تو ماهی
شه گر به دو رخ بود تو شاهی
گل در قصبی و لاله در خز
شیرین ورزین چو شیره رز
گر آتش بیندت بدان نور
آبش به دهان درآید از دور
باغ ارچه گل و گلاله دارست
از عکس رخت نواله خوارست
اطلس که قبای لعل شاهیست
با قرمزی رخ تو کاهیست
ز ابروی تو هر خمی خیالیست
هر یک شب عید را هلالیست
گر عود نه صندل سپید است
با سرخ گل تو سرخ بید است
سلطان رخت به چتر مشگین
هم ملک حبش گرفت و هم چین
از خوبی چهره چنین یار
دشوار توان برید دشوار
تدبیر دگر جز این ندانم
کین جان به سر تو برفشانم
آزرم وفای تو گزینم
در جور و جفای تو نبینم
هم با تو شکیب را دهم ساز
تا عمر کجا عنان کشد باز
سعدی : غزلیات
غزل ۸
ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را
من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را
امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم
آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را
گر بی‌وفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی
کان کافر اعدا می‌کشد وین سنگدل احباب را
فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را
«سعدی! چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو»
ای بی‌بصر! من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را
سعدی : غزلیات
غزل ۱۳
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را
مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را
همچنان امید می‌دارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را
رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبله‌ای دارند و ما زیبا نگار خویش را
خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمی‌خواهم غبار خویش را
دوش حورازاده‌ای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران می‌گفت یار خویش را
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را
گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را
ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را
سعدی : غزلیات
غزل ۲۶
ما را همه شب نمی‌برد خواب
ای خفته ی روزگار دریاب
در بادیه تشنگان بمردند
وز حله به کوفه می‌رود آب
ای سخت کمان سست پیمان
این بود وفای عهد اصحاب
خار است به زیر پهلوانم
بی روی تو خوابگاه سنجاب
ای دیده ی عاشقان به رویت
چون روی مجاوران به محراب
من تن به قضای عشق دادم
پیرانه سر آمدم به کتاب
زهر از کف دست نازنینان
در حلق چنان رود که جلاب
دیوانه ی کوی خوب رویان
دردش نکند جفای بواب
سعدی نتوان به هیچ کشتن
الا به فراق روی احباب
سعدی : غزلیات
غزل ۸۱
چه روی است آن که پیش کاروان است
مگر شمعی به دست ساروان است
سلیمان است گویی در عماری
که بر باد صبا تختش روان است
جمال ماه پیکر بر بلندی
بدان ماند که ماه آسمان است
بهشتی صورتی در جوف محمل
چو برجی کآفتابش در میان است
خداوندان عقل این طرفه بینند
که خورشیدی به زیر سایبان است
چو نیلوفر در آب و مهر در میغ
پری رخ در نقاب پرنیان است
ز روی کار من برقع برانداخت
به یک بار آن که در برقع نهان است
شتر پیشی گرفت از من به رفتار
که بر من بیش از او بار گران است
زهی اندک وفای سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربان است
تو را گر دوستی با ما همین بود
وفای ما و عهد ما همان است
بدار ای ساربان آخر زمانی
که عهد وصل را آخرزمان است
وفا کردیم و با ما غدر کردند
برو سعدی که این پاداش آن است
ندانستی که در پایان پیری
نه وقت پنجه کردن با جوان است
سعدی : غزلیات
غزل ۹۰
سرمست درآمد از درم دوست
لب خنده زنان چو غنچه در پوست
چون دیدمش آن رخ نگارین
در خود به غلط شدم که این اوست
رضوان در خلد باز کردند
کز عطر مشام روح خوش بوست
پیش قدمش به سر دویدم
در پای فتادمش که ای دوست
یک باره به ترک ما بگفتی
زنهار نگویی این نه نیکوست
بر من که دلم چو شمع یکتاست
پیراهن غم چو شمع ده توست
چشمش به کرشمه گفت با من
در نرگس مست من چه آهوست
گفتم همه نیکوییست لیکن
اینست که بی‌وفا و بدخوست
بشنو نفسی دعای سعدی
گر چه همه عالمت دعاگوست
سعدی : غزلیات
غزل ۲۰۳
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد
مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد
من اول روز دانستم که این عهد
که با من می‌کنی محکم نباشد
که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد
مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد
بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد
نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عیش بی همدم نباشد
نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد
حدیث دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد
سعدی : غزلیات
غزل ۳۶۴
من اندر خود نمی‌یابم که روی از دوست برتابم
بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی
وگر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم
بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه
که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم
مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان
وگر جنگ مغول باشد نگردانی ز محرابم
مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه
که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم
سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم
دگر ره پای می‌بندد وفای عهد اصحابم
نگفتی بی‌وفا یارا که دلداری کنی ما را
الا ار دست می‌گیری بیا کز سر گذشت آبم
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم
بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم
حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد
دری دیگر نمی‌دانم مکن محروم از این بابم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۲۷
من از اینجا به ملامت نروم
که من اینجا به امیدی گروم
گر به عقلم سخنی می‌گویند
بیم آن است که دیوانه شوم
گوش دل رفته به آواز سماع
نتوانم که نصیحت شنوم
همه گو باد ببر خرمن عمر
دو جهان بی تو نیرزد دو جوم
دوستان عیب و ملامت مکنید
کانچه خود کاشته باشم دروم
من بیچاره گردن به کمند
چه کنم گر به رکابش نروم
سعدیا گفت به خوابم بینی
بی‌وفا یارم اگر می‌غنوم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۹۴
ای یار جفا کرده پیوند بریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه مجنون به لیلی نرسیده
در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده
بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده
مرغ دل صاحب نظران صید نکردی
الا به کمان مهره ابروی خمیده
میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس
غمزت به نگه کردن آهوی رمیده
گر پای به در می‌نهم از نقطه شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده
با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده
روی تو مبیناد دگر دیده سعدی
گر دیده به کس باز کند روی تو دیده
سعدی : غزلیات
غزل ۵۰۲
تو با این لطف طبع و دلربایی
چنین سنگین دل و سرکش چرایی
به یک بار از جهان دل در تو بستم
ندانستم که پیمانم نپایی
شب تاریک هجرانم بفرسود
یکی از در درآی ای روشنایی
سری دارم مهیا بر کف دست
که در پایت فشانم چون درآیی
خطای محض باشد با تو گفتن
حدیث حسن خوبان خطایی
نگاری سخت محبوبی و مطبوع
ولیکن سست مهر و بی‌وفایی
دلا گر عاشقی دایم بر آن باش
که سختی بینی و جور آزمایی
و گر طاقت نداری جور مخدوم
برو سعدی که خدمت را نشایی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۱۸
تو خون خلق بریزی و روی درتابی
ندانمت چه مکافات این گنه یابی
تصد عنی فی الجور و النوی لکن
الیک قلبی یا غایة المنی صاب
چو عندلیب چه فریادها که می‌دارم
تو از غرور جوانی همیشه در خوابی
الی العداة وصلتم و تصحبونهمو
و فی وداد کمو قد هجرت احبابی
نه هر که صاحب حسن است جور پیشه کند
تو را چه شد که خود اندر کمین اصحابی
احبتی امرونی بترک ذکراه
لقد اطعت ولکن حبه آبی
غمت چگونه بپوشم که دیده بر رویت
همی گواهی بر من دهد به کذابی
مرا تو بر سر آتش نشانده‌ای عجب آنک
منم در آتش و از حال من تو در تابی
من از تو سیر نگردم که صاحب استسقا
نه ممکن است که هرگز رسد به سیرابی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۲۹
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بد عهد سنگین دل چرا برداشتی
نوع تقصیری تواند بود ای سلطان عشق
تا به یک ره سایه لطف از گدا برداشتی
گفته بودی با تو در خواهم کشیدن جام وصل
جرعه‌ای ناخورده شمشیر جفا برداشتی
خاطر از مهر کسان برداشتم از بهر تو
چون تو را گشتم تو خود خاطر ز ما برداشتی
لعل دیدی لاجرم چشم از شبه بردوختی
در پسندیدی و دست از کهربا برداشتی
شمع برکردی چراغت بازنامد در نظر
گل فرا دست آمدت مهر از گیا برداشتی
دوست بردارد به جرمی یا خطایی دل ز دوست
تو خطا کردی که بی جرم و خطا برداشتی
عمرها در زیر دامن برد سعدی پای صبر
سر ندیدم کز گریبان وفا برداشتی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۳۴
دیدی که وفا به جا نیاوردی
رفتی و خلاف دوستی کردی
بیچارگیم به چیز نگرفتی
درماندگیم به هیچ نشمردی
من با همه جوری از تو خشنودم
تو بی گنهی ز من بیازردی
خود کردن و جرم دوستان دیدن
رسمیست که در جهان تو آوردی
نازت ببرم که نازک اندامی
بارت بکشم که نازپروردی
ما را که جراحت است خون آید
درد تو چنم که فارغ از دردی
گفتم که نریزم آب رخ زین بیش
بر خاک درت که خون من خوردی
وین عشق تو در من آفریدستند
هرگز نرود ز زعفران زردی
ای ذره تو در مقابل خورشید
بیچاره چه می‌کنی بدین خردی
در حلقه کارزار جان دادن
بهتر که گریختن به نامردی
سعدی سپر از جفا نیندازد
گل با گیه است و صاف با دردی