عبارات مورد جستجو در ۲۲ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : ترکیببندها
شمارهٔ ۴ - ترکیب بند در رثاء
ای فلک کز جور و بیدادست و کین بنیاد تو
عیش را بنیاد کندی وای از بیداد تو
زاتش هستی نشد روشن درین تاریک بوم
شمع تابانی که دورانش نکشت از باد تو
تیشهٔ بیداد و ظلمت ریشهٔ مخلوق کند
پیش خالق میبرند اهل تظلم داد تو
هرکه را هستی صلا داد از تو مستاصل فتاد
بوده گوئی بهر استیصال خلق ایجاد تو
طبع دهر بیوفا نسبت به ارباب وفا
میبرد بیداد از حد لیک از امداد تو
مهلت یک تن نداد از کودک و برنا و پیر
مرگ بیمهلت که هست اندر جهان جلاد تو
هرکجا گنجی که گنجور وجودش پاس داشت
شد به خاک تیره یکسان در خراب آباد تو
خاصه گنج مخزن عصمت که گنجور زمان
از کمال احتجابش خواند ناموس زمان
شمسهٔ عالی نسب بانوی گردون احتشام
زهرهٔ زهرا حسب بلقیس برجیس احترام
زبدهٔ ناموسیان دهر خان پرور که زد
در ازل پروردگارش سکهٔ عصمت به نام
سرو گل نکهت که بوی او صبا در مهد عهد
دایه را از غیرت عفت نمیزد بر مشام
آن که تا روز قیامت از فراق روی خویش
صبح عیش و خرمی را بر قبایل ساخت شام
سرو طوبی قامت کوتاه عمر کم بقا
بیمراد ناامید مشگ بوی تلخکام
فارس گردون فتاد از پشت زین کان نازنین
کرد بر چوبینه مرکب سوی گورستان خرام
بانگ ماتم غلغل اندر عالم بالا فکند
کاسمان نخل بلندی این چنین از پا فکند
هر پدر چون مهر تاج سروری زد بر زمین
هم برادر همچو آتش گشت خاکستر نشین
شیرهٔ جان در تن همشیرهها شد زهر ناب
کز شراب مرگ شد تلخ آن لب چون انگبین
آتش افتد در جهان کز خامه آرد بر زبان
سوز آن مادر که بیند مرگ فرزندی چنین
خانه تا میکرد روشن روی آن شمع طراز
خاک صد غمخانه از اشگ قبایل شد عجین
وقت رفتن چشم پر حسرت چو بر هم مینهاد
آتش اندر خشک و تر زد از نگاه آخرین
آستین از کهکشان بر چشم تر ماند آسمان
بر جهان افشاند چون آن پاکدامان آستین
گرم بازاری ز شور الفراق و الوداع
کرد چون آن سرو نورس رفتن خود را یقین
بود انجام وداعش این سخن کای دوستان
چون ز فیض ابر نیسان سبز گردد بوستان
از من و سر سبزی بستان من یاد آورید
وز جهان آرائی دوران من یاد آورید
در گلستان چون نسیم از سنبل افشاند غبار
از نسیم جعد مشگ افشان من یاد آورید
چشم نرگس چون شود در فتنهسازی بیحجاب
از حجاب نرگس فتان من یاد آورید
سرو چون نازد به خوبی در بهارستان ناز
از سهی سرو نگارستان من یاد آورید
دامن گل در چمن بلبل چو آلاید به اشگ
از من و از پاکی دامان من یاد آورید
جذبهٔ خواهش چو بخشش را کند بازار گرم
از سخا و بخشش و احسان من یاد آورید
من به خاک این عهد و پیمان میبرم باشد شما
روزی از عهد من و پیمان من یاد آورید
آن شکر لب کاسمان از رفتنش لب میگزید
این سخن میگفت و این حرف از قبایل میشنید
کای گلستان حیا حیف از گل رخسار تو
بیمحل رفتی دریغ از سرو خوش رفتار تو
چرخ گر بهر تو شمشیر اجل میکرد تیز
کاش اول کار ما میساخت آنگه کار تو
مرگ ایام جوانی با تو مهپیکر نکرد
آن چه با ما میکند محرومی دیدار تو
نیست گوئی در فلک انجم که چشم ماه را
گریه بر عمر کم است و حسرت بسیار تو
باغ پر گل بود یارب از چه اول مینهاد
رو به خارستان بیبرگی گل بیخار تو
بود صد بازار از کالای هستی پر متاع
صدمه تاراج بر هم زد چرا بازار تو
از سپهر آتش افروز این گمان هرگز نبود
کاین چنین بیگه برآرد دود از گلزار تو
پیچد آنگه در کفن سرو قصب پوش تو را
یکسر از خاک لحد پر سازد آغوش تو را
این چه وقت برگ ریز نخل نو خیز تو بود
این چه هنگام خزان حسرت انگیز تو بود
کشتزار بینم ما از تو صد امید داشت
این چه وقت خشکی ابر مطر ریز تو بود
رفتی و آویخت آن دلها به موئی روزگار
کز قبایل در خم موی دلاویز تو بود
رستخیزی کز قیامتش صد قیامت بیش خاست
در دم آخر وداع وحشت انگیز تو بود
آن چه خیر اندر جهان عیش ما بر باد داد
وقت رفتن خیر باد نوحه آمیز تو بود
وآن چه بیخ عیش کند ای خسرو شیرین لبان
یال و دم به بریدن گلگون و شبدیز تو بود
اقویا دادند چون فرهاد ترک خورد و خواب
جان شیرین داد اما آن که پرویز تو بود
از تو گیتی یک جهان خوبی به زیر خاک برد
و آن چه حسن اندوخت عمری سیلی آمد پاک برد
حیف از آن رای منیر و حیف از آن طبع روان
حیف از آن حسن مقال و حیف از آن حسن بیان
حیف از آن عصمت که در زیر هزاران پرده است
حسن بیآلایش او را جهان اندر جهان
حیف از آن عفت که غیر از باغبان نشنید کس
بوی آن گلها که بودش بوستان در بوستان
حیف از آن پاکی که میرفتند ز اخلاص درست
پاکدامانان به طرف آستینش آستان
حیف از آن آئین محبوبی که از آینیه نیز
غیرتش میخواست دارد طلعت ویرا نهان
حیف از آن صورت که وقت حیرت نظارهاش
خامه افتادی کرام الکاتبین را از بنان
حیف از آن پای نگارین کز تقاضای اجل
شد به تعجیل از نگارستان به گورستان روان
با لحد اندام گلفام تو را ای جان چکار
نکهتستان تو را با خاک گورستان چکار
زیر خاک ای معتدل سرو آن تن زیبا دریغ
واندر آغوش لحد آن قد و آن بالا دریغ
خوابگاه از گور کرد آن پیکر پر نور حیف
سرمه ناک از خاک گشت آن نرگس شهلا دریغ
شد دفین در خاک آن گنج گرانقیمت فسوس
شد چراغ قبر آن روی جهان آرا دریغ
از کسوف مرگ کز عالم برافتد نام وی
آفتاب برج عصمت گشت ناپیدا دریغ
نخل نوخیزی که بودش رسته از باغ بهشت
چون ز جا برخاست افکندش سپهر از پا دریغ
آن که بر حسن مقالش بلبلان را رشگ بود
تا ابد خاموش گشتش غنچه گویا دریغ
وانکه گردش صد پرستار از قبایل بیش بود
ماند در زندان محرومی تن تنها دریغ
لجه نسل شریفش داشت یک در یتیم
رفت و در دریای محنت تا ابد کردش سقیم
تا که از گرد یتیمی پاک سازد روی او
تا که افشاند به دلجوئی غبار از موی او
تا که در نازک مزاجیهای جان سوزش کند
سازگاری با مزاج و همرهی با خوی او
تا که وقت تندخوئی چارهسازیها کند
در تسلی کاری خوی بهانه جوی او
تا که هنگام نوازش کردن اطفال خویش
گه که اندازد نگههای طفیلی سوی او
از مصیبت گریه بر پیر و جوان میافکند
دیدن طفلان دیگر شاد در پهلوی او
وای کز سنگینی بار سر اندوه گشت
سوده در عهد طفولیت سر زانوی او
گه گهش به ره تسلی سوی قبر وی برند
تا دلش آرام گیرد یک نفس از بوی او
بر سر آن قبر پنداری به الفاظ سروش
از زبان حال آن معصومه میآمد به گوش
کی کسان من کنون با بیکسان یاری کنید
طفل مادر مرده را نیکو نگهداری کنید
آن که خونش میخورد حالا غم بیمادری
گه گهش چون مادران از لطف غمخواری کنید
مرگ مادر بر دل طفلان بود بار گران
حسبةلله فکر این گرانباری کنید
چون عزیزان شما با طفل من خواری کنند
قدر من یاد آورید و رفع آن خواری کنید
کودکان را از یتیمی نیست آزاری بتر
ای نکوکاران حذر از کودک آزاری کنید
چون یتیم بیکسان بر بیکسی زاری کند
اتفاقی با دل زارش در آن زاری کنید
در محل آه و زاری بر یتیمیهای او
از دم آتشریزی و از دیده خونباری کنید
بود مادر تا به غایت مایهٔ سامان وی
رفت مادر این زمان جان شما و جان وی
یارب آن معصومه با خیرالنسا محشور باد
مسندش بینور اگر شد مرقدش پرنور باد
نیست فرمان آتش آوردن به نزدیک بهشت
او ز پا تا سر بهشت است آتش از وی دور باد
در مزارستان عام از پرتو همسایگی
جسم پرنورش چراغ صد هزاران گور باد
کلک رحمت هر تحرک کز پی غفران کند
آیتی از مغفرت در شان او مسطور باد
در جهانش آستین بوس آفتاب و ماه بود
در جنانش آستان روب آستین حور باد
از فراق قوم و خویش امروز اگر مغموم گشت
از وصال حور عین فردا دلش مسرور باد
از جهان چون رفت با احسان خیر آن خیره
ذکر خیرش در محافل تا ابد مذکور باد
محتشم شد قصه طولانی سخن کوتاه کن
بهر او حالا تشفع از رسولالله کن
عیش را بنیاد کندی وای از بیداد تو
زاتش هستی نشد روشن درین تاریک بوم
شمع تابانی که دورانش نکشت از باد تو
تیشهٔ بیداد و ظلمت ریشهٔ مخلوق کند
پیش خالق میبرند اهل تظلم داد تو
هرکه را هستی صلا داد از تو مستاصل فتاد
بوده گوئی بهر استیصال خلق ایجاد تو
طبع دهر بیوفا نسبت به ارباب وفا
میبرد بیداد از حد لیک از امداد تو
مهلت یک تن نداد از کودک و برنا و پیر
مرگ بیمهلت که هست اندر جهان جلاد تو
هرکجا گنجی که گنجور وجودش پاس داشت
شد به خاک تیره یکسان در خراب آباد تو
خاصه گنج مخزن عصمت که گنجور زمان
از کمال احتجابش خواند ناموس زمان
شمسهٔ عالی نسب بانوی گردون احتشام
زهرهٔ زهرا حسب بلقیس برجیس احترام
زبدهٔ ناموسیان دهر خان پرور که زد
در ازل پروردگارش سکهٔ عصمت به نام
سرو گل نکهت که بوی او صبا در مهد عهد
دایه را از غیرت عفت نمیزد بر مشام
آن که تا روز قیامت از فراق روی خویش
صبح عیش و خرمی را بر قبایل ساخت شام
سرو طوبی قامت کوتاه عمر کم بقا
بیمراد ناامید مشگ بوی تلخکام
فارس گردون فتاد از پشت زین کان نازنین
کرد بر چوبینه مرکب سوی گورستان خرام
بانگ ماتم غلغل اندر عالم بالا فکند
کاسمان نخل بلندی این چنین از پا فکند
هر پدر چون مهر تاج سروری زد بر زمین
هم برادر همچو آتش گشت خاکستر نشین
شیرهٔ جان در تن همشیرهها شد زهر ناب
کز شراب مرگ شد تلخ آن لب چون انگبین
آتش افتد در جهان کز خامه آرد بر زبان
سوز آن مادر که بیند مرگ فرزندی چنین
خانه تا میکرد روشن روی آن شمع طراز
خاک صد غمخانه از اشگ قبایل شد عجین
وقت رفتن چشم پر حسرت چو بر هم مینهاد
آتش اندر خشک و تر زد از نگاه آخرین
آستین از کهکشان بر چشم تر ماند آسمان
بر جهان افشاند چون آن پاکدامان آستین
گرم بازاری ز شور الفراق و الوداع
کرد چون آن سرو نورس رفتن خود را یقین
بود انجام وداعش این سخن کای دوستان
چون ز فیض ابر نیسان سبز گردد بوستان
از من و سر سبزی بستان من یاد آورید
وز جهان آرائی دوران من یاد آورید
در گلستان چون نسیم از سنبل افشاند غبار
از نسیم جعد مشگ افشان من یاد آورید
چشم نرگس چون شود در فتنهسازی بیحجاب
از حجاب نرگس فتان من یاد آورید
سرو چون نازد به خوبی در بهارستان ناز
از سهی سرو نگارستان من یاد آورید
دامن گل در چمن بلبل چو آلاید به اشگ
از من و از پاکی دامان من یاد آورید
جذبهٔ خواهش چو بخشش را کند بازار گرم
از سخا و بخشش و احسان من یاد آورید
من به خاک این عهد و پیمان میبرم باشد شما
روزی از عهد من و پیمان من یاد آورید
آن شکر لب کاسمان از رفتنش لب میگزید
این سخن میگفت و این حرف از قبایل میشنید
کای گلستان حیا حیف از گل رخسار تو
بیمحل رفتی دریغ از سرو خوش رفتار تو
چرخ گر بهر تو شمشیر اجل میکرد تیز
کاش اول کار ما میساخت آنگه کار تو
مرگ ایام جوانی با تو مهپیکر نکرد
آن چه با ما میکند محرومی دیدار تو
نیست گوئی در فلک انجم که چشم ماه را
گریه بر عمر کم است و حسرت بسیار تو
باغ پر گل بود یارب از چه اول مینهاد
رو به خارستان بیبرگی گل بیخار تو
بود صد بازار از کالای هستی پر متاع
صدمه تاراج بر هم زد چرا بازار تو
از سپهر آتش افروز این گمان هرگز نبود
کاین چنین بیگه برآرد دود از گلزار تو
پیچد آنگه در کفن سرو قصب پوش تو را
یکسر از خاک لحد پر سازد آغوش تو را
این چه وقت برگ ریز نخل نو خیز تو بود
این چه هنگام خزان حسرت انگیز تو بود
کشتزار بینم ما از تو صد امید داشت
این چه وقت خشکی ابر مطر ریز تو بود
رفتی و آویخت آن دلها به موئی روزگار
کز قبایل در خم موی دلاویز تو بود
رستخیزی کز قیامتش صد قیامت بیش خاست
در دم آخر وداع وحشت انگیز تو بود
آن چه خیر اندر جهان عیش ما بر باد داد
وقت رفتن خیر باد نوحه آمیز تو بود
وآن چه بیخ عیش کند ای خسرو شیرین لبان
یال و دم به بریدن گلگون و شبدیز تو بود
اقویا دادند چون فرهاد ترک خورد و خواب
جان شیرین داد اما آن که پرویز تو بود
از تو گیتی یک جهان خوبی به زیر خاک برد
و آن چه حسن اندوخت عمری سیلی آمد پاک برد
حیف از آن رای منیر و حیف از آن طبع روان
حیف از آن حسن مقال و حیف از آن حسن بیان
حیف از آن عصمت که در زیر هزاران پرده است
حسن بیآلایش او را جهان اندر جهان
حیف از آن عفت که غیر از باغبان نشنید کس
بوی آن گلها که بودش بوستان در بوستان
حیف از آن پاکی که میرفتند ز اخلاص درست
پاکدامانان به طرف آستینش آستان
حیف از آن آئین محبوبی که از آینیه نیز
غیرتش میخواست دارد طلعت ویرا نهان
حیف از آن صورت که وقت حیرت نظارهاش
خامه افتادی کرام الکاتبین را از بنان
حیف از آن پای نگارین کز تقاضای اجل
شد به تعجیل از نگارستان به گورستان روان
با لحد اندام گلفام تو را ای جان چکار
نکهتستان تو را با خاک گورستان چکار
زیر خاک ای معتدل سرو آن تن زیبا دریغ
واندر آغوش لحد آن قد و آن بالا دریغ
خوابگاه از گور کرد آن پیکر پر نور حیف
سرمه ناک از خاک گشت آن نرگس شهلا دریغ
شد دفین در خاک آن گنج گرانقیمت فسوس
شد چراغ قبر آن روی جهان آرا دریغ
از کسوف مرگ کز عالم برافتد نام وی
آفتاب برج عصمت گشت ناپیدا دریغ
نخل نوخیزی که بودش رسته از باغ بهشت
چون ز جا برخاست افکندش سپهر از پا دریغ
آن که بر حسن مقالش بلبلان را رشگ بود
تا ابد خاموش گشتش غنچه گویا دریغ
وانکه گردش صد پرستار از قبایل بیش بود
ماند در زندان محرومی تن تنها دریغ
لجه نسل شریفش داشت یک در یتیم
رفت و در دریای محنت تا ابد کردش سقیم
تا که از گرد یتیمی پاک سازد روی او
تا که افشاند به دلجوئی غبار از موی او
تا که در نازک مزاجیهای جان سوزش کند
سازگاری با مزاج و همرهی با خوی او
تا که وقت تندخوئی چارهسازیها کند
در تسلی کاری خوی بهانه جوی او
تا که هنگام نوازش کردن اطفال خویش
گه که اندازد نگههای طفیلی سوی او
از مصیبت گریه بر پیر و جوان میافکند
دیدن طفلان دیگر شاد در پهلوی او
وای کز سنگینی بار سر اندوه گشت
سوده در عهد طفولیت سر زانوی او
گه گهش به ره تسلی سوی قبر وی برند
تا دلش آرام گیرد یک نفس از بوی او
بر سر آن قبر پنداری به الفاظ سروش
از زبان حال آن معصومه میآمد به گوش
کی کسان من کنون با بیکسان یاری کنید
طفل مادر مرده را نیکو نگهداری کنید
آن که خونش میخورد حالا غم بیمادری
گه گهش چون مادران از لطف غمخواری کنید
مرگ مادر بر دل طفلان بود بار گران
حسبةلله فکر این گرانباری کنید
چون عزیزان شما با طفل من خواری کنند
قدر من یاد آورید و رفع آن خواری کنید
کودکان را از یتیمی نیست آزاری بتر
ای نکوکاران حذر از کودک آزاری کنید
چون یتیم بیکسان بر بیکسی زاری کند
اتفاقی با دل زارش در آن زاری کنید
در محل آه و زاری بر یتیمیهای او
از دم آتشریزی و از دیده خونباری کنید
بود مادر تا به غایت مایهٔ سامان وی
رفت مادر این زمان جان شما و جان وی
یارب آن معصومه با خیرالنسا محشور باد
مسندش بینور اگر شد مرقدش پرنور باد
نیست فرمان آتش آوردن به نزدیک بهشت
او ز پا تا سر بهشت است آتش از وی دور باد
در مزارستان عام از پرتو همسایگی
جسم پرنورش چراغ صد هزاران گور باد
کلک رحمت هر تحرک کز پی غفران کند
آیتی از مغفرت در شان او مسطور باد
در جهانش آستین بوس آفتاب و ماه بود
در جنانش آستان روب آستین حور باد
از فراق قوم و خویش امروز اگر مغموم گشت
از وصال حور عین فردا دلش مسرور باد
از جهان چون رفت با احسان خیر آن خیره
ذکر خیرش در محافل تا ابد مذکور باد
محتشم شد قصه طولانی سخن کوتاه کن
بهر او حالا تشفع از رسولالله کن
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۸ - پیری
زد پنجه وپنج پنجهام برتن
زین پنجهٔ عظیم رنجه گشتم من
یاربم نکرد زور سرپنجه
با پنجه روزگار مردافکن
شد لاشهٔ عمر پیر و فرسوده
وبن کرهٔ بخت همچنان توسن
خندان خندان جوانیم دزدید
خردک خردک، زمانهٔ رهزن
گریان گشتم ز پیری و خندید
بر گریهٔ من ستارهٔ ربمن
برخاست جوانی از برم گریان
پیری ببرم طپید چشمکزن
آن یک به هزار نعمت آماده
این یک بههزار نکبت آبستن
آن رفت و نهاد بیم باد افراه
این آمد و برد امید پاداشن
از پای فتادم و نیاسودند
یک لحظه ز تاختن، دی و بهمن
ایام نهفت آب و رنگم را
در نقش و نگار سایه و روشن
مویم به مثال صبح روشن شد
روزم به مثابه شب ادکن
هیهات، جوانیا کجا رفتی
بازآکه شویم دست در گردن
داد تو ندادم آن همایون روز
کز فیض تو بود ساحتم گلشن
بودم سرمست قوت بازو
چو بر لب هیرمند، روبینتن
نه لابهٔ رستمم در آن مستی
بنمودی ره نه پند پشیوتن
ناگاه زکید زال گردون، زد
پیری تیری به چشمم از آهن
اینک منم اوفتاده در دامی
کز وی نرهد به مکر و فن ذیفن
هر روز کسالتی شود پیدا
هر لحظه نقاهتی شود ملعن
یکسو رده بسته شش نر و ماده
چون کره خران چمون و خرگردن
یوحا صفتان که لقمهای سازند
بر سفره اگر نهی کُه قارن
وز سوی دگر به غر و غر بانو
در کار برنج و گندم و روغن
درمانده شوم به بلدهای کانجاست
الکاسب او خدای را دشمن
ور نام پسر نهی حبیبالله
تصحیف شود خبیث و اهربمن
افتاده به جلد ملک دزدی چند
همچون شیشه به جلد جوزاکن
در عرضهٔ خرد به نرخ ارزن، سیم
در بیع دهد به نرخ سیم، ارزن
جوسنگ ترازوبش کم از خردل
خروار قپانش کم ز پنجه من
ناخوانده کتب ز هیچ باب الا
در ییش پدر فصول مکر و فن
نه از در بزم و بذله و جوشش
نه از در رزم و نیزه و جوشن
نه جان کس از زبانشان مأمون
نه عرض کس از فسادشان ایمن
افشانده نمک به خشک ریش ما
یک طایفه خشکمغزتر دامن
نگرفته ز هیچ وقعتی عبرت
ننهاده به هیچ سنتی گردن
خیزند به دعوی و کنند اصرار
برگفته ناصواب و نامتقن
از دفتر حکمت و ادب رفته است
وافتاده به دست مردم برزن
مقیاس تمیز خائن از خادم
میزان عیار عاقل ازکودن
طاعت نبرد ز اوستا شاگرد
حرمت ننهد به روستم بیژن
روزی که جوان و نامجو بودم
پیران بودند قبله میهن
و امروز که پیر گشتهام گویند
پیری به زمانه نیست مستحسن
ای پیر مرنج کاین جوانان نیز
تازند دواسبه سوی این معدن
بیپیر مباد کشور دارا
بیپیر مباد ملکت بهمن
خوبست که خردسالگان زین پس
ندهند دگر به سالخوردی تن
زین پنجهٔ عظیم رنجه گشتم من
یاربم نکرد زور سرپنجه
با پنجه روزگار مردافکن
شد لاشهٔ عمر پیر و فرسوده
وبن کرهٔ بخت همچنان توسن
خندان خندان جوانیم دزدید
خردک خردک، زمانهٔ رهزن
گریان گشتم ز پیری و خندید
بر گریهٔ من ستارهٔ ربمن
برخاست جوانی از برم گریان
پیری ببرم طپید چشمکزن
آن یک به هزار نعمت آماده
این یک بههزار نکبت آبستن
آن رفت و نهاد بیم باد افراه
این آمد و برد امید پاداشن
از پای فتادم و نیاسودند
یک لحظه ز تاختن، دی و بهمن
ایام نهفت آب و رنگم را
در نقش و نگار سایه و روشن
مویم به مثال صبح روشن شد
روزم به مثابه شب ادکن
هیهات، جوانیا کجا رفتی
بازآکه شویم دست در گردن
داد تو ندادم آن همایون روز
کز فیض تو بود ساحتم گلشن
بودم سرمست قوت بازو
چو بر لب هیرمند، روبینتن
نه لابهٔ رستمم در آن مستی
بنمودی ره نه پند پشیوتن
ناگاه زکید زال گردون، زد
پیری تیری به چشمم از آهن
اینک منم اوفتاده در دامی
کز وی نرهد به مکر و فن ذیفن
هر روز کسالتی شود پیدا
هر لحظه نقاهتی شود ملعن
یکسو رده بسته شش نر و ماده
چون کره خران چمون و خرگردن
یوحا صفتان که لقمهای سازند
بر سفره اگر نهی کُه قارن
وز سوی دگر به غر و غر بانو
در کار برنج و گندم و روغن
درمانده شوم به بلدهای کانجاست
الکاسب او خدای را دشمن
ور نام پسر نهی حبیبالله
تصحیف شود خبیث و اهربمن
افتاده به جلد ملک دزدی چند
همچون شیشه به جلد جوزاکن
در عرضهٔ خرد به نرخ ارزن، سیم
در بیع دهد به نرخ سیم، ارزن
جوسنگ ترازوبش کم از خردل
خروار قپانش کم ز پنجه من
ناخوانده کتب ز هیچ باب الا
در ییش پدر فصول مکر و فن
نه از در بزم و بذله و جوشش
نه از در رزم و نیزه و جوشن
نه جان کس از زبانشان مأمون
نه عرض کس از فسادشان ایمن
افشانده نمک به خشک ریش ما
یک طایفه خشکمغزتر دامن
نگرفته ز هیچ وقعتی عبرت
ننهاده به هیچ سنتی گردن
خیزند به دعوی و کنند اصرار
برگفته ناصواب و نامتقن
از دفتر حکمت و ادب رفته است
وافتاده به دست مردم برزن
مقیاس تمیز خائن از خادم
میزان عیار عاقل ازکودن
طاعت نبرد ز اوستا شاگرد
حرمت ننهد به روستم بیژن
روزی که جوان و نامجو بودم
پیران بودند قبله میهن
و امروز که پیر گشتهام گویند
پیری به زمانه نیست مستحسن
ای پیر مرنج کاین جوانان نیز
تازند دواسبه سوی این معدن
بیپیر مباد کشور دارا
بیپیر مباد ملکت بهمن
خوبست که خردسالگان زین پس
ندهند دگر به سالخوردی تن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۸
چو حلقه بر در دل شوق اصفهان بزند
سرشک بر صف مژگان خونچکان بزند
فغان که بلبل مست مرا کشاکش دام
نهشت یک نفس خوش به گلستان بزند
حرام باد برآن سنگدل سراسرباغ
که زخم خار خورد گل به باغبان بزند
چمن طرازی باد صبا شود معلوم
دوروز خار خورد گل به باغبان بزند
ز حرف دشمنی روزگار می آید
که سنگ سرمه به منقار طوطیان بزند
کنار صبح ز خون شفق لبالب شد
سزای آن که دم خوش درین جهان بزند
مرا رخی است که چون آفتاب زردخزان
هزار خنده رنگین به زعفران بزند
به شخ کمانی خود ماه عید می نازد
بگو به غمزه که زوری بر این کمان بزند
زبان شعله به خاشاک می توان بست
کسی که مهر مرا برسر زبان بزند
به حرف تلخ لب خودنمیکنم شیرین
اگر چو غنچه مرا باد بر دهان بزند
بگیر دست مرا ای کمند جذبه تاک
می دوآتشه چند آتشم به جان بزند
نمی زنم گره انتقام بر ابرو
اگر به دیده من خصم صدسنان بزند
چه دولتی است که صائب ز هند برگردد
سراسری دو به بازار اصفهان بزند
سرشک بر صف مژگان خونچکان بزند
فغان که بلبل مست مرا کشاکش دام
نهشت یک نفس خوش به گلستان بزند
حرام باد برآن سنگدل سراسرباغ
که زخم خار خورد گل به باغبان بزند
چمن طرازی باد صبا شود معلوم
دوروز خار خورد گل به باغبان بزند
ز حرف دشمنی روزگار می آید
که سنگ سرمه به منقار طوطیان بزند
کنار صبح ز خون شفق لبالب شد
سزای آن که دم خوش درین جهان بزند
مرا رخی است که چون آفتاب زردخزان
هزار خنده رنگین به زعفران بزند
به شخ کمانی خود ماه عید می نازد
بگو به غمزه که زوری بر این کمان بزند
زبان شعله به خاشاک می توان بست
کسی که مهر مرا برسر زبان بزند
به حرف تلخ لب خودنمیکنم شیرین
اگر چو غنچه مرا باد بر دهان بزند
بگیر دست مرا ای کمند جذبه تاک
می دوآتشه چند آتشم به جان بزند
نمی زنم گره انتقام بر ابرو
اگر به دیده من خصم صدسنان بزند
چه دولتی است که صائب ز هند برگردد
سراسری دو به بازار اصفهان بزند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۲
سر بر فلک ز همت والا کشیده ام
تسبیح را ز دست ثریا کشیده ام
هرگز نشد که بر سر حرف آورم ترا
من کز دهان غنچه سخن وا کشیده ام
گرکوه بیستون طرف بحث من شده است
در خاک و خون به موی مدارا کشیده ام
نیسان چرا گهر نکند قطره مرا؟
کم محنتی ز تلخی دریا کشیده ام؟
از پا کشند بی ادبان خار را و من
از خار راه او ز ادب پا کشیده ام
از خاکمال حادثه ایمن نبوده ام
چون سایه رخت خویش به هر جا کشیده ام
بارست بر تجرد من تهمت لباس
داغم که پا به دامن صحرا کشیده ام!
صائب دچار نشتر الماس گشته است
بیش از گلیم خویش اگر پا کشیده ام
تسبیح را ز دست ثریا کشیده ام
هرگز نشد که بر سر حرف آورم ترا
من کز دهان غنچه سخن وا کشیده ام
گرکوه بیستون طرف بحث من شده است
در خاک و خون به موی مدارا کشیده ام
نیسان چرا گهر نکند قطره مرا؟
کم محنتی ز تلخی دریا کشیده ام؟
از پا کشند بی ادبان خار را و من
از خار راه او ز ادب پا کشیده ام
از خاکمال حادثه ایمن نبوده ام
چون سایه رخت خویش به هر جا کشیده ام
بارست بر تجرد من تهمت لباس
داغم که پا به دامن صحرا کشیده ام!
صائب دچار نشتر الماس گشته است
بیش از گلیم خویش اگر پا کشیده ام
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در مدح عمید حسن
امروز هیچ خلق چو من نیست
جز رنج ازین نحیف بدن نیست
لرزان تر و نحیف تر از من
در باغ شاخ و برگ سمن نیست
انگشتریست پشت من گویی
اشکم جز از عقیق یمن نیست
از نظم و نثر عاجز گشتم
گویی مرا زبان و دهن نیست
از تاب درد سوزش دل هست
وز بار ضعف قوت تن نیست
این هست و آرزوی دل من
جز مجلس عمید حسن نیست
صدری که جز به صدر بزرگیش
اقبال را مقام وطن نیست
چون طبع و خلق او گل و سوسن
در هیچ باغ و هیچ چمن نیست
لؤلؤ و در چو خط و چو لفظش
ولله که در قطیف و عدن نیست
اصل سخن شده ست کمالش
واندر کمالش ایچ سخن نیست
مداح بس فراوان دارد
لیکن از آن یکیش چو من نیست
جز رنج ازین نحیف بدن نیست
لرزان تر و نحیف تر از من
در باغ شاخ و برگ سمن نیست
انگشتریست پشت من گویی
اشکم جز از عقیق یمن نیست
از نظم و نثر عاجز گشتم
گویی مرا زبان و دهن نیست
از تاب درد سوزش دل هست
وز بار ضعف قوت تن نیست
این هست و آرزوی دل من
جز مجلس عمید حسن نیست
صدری که جز به صدر بزرگیش
اقبال را مقام وطن نیست
چون طبع و خلق او گل و سوسن
در هیچ باغ و هیچ چمن نیست
لؤلؤ و در چو خط و چو لفظش
ولله که در قطیف و عدن نیست
اصل سخن شده ست کمالش
واندر کمالش ایچ سخن نیست
مداح بس فراوان دارد
لیکن از آن یکیش چو من نیست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - در مدح ثقة الملک طاهر و شرح گرفتاری خود
تا بقا مایه نما باشد
ثقت الملک را بقا باشد
طاهر آن آفتاب کز نورش
آفتاب فلک سها باشد
جستن راه خدمت سامیش
جز به وجه ثنا خطا باشد
سختم آسان بود ثنا گفتن
جود او مایه ثنا باشد
ای کریمی کامیدواران را
همه لفظ تو مرحبا باشد
ز دکان نیاز گیتی را
خاک صحن تو کیمیا باشد
چشم اقبال شهریاری را
گرد رخش تو توتیا باشد
بر عدو عنف تو سموم بود
بر ولی لطف تو صبا باشد
حزم و عزم تو چون بگیرد جزم
آن زمین باشد این هوا باشد
سایلان را ز دست تو نه عجب
گر نتیجه همه عطا باشد
تا همی دست راد تو گه بزم
پدر و مادر سخا باشد
رای تو ار شود چو وهمت تیز
بر فلک خط استوا باشد
منحنی می شود فلک پس از آن
کز در او گردش رحا باشد
تا همی جاه گیتی افروزت
همچو مهر اصل هر ضیا باشد
دولتت دولت علایی را
مایه و پایه علا باشد
به خدایی که بر جلالت او
هر چه بینی همه گوا باشد
صفت و نعمت او به نزد خرد
همه آلاء و کبریا باشد
گر چنین پادشا که هست امروز
در جهان هیچ پادشا باشد
خدمت بارگاه مجلس او
عمره و مروه و صفا باشد
ور چو تو مرد هیچ دولت را
نیز در دانش و دها باشد
پس چرا چون منی که بی مثلم
به چنین حبس مبتلا باشد
گر همی باغ فضل را از من
رونق و زینت و بها باشد
چون گل لاله جای من ز چه روی
همه در خار و در گیا باشد
این گنه طبع را نهم که همی
مایه فطنت و ذکا باشد
به خدای ار مرا در این زندان
جز یکی پاره بوریا باشد
نان کشکین اگر بیابم هیچ
راست گویی زلیبیا باشد
چون سرشک و چو روی هرگز
نه عقیق و نه کهربا باشد
آشنا ورزمی ز اشک دو چشم
اگرم چشم آشنا باشد
راست گویی هوای زندانم
دیو و افعی و اژدها باشد
همه گر صورتی نگارد ازو
روی آن صورت از قفا باشد
وانگهم سنگدل نگهبانی
که چنو در کلیسیا باشد
از گرانی بلند چون گردم
تکیه بر چوب و بر عصا باشد
رفتن من دو پی بود وانگاه
پشتم از بار آن دو تا باشد
مر مرا گویی از گرانی بند
پای در سنگ آسیا باشد
پیش چشم آرحال من چو مرا
جمله این برگ و این نوا باشد
حبس را زاده ام و مرا گویی
رنج و غم مادر و نیا باشد
چرخ کژ می زند مراد و همی
هر چه باشد همه دغا باشد
نیک دانی که از قرابت من
چند گریان و پارسا باشد
چون منی را روا مدار امروز
که ز فرزندگان جدا باشد
مانده ایشان به درد و من در رنج
این همه هر دو از قضا باشد
لیکن از دین پاک تو نسزد
که بدین مر تو را رضا باشد
گر عنایت کنی و من بر هم
از بزرگی تو را سزا باشد
نه همی فرصتیت باید جست
گر خلا باشد ار ملا باشد
نکته ای گر برانی از حالم
همه امید من روا باشد
ور کنم شغل هیچ کس پس از این
گردنم در خور قفا باشد
با فلک من سیتزه ها کردم
زان تنم خسته عنا باشد
هر که او با فلک ستیزه کند
جز چنین از فلک چرا باشد
همه مهر و وفاست سیرت من
روزگارم کی آشنا باشد
ای بزرگی که شاخ ملک از تو
همه در نشو و در نما باشد
بنده مادحی چنین در بند
نیک بندیش تا روا باشد
آفتابی بلی سزد که تو را
بس فراوان چو من هبا باشد
گنج ها دارم از هنر که بگفت
کس کزان گونه گنج ها باشد
زین بلا گر مرا به جان بخری
این همه گنج ها تو را باشد
ور بدین حاجتم نعم نکنی
نعم من ز بخت لا باشد
نه همه مردمان چنین گویند
که بغایی طریق ما باشد
گر چنین است پس بود در خور
بند شاعر چو او بغا باشد
شاعر آخر چه گوید و چه کند
که از او فتنه و بلا باشد
گر به عیوق برفرازد سر
شاعر آخر نه هم گدا باشد
مگرش چو محمد ناصر
گوهر از پاک مصطفی باشد
لاجرم جاه و حق حرمت او
چون شهیدان کربلا باشد
گر همی حق بود چو تو باید
شاعران را که پیشوا باشد
تو ثنا و دعای من مشنو
کاین و آن از سر هوا باشد
چون تویی راز چون منی پاداش
نه ثنا باشد و دعا باشد
مدحت من شنو که مدحت من
رشته در بی بها باشد
پس از آواز او چو بشنیدی
همه آوازها صدا باشد
من که در خور ثنای شاه کنم
چون من اندر جهان کجا باشد
ور ز من شد گشاده گنج سخن
بند بر پای من چرا باشد
آب اقبال تو روا باشد
که هر امید از او وفا باشد
بنده بودت به طبع و خواهد بود
در جهان هر که بود یا باشد
ثقت الملک را بقا باشد
طاهر آن آفتاب کز نورش
آفتاب فلک سها باشد
جستن راه خدمت سامیش
جز به وجه ثنا خطا باشد
سختم آسان بود ثنا گفتن
جود او مایه ثنا باشد
ای کریمی کامیدواران را
همه لفظ تو مرحبا باشد
ز دکان نیاز گیتی را
خاک صحن تو کیمیا باشد
چشم اقبال شهریاری را
گرد رخش تو توتیا باشد
بر عدو عنف تو سموم بود
بر ولی لطف تو صبا باشد
حزم و عزم تو چون بگیرد جزم
آن زمین باشد این هوا باشد
سایلان را ز دست تو نه عجب
گر نتیجه همه عطا باشد
تا همی دست راد تو گه بزم
پدر و مادر سخا باشد
رای تو ار شود چو وهمت تیز
بر فلک خط استوا باشد
منحنی می شود فلک پس از آن
کز در او گردش رحا باشد
تا همی جاه گیتی افروزت
همچو مهر اصل هر ضیا باشد
دولتت دولت علایی را
مایه و پایه علا باشد
به خدایی که بر جلالت او
هر چه بینی همه گوا باشد
صفت و نعمت او به نزد خرد
همه آلاء و کبریا باشد
گر چنین پادشا که هست امروز
در جهان هیچ پادشا باشد
خدمت بارگاه مجلس او
عمره و مروه و صفا باشد
ور چو تو مرد هیچ دولت را
نیز در دانش و دها باشد
پس چرا چون منی که بی مثلم
به چنین حبس مبتلا باشد
گر همی باغ فضل را از من
رونق و زینت و بها باشد
چون گل لاله جای من ز چه روی
همه در خار و در گیا باشد
این گنه طبع را نهم که همی
مایه فطنت و ذکا باشد
به خدای ار مرا در این زندان
جز یکی پاره بوریا باشد
نان کشکین اگر بیابم هیچ
راست گویی زلیبیا باشد
چون سرشک و چو روی هرگز
نه عقیق و نه کهربا باشد
آشنا ورزمی ز اشک دو چشم
اگرم چشم آشنا باشد
راست گویی هوای زندانم
دیو و افعی و اژدها باشد
همه گر صورتی نگارد ازو
روی آن صورت از قفا باشد
وانگهم سنگدل نگهبانی
که چنو در کلیسیا باشد
از گرانی بلند چون گردم
تکیه بر چوب و بر عصا باشد
رفتن من دو پی بود وانگاه
پشتم از بار آن دو تا باشد
مر مرا گویی از گرانی بند
پای در سنگ آسیا باشد
پیش چشم آرحال من چو مرا
جمله این برگ و این نوا باشد
حبس را زاده ام و مرا گویی
رنج و غم مادر و نیا باشد
چرخ کژ می زند مراد و همی
هر چه باشد همه دغا باشد
نیک دانی که از قرابت من
چند گریان و پارسا باشد
چون منی را روا مدار امروز
که ز فرزندگان جدا باشد
مانده ایشان به درد و من در رنج
این همه هر دو از قضا باشد
لیکن از دین پاک تو نسزد
که بدین مر تو را رضا باشد
گر عنایت کنی و من بر هم
از بزرگی تو را سزا باشد
نه همی فرصتیت باید جست
گر خلا باشد ار ملا باشد
نکته ای گر برانی از حالم
همه امید من روا باشد
ور کنم شغل هیچ کس پس از این
گردنم در خور قفا باشد
با فلک من سیتزه ها کردم
زان تنم خسته عنا باشد
هر که او با فلک ستیزه کند
جز چنین از فلک چرا باشد
همه مهر و وفاست سیرت من
روزگارم کی آشنا باشد
ای بزرگی که شاخ ملک از تو
همه در نشو و در نما باشد
بنده مادحی چنین در بند
نیک بندیش تا روا باشد
آفتابی بلی سزد که تو را
بس فراوان چو من هبا باشد
گنج ها دارم از هنر که بگفت
کس کزان گونه گنج ها باشد
زین بلا گر مرا به جان بخری
این همه گنج ها تو را باشد
ور بدین حاجتم نعم نکنی
نعم من ز بخت لا باشد
نه همه مردمان چنین گویند
که بغایی طریق ما باشد
گر چنین است پس بود در خور
بند شاعر چو او بغا باشد
شاعر آخر چه گوید و چه کند
که از او فتنه و بلا باشد
گر به عیوق برفرازد سر
شاعر آخر نه هم گدا باشد
مگرش چو محمد ناصر
گوهر از پاک مصطفی باشد
لاجرم جاه و حق حرمت او
چون شهیدان کربلا باشد
گر همی حق بود چو تو باید
شاعران را که پیشوا باشد
تو ثنا و دعای من مشنو
کاین و آن از سر هوا باشد
چون تویی راز چون منی پاداش
نه ثنا باشد و دعا باشد
مدحت من شنو که مدحت من
رشته در بی بها باشد
پس از آواز او چو بشنیدی
همه آوازها صدا باشد
من که در خور ثنای شاه کنم
چون من اندر جهان کجا باشد
ور ز من شد گشاده گنج سخن
بند بر پای من چرا باشد
آب اقبال تو روا باشد
که هر امید از او وفا باشد
بنده بودت به طبع و خواهد بود
در جهان هر که بود یا باشد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - بثّ و شکویٰ
چون زادم از نتایج علوی به مهد خاک
عنقای قاف همّتم از عرش زد صفیر
بانگی تمام زجر و صفیری تمام اثر
کای شیردل، چو دایه بشوید لبت ز شیر
لب را ز جوی کوثر و تسنیم تر مکن
خون جگر بس است تو را قوت ناگزیر
این نکته در طبیعت من گشت منطبع
نبن شعله، شمع فطرت من گشت مستنیر
عهد شباب و شیب برآمد بدین نمط
پنجاه سال رفت و مرا این نهج مسیر
اکنون که سیل عمر بود روی در نشیب
موی چو قیر من شده از شیب، جوی شیر
نم در جگر نمانده ز بس برمکیده ام
زین راتبم به جا نه قلیل است و نه کثیر
حاشا مجال نم،که جگر بود مدّتی
دندان گزای من، خهی از عیش دلپذیر
این قوت خوش گوار به خرج آمد و هنوز
خود مانده ام به قید حیات دژم اسیر
کالای من هنر بود و در بساط من
هرگز نبوده است، جز این جنس بی نظیر
بالیده در کف، از شکن نامه ام قلم
پیچیده در فلک ز نیِ خامه ام صریر
وزن گهر به کفهٔ میزان من، سبک
بُرد شرف به قامت والای من قصیر
گیرم خدا نکرده، شود کس هنر فروش
صد خرمن هنر نخرد جز به یک شعیر
زین روزگار سفله که آمد به روى کار
بخت زمانه خرّم و چشم فلک قریر
این مغز بوشناس،که یارانِ عهد راست
پشکش هزار بار، به از مشک و از عبیر
زین طبع پاکزاد، سزد گر بیاکنند
سرچشمهٔ زلال خضر را به نفت و قیر
جای شگفت نیست، کزین طبع منقلب
بیرون خم ازکمان رود و راستی زتیر
انصاف کو که زندگی تلخ و ناگوار
ندهد زیاده، زحمتِ این ناتوان پیر؟
عنقای قاف همّتم از عرش زد صفیر
بانگی تمام زجر و صفیری تمام اثر
کای شیردل، چو دایه بشوید لبت ز شیر
لب را ز جوی کوثر و تسنیم تر مکن
خون جگر بس است تو را قوت ناگزیر
این نکته در طبیعت من گشت منطبع
نبن شعله، شمع فطرت من گشت مستنیر
عهد شباب و شیب برآمد بدین نمط
پنجاه سال رفت و مرا این نهج مسیر
اکنون که سیل عمر بود روی در نشیب
موی چو قیر من شده از شیب، جوی شیر
نم در جگر نمانده ز بس برمکیده ام
زین راتبم به جا نه قلیل است و نه کثیر
حاشا مجال نم،که جگر بود مدّتی
دندان گزای من، خهی از عیش دلپذیر
این قوت خوش گوار به خرج آمد و هنوز
خود مانده ام به قید حیات دژم اسیر
کالای من هنر بود و در بساط من
هرگز نبوده است، جز این جنس بی نظیر
بالیده در کف، از شکن نامه ام قلم
پیچیده در فلک ز نیِ خامه ام صریر
وزن گهر به کفهٔ میزان من، سبک
بُرد شرف به قامت والای من قصیر
گیرم خدا نکرده، شود کس هنر فروش
صد خرمن هنر نخرد جز به یک شعیر
زین روزگار سفله که آمد به روى کار
بخت زمانه خرّم و چشم فلک قریر
این مغز بوشناس،که یارانِ عهد راست
پشکش هزار بار، به از مشک و از عبیر
زین طبع پاکزاد، سزد گر بیاکنند
سرچشمهٔ زلال خضر را به نفت و قیر
جای شگفت نیست، کزین طبع منقلب
بیرون خم ازکمان رود و راستی زتیر
انصاف کو که زندگی تلخ و ناگوار
ندهد زیاده، زحمتِ این ناتوان پیر؟
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
ز کلک مرحمت دوست تیره ایامم
طفیل احمد و محمود می برد نامم
اگر سحاب کرم سنگ خاص من سازد
بسی به است ز باران رحمت عامم
اگر ز گوشه خاطر نرانده است مرا
چرا بگوشه مکتوب می برد نامم
ز ننگ، نامم چون نامه وا نخواهد شد
همان به است که خوشدل کند به پیغامم
بجز ترقی وارون ندیدم از طالع
همیشه رشک به آغاز برده انجامم
گرفته آینه مهر زنگ از صبحم
زبان بشمع سیه تاب گشته از شامم
ببزم عشرتم ار لب بخنده بگشاید
زمانه خون سیاووش خواهد از جامم
بباغ بی در و دیوار روزگار چو گل
همیشه منتظر دستبرد ایامم
کلیم در اثر بخت واژگون منست
که می شود شکر لطف حنظل کامم
طفیل احمد و محمود می برد نامم
اگر سحاب کرم سنگ خاص من سازد
بسی به است ز باران رحمت عامم
اگر ز گوشه خاطر نرانده است مرا
چرا بگوشه مکتوب می برد نامم
ز ننگ، نامم چون نامه وا نخواهد شد
همان به است که خوشدل کند به پیغامم
بجز ترقی وارون ندیدم از طالع
همیشه رشک به آغاز برده انجامم
گرفته آینه مهر زنگ از صبحم
زبان بشمع سیه تاب گشته از شامم
ببزم عشرتم ار لب بخنده بگشاید
زمانه خون سیاووش خواهد از جامم
بباغ بی در و دیوار روزگار چو گل
همیشه منتظر دستبرد ایامم
کلیم در اثر بخت واژگون منست
که می شود شکر لطف حنظل کامم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۶٨
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۰ - شعر گفتن ورقه
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
بسکه در عهدت به ما بیداد رفت
از تو بیداد سپهر از یاد رفت
خود چه دام است اینکه بیخود سوی آن
هر کجا صیدی که بود آزاد رفت
از وصال آبی نزد بر آتشم
تا ز هجران خاک من بر باد رفت
شد چو نومید از وفاتم رفت آه
بر سرم شاد آمد و ناشاد رفت
باز امشب همنشین مدعی است
عهد دوشینش مگر از یاد رفت
رغم خسرو بود دامنگیر او
روزی ار شیرین سوی فرهاد رفت
نالد از بیداد دیگر هر کسی
بر در آن شاه بهر داد رفت
بی نصیبی بین که تا صیدم (سحاب)
رفت سوی صید گه صیاد رفت
از تو بیداد سپهر از یاد رفت
خود چه دام است اینکه بیخود سوی آن
هر کجا صیدی که بود آزاد رفت
از وصال آبی نزد بر آتشم
تا ز هجران خاک من بر باد رفت
شد چو نومید از وفاتم رفت آه
بر سرم شاد آمد و ناشاد رفت
باز امشب همنشین مدعی است
عهد دوشینش مگر از یاد رفت
رغم خسرو بود دامنگیر او
روزی ار شیرین سوی فرهاد رفت
نالد از بیداد دیگر هر کسی
بر در آن شاه بهر داد رفت
بی نصیبی بین که تا صیدم (سحاب)
رفت سوی صید گه صیاد رفت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
چندیست فلک را سر بیداد نباشد
داند که تو را حاجت امداد نباشد
از ساحت گلزار کس این فیض نیابد
این منزل خوش خانه ی صیاد نباشد
معمورتر از مملکت عشق ندیدم
با آن که در او خانه ی آباد نباشد
بردار زرخ پرده چرا صنع خدایی
بی پرده از آن حسن خداداد نباشد
در معرض پرسش چو بر آرند به حشرم
جز عشق توام حرف دگر یاد نباشد
از رشک کسی خاطر ناشاد ندارم
دانم که از او هیچ دلی شاد نباشد
باشد به درداور فریاد رسش را
آن به که (سحاب) از تو به فریاد نباشد
خاقان جهان فتحعلی شاه که هرگز
از دام بلا خصم وی آزاد نباشد
داند که تو را حاجت امداد نباشد
از ساحت گلزار کس این فیض نیابد
این منزل خوش خانه ی صیاد نباشد
معمورتر از مملکت عشق ندیدم
با آن که در او خانه ی آباد نباشد
بردار زرخ پرده چرا صنع خدایی
بی پرده از آن حسن خداداد نباشد
در معرض پرسش چو بر آرند به حشرم
جز عشق توام حرف دگر یاد نباشد
از رشک کسی خاطر ناشاد ندارم
دانم که از او هیچ دلی شاد نباشد
باشد به درداور فریاد رسش را
آن به که (سحاب) از تو به فریاد نباشد
خاقان جهان فتحعلی شاه که هرگز
از دام بلا خصم وی آزاد نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
فریاد و الغیاث ز بیداد روزگار
کز دل ببرد صبرم و از دست رفت یار
یک جرعه می نکرد دلم نوش از آن دو لب
جانم به لب رسید ز درد سر خمار
عمریست تا که کشتی وصلم به هجر غم
افتاده در میان و نیفتاد در کنار
پایم بماند در گل حیرت چو سرو ناز
بر ما نظر نکرد سهی سرو در گذار
ما را گناه غیر وفاداری تو نیست
ور ز آنک هست همم ز سر لطف در گذار
بسیار جور بر من مسکین مکن از آنک
چون هست روشنت که جهان نیست پایدار
کز دل ببرد صبرم و از دست رفت یار
یک جرعه می نکرد دلم نوش از آن دو لب
جانم به لب رسید ز درد سر خمار
عمریست تا که کشتی وصلم به هجر غم
افتاده در میان و نیفتاد در کنار
پایم بماند در گل حیرت چو سرو ناز
بر ما نظر نکرد سهی سرو در گذار
ما را گناه غیر وفاداری تو نیست
ور ز آنک هست همم ز سر لطف در گذار
بسیار جور بر من مسکین مکن از آنک
چون هست روشنت که جهان نیست پایدار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۲
خون جگر خورم به جهان با غم فراق
جانم به لب رسید خدا را ز اشتیاق
گویی صبور باش به هجران بگو که چند
از صبر تلخ گشت ز هجران مرا مذاق
روزی مگر تو شدّت هجران ندیده ای
روزی مباد هیچ کسی را شب فراق
مستیم از آن دو نرگس مخمور سرکشت
جفتیم با غم تو از آن ابروان طاق
جور زمانه را بکشم یا فراق یار
مشکل که کرده اند کنون هر دو اتّفاق
دانی که اتّفاق درین روزگار نیست
کس را مباد همدم ایام با نفاق
طاقت نماند بیش جفای زمانه ام
تا کی توان کشید ز ناجنس طمطراق
دولت اگر قرین و جهان گر شود رفیق
خرگه زنم فراز نهم طاق شش رواق
جانم به لب رسید خدا را ز اشتیاق
گویی صبور باش به هجران بگو که چند
از صبر تلخ گشت ز هجران مرا مذاق
روزی مگر تو شدّت هجران ندیده ای
روزی مباد هیچ کسی را شب فراق
مستیم از آن دو نرگس مخمور سرکشت
جفتیم با غم تو از آن ابروان طاق
جور زمانه را بکشم یا فراق یار
مشکل که کرده اند کنون هر دو اتّفاق
دانی که اتّفاق درین روزگار نیست
کس را مباد همدم ایام با نفاق
طاقت نماند بیش جفای زمانه ام
تا کی توان کشید ز ناجنس طمطراق
دولت اگر قرین و جهان گر شود رفیق
خرگه زنم فراز نهم طاق شش رواق
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۳
بیا که با تو نداریم دست بالایی
چرا به خون دل من دو دست آلایی
دلم ز دست فراق تو خون شود آنگه
بگو چرا تو به زجرم ز دیده پالایی
گذر به جانت ما کن چرا که از تو سزد
نظر به ما که تو سرو بلند بالایی
ز بوی زلف تو بگریخت آهوی ختنی
به چشم شوخ تو دادست رسم شهلایی
عبیر و عنبر و کافور و مشک و سنبل تر
به جعد زلف تو دادند اسم لالایی
ز حد گذشت فراق رخت بیا ورنی
دوتا کنم ز غم تو قبای یک لایی
جهان ز پای درآمد بگیر دستش را
ز دست جور که کردست چرخ والایی
چرا به خون دل من دو دست آلایی
دلم ز دست فراق تو خون شود آنگه
بگو چرا تو به زجرم ز دیده پالایی
گذر به جانت ما کن چرا که از تو سزد
نظر به ما که تو سرو بلند بالایی
ز بوی زلف تو بگریخت آهوی ختنی
به چشم شوخ تو دادست رسم شهلایی
عبیر و عنبر و کافور و مشک و سنبل تر
به جعد زلف تو دادند اسم لالایی
ز حد گذشت فراق رخت بیا ورنی
دوتا کنم ز غم تو قبای یک لایی
جهان ز پای درآمد بگیر دستش را
ز دست جور که کردست چرخ والایی
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱ - و له فی القصاید
دریغا که با خود ندیدم مصاحب
رفیقی موافق، انیسی مناسب
رفیقی که پرسد غمم در مکاره
انیسی که جوید دلم در مصائب
کسانی که با من زنند از وفا دم
ز اهل وطن، یعنی اهل مناصب
همه در دیار جفا کرده مسکن
همه از طریق وفا گشته هارب
همه از جنون و تمام از جهالت
بعاقل مخالف، بعارف مغاضب
ز مصداق «الفقری فخری» هراسان
بهذیان «النار لاالعار » خاطب
نسب نامه ی خویشتن کرده پاره
شده دفتر دیگران را محاسب
نخوانند هر جا نشینند با هم
جز از خود مکارم، جز از خود مناقب
بود چند حالم پریشان ازیشان
بود زخمیم دل ز تاب نوایب
کند زهر در جام و خونم بساغر
نفاق احبا و کید اقارب
احبا که بس بیوفا چون اعادی
اقارب که بس جانگزا چون عقارب
شمارند صدق مرا عیب و، حسنی
ندارند جز کذب این قوم کاذب
اگر کذب حسن است، بئس المحاسن؛
وگر صدق عیب است، نعم المعایب
همان به که بندم ازین گفتگو لب
فلک منتقم باد و گردون معاقب
غرض، از رفیقان و از آشنایان
چو جان بود نومید و دل بود خایب
همم جان بترک وطن گشت مایل
همم دل بسوی سفر گشت راغب
گزیدم سفر، رفتم از شهر بیرون؛
بحسرت مقارن، بمحنت مقارب
رهی پیشم آمد، که بودند پنهان
شب و روز او در حجاب غیاهب
گهی بر فرازی، که شیر فلک را
شکم چاک شد از رکاب رکایب
گهی در نشیبی، که گاو زمین را
شکست استخوان از نعال مراکب
فرازش بحدی که کر و بیان را
شنیدم که بودند با هم مخاطب
نشیبش بجایی که فریاد قارون
بگوشم همی میرسد از جوانب
دویدم سراسیمه؛ هر سوی و گشتم
رفیق ثعالب، انیس ارانب
نه جایی که بر روی مسکینی آنجا
نسیمی وزد از مهب مواهب
نه یاری، که جان و دلی باشد او را
برحم آشنا و به انصاف راغب
سفر، قطعه یی از سقر باشد، اما
نه در چشم آن کز وطن گشته هارب
غرض، لنگ لنگان، بهرجا رسیدم
ندیدم بغیر از متاع متاعب
بهرجا شدم، شد عیان پیش چشمم
بروز غرایب، ظهور عجایب
بریدم ره کفر و دین را و، کردم
تماشای ادیان و سیر مذاهب
درونها، همه تیره از درد نخوت
چه در کعبه شیخ و، چه در دیر راهب
در آخر، بمیخانه افتاد راهم
درون رفتم آسوده از بیم حاجب
چه میخانه، روشن سپهری و در وی
عیان از قنادیل نور کواکب
چه میخانه، باغی و از چشمه ی خم
روان باده ی لعل گون در مشارب
چه میخانه، سرچشمه ی زندگانی
ازو پیر میخانه چون خضر شارب
تهی سینه از کینه، دیدم گروهی
همه با هم از مهربانی مصاحب
بسرشاخ گل گلرخان در حواشی
بکف جام می مهوشان در جوانب
بهشتی پر از سنبل و نرگس، از چه؟
ز گیسوی اتراب و چشم کواعب
حریفان که آورده هر یک ز شهری
بآنجا پناه از سپهر ملاعب
ز زاهد گریزان، ز واعظ هراسان
هم از زهد نادم، هم از توبه تائب
چنان شد دلم شاد از روی ایشان
که از روی مطلوب خود، جان طالب
ولی بودم از طالع خود بحیرت
که چون شد که گشتم سعید العواقب؟!
درآمد ز در ناگهان ماهرویی
بلورین بناگوش و مشکین ذوایب
هم از حسرت چهره اش، گل پریشان
هم از غیرت عارضش شمع ذایب
ز مستی دو چشمش، دو آهوی سرخوش؛
ز شوخی دو زلفش، دو هندوی لاعب
گرفته بخونریز مردم نگاهش
سهام از لواحظ، قسی از حواجب
ز پی مهر افروز مه طلعتانش
روان چون ز دنباله ی مه کواکب
هم از ره بسوی من آمد خرامان
ز می، بر کفش جام چون نجم ثاقب
بمن داد آن جام از می لبالب
بمن گفت بعد از ادای مراحب
بنوش این قدح، تا برآیی ز خجلت
بحیرت چرا حیرتت گشته غالب؟!
مگر طبع از تقوی و دل ز زهدت
بما نیست مایل، بمی نیست راغب
مگر خورده یا دیده ای در دیاری
ازین به شراب وز من به مصاحب
زدم بوسه بردستش، آنگه گرفتم
ازو جام رخشنده، چون نار لاهب
حرام و حلالم شد از یاد و، بر لب
نهادم لب جام و گشتم مخاطب
که یک عمر بودم ز زهاد و اکنون
مرا کرد عشق تو از زهد تایب
نه بهتر ازین می، که خوردم ز دستت
شرابی شنیدم ز پیران شارب
شرابی که ساقیش باشی تو، شربش
مباح است نی مستحب، بلکه واجب
نه بهتر ز رویت، که مهریست رخشان
رخی دیدم ای مه ببزم تو حاجب
گر افتد ز روی چو مهر تو برقع
بتان قمر چهره گردند غایب
که قندیل خورشید چون برفروزد
رود روشنایی ز شمع کواکب
مگر، کوکب شمع ایوان شاهی
که خورشید او، در نجف گشته غارب
علی ولی شهریار مظفر
شهنشاه منصور و سلطان غالب
ریاض معالی، سحاب مکارم؛
جهان محامد، سپهر مناقب
وصی رسول خدا، شاه دین، کش
خدا و رسول از علو مراتب
گه بذل خاتم، ستودش بآیه
گه قتل مرحب، رساندش مراحب
نبودی گر او روز زادن نگهبان
نبودی گر او روز مردن مراقب
نه اطفال سر برزدی از مشایم
نه ارواح بیرون شدی از قوالب
چو باشد در ایوان، خدیوی است عادل
چو آید بمیدان، هژبری است سالب
زهی عقل کل، در حریم تو حاجب
ثنای تو بر ما سوی الله واجب
تویی، جانشین پیمبر بمنبر
نشاید که آنجا نشیند اجانب
کز آنجا که باشد مقام ضیاغم
نشاید شنیدن نباح اکالب
ز انفاس تو، تازه دشت مقاصد؛
ز احسان تو، سبز کشت مآرب
چو صحن چمن، از عبور نسایم
چو برگ سمن، از مرور سحایب
سرای تو کانجاست از بدو فطرت
وصول مقاصد حصول مطالب
بفراشیش، باد گلشن موکل،
بسقائیش، ابر بهمن مواظب
اگر شحنه ی احتسابت بمحفل
زند بر جبین چین چو شخص مغاضب
ز بربط رود بر فلک نوحه ی غم
ز مینا رسد بر زمین دمع ساکب
زنی تکیه چون بر سریر عدالت
ز بأس قصاص ای امیر اطالب
ز تیهو هراسد، عقاب شکاری؛
ز آهو گریزد، پلنگ محارب!
گریزنده آهو و پرنده صعوه
ز عدل تو ای غالب کل غالب
کند خوابگه شیر را در براثن
نهد آشیان باز را در مخاطب
گه رزم و وقت جدل، روز هیجا؛
چو خواهی بهم بر شکافی کتایب
ببازو کمانت، سحابی است قاطر
بپهلو سنانت شهابی است ثاقب
بود چون سپر بر سر، آیی مجاهد
بود چون سنان بر کف، آیی محارب
سنان زال را از عصای عجایز
سپر سام را از لعاب عناکب
بروز نبرد ای هژبر معارک
دلیران چو بندند صف از دو جانب
پلنگان آهن قبای اعاجم
هژبران رزم آزمای اعارب
برآیند بر برق رفتار اسبان
نشینند بر کوه کوهان نجایب
زره بر تن آیند، فرسان فارس؛
کمند افگن آیند شجعان راکب
یکی در کمان تیر، چون برق خاطف؛
یکی بر میان، تیغ چون نار لاهب
ز بس خون گرم دلیران نماند
بجز قبضه ی تیغ، در دست ضارب
سپرها که باشند چون بدر تابان
هلالی شوند از سیوف قواضب
شود چون زمین چرخ از گرد و گردد
جبال از سم دیو زادان سباسب
خروشان و جوشان، درآیی بمیدان
چو شیری که آید میان ارانب
چو بینند تیر و سنانت بدانسان
ز ناوردگاه تو گردند هارب
که از هیبت گرزه ماران صعاوی
که از صولت شرزه شیران ثعالب
کنی در صف رزم با تیغ و خنجر
کنند آنچه ای سالب کل سالب
پلنگان کوه و عقابان صحرا
به امداد انیاب و عون مخالب
بروز غدیر، احمد آن سرور دین
بحکم آلهی تو را کرد نایب
بگوش بد و نیک امت سراسر
رسید این حکایت چه حاضر چه غایب
باو کرده تصدیق خیل اعاظم
تو را تهنیت داده فوج اطایب
تو را گفته قایم مقام، اهل بطحا؛
تو را خواند نایب مناب، آل غالب
چو روح نبی شد بجنت روانه
روان خیل روحانیان از جوانب
تو، مشغول رسم غزا گشته او را
که گیرد مصاحب عزای مصاحب
کهن دشمنانی که بودند از اول
نبی را منافق، ولی را مغاصب
عیان کرده از سینه ها کینه ها را
بیک جا نشستند با هم مقارب
فراموش کردند از حق صحبت
ندیدند وقتی از آن به مناسب
ز نیرنگهایی که دانی بناحق
شده مسند شرع را از تو غاصب
فغان زان مصیبت، فغان زان مصیبت؛
که بود آن مصیبت خطیر العواقب
هزار و صد و شصت رفته است و، ما را
رسیده است از آن یک مصیبت مصایب
مزاج جهان شد از آن روز فاسد
یکی گشته قاتل، یکی گشته ناهب
بسفک دماءند، اشرار مایل؛
بغصب فروج اند، اجلاف راغب
باصلاح ناید دگر کار عالم
مگر آید از مکه مولای غایب
ز هر گوشه دجالی آمد بمیدان
برون آی! ای سرور آل غالب
سلام علی اهل بیت النبوه
ده ودو امام، از علی تا به صاحب
همین بس بر کوری چشم اعدا
چه خیل خوارج، چه فوج نواصب
دو تن، هر کسی را ز خیل ملایک؛
نشسته همه عمر، فوق المناکب
نویسند نیک و بد او سراسر
یکی از مطاعن، یکی ازمناقب
همه مهر حیدر نویسند از من
فیاخیر کتب و یا خیر کاتب
خداوندگارا، جدا از تو آذر
سگ ناتوانی است، گم کرده صاحب
ازین بیش مپسند باشد بحسرت
ز جرگ سگان جناب تو غایب
چه باشد کشانیش سوی خود آری
بود ذره مجذوب، و خورشید جاذب
بآنجا چو آید، نگهداری او را ؛
بر آن در بود تا همه عمر حاجب
در آن درگهش تا بود عمر باقی
خورد از عنایات واجب، مواجب
چو عمرش بپایان رسد، نقد جان را
سپارد بگنجور گنج مواهب
تنش خاک گردد بدشتی که خاکش
دراری دهد پرورش چون کواکب
چو بر پا شود روز محشر براحت
بخسپد در آن خاک پاک از معایب
نخیزد ز جا، گر بباغ بهشتش
بشیر و مبشر کشند از دو جانب
بنامه کشی، خط عفوش ز رحمت؛
بروز قیامت تویی چون محاسب
دعا سر کنم، چون ثنای تو از من
محال است؛ با این علو مراتب!
گر این چند مصرع قبول تو افتد
زهی طبع روشن، زهی فکر صائب
بود تا بود روز و شب نور و ظلمت
درین طاق فیروزه گون از کواکب
عیان اختر دوستت در مشارق
نهان کوکب دشمنت در مغارب
رفیقی موافق، انیسی مناسب
رفیقی که پرسد غمم در مکاره
انیسی که جوید دلم در مصائب
کسانی که با من زنند از وفا دم
ز اهل وطن، یعنی اهل مناصب
همه در دیار جفا کرده مسکن
همه از طریق وفا گشته هارب
همه از جنون و تمام از جهالت
بعاقل مخالف، بعارف مغاضب
ز مصداق «الفقری فخری» هراسان
بهذیان «النار لاالعار » خاطب
نسب نامه ی خویشتن کرده پاره
شده دفتر دیگران را محاسب
نخوانند هر جا نشینند با هم
جز از خود مکارم، جز از خود مناقب
بود چند حالم پریشان ازیشان
بود زخمیم دل ز تاب نوایب
کند زهر در جام و خونم بساغر
نفاق احبا و کید اقارب
احبا که بس بیوفا چون اعادی
اقارب که بس جانگزا چون عقارب
شمارند صدق مرا عیب و، حسنی
ندارند جز کذب این قوم کاذب
اگر کذب حسن است، بئس المحاسن؛
وگر صدق عیب است، نعم المعایب
همان به که بندم ازین گفتگو لب
فلک منتقم باد و گردون معاقب
غرض، از رفیقان و از آشنایان
چو جان بود نومید و دل بود خایب
همم جان بترک وطن گشت مایل
همم دل بسوی سفر گشت راغب
گزیدم سفر، رفتم از شهر بیرون؛
بحسرت مقارن، بمحنت مقارب
رهی پیشم آمد، که بودند پنهان
شب و روز او در حجاب غیاهب
گهی بر فرازی، که شیر فلک را
شکم چاک شد از رکاب رکایب
گهی در نشیبی، که گاو زمین را
شکست استخوان از نعال مراکب
فرازش بحدی که کر و بیان را
شنیدم که بودند با هم مخاطب
نشیبش بجایی که فریاد قارون
بگوشم همی میرسد از جوانب
دویدم سراسیمه؛ هر سوی و گشتم
رفیق ثعالب، انیس ارانب
نه جایی که بر روی مسکینی آنجا
نسیمی وزد از مهب مواهب
نه یاری، که جان و دلی باشد او را
برحم آشنا و به انصاف راغب
سفر، قطعه یی از سقر باشد، اما
نه در چشم آن کز وطن گشته هارب
غرض، لنگ لنگان، بهرجا رسیدم
ندیدم بغیر از متاع متاعب
بهرجا شدم، شد عیان پیش چشمم
بروز غرایب، ظهور عجایب
بریدم ره کفر و دین را و، کردم
تماشای ادیان و سیر مذاهب
درونها، همه تیره از درد نخوت
چه در کعبه شیخ و، چه در دیر راهب
در آخر، بمیخانه افتاد راهم
درون رفتم آسوده از بیم حاجب
چه میخانه، روشن سپهری و در وی
عیان از قنادیل نور کواکب
چه میخانه، باغی و از چشمه ی خم
روان باده ی لعل گون در مشارب
چه میخانه، سرچشمه ی زندگانی
ازو پیر میخانه چون خضر شارب
تهی سینه از کینه، دیدم گروهی
همه با هم از مهربانی مصاحب
بسرشاخ گل گلرخان در حواشی
بکف جام می مهوشان در جوانب
بهشتی پر از سنبل و نرگس، از چه؟
ز گیسوی اتراب و چشم کواعب
حریفان که آورده هر یک ز شهری
بآنجا پناه از سپهر ملاعب
ز زاهد گریزان، ز واعظ هراسان
هم از زهد نادم، هم از توبه تائب
چنان شد دلم شاد از روی ایشان
که از روی مطلوب خود، جان طالب
ولی بودم از طالع خود بحیرت
که چون شد که گشتم سعید العواقب؟!
درآمد ز در ناگهان ماهرویی
بلورین بناگوش و مشکین ذوایب
هم از حسرت چهره اش، گل پریشان
هم از غیرت عارضش شمع ذایب
ز مستی دو چشمش، دو آهوی سرخوش؛
ز شوخی دو زلفش، دو هندوی لاعب
گرفته بخونریز مردم نگاهش
سهام از لواحظ، قسی از حواجب
ز پی مهر افروز مه طلعتانش
روان چون ز دنباله ی مه کواکب
هم از ره بسوی من آمد خرامان
ز می، بر کفش جام چون نجم ثاقب
بمن داد آن جام از می لبالب
بمن گفت بعد از ادای مراحب
بنوش این قدح، تا برآیی ز خجلت
بحیرت چرا حیرتت گشته غالب؟!
مگر طبع از تقوی و دل ز زهدت
بما نیست مایل، بمی نیست راغب
مگر خورده یا دیده ای در دیاری
ازین به شراب وز من به مصاحب
زدم بوسه بردستش، آنگه گرفتم
ازو جام رخشنده، چون نار لاهب
حرام و حلالم شد از یاد و، بر لب
نهادم لب جام و گشتم مخاطب
که یک عمر بودم ز زهاد و اکنون
مرا کرد عشق تو از زهد تایب
نه بهتر ازین می، که خوردم ز دستت
شرابی شنیدم ز پیران شارب
شرابی که ساقیش باشی تو، شربش
مباح است نی مستحب، بلکه واجب
نه بهتر ز رویت، که مهریست رخشان
رخی دیدم ای مه ببزم تو حاجب
گر افتد ز روی چو مهر تو برقع
بتان قمر چهره گردند غایب
که قندیل خورشید چون برفروزد
رود روشنایی ز شمع کواکب
مگر، کوکب شمع ایوان شاهی
که خورشید او، در نجف گشته غارب
علی ولی شهریار مظفر
شهنشاه منصور و سلطان غالب
ریاض معالی، سحاب مکارم؛
جهان محامد، سپهر مناقب
وصی رسول خدا، شاه دین، کش
خدا و رسول از علو مراتب
گه بذل خاتم، ستودش بآیه
گه قتل مرحب، رساندش مراحب
نبودی گر او روز زادن نگهبان
نبودی گر او روز مردن مراقب
نه اطفال سر برزدی از مشایم
نه ارواح بیرون شدی از قوالب
چو باشد در ایوان، خدیوی است عادل
چو آید بمیدان، هژبری است سالب
زهی عقل کل، در حریم تو حاجب
ثنای تو بر ما سوی الله واجب
تویی، جانشین پیمبر بمنبر
نشاید که آنجا نشیند اجانب
کز آنجا که باشد مقام ضیاغم
نشاید شنیدن نباح اکالب
ز انفاس تو، تازه دشت مقاصد؛
ز احسان تو، سبز کشت مآرب
چو صحن چمن، از عبور نسایم
چو برگ سمن، از مرور سحایب
سرای تو کانجاست از بدو فطرت
وصول مقاصد حصول مطالب
بفراشیش، باد گلشن موکل،
بسقائیش، ابر بهمن مواظب
اگر شحنه ی احتسابت بمحفل
زند بر جبین چین چو شخص مغاضب
ز بربط رود بر فلک نوحه ی غم
ز مینا رسد بر زمین دمع ساکب
زنی تکیه چون بر سریر عدالت
ز بأس قصاص ای امیر اطالب
ز تیهو هراسد، عقاب شکاری؛
ز آهو گریزد، پلنگ محارب!
گریزنده آهو و پرنده صعوه
ز عدل تو ای غالب کل غالب
کند خوابگه شیر را در براثن
نهد آشیان باز را در مخاطب
گه رزم و وقت جدل، روز هیجا؛
چو خواهی بهم بر شکافی کتایب
ببازو کمانت، سحابی است قاطر
بپهلو سنانت شهابی است ثاقب
بود چون سپر بر سر، آیی مجاهد
بود چون سنان بر کف، آیی محارب
سنان زال را از عصای عجایز
سپر سام را از لعاب عناکب
بروز نبرد ای هژبر معارک
دلیران چو بندند صف از دو جانب
پلنگان آهن قبای اعاجم
هژبران رزم آزمای اعارب
برآیند بر برق رفتار اسبان
نشینند بر کوه کوهان نجایب
زره بر تن آیند، فرسان فارس؛
کمند افگن آیند شجعان راکب
یکی در کمان تیر، چون برق خاطف؛
یکی بر میان، تیغ چون نار لاهب
ز بس خون گرم دلیران نماند
بجز قبضه ی تیغ، در دست ضارب
سپرها که باشند چون بدر تابان
هلالی شوند از سیوف قواضب
شود چون زمین چرخ از گرد و گردد
جبال از سم دیو زادان سباسب
خروشان و جوشان، درآیی بمیدان
چو شیری که آید میان ارانب
چو بینند تیر و سنانت بدانسان
ز ناوردگاه تو گردند هارب
که از هیبت گرزه ماران صعاوی
که از صولت شرزه شیران ثعالب
کنی در صف رزم با تیغ و خنجر
کنند آنچه ای سالب کل سالب
پلنگان کوه و عقابان صحرا
به امداد انیاب و عون مخالب
بروز غدیر، احمد آن سرور دین
بحکم آلهی تو را کرد نایب
بگوش بد و نیک امت سراسر
رسید این حکایت چه حاضر چه غایب
باو کرده تصدیق خیل اعاظم
تو را تهنیت داده فوج اطایب
تو را گفته قایم مقام، اهل بطحا؛
تو را خواند نایب مناب، آل غالب
چو روح نبی شد بجنت روانه
روان خیل روحانیان از جوانب
تو، مشغول رسم غزا گشته او را
که گیرد مصاحب عزای مصاحب
کهن دشمنانی که بودند از اول
نبی را منافق، ولی را مغاصب
عیان کرده از سینه ها کینه ها را
بیک جا نشستند با هم مقارب
فراموش کردند از حق صحبت
ندیدند وقتی از آن به مناسب
ز نیرنگهایی که دانی بناحق
شده مسند شرع را از تو غاصب
فغان زان مصیبت، فغان زان مصیبت؛
که بود آن مصیبت خطیر العواقب
هزار و صد و شصت رفته است و، ما را
رسیده است از آن یک مصیبت مصایب
مزاج جهان شد از آن روز فاسد
یکی گشته قاتل، یکی گشته ناهب
بسفک دماءند، اشرار مایل؛
بغصب فروج اند، اجلاف راغب
باصلاح ناید دگر کار عالم
مگر آید از مکه مولای غایب
ز هر گوشه دجالی آمد بمیدان
برون آی! ای سرور آل غالب
سلام علی اهل بیت النبوه
ده ودو امام، از علی تا به صاحب
همین بس بر کوری چشم اعدا
چه خیل خوارج، چه فوج نواصب
دو تن، هر کسی را ز خیل ملایک؛
نشسته همه عمر، فوق المناکب
نویسند نیک و بد او سراسر
یکی از مطاعن، یکی ازمناقب
همه مهر حیدر نویسند از من
فیاخیر کتب و یا خیر کاتب
خداوندگارا، جدا از تو آذر
سگ ناتوانی است، گم کرده صاحب
ازین بیش مپسند باشد بحسرت
ز جرگ سگان جناب تو غایب
چه باشد کشانیش سوی خود آری
بود ذره مجذوب، و خورشید جاذب
بآنجا چو آید، نگهداری او را ؛
بر آن در بود تا همه عمر حاجب
در آن درگهش تا بود عمر باقی
خورد از عنایات واجب، مواجب
چو عمرش بپایان رسد، نقد جان را
سپارد بگنجور گنج مواهب
تنش خاک گردد بدشتی که خاکش
دراری دهد پرورش چون کواکب
چو بر پا شود روز محشر براحت
بخسپد در آن خاک پاک از معایب
نخیزد ز جا، گر بباغ بهشتش
بشیر و مبشر کشند از دو جانب
بنامه کشی، خط عفوش ز رحمت؛
بروز قیامت تویی چون محاسب
دعا سر کنم، چون ثنای تو از من
محال است؛ با این علو مراتب!
گر این چند مصرع قبول تو افتد
زهی طبع روشن، زهی فکر صائب
بود تا بود روز و شب نور و ظلمت
درین طاق فیروزه گون از کواکب
عیان اختر دوستت در مشارق
نهان کوکب دشمنت در مغارب
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - این بقیه ترکیب بند در مرثیه اشجع الشعرا یولقلی بیک واقع است که روز ماتم ولد دلبندم خبر موت او رسید
این درد بین که از پی هم ناگهان رسید
عضوی شکست از تن و زخمی بر آن رسید
از جای رفت زورق بی بادبان صبر
موجی نرفته موج دگر از کران رسید
واحسرتا که از قدراندازی فلک
بر دل دو زخم کاریم از یک کمان رسید
آمد به مغز مردمکم سهم اولین
بگذشت سهم دیگر و بر استخوان رسید
دل را نماند روی تلافی ز روزگار
جوری ندیده ام که به دادم توان رسید
نتوان به عمر نوح و خضر بر کران نهاد
باری که از مصیبت چرخم به جان رسید
ممنون شدم ز عمر که پیرانه سر مرا
طفلی پی سرور ز بخت جوان رسید
شد خاطرم شکفته که کاری شگفت شد
نخل مرا شکوفه به فصل خزان رسید
ماه نوی ز مغرب طالع طلوع کرد
زیب قبیله و شرف خاندان رسید
بودم ازین طرب مترنم که ناگهان
از خاصگان خانه به گوشم فغان رسید
گفتم خروش چیست؟ که خادم دوید و گفت
مرگ فلان و نامه موت فلان رسید
فریاد ازین دورنگی گیتی که خلق را
حرمانش با مراد عنان بر عنان رسید
یک سور کردم و به دو ماتم شدم اسیر
شادیم فرو آمد و غم توأمان رسید
گشتم ملول و تلخ مزاج از بنات خویش
نوشم به حلق و زهر به کام و دهان رسید
آن قاصدی که بر سر کوی از در سرا
بهر بشارت خلفم شادمان رسید
در صحن برزن از پی اعلام تعزیت
روز عزای خلف و صدیقم همان رسید
صد غصه در برابر یک ذوق دیده ام
نتوان درین جهان به خوشی رایگان رسید
گر مرد پایه پایه شود بی خطا بلند
بتوان به نردبان به سر آسمان رسید
آن را که جذب حق پی تکمیل برکشید
علمش ورای رفعت وهم و گمان رسید
وآن را که بی عنایتی حق فرو گذاشت
از فرق فرقدان به ته خاکدان رسید
من باری از زمانه مرادی نیافتم
با صد هزار عقده گشادی نیافتم
غم داشت باغبان که گل و یاسمن چه شد؟
گل جامه می درید که مرغ چمن چه شد؟
خاطر ز فوت نافه آهو رمیده بود
آمد فغان که طرفه غزال ختن چه شد؟
دل بود از مصیبت گجرات مویه گر
غافل که از جفای قضا بردکن چه شود؟
دوران یولقلی انیسی به سر رسید
آن رستم مصاف و مسیح سخن چه شد؟
دستان سرای خسرو و شیرین خموش شد
ظاهر نشد که عاقبت کوه کن چه شد؟
چون نظم او ستاره افلاک در همند
آن ناظم جواهر نعش و پرن چه شد؟
از جعد فکر چهره معنی مشوش است
عقده گشای یوسف مشگین رسن چه شد؟
پوشیده گشت پایه مقدور هر کسی
انجم شناس طالع هر انجمن چه شد؟
ایرج سپه ز هند به خوارزم می کشد
آن ترک تیز حمله شمشیرزن چه شد؟
داراب از دکن بحبش تاخت می برد
آن پیش تاز رخش به دریافکن چه شد؟
جان در وفا سپرد که سالار مملکت
گوید: دریغ ترک وفادار من چه شد؟
بی صاحب سخن، سخن افتاد دربدر
درها یتیم شد همه بحر عدن چه شد؟
بوی بشیر مصر به کنعان نمی رسد
مفتاح شادی در بیت الحزن چه شد؟
این نونهال ها ثمر خام می دهند
دل تشنه ایم میوه نخل کهن چه شد؟
این بلبلان ثمر خام می دهند
دل تشنه ایم میوه نخل کهن چه شد؟
این بلبلان بخرده دینار می پرند
مرغی که می فشاند شکر از دهن چه شد؟
معنی به لفظ روشنشان کرم پیله است
آن شبچراغ در دل شب نور تن چه شد؟
یک کس به رنگ مهر سلیمان نگین نیافت
درحیرتم که کان عقیق یمن چه شد؟
دفتر سیه ز شعر وی و دیده روشنست
آن خامه و دوات چو شمع و لگن چه شد؟
نطقی که بود واسطه عقل و روح کو؟
نظمی که بود رابطه جان و تن چه شد؟
طور هزار موسی تورات خوان کجاست؟
مصر هزار یوسف گل پیرهن چه شد؟
آن گوهری که خورد زمینش ز مهر کو؟
آن خاتمی که برد فرو اهرمن چه شد؟
فریادرس مجو که درین دشت کربلا
پرسش نشد که خون حسین و حسن چه شد؟
وااندها انیس دل دوستان نماند
عیشی که داشت سر گل و بوستان نماند
بی جبرئیل رفته به معراج شاعری
بر قوم خویش یافته فضل پیمبری
از لطف طبع راز ملک گفته با ملک
از حسن نظم عقد پری بسته با پری
افتاده از دو مصرع منقوش او به تاب
بر صفحه جمال بتان زلف عنبری
کرده بسیج راه چنان از ریاض خاک
چون باد صبح جان شده از روح پروری
خندان گرفته تحفه جنت ز دست حور
صورت به جان فشانی و معنی به دلبری
رضوان به ره ستاده ز انفاس طبع او
پیچیده در مشام نسیم معنبری
او در هوای نعره «طوبی لهم » به تاب
از شوق قامتش دل طوبی صنوبری
فردوس سوی او نگران با هزار چشم
کز خواب ناز باز کند چشم عبهری
گر پرده از عروس ضمیرش برافکنند
غلمان غلامیش کند و حور چاکری
ور حور از عذوبت لفظش خبر دهد
کوثر کند نثار لبش طبع کوثری
ایام خط به دفتر فضل و هنر کشید
ای نامه رخ سیه کن و ای خامه خون گری
زآشوب رستخیز گر اینجا مثل زنم
حرفیست سرزبانی و شوریست سرسری
می خواست پی به گوهر مقصود خود برد
در بحر شعر رفت فرو از شناوری
گر بی خبر ز گفته خود شد عجب مدان
معنیش بادگی کند و لفظ ساغری
از علم و فضل بود گران بر زمین فکند
طبعش ز فربهی و جهانش ز لاغری
از تیغ بت شکن شده از نظم بت نگار
کرده به دست و خامه خلیلی و آزری
برعکس از تهور و تدبیر کرده است
در صف سخن شکافی و در بزم صفدری
گر دفتر کواکب و افلاک طی کنند
هر حرف او کند فلکی، نقطه اختری
از نظم او که شهرت محمود داده است
گم گشته نام فرخی و ذکر عنصری
پرسی اگر به حشر چه آرم ندا رسد
شعر انیسی آور و وحی پیمبری
دیگر کسی نماند «نظیری » برابرت
عکس تو بود مرثیه گو شد ثناگرت
ای از صفای دل همه نور و صفا شده
برتر ز آفرینش ارض و سما شده
گلبانگ حمد برده به کروبیان عرش
از کبریای حق همه تن کبریا شده
در خدمت ملک به ملک گشته همنشین
از سایه خدا سوی نور خدا شده
اول چو شیر صرف به اعضا درآمده
آخر چو زبده از همه اخوان جدا شده
اندیشه تا به سرحد تحقیق برده پی
از نور عقل بر اثر انبیا شده
بر آسمان ذهن و ذکا کرده اختری
هر گل که در حدیقه طبع تو واشده
جز تو که در فصاحت لفظت نظیر نیست
کم ممکنی به طرز قدیم آشنا شده
از اعتقاد ثابت و نعت فصیح خویش
حسان ثابت حرم مصطفی شده
هرگه پی بیان در خلوت گشوده ای
شاهان ستاده بر سر کویت گدا شده
خندان نموده گلشن احسان به آب نظم
اول سحاب بوده و آخر صبا شده
ایزد جزای خیر تو را بر جنان نوشت
کو نیز بوده از فقرا ز اغنیا شده
خوش رو که عاریت به عناصر سپرده ای
جوهر به جای مانده عوارض هبا شده
در حبس تن ز شدت کربی که دیده ای
گردیده آبت آتش و آتش هوا شده
از نقش رسته ای و به معنی رسیده ای
حاصل تو را بقای ابد از فنا شده
چون پیرهن که از در کنعان درآورند
رضوان خلد را کفنت توتیا شده
چون لوح علم کل که همه حسن ها ازوست
خاک از طراوت تو به نشو و نما شده
تا تو به خاک خفته ای ای چشم مردمی
مردم گیا به خاک دکن کیمیا شده
تو بسته لب به مرگ کرم از ثنا و من
در ماتم تو مرثیه گوی ثنا شده
از بهر آن به مرثیه تو ثنای من
خالص شده که بی طمع و بی ریا شده
از قبله سخن نکنم روی بر قفا
کو کرده اقتدا به تو و مقتدا شده
تو رفته ای و کار مرا بر سر آمده
فکری کنم که کار سخن ابتر آمده
بس خوب یافتی و سخن کم گذاشتی
شوری ز لعل خویش به عالم گذاشتی
مشرف شدی به لوح قضا وز ضیای طبع
خورشید را به عیسی مریم گذاشتی
سیراب گردد از نم کلک تو عالمی
بحری درون قطره شبنم گذاشتی
طرز تو کهنه تا به قیامت نمی شود
آیین درست و قاعده محکم گذاشتی
گر غم گذاشتی بدل اما ز درج نطق
نیکو مفرحی جهت غم گذاشتی
حق باد ساقیت که ز راح خیال خویش
عیش مدام و جام دمادم گذاشتی
جاوید باد نام تو کز گوهر نتاج
بس فخر در قبیله آدم گذاشتی
جمشید عصر بودی از ابداع طبع خویش
چندین سواد شهر معظم گذاشتی
در شش جهت چو کوس سخن می زدی چرا
ملکی که بود بر تو مسلم گذاشتی؟
چون بی تو کار عیش فراهم نمی شود
اوراق نظم بهر چه درهم گذاشتی؟
آن رایتی که ملک فریدون بهاش بود
بردی و داغ بر جگر جم گذاشتی
آن گوهری که ملک سلیمان چو او نبود
پذرفتی و دریغ به خاتم گذاشتی
از کار خویش بر سر خاقان روزگار
بهر علامت افسر معلم گذاشتی
نوروز و عید را به الم ساختی اسیر
بر سال نام ماه محرم گذاشتی
ما را که از عزای تو آرد برون؟ که تو
افلاک را به کسوت ماتم گذاشتی
از سبزه زار چرخ نچیدی گلی به کام
همچون بنفشه پشت فلک خم گذاشتی
کوس دهن دریده نهادی به گوشه ای
کلک زبان بریده ابکم گذاشتی
تنها نسوختی جگر پاره طبیب
صد داغ دل به دارو و مرهم گذاشتی
از برکت تو فیض به آفاق می رسد
صد حیف خاک بر سر زمزم گذاشتی
شاید که چون مسیح لبت زندگی دهد
رخ بر رکاب خسرو اعظم گذاشتی
تا خاک باد جای تو خلد نعیم باد
سند و دکن ز ایرج و عبدالرحیم باد
عضوی شکست از تن و زخمی بر آن رسید
از جای رفت زورق بی بادبان صبر
موجی نرفته موج دگر از کران رسید
واحسرتا که از قدراندازی فلک
بر دل دو زخم کاریم از یک کمان رسید
آمد به مغز مردمکم سهم اولین
بگذشت سهم دیگر و بر استخوان رسید
دل را نماند روی تلافی ز روزگار
جوری ندیده ام که به دادم توان رسید
نتوان به عمر نوح و خضر بر کران نهاد
باری که از مصیبت چرخم به جان رسید
ممنون شدم ز عمر که پیرانه سر مرا
طفلی پی سرور ز بخت جوان رسید
شد خاطرم شکفته که کاری شگفت شد
نخل مرا شکوفه به فصل خزان رسید
ماه نوی ز مغرب طالع طلوع کرد
زیب قبیله و شرف خاندان رسید
بودم ازین طرب مترنم که ناگهان
از خاصگان خانه به گوشم فغان رسید
گفتم خروش چیست؟ که خادم دوید و گفت
مرگ فلان و نامه موت فلان رسید
فریاد ازین دورنگی گیتی که خلق را
حرمانش با مراد عنان بر عنان رسید
یک سور کردم و به دو ماتم شدم اسیر
شادیم فرو آمد و غم توأمان رسید
گشتم ملول و تلخ مزاج از بنات خویش
نوشم به حلق و زهر به کام و دهان رسید
آن قاصدی که بر سر کوی از در سرا
بهر بشارت خلفم شادمان رسید
در صحن برزن از پی اعلام تعزیت
روز عزای خلف و صدیقم همان رسید
صد غصه در برابر یک ذوق دیده ام
نتوان درین جهان به خوشی رایگان رسید
گر مرد پایه پایه شود بی خطا بلند
بتوان به نردبان به سر آسمان رسید
آن را که جذب حق پی تکمیل برکشید
علمش ورای رفعت وهم و گمان رسید
وآن را که بی عنایتی حق فرو گذاشت
از فرق فرقدان به ته خاکدان رسید
من باری از زمانه مرادی نیافتم
با صد هزار عقده گشادی نیافتم
غم داشت باغبان که گل و یاسمن چه شد؟
گل جامه می درید که مرغ چمن چه شد؟
خاطر ز فوت نافه آهو رمیده بود
آمد فغان که طرفه غزال ختن چه شد؟
دل بود از مصیبت گجرات مویه گر
غافل که از جفای قضا بردکن چه شود؟
دوران یولقلی انیسی به سر رسید
آن رستم مصاف و مسیح سخن چه شد؟
دستان سرای خسرو و شیرین خموش شد
ظاهر نشد که عاقبت کوه کن چه شد؟
چون نظم او ستاره افلاک در همند
آن ناظم جواهر نعش و پرن چه شد؟
از جعد فکر چهره معنی مشوش است
عقده گشای یوسف مشگین رسن چه شد؟
پوشیده گشت پایه مقدور هر کسی
انجم شناس طالع هر انجمن چه شد؟
ایرج سپه ز هند به خوارزم می کشد
آن ترک تیز حمله شمشیرزن چه شد؟
داراب از دکن بحبش تاخت می برد
آن پیش تاز رخش به دریافکن چه شد؟
جان در وفا سپرد که سالار مملکت
گوید: دریغ ترک وفادار من چه شد؟
بی صاحب سخن، سخن افتاد دربدر
درها یتیم شد همه بحر عدن چه شد؟
بوی بشیر مصر به کنعان نمی رسد
مفتاح شادی در بیت الحزن چه شد؟
این نونهال ها ثمر خام می دهند
دل تشنه ایم میوه نخل کهن چه شد؟
این بلبلان ثمر خام می دهند
دل تشنه ایم میوه نخل کهن چه شد؟
این بلبلان بخرده دینار می پرند
مرغی که می فشاند شکر از دهن چه شد؟
معنی به لفظ روشنشان کرم پیله است
آن شبچراغ در دل شب نور تن چه شد؟
یک کس به رنگ مهر سلیمان نگین نیافت
درحیرتم که کان عقیق یمن چه شد؟
دفتر سیه ز شعر وی و دیده روشنست
آن خامه و دوات چو شمع و لگن چه شد؟
نطقی که بود واسطه عقل و روح کو؟
نظمی که بود رابطه جان و تن چه شد؟
طور هزار موسی تورات خوان کجاست؟
مصر هزار یوسف گل پیرهن چه شد؟
آن گوهری که خورد زمینش ز مهر کو؟
آن خاتمی که برد فرو اهرمن چه شد؟
فریادرس مجو که درین دشت کربلا
پرسش نشد که خون حسین و حسن چه شد؟
وااندها انیس دل دوستان نماند
عیشی که داشت سر گل و بوستان نماند
بی جبرئیل رفته به معراج شاعری
بر قوم خویش یافته فضل پیمبری
از لطف طبع راز ملک گفته با ملک
از حسن نظم عقد پری بسته با پری
افتاده از دو مصرع منقوش او به تاب
بر صفحه جمال بتان زلف عنبری
کرده بسیج راه چنان از ریاض خاک
چون باد صبح جان شده از روح پروری
خندان گرفته تحفه جنت ز دست حور
صورت به جان فشانی و معنی به دلبری
رضوان به ره ستاده ز انفاس طبع او
پیچیده در مشام نسیم معنبری
او در هوای نعره «طوبی لهم » به تاب
از شوق قامتش دل طوبی صنوبری
فردوس سوی او نگران با هزار چشم
کز خواب ناز باز کند چشم عبهری
گر پرده از عروس ضمیرش برافکنند
غلمان غلامیش کند و حور چاکری
ور حور از عذوبت لفظش خبر دهد
کوثر کند نثار لبش طبع کوثری
ایام خط به دفتر فضل و هنر کشید
ای نامه رخ سیه کن و ای خامه خون گری
زآشوب رستخیز گر اینجا مثل زنم
حرفیست سرزبانی و شوریست سرسری
می خواست پی به گوهر مقصود خود برد
در بحر شعر رفت فرو از شناوری
گر بی خبر ز گفته خود شد عجب مدان
معنیش بادگی کند و لفظ ساغری
از علم و فضل بود گران بر زمین فکند
طبعش ز فربهی و جهانش ز لاغری
از تیغ بت شکن شده از نظم بت نگار
کرده به دست و خامه خلیلی و آزری
برعکس از تهور و تدبیر کرده است
در صف سخن شکافی و در بزم صفدری
گر دفتر کواکب و افلاک طی کنند
هر حرف او کند فلکی، نقطه اختری
از نظم او که شهرت محمود داده است
گم گشته نام فرخی و ذکر عنصری
پرسی اگر به حشر چه آرم ندا رسد
شعر انیسی آور و وحی پیمبری
دیگر کسی نماند «نظیری » برابرت
عکس تو بود مرثیه گو شد ثناگرت
ای از صفای دل همه نور و صفا شده
برتر ز آفرینش ارض و سما شده
گلبانگ حمد برده به کروبیان عرش
از کبریای حق همه تن کبریا شده
در خدمت ملک به ملک گشته همنشین
از سایه خدا سوی نور خدا شده
اول چو شیر صرف به اعضا درآمده
آخر چو زبده از همه اخوان جدا شده
اندیشه تا به سرحد تحقیق برده پی
از نور عقل بر اثر انبیا شده
بر آسمان ذهن و ذکا کرده اختری
هر گل که در حدیقه طبع تو واشده
جز تو که در فصاحت لفظت نظیر نیست
کم ممکنی به طرز قدیم آشنا شده
از اعتقاد ثابت و نعت فصیح خویش
حسان ثابت حرم مصطفی شده
هرگه پی بیان در خلوت گشوده ای
شاهان ستاده بر سر کویت گدا شده
خندان نموده گلشن احسان به آب نظم
اول سحاب بوده و آخر صبا شده
ایزد جزای خیر تو را بر جنان نوشت
کو نیز بوده از فقرا ز اغنیا شده
خوش رو که عاریت به عناصر سپرده ای
جوهر به جای مانده عوارض هبا شده
در حبس تن ز شدت کربی که دیده ای
گردیده آبت آتش و آتش هوا شده
از نقش رسته ای و به معنی رسیده ای
حاصل تو را بقای ابد از فنا شده
چون پیرهن که از در کنعان درآورند
رضوان خلد را کفنت توتیا شده
چون لوح علم کل که همه حسن ها ازوست
خاک از طراوت تو به نشو و نما شده
تا تو به خاک خفته ای ای چشم مردمی
مردم گیا به خاک دکن کیمیا شده
تو بسته لب به مرگ کرم از ثنا و من
در ماتم تو مرثیه گوی ثنا شده
از بهر آن به مرثیه تو ثنای من
خالص شده که بی طمع و بی ریا شده
از قبله سخن نکنم روی بر قفا
کو کرده اقتدا به تو و مقتدا شده
تو رفته ای و کار مرا بر سر آمده
فکری کنم که کار سخن ابتر آمده
بس خوب یافتی و سخن کم گذاشتی
شوری ز لعل خویش به عالم گذاشتی
مشرف شدی به لوح قضا وز ضیای طبع
خورشید را به عیسی مریم گذاشتی
سیراب گردد از نم کلک تو عالمی
بحری درون قطره شبنم گذاشتی
طرز تو کهنه تا به قیامت نمی شود
آیین درست و قاعده محکم گذاشتی
گر غم گذاشتی بدل اما ز درج نطق
نیکو مفرحی جهت غم گذاشتی
حق باد ساقیت که ز راح خیال خویش
عیش مدام و جام دمادم گذاشتی
جاوید باد نام تو کز گوهر نتاج
بس فخر در قبیله آدم گذاشتی
جمشید عصر بودی از ابداع طبع خویش
چندین سواد شهر معظم گذاشتی
در شش جهت چو کوس سخن می زدی چرا
ملکی که بود بر تو مسلم گذاشتی؟
چون بی تو کار عیش فراهم نمی شود
اوراق نظم بهر چه درهم گذاشتی؟
آن رایتی که ملک فریدون بهاش بود
بردی و داغ بر جگر جم گذاشتی
آن گوهری که ملک سلیمان چو او نبود
پذرفتی و دریغ به خاتم گذاشتی
از کار خویش بر سر خاقان روزگار
بهر علامت افسر معلم گذاشتی
نوروز و عید را به الم ساختی اسیر
بر سال نام ماه محرم گذاشتی
ما را که از عزای تو آرد برون؟ که تو
افلاک را به کسوت ماتم گذاشتی
از سبزه زار چرخ نچیدی گلی به کام
همچون بنفشه پشت فلک خم گذاشتی
کوس دهن دریده نهادی به گوشه ای
کلک زبان بریده ابکم گذاشتی
تنها نسوختی جگر پاره طبیب
صد داغ دل به دارو و مرهم گذاشتی
از برکت تو فیض به آفاق می رسد
صد حیف خاک بر سر زمزم گذاشتی
شاید که چون مسیح لبت زندگی دهد
رخ بر رکاب خسرو اعظم گذاشتی
تا خاک باد جای تو خلد نعیم باد
سند و دکن ز ایرج و عبدالرحیم باد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۷
کای باب زار بی کس مظلوم و مضطرم
ای شاه بی پناه و علم دار لشکرم
گفتم مکن شتاب و زمانی درنگ دار
تا جان خویش بهر تو در توشه آورم
رفتی و گوئیا که نبودی در این خیال
کز بعد من چه بگذرد آیا به دخترم
او در رخ تو کام روا من اسیر شام
رشک ار برم رواست به مرگ برادرم
زیبد به بزم تعزیه مثل تو شوی را
پوشد جهان سیاه به سودای مادرم
برجای آن طناب جفا بست روزگار
از گردن ار گشود عدو عقد گوهرم
دلشان ز خاره سخت تر ار نیستی چرا
برجان تنی نسوخت مسلمان و کافرم
پرسد خدا نکرده گر از ماجرای ما
با این زبان جواب چه گویم به خواهرم
دوران به جای می چو به جام تو زهر ریخت
از خون به بزم ماریه انباشت ساغرم
از غیرت ار نظر ز تو آرم به روی غیر
کوبد به دیدگان مژه چون نوک نشترم
بی سایه سهی قد سروت به سیر باغ
در دیده برگ بید زند تیغ خنجرم
قتل تو و برادر و اعمام و اقربا
چندین هزار گونه تعب های دیگرم
باری گران که کوه و کمر زان به درد و آه
بردل نهاده و هدیه خواهر همی برم
این گفت و ناصبوریش از تن توان ربود
آرام از سپاه و دل از کاروان ربود
ای شاه بی پناه و علم دار لشکرم
گفتم مکن شتاب و زمانی درنگ دار
تا جان خویش بهر تو در توشه آورم
رفتی و گوئیا که نبودی در این خیال
کز بعد من چه بگذرد آیا به دخترم
او در رخ تو کام روا من اسیر شام
رشک ار برم رواست به مرگ برادرم
زیبد به بزم تعزیه مثل تو شوی را
پوشد جهان سیاه به سودای مادرم
برجای آن طناب جفا بست روزگار
از گردن ار گشود عدو عقد گوهرم
دلشان ز خاره سخت تر ار نیستی چرا
برجان تنی نسوخت مسلمان و کافرم
پرسد خدا نکرده گر از ماجرای ما
با این زبان جواب چه گویم به خواهرم
دوران به جای می چو به جام تو زهر ریخت
از خون به بزم ماریه انباشت ساغرم
از غیرت ار نظر ز تو آرم به روی غیر
کوبد به دیدگان مژه چون نوک نشترم
بی سایه سهی قد سروت به سیر باغ
در دیده برگ بید زند تیغ خنجرم
قتل تو و برادر و اعمام و اقربا
چندین هزار گونه تعب های دیگرم
باری گران که کوه و کمر زان به درد و آه
بردل نهاده و هدیه خواهر همی برم
این گفت و ناصبوریش از تن توان ربود
آرام از سپاه و دل از کاروان ربود
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۲۰
اگر چو غنچه کف زر نگار داشتمی
به هر طرف ز ثناگو هزار داشتمی
به باغ دهر چو بو اعتبار داشتمی
زبان شکوه اگر همچو خار داشتمی
همیشه خرمن گل در کنار داشتمی
نمی توان به کف آورد وقت خوش با جهد
به زهر پرورشم داده دایه ام در مهد
به ضرب نیش من تلخکام در این عهد
هزار خانه چو زنبور کردی پر شهد
اگر گزیدن مردم شعار داشتمی
چو شمع بزم به سر برده ام بسی شب را
ندیده دیده من هیچ روی مطلب را
گرفتی به سر انگشت مهر منصب را
ز دست راست ندانستمی اگر چپ را
چه گنج ها به یمین و یسار داشتمی
در این زمانه اگر خاک پا نمی گشتم
به چشم اهل نظر توتیا نمی گشتم
به گرد کوی بتان چون صبا نمی گشتم
به درد عشق اگر مبتلا نمی گشتم
چه دلخوشی من از این روزگار داشتمی
چو سیدا به جهان پافشردمی صایب
رساله را به حریفان سپردمی صایب
ز پشت آئینه خود را شمردی صایب
به عیب خویش اگر راه بردمی صایب
به عیب جویی مردم چه کار داشتمی!
به هر طرف ز ثناگو هزار داشتمی
به باغ دهر چو بو اعتبار داشتمی
زبان شکوه اگر همچو خار داشتمی
همیشه خرمن گل در کنار داشتمی
نمی توان به کف آورد وقت خوش با جهد
به زهر پرورشم داده دایه ام در مهد
به ضرب نیش من تلخکام در این عهد
هزار خانه چو زنبور کردی پر شهد
اگر گزیدن مردم شعار داشتمی
چو شمع بزم به سر برده ام بسی شب را
ندیده دیده من هیچ روی مطلب را
گرفتی به سر انگشت مهر منصب را
ز دست راست ندانستمی اگر چپ را
چه گنج ها به یمین و یسار داشتمی
در این زمانه اگر خاک پا نمی گشتم
به چشم اهل نظر توتیا نمی گشتم
به گرد کوی بتان چون صبا نمی گشتم
به درد عشق اگر مبتلا نمی گشتم
چه دلخوشی من از این روزگار داشتمی
چو سیدا به جهان پافشردمی صایب
رساله را به حریفان سپردمی صایب
ز پشت آئینه خود را شمردی صایب
به عیب خویش اگر راه بردمی صایب
به عیب جویی مردم چه کار داشتمی!