عبارات مورد جستجو در ۴۹۶ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۶
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
تشنهیی بر لب جو بین که چه در خواب شدهست
بر سر گنج گدا بین که چه پرتاب شدهست
ای بسا خشک لبا کز گره سحر کسی
در ارس بیخبر از آب چو دولاب شدهست
چشم بند ار نبدی که گرو شمع شدی؟
کآفتاب سحری ناسخ مهتاب شدهست
ترسد ار شمع نباشد بنبیند مه را
دل آن گول ازین ترس چو سیماب شدهست
چون سلیمان نهان است که دیوانش دل است
جان محجوب از او مفخر حجاب شدهست
ای بسا سنگ دلا که حجرش لعل شده ست
ای بسا غوره درین معصره دوشاب شدهست
این چه مشاطه و گلگونهٔ غیب است کزو
زعفرانی رخ عشاق چو عناب شدهست
چند عثمان پر از شرم که از مستی او
چون عمر شرم شکن گشته و خطاب شدهست
طرفه قفال کز انفاس کند قفل و کلید
من دکان بستم کو فاتح ابواب شدهست
بر سر گنج گدا بین که چه پرتاب شدهست
ای بسا خشک لبا کز گره سحر کسی
در ارس بیخبر از آب چو دولاب شدهست
چشم بند ار نبدی که گرو شمع شدی؟
کآفتاب سحری ناسخ مهتاب شدهست
ترسد ار شمع نباشد بنبیند مه را
دل آن گول ازین ترس چو سیماب شدهست
چون سلیمان نهان است که دیوانش دل است
جان محجوب از او مفخر حجاب شدهست
ای بسا سنگ دلا که حجرش لعل شده ست
ای بسا غوره درین معصره دوشاب شدهست
این چه مشاطه و گلگونهٔ غیب است کزو
زعفرانی رخ عشاق چو عناب شدهست
چند عثمان پر از شرم که از مستی او
چون عمر شرم شکن گشته و خطاب شدهست
طرفه قفال کز انفاس کند قفل و کلید
من دکان بستم کو فاتح ابواب شدهست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشاد است
جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شاد است
نقدهایی که نه نقد غم توست آن خاکست
غیر پیمودن بادهی هوس تو باد است
کار او دارد کآموختهٔ کار تواست
زانک کار تو یقین کارگه ایجاد است
آسمان را و زمین را خبرست و معلوم
کآسمان همچو زمین امر تو را منقادست
روی بنمای و خمار دو جهان را بشکن
نه که امروز خماران تو را میعاد است؟
آفتاب ار چه درین دور فریدست و وحید
شرقیانند که او در صفشان آحاد است
خسروان خاک کفش را به خدا تاج کنند
هر که شیرین تو را دلشده چون فرهادست
مینهد بر لب خود دست دل من که خموش
این چه وقت سخنست و چه گه فریاد است؟
جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شاد است
نقدهایی که نه نقد غم توست آن خاکست
غیر پیمودن بادهی هوس تو باد است
کار او دارد کآموختهٔ کار تواست
زانک کار تو یقین کارگه ایجاد است
آسمان را و زمین را خبرست و معلوم
کآسمان همچو زمین امر تو را منقادست
روی بنمای و خمار دو جهان را بشکن
نه که امروز خماران تو را میعاد است؟
آفتاب ار چه درین دور فریدست و وحید
شرقیانند که او در صفشان آحاد است
خسروان خاک کفش را به خدا تاج کنند
هر که شیرین تو را دلشده چون فرهادست
مینهد بر لب خود دست دل من که خموش
این چه وقت سخنست و چه گه فریاد است؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
پیش چنین ماهرو گیج شدن واجب است
عشرت پروانه را شمع و لگن واجب است
هست ز چنگ غمش گوش مرا کشمکش
هر دمم از چنگ او تن تننن واجب است
دلو دو چشم مرا گر چه که کم نیست آب
مردمک دیده را چاه ذقن واجب است
دلبر چون ماه را هر چه کند میرسد
عاشق درگاه را خلق حسن واجب است
طرهٔ خویش ای نگار خوش به کف من سپار
هر که درین چه فتاد داد رسن واجب است
عشق که شهر خوشیست این همه اغیار چیست؟
حفظ چنین شهر را برج و بدن واجب است
غمزهٔ دزدیده را شحنهٔ غم در پی است
روشنی دیده را خوب ختن واجب است
عاشق عیسیٰ نهیی بیخور خر کی زییی
کالبد مرده را گور و کفن واجب است
مریم جان را مخاض برد به نخل و ریاض
منقطع درد را نزل وطن واجب است
نزل دل بارکش هست ملاقات خوش
ناقهٔ پرفاقه را شرب و عطن واجب است
لطف کن ای کان قند راه دهانم ببند
اشتر سرمست را بند دهن واجب است
عشرت پروانه را شمع و لگن واجب است
هست ز چنگ غمش گوش مرا کشمکش
هر دمم از چنگ او تن تننن واجب است
دلو دو چشم مرا گر چه که کم نیست آب
مردمک دیده را چاه ذقن واجب است
دلبر چون ماه را هر چه کند میرسد
عاشق درگاه را خلق حسن واجب است
طرهٔ خویش ای نگار خوش به کف من سپار
هر که درین چه فتاد داد رسن واجب است
عشق که شهر خوشیست این همه اغیار چیست؟
حفظ چنین شهر را برج و بدن واجب است
غمزهٔ دزدیده را شحنهٔ غم در پی است
روشنی دیده را خوب ختن واجب است
عاشق عیسیٰ نهیی بیخور خر کی زییی
کالبد مرده را گور و کفن واجب است
مریم جان را مخاض برد به نخل و ریاض
منقطع درد را نزل وطن واجب است
نزل دل بارکش هست ملاقات خوش
ناقهٔ پرفاقه را شرب و عطن واجب است
لطف کن ای کان قند راه دهانم ببند
اشتر سرمست را بند دهن واجب است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲
اگر خواب آیدم امشب سزای ریش خود بیند
به جای مفرش و بالین همه مشت و لگد بیند
ازیرا خواب کژ بیند که آیینهی خیال است او
که معلوم است تعبیرش اگر او نیک و بد بیند
خصوصا اندرین مجلس که امشب درنمیگنجد
دو چشم عقل پایان بین که صد ساله رصد بیند
شب قدر است وصل او شب قبر است هجر او
شب قبر از شب قدرش کرامات و مدد بیند
خنک جانی که بر بامش همی چوبک زند امشب
شود همچون سحر خندان عطای بیعدد بیند
برو ای خواب خاری زن تو اندر چشم نامحرم
که حیف است آن که بیگانه درین شب قد و خد بیند
شرابش ده بخوابانش برون بر از گلستانش
که تا در گردن او فردا ز غم حبل مسد بیند
ببردی روز در گفتن چو آمد شب خمش باری
که هرک از گفت خامش شد عوض گفت ابد بیند
به جای مفرش و بالین همه مشت و لگد بیند
ازیرا خواب کژ بیند که آیینهی خیال است او
که معلوم است تعبیرش اگر او نیک و بد بیند
خصوصا اندرین مجلس که امشب درنمیگنجد
دو چشم عقل پایان بین که صد ساله رصد بیند
شب قدر است وصل او شب قبر است هجر او
شب قبر از شب قدرش کرامات و مدد بیند
خنک جانی که بر بامش همی چوبک زند امشب
شود همچون سحر خندان عطای بیعدد بیند
برو ای خواب خاری زن تو اندر چشم نامحرم
که حیف است آن که بیگانه درین شب قد و خد بیند
شرابش ده بخوابانش برون بر از گلستانش
که تا در گردن او فردا ز غم حبل مسد بیند
ببردی روز در گفتن چو آمد شب خمش باری
که هرک از گفت خامش شد عوض گفت ابد بیند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹
امشب عجب است ای جان گر خواب رهی یابد
وان چشم کجا خسپد کو چون تو شهی یابد؟
ای عاشق خوش مذهب زنهار مخسب امشب
کان یار بهانه جو بر تو گنهی یابد
من بندهٔ آن عاشق کو نر بود و صادق
کز چستی و شبخیزی از مه کلهی یابد
در خدمت شه باشد شب هم ره مه باشد
تا از ملاء اعلی چون مه سپهی یابد
بر زلف شب آن غازی چون دلو رسن بازی
آموخت که یوسف را در قعر چهی یابد
آن اشتر بیچاره نومید شدهست از جو
میگردد در خرمن تا مشت کهی یابد
بالش چو نمییابد از اطلس روی تو
باشد ز شب قدرت شال سیهی یابد
زان نعل تو در آتش کردند درین سودا
تا هر دل سودایی در خود شرهی یابد
امشب شب قدر آمد خامش شو و خدمت کن
تا هر دل اللهی زالله ولهی یابد
اندر پی خورشیدش شب رو پی اومیدش
تا ماه بلند تو با مه شبهی یابد
وان چشم کجا خسپد کو چون تو شهی یابد؟
ای عاشق خوش مذهب زنهار مخسب امشب
کان یار بهانه جو بر تو گنهی یابد
من بندهٔ آن عاشق کو نر بود و صادق
کز چستی و شبخیزی از مه کلهی یابد
در خدمت شه باشد شب هم ره مه باشد
تا از ملاء اعلی چون مه سپهی یابد
بر زلف شب آن غازی چون دلو رسن بازی
آموخت که یوسف را در قعر چهی یابد
آن اشتر بیچاره نومید شدهست از جو
میگردد در خرمن تا مشت کهی یابد
بالش چو نمییابد از اطلس روی تو
باشد ز شب قدرت شال سیهی یابد
زان نعل تو در آتش کردند درین سودا
تا هر دل سودایی در خود شرهی یابد
امشب شب قدر آمد خامش شو و خدمت کن
تا هر دل اللهی زالله ولهی یابد
اندر پی خورشیدش شب رو پی اومیدش
تا ماه بلند تو با مه شبهی یابد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲
عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد
برگیر و دهل میزن کان ماه پدید آمد
عید آمد ای مجنون غلغل شنو از گردون
کان معتمد سدره از عرش مجید آمد
عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان
کان قیصر مه رویان زان قصر مشید آمد
صد معدن دانایی مجنون شد و سودایی
کان خوبی و زیبایی بیمثل و ندید آمد
زان قدرت پیوستش داوود نبی مستش
تا موم کند دستش گر سنگ و حدید آمد
عید آمد و ما بیاو عیدیم بیا تا ما
بر عید زنیم این دم کان خوان و ثرید آمد
زو زهر شکر گردد زو ابر قمر گردد
زو تازه و تر گردد هر جا که قدید آمد
برخیز به میدان رو در حلقهٔ رندان رو
رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد
غمها ش همه شادی بندش همه آزادی
یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد
من بندهٔ آن شرقم در نعمت آن غرقم
جز نعمت پاک او منحوس و پلید آمد
بربند لب و تن زن چون غنچه و چون سوسن
رو صبر کن از گفتن چون صبر کلید آمد
برگیر و دهل میزن کان ماه پدید آمد
عید آمد ای مجنون غلغل شنو از گردون
کان معتمد سدره از عرش مجید آمد
عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان
کان قیصر مه رویان زان قصر مشید آمد
صد معدن دانایی مجنون شد و سودایی
کان خوبی و زیبایی بیمثل و ندید آمد
زان قدرت پیوستش داوود نبی مستش
تا موم کند دستش گر سنگ و حدید آمد
عید آمد و ما بیاو عیدیم بیا تا ما
بر عید زنیم این دم کان خوان و ثرید آمد
زو زهر شکر گردد زو ابر قمر گردد
زو تازه و تر گردد هر جا که قدید آمد
برخیز به میدان رو در حلقهٔ رندان رو
رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد
غمها ش همه شادی بندش همه آزادی
یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد
من بندهٔ آن شرقم در نعمت آن غرقم
جز نعمت پاک او منحوس و پلید آمد
بربند لب و تن زن چون غنچه و چون سوسن
رو صبر کن از گفتن چون صبر کلید آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۹
درین سرما سر ما داری امروز
سر عیش و تماشا داری امروز
تویی خورشید و ما پیشت چو ذره
که ما را بیسر و پا داری امروز
به چارم آسمان پهلوی خورشید
تو ما را چون مسیحا داری امروز
دلا از سنگ صد چشمه روان کن
که احسان موفا داری امروز
تراشیدی ز رحمت نردبانی
که عزم کوچ بالا داری امروز
زهی دعوت زهی مهمانی زفت
که بر چرخ معلا داری امروز
به پیش هر کسی ماهی بریان
دران ماهی تو دریا داری امروز
درون ماهییی دریا که دیدهست؟
عجایبهای زیبا داری امروز
سر عیش و تماشا داری امروز
تویی خورشید و ما پیشت چو ذره
که ما را بیسر و پا داری امروز
به چارم آسمان پهلوی خورشید
تو ما را چون مسیحا داری امروز
دلا از سنگ صد چشمه روان کن
که احسان موفا داری امروز
تراشیدی ز رحمت نردبانی
که عزم کوچ بالا داری امروز
زهی دعوت زهی مهمانی زفت
که بر چرخ معلا داری امروز
به پیش هر کسی ماهی بریان
دران ماهی تو دریا داری امروز
درون ماهییی دریا که دیدهست؟
عجایبهای زیبا داری امروز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۱
برای عاشق و دزد است شب فراخ و دراز
هلا بیا شب لولی و کار هر دو بساز
من از خزینه سلطان عقیق و در دزدم
نیم خسیس که دزدم قماشه بزاز
درون پرده شبها لطیف دزدانند
که ره برند به حیلت به بام خانه راز
طمع ندارم از شب روی و عیاری
به جز خزینه شاه و عقیق آن شه ناز
رخی که از کر و فرش نماند شب به جهان
زهی چراغ که خورشید سوزی و مه ساز
روا شود همه حاجات خلق در شب قدر
که قدر از چو تو بدری بیافت آن اعزاز
همه تویی و ورای همه دگر چه بود؟
که تا خیال درآید کسی تو را انباز
هلا گذر کن ازین پهن گوشها بگشا
که من حکایت نادر همه کنم آغاز
مسیح را چو ندیدی فسون او بشنو
بپر چو باز سفیدی به سوی طبلک باز
چو نقده زر سرخی تو مهر شه بپذیر
اگر نه تو زر سرخی چراست چندین گاز؟
تو آن زمان که شدی گنج این ندانستی
که هر کجا که بود گنج سر کند غماز؟
بیار گنج و مکن حیله که نخواهی رست
به تف تف و به مصلا و ذکر و زهد و نماز
بدزدی و بنشینی به گوشه مسجد
که من جنید زمانم ابایزید نیاز
قماش بازده آنگاه زهد خود میکن
مکن بهانه ضعف و فرومکش آواز
خموش کن ز بهانه که حبهیی نخرند
درین مقام ز تزویر و حیله طناز
بگیر دامن اقبال شمس تبریزی
که تا کمال تو یابد ز آستینش طراز
هلا بیا شب لولی و کار هر دو بساز
من از خزینه سلطان عقیق و در دزدم
نیم خسیس که دزدم قماشه بزاز
درون پرده شبها لطیف دزدانند
که ره برند به حیلت به بام خانه راز
طمع ندارم از شب روی و عیاری
به جز خزینه شاه و عقیق آن شه ناز
رخی که از کر و فرش نماند شب به جهان
زهی چراغ که خورشید سوزی و مه ساز
روا شود همه حاجات خلق در شب قدر
که قدر از چو تو بدری بیافت آن اعزاز
همه تویی و ورای همه دگر چه بود؟
که تا خیال درآید کسی تو را انباز
هلا گذر کن ازین پهن گوشها بگشا
که من حکایت نادر همه کنم آغاز
مسیح را چو ندیدی فسون او بشنو
بپر چو باز سفیدی به سوی طبلک باز
چو نقده زر سرخی تو مهر شه بپذیر
اگر نه تو زر سرخی چراست چندین گاز؟
تو آن زمان که شدی گنج این ندانستی
که هر کجا که بود گنج سر کند غماز؟
بیار گنج و مکن حیله که نخواهی رست
به تف تف و به مصلا و ذکر و زهد و نماز
بدزدی و بنشینی به گوشه مسجد
که من جنید زمانم ابایزید نیاز
قماش بازده آنگاه زهد خود میکن
مکن بهانه ضعف و فرومکش آواز
خموش کن ز بهانه که حبهیی نخرند
درین مقام ز تزویر و حیله طناز
بگیر دامن اقبال شمس تبریزی
که تا کمال تو یابد ز آستینش طراز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۱
گر لب او شکند نرخ شکر میرسدش
ور رخش طعنه زند بر گل تر میرسدش
گر فلک سجده برد بر در او میسزدش
ور ستاند گرو از قرص قمر میرسدش
ور شه عقل که عالم همگی چاکر اوست
جهت خدمت او بست کمر میرسدش
شاه خورشید که بر زنگی شب تیغ کشید
گر پی هیبتش افکند سپر میرسدش
گر عطارد ز پی دایره و نقطهٔ او
همچو پرگار دوان است به سر میرسدش
آن جمالی که فرشته نبود محرم او
گر ندارد سر دیدار بشر میرسدش
کار و بار ملکانی که زبردست شدند
نکند ور بکند زیر و زبر میرسدش
میشمردم من ازین نوع شنودم ز فلک
که ازینها بگذر چیز دگر میرسدش
ور رخش طعنه زند بر گل تر میرسدش
گر فلک سجده برد بر در او میسزدش
ور ستاند گرو از قرص قمر میرسدش
ور شه عقل که عالم همگی چاکر اوست
جهت خدمت او بست کمر میرسدش
شاه خورشید که بر زنگی شب تیغ کشید
گر پی هیبتش افکند سپر میرسدش
گر عطارد ز پی دایره و نقطهٔ او
همچو پرگار دوان است به سر میرسدش
آن جمالی که فرشته نبود محرم او
گر ندارد سر دیدار بشر میرسدش
کار و بار ملکانی که زبردست شدند
نکند ور بکند زیر و زبر میرسدش
میشمردم من ازین نوع شنودم ز فلک
که ازینها بگذر چیز دگر میرسدش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۲
باز فرود آمدیم بر در سلطان خویش
بازگشادیم خوش بال و پر جان خویش
باز سعادت رسید دامن ما را کشید
بر سر گردون زدیم خیمه و ایوان خویش
دیدهٔ دیو و پری دید ز ما سروری
هدهد جان بازگشت سوی سلیمان خویش
ساقی مستان ما شد شکرستان ما
یوسف جان برگشاد جعد پریشان خویش
دوش مرا گفت یار چونی ازین روزگار؟
چون بود آن کس که دید دولت خندان خویش
آن شکری را که هیچ مصر ندیدش به خواب
شکر که من یافتم در بن دندان خویش
بی زر و سر سروریم بیحشمی مهتریم
قند و شکر میخوریم در شکرستان خویش
تو زر بس نادری نیست کست مشتری
صنعت آن زرگری رو به سوی کان خویش
دور قمر عمرها ناقص و کوته بود
عمر درازی نهاد یار به دوران خویش
دل سوی تبریز رفت در هوس شمس دین
رو رو ای دل بجو زر به حرمدان خویش
بازگشادیم خوش بال و پر جان خویش
باز سعادت رسید دامن ما را کشید
بر سر گردون زدیم خیمه و ایوان خویش
دیدهٔ دیو و پری دید ز ما سروری
هدهد جان بازگشت سوی سلیمان خویش
ساقی مستان ما شد شکرستان ما
یوسف جان برگشاد جعد پریشان خویش
دوش مرا گفت یار چونی ازین روزگار؟
چون بود آن کس که دید دولت خندان خویش
آن شکری را که هیچ مصر ندیدش به خواب
شکر که من یافتم در بن دندان خویش
بی زر و سر سروریم بیحشمی مهتریم
قند و شکر میخوریم در شکرستان خویش
تو زر بس نادری نیست کست مشتری
صنعت آن زرگری رو به سوی کان خویش
دور قمر عمرها ناقص و کوته بود
عمر درازی نهاد یار به دوران خویش
دل سوی تبریز رفت در هوس شمس دین
رو رو ای دل بجو زر به حرمدان خویش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۸
چو رو نمود به منصور وصل دلدارش
روا بود که رساند به اصل دل دارش
من از قباش ربودم یکی کله واری
بسوخت عقل و سر و پایم از کله وارش
شکستم از سر دیوار باغ او خاری
چه خارخار و طلب در دل است ازان خارش
چو شیرگیر شد این دل یکی سحر ز میاش
سزد که زخم کشد از فراق سگسارش
اگر چه کرهٔ گردون حرون و تند نمود
به دست عشق وی آمد شکال و افسارش
اگر چه صاحب صدر است عقل و بس دانا
به جام عشق گرو شد ردا و دستارش
بسا دلا که به زنهار آمد از عشقش
کشان کشان بکشیدش نداد زنهارش
به روز سرد یکی پوستین بد اندر جو
به عور گفتم درجه به جو برون آرش
نه پوستین بود آن خرس بود اندر جو
فتاده بود همیبرد آب جوبارش
درآمد او به طمع تا به پوست خرس رسید
به دست خرس بکرد آن طمع گرفتارش
بگفتمش که رها کن تو پوستین بازآ
چه دور و دیر بماندی به رنج و پیکارش
بگفت رو که مرا پوستین چنان بگرفت
که نیست امید رهایی ز چنگ جبارش
هزار غوطه مرا میدهد به هر ساعت
خلاص نیست ازان چنگ عاشق افشارش
خمش بس است حکایت اشارتی بس کن
چه حاجت است بر عقل طول طومارش
روا بود که رساند به اصل دل دارش
من از قباش ربودم یکی کله واری
بسوخت عقل و سر و پایم از کله وارش
شکستم از سر دیوار باغ او خاری
چه خارخار و طلب در دل است ازان خارش
چو شیرگیر شد این دل یکی سحر ز میاش
سزد که زخم کشد از فراق سگسارش
اگر چه کرهٔ گردون حرون و تند نمود
به دست عشق وی آمد شکال و افسارش
اگر چه صاحب صدر است عقل و بس دانا
به جام عشق گرو شد ردا و دستارش
بسا دلا که به زنهار آمد از عشقش
کشان کشان بکشیدش نداد زنهارش
به روز سرد یکی پوستین بد اندر جو
به عور گفتم درجه به جو برون آرش
نه پوستین بود آن خرس بود اندر جو
فتاده بود همیبرد آب جوبارش
درآمد او به طمع تا به پوست خرس رسید
به دست خرس بکرد آن طمع گرفتارش
بگفتمش که رها کن تو پوستین بازآ
چه دور و دیر بماندی به رنج و پیکارش
بگفت رو که مرا پوستین چنان بگرفت
که نیست امید رهایی ز چنگ جبارش
هزار غوطه مرا میدهد به هر ساعت
خلاص نیست ازان چنگ عاشق افشارش
خمش بس است حکایت اشارتی بس کن
چه حاجت است بر عقل طول طومارش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۸
سفر کردم به هر شهری دویدم
به لطف و حسن تو کس را ندیدم
ز هجران و غریبی بازگشتم
دگرباره بدین دولت رسیدم
ز باغ روی تو تا دور گشتم
نه گل دیدم نه یک میوه بچیدم
به بدبختی چو دور افتادم از تو
ز هر بدبخت صد زحمت کشیدم
چه گویم؟ مرده بودم بیتو مطلق
خدا از نو دگربار آفریدم
عجب گویی منم روی تو دیده؟
منم گویی که آوازت شنیدم؟
بهل تا دست و پایت را ببوسم
بده عیدانه کامروز است عیدم
تو را ای یوسف مصر ارمغانی
چنین آیینه روشن خریدم
به لطف و حسن تو کس را ندیدم
ز هجران و غریبی بازگشتم
دگرباره بدین دولت رسیدم
ز باغ روی تو تا دور گشتم
نه گل دیدم نه یک میوه بچیدم
به بدبختی چو دور افتادم از تو
ز هر بدبخت صد زحمت کشیدم
چه گویم؟ مرده بودم بیتو مطلق
خدا از نو دگربار آفریدم
عجب گویی منم روی تو دیده؟
منم گویی که آوازت شنیدم؟
بهل تا دست و پایت را ببوسم
بده عیدانه کامروز است عیدم
تو را ای یوسف مصر ارمغانی
چنین آیینه روشن خریدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۵
عاشقی بر من پریشانت کنم
کم عمارت کن که ویرانت کنم
گر دو صد خانه کنی زنبوروار
چون مگس بیخان و بیمانت کنم
تو بر آن که خلق را حیران کنی
من بر آن که مست و حیرانت کنم
گر که قافی، تو را چون آسیا
آرم اندر چرخ و گردانت کنم
ور تو افلاطون و لقمانی به علم
من به یک دیدار نادانت کنم
تو به دست من چو مرغی مردهیی
من صیادم، دام مرغانت کنم
بر سر گنجی چو ماری خفتهیی
من چو مار خسته پیچانت کنم
خواه دلیلی گو و خواهی خود مگو
در دلالت عین برهانت کنم
خواه گو لاحول، خواهی خود مگو
چون شهب لاحول شیطانت کنم
چند میباشی اسیر این و آن؟
گر برون آیی ازین، آنت کنم
ای صدف چون آمدی در بحر ما
چون صدفها گوهرافشانت کنم
بر گلویت تیغها را دست نیست
گر چو اسماعیل قربانت کنم
چون خلیلی هیچ از آتش مترس
من ز آتش صد گلستانت کنم
دامن ما گیر اگر تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم
من همایم سایه کردم بر سرت
تا که افریدون و سلطانت کنم
هین قرائت کم کن و خاموش باش
تا بخوانم عین قرآنت کنم
کم عمارت کن که ویرانت کنم
گر دو صد خانه کنی زنبوروار
چون مگس بیخان و بیمانت کنم
تو بر آن که خلق را حیران کنی
من بر آن که مست و حیرانت کنم
گر که قافی، تو را چون آسیا
آرم اندر چرخ و گردانت کنم
ور تو افلاطون و لقمانی به علم
من به یک دیدار نادانت کنم
تو به دست من چو مرغی مردهیی
من صیادم، دام مرغانت کنم
بر سر گنجی چو ماری خفتهیی
من چو مار خسته پیچانت کنم
خواه دلیلی گو و خواهی خود مگو
در دلالت عین برهانت کنم
خواه گو لاحول، خواهی خود مگو
چون شهب لاحول شیطانت کنم
چند میباشی اسیر این و آن؟
گر برون آیی ازین، آنت کنم
ای صدف چون آمدی در بحر ما
چون صدفها گوهرافشانت کنم
بر گلویت تیغها را دست نیست
گر چو اسماعیل قربانت کنم
چون خلیلی هیچ از آتش مترس
من ز آتش صد گلستانت کنم
دامن ما گیر اگر تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم
من همایم سایه کردم بر سرت
تا که افریدون و سلطانت کنم
هین قرائت کم کن و خاموش باش
تا بخوانم عین قرآنت کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۴
اشکم دهل شدهست ازین جام دم به دم
میزن دهل به شکر دلا لم و لم و لم
هین طبل شکر زن، که می طبل یافتی
گه زیر میزن ای دل وگه بم و بم و بم
از بهر من بخر دهلی از دهلزنان
تا برکنم زباغ جهان شاخ و بیخ غم
لشکر رسید و عشق سپهدار لشکر است
صحرا و کوه پر شد از طبل و از علم
ما پرشدیم تا به گلو، ساقی از ستیز
میریزد آن شراب به اسراف همچو یم
دانی که بحر، موج چرا میزند به جوش؟
از من شنو که بحریام و بحر اندرم
تنگ آمدهست و میطلبد موضع فراخ
برمیجهد به سوی هوا آب لاجرم
کان آب از آسمان سفری خوی بوده است
اندر هوا و سیل و که و جوی، ای صنم
آب حیات ما کم از آن آب بحر نیست
ما موج میزنیم ز هستی سوی عدم
نی در جهان خاک قرار است روح را
نی در هوای گنبد این چرخ خم به خم
زان باغ کو شکفت، همان جاست میل جان
یعنی کنار صنع شهنشاه محتشم
بس بس مکن هنوز تو را باده خوردنیست
ما راضیایم خواجه بدین ظلم و این ستم
خاموش باش، فتنه درافکندهیی به شهر
خاموشیاش مجوی که دریاست جان عم
میزن دهل به شکر دلا لم و لم و لم
هین طبل شکر زن، که می طبل یافتی
گه زیر میزن ای دل وگه بم و بم و بم
از بهر من بخر دهلی از دهلزنان
تا برکنم زباغ جهان شاخ و بیخ غم
لشکر رسید و عشق سپهدار لشکر است
صحرا و کوه پر شد از طبل و از علم
ما پرشدیم تا به گلو، ساقی از ستیز
میریزد آن شراب به اسراف همچو یم
دانی که بحر، موج چرا میزند به جوش؟
از من شنو که بحریام و بحر اندرم
تنگ آمدهست و میطلبد موضع فراخ
برمیجهد به سوی هوا آب لاجرم
کان آب از آسمان سفری خوی بوده است
اندر هوا و سیل و که و جوی، ای صنم
آب حیات ما کم از آن آب بحر نیست
ما موج میزنیم ز هستی سوی عدم
نی در جهان خاک قرار است روح را
نی در هوای گنبد این چرخ خم به خم
زان باغ کو شکفت، همان جاست میل جان
یعنی کنار صنع شهنشاه محتشم
بس بس مکن هنوز تو را باده خوردنیست
ما راضیایم خواجه بدین ظلم و این ستم
خاموش باش، فتنه درافکندهیی به شهر
خاموشیاش مجوی که دریاست جان عم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۸
چند قبا بر قد دل دوختم
چند چراغ خرد افروختم
پیر فلک را که قراریش نیست
گردش بس بوالعجب آموختم
گنج کرم آمد مهمان من
وام فقیران ز کرم توختم
حاصل ازین سه سخنم بیش نیست
سوختم و سوختم و سوختم
بر مثل شمعم من پاکباز
ریختم آن دخل که اندوختم
بس که بسی نکتهٔ عیسی جان
در دل و در گوش خر اسپوختم
بس که اذا تم دنا نقصه
تا بنگوید صنم شوخ تم
چند چراغ خرد افروختم
پیر فلک را که قراریش نیست
گردش بس بوالعجب آموختم
گنج کرم آمد مهمان من
وام فقیران ز کرم توختم
حاصل ازین سه سخنم بیش نیست
سوختم و سوختم و سوختم
بر مثل شمعم من پاکباز
ریختم آن دخل که اندوختم
بس که بسی نکتهٔ عیسی جان
در دل و در گوش خر اسپوختم
بس که اذا تم دنا نقصه
تا بنگوید صنم شوخ تم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۳
اگر سزای لب تو نبود گفتهٔ من
برآر سنگ گران و دهان من بشکن
چو طفل بیهده گوید، نه مادر مشفق
پی ادب لب او را فروبرد سوزن؟
دو صد دهان و جهان از برای عز لبت
بسوز و پاره کن و بردران و برهم زن
چو تشنهیی دود استاخ بر لب دریا
نه موج تیغ برآرد ببردش گردن؟
غلام سوسنم ایرا که دید گلشن تو
ز شرم نرگس تو، ده زبانش شد الکن
ولیک من چو دفم، چون زنی تو کف بر من
فغان کنم که رخم را بکوب چون هاون
مرا ز دست منه، تا سماع گرم بود
بکش تو دامن خود از جهان تردامن
بلی، ز گلشن معنیست چشمها مخمور
ولیک نغمهٔ بلبل خوش است در گلشن
اگر تجلی یوسف برهنه خوبتر است
دو چشم باز نگردد مگر به پیراهن
اگر چه شعشعهٔ آفتاب جان اصل است
بران فلک نرسیدهست آدمی بیتن
خمش که گر دهنم مرده شوی بربندد
ز گور من شنوی این نوا پس مردن
برآر سنگ گران و دهان من بشکن
چو طفل بیهده گوید، نه مادر مشفق
پی ادب لب او را فروبرد سوزن؟
دو صد دهان و جهان از برای عز لبت
بسوز و پاره کن و بردران و برهم زن
چو تشنهیی دود استاخ بر لب دریا
نه موج تیغ برآرد ببردش گردن؟
غلام سوسنم ایرا که دید گلشن تو
ز شرم نرگس تو، ده زبانش شد الکن
ولیک من چو دفم، چون زنی تو کف بر من
فغان کنم که رخم را بکوب چون هاون
مرا ز دست منه، تا سماع گرم بود
بکش تو دامن خود از جهان تردامن
بلی، ز گلشن معنیست چشمها مخمور
ولیک نغمهٔ بلبل خوش است در گلشن
اگر تجلی یوسف برهنه خوبتر است
دو چشم باز نگردد مگر به پیراهن
اگر چه شعشعهٔ آفتاب جان اصل است
بران فلک نرسیدهست آدمی بیتن
خمش که گر دهنم مرده شوی بربندد
ز گور من شنوی این نوا پس مردن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۵
ساقی من خیزد بیگفت من
آرد آن بادهٔ وافر ثمن
حاجت نبود که بگویم بیار
بشنود آواز دلم بیدهن
هست تقاضاگر او لطف او
وان کرم بیحد و خلق حسن
ماه برآید، تو مگویش برآ
بر تو زند نور، مگویش بزن
ای به گه بزم بهین عیش و نوش
وی به گه رزم مهین صف شکن
از پی هر گمره نیکو دلیل
وزپی محبوس چه، ای خوش رسن
عالم همچون شب و تو همچو ماه
تو مثل شمعی و جانها لگن
جان مثل ذره بود بیقرار
با تو شود ساکن، نعم السکن
آرد آن بادهٔ وافر ثمن
حاجت نبود که بگویم بیار
بشنود آواز دلم بیدهن
هست تقاضاگر او لطف او
وان کرم بیحد و خلق حسن
ماه برآید، تو مگویش برآ
بر تو زند نور، مگویش بزن
ای به گه بزم بهین عیش و نوش
وی به گه رزم مهین صف شکن
از پی هر گمره نیکو دلیل
وزپی محبوس چه، ای خوش رسن
عالم همچون شب و تو همچو ماه
تو مثل شمعی و جانها لگن
جان مثل ذره بود بیقرار
با تو شود ساکن، نعم السکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۴
عاشقی بر من؟ پریشانت کنم، نیکو شنو
کم عمارت کن، که ویرانت کنم، نیکو شنو
گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار
بی کس و بیخان و بیمانت کنم، نیکو شنو
تو بر آن که خلق مست تو شوند از مرد و زن
من بر آن که مست و حیرانت کنم، نیکو شنو
چون خلیلی، هیچ از آتش مترس، ایمن برو
من ز آتش صد گلستانت کنم، نیکو شنو
گر که قافی، تو را چون آسیای تیزگرد
آورم در چرخ و گردانت کنم، نیکو شنو
ور تو افلاطون و لقمانی به علم و کر و فر
من به یک دیدار نادانت کنم، نیکو شنو
تو به دست من چو مرغی مردهیی وقت شکار
من صیادم، دام مرغانت کنم، نیکو شنو
بر سر گنجی چو ماری خفتهیی ای پاسبان
همچو مار خسته پیچانت کنم، نیکو شنو
ای صدف چون آمدی در بحر ما، غمگین مباش
چون صدفها گوهرافشانت کنم، نیکو شنو
بر گلویت تیغها را دست نی و زخم نی
گر چو اسماعیل قربانت کنم، نیکو شنو
دامن ما گیر اگر تردامنی، تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم، نیکو شنو
من همایم، سایه کردم بر سرت از فضل خود
تا که افریدون و سلطانت کنم، نیکو شنو
هین قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن
تا بخوانم، عین قرآنت کنم، نیکو شنو
کم عمارت کن، که ویرانت کنم، نیکو شنو
گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار
بی کس و بیخان و بیمانت کنم، نیکو شنو
تو بر آن که خلق مست تو شوند از مرد و زن
من بر آن که مست و حیرانت کنم، نیکو شنو
چون خلیلی، هیچ از آتش مترس، ایمن برو
من ز آتش صد گلستانت کنم، نیکو شنو
گر که قافی، تو را چون آسیای تیزگرد
آورم در چرخ و گردانت کنم، نیکو شنو
ور تو افلاطون و لقمانی به علم و کر و فر
من به یک دیدار نادانت کنم، نیکو شنو
تو به دست من چو مرغی مردهیی وقت شکار
من صیادم، دام مرغانت کنم، نیکو شنو
بر سر گنجی چو ماری خفتهیی ای پاسبان
همچو مار خسته پیچانت کنم، نیکو شنو
ای صدف چون آمدی در بحر ما، غمگین مباش
چون صدفها گوهرافشانت کنم، نیکو شنو
بر گلویت تیغها را دست نی و زخم نی
گر چو اسماعیل قربانت کنم، نیکو شنو
دامن ما گیر اگر تردامنی، تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم، نیکو شنو
من همایم، سایه کردم بر سرت از فضل خود
تا که افریدون و سلطانت کنم، نیکو شنو
هین قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن
تا بخوانم، عین قرآنت کنم، نیکو شنو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۴