عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۸
از همه آئینه پیدا آمده
نور او درچشم بینا آمده
آن یکی ظاهر شده در هر یکی
هر یکی بنگر که یکتا آمده
بحر در جوشست و رو دارد به ما
آبروی ما بر ما آمده
مجلس عشقست و رندان در حضور
ساقی سرمست تنها آمده
از ولایش ما ولایت یافتیم
حکم ما از ملک بالا آمده
قطره ای بودیم ما بحری شدیم
این چنین دُری ز دریا آمده
نعمت الله رو به میخانه نهاد
میل ما کرده به مأوی آمده
نور او درچشم بینا آمده
آن یکی ظاهر شده در هر یکی
هر یکی بنگر که یکتا آمده
بحر در جوشست و رو دارد به ما
آبروی ما بر ما آمده
مجلس عشقست و رندان در حضور
ساقی سرمست تنها آمده
از ولایش ما ولایت یافتیم
حکم ما از ملک بالا آمده
قطره ای بودیم ما بحری شدیم
این چنین دُری ز دریا آمده
نعمت الله رو به میخانه نهاد
میل ما کرده به مأوی آمده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۹
سایه و همسایه پیدا آمده
صورت و معنی هویدا آمده
دیدهٔ ما روشن است از نور او
نور او در چشم بینا آمده
قطره و بحر و حباب از ما بجو
زان که جمله عین دریا آمده
خوش بلائی می کشم از عشق او
این بلا بر ما ز بالا آمده
تا نماند هیچ رندی در خمار
ساقی مستی بر ما آمده
سید و بنده به هم آمیخته
هر دو تا گوئی که یکتا آمده
صورت و معنی هویدا آمده
دیدهٔ ما روشن است از نور او
نور او در چشم بینا آمده
قطره و بحر و حباب از ما بجو
زان که جمله عین دریا آمده
خوش بلائی می کشم از عشق او
این بلا بر ما ز بالا آمده
تا نماند هیچ رندی در خمار
ساقی مستی بر ما آمده
سید و بنده به هم آمیخته
هر دو تا گوئی که یکتا آمده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۰
در شهادت شاهدی از غیب بی عیب آمده
این چنین شادی خوش بی عیب از غیب آمده
در گلستان غنچهٔ گل در هوای روی او
پیرهن بدریده و بی دامن و جَیب آمده
آن معانی بدیع او بدیع دیگر است
زان که بر وی این کلام الله بی رَیب آمده
نو عروس فکر بکرم شاهدی بس دلکش است
در مشاهد شاهدی می خواهد از غیب آمده
در جوانی نعمت الله با سواد و معرفت
این زمان باز آمده پروانه با شیب آمده
این چنین شادی خوش بی عیب از غیب آمده
در گلستان غنچهٔ گل در هوای روی او
پیرهن بدریده و بی دامن و جَیب آمده
آن معانی بدیع او بدیع دیگر است
زان که بر وی این کلام الله بی رَیب آمده
نو عروس فکر بکرم شاهدی بس دلکش است
در مشاهد شاهدی می خواهد از غیب آمده
در جوانی نعمت الله با سواد و معرفت
این زمان باز آمده پروانه با شیب آمده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۱
در مظهر مطهر مظهر ظهور کرده
جام جهان نما را روشن چو نور کرده
در خلوت خرابات بزم خوشی نهاده
با یار خود نشسته اغیار دور کرده
تمثال بی مثالش در آینه نموده
حسن چنین لطیفی ایثار نور کرده
ما طالب بلائیم اما عنایت او
داده بلا به ایوب او را صبور کرده
بستان سرای ما را سرسبز آفریده
سیلاب رحمت او بر ما عبور کرده
هر آینه که بینی او را به ما نماید
در چشم روشن ما نورش ظهور کرده
خوش آتشی برافروخت عود دلم همه سوخت
از بهر نعمت الله جانها بخور کرده
جام جهان نما را روشن چو نور کرده
در خلوت خرابات بزم خوشی نهاده
با یار خود نشسته اغیار دور کرده
تمثال بی مثالش در آینه نموده
حسن چنین لطیفی ایثار نور کرده
ما طالب بلائیم اما عنایت او
داده بلا به ایوب او را صبور کرده
بستان سرای ما را سرسبز آفریده
سیلاب رحمت او بر ما عبور کرده
هر آینه که بینی او را به ما نماید
در چشم روشن ما نورش ظهور کرده
خوش آتشی برافروخت عود دلم همه سوخت
از بهر نعمت الله جانها بخور کرده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۲
لطفش کرم نموده میخانه دام کرده
در حق جمله عالم انعام عام کرده
میخانه ای چنین خوش بر ما سبیل کرده
ما را شراب داده مست مدام کرده
کرده حلال بر ما جام می محبت
افشای سرّ خود را بر ما حرام کرده
سلطان حسن جانان ملک جهان گرفته
عقل آمده به خدمت خود را غلام کرده
جانان و جان سید باشند نعمت الله
نامش نکو نهاده ختم کلام کرده
در حق جمله عالم انعام عام کرده
میخانه ای چنین خوش بر ما سبیل کرده
ما را شراب داده مست مدام کرده
کرده حلال بر ما جام می محبت
افشای سرّ خود را بر ما حرام کرده
سلطان حسن جانان ملک جهان گرفته
عقل آمده به خدمت خود را غلام کرده
جانان و جان سید باشند نعمت الله
نامش نکو نهاده ختم کلام کرده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۳
آن کیست کلای کج نهاده
بر بسته میان و برگشاده
بگشوده در شرابخانه
مستانه صلای عام داده
رندانه درآمده به مجلس
بر دست گرفته جام باده
سلطان خود و سپاه خویشست
گه گشته سوار و گه پیاده
در کنج دل خرابهٔ ما
گنجی ز محبتش نهاده
شاهانه به تخت دل نشسته
جان همچو غلام ایستاده
بر هر طرفش هزار سید
هستند خراب و اوفتاده
بر بسته میان و برگشاده
بگشوده در شرابخانه
مستانه صلای عام داده
رندانه درآمده به مجلس
بر دست گرفته جام باده
سلطان خود و سپاه خویشست
گه گشته سوار و گه پیاده
در کنج دل خرابهٔ ما
گنجی ز محبتش نهاده
شاهانه به تخت دل نشسته
جان همچو غلام ایستاده
بر هر طرفش هزار سید
هستند خراب و اوفتاده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۴
جنت المأوای ما خلوتسرای میکده
جان سرمست خراباتی فدای میکده
در هوای میکده بر باد خواهم داد دل
هر که را جانی است باشد در هوای میکده
همدم میر خراباتیم و با رندان حریف
پادشاه عالمیم اما گدای میکده
عاشق و مستم برو ای عاقل خلوت نشین
صومعه هرگز ندارم من به جای میکده
صاف درمان است ما را دُرد درد عشق او
هر کرا دردیست باشد در هوای میکده
در سر بازار سودا مایه و سود دکان
هرچه حاصل کرده ام دادم برای میکده
نالهٔ دلسوز سید مطرب عشاق ماست
می نوازد ساز جانها از نوای میکده
جان سرمست خراباتی فدای میکده
در هوای میکده بر باد خواهم داد دل
هر که را جانی است باشد در هوای میکده
همدم میر خراباتیم و با رندان حریف
پادشاه عالمیم اما گدای میکده
عاشق و مستم برو ای عاقل خلوت نشین
صومعه هرگز ندارم من به جای میکده
صاف درمان است ما را دُرد درد عشق او
هر کرا دردیست باشد در هوای میکده
در سر بازار سودا مایه و سود دکان
هرچه حاصل کرده ام دادم برای میکده
نالهٔ دلسوز سید مطرب عشاق ماست
می نوازد ساز جانها از نوای میکده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۵
نوریست به چشم ما نموده
در جام جهان نما نموده
هر آینه که دیده دیده
آئینه به ما خدا نموده
باطن بنگر که پادشاه است
در ظاهر اگر گدا نموده
ما دُردی درد نوش کردیم
این درد به ما دوا نموده
بر دار فنا برآ که ما را
در عین فنا بقا نموده
در بحر محیط غرق گشتیم
ماهیت ما به ما نموده
بیگانه ندیده سید ما
او را همه آشنا نموده
در جام جهان نما نموده
هر آینه که دیده دیده
آئینه به ما خدا نموده
باطن بنگر که پادشاه است
در ظاهر اگر گدا نموده
ما دُردی درد نوش کردیم
این درد به ما دوا نموده
بر دار فنا برآ که ما را
در عین فنا بقا نموده
در بحر محیط غرق گشتیم
ماهیت ما به ما نموده
بیگانه ندیده سید ما
او را همه آشنا نموده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۶
در آینه عشق او نموده
حسنی به من و تو رو نموده
هر آینه را تو نیز بنگر
کو آینه را نکو نموده
در جام جهان نما نظر کن
گو دیده جمال او نموده
یک رو بود آینه چو بنمود
یک روست اگرچه دو نموده
بر آینه آفتاب چون یافت
پنهان چه کنیم چو نموده
با آینه روبرو نشسته
آن آینه روبرو نموده
در آینهٔ وجود سید
عالم همه مو به مو نموده
حسنی به من و تو رو نموده
هر آینه را تو نیز بنگر
کو آینه را نکو نموده
در جام جهان نما نظر کن
گو دیده جمال او نموده
یک رو بود آینه چو بنمود
یک روست اگرچه دو نموده
بر آینه آفتاب چون یافت
پنهان چه کنیم چو نموده
با آینه روبرو نشسته
آن آینه روبرو نموده
در آینهٔ وجود سید
عالم همه مو به مو نموده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۷
چشم نابینای ما از او بینا شده
هرکه دیده دیدهٔ ما همچو ما شیدا شده
آفتابی رو به مه بنموده در دور قمر
این چنین حسن خوشی در آینه پیدا شده
آب چشم ما به هر سو رو نهاده می رود
قطره قطره جمع گشته وانگهی دریا شده
دل به دست زلف او دادیم چون ما صد هزار
سر به پای او نهاده در سر سودا شده
ما بلای عشق او آلاء و نعما گفته ایم
زانکه کار مبتلایان از بلا بالا شده
عشق آمد شادمان و عقل و غم بگریختند
این چنین شاه آمده ساقی بزم ما شده
سید ما عاشقانه ترک عالم کرد و رفت
گوئیا با حضرت یکتای بی همتا شده
هرکه دیده دیدهٔ ما همچو ما شیدا شده
آفتابی رو به مه بنموده در دور قمر
این چنین حسن خوشی در آینه پیدا شده
آب چشم ما به هر سو رو نهاده می رود
قطره قطره جمع گشته وانگهی دریا شده
دل به دست زلف او دادیم چون ما صد هزار
سر به پای او نهاده در سر سودا شده
ما بلای عشق او آلاء و نعما گفته ایم
زانکه کار مبتلایان از بلا بالا شده
عشق آمد شادمان و عقل و غم بگریختند
این چنین شاه آمده ساقی بزم ما شده
سید ما عاشقانه ترک عالم کرد و رفت
گوئیا با حضرت یکتای بی همتا شده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۸
حسن او در آینه پیدا شده
هر که دیده همچو ما شیدا شده
چشم ما روشن به نور روی اوست
دیدهٔ ما این چنین بینا شده
عین ما بیند به عین ما چو ما
عارفی کو غرقهٔ دریا شده
شمع عشقش آتشی در ما زده
سوخته داند که او چون تا شده
بر در او جنت المأوای ماست
دل مقیم جنت المأوا شده
قاب قوسین از میان برداشته
واقف اسرار او ادنی شده
نعمت الله در سخن آمد از آن
مشکلات عالمی حل وا شده
هر که دیده همچو ما شیدا شده
چشم ما روشن به نور روی اوست
دیدهٔ ما این چنین بینا شده
عین ما بیند به عین ما چو ما
عارفی کو غرقهٔ دریا شده
شمع عشقش آتشی در ما زده
سوخته داند که او چون تا شده
بر در او جنت المأوای ماست
دل مقیم جنت المأوا شده
قاب قوسین از میان برداشته
واقف اسرار او ادنی شده
نعمت الله در سخن آمد از آن
مشکلات عالمی حل وا شده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۹
دیدهٔ دل از تو منور شده
مجمع جان از تو معطر شده
زلف تو آشفته شده سر به سر
در سر سودات بسی سر شده
این دل ما بود به عشق تو خوش
وصل تو را یافته خوشتر شده
ذره ای از نور رخت تافته
در نظر روشن ما خور شده
قطره ای از آب زلال لبت
گشته روان چشمهٔ کوثر شده
نقش خیال تو پدید آمده
آدم از آن نقش مصور شده
ساغر می داده نشانی به ما
زان لب ما همدم ساغر شده
عقل اگر آمد و گر شد چه شد
آمده بسیار و مکرر شده
بنده زده بوسه ای بر پای او
در همه جا سید و سرور شده
مجمع جان از تو معطر شده
زلف تو آشفته شده سر به سر
در سر سودات بسی سر شده
این دل ما بود به عشق تو خوش
وصل تو را یافته خوشتر شده
ذره ای از نور رخت تافته
در نظر روشن ما خور شده
قطره ای از آب زلال لبت
گشته روان چشمهٔ کوثر شده
نقش خیال تو پدید آمده
آدم از آن نقش مصور شده
ساغر می داده نشانی به ما
زان لب ما همدم ساغر شده
عقل اگر آمد و گر شد چه شد
آمده بسیار و مکرر شده
بنده زده بوسه ای بر پای او
در همه جا سید و سرور شده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۰
دیده صبح از تو منور شده
طرهٔ شام از تو معنبر شده
باد صبا بوی تو را یافته
عالم از آن بوی معطر شده
در نظر اهل نظر کائنات
نقش خیالیست مصور شده
صورت و معنی چو مه و آفتاب
هر دو به هم نیک برابر شده
گشته روان چشمهٔ آب حیات
رهگذر ما همه خوشتر شده
عین مسما بود اسمش از آن
آمده و اول دفتر شده
گفتهٔ نوباوهٔ سید شنو
نه سخن آنکه مکرر شده
طرهٔ شام از تو معنبر شده
باد صبا بوی تو را یافته
عالم از آن بوی معطر شده
در نظر اهل نظر کائنات
نقش خیالیست مصور شده
صورت و معنی چو مه و آفتاب
هر دو به هم نیک برابر شده
گشته روان چشمهٔ آب حیات
رهگذر ما همه خوشتر شده
عین مسما بود اسمش از آن
آمده و اول دفتر شده
گفتهٔ نوباوهٔ سید شنو
نه سخن آنکه مکرر شده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۱
جز یکی نیست بیائید که گوئیم همه
همه از عین یکی باز بجوئیم همه
ای که گوئی که چنان گفت و چنین می گوید
وقت آن است که در آب بشوئیم همه
ما همه آب حیاتیم و همه بحر محیط
گرچه مانند حبابیم بر اوئیم همه
بوی آن زلف ز هر تارهٔ مو می شنویم
لاجرم زلف بتان جمله ببوئیم همه
عقل دیوانه شود چون شنود قصهٔ عشق
دور نبود که بگوئیم که دوئیم همه
آبروی همهٔ قطره چو ما می بینیم
شاید ار ما همهٔ قطره بپوئیم همه
نعمت الله چو یکی باشد آن یک همه اوست
آن یکی را سزد ار زان که بگوئیم همه
همه از عین یکی باز بجوئیم همه
ای که گوئی که چنان گفت و چنین می گوید
وقت آن است که در آب بشوئیم همه
ما همه آب حیاتیم و همه بحر محیط
گرچه مانند حبابیم بر اوئیم همه
بوی آن زلف ز هر تارهٔ مو می شنویم
لاجرم زلف بتان جمله ببوئیم همه
عقل دیوانه شود چون شنود قصهٔ عشق
دور نبود که بگوئیم که دوئیم همه
آبروی همهٔ قطره چو ما می بینیم
شاید ار ما همهٔ قطره بپوئیم همه
نعمت الله چو یکی باشد آن یک همه اوست
آن یکی را سزد ار زان که بگوئیم همه
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۲
فارغ است این ساقی ما از همه
باز آورده است ما را از همه
روز امروز است دیشب در گذشت
بگذر از فردا و فردا از همه
آبرو گر بایدت با ما نشین
ما ز دریا جو و دریا از همه
عارفانه شرح اسما را بخوان
یک مسما جو و اسما از همه
ای که گوئی از که جویم کام خود
از همه اشیا و اشیا از همه
سر بنه بر خاک پای عاشقان
تا شود جای تو بالا از همه
نعمت الله رند سرمستی خوش است
در دو عالم اوست یکتا از همه
باز آورده است ما را از همه
روز امروز است دیشب در گذشت
بگذر از فردا و فردا از همه
آبرو گر بایدت با ما نشین
ما ز دریا جو و دریا از همه
عارفانه شرح اسما را بخوان
یک مسما جو و اسما از همه
ای که گوئی از که جویم کام خود
از همه اشیا و اشیا از همه
سر بنه بر خاک پای عاشقان
تا شود جای تو بالا از همه
نعمت الله رند سرمستی خوش است
در دو عالم اوست یکتا از همه
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۳
از همه پنهان و پیدا از همه
کی شناسد این سخن را بر همه
آفتابی می نماید ماه ما
این چنین نوری بود در خور همه
می برنگ جام پیدا آمده
یک شرابست او ولی ساغر همه
ساقی ار بخشد تو را خمخانه ای
عاشقانه همچو ما می خور همه
لطف او مخمور کی ماند کسی
مست گرداند می و دلبر همه
جام می بشکست و می بر ما بریخت
خرقهٔ ما شسته شد دفتر همه
عالمی چون آینه روشن شده
می نماید سید ما در همه
کی شناسد این سخن را بر همه
آفتابی می نماید ماه ما
این چنین نوری بود در خور همه
می برنگ جام پیدا آمده
یک شرابست او ولی ساغر همه
ساقی ار بخشد تو را خمخانه ای
عاشقانه همچو ما می خور همه
لطف او مخمور کی ماند کسی
مست گرداند می و دلبر همه
جام می بشکست و می بر ما بریخت
خرقهٔ ما شسته شد دفتر همه
عالمی چون آینه روشن شده
می نماید سید ما در همه
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۴
برافشان کلاله ز روی چو لاله
صراحی به دست آر پرکن پیاله
مکن عیب رندان اگر باده نوشند
که پیش از من و تو چنین شد حواله
اگر عشق جانان مرا حاصل آید
روان جان سپارم چو این است احاله
منم بندهٔ او و دارم گواهان
دلم وقف عشق است و جانم قباله
میان من و او چو موئی نگنجد
چه قدر رقیب و چه جای دلاله
اگر نی بنالد مزن دست بر وی
که از نالهٔ ما گرفته است ناله
اگر ذوق داری بخوان گفتهٔ ما
که یک پند سید به از صد رساله
صراحی به دست آر پرکن پیاله
مکن عیب رندان اگر باده نوشند
که پیش از من و تو چنین شد حواله
اگر عشق جانان مرا حاصل آید
روان جان سپارم چو این است احاله
منم بندهٔ او و دارم گواهان
دلم وقف عشق است و جانم قباله
میان من و او چو موئی نگنجد
چه قدر رقیب و چه جای دلاله
اگر نی بنالد مزن دست بر وی
که از نالهٔ ما گرفته است ناله
اگر ذوق داری بخوان گفتهٔ ما
که یک پند سید به از صد رساله
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۵
جانی که از تو نازد زیبا بود همیشه
چشمی که در تو بیند بینا بود همیشه
بلبل به دولت گل ناطق بود دو روزی
طوطی نطق عاشق گویا بود همیشه
گر در سماع عارف غوغا بود عجب نیست
جائی که باده نوشند غوغا بود همیشه
موج از زبان دریا می گفت این حکایت
قطره به ما چو پیوست از ما بود همیشه
چشمش به یک کرشمه غارت کند جهانی
در ملک جان از آن رو یغما بود همیشه
گفتم که عشق سید پنهان کنم ولیکن
هر کس که گشت عاشق رسوا بود همیشه
چشمی که در تو بیند بینا بود همیشه
بلبل به دولت گل ناطق بود دو روزی
طوطی نطق عاشق گویا بود همیشه
گر در سماع عارف غوغا بود عجب نیست
جائی که باده نوشند غوغا بود همیشه
موج از زبان دریا می گفت این حکایت
قطره به ما چو پیوست از ما بود همیشه
چشمش به یک کرشمه غارت کند جهانی
در ملک جان از آن رو یغما بود همیشه
گفتم که عشق سید پنهان کنم ولیکن
هر کس که گشت عاشق رسوا بود همیشه
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۶
به خدا تا ز خود شدم آگاه
بی خدا نیستم دمی والله
گرد کنج خراب می گشتیم
تا به گنجی فرو شدم ناگاه
یوسف جان نازنین تنم
سوی مصر دل آمد از تک چاه
مهر عشقش چو رو نمود به من
گرچه بودم هلال گشتم ماه
نور ظاهر شد و نماند ظلام
گشت فانی غلام و باقی شاه
چون همه اوست غیر او کس نیست
گفته ام لا اله الا الله
لاجرم سید وجود خودم
نعمت اللهم وز خود آگاه
بی خدا نیستم دمی والله
گرد کنج خراب می گشتیم
تا به گنجی فرو شدم ناگاه
یوسف جان نازنین تنم
سوی مصر دل آمد از تک چاه
مهر عشقش چو رو نمود به من
گرچه بودم هلال گشتم ماه
نور ظاهر شد و نماند ظلام
گشت فانی غلام و باقی شاه
چون همه اوست غیر او کس نیست
گفته ام لا اله الا الله
لاجرم سید وجود خودم
نعمت اللهم وز خود آگاه
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۷