عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۸
به صورت گر چه بر رخسار مه رویان نظر دارم
ولی در عالم معنی نظر جای دگر دارم
نباشد ننگ اگر عاجز کشی ارباب همت را
به آهی می توانم چرخ را از پیش بردارم
ز مشت خاک آتشدست من دامن کشان مگذر
که چون خشت خم می فتنه ها در زیر سر دارم
گره وا می کنم از کار مردم، دست شمشادم
نه سروم کز رعونت دست دایم بر کمر دارم
به خاموشی ز سر وا می کند شور قیامت را
سر شوریده ای کز فکر او در زیر پر دارم
چه خواهم کرد با گرداب این بحر خطر صائب
چو من از گردش چشم حبابی صد خطر دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۴
غبار خط یارم توتیا در آستین دارم
به دامن نور بینایی جلا در آستین دارم
نیند این بسته چشمان لایق تشریف پیراهن
و گر نه بوی یوسف چون صبا در آستین دارم
به ظاهر در نظرها چون قلم گر خشک می آیم
چو افتد کار بر سر گریه ها در آستین دارم
مرا بی همدمی مهر لب و بند زبان گشته
وگرنه همچو نی فریادها در آستین دارم
به اوراق پر و بالم ز غفلت سرسری مگذر
که من از سایه دولت چون هما در آستین دارم
مدار از من دریغ ای ابر رحمت گوهر خود را
که من چون تاک صد دست دعا در آستین دارم
هزاران چشم در دنبال دارد هرپر کاهی
و گرنه جذبه ها چون کهربا در آستین دارم
ز بس چون غنچه گل زین جهان تنگ دلگیرم
مرا هر کس که چیند خونبها در آستین دارم
به خون گل مزن دست ای چمن پیرا به دامانم
که جوی خون از آن گلگون قبا در آستین دارم
مکن در راه من چاه حسد، ای خصم کوته بین
که من از راستی چندین عصا در آستین دارم
بیفشان برگ از خود گر نوا زین باغ می خواهی
که من چون نی ز بی برگی نوا در آستین دارم
حضور دل مرا چون غنچه در تنگی بود صائب
وگرنه خنده های دلگشا در آستین دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۳
خوشا روزی که منزل در سواد اصفهان سازم
ز وصف زنده رودش خامه را رطب اللسان سازم
نسیم آسا به گرد سر بگردم چار باغش را
به هر شاخی که بنشیند دل من آشیان سازم
شود روشن دو چشمم از سواد سرمه خیز او
ز مژگان زنده رود گریه شادی روان سازم
ز شکر بشکنم خسرو صفت بازار شیرین را
به ملک اصفهان شبدیز را آتش عنان سازم
صلای آب حیوان می زند تیغ جوانمردش
چرا چون خضر کم همت به عمر جاودان سازم
به مژگان خواب مخمل می دهد جا جسم زارم را
چرا آرامگاه خویش از تیغ و سنان سازم
به این گرمی که من رو از غریبی در وطن دارم
اگر بر سنگ بگذارم قدم ریگ روان سازم
میان آب و آتش طرح صلح انداختم اما
نمی دانم ترا بر خویشتن چون مهربان سازم
بلند افتاده صائب آنقدر طبع خدادادم
که شمع طور را خاموش از تیغ زبان سازم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۵
به دور خط از آن چاه زنخدان بیش می لرزم
ز آسیب چه خس پوش بر جان بیش می لرزم
عزیزی خواری و خواری عزیزی بار می آرد
در آغوش پدر از چاه و زندان بیش می لرزم
ز عریانی خطر افزون بود رنگین لباسی را
من آن شمعم که در فانوس بر جان بیش می لرزم
به عمر جاودان نتوان مرا ممنون خود کردن
که من بر آبرو از آب حیوان بیش می لرزم
ازان چون گنج پنهان می کنم حال خراب خود
که من بر تنگدستیها ز سامان بیش می لرزم
کمان بال و پر پرواز گردد تیر بی پر را
در آغوش وصال از بیم هجران بیش می لرزم
مرا چون مور می دانند قانع خلق ازین غافل
که بر هر دانه از ملک سلیمان بیش می لرزم
ز من بلبل کند پهلو تهی صائب نمی داند
که من از باغبان بر این گلستان بیش می لرزم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۶
ز جام بیخودی چون لاله مست از خاک بر خیزم
ز مهد غنچه چون گل با دل صد چاک بر خیزم
نه سروم کز رعونت سبزه را در زیر پامانم
چمن از خاک برخیزد چو من از خاک برخیزم
مرا هر شمع چو پروانه از جا در نمی آرد
مگر از جا به ذوق شعله ادراک برخیزم
مرا زافسردگی در تنگنای سنگ مردن به
که چون آتش به امداد خس و خاشاک برخیزم
چو شبنم کرده ام گردآوری خود را درین گلشن
به اندک جذبه ای از هستی خود پاک برخیزم
مرا با خاکساریهاست پیوندی درین گلشن
که می پیچم به خود تا از زمین چون تاک برخیزم
شلاین تر ز خون ناحقم در هر چه آویزم
نه گردم کز بر افشاندن از آن فتراک برخیزم
نخوابیده است با کین کسی هرگز دل صافم
ز بستر چون دعا از سینه های پاک برخیزم
دل بی غم زمین شوره باشد تخم پاکم را
بسامان همچو آه از سینه غمناک برخیزم
نه زنگم کز گرانجانی به خاطرها گران باشم
سبک چون عکس از آیینه ادراک برخیزم
من آن ابرم که در چشم گهرها آب نگذارم
ز هر بحری که با این دیده نمناک برخیزم
ز رشک بیقراران سوختم کو آتشین رویی
که من هم چون سپند از جای خود چالاک برخیزم
مرا از گوشه خلوت مخوان در مجلس عشرت
چه افتاده است بنشینم خجل غمناک برخیزم
مرا چون سبزه زیر سنگ دارد آسمان صائب
شوم سر وی اگر از سایه افلاک برخیزم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶۸
نیم خارج درین بستانسرا هر چند غمناکم
اگر هم خنده گل نیستم هم گریه تاکم
ز عشق است این که دارم در نظرها شوکت گردون
چو این تیغ از کفم بیرون رود یک قبضه خاکم
ندارم در نظرها اعتبار نقطه سهوی
چه حاصل کز سویدا مرکز پرگار افلاکم؟
ز خشکی گر چه نی در ناخن من می کند سودا
تهی پایی چو آید بر سر من خار نمناکم
به گرد خاطرم اندیشه رفتن نمی گردد
اگر چه پیش پای سیل افتاده است خاشاکم
از آن با چاکهای سینه خود عشق می بازم
که باشد چون قفس راهی به سوی گل زهر چاکم
من آن صیاد خوش خلقم در این صحرای پر وحشت
که خون صید مشک تر شود در ناف فتراکم
نمی آید گران بر خاطر آزرده بلبل
اگر بر روی گل غلط چو شبنم دیده پاکم
نسازم سبز چون صائب حدیث دشمن خود را؟
که طوطی می شود زنگار در آیینه پاکم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۷
به اشک از اطلس افلاک داغ شام می شویم
به نور دل، سیاهی از رخ ایام می شویم
ز خاموشی بهاری در دل خود چون صدف دارم
که در دریای تلخ از آب شیرین کام می شویم
لباس کعبه شد از داغ عصیان پرده های دل
من از غفلت به ظاهر جامه احرام می شویم
به ابر نو بهاران نسبت من نیست بینایی
که من از گریه مستانه خط جام می شویم
هلاک من بود در جلوه مستانه ساقی
به آب خضر دست از جان بی آرام می شویم
ز پیغام وصالش نیست بیجا گریه تلخم
که قاصد را ز لب شیرینی پیغام می شویم
به درد آرد دل صیاد را از لاغری صیدم
غبار بال و پر از آب چشم دام می شویم
همان از طاعت من بوی کیفیت نمی آید
اگر سجاده خود در می گلفام می شویم
ندارد مو شکافی حاصلی غیر از پریشانی
ازین خواب پریشان، دیده خود کام می شویم
همان قدمی کشد چون سبزه از آب روان صائب
ز دل چندان که نقش آرزوی خام می شویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۱
دست در دامن رنگین بهاری نزدم
ناخنی بر دل گلزار چو خاری نزدم
شبنمی نیست درین باغ به محرومی من
که دلم خون شد و بر لاله عذاری نزدم
دهشت سختی این راه گره کرد مرا
سینه چون آبله بر نشتر خاری نزدم
ساختم چون خس گرداب به سرگردانی
دست چون موج به دامان کناری نزدم
گنج پر گوهر من اشک ندامت کافی است
بر سر گنجی اگر حلقه چو ماری نزدم
در شکست دل من چرخ چرا می کوشد؟
سنگ بر شیشه پیمانه گساری نزدم
زان ز عیب و هنر خویش نگشتم آگاه
که به اخلاص در آینه داری نزدم
شد سرم خاک درین بادیه و ز پاس ادب
دست چون گرد به فتراک سواری نزدم
گشت خرج کف افسوس، حنای خونم
بوسه بر پای بلورین نگاری نزدم
گر چه سر حلقه دلسوختگانم چون داغ
ناخنی بر جگر لاله عذاری نزدم
تیر تخشی طمع از شیر شکاران دارم
که ز کوتاهی اقبال شکاری نزدم
سیل بر خانه من زور چرا می آرد؟
من چون بی وقت در خانه یاری نزدم
کار این نشأه سزاوار به اقبال نبود
نه ز عجزست اگر دست به کاری نزدم
به چه تقصیر زرم قسمت آتش گردید؟
خنده چون گل به تهیدستی خاری نزدم
گر چه چون شانه دو صد زخم نمایان خوردم
دست صائب به سر زلف نگاری نزدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۰
جگری سوخته چون لاله ایمن دارم
چون نسوزم، که سر داغ به دامن دارم
غوطه در زنگ زد از سیر چمن آینه ام
چشم امید به خاکستر گلخن دارم
من که هر آبله ام مرکز سرگردانی است
به که چون غنچه گل، پای به دامن دارم
تشنه چشمه خورشید بود شبنم من
چشم ازین خانه دربسته به روزن دارم
لاغری صید زبون از زره داودی است
چشم بد دور ازین جامه که برتن دارم
صائب از شعله آواز که چشمش مرساد
منت گرمی هنگامه به گلشن دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۲
کرده ام نذر که از دست سبو نگذارم
جانب باده گلرنگ فرو نگذارم
چند ترسانیم که از آتش دوزخ واعظ؟
من به این () دست سبو نگذارم
ادب بلبل اگر خاره ره من نشود
در دل غنچه گل، رنگ ز بو نگذارم
بهتر آن است که بر تشنه لبی صبر کنم
خال تبخال به طرف لب جو نگذارم
آه من از جگر سر خزان می خیزد
برحذر باش به گلزار تو رو نگذارم
با تیمم که ز نقش قدم او باشد
کرده ام نذر نمازی به وضو نگذارم
دل من آب ز سرچشمه سوزن نخورد
کار زخم جگر خود به رفو نگذارم
گر چه در حلقه ز نار مقیم صائب
طرف سلسله سبحه فرو نگذارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۷
چند در دایره مردم عاقل باشم؟
تخته مشق صد اندیشه باطل باشم
فتح بابی نشد از کعبه و بتخانه مرا
بعد ازین گوش برآواز در دل باشم
من که از آب رخ خود چو گهر سیرابم
در دل بحرم اگر بر لب ساحل باشم
عالم از جلوه یارست خیابان بهشت
من به یک دیده حیران به که مایل باشم؟
همه اجزای جهان محمل معشوق من است
من سودازده حیران چه محمل باشم؟
سوخت پروانه بیدرد و مرا یاد نکرد
به چه امید درین گوشه محفل باشم؟
زعفران زار شود ریشه غم در جگرم
اگر از شادی غمهای تو غافل باشم
می شود خاطر صیاد خوش از غفلت من
ورنه از دام محال است که غافل باشم
از در حق به در خلق چرا باید رفت؟
نه ز بخل است اگر دشمن سایل باشم
صائب از دامن دل دست به خون می شویم
چند درمانده این عقده مشکل باشم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۹
منم آن سیل که دریا نکند خاموشم
کوه را کشتی طوفان زده سازد جوشم
از ملامت نکنم شکوه ز بی حوصلگی
سخن تلخ می تلخ بود در گوشم
جوش من لنگر آرام نمی داند چیست
نیست چون باده نارس دو سه روزی جوشم
از خرابات مغان پای بروی نگذارم
تا سبو دست نوازش نکشد بر دوشم
چشم پرکار بتان ساغر خالی است مرا
می گلرنگ چه باشد که رباید هوشم
نیم ایمن ز پشیمانی بی انصافان
به زر قلب اگر یوسف خود بفروشم
گر چه از شمع تهی نیست کنارم شبها
دایم از شرم چو محراب تهی آغوشم
نیست از نوش چو زنبور به جز نیش مرا
اگر چه نه دایره شد شان عسل از نوشم
منم آن کودک بدخو که ز ناسازی دل
نتوان کرد به کام دو جهان خاموشم
چون به پای خم می سر نگذارم صائب؟
من که از باده گلرنگ فزاید هوشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴۸
چه شکایت ز تو ای خانه برانداز کنم
هر چند انجام ندارد ز چه آغاز کنم؟
در نهانخانه غیب است کلید دل من
این نه چشم است که برهم نهم و باز کنم
دام مرغان گرفتار بود ناله من
آه از آن روز که دام تو پرواز کنم
التفات تو مرا بر سر ناز آورده است
گر کنم ناز به عالم، به تو چون ناز کنم؟
خضر در بادیه شوق ز همراهی من
آنقدر دور نمانده است که آواز کنم
پرده طاقش از شیشه تنکتر گردد
سنگ را گر صدف گوهر این راز کنم
صورت حال من آن روز شود بر تو عیان
که دل سنگ ترا آینه پرداز کنم
می کند چرخ ستمگر به شکر خنده حساب
لب مخمور به خمیازه اگر باز کنم
صائب از عشق جوانمرد گدایی دارم
آنقدر صبر که خون در جگر ناز کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۰
گوشه ای کو که دل از فکر سفر جمع کنم؟
پا به دامان صدف همچو گهر جمع کنم
تخم خود چند درین خاک سیه چون انجم
شب پریشان کنم و وقت سحر جمع کنم؟
از پریشانی خاطر دو نفس را چون صبح
نیست ممکن که من خسته جگر جمع کنم
رخنه در کار ز تسبیح فزون است مرا
چون دل خویش ز صد رهگذار جمع کنم؟
از گهر سینه چاکی به صدف بیش نماند
به چه امید درین بحر گهر جمع کنم؟
حیف و صد حیف که چون فضل خزان مهلت عمر
آنقدر نیست که من برگ سفر جمع کنم
نه چنان دل ز فراق تو پریشان شده است
که به شیرازه آن موی کمر جمع کنم
هر سر موی ترا چشم نگاهی است ز من
به تماشای تو چون نور نظر جمع کنم؟
چند چون آبله صرف قدم خار شود؟
آبرویی که به صد خون جگر جمع کنم
من که در بیضه به گرد سر گل می گشتم
در گلستان چه خیال است که پر جمع کنم؟
سرو از بی ثمری خلعت آزادی یافت
چه فتاده است من خام، ثمر جمع کنم؟
پرده خواب شود دیده کوته بین را
از گرانجانی اگر برگ سفر جمع کنم
چشم امید از آن بسته ام از هر دو جهان
که به نظاره روی تو نظر جمع کنم
من نه آنم که به شیرازه محشر صائب
جسم ویران شده را بار دگر جمع کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۲
من که از شرم گذارم چو خیال تو کنم
چه خیال است تمنای وصال تو کنم؟
نیست چون حوصله یک نگه دور مرا
به ازین نیست قناعت به خیال تو کنم
برگ بارست به نورسته نهالی که تراست
چون من اندیشه پیوند نهال تو کنم؟
چون به رخسار تو بی پرده توانم دیدن؟
من که می سوزم اگر یاد جمال تو کنم
سایه را نافه صفت دور ز خود می سازد
نظر از دور چسان من به غزال تو کنم؟
نیست محتاج به گلگونه عذاری که تراست
خون خود را به چه امید حلال تو کنم؟
از خدا می طلبم عمر درازی چون زلف
که به تفصیل نظر بر خط و خال تو کنم
طالعی چون عرض شرم تمنا دارم
که به صد چشم تماشای جمال تو کنم
بحر و کان در نظرت چشم ترست و لب خشک
به چه سرمایه تمنای وصال تو کنم؟
چون شوم از تو برومند، که در عالم آب
شرم نگذاشت لبی تر ز زلال تو کنم
نیم جانی که مرا هست کمین بخشش توست
چون من ای جان جهان بخل به مال تو کنم؟
نه ز اندیشه جان است، ز بی برگیهاست
اگر اندیشه ای از برق جلال تو کنم
ز نگه غبغب سیمین تو می گردد آب
چون به انگشت اشارت به هلال تو کنم؟
گل رخسار تو داغ از نگه گرم شود
لاله را چون طرف چهره آل تو کنم؟
از لطافت گل رخسار ترا نیست مثال
تا چو آیینه قناعت به مثال تو کنم
من که چشم تر من شبنم گلزار تو بود
چون تسلی دل خود را به خیال تو کنم؟
نشد از وصل دل تنگ تو صائب خرم
به چه تدبیر دگر رفع ملال تو کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۹
تا لبش کرد چو طوطی به سخن تلقینم
شد قفس چوب نبات از سخن شیرینم
موج دریای حوادث رگ خواب است مرا
بس که کوه غم او کرد گران تمکینم
طاقت جلوه او نیست مرا، می ترسم
که به فردوس برد دیده کوته بینم
حیف و صد حیف که در سینه بی حاصل من
نیست آهی که بساط دو جهان برچینم
تخته مشق تماشای جهان گردیدم
من که می خواستم از خویش جدا بنشینم
بحر از پنجه مرجان نپذیرد آرام
چند برسینه نهی دست پی تسکینم؟
منم آن آهوی مشکین که سویدای زمین
نافه مشک شده است از نفس مشکینم
چه امیدست شود شمع مزارم صائب؟
آن که یک بار نیامد به سر بالینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۱
بسته تر شد دل من داد چو خط دست به هم
کار زنجیر کند مور چو پیوست به هم
مژه بر هم زدن یار تماشا دارد
که شود دست و گریبان دو جهان مست به هم
نه چنان گشت پریشان دل صد پاره من
که به شیرازه آن زلف توان بست به هم
مگذر از صحبت یاران موافق زنهار
رشته و موم، شود شمع چو پیوست به هم
زلف او فتنه و خط آفت و خال است بلا
آه از آن روز که این هر سه دهد دست به هم
مگذر از چاشنی شهد خموشی صائب
که ز شیرینی آن، رخنه لب بست به هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۳
ما به ناسازی ابنای زمان ساخته ایم
وسعت حوصله را مهر دهان ساخته ایم
وقت ما را نکند موج حوادث ناصاف
ما به این سلسله چون آب روان ساخته ایم
نه سر گفتن و نه ذوق شنیدن داریم
با لب خامش و با گوش گران ساخته ایم
نقش امید جهان روی به ما آورده است
تا چون آیینه به چشم نگران ساخته ایم
چون مه عید عزیزم به چشم همه کس
تا ز الوان نعم با لب نان ساخته ایم
با گل روی تو در پرده نظر می بازیم
ما از آن آینه با آینه دان ساخته ایم
از مروت نبود روی ز ما پوشیدن
ما که با داغی از آن لاله ستان ساخته ایم
هوس بوسه زیاد از دهن ساغر ماست
ما به پیغامی از آن غنچه دهان ساخته ایم
از هم آغوشی آن قامت چون تیر خدنگ
ما به خمیازه خشکی چو کمان ساخته ایم
داغ سودای ترا در دل سی پاره خود
چون شب قدر نهان در رمضان ساخته ایم
غوطه در آتش سوزنده چو پیکان زده ایم
تا دل خویش موافق به زبان ساخته ایم
صائب از کلک سخنور چو عصای موسی
چشمه ها از جگر سنگ روان ساخته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳۵
ز بردباری ما خوار و زار شد عالم
ز کوه طاقت ما سنگسار شد عالم
بس است سلسله جنبان نسیم دریا را
ز بیقراری ما بیقرار شد عالم
ز گوشه دل خود سر برون نیاوردیم
اگر خزان و اگر نوبهار شد عالم
بهشت برگ خزان دیده ای است عارف را
ز سیر چشمی ما شرمسار شد عالم
کدام دست برآمد ز آستین یارب
که یک پیاله می بر خمار شد عالم
کند فضولی مهمان بخیل را بدخو
ز سازگاری ما سازگار شد عالم
توان حریف دغا را به نقش کم دل برد
ز پاکبازی ما خوش قمار شد عالم
کباب سوخته را اشک نیست حیرانم
که چون ز خون دلم لاله زار شد عالم
نداشت مایه ابر بهار عالم خشک
ز تر زبانی ما نوبهار شد عالم
ز ناله های جگرسوز خامه صائب
چو لاله یک جگر داغدار شد عالم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۱
اگر به روی تو بار دگر نظاره کنم
چو صبح زندگی خویش را دوباره کنم
مرا به سوی تو بال و پر دگر گردد
ز اشتیاق تو هر جامه ای که پاره کنم
مرا نگاه تو کرده است آنچنان وحشی
که از خیال تو دلهای شب کناره کنم
به اشک تلخ بشویم ز چشم انجم خواب
به آه گرم رخ ماه پرستاره کنم
مرا که نیست بجا دست و دل، چه افتاده است
گره به کار خود افزون ز استخاره کنم
نماند در نظر از جوش اشک جای نگاه
مگر ز رخنه دل یار را نظاره کنم
اگر به قطره فتد راه دقت نظرم
تهیه سفر بحر بیکناره کنم
من آن لطیف مزاجم که گربه سایه تاک
فتد گذار مرا، مستی گذاره کنم
درین محیط اگر تخته ای به دست افتد
غلط ز طفل مزاجی به گاهواره کنم
تمام عمر دل خویش می خورم صائب
که یار را به چه افسون شرابخواره کنم