عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
ابشروا یا قوم هذا فتح باب
قد نجوتم من شتاب الاغتراب
افرحوا قد جاء میقات الرضا
من حبیب عنده ام الکتاب
قال لا تاسوا علی ما فاتکم
اذ بدی بدر خروق اللحجاب
ذا مناخ اوقفوا بعراننا
ذا نعیم لیس یحصیه الحساب
ان فی عتب الهوی الف الوفا
ان فی صمت الولا لطف الخطاب
قد سکتنا فافهموا سر السکوت
یا کرام الله اعلم بالصواب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
آن نفسی که باخودی، یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی، یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی، خود تو شکار پشه‌ای
وان نفسی که بیخودی، پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی، بسته ابر غصه‌ای
وان نفسی که بیخودی، مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی، یار کناره می‌کند
وان نفسی که بیخودی، باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی، همچو خزان فسرده‌ای
وان نفسی که بیخودی، دی چو بهار آیدت
جمله بی‌قراریت از طلب قرار توست
طالب بی‌قرار شو، تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی، زهر گوار آیدت
جمله بی‌مرادیت از طلب مراد توست
ور نه همه مرادها، همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو، عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر، عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین، از تبریز چون رسد
از مه و از ستاره‌ها والله عار آیدت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختان‌ست؟
که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوان‌ست
که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا
که تا دل‌ها خنک گردد، که دل‌ها سخت بریان‌ست
نباشد این چنین شهری، ولی باری کم از شهری
که در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمان‌ست
که این سو عاشقان باری، چو عود کهنه می‌سوزد
وان معشوق نادر، تر، کز او آتش فروزان‌ست
خداوندا به احسانت، به حق نور تابانت
مگیر، آشفته می‌گویم که دل بی‌تو پریشان‌ست
تو مستان را نمی‌گیری، پریشان را نمی‌گیری
خنک آن را که می‌گیری، که جانم مست ایشان‌ست
اگر گیری ور اندازی، چه غم داری چه کم داری؟
که عاشق چون گیا این جا، بیابان در بیابان‌ست
بخندد چشم مریخش، مرا گوید نمی‌ترسی؟
نگارا بوی خون آید، اگر مریخ خندان‌ست
دلم با خویشتن آمد، شکایت را رها کردم
هزاران جان همی‌بخشد، چه شد گر خصم یک جان‌ست
منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند
که جانان طالب جانست و جان جویای جانان‌ست
که جان ذره‌ست و او کیوان، که جان میوه‌ست و او بستان
که جان قطره‌ست و او عمان، که جان حبه‌ست و او کان‌ست
سخن در پوست می‌گویم، که جان این سخن غیبست
نه در اندیشه می‌گنجد نه آن را گفتن امکان‌ست
خمش کن، همچو عالم باش، خموش و مست و سرگردان
وگر او نیست مست مست، چرا افتان و خیزان‌ست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
حالت ده و حیرت ده، ای مبدع بی‌حالت
لیلی کن و مجنون کش، ای صانع بی‌آلت
صد حاجت گوناگون، در لیلی و در مجنون
فریادکنان پیشت کای معطی بی‌حاجت
انگشتری حاجت، مهریست سلیمانی
رهنست به پیش تو، از دست مده صحبت
بگذشت مه توبه، آمد به جهان ماهی
کو بشکند و سوزد، صد توبه به یک ساعت
ای گیج سری کان سر گیجیده نگردد ز او
وی گول دلی کان دل یاوه نکند نیت
ما لنگ شدیم این جا، بربند در خانه
چرنده و پرنده، لنگند در این حضرت
ای عشق تویی کلی، هم تاجی و هم غلی
هم دعوت پیغامبر، هم ده دلی امت
از نیست برآوردی، ما را جگری تشنه
بردوخته ای ما را، بر چشمه این دولت
خارم ز تو گل گشته، و اجزا همه کل گشته
هم اول ما رحمت، هم آخر ما رحمت
در خار ببین گل را، بیرون همه کس بیند
در جزو ببین کل را، این باشد اهلیت
در غوره ببین می را، در نیست ببین شیء را
ای یوسف در چه بین شاهنشهی و ملکت
خاری که ندارد گل، در صدر چمن ناید
خاکی ز کجا یابد بی‌روح سر و سبلت
کف می‌زن و زین می‌دان تو منشاء هر بانگی
کاین بانگ دو کف نبود، بی‌فرقت و بی‌وصلت
خامش که بهار آمد، گل آمد و خار آمد
از غیب برون جسته، خوبان جهت دعوت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
از دفتر عمر ما، یکتا ورقی مانده‌ست
کز غیرت لطف آن، جان در قلقی مانده‌ست
بنوشته بر آن دفتر، حرفی ز شکر خوشتر
از خجلت آن حرفش، مه در عرقی مانده‌ست
عمر ابدی تابان اندر ورق بستان
نی خوف ز تحویلی، نی جای دقی مانده‌ست
نامش ورقی بوده، ملک ابد اندر وی
اسرار همه پاکان آن جا شفقی مانده‌ست
پیچیده ورق بر وی، نوری ز خداوندی
شمس الحق تبریزی، روشن حدقی مانده‌ست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
همه خوف آدمی را از درون است
ولیکن هوش او دایم برون است
برون را می‌نوازد همچو یوسف
درون گرگی‌ست کو در قصد خون است
بدرد زهره او گر ببیند
درون را کو به زشتی شکل چون است
بدان زشتی به یک حمله بمیرد
ولیکن آدمی او را زبون است
الف گشت‌ست، نون می‌بایدش ساخت
که تا گردد الف چیزی که نون است
اگر نه خود عنایات خداوند
بدیدستی، چه امکان سکون است
نه عالم بد، نه آدم بد، نه روحی
که صافی و لطیف و آبگون است
که او را بود حکم و پادشاهی
نپنداری که این کار از کنون است
نمی‌گویم که در تقدیر شه بود
حقیقت بود و صد چندین فزون است
خداوندی شمس الدین تبریز
ورای هفت‌چرخ نیلگون است
به زیر ران او تقدیر رام است
اگرچه نیک تند است و حرون است
چو عقل کل بویی برد از وی
شب و روز از هوس اندر جنون است
که پیش همت او عقل دیده‌ست
که همت‌های عالی جمله دون است
کدامین سوی جویم خدمتش را
که منزلگاه او بالای سون است
هر آن مشکل که شیران حل نکردند
بر او جمله بازی و فسون است
نگفتم هیچ رمزی تا بدانی
ز عین حال او این‌ها شجون است
ایا تبریز خاک توست کحلم
که در خاکت عجایب‌ها فنون است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
سماع آرام جان زندگان است
کسی داند که او را جان جان است
کسی خواهد که او بیدار گردد
که او خفته میان بوستان است
ولیک آن کو به زندان خفته باشد
اگر بیدار گردد در زیان است
سماع آن جا بکن کان جا عروسی‌ست
نه در ماتم، که آن جای فغان است
کسی کو جوهر خود را ندیدهست
کسی کان ماه از چشمش نهان است
چنین کس را سماع و دف چه باید؟
سماع از بهر وصل دلستان است
کسانی را که روشان سوی قبله ست
سماع این جهان و آن جهان است
خصوصا حلقه ای کاندر سماعند
همی‌گردند و کعبه در میان است
اگر کان شکر خواهی همان جاست
ور انگشت شکر، خود رایگان است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
بیا کامروز ما را روز عیدست
از این پس عیش و عشرت بر مزیدست
بزن دستی، بگو، کامروز شادی‌ست
که روز خوش هم از اول پدیدست
چو یار ما در این عالم که باشد؟
چنین عیدی به صد دوران که دیدست؟
زمین و آسمان‌ها پرشکر شد
به هر سویی شکرها بردمیدست
رسید آن بانگ موج گوهرافشان
جهان پرموج و دریا ناپدیدست
محمد باز از معراج آمد
ز چارم چرخ عیسی دررسیدست
هر آن نقدی کز این جا نیست قلبست
میی کز جام جان نبود پلیدست
زهی مجلس که ساقی بخت باشد
حریفانش جنید و بایزیدست
خماری داشتم من در ارادت
ندانستم که حق ما را مریدست
کنون من خفتم و پاها کشیدم
چو دانستم که بختم می‌کشیدست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
مرا چون تا قیامت یار این است
خراب و مست باشم، کار این است
ز کار و کسب ماندم، کسبم این است
رخا زر زن تو را دینار این است
نه عقلی ماند و نی تمیز و نی دل
چه چاره؟ فعل آن دیدار این است
گل صدبرگ دید آن روی خوبش
به بلبل گفت گل گلزار این است
چو خوبان سایه‌های طیر غیب‌اند
به سوی غیب‌آ، طیار این ست
مکرر بنگر آن سو، چشم می‌مال
که جان را مدرسه و تکرار این است
چو لب بگشاد جان‌ها جمله گفتند
شفای جان هر بیمار این است
چو یک ساغر ز دست عشق خوردند
یقین‌شان شد که خود خمار این است
گرو کردی به می دستار و جبه
سزای جبه و دستار این است
خبر آمد که یوسف شد به بازار
هلا کو یوسف ار بازار این است؟
فسونی خواند و پنهان کرد خود را
کمینه لعب آن طرار این است
ز ملک و مال عالم چاره دارم
مرا دین و دل و ناچار این است
میان گر پیش غیر عشق بندم
مسیحی باشم و زنار این است
به گرد حوض گشتم درفتادم
جزای آن چنان کردار این است
دلا چون درفتادی در چنین حوض
تو را غسل قیامت‌وار این است
رخ شه جسته‌یی شهمات این است
چو دزدی کردی ای دل، دار این است
مشین با خود، نشین با هرکه خواهی
ز نفس خود ببر، اغیار این است
خمش کن خواجه، لاغ پار کم گو
دلم پاره‌ست و لاغ پار این است
خمش باش و درین حیرت فرورو
بهل اسرار را کاسرار این است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
به جان تو که سوگند عظیم است
که جانم بی‌تو در بند عظیم است
اگرچه خضر سیرآب حیات است
به لعلت آرزومند عظیم است
سخن‌ها دارم از تو با تو بسیار
ولی خاموشی‌ام پند عظیم است
هرآن کز بیم تو خاموش باشد
اگرچه خر، خردمند عظیم است
هر آن کس کو هنر را ترک گوید
ز بهر تو، هنرمند عظیم است
فکندم خویش را چون سایه پیشت
فکندن پیشت افکند عظیم است
که بغداد تو را داد بزرگ است
سمرقند تو را قند عظیم است
حریصم کرد طمع داد قندت
اگرچه بنده خرسند عظیم است
بریدستی مرا از خویش و پیوند
که دل را با تو پیوند عظیم است
خمش کن همچو عشق ای زاده عشق
اگرچه گفت فرزند عظیم است
رکاب شمس تبریزی گرفتم
که زین شمس زرکند عظیم است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
قرار زندگانی آن نگارست
کز او آن بی‌قراری برقرارست
مرا سودای تو دامن گرفته‌ست
که این سودا نه آن سودای پارست
منم سوزان در آتش‌های نو نو
مرا با یارکان اکنون چه کارست؟
همی‌نالد درون از بی‌قراری
بدان ماند که آن جان نگارست
چو از یاری تو را جان خسته گردد
نمی‌داند که اندر جانش خارست
تو در جویی و خارت می‌خراشد
نمی‌دانی که خاری در سرا رست
گریزان شو از آن خار و به گل رو
که شمس الدین تبریزی بهارست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
درین خانه کژی ای دل، گهی راست
برون رو هی که خانه خانۀ ماست
چو بادی تو، گهی گرم و گهی سرد
رو آن‌جا که نه گرما و نه سرماست
تو خواهی که مرا مستور داری
منم روز و همیشه روز رسواست
تو میرابی که بر جو حکم داری
به جو اندر نگنجد جان که دریاست
تو پر و بال داری، مرغ‌واری
به پر و بال مردان را چه پرواست؟
نجس در جوی ما، آب زلال است
مگس بر دوغ ما، باز است و عنقاست
صلا ای آفتاب لامکانی
که ذره ذره از تابش ثریاست
بحمدالله به عشق او بجستیم
ازین تنگی که محراب و چلیپاست
دهل برگیر و در بازار می‌رو
ندا می‌کن که یوسف خوب‌سیماست
دریدم پردۀ ناموس و سالوس
که جان من ز جان خویش برخاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵
مر عاشق را ز ره چه بیمست؟
چون همره عاشق آن قدیمست
از رفتن جان چه خوف باشد؟
او را که خدای جان ندیمست
اندر سفرست، لیک چون مه
در طلعت خوب خود مقیمست
کی منتظر نسیم باشد
آن کس که سبکتر از نسیمست؟
عشق و عاشق یکی‌ست ای جان
تا ظن نبری که آن دو نیمست
چون گشت درست عشق عاشق
هم منعم خویش و هم نعیمست
او در طلب چنین درستی
در پیش سهیل چون ادیمست
چون رفت در این طلب به دریا
دری ست، اگر چه او یتیمست
ای دیده کرم ز شمس تبریز
مر حاتم را مگو کریمست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
آن را که در آخرش خری هست
او را به طواف رهبری هست
بازار جهان به کسب برپاست
زین در همه خارش وگری هست
تا خارششان همی‌کشاند
هر جای که شور یا شری هست
در یم صدفی قرار گیرد
کو را به درونه گوهری هست
اما صدفی که در ندارد
در جستن درش معبری هست
گه در یم و گاه سوی ساحل
در جستن قطره‌اش سری هست
خاموش و طمع مکن سکینه
آن راست سکون که مخبری هست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
ای گشته ز شاه عشق شهمات
در خشم مباش و در مکافات
در باغ فنا درآ و بنگر
در جان بقای خویش جنات
چون پیشترک روی تو از خود
بینی ز ورای این سماوات
سلطان حقایق و معانی
وز نور قدیم چتر و رایات
چون گشت عیان، مجو کرامت
کز بهر نشان بود کرامات
تا ساحل بحر سیل پیداست
چون غرقه شود کجاست؟ هیهات
ما مات تویم شمس تبریز
صد خدمت و صد سلام از مات
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست
عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی دیگرست
سینه‌های روشنان بس غیب‌ها دانند لیک
سینه عشاق او را غیب دانی دیگرست
بس زبان حکمت اندر شوق سرش گوش شد
زانک مر اسرار او را ترجمانی دیگرست
یک زمین نقره بین از لطف او در عین جان
تا بدانی کان مهم را آسمانی دیگرست
عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق
لیک حق را در حقیقت نردبانی دیگرست
شب روان از شاه عقل و پاسبان آن سو شوند
لیک آن جان را از آن سو پاسبانی دیگرست
دلبران راه معنی با دلی عاجز بدند
وحی‌شان آمد که دل را دلستانی دیگرست
ای زبان‌ها برگشاده بر دل بربوده‌ای
لب فروبندید کو را هم زبانی دیگرست
شمس تبریزی چو جمع و شمع‌ها پروانه‌اش
زانک اندر عین دل او را عیانی دیگرست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
خلق‌های خوب تو پیشت دود بعد از وفات
همچو خاتونان مه رو می‌خرامند این صفات
آن یکی دست تو گیرد وان دگر پرسش کند
وان دگر از لعل و شکر پیش بازآرد زکات
چون طلاق تن بدادی حور بینی صف زده
مسلمات مومنات قانتات تائبات
بی عدد پیش جنازه می‌دود خوهای تو
صبر تو و النازعات و شکر تو و الناشطات
در لحد مونس شوندت آن صفات باصفا
در تو آویزند ایشان چون بنین و چون بنات
حله‌ها پوشی بسی از پود و تار طاعتت
بسط جانت عرصه گردد از برون این جهات
هین خمش کن تا توانی تخم نیکی کار تو
زانک پیدا شد بهشت عدن ز افعال ثقات
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
هله ای آن که بخوردی سحری باده، که نوشت
هله پیش آ که بگویم سخن راز به گوشت
می روح آمد نادر، رو از آن هم بچش آخر
که به یک جرعه بپرد همه طراری و هوشت
چو ازین هوش برستی، به مساقات و به مستی
دهدت صد هش دیگر، کرم باده فروشت
چو در اسرار درآیی، کندت روح سقایی
به فلک غلغله افتد، ز هیاهوی و خروشت
بستان بادۀ دیگر، جز ازان احمر و اصفر
کندت خواجۀ معنی، برهاند ز نقوشت
دهد آن کان ملاحت، قدحی وقت صباحت
به ازان صد قدح می، که بخوردی شب دوشت
تو اگر های نگویی و اگر هوی نگویی
همه اموات و جمادات بجوشند ز جوشت
چو در آن حلقه بگنجی، زبر معدن و گنجی
هوس کسب بیفتد ز دل مکسبه کوشت
تو که از شر اعادی، به دو صد چاه فتادی
برهانید به آخر، کرم مظلمه پوشت
همه آهنگ لقا کن، خمش و صید رها کن
به خموشیت میسر شود این صید وحوشت
تو دهان را چو ببندی، خمشی را بپسندی
کشش و جذب ندیمان، نگذارند خموشت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
تا نلغزی که ز خون راه پس و پیش‌تر است
آدمی دزد ز زردزد کنون بیش‌تر است
گربزانند که از عقل و خبر می‌دزدند
خود چه دارند کسی را که ز خود بی‌خبر است؟
خود خود را تو چنین کاسد و بی‌خصم مدان
که جهان طالب زر و خود تو کان زر است
که رسول حق الناس معادن گفته‌ست
معدن نقره و زر است و یقین پرگهر است
گنج یابی و در او عمر نیابی تو به گنج
خویش دریاب که این گنج ز تو بر گذراست
خویش دریاب و حذر کن تو ولیکن چه کنی؟
که یکی دزد سبک دست درین ره حذراست
سحر ار چند که تاری‌ست حساب روزاست
هر که را روی سوی شمس بود چون سحراست
روح‌ها مست شود از دم صبح از پی آنک
صبح را روی به شمس است و حریف نظراست
چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی
که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک براست
مغز پالوده و بر هیچ نه، در خواب شدی
گوییا لقمهٔ هر روزهٔ تو مغز خراست
بیش تر جان کن و زر جمع کن و خوش دل باش
که همه سیم و زر و مال تو مار سقراست
یک شب از بهر خدا بی‌خور و بی‌خواب بزی
صد شب از بهر هوا نفس تو بی‌خواب و خوراست
از سر درد و دریغ از پس هر ذره خاک
آه و فریاد همی‌آید گوش تو کرست
خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک
توشهٔ راه تو خون دل و آه سحراست
دل پراومید کن و صیقلی‌اش ده به صفا
که دل پاک تو آیینهٔ خورشید فراست
مونس احمد مرسل به جهان کیست، بگو؟
شمس تبریز شهنشاه که احدی الکبراست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
من نشستم ز طلب، وین دل پیچان ننشست
همه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست
هر که استاد به کاری، بنشست آخر کار
کار آن دارد آن، کز طلب آن ننشست
هر که او نعرهٔ تسبیح جماد تو شنید
تا نبردش به سراپردهٔ سبحان ننشست
تا سلیمان به جهان مهر هوایت ننمود
بر سر اوج هوا، تخت سلیمان ننشست
هر که تشویش سر زلف پریشان تو دید
تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست
هر که در خواب خیال لب خندان تو دید
خواب از او رفت و خیال لب خندان ننشست
ترشی‌های تو صفرای رهی را ننشاند
وز علاج سر سودای فراوان ننشست
هر که را بوی گلستان وصال تو رسید
هم چنین رقص کنان تا به گلستان ننشست