عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲۴ - در نعت پیامبر صلی الله علیه و آله
شده است بسکه گزیدم ز زشتی اعمال
چو شانه در کفم انگشتها خلال خلال
نشد ز چنگ تمنا خلاص مرغ دلم
که هست رشتهٔ پایش درازی آمال
اگرچه در قفس غم بریخت بال و پرم
نمی شود ز هواهای نفس فارغ بال
ز آه طرح زمین افکنم بهروی هوای
نشسته بسکه به روی دلم غبار ملال
یکی است با دهن ما چو غنچه سرانگشت
گزیده ایم ز بس از ندامت افعال
چنان ز خلق بریدم که عمرها شده است
کسی به سر نگذشته مرا به جز مه و سال
فتاده ام ز سراسیمگی به خاک درت
به رنگ عکس در آب روان پریشان حال
بیا که خوبتر از گردش پیاله بود
ز دیدن تو مرا هر قدر بگردد حال
شب وصال زنم می به طاق ابرویت
نکوست دیدن شمشیر شام عید به فال
به هر کجا گذرد باشد از تماشایی
هزار چشم چو طاووس مستش از دنبال
طراوت گل رخسار او ز حد افزود
مباد نشر کند بر رخش سیاهی خال
به سرو و گل ز عطاهای تست قامت و رنگ
بزرگ و خرد چمن از تو گشته اند نهال
ز بسکه خیره سر افتاده است مژگانش
ز بس نزاکت رخسار آن پری تمثال
به جنبش آید اگر سایهٔ سر مژه اش
شود ز صفحهٔ رخسار محو نقطهٔ خال
به رنگ بلبل تصویر غنچه کی سازد
چنین که طائر شوقم گشاده سوی بال
به خون نشسته گل از رشک رنگ رخسارت
ز جای جسته به تعظیم قامت تو نهال
تمام دیده شد از بس به دیدن تو سزد
اگر معالج درد دلم شود کحال
نسیم آه ز دل با شمیم یار آید
چنانکه بوی گل آرد ز باغ باد شمال
بده به کاهش اندام تن که چون مه نو
ز عشق هر که نکاهد نمی رسد به کمال
کجا روم به که گویم که بر جبین دلم
نشسته بر سر هم دشت دشت گرد ملال
به قدر موی اگر دولت کس افزاید
ز ابلهی چو ستوران به خویش بندد یال
نشست آنکه زمانی به زین ز بی مغزی
چو طبل با بچیند به خویش دنگ و دوال
کسیکه مالک یا اسب گشت نمرودی است
کسی که صاحب ی خر شود بوی دجال
درین زمانه هنر جز زبان درازی نیست
دهند خلق به طول کلام عرض کمال
کدورتم شده از حد فزون چه چاره کنم
چنین که روی دلم را گرفته گرد ملال
مگر به راه خدیوی کنم جبین سائی
که هست درگه او آسمان جاه و جلال
محمد عربی برگزیدهٔ واجب
که با ارادهٔ او ممکنست و بوده محال
چه جوهر است ندانم همین قدر دانم
که آفرینش ازو یافت فیض حسن کمال
بود ز سجدهٔ درگاه قدر او محروم
فرشتگان سماوات را جبین خیال
سحر همیشه پی روزیانه دارانش
ز آفتاب برون آرد از بغل مکیال
چشیده اند زخوان عطاش شیرهٔ جان
از آن همیشه سرانگشت می مکند اطفال
چو سایه افکند ابر شفاعتش در حشر
به نیم قطره بشوید ز خلق لوث و بال
اگر به طائر خورشید منع سیر کنی
به رنگ غنچهٔ گل جمع می کند پر و بال
به یاد گرمی قهر تو خصم را به بدن
اناروار زند قطره قطره خون تبخال
پیام خاک در تست با صبا که رسید
جبین سجده اش از شش جهت به استقبال
نسیم گلشن لطفت چو رو نهد سوی دشت
ز شاخ خویش زند شاخ گل به فرق غزال
اگر ز کوه وقار تو بیضهٔ فولاد
بدست آینه سازی فتد به فرض محال
به رنگ کاغذ تصویر بر نمی خیزد
ز روی صفحهٔ آئینه اولین تمثال
هوای طوف تو مرغی که در سرش افتاد
درون بیضه رسانید غنچه سان پر و بال
چو آه از لب عشاق سرو در گلزار
به آبیاری لطف تو قد کخشد فی الحال
بود به چشم غزالان چو دستهٔ گل و خار
به دور عدل تو افراخت شیر اگر چنگال
چنین که گشته خصومت بدل به مهر امروز
بود به عهد تو داغ پلنگ چشم غزال
زمان حال بماند به جای تا دم حشر
کند چو حکم تو منع گذشتن مه و سال
ز یاد گرز گرانت در استخوان عدو
شکست یافته ره همچو قرعهٔ رمال
چنین که شحنهٔ عدل تو دست ظالم را
نمود کوته از عاجز پریشان حال
ز دست کنده شود ناخنش هلال صفت
زند به دامن گل شیر نر اگر چنگال
لب طمع به زمان سخاش نگشاید
به دور بخشش او لال شد زبان سوال
خورد چمن چو ز ابر حمایتش آبی
فرو برد به دل سنگ خاره گل چنگال
فروغ بندگیش بر جبین هر که بود
سزد چو سایه دود آفتابش از دنبال
به دستگیری لطفش مگر برون آید
چنین که رفته دلم زیر کوه و زر و وبال
ازین قصیده مگر مصرعی شنیده که چرخ
به وجد آمده مانند پیر صاحب حال
شها بس است همین بهره از وجود مرا
که سروری چو ترا گشته ام مدیح سگال
همیشه باد در فیض بسته بر خصمت
چو چشم بینش کور و لب تکلم لال
مدام حال من از روز پیش خوشتر باد
ز فیض نعت نبی یا محول الاحوال
چو شانه در کفم انگشتها خلال خلال
نشد ز چنگ تمنا خلاص مرغ دلم
که هست رشتهٔ پایش درازی آمال
اگرچه در قفس غم بریخت بال و پرم
نمی شود ز هواهای نفس فارغ بال
ز آه طرح زمین افکنم بهروی هوای
نشسته بسکه به روی دلم غبار ملال
یکی است با دهن ما چو غنچه سرانگشت
گزیده ایم ز بس از ندامت افعال
چنان ز خلق بریدم که عمرها شده است
کسی به سر نگذشته مرا به جز مه و سال
فتاده ام ز سراسیمگی به خاک درت
به رنگ عکس در آب روان پریشان حال
بیا که خوبتر از گردش پیاله بود
ز دیدن تو مرا هر قدر بگردد حال
شب وصال زنم می به طاق ابرویت
نکوست دیدن شمشیر شام عید به فال
به هر کجا گذرد باشد از تماشایی
هزار چشم چو طاووس مستش از دنبال
طراوت گل رخسار او ز حد افزود
مباد نشر کند بر رخش سیاهی خال
به سرو و گل ز عطاهای تست قامت و رنگ
بزرگ و خرد چمن از تو گشته اند نهال
ز بسکه خیره سر افتاده است مژگانش
ز بس نزاکت رخسار آن پری تمثال
به جنبش آید اگر سایهٔ سر مژه اش
شود ز صفحهٔ رخسار محو نقطهٔ خال
به رنگ بلبل تصویر غنچه کی سازد
چنین که طائر شوقم گشاده سوی بال
به خون نشسته گل از رشک رنگ رخسارت
ز جای جسته به تعظیم قامت تو نهال
تمام دیده شد از بس به دیدن تو سزد
اگر معالج درد دلم شود کحال
نسیم آه ز دل با شمیم یار آید
چنانکه بوی گل آرد ز باغ باد شمال
بده به کاهش اندام تن که چون مه نو
ز عشق هر که نکاهد نمی رسد به کمال
کجا روم به که گویم که بر جبین دلم
نشسته بر سر هم دشت دشت گرد ملال
به قدر موی اگر دولت کس افزاید
ز ابلهی چو ستوران به خویش بندد یال
نشست آنکه زمانی به زین ز بی مغزی
چو طبل با بچیند به خویش دنگ و دوال
کسیکه مالک یا اسب گشت نمرودی است
کسی که صاحب ی خر شود بوی دجال
درین زمانه هنر جز زبان درازی نیست
دهند خلق به طول کلام عرض کمال
کدورتم شده از حد فزون چه چاره کنم
چنین که روی دلم را گرفته گرد ملال
مگر به راه خدیوی کنم جبین سائی
که هست درگه او آسمان جاه و جلال
محمد عربی برگزیدهٔ واجب
که با ارادهٔ او ممکنست و بوده محال
چه جوهر است ندانم همین قدر دانم
که آفرینش ازو یافت فیض حسن کمال
بود ز سجدهٔ درگاه قدر او محروم
فرشتگان سماوات را جبین خیال
سحر همیشه پی روزیانه دارانش
ز آفتاب برون آرد از بغل مکیال
چشیده اند زخوان عطاش شیرهٔ جان
از آن همیشه سرانگشت می مکند اطفال
چو سایه افکند ابر شفاعتش در حشر
به نیم قطره بشوید ز خلق لوث و بال
اگر به طائر خورشید منع سیر کنی
به رنگ غنچهٔ گل جمع می کند پر و بال
به یاد گرمی قهر تو خصم را به بدن
اناروار زند قطره قطره خون تبخال
پیام خاک در تست با صبا که رسید
جبین سجده اش از شش جهت به استقبال
نسیم گلشن لطفت چو رو نهد سوی دشت
ز شاخ خویش زند شاخ گل به فرق غزال
اگر ز کوه وقار تو بیضهٔ فولاد
بدست آینه سازی فتد به فرض محال
به رنگ کاغذ تصویر بر نمی خیزد
ز روی صفحهٔ آئینه اولین تمثال
هوای طوف تو مرغی که در سرش افتاد
درون بیضه رسانید غنچه سان پر و بال
چو آه از لب عشاق سرو در گلزار
به آبیاری لطف تو قد کخشد فی الحال
بود به چشم غزالان چو دستهٔ گل و خار
به دور عدل تو افراخت شیر اگر چنگال
چنین که گشته خصومت بدل به مهر امروز
بود به عهد تو داغ پلنگ چشم غزال
زمان حال بماند به جای تا دم حشر
کند چو حکم تو منع گذشتن مه و سال
ز یاد گرز گرانت در استخوان عدو
شکست یافته ره همچو قرعهٔ رمال
چنین که شحنهٔ عدل تو دست ظالم را
نمود کوته از عاجز پریشان حال
ز دست کنده شود ناخنش هلال صفت
زند به دامن گل شیر نر اگر چنگال
لب طمع به زمان سخاش نگشاید
به دور بخشش او لال شد زبان سوال
خورد چمن چو ز ابر حمایتش آبی
فرو برد به دل سنگ خاره گل چنگال
فروغ بندگیش بر جبین هر که بود
سزد چو سایه دود آفتابش از دنبال
به دستگیری لطفش مگر برون آید
چنین که رفته دلم زیر کوه و زر و وبال
ازین قصیده مگر مصرعی شنیده که چرخ
به وجد آمده مانند پیر صاحب حال
شها بس است همین بهره از وجود مرا
که سروری چو ترا گشته ام مدیح سگال
همیشه باد در فیض بسته بر خصمت
چو چشم بینش کور و لب تکلم لال
مدام حال من از روز پیش خوشتر باد
ز فیض نعت نبی یا محول الاحوال
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
من که چون شمع ز داغ تو صدم روشنی است
گر بگریم ز غمت غایت تر دامنی است
شب چراغ غم دل از در دلها طلبند
ورنه محمود چکارش به در گلخنی است
این چه سحرست که آن آهوی صید افکن تو
خود بخواب است و صدش غمزه بصید افکنی است
آفتابی تو و کس را نبود تاب نظر
مگر آن کس که چو آیینه دلش آهنی است
ای ز جان پاک تر آن لعل می آلود بنوش
کز کمینگاه دلم وسوسه در رهزنی است
همه کس درد دل خود به طبیبان گفتند
قصه درد دل ماست که نا گفتنی است
اهلی از زخم رقیب است ز رحمت محروم
غایت دوستی مدعیان دشمنی است
گر بگریم ز غمت غایت تر دامنی است
شب چراغ غم دل از در دلها طلبند
ورنه محمود چکارش به در گلخنی است
این چه سحرست که آن آهوی صید افکن تو
خود بخواب است و صدش غمزه بصید افکنی است
آفتابی تو و کس را نبود تاب نظر
مگر آن کس که چو آیینه دلش آهنی است
ای ز جان پاک تر آن لعل می آلود بنوش
کز کمینگاه دلم وسوسه در رهزنی است
همه کس درد دل خود به طبیبان گفتند
قصه درد دل ماست که نا گفتنی است
اهلی از زخم رقیب است ز رحمت محروم
غایت دوستی مدعیان دشمنی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
چو آتشپاره از در درآمد خانه گلشن شد
چه آتشپاره کز رویش چراغ دیده روشن شد
خیال دانه خالش من از دل چون کنم بیرون
که آن تخم بلایکدانه بود امروز خرمن شد
ملامت تا بکی زاهد، قیامت نخواهد زد
که از بهر بتان جون من مسلمانی برهمن شد
به کنج غم نماند از من بغیر از ذره خاکی
که آنهم باغبار آه من بیرون ز روزن شد
دل گمگشته ام پیدا نشد جز در خیال آخر
تن چون رشته هم ظاهر مگر در چشم سوزن شد
نماند آن یاری از بختم که بودش دوستی اهلی
جفای بخت من بنگر که با من درست دشمن شد
چه آتشپاره کز رویش چراغ دیده روشن شد
خیال دانه خالش من از دل چون کنم بیرون
که آن تخم بلایکدانه بود امروز خرمن شد
ملامت تا بکی زاهد، قیامت نخواهد زد
که از بهر بتان جون من مسلمانی برهمن شد
به کنج غم نماند از من بغیر از ذره خاکی
که آنهم باغبار آه من بیرون ز روزن شد
دل گمگشته ام پیدا نشد جز در خیال آخر
تن چون رشته هم ظاهر مگر در چشم سوزن شد
نماند آن یاری از بختم که بودش دوستی اهلی
جفای بخت من بنگر که با من درست دشمن شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۳
ساقی ز زهر چشم بمن قهر میکند
تریاک باده در دهنم زهر میکند
خورشید من جهان جمال است اگرچه ماه
خود را بحسن شهره صد شهر میکند
ما دل بریده ایم ز پیوند روزگار
کاین نوعروس، ملک بقا مهر میکند
بر کشتگان عشق ندارد تفاوتی
گر یار می نوازد و گر قهر میکند
اهلی بکام دشمن اگر شد روا بود
زان رو که دوستی طمع از دهر میکند
تریاک باده در دهنم زهر میکند
خورشید من جهان جمال است اگرچه ماه
خود را بحسن شهره صد شهر میکند
ما دل بریده ایم ز پیوند روزگار
کاین نوعروس، ملک بقا مهر میکند
بر کشتگان عشق ندارد تفاوتی
گر یار می نوازد و گر قهر میکند
اهلی بکام دشمن اگر شد روا بود
زان رو که دوستی طمع از دهر میکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۳
چو ساقی گر بجامم دست بودی
نه تنها من که عالم مست بودی
اگر بالا گرفتی کار رندان
فلک قدر بلندش پست بودی
مرا از هجر او زخمیست پیوست
چه بودی وصل او پیوست بودی
ملامتگو کجا بر ما زدی زخم
گرش دردی که ما را هست بودی
اگر تدبیر بستی راه تقدیر
چرا ماهی اسیر شست بودی
خریدار بتان میبودم از جان
مرا گر نقد جان در دست بودی
اگر وحشی نبودی بخت اهلی
بفتراک بتان پا بست بودی
نه تنها من که عالم مست بودی
اگر بالا گرفتی کار رندان
فلک قدر بلندش پست بودی
مرا از هجر او زخمیست پیوست
چه بودی وصل او پیوست بودی
ملامتگو کجا بر ما زدی زخم
گرش دردی که ما را هست بودی
اگر تدبیر بستی راه تقدیر
چرا ماهی اسیر شست بودی
خریدار بتان میبودم از جان
مرا گر نقد جان در دست بودی
اگر وحشی نبودی بخت اهلی
بفتراک بتان پا بست بودی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۰
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
گم گشته به کوی تو نه دل بلکه خبر هم
در لرزه ز خوی تو نه دم بلکه اثر هم
یارب چه بلایی که دم عرض تمنا
اجزای نفس می خزد از بیم تو در هم
در آینه با خویش طرف گشته ای امروز
هان تیغ نگهدار و بینداز سپر هم
دیدیم که می مستی اسرار ندارد
رفتیم و به پیمانه فشردیم جگر هم
ای ناله نه تنها شب غم گرد ره تست
شبگیر ترا مشعله دارست سحر هم
با گرمی داغ دل ما چاره زبونست
پروانه این شمع بود پنبه مرهم
تا حسن به بی پردگی جلوه صلا زد
دیدیم که تاری ز نقابست نظر هم
چونست که در عرصه دهر اهل دلی نیست
در بحر کف و موج و حبابست و گهر هم
اسکندر و سرچشمه آبی که زلال ست
ما و لب لعلی که شرابست و شکر هم
تنها نه من از شوق تو در خاک تپانم
نشتر به رگ سنگ مزارست شرر هم
آن خانه برانداز به دل پرده نشین ست
ای دیده تو نامحرمی و حلقه در هم
تا بند نقاب که گشوده ست؟ که غالب
رخساره به ناخن صله دادیم و جگر هم
در لرزه ز خوی تو نه دم بلکه اثر هم
یارب چه بلایی که دم عرض تمنا
اجزای نفس می خزد از بیم تو در هم
در آینه با خویش طرف گشته ای امروز
هان تیغ نگهدار و بینداز سپر هم
دیدیم که می مستی اسرار ندارد
رفتیم و به پیمانه فشردیم جگر هم
ای ناله نه تنها شب غم گرد ره تست
شبگیر ترا مشعله دارست سحر هم
با گرمی داغ دل ما چاره زبونست
پروانه این شمع بود پنبه مرهم
تا حسن به بی پردگی جلوه صلا زد
دیدیم که تاری ز نقابست نظر هم
چونست که در عرصه دهر اهل دلی نیست
در بحر کف و موج و حبابست و گهر هم
اسکندر و سرچشمه آبی که زلال ست
ما و لب لعلی که شرابست و شکر هم
تنها نه من از شوق تو در خاک تپانم
نشتر به رگ سنگ مزارست شرر هم
آن خانه برانداز به دل پرده نشین ست
ای دیده تو نامحرمی و حلقه در هم
تا بند نقاب که گشوده ست؟ که غالب
رخساره به ناخن صله دادیم و جگر هم
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۶۴ - رباعی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
ای که از قدرت تویی حسن آفرین تازه ای
باز از روی کرم بنما جبین تازه ای
جلوهٔ معشوق چون هر دم به رنگی دیگر است
می توان هر روز پیدا کرد دین تازه ای
کس نمی داند جهان را چیست از تبدیل وقت
هر زمان این دست دارد آستین تازه ای
می کند احیا به رنگی خاندان کفر را
هر نفس می افکند بر زلف، چین تازه ای
روبرو با خلق گشتن طرفه کار مشکلی است
باید ای آیینه روی آهنین تازه ای
دلنشین یاری خدا از عیب بنماید مگر
در مکان کهنه می خواهم مکین تازه ای
فکرها کردم سعیدا در سخن تا یافتم
از برای گلشن معنی زمین تازه ای
باز از روی کرم بنما جبین تازه ای
جلوهٔ معشوق چون هر دم به رنگی دیگر است
می توان هر روز پیدا کرد دین تازه ای
کس نمی داند جهان را چیست از تبدیل وقت
هر زمان این دست دارد آستین تازه ای
می کند احیا به رنگی خاندان کفر را
هر نفس می افکند بر زلف، چین تازه ای
روبرو با خلق گشتن طرفه کار مشکلی است
باید ای آیینه روی آهنین تازه ای
دلنشین یاری خدا از عیب بنماید مگر
در مکان کهنه می خواهم مکین تازه ای
فکرها کردم سعیدا در سخن تا یافتم
از برای گلشن معنی زمین تازه ای
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
ساقی، ز کرم پر کن این جام مصفا را
آن روح مقدس را، آن جان معلا را
روزی که دهی جامی، از بهر سرانجامی
یک جرعه تصدق کن آن واعظ رعنا را
خواهی که برقص آید ذرات جهان از تو
در رقص برافشانی آن زلف چلیپا را
ناصح، برو و بنشین، افسانه مخوان چندین
از سر نتوان بردن این علت سودا را
گفتی که: ز خود گم شو، تا راه بخود یابی
تفسیر نمی دانم این رمز و معما را
هربار که من مردم صد جان دگر بردم
احصا نتوان کردن اعجاز مسیحا را
قاسم نشود عاشق هرگز بهوای خود
لیکن چه توان گفتن آن مالک دلها را؟
آن روح مقدس را، آن جان معلا را
روزی که دهی جامی، از بهر سرانجامی
یک جرعه تصدق کن آن واعظ رعنا را
خواهی که برقص آید ذرات جهان از تو
در رقص برافشانی آن زلف چلیپا را
ناصح، برو و بنشین، افسانه مخوان چندین
از سر نتوان بردن این علت سودا را
گفتی که: ز خود گم شو، تا راه بخود یابی
تفسیر نمی دانم این رمز و معما را
هربار که من مردم صد جان دگر بردم
احصا نتوان کردن اعجاز مسیحا را
قاسم نشود عاشق هرگز بهوای خود
لیکن چه توان گفتن آن مالک دلها را؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
روی مه را جلوه دادی، زلف میگون تاب ده
گلبن جان مرا از جوی وصلت آب ده
گر تو مرد آشنایی وقت را فرصت شمار
باده بستان، اختر تزویر را پرتاب ده
توبه کردن در حقیقت بازگشت دل بود
گر یقین همراه داری دل بدان تواب ده
عاقلان را بر سریر حرمت و عزت نشان
عاشقان را در صبوحی باده های ناب ده
سیل عشق آمد خروشان، دم مزن، هشیار باش
هر تعلق را، که پیش آید، بدان سیلاب ده
گر همی خواهی که در خوابش ببینی ناگهان
دل بدو تسلیم کن، پس دیده را با خواب ده
هرکسی را نام ده در خورد او، ای قاسمی
نام عشق لاابالی «اعجب العجاب » ده
گلبن جان مرا از جوی وصلت آب ده
گر تو مرد آشنایی وقت را فرصت شمار
باده بستان، اختر تزویر را پرتاب ده
توبه کردن در حقیقت بازگشت دل بود
گر یقین همراه داری دل بدان تواب ده
عاقلان را بر سریر حرمت و عزت نشان
عاشقان را در صبوحی باده های ناب ده
سیل عشق آمد خروشان، دم مزن، هشیار باش
هر تعلق را، که پیش آید، بدان سیلاب ده
گر همی خواهی که در خوابش ببینی ناگهان
دل بدو تسلیم کن، پس دیده را با خواب ده
هرکسی را نام ده در خورد او، ای قاسمی
نام عشق لاابالی «اعجب العجاب » ده
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
فلک برات که بر شهپر هما ننوشت
که نسخه ای ز غبار مزار ما ننوشت
چه نامه ها که نوشت از غبار و داد به باد
دلی که خون شد و یک حرف آشنا ننوشت
بهانه جوییت از امتحان غبار انگیخت
دلم به سوی تو مکتوب مدعا ننوشت
رسید قاصد و یک عمر انتظار به جاست
جواب نامه ما را مگر به ما ننوشت
وفای هرزه پشیمان برد که رشکم سوخت
چه دید آینه از روی او که وا ننوشت؟
به یک کرشمه جهان را سواد خوان کردی
چها که خامه غیرت به خاک ما ننوشت
اسیر آنکه فغان باغ دلگشای تو کرد
به سینه ام رقم ناله رسا ننوشت
که نسخه ای ز غبار مزار ما ننوشت
چه نامه ها که نوشت از غبار و داد به باد
دلی که خون شد و یک حرف آشنا ننوشت
بهانه جوییت از امتحان غبار انگیخت
دلم به سوی تو مکتوب مدعا ننوشت
رسید قاصد و یک عمر انتظار به جاست
جواب نامه ما را مگر به ما ننوشت
وفای هرزه پشیمان برد که رشکم سوخت
چه دید آینه از روی او که وا ننوشت؟
به یک کرشمه جهان را سواد خوان کردی
چها که خامه غیرت به خاک ما ننوشت
اسیر آنکه فغان باغ دلگشای تو کرد
به سینه ام رقم ناله رسا ننوشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
قطره چون موج اضطراب افتد
بر سرش خانه حباب افتد
هست ویرانه تر دماغ از سیل
همچو آن گل که در شراب افتد
هوس آلوده صید دام هواست
مست در سایه سحاب افتد
دل ما را عبث خراب مکن
گل صدبرگ بی گلاب افتد
از چراغان صبح گرد رهی
ذره از چشم آفتاب افتد؟
دل ما کرده جشن بیداری
چشم پیمانه مست خواب افتد
کوه و دشت جنون سبکروح است
از نسیمی در اضطراب افتد
گرگشایم بساط صافدلی
چه کتانها به ماهتاب افتد
تشنه تر می شود سراب عدم
گر دو عالم به روی آب افتد
ناله مور محشری دارد
خانه شیر از آن خراب افتد
گل شکار است تار پیرهنت
همچو موجی که بر گلاب افتد
نیست از تاب می اسیر عجب
گل چو پروانه در شراب افتد
بر سرش خانه حباب افتد
هست ویرانه تر دماغ از سیل
همچو آن گل که در شراب افتد
هوس آلوده صید دام هواست
مست در سایه سحاب افتد
دل ما را عبث خراب مکن
گل صدبرگ بی گلاب افتد
از چراغان صبح گرد رهی
ذره از چشم آفتاب افتد؟
دل ما کرده جشن بیداری
چشم پیمانه مست خواب افتد
کوه و دشت جنون سبکروح است
از نسیمی در اضطراب افتد
گرگشایم بساط صافدلی
چه کتانها به ماهتاب افتد
تشنه تر می شود سراب عدم
گر دو عالم به روی آب افتد
ناله مور محشری دارد
خانه شیر از آن خراب افتد
گل شکار است تار پیرهنت
همچو موجی که بر گلاب افتد
نیست از تاب می اسیر عجب
گل چو پروانه در شراب افتد
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۱۴
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۸
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰ - و له ایضا
ساقی بیا و جام طرب پرشراب کن
بیدار باش و دیده ی غفلت به خواب کن
ای آفتاب کشور خوبی! به وقت صبح
خاطر منور از می چون آفتاب کن
گر بایدت شراب، بیا خون من بخور
ور بایدت کباب، دلم را کباب کن
گفتم بر طبیب که زارم ز دور چرخ
گفتا دوای خویش ز دور شراب کن
معشوق و جام می به دعا می کنم طلب
یارب دعای من به کرم مستجاب کن
حیدر! ز چنگ زلف چو چنگش به هر مقام
از سوز سینه ناله ز دل چون رباب کن
دردانه با من است، ازین غصه، مدعی!
رو همچو بحر دیده ز حسرت پر آب کن
بیدار باش و دیده ی غفلت به خواب کن
ای آفتاب کشور خوبی! به وقت صبح
خاطر منور از می چون آفتاب کن
گر بایدت شراب، بیا خون من بخور
ور بایدت کباب، دلم را کباب کن
گفتم بر طبیب که زارم ز دور چرخ
گفتا دوای خویش ز دور شراب کن
معشوق و جام می به دعا می کنم طلب
یارب دعای من به کرم مستجاب کن
حیدر! ز چنگ زلف چو چنگش به هر مقام
از سوز سینه ناله ز دل چون رباب کن
دردانه با من است، ازین غصه، مدعی!
رو همچو بحر دیده ز حسرت پر آب کن
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
ز آن روی جان بخش ز آن قد دلخواه
جان و دل من درناله و آه
نام گناهی ای شه نبردی
تا از چه جرمم راندی ز درگاه؟!
تا خواجه می چید اسباب خانه
بیرون زدندش از خانه خر گاه
از کشتن غیر بگذر چه فخر است
شیر ژیان را از صید روباه
چندی سرودیم افسانه ی عشق
مردیم و آخر شد قصه کوتاه
ره راه دیر است باید رسیدن
ز این ره به مقصود ای شیخ گمراه
آخر (سحابا) یا رب که گوید
حال گدایان در حضرت شاه
جان و دل من درناله و آه
نام گناهی ای شه نبردی
تا از چه جرمم راندی ز درگاه؟!
تا خواجه می چید اسباب خانه
بیرون زدندش از خانه خر گاه
از کشتن غیر بگذر چه فخر است
شیر ژیان را از صید روباه
چندی سرودیم افسانه ی عشق
مردیم و آخر شد قصه کوتاه
ره راه دیر است باید رسیدن
ز این ره به مقصود ای شیخ گمراه
آخر (سحابا) یا رب که گوید
حال گدایان در حضرت شاه
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
در این زمانه ی دون نیست حق دید و شناخت
ولی چه چاره توان، با زمانه باید ساخت
درین زمانه ی بیگانه خوی می بینم
هر آشنا که مرا دید خود مرا نشناخت
ز شمع روی تو چون نیست ممکنم دوری
ضرورتست چو پروانه جان و سر در باخت
بیا دو دیده ی من کز غم تو مردم چشم
ز درد روز فراقت سپر در آب انداخت
چو بلبل از غم رویش بسی فغان کردم
گل از لطافت رویش به ما نمی پرداخت
کجاست نقد وصالش بگو به فریادم
برس که آتش عشق تو قلب ما بگداخت
چه کرده ام به جهان خود گناه بختم چیست
چرا ز چشم عنایت به یک رهم انداخت
ولی چه چاره توان، با زمانه باید ساخت
درین زمانه ی بیگانه خوی می بینم
هر آشنا که مرا دید خود مرا نشناخت
ز شمع روی تو چون نیست ممکنم دوری
ضرورتست چو پروانه جان و سر در باخت
بیا دو دیده ی من کز غم تو مردم چشم
ز درد روز فراقت سپر در آب انداخت
چو بلبل از غم رویش بسی فغان کردم
گل از لطافت رویش به ما نمی پرداخت
کجاست نقد وصالش بگو به فریادم
برس که آتش عشق تو قلب ما بگداخت
چه کرده ام به جهان خود گناه بختم چیست
چرا ز چشم عنایت به یک رهم انداخت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
دلم بربود و درمان نیست در دست
وصال او مرا درمان دردست
ز هجرم اشک دیده گشته گلگون
ز دردم رنگ رو چون کاه زردست
ز من پرسد طبیب دردم آخر
چنین بیمار هجرانت که کردست
جوابش دادم ای جان بی وفایی
ز دوران سپهر لاجوردست
از آن رو دلبر من بی وفا شد
که بر جانم چنین زنهار خوردست
به خاک ره نشستم من به بویش
ز زلفش نیستم جز باد در دست
کسی کاو را به عشق آرام باشد
یقین دانم که از مردان مردست
جهان را بی وفایی گرچه رسمست
بساط عهد گویی در نوردست
وصال او مرا درمان دردست
ز هجرم اشک دیده گشته گلگون
ز دردم رنگ رو چون کاه زردست
ز من پرسد طبیب دردم آخر
چنین بیمار هجرانت که کردست
جوابش دادم ای جان بی وفایی
ز دوران سپهر لاجوردست
از آن رو دلبر من بی وفا شد
که بر جانم چنین زنهار خوردست
به خاک ره نشستم من به بویش
ز زلفش نیستم جز باد در دست
کسی کاو را به عشق آرام باشد
یقین دانم که از مردان مردست
جهان را بی وفایی گرچه رسمست
بساط عهد گویی در نوردست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
دیده ام در رخ جان پرور تو حیرانست
زآنکه حسن رخت امروز دو صد چندانست
خسته ی روز فراقت شده ام مسکین من
که بیا لعل شکرخای تواش درمانست
صبح وصل تو ندیدیم و بشد عمر در آن
مگر ای دوست شب هجر تو بی پایانست
دیده ی بخت من غمزده ی شوریده
سالها تا ز غم عشق رخت گریانست
مهر رخسار چو خورشید تو اندر دل ما
به سرو جان تو سوگند که صد چندانست
مدّتی تا به هوای قد آن سرو بلند
مرغ جانم به سر کوی تو در طیرانست
دادم امروز بده از شب وصلت زیراک
خانه ی عمر من از جور جهان ویرانست
زآنکه حسن رخت امروز دو صد چندانست
خسته ی روز فراقت شده ام مسکین من
که بیا لعل شکرخای تواش درمانست
صبح وصل تو ندیدیم و بشد عمر در آن
مگر ای دوست شب هجر تو بی پایانست
دیده ی بخت من غمزده ی شوریده
سالها تا ز غم عشق رخت گریانست
مهر رخسار چو خورشید تو اندر دل ما
به سرو جان تو سوگند که صد چندانست
مدّتی تا به هوای قد آن سرو بلند
مرغ جانم به سر کوی تو در طیرانست
دادم امروز بده از شب وصلت زیراک
خانه ی عمر من از جور جهان ویرانست