عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸۲
راست آزرده کی از زخم زبان می گردد؟
تیر کج باعث آرام نشان می گردد
برق اگر پای درین وادی خونخوار نهد
از نفس سوختگی سنگ نشان می گردد
نفس کجرو ز نصیحت ننهد پای به راه
تیر کج راست کی از زور کمان می گردد؟
دولت سنگدلان را نبود استقرار
سیل از کوه به تعجیل روان می گردد
شمع در جامه فانوس نماند پنهان
هرچه در دل بود از جبهه عیان می گردد
در طلب باش که از گرمی صحرای طلب
پای پر آبله از دیده وران می گردد
روزگاری است که از رهگذر ناسازی
سنگ اطفال به دیوانه گران می گردد
بس که خون می خورد از خار درین سبز چمن
زر به کف گل ز پی باد خزان می گردد
می شود حرص هم از جمع زر و سیم غنی
تشنه سیراب اگر از ریگ روان می گردد
می نمایند به انگشت چو ماه عیدش
قسمت هرکه ز گردون لب نان می گردد
گرد کلفت ز دل صاف کشان می چیند
هر که در میکده از درد کشان می گردد
سرخ رو سر زند از خاک به محشر صائب
هر که از جمله خونابه کشان می گردد
تیر کج باعث آرام نشان می گردد
برق اگر پای درین وادی خونخوار نهد
از نفس سوختگی سنگ نشان می گردد
نفس کجرو ز نصیحت ننهد پای به راه
تیر کج راست کی از زور کمان می گردد؟
دولت سنگدلان را نبود استقرار
سیل از کوه به تعجیل روان می گردد
شمع در جامه فانوس نماند پنهان
هرچه در دل بود از جبهه عیان می گردد
در طلب باش که از گرمی صحرای طلب
پای پر آبله از دیده وران می گردد
روزگاری است که از رهگذر ناسازی
سنگ اطفال به دیوانه گران می گردد
بس که خون می خورد از خار درین سبز چمن
زر به کف گل ز پی باد خزان می گردد
می شود حرص هم از جمع زر و سیم غنی
تشنه سیراب اگر از ریگ روان می گردد
می نمایند به انگشت چو ماه عیدش
قسمت هرکه ز گردون لب نان می گردد
گرد کلفت ز دل صاف کشان می چیند
هر که در میکده از درد کشان می گردد
سرخ رو سر زند از خاک به محشر صائب
هر که از جمله خونابه کشان می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸۴
هرکه در دامن ارباب نظر دست نزد
غوطه زد در دل دریا، به گهر دست نزد
هر که چون صبح گشایش ز دل شبها یافت
تا نفس داشت به دامان دگر دست نزد
سیر چشمی است به خال لب شیرین تو ختم
که به تلخی گذراند و به شکر دست نزد
پی سفیدست شب هر که صباحی دارد
ای خوش آن شب که به دامان سحر دست نزد
هر که چون سرو نگردید درین باغ آزاد
با دو صد عقده مشکل به کمر دست نزد
کی نگاهی ز تماشای جمالت برگشت؟
که بهم از مژه ها دیده تر، دست نزد
خار تهمت، خله پیرهن یوسف شد
گل به دامان تو ای پاک گهر دست نزد
به زمین سیه هند که رفت از ایران؟
که به هر کرنش و تسلیم به سر دست نزد
باش بیدار که ره در حرم کعبه نیافت
دل شب هر که بر آن حلقه در دست نزد
صائب این آن غزل سید معصوم که گفت
شانه بر موی کمر زد، به کمر دست نزد
غوطه زد در دل دریا، به گهر دست نزد
هر که چون صبح گشایش ز دل شبها یافت
تا نفس داشت به دامان دگر دست نزد
سیر چشمی است به خال لب شیرین تو ختم
که به تلخی گذراند و به شکر دست نزد
پی سفیدست شب هر که صباحی دارد
ای خوش آن شب که به دامان سحر دست نزد
هر که چون سرو نگردید درین باغ آزاد
با دو صد عقده مشکل به کمر دست نزد
کی نگاهی ز تماشای جمالت برگشت؟
که بهم از مژه ها دیده تر، دست نزد
خار تهمت، خله پیرهن یوسف شد
گل به دامان تو ای پاک گهر دست نزد
به زمین سیه هند که رفت از ایران؟
که به هر کرنش و تسلیم به سر دست نزد
باش بیدار که ره در حرم کعبه نیافت
دل شب هر که بر آن حلقه در دست نزد
صائب این آن غزل سید معصوم که گفت
شانه بر موی کمر زد، به کمر دست نزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸۷
عاشق محو به دلدار نمی پردازد
بلبل مست به گلزار نمی پردازد
ریسمان بازی تقلید بود پیشه عقل
عشق با سبحه و زنار نمی پردازد
هر که چون نقطه زاندیشه فرو رفت به خویش
هیچ با گردش پرگار نمی پردازد
زور بر آینه صاف نیارد صیقل
چرخ با مردم هموار نمی پردازد
کام آن کس بود از شهد سلامت شیرین
که به اقرار و به انکار نمی پردازد
خبرش نیست ز تعجیل بهاران، ورنه
گل به آرایش دستار نمی پردازد
آتشی در جگر بلبل اگر هست، چرا
این چمن را ز خس و خار نمی پردازد؟
تا به آن آینه رو راه سخن یافته است
طوطی ما به شکرزار نمی پردازد
ز اعتمادی است که کرده است به اعجاز نفس
عیسی ما که به بیمار نمی پردازد
گرم کرده است چنان بیخبری صائب را
که ز گفتار به کردار نمی پردازد
بلبل مست به گلزار نمی پردازد
ریسمان بازی تقلید بود پیشه عقل
عشق با سبحه و زنار نمی پردازد
هر که چون نقطه زاندیشه فرو رفت به خویش
هیچ با گردش پرگار نمی پردازد
زور بر آینه صاف نیارد صیقل
چرخ با مردم هموار نمی پردازد
کام آن کس بود از شهد سلامت شیرین
که به اقرار و به انکار نمی پردازد
خبرش نیست ز تعجیل بهاران، ورنه
گل به آرایش دستار نمی پردازد
آتشی در جگر بلبل اگر هست، چرا
این چمن را ز خس و خار نمی پردازد؟
تا به آن آینه رو راه سخن یافته است
طوطی ما به شکرزار نمی پردازد
ز اعتمادی است که کرده است به اعجاز نفس
عیسی ما که به بیمار نمی پردازد
گرم کرده است چنان بیخبری صائب را
که ز گفتار به کردار نمی پردازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۳
پیش مژگان درازت که هدف خواهد شد؟
چون تو بر یک طرف افتی که طرف خواهد شد؟
آن ترنج ذقنی را که به آن می نازی
از خط سبز، چو نارنج هدف خواهد شد
خرق عادت اگر از خرقه تنها خیزد
صاحب کشف و کرامات، کشف خواهد شد
روی بازار اگر این است که من می بینم
گوهر از پرده نشینان صدف خواهد شد
صائب از هند جگرخوار برون می آیم
دستگیر من اگر شاه نجف خواهد شد
چون تو بر یک طرف افتی که طرف خواهد شد؟
آن ترنج ذقنی را که به آن می نازی
از خط سبز، چو نارنج هدف خواهد شد
خرق عادت اگر از خرقه تنها خیزد
صاحب کشف و کرامات، کشف خواهد شد
روی بازار اگر این است که من می بینم
گوهر از پرده نشینان صدف خواهد شد
صائب از هند جگرخوار برون می آیم
دستگیر من اگر شاه نجف خواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵۱
بیخودی بال و پر روح گشودن باشد
کم زنی مرتبه خویش فزودن باشد
عاقل آن است که دخلش بود از خرج زیاد
به که گفتار تو کمتر ز شنودن باشد
خواب چشم تو ز بیداری زهاد به است
طاعت ظالم خونخوار غنودن باشد
شکر خاصی است در این دایره هر طایفه را
شکر منعم دهن کیسه گشودن باشد
هرکه را تیغ زبان نیست به فرمان صائب
به که چون خوشه مهیای درودن باشد
کم زنی مرتبه خویش فزودن باشد
عاقل آن است که دخلش بود از خرج زیاد
به که گفتار تو کمتر ز شنودن باشد
خواب چشم تو ز بیداری زهاد به است
طاعت ظالم خونخوار غنودن باشد
شکر خاصی است در این دایره هر طایفه را
شکر منعم دهن کیسه گشودن باشد
هرکه را تیغ زبان نیست به فرمان صائب
به که چون خوشه مهیای درودن باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱۲
همه از تاب کمر در خم ایمان دارند
چه خرام است که این سرو نژادان دارند
چون به نیرنگ دل از موی شکافان نبرند؟
صد زبان در دهن این غنچه دهانان دارند
شعله ای هست ز خونگرمی باطن همه را
همچو فانوس چراغی ته دامان دارند
بوسه شان چاشنی عمر ابد می بخشد
آب حیوان همه در چاه زنخدان دارند
خرمن کهنه گل چند توان داد به باد؟
خرمن آن است که این مور میانان دارند
چه خرام است که این سرو نژادان دارند
چون به نیرنگ دل از موی شکافان نبرند؟
صد زبان در دهن این غنچه دهانان دارند
شعله ای هست ز خونگرمی باطن همه را
همچو فانوس چراغی ته دامان دارند
بوسه شان چاشنی عمر ابد می بخشد
آب حیوان همه در چاه زنخدان دارند
خرمن کهنه گل چند توان داد به باد؟
خرمن آن است که این مور میانان دارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱۷
بد درونان که به همواری ظاهر سمرند
همه چون آب تنک، پرده سنگ خطرند
دستگیری نتوان داشت توقع ز غریق
اهل دنیا همه درمانده تر از یکدگرند
نه همین سبزه درین راهگذر پامال است
بیشتر تیغ زبانان جهان پی سپرند
عمر جاوید خضر را به نظر می آرند
آه ازین مردم عالم که چه کوته نظرند!
یک حباب است سپهر از قدح لبریزش
زان می ناب که صاحب نظران بیخبرند
نیست از جانب معشوق حجابی صائب
اینقدر هست که دلباختگان بیجگرند
همه چون آب تنک، پرده سنگ خطرند
دستگیری نتوان داشت توقع ز غریق
اهل دنیا همه درمانده تر از یکدگرند
نه همین سبزه درین راهگذر پامال است
بیشتر تیغ زبانان جهان پی سپرند
عمر جاوید خضر را به نظر می آرند
آه ازین مردم عالم که چه کوته نظرند!
یک حباب است سپهر از قدح لبریزش
زان می ناب که صاحب نظران بیخبرند
نیست از جانب معشوق حجابی صائب
اینقدر هست که دلباختگان بیجگرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲۲
جرم یوسف به چه تقریب عزیزان بخشند؟
بیگناهی گنهی نیست که آسان بخشند
نیست در طینت بیرحم تو چون بخشایش
کاش صبری به من بی سر و سامان بخشند
مورم اما عوض گوشه بی توشه خویش
نپذیرم اگرم ملک سلیمان بخشند
گل بی خار به خار سر دیوار رسد
چون زکات رخ او را به گلستان بخشند
آبرویی که بود چهره یوسف صدفش
حیف باشد که به گوهرنشناسان بخشند
نیست کار در و دیوار عنانداری سیل
کاش دیوانه ما را به بیابان بخشند
چه بهشتی است اگر آینه رویان صائب
تاب نظاره به چشم من حیران بخشند
بیگناهی گنهی نیست که آسان بخشند
نیست در طینت بیرحم تو چون بخشایش
کاش صبری به من بی سر و سامان بخشند
مورم اما عوض گوشه بی توشه خویش
نپذیرم اگرم ملک سلیمان بخشند
گل بی خار به خار سر دیوار رسد
چون زکات رخ او را به گلستان بخشند
آبرویی که بود چهره یوسف صدفش
حیف باشد که به گوهرنشناسان بخشند
نیست کار در و دیوار عنانداری سیل
کاش دیوانه ما را به بیابان بخشند
چه بهشتی است اگر آینه رویان صائب
تاب نظاره به چشم من حیران بخشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸۵
اگر وطن به مقام رضا توانی کرد
غبار حادثه را توتیا توانی کرد
جهان ناخوش اگر صد کدورت آرد پیش
ز وقت خوش همه را باصفا توانی کرد
ز سایه تو زمین آفتاب پوش شود
اگر تو دیده دل را جلا توانی کرد
اگر ز خویش برآیی به تازیانه وجد
سفر به عالم بی منتها توانی کرد
جمال کعبه ز سنگ نشان توانی دید
اگر ز صدق طلب رهنما توانی کرد
اگر چو شبنم گل ترک رنگ و بوی کنی
درون دیده خورشید جا توانی کرد
ز شاهدان زمین گر نظر فرو بندی
نظر به پردگیان سما توانی کرد
برون چو سوزن عیسی روی ز اطلس چرخ
اگر ز راست رویها عصا توانی کرد
بر آستان تو نقش مراد فرش شود
بساط خود اگر از بوریا توانی کرد
غذای نور توانی به تیره روزان داد
چو شمع از تن خود گر غذا توانی کرد
به کنه قطره توانی رسیدن آن روزی
که همچو موج به دریا شنا توانی کرد
ترا ز اهل نظر آن زمان حساب کنند
که جغد را به تصرف هما توانی کرد
ترا به هر غم و درد امتحان ازان کردند
که دردهای جهان را دوا توانی کرد
کلید قفل اجابت زبان خاموش است
قبول نیست دعا تا دعا توانی کرد
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
تو نازنین جهانی کجا توانی کرد؟
تو آن زمان شوی ز اهل معرفت صائب
که ترک عالم چون و چرا توانی کرد
غبار حادثه را توتیا توانی کرد
جهان ناخوش اگر صد کدورت آرد پیش
ز وقت خوش همه را باصفا توانی کرد
ز سایه تو زمین آفتاب پوش شود
اگر تو دیده دل را جلا توانی کرد
اگر ز خویش برآیی به تازیانه وجد
سفر به عالم بی منتها توانی کرد
جمال کعبه ز سنگ نشان توانی دید
اگر ز صدق طلب رهنما توانی کرد
اگر چو شبنم گل ترک رنگ و بوی کنی
درون دیده خورشید جا توانی کرد
ز شاهدان زمین گر نظر فرو بندی
نظر به پردگیان سما توانی کرد
برون چو سوزن عیسی روی ز اطلس چرخ
اگر ز راست رویها عصا توانی کرد
بر آستان تو نقش مراد فرش شود
بساط خود اگر از بوریا توانی کرد
غذای نور توانی به تیره روزان داد
چو شمع از تن خود گر غذا توانی کرد
به کنه قطره توانی رسیدن آن روزی
که همچو موج به دریا شنا توانی کرد
ترا ز اهل نظر آن زمان حساب کنند
که جغد را به تصرف هما توانی کرد
ترا به هر غم و درد امتحان ازان کردند
که دردهای جهان را دوا توانی کرد
کلید قفل اجابت زبان خاموش است
قبول نیست دعا تا دعا توانی کرد
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
تو نازنین جهانی کجا توانی کرد؟
تو آن زمان شوی ز اهل معرفت صائب
که ترک عالم چون و چرا توانی کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۰
زصدق اگر نفس صبحگاه خواهی شد
ز چشم شور فلک مد آه خواهی شد
بلند وپست جهان در قفای یکدگرست
اگر به چرخ روی خاک راه خواهی شد
اگر ستاره اشک ندامت است بلند
غمین مباش که پاک از گناه خواهی شد
زظلمت تو جهانی به خواب خواهد رفت
چنین زغفلت اگر دل سیاه خواهی شد
اگر ز عشق ترا هست آتشی در سر
چراغ بتکده وخانقاه خواهی شد
زدیدن توچه گلها که اهل دل چینند
اگر شکسته چو طرف کلاه خواهی شد
اگر چه یوسف مصری ز چرخ شعبده باز
به ریسمان برادر به چاه خواهی شد
نسیم شام نباید به خوش قماشی صبح
چه سود ازین که زخط خوش نگاه خواهی شد
مرو ز راه به امید توشه دگران
که چون پیاده حج خرج راه خواهی شد
منه زگوشه دل پای خود برون صائب
که هر کجاکه روی بی پناه خواهی شد
ز چشم شور فلک مد آه خواهی شد
بلند وپست جهان در قفای یکدگرست
اگر به چرخ روی خاک راه خواهی شد
اگر ستاره اشک ندامت است بلند
غمین مباش که پاک از گناه خواهی شد
زظلمت تو جهانی به خواب خواهد رفت
چنین زغفلت اگر دل سیاه خواهی شد
اگر ز عشق ترا هست آتشی در سر
چراغ بتکده وخانقاه خواهی شد
زدیدن توچه گلها که اهل دل چینند
اگر شکسته چو طرف کلاه خواهی شد
اگر چه یوسف مصری ز چرخ شعبده باز
به ریسمان برادر به چاه خواهی شد
نسیم شام نباید به خوش قماشی صبح
چه سود ازین که زخط خوش نگاه خواهی شد
مرو ز راه به امید توشه دگران
که چون پیاده حج خرج راه خواهی شد
منه زگوشه دل پای خود برون صائب
که هر کجاکه روی بی پناه خواهی شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸۳
دهان تنگ تو هرخرده دان نمی داند
که غیب را به جز از غیب دان نمی داند
اگر چه گام نخستین گذشتم از دوجهان
هنوز شوق مرا خوش عنان نمی داند
کسی که نیست تنک مایه از شعور و خرد
به هر بها که بود می گران نمی داند
نفس گداخته خود را به گلستان برسان
که ایستادگی این کاروان نمی داند
ملایمت سپر انقلاب دوران است
که نخل موم بهار و خزان نمی داند
به نام بلبل من گرچه باغ شد مشهور
هنوز نام مرا باغبان نمی داند
به داغ عشق بسوز وبساز چون مردان
که آفتاب قیامت امان نمی داند
خوشند اهل سعادت به سختی از دنیا
هما ز مایده جز استخوان نمی داند
عجب که برخورد از روزگار پیری هم
چنین که قدر جوانی جوان نمی داند
ز پوست راه به مغز ندیده نتوان برد
طبیب حال دل ناتوان نمی داند
نشد به رخنه دل هرکه آشنا صائب
ره برون شد ازین خاکدان نمی داند
که غیب را به جز از غیب دان نمی داند
اگر چه گام نخستین گذشتم از دوجهان
هنوز شوق مرا خوش عنان نمی داند
کسی که نیست تنک مایه از شعور و خرد
به هر بها که بود می گران نمی داند
نفس گداخته خود را به گلستان برسان
که ایستادگی این کاروان نمی داند
ملایمت سپر انقلاب دوران است
که نخل موم بهار و خزان نمی داند
به نام بلبل من گرچه باغ شد مشهور
هنوز نام مرا باغبان نمی داند
به داغ عشق بسوز وبساز چون مردان
که آفتاب قیامت امان نمی داند
خوشند اهل سعادت به سختی از دنیا
هما ز مایده جز استخوان نمی داند
عجب که برخورد از روزگار پیری هم
چنین که قدر جوانی جوان نمی داند
ز پوست راه به مغز ندیده نتوان برد
طبیب حال دل ناتوان نمی داند
نشد به رخنه دل هرکه آشنا صائب
ره برون شد ازین خاکدان نمی داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۹
چرا به خلدبرین از خدا شوی خرسند
به جوی شیر چو طفلان چرا شوی خرسند
ز ماه مصر به زندان چاه ساخته ای
اگر به هر دو جهان از خدا شوی خرسند
مباد همچو سکندر درین تماشاگاه
به آبگینه ز آب بقا شوی خرسند
سعادت ازلی بی حجاب می تابد
چرا به سایه بال هما شوی خرسند
بهشت نسیه خود نقد می توانی کرد
ز خلد اگر به مقام رضا شوی خرسند
ز هر شکست ترا شهپری دهند چوموج
اگر به حکم روان قضا شوی خرسند
به آشنایی بیگانگان برآمده ای
تو آن نه ای که به یک آشنا شوی خرسند
بلنددار نظر را مباد چون نرگس
ز چشم خود به همین پیش پا شوی خرسند
ز شش جهت در روزی ترا گشاده شود
اگرزعشق به درد وبلا شوی خرسند
به خواب ناز روی همچو چشم قربانی
اگر به خاطر بی مدعا شوی خرسند
علم شوی به طراوت چو نرگس بیمار
به درد خویش اگر از دوا شوی خرسند
ز فکر رزق پریشان نمی شوی صائب
اگر به پاره دل از غذاشوی خرسند
به جوی شیر چو طفلان چرا شوی خرسند
ز ماه مصر به زندان چاه ساخته ای
اگر به هر دو جهان از خدا شوی خرسند
مباد همچو سکندر درین تماشاگاه
به آبگینه ز آب بقا شوی خرسند
سعادت ازلی بی حجاب می تابد
چرا به سایه بال هما شوی خرسند
بهشت نسیه خود نقد می توانی کرد
ز خلد اگر به مقام رضا شوی خرسند
ز هر شکست ترا شهپری دهند چوموج
اگر به حکم روان قضا شوی خرسند
به آشنایی بیگانگان برآمده ای
تو آن نه ای که به یک آشنا شوی خرسند
بلنددار نظر را مباد چون نرگس
ز چشم خود به همین پیش پا شوی خرسند
ز شش جهت در روزی ترا گشاده شود
اگرزعشق به درد وبلا شوی خرسند
به خواب ناز روی همچو چشم قربانی
اگر به خاطر بی مدعا شوی خرسند
علم شوی به طراوت چو نرگس بیمار
به درد خویش اگر از دوا شوی خرسند
ز فکر رزق پریشان نمی شوی صائب
اگر به پاره دل از غذاشوی خرسند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۶
خوشا کسی که به دامان خود قدم شکند
تمام دست شود خویش را بهم شکند
به شیشه خانه دلهای ما جه خواهد کرد
بتی که بال و پر طایر حرم شکند
مدار دست ز دامان آه روز مصاف
که قلب دشمن خونخوار این علم شکند
همیشه خنده کبک است در دهان کسی
که پای خویش به دامان کوه بهم شکند
نیم ز اهل شکایت ولیک می ترسم
که زور باده سبوی مرا بهم شکند
کمال مردی ومردانگی است خودشکنی
ببوس دست کسی را که این صنم شکند
مدار نامه توقع ازان شکسته دلی
که در نوشتن یک حرف صد قلم شکند
به خاکساری ما می برند شاهان رشک
که دیده است سفالی که جام جم شکند
شکست جوهر صاحبدلان نسازد کم
به پشت کار کند تیغ را چو دم شکند
کجاست سالک از خود گذشته ای صائب
که دامنی به میان در ره عدم شکند
تمام دست شود خویش را بهم شکند
به شیشه خانه دلهای ما جه خواهد کرد
بتی که بال و پر طایر حرم شکند
مدار دست ز دامان آه روز مصاف
که قلب دشمن خونخوار این علم شکند
همیشه خنده کبک است در دهان کسی
که پای خویش به دامان کوه بهم شکند
نیم ز اهل شکایت ولیک می ترسم
که زور باده سبوی مرا بهم شکند
کمال مردی ومردانگی است خودشکنی
ببوس دست کسی را که این صنم شکند
مدار نامه توقع ازان شکسته دلی
که در نوشتن یک حرف صد قلم شکند
به خاکساری ما می برند شاهان رشک
که دیده است سفالی که جام جم شکند
شکست جوهر صاحبدلان نسازد کم
به پشت کار کند تیغ را چو دم شکند
کجاست سالک از خود گذشته ای صائب
که دامنی به میان در ره عدم شکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۱
نظر لباس پرستان به مال و جاه کنند
( . . . ) نمدکلاه کنند
به گرد کعبه بگردند بهر جامه نو
به روی آینه از بهر زر نگاه کنند
به پیش پای خوداز کجروی نمی بینند
به هر که راست نهد پای کج نگاه کنند
کلاه گوشه به خورشید وماه می شکنند
چو داغ لاله اگر صفحه ای سیاه کنند
فریب وعده این خشک طینتان نخوری
که تشنه ات ز سرچشمه روبه راه کنند
( . . . ) نمدکلاه کنند
به گرد کعبه بگردند بهر جامه نو
به روی آینه از بهر زر نگاه کنند
به پیش پای خوداز کجروی نمی بینند
به هر که راست نهد پای کج نگاه کنند
کلاه گوشه به خورشید وماه می شکنند
چو داغ لاله اگر صفحه ای سیاه کنند
فریب وعده این خشک طینتان نخوری
که تشنه ات ز سرچشمه روبه راه کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۴
مکن ملاحظه ازآهم ای بهشت وجود
که عود مجمر آزادگان ندارد دود
تو از کدام خیابانی ای نهال بهشت
که در رکاب تو آمد قیامت موعود
مبین به چشم حقارت به هیچ خصم ضعیف
که پشه گرد برآورد از سر نمرود
درین دوهفته که مهمان این چمن بودم
ز شور ناله من چشم شبنمی نغنود
ز خاکساری بد باطنان فریب مخور
شود گزنده چو زنبور گشت خاک آلود
بلند نام به لاف گزاف نتوان شد
به بال کرکس نتوان به چرخ کرد صعود
به گوش هر که رسیده است ناله عشاق
نوای آهن سردست نغمه داود
به عود شعله برات مسلمی می داد
به زهدخشک اگر آب روی می افروزد
چو پسته زود سر خویش می دهد بر باد
کسی که رخنه لب را نمی کند مسدود
جواب آن غزل مولوی است این صائب
که در هوای وی است آفتاب چرخ کبود
که عود مجمر آزادگان ندارد دود
تو از کدام خیابانی ای نهال بهشت
که در رکاب تو آمد قیامت موعود
مبین به چشم حقارت به هیچ خصم ضعیف
که پشه گرد برآورد از سر نمرود
درین دوهفته که مهمان این چمن بودم
ز شور ناله من چشم شبنمی نغنود
ز خاکساری بد باطنان فریب مخور
شود گزنده چو زنبور گشت خاک آلود
بلند نام به لاف گزاف نتوان شد
به بال کرکس نتوان به چرخ کرد صعود
به گوش هر که رسیده است ناله عشاق
نوای آهن سردست نغمه داود
به عود شعله برات مسلمی می داد
به زهدخشک اگر آب روی می افروزد
چو پسته زود سر خویش می دهد بر باد
کسی که رخنه لب را نمی کند مسدود
جواب آن غزل مولوی است این صائب
که در هوای وی است آفتاب چرخ کبود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷۰
تنها ز باغ خود چمن آرا ثمر خورد
آن را که باغ نیست ز صد باغ برخورد
با تشنگی بساز که باریکتر شود
هرچند رشته آب گهر بیشتر خورد
در زیر تیغ حادثه ابرو گشاده باش
کاین زخمها ز چین جبین بر سپر خورد
روشندلان ز نقش خود آزار می کشند
کز جوهر آب آینه بر یکدیگر خورد
کلفت درین بساط به قدر بصیرت است
سوزن ز خار خون جگر بیشتر خورد
تلخی نمی رسد به قناعت رسیدگان
در خاک مور غوطه به تنگ شکر خورد
جان تازه می شود ز لب روح پرورت
هر کس که برخورد به تواز عمربرخورد
بی لنگری مکن که سبکسر درین محیط
چون کف همیشه سیلی موج خطر خورد
هر کس که آشنا به سخن چون قلم شود
صائب همیشه زخم نمایان به سر خورد
آن را که باغ نیست ز صد باغ برخورد
با تشنگی بساز که باریکتر شود
هرچند رشته آب گهر بیشتر خورد
در زیر تیغ حادثه ابرو گشاده باش
کاین زخمها ز چین جبین بر سپر خورد
روشندلان ز نقش خود آزار می کشند
کز جوهر آب آینه بر یکدیگر خورد
کلفت درین بساط به قدر بصیرت است
سوزن ز خار خون جگر بیشتر خورد
تلخی نمی رسد به قناعت رسیدگان
در خاک مور غوطه به تنگ شکر خورد
جان تازه می شود ز لب روح پرورت
هر کس که برخورد به تواز عمربرخورد
بی لنگری مکن که سبکسر درین محیط
چون کف همیشه سیلی موج خطر خورد
هر کس که آشنا به سخن چون قلم شود
صائب همیشه زخم نمایان به سر خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷۳
حرف درشت بردل بی کینه می خورد
گر سنگ گوهرست به آیینه می خورد
از من علاج خصمی ایام یادگیر
یک شیشه می سر شب آدینه می خورد
خاری اگر شکسته شود زیر پای من
صد ناخن پلنگم برسینه می خورد
محروم شد سکندر اگر ز آب زندگی
نام سکندر آب ز آیینه می خورد
راز تو رفته رفته ز دل می دهد فروغ
از پرتو این گهر دل گنجینه می خورد
صائب ز کهنه ونو عالم گذشته است
با یار تازه خط می دیرینه می خورد
گر سنگ گوهرست به آیینه می خورد
از من علاج خصمی ایام یادگیر
یک شیشه می سر شب آدینه می خورد
خاری اگر شکسته شود زیر پای من
صد ناخن پلنگم برسینه می خورد
محروم شد سکندر اگر ز آب زندگی
نام سکندر آب ز آیینه می خورد
راز تو رفته رفته ز دل می دهد فروغ
از پرتو این گهر دل گنجینه می خورد
صائب ز کهنه ونو عالم گذشته است
با یار تازه خط می دیرینه می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۸
حاشا که خلق کار برای خدا کنند
تعظیم مصحف از پی مهر طلا کنند
این جامه حریر که مخصوص کعبه است
پوشند اگر به دیر به او اقتدا کنند
شکر به کام زاغ فشانند بی دریغ
در استخوان مضایقه هابا هما کنند
چون اژدها کلید در گنج گوهرند
وز بهر نیم حبه جدل با گدا کنند
گردند گرد دفتر اعمال خویشتن
هر طاعتی که نیست ریایی قضاکنند
هر جا که بگذرد سخن از سوزن مسیح
خود را به زور جاذبه آهن ربا کنند
مصحف به زیر پای گذارند از غرور
دستار عقل از سر جبریل وا کنند
دنبال زردرویی حرص اوفتاده اند
چون برگ کاه پیروی کهربا کنند
بر هر طرف که روی نهند این سیه دلان
در آبروی ریخته خود شنا کنند
شرم وحیا چو لازمه چشم روشن است
این کورباطنان ز چه شرم وحیا کنند
صائب بگیر گوشه عزلت که اهل دل
این درد را به گوشه نشینی دوا کنند
تعظیم مصحف از پی مهر طلا کنند
این جامه حریر که مخصوص کعبه است
پوشند اگر به دیر به او اقتدا کنند
شکر به کام زاغ فشانند بی دریغ
در استخوان مضایقه هابا هما کنند
چون اژدها کلید در گنج گوهرند
وز بهر نیم حبه جدل با گدا کنند
گردند گرد دفتر اعمال خویشتن
هر طاعتی که نیست ریایی قضاکنند
هر جا که بگذرد سخن از سوزن مسیح
خود را به زور جاذبه آهن ربا کنند
مصحف به زیر پای گذارند از غرور
دستار عقل از سر جبریل وا کنند
دنبال زردرویی حرص اوفتاده اند
چون برگ کاه پیروی کهربا کنند
بر هر طرف که روی نهند این سیه دلان
در آبروی ریخته خود شنا کنند
شرم وحیا چو لازمه چشم روشن است
این کورباطنان ز چه شرم وحیا کنند
صائب بگیر گوشه عزلت که اهل دل
این درد را به گوشه نشینی دوا کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۲
روزی که زخم کاهکشان را رفوکنند
بر روی چاک سینه ما در فروکنند
آنان که آستین به دو عالم فشانده اند
بالین ز دست کوته خود چون سبو کنند
دردی کشان ز آینه خشت دیده اند
رازی که در حقیقت آن گفتگو کنند
از دل غبار غم به گریستن نمی رود
این خانه را به سیل مگر رفت ورو کنند
دایم به عزتند کسانی که چون گهر
از چشمه سار آب رخ خود وضو کنند
گوهر فروز عقده تبخال می شود
آبی که قطره قطره به حلق سبو کنند
آتش سزای دیده بی شرم ما نداد
ما را مگر به نامه ما روبرو کنند
صائب گهر به چشم صدف مردمک شود
در بحر اگر گلیم مرا شستشو کنند
بر روی چاک سینه ما در فروکنند
آنان که آستین به دو عالم فشانده اند
بالین ز دست کوته خود چون سبو کنند
دردی کشان ز آینه خشت دیده اند
رازی که در حقیقت آن گفتگو کنند
از دل غبار غم به گریستن نمی رود
این خانه را به سیل مگر رفت ورو کنند
دایم به عزتند کسانی که چون گهر
از چشمه سار آب رخ خود وضو کنند
گوهر فروز عقده تبخال می شود
آبی که قطره قطره به حلق سبو کنند
آتش سزای دیده بی شرم ما نداد
ما را مگر به نامه ما روبرو کنند
صائب گهر به چشم صدف مردمک شود
در بحر اگر گلیم مرا شستشو کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۴
هر کس که در نماز به روی و ریا رود
بر پشت بام کعبه به کسب هوا رود
بر عشق رهروی که کند عقل اختیار
از خضر بگسلد ز پی نقش پا رود
تا باز می کنند نظر بسته می شود
از هر دری که اهل طلب بینوا رود
این قفل وا شود به کلید شکستگی
هردانه ای که نرم شد از آسیا رود
بینا کسی بود که نهد پا به احتیاط
در وادیی که کوردر او بی عصا رود
خواب غرور لازم ارباب دولت است
کی تیرگی ز سایه بال هما رود
بیرون نرفت سرمه به شستن ز چشم یار
دود از سیاه خانه لیلی کجا رود
نادان شود ز اهل بصیرت به خاکمال
کوتاه دیدگی اگر از توتیا رود
بی مغز را ز جای برد گفتگوی پوچ
کاه سبک عنان ز پی کهربا رود
هر کس هرآنچه یافته زین خاک یافته است
از آستان میکده صائب کجارود
بر پشت بام کعبه به کسب هوا رود
بر عشق رهروی که کند عقل اختیار
از خضر بگسلد ز پی نقش پا رود
تا باز می کنند نظر بسته می شود
از هر دری که اهل طلب بینوا رود
این قفل وا شود به کلید شکستگی
هردانه ای که نرم شد از آسیا رود
بینا کسی بود که نهد پا به احتیاط
در وادیی که کوردر او بی عصا رود
خواب غرور لازم ارباب دولت است
کی تیرگی ز سایه بال هما رود
بیرون نرفت سرمه به شستن ز چشم یار
دود از سیاه خانه لیلی کجا رود
نادان شود ز اهل بصیرت به خاکمال
کوتاه دیدگی اگر از توتیا رود
بی مغز را ز جای برد گفتگوی پوچ
کاه سبک عنان ز پی کهربا رود
هر کس هرآنچه یافته زین خاک یافته است
از آستان میکده صائب کجارود