عبارات مورد جستجو در ۳۷۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۵
سخن غریب چو شد در وطن نمی ماند
عزیز مصر به بیت الحزن نمی ماند
گلوی خویش عبث پاره می کند بلبل
چو گل شکفته شود در چمن نمی ماند
مبند دل به جگر گوشه چون رسد به کمال
که خون چو مشک شود درختن نمی ماند
عبث سهیل نظر بند کرده است مرا
عقیق نام طلب در یمن نمی ماند
زتاج پادشهان پایتخت می سازد
در یتیم به خاک عدن نمی ماند
صدف به صحبت گوهر عبث دلی بسته است
سخن بزرگ چوشد در دهن نمی ماند
به فکر چشم براهان خویش می افتد
سخن ز یوسف گل پیرهن نمی ماند
خروج می کند از بیضه آتشین نفسی
همیشه باغ به زاغ وزغن نمی ماند
سخن ز فیض غریبی غریب شد صائب
غریب نیست اگر در وطن نمی ماند
عزیز مصر به بیت الحزن نمی ماند
گلوی خویش عبث پاره می کند بلبل
چو گل شکفته شود در چمن نمی ماند
مبند دل به جگر گوشه چون رسد به کمال
که خون چو مشک شود درختن نمی ماند
عبث سهیل نظر بند کرده است مرا
عقیق نام طلب در یمن نمی ماند
زتاج پادشهان پایتخت می سازد
در یتیم به خاک عدن نمی ماند
صدف به صحبت گوهر عبث دلی بسته است
سخن بزرگ چوشد در دهن نمی ماند
به فکر چشم براهان خویش می افتد
سخن ز یوسف گل پیرهن نمی ماند
خروج می کند از بیضه آتشین نفسی
همیشه باغ به زاغ وزغن نمی ماند
سخن ز فیض غریبی غریب شد صائب
غریب نیست اگر در وطن نمی ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۳
از شب نشین هند دل من سیاه شد
عمرم چو شمع در قدم اشک وآه شد
پنداشتم ز هند شود بخت تیره سبز
این خاک هم علاوه بخت سیاه شد
صبح وطن کجاست که در شام انتظار
چون شمع افسر وکمرم اشک وآه شد
بگذر زحسن گندمی ومگذر از بهشت
زین برق فتنه خرمن آدم تباه شد
باشد همیشه در صف عشاق سربلند
آن را که آه ابلق طرف کلاه شد
می جستم از زمین خبر صدق لب به لب
از غیب اشاره ام به دم صبحگاه شد
محراب سر به سجده افتادگی نهاد
روزی که طاق ابروی او قبله گاه شد
سنگ ملامت از کف طفلان گرفت اوج
داغ جنون به فرق مرا تا کلاه شد
از بس چراغ دیده به راه تو سوختیم
از پیه دیده شعله نور نگاه شد
غافل نظر به چهره زرد منش فتاد
زان روز باز رنگ ز رخسار کاه شد
صائب چه اعتبار براخوان روزگار
یوسف به ریسمان برادر به چاه شد
عمرم چو شمع در قدم اشک وآه شد
پنداشتم ز هند شود بخت تیره سبز
این خاک هم علاوه بخت سیاه شد
صبح وطن کجاست که در شام انتظار
چون شمع افسر وکمرم اشک وآه شد
بگذر زحسن گندمی ومگذر از بهشت
زین برق فتنه خرمن آدم تباه شد
باشد همیشه در صف عشاق سربلند
آن را که آه ابلق طرف کلاه شد
می جستم از زمین خبر صدق لب به لب
از غیب اشاره ام به دم صبحگاه شد
محراب سر به سجده افتادگی نهاد
روزی که طاق ابروی او قبله گاه شد
سنگ ملامت از کف طفلان گرفت اوج
داغ جنون به فرق مرا تا کلاه شد
از بس چراغ دیده به راه تو سوختیم
از پیه دیده شعله نور نگاه شد
غافل نظر به چهره زرد منش فتاد
زان روز باز رنگ ز رخسار کاه شد
صائب چه اعتبار براخوان روزگار
یوسف به ریسمان برادر به چاه شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵۱
هر چند ترا دیده بدکرد زمن دور
درکنج قفس نیست زگل مرغ چمن دور
با تلخی غربت چه کند مصرشکرخیز؟
از بهرعزیزی نتوان شدزوطن دور
درکوثر اگرغوطه زند تشنه برآید
هرسوخته جانی که شد ازچاه ذقن دور
درخانه نشینی نتوان نام برآورد
گمنام عقیقی که نگرددزوطن دور
گر مورکند تکیه گه از دست سلیمان
بسیار مدانید زاعجاز سخن دور
شد موی سرش پاک سفید از غم هجران
تانافه شد از ناف غزالان ختن دور
خوردند به کف آب زچاه اهل توکل
برتشنه ما آب شد از دلو رسن دور
هر چند بود درته پیراهن من یار
چون جامه فانوسم ازان سیم بدن دور
صائب زنظر بازی این تازه جوانان
از دل نشود دوستی یارکهن دور
درکنج قفس نیست زگل مرغ چمن دور
با تلخی غربت چه کند مصرشکرخیز؟
از بهرعزیزی نتوان شدزوطن دور
درکوثر اگرغوطه زند تشنه برآید
هرسوخته جانی که شد ازچاه ذقن دور
درخانه نشینی نتوان نام برآورد
گمنام عقیقی که نگرددزوطن دور
گر مورکند تکیه گه از دست سلیمان
بسیار مدانید زاعجاز سخن دور
شد موی سرش پاک سفید از غم هجران
تانافه شد از ناف غزالان ختن دور
خوردند به کف آب زچاه اهل توکل
برتشنه ما آب شد از دلو رسن دور
هر چند بود درته پیراهن من یار
چون جامه فانوسم ازان سیم بدن دور
صائب زنظر بازی این تازه جوانان
از دل نشود دوستی یارکهن دور
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۹
درتن خود یک هدف واراستخوان دارم هنوز
نسبت دوری به آن ابروکمان دارم هنوز
گرچه از بیماری دل رنگ بررویم نماند
یک دوجنگ روبروباز عفران دارم هنوز
چشم تابازست راه گفتگو مسدود نیست
از زبان افتاده ام اما زبان دارم هنوز
جوش گل پرکرد جیب رخنه دیواررا
دست خالی من به پیش باغبان دارم هنوز
گر چه چون منقاراوقاتم به نالیدن گذشت
ناله ای سربسته درهراستخوان دارم هنوز
چون گل رعنا بهارم باخزان آمیخته است
درحریم وصل ازهجران فغان دارم هنوز
گر به ظاهر چون شراب کهنه افتادم زجوش
دربهارفکر،جوش ارغوان دارم هنوز
گرچه برچشمم سفیدی پرده نسیان کشید
از نسیم مصرچشم ارمغان دارم هنوز
چون میان خانه بردوشان توانم سبز شد؟
مشت خاشاکی گمان درآشیان دارم هنوز
گرچه صائب گرد غم از خاطرم هرگز نشست
آرزوی زنده روداصفهان دارم هنوز
نسبت دوری به آن ابروکمان دارم هنوز
گرچه از بیماری دل رنگ بررویم نماند
یک دوجنگ روبروباز عفران دارم هنوز
چشم تابازست راه گفتگو مسدود نیست
از زبان افتاده ام اما زبان دارم هنوز
جوش گل پرکرد جیب رخنه دیواررا
دست خالی من به پیش باغبان دارم هنوز
گر چه چون منقاراوقاتم به نالیدن گذشت
ناله ای سربسته درهراستخوان دارم هنوز
چون گل رعنا بهارم باخزان آمیخته است
درحریم وصل ازهجران فغان دارم هنوز
گر به ظاهر چون شراب کهنه افتادم زجوش
دربهارفکر،جوش ارغوان دارم هنوز
گرچه برچشمم سفیدی پرده نسیان کشید
از نسیم مصرچشم ارمغان دارم هنوز
چون میان خانه بردوشان توانم سبز شد؟
مشت خاشاکی گمان درآشیان دارم هنوز
گرچه صائب گرد غم از خاطرم هرگز نشست
آرزوی زنده روداصفهان دارم هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۷
در ته یک پیرهن از یار دور افتاده ام
آه کز نزدیکی بسیار دورافتاده ام
می کشم خمیازه بر آغوش در آغوش یار
همچو مرکز از خط پرگار دور افتاده ام
نیست تدبیری به جز دوری ز نزدیکی مرا
من که از نزدیکی بسیار دورافتاده ام
از بهشت افتاد بیرون آدم و خندان نشد
چون نگریم من که از دلدار دورافتاده ام
تیشه فرهاد گردیده است هرمو برتنم
تاازان معشوق شیرین کاردورافتاده ام
شد نفس انگشت زنهار از دهان تلخ من
تاازان لبهای شکر بار دورافتاده ام
نیست ممکن بازگشت من به عمر جاودان
این چنین کز بزم او این بار دور افتاده ام
پیرکنعان چون به من در گریه همچشمی کند
او ز یوسف من ز یوسف زار دورافتاده ام
چون توانم عمر صرف جستجوی یار کرد
من که از خود بیشتر از یار دور افتاده ام
می پرد چشمم به خواب نیستی همچون شرار
از تو ای آتشین رخسار دورافتاده ام
گاه می خندم ز شادی گاه می گریم ز درد
زان که هم از یارو هم از اغیار دورافتاده ام
کیست صائب تا زحال او خبر بخشد مرا
مدتی شد کز دل افگار دورافتاده ام
آه کز نزدیکی بسیار دورافتاده ام
می کشم خمیازه بر آغوش در آغوش یار
همچو مرکز از خط پرگار دور افتاده ام
نیست تدبیری به جز دوری ز نزدیکی مرا
من که از نزدیکی بسیار دورافتاده ام
از بهشت افتاد بیرون آدم و خندان نشد
چون نگریم من که از دلدار دورافتاده ام
تیشه فرهاد گردیده است هرمو برتنم
تاازان معشوق شیرین کاردورافتاده ام
شد نفس انگشت زنهار از دهان تلخ من
تاازان لبهای شکر بار دورافتاده ام
نیست ممکن بازگشت من به عمر جاودان
این چنین کز بزم او این بار دور افتاده ام
پیرکنعان چون به من در گریه همچشمی کند
او ز یوسف من ز یوسف زار دورافتاده ام
چون توانم عمر صرف جستجوی یار کرد
من که از خود بیشتر از یار دور افتاده ام
می پرد چشمم به خواب نیستی همچون شرار
از تو ای آتشین رخسار دورافتاده ام
گاه می خندم ز شادی گاه می گریم ز درد
زان که هم از یارو هم از اغیار دورافتاده ام
کیست صائب تا زحال او خبر بخشد مرا
مدتی شد کز دل افگار دورافتاده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۵
من حریف ننگ و عار بیوفایی نیستم
بندبندم کن که من مرد جدایی نیستم
تلخ دارد خواب شیران جهان را مور من
خاک را ه مردم از بی دست و پایی نیستم
کرده ام من ترک دنیارا نه دنیاترک من
در لباس اهل فقر از بی قبایی نیستم
بیشتر عزلت گزینان در کمین شهرتند
من ز عزلت درمقام خودنمایی نیستم
بسته ام عهد درستی با شکستن در ازل
از فلک امیدوار مومیایی نیستم
گو برآرد وحشت تنهایی از جانم دمار
من حریف راه ورسم آشنایی نیستم
ماه از من قرص بیهوده پنهان می کند
سیر چشمم در پی نان گدایی نیستم
پشت بر دیوار حیرت همچو ساحل داده ام
روز وشب چون موج در زنجیر خایی نیستم
می توانم خاک پای عارف رومی شدن
در سخن هر چند عطار و سنایی نیستم
بندبندم کن که من مرد جدایی نیستم
تلخ دارد خواب شیران جهان را مور من
خاک را ه مردم از بی دست و پایی نیستم
کرده ام من ترک دنیارا نه دنیاترک من
در لباس اهل فقر از بی قبایی نیستم
بیشتر عزلت گزینان در کمین شهرتند
من ز عزلت درمقام خودنمایی نیستم
بسته ام عهد درستی با شکستن در ازل
از فلک امیدوار مومیایی نیستم
گو برآرد وحشت تنهایی از جانم دمار
من حریف راه ورسم آشنایی نیستم
ماه از من قرص بیهوده پنهان می کند
سیر چشمم در پی نان گدایی نیستم
پشت بر دیوار حیرت همچو ساحل داده ام
روز وشب چون موج در زنجیر خایی نیستم
می توانم خاک پای عارف رومی شدن
در سخن هر چند عطار و سنایی نیستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶۴
گرد غم فرش است دایم در غم آباد وطن
در غریبی نیست مکروهی به جز یاد وطن
ای بسا نعمت که یادش به ز ادراکش بود
از وطن می ساختم ای کاش با یاد وطن
مرهمش خاکستر شام غریبان است و بس
هر که را بر دل بود زخمی ز بیداد وطن
از دل و جان بنده غربت نگردد، چون کند؟
آنچه یوسف دید از اخوان در غم آباد وطن
من که در غربت چو لعل از سیم دارم خانه ها
سنگ بر دل تا به کی بندم ز بیداد وطن؟
گر غبار دل نمی گردید سد راه اشک
می رسانیدم به آب از گریه بنیاد وطن
این زمان صائب دل از یاد غریبی خوش کنم
من که دل خوش کردمی پیوسته از یاد وطن
در غریبی نیست مکروهی به جز یاد وطن
ای بسا نعمت که یادش به ز ادراکش بود
از وطن می ساختم ای کاش با یاد وطن
مرهمش خاکستر شام غریبان است و بس
هر که را بر دل بود زخمی ز بیداد وطن
از دل و جان بنده غربت نگردد، چون کند؟
آنچه یوسف دید از اخوان در غم آباد وطن
من که در غربت چو لعل از سیم دارم خانه ها
سنگ بر دل تا به کی بندم ز بیداد وطن؟
گر غبار دل نمی گردید سد راه اشک
می رسانیدم به آب از گریه بنیاد وطن
این زمان صائب دل از یاد غریبی خوش کنم
من که دل خوش کردمی پیوسته از یاد وطن
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۵۳
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
ز من نازک میانی دور مانده ست
دلی رفته ست و جانی دور مانده ست
بگویید از زبان من که آن جا
دلی از بی زبانی دل مانده ست
پر از خون است جوی دیده من
که از سرو روانی دور مانده ست
هلاک جان من آن پیر داند
که روزی از جوانی دور مانده ست
خراشیده بود آواز مرغی
که او از گلستانی دور مانده ست
غم و درد غریبی از کسی پرس
که او از خان و مانی دور مانده ست
گواهی می ده، ای شب، زاریم را
که از من بدگمانی دور مانده ست
شبی یادش دهی از خسرو، ای باد
کزین در پاسبانی دور مانده ست
دلی رفته ست و جانی دور مانده ست
بگویید از زبان من که آن جا
دلی از بی زبانی دل مانده ست
پر از خون است جوی دیده من
که از سرو روانی دور مانده ست
هلاک جان من آن پیر داند
که روزی از جوانی دور مانده ست
خراشیده بود آواز مرغی
که او از گلستانی دور مانده ست
غم و درد غریبی از کسی پرس
که او از خان و مانی دور مانده ست
گواهی می ده، ای شب، زاریم را
که از من بدگمانی دور مانده ست
شبی یادش دهی از خسرو، ای باد
کزین در پاسبانی دور مانده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
دل بی رخ تو صورت جان را نمی شناسد
جان بی لب تو گوهر کان را نمی شناسد
چندین چه می کند آن زلف بر جمالت؟
یعنی که چشم زخم جهان را نمی شناسد!
نرگس به زیر پات چرا دیده را نمالد؟
یا کور شد که سرو روان را نمی شناسد
کوچک دهانت بر دم سرو رهی چه خندد؟
یعنی که غنچه باد خزان را نمی شناسد
فریاد من ز صبر که با هجر می نسازد
شک نیست که قدر و قیمت آن را نمی شناسد
در خسرو شکسته نظر کن که در فراقت
دیوانه گشته پیر و جوان را نمی شناسد
جان بی لب تو گوهر کان را نمی شناسد
چندین چه می کند آن زلف بر جمالت؟
یعنی که چشم زخم جهان را نمی شناسد!
نرگس به زیر پات چرا دیده را نمالد؟
یا کور شد که سرو روان را نمی شناسد
کوچک دهانت بر دم سرو رهی چه خندد؟
یعنی که غنچه باد خزان را نمی شناسد
فریاد من ز صبر که با هجر می نسازد
شک نیست که قدر و قیمت آن را نمی شناسد
در خسرو شکسته نظر کن که در فراقت
دیوانه گشته پیر و جوان را نمی شناسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۶
شبی در کوی آن مه روی رفتم
سر و پاگم چو آب جوی رفتم
نمی رفتم، بلا شد بوی زلفش
خراب اندر پی آن بوی رفتم
به کویش رو نهادم بهر رفتن
ز بیهوشی به دیگر سوی رفتم
شبت خوش باد، ای دل، نزد آن ماه
که من خالی شدم، زین کوی رفتم
شدم بدخو به رویش هر دم اکنون
کجا من دیدن آن روی رفتم
به سینه نقد جان تشویش می داد
به رشوت دادن آن خوی رفتم
کج است آن زلف و می دانم به سویش
به گفت خسرو بدگوی رفتم
سر و پاگم چو آب جوی رفتم
نمی رفتم، بلا شد بوی زلفش
خراب اندر پی آن بوی رفتم
به کویش رو نهادم بهر رفتن
ز بیهوشی به دیگر سوی رفتم
شبت خوش باد، ای دل، نزد آن ماه
که من خالی شدم، زین کوی رفتم
شدم بدخو به رویش هر دم اکنون
کجا من دیدن آن روی رفتم
به سینه نقد جان تشویش می داد
به رشوت دادن آن خوی رفتم
کج است آن زلف و می دانم به سویش
به گفت خسرو بدگوی رفتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۶
ما گرفتار غم و از خویشتن وامانده ایم
رحمتی، ای دوستان، کز دوست تنها مانده ایم
سخت جانیم و بلاکش ز آرزوی روی دوست
زنده کم ماند کسی در عاشقی، ما مانده ایم
هجر خواهد کشت اکنون که به چندین عاشقی
تاکنون ناکشته زان بی رحم رعنا مانده ایم
صبر تا با کار گردش از بلای ما گریخت
ما و بی صبری و محنت جمله یک جا مانده ایم
گر بگویم، ای مسلمانان، نشاید منع، از آنک
دردمندیم و ز روی یار زیبا مانده ایم
دوستان از ما جدا گشتند، چون خون نگرییم؟
هیچ می دانید آخر کز کیان وامانده ایم؟
گر بیایی جان خسرو، زیستم، ورنه ز شوق
مردن آمد یا خود اینک بر سر پا مانده ایم
رحمتی، ای دوستان، کز دوست تنها مانده ایم
سخت جانیم و بلاکش ز آرزوی روی دوست
زنده کم ماند کسی در عاشقی، ما مانده ایم
هجر خواهد کشت اکنون که به چندین عاشقی
تاکنون ناکشته زان بی رحم رعنا مانده ایم
صبر تا با کار گردش از بلای ما گریخت
ما و بی صبری و محنت جمله یک جا مانده ایم
گر بگویم، ای مسلمانان، نشاید منع، از آنک
دردمندیم و ز روی یار زیبا مانده ایم
دوستان از ما جدا گشتند، چون خون نگرییم؟
هیچ می دانید آخر کز کیان وامانده ایم؟
گر بیایی جان خسرو، زیستم، ورنه ز شوق
مردن آمد یا خود اینک بر سر پا مانده ایم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۳
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۵
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۹
ای رفته در غریبی، باز آکه عمر و جانی
یا خود چو عمر رفته باز آمدن ندانی؟
در راه تو بمیرم، گرچه ترا نبینم
باری خلاص یابم از ننگ زندگانی
زانجا که رفته ای تو، نفرستی ار سلامی
بر دست باد باری از خاک ره نشانی!
رفتی و زآرزویت بر لب رسید جانم
مانا که زنده یابی، باز آاگر توانی
از ما چو آشنایان برداشتند دل را
ای جان زار مانده، تو هم ببر گرانی
ای صاحب سلامت، خفته به خواب مستی
تو در شب فراقت احوال من چه دانی؟
زین بخت نابسامان کامی نیافت خسرو
برباد آرزو شد سرمایه جوانی
یا خود چو عمر رفته باز آمدن ندانی؟
در راه تو بمیرم، گرچه ترا نبینم
باری خلاص یابم از ننگ زندگانی
زانجا که رفته ای تو، نفرستی ار سلامی
بر دست باد باری از خاک ره نشانی!
رفتی و زآرزویت بر لب رسید جانم
مانا که زنده یابی، باز آاگر توانی
از ما چو آشنایان برداشتند دل را
ای جان زار مانده، تو هم ببر گرانی
ای صاحب سلامت، خفته به خواب مستی
تو در شب فراقت احوال من چه دانی؟
زین بخت نابسامان کامی نیافت خسرو
برباد آرزو شد سرمایه جوانی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
بازم از جور فلک این دل غمناک پرست
بازم از خون جگر دیده نمناک پرست
این زمان ازاثر خار فراق یاران
چون گریبان گلم دامن دل چاک پرست
کز نگاران دلارام و زیاران عزیز
شد تهی پشت زمین وشکم خاک پرست
باغ عیشم که بصد گونه ریاحین خوش بود
از گل و لاله تهی گشت وزخاشاک پرست
چون مرا زهر غم دوست بجان کرد گزند
تو چنان گیر که عالم همه تریاک پرست
گرچه زآن دلبر دلدار و زافغان رهی
خانه خاک تهی گنبد افلاک پرست
سیف فرغانی زنهار ترش روی مباش
که ببخت تو ازآن غوره برین تاک پرست
کیسه عمر تهی چون شود از غم مارا
چو ازین نوع گهر کوزه سباک پرست
بازم از خون جگر دیده نمناک پرست
این زمان ازاثر خار فراق یاران
چون گریبان گلم دامن دل چاک پرست
کز نگاران دلارام و زیاران عزیز
شد تهی پشت زمین وشکم خاک پرست
باغ عیشم که بصد گونه ریاحین خوش بود
از گل و لاله تهی گشت وزخاشاک پرست
چون مرا زهر غم دوست بجان کرد گزند
تو چنان گیر که عالم همه تریاک پرست
گرچه زآن دلبر دلدار و زافغان رهی
خانه خاک تهی گنبد افلاک پرست
سیف فرغانی زنهار ترش روی مباش
که ببخت تو ازآن غوره برین تاک پرست
کیسه عمر تهی چون شود از غم مارا
چو ازین نوع گهر کوزه سباک پرست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
بیا که بی تو مرا کار برنمی آید
مهم عشق تو بی یار برنمی آید
مرا بکوی تو کاری فتاد،یاری ده
که جز بیاری تو کار برنمی آید
مقام وصل بلندست ومن برونرسم
سگش چو گربه بدیواربر نمی آید
ازآن درخت که درنوبهار گل رستی
ببخت بنده به جز خار برنمی آید
چو شغل عشق تو کاری چو موی باریکست
ازآن چو موی بیکبار برنمی آید
بآب چشم برین خاک در نهال امید
بسی نشاندم و بسیار برنمی آید
سزد که مزرعه را تخم نو کنم امسال
که آنچه کاشته ام پابرنمی آید
ز ذکر شوق خمش باش سیف فرغانی
که آن حدیث بگفتار برنمی آید
میان عاشق و معشوق بعد ازاین کاریست
که آن بگفتن اشعار برنمی آید
مهم عشق تو بی یار برنمی آید
مرا بکوی تو کاری فتاد،یاری ده
که جز بیاری تو کار برنمی آید
مقام وصل بلندست ومن برونرسم
سگش چو گربه بدیواربر نمی آید
ازآن درخت که درنوبهار گل رستی
ببخت بنده به جز خار برنمی آید
چو شغل عشق تو کاری چو موی باریکست
ازآن چو موی بیکبار برنمی آید
بآب چشم برین خاک در نهال امید
بسی نشاندم و بسیار برنمی آید
سزد که مزرعه را تخم نو کنم امسال
که آنچه کاشته ام پابرنمی آید
ز ذکر شوق خمش باش سیف فرغانی
که آن حدیث بگفتار برنمی آید
میان عاشق و معشوق بعد ازاین کاریست
که آن بگفتن اشعار برنمی آید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
شب نیست که خون نبارم ازچشم
زآنگه که برفت یارم از چشم
خونی که بخوردم ازغمش دی
امروز چرا نبارم ازچشم
از گریه برفت چشمم ازکار
واز دست برفت کارم ازچشم
گویی بمدد نیامد امسال
اشکی که برفت پارم ازچشم
ازوی چوکنار من تهی شد
پرگشت زخون کنارم ازچشم
من قصه خود بآب شنگرف
برخاک همی نگارم ازچشم
از انده دل بصورت اشک
هردم جگری ببارم ازچشم
غواص غمم بدل فروشد
تا دانه در برآرم ازچشم
زین میل و نظر شکایت و شکر
دارم زدل و ندارم ازچشم
زآن شب که ترا چو سیف دیدم
شب نیست که خون نبارم ازچشم
زآنگه که برفت یارم از چشم
خونی که بخوردم ازغمش دی
امروز چرا نبارم ازچشم
از گریه برفت چشمم ازکار
واز دست برفت کارم ازچشم
گویی بمدد نیامد امسال
اشکی که برفت پارم ازچشم
ازوی چوکنار من تهی شد
پرگشت زخون کنارم ازچشم
من قصه خود بآب شنگرف
برخاک همی نگارم ازچشم
از انده دل بصورت اشک
هردم جگری ببارم ازچشم
غواص غمم بدل فروشد
تا دانه در برآرم ازچشم
زین میل و نظر شکایت و شکر
دارم زدل و ندارم ازچشم
زآن شب که ترا چو سیف دیدم
شب نیست که خون نبارم ازچشم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
ترا اگر چه فراغت بود ز یاری من
بریده نیست ز وصلت امیدواری من
از آرزوی تو در خاک و خون همی گردم
بیا و عزت خود باز بین و خواری من
در اشتیاق تو شبها چنان بنالیدم
که خسته شد دل شب از فغان و زاری من
غم تو خوردم و خون شد دلم جزاک الله
که خوش قیام نمودی بغمگساری من
مرا غم تو بباطل همی کشد، چه شود
اگر برآری دستی بحق گزاری من
ز صبر و عقل درین وقت شکرها دارم
که در فراق تو چون می کنند یاری من
جماعتی که مرا منع می کنند از تو
ببین قساوت ایشان و بردباری من
فسرده طبع نداند که از سر سوزست
چو شمع در غم عشق تو پایداری من
وفا و مهر تو را من بدان جهان ببرم
گمان مبر که همین بود دوستداری من
مرا از آمد و شد نزد تو چه حاصل بود
بجز ملامت خصمان و شرمساری من
ز تند باد فراق تو سیف فرغانیست
بسان برگ خزان (ای) گل بهاری من
بریده نیست ز وصلت امیدواری من
از آرزوی تو در خاک و خون همی گردم
بیا و عزت خود باز بین و خواری من
در اشتیاق تو شبها چنان بنالیدم
که خسته شد دل شب از فغان و زاری من
غم تو خوردم و خون شد دلم جزاک الله
که خوش قیام نمودی بغمگساری من
مرا غم تو بباطل همی کشد، چه شود
اگر برآری دستی بحق گزاری من
ز صبر و عقل درین وقت شکرها دارم
که در فراق تو چون می کنند یاری من
جماعتی که مرا منع می کنند از تو
ببین قساوت ایشان و بردباری من
فسرده طبع نداند که از سر سوزست
چو شمع در غم عشق تو پایداری من
وفا و مهر تو را من بدان جهان ببرم
گمان مبر که همین بود دوستداری من
مرا از آمد و شد نزد تو چه حاصل بود
بجز ملامت خصمان و شرمساری من
ز تند باد فراق تو سیف فرغانیست
بسان برگ خزان (ای) گل بهاری من
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
تویی از اهل معنی بازمانده
چنین از دین بدنیی بازمانده
بدین صورت که جانی نیست دروی
مدام از راه معنی بازمانده
زمعنی بی خبر چون اهل صورت
چرایی ای بدعوی بازمانده
ازآن دلبر که شیرین تر زجانست
چو مجنونی ز لیلی بازمانده
زیارانی که ازتو پیش رفتند
بران تا بگذری ای بازمانده
چو طور ازنور رویش بهره دارد
چرایی از تجلی بازمانده
چو پر همتت کنده است ازآنی
از آن درگاه اعلی بازمانده
میان اینچنین دجال فعلان
تو چون مریم زعیسی بازمانده
زیاران سیف فرغانی درین ره
چو هارونی زموسی بازمانده
چنین از دین بدنیی بازمانده
بدین صورت که جانی نیست دروی
مدام از راه معنی بازمانده
زمعنی بی خبر چون اهل صورت
چرایی ای بدعوی بازمانده
ازآن دلبر که شیرین تر زجانست
چو مجنونی ز لیلی بازمانده
زیارانی که ازتو پیش رفتند
بران تا بگذری ای بازمانده
چو طور ازنور رویش بهره دارد
چرایی از تجلی بازمانده
چو پر همتت کنده است ازآنی
از آن درگاه اعلی بازمانده
میان اینچنین دجال فعلان
تو چون مریم زعیسی بازمانده
زیاران سیف فرغانی درین ره
چو هارونی زموسی بازمانده