عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اگر نه دیده بینایی تو معیوب است
                                    
هرآنچه جلوه درین پرده میکند خوب است
خموش بودن عشاق در مقام رضا
بعرض حال دو بالای اوج مقلوب است
ز پا در آی و، مده تن به دستگیری خلق
که پایمردی دونان برای سرکوب است
به قدر شوق برد هرکسی ز مطلب فیض
هواست سرمه، اگر چشم چشم یعقوب است
اگر قماش شناسی، برای فرش سرا
کدام قالی کرمان چو آب و جاروب است؟
بگو که شعله آهت کند زبانی عرض
که عرض حال تو واعظ نه کار مکتوب است
                                                                    
                            هرآنچه جلوه درین پرده میکند خوب است
خموش بودن عشاق در مقام رضا
بعرض حال دو بالای اوج مقلوب است
ز پا در آی و، مده تن به دستگیری خلق
که پایمردی دونان برای سرکوب است
به قدر شوق برد هرکسی ز مطلب فیض
هواست سرمه، اگر چشم چشم یعقوب است
اگر قماش شناسی، برای فرش سرا
کدام قالی کرمان چو آب و جاروب است؟
بگو که شعله آهت کند زبانی عرض
که عرض حال تو واعظ نه کار مکتوب است
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دور از تو، همدمم غم و اندوه و محنت است
                                    
در دیده ام سواد وطن، شام غربت است
در دوزخم، بجرم جدایی ز خدمتت
برمن شب فراق تو، روز قیامت است
بی هم زسنگ تفرقه یی تا نگشته اید
باهم بسر برید عزیزان، غنیمت است
ابنای روزگار، نبینند روی هم
از بسکه در میان همه را گرد کلفت است
باغی کنون بخرمی کنج فقر نیست
زآنجا برون مرو، اگرت ذوق عشرت است
ارباب جاه را، چو کرم نیست زینتی
دست گشاده شمسه ایوان دولت است
ای جان، همیشه بر سر خوان رضا اگر
با تلخی زمانه نسازی، چه لذت است؟
واعظ شدی چو پیر، منال از شکستگی
پشت خمیده موجه دریای رحمت است
                                                                    
                            در دیده ام سواد وطن، شام غربت است
در دوزخم، بجرم جدایی ز خدمتت
برمن شب فراق تو، روز قیامت است
بی هم زسنگ تفرقه یی تا نگشته اید
باهم بسر برید عزیزان، غنیمت است
ابنای روزگار، نبینند روی هم
از بسکه در میان همه را گرد کلفت است
باغی کنون بخرمی کنج فقر نیست
زآنجا برون مرو، اگرت ذوق عشرت است
ارباب جاه را، چو کرم نیست زینتی
دست گشاده شمسه ایوان دولت است
ای جان، همیشه بر سر خوان رضا اگر
با تلخی زمانه نسازی، چه لذت است؟
واعظ شدی چو پیر، منال از شکستگی
پشت خمیده موجه دریای رحمت است
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عالمی چون شهر کوران از غبار کثرت است
                                    
حلقه چشمی که می بینم، کمند وحدت است
سر بهر کوته نظر نارد فرو ایوان فقر
چشم از آن رو اهل دنیا را به سوی دولت است
چون کنی ترک تمنا، ملک آسایش ز تست
سادگی از نقش خود، لوح طلسم راحت است
پرده غفلت برافگن، تا دلت روشن شود
روزن این خانه تاریک چشم عبرت است
جنبش دندان، خبر ز افتادن دندان دهد
رعشه پیری بر اندامت، نشان رحلت است
در جهاد نفس، مردان دست و پا گم می کنند
هان نیفتی، از خود آگه باش، وقت غیرت است
زان خریداری ندارد گوهر والای فقر
کاین در دریای رحمت، همچو جان بی قیمت است
ظلمت دل بر تو عالم را شب دیجور کرد
چون تو را آیینه روشن گشت، صبح دولت است
خار دیوار از درشتی ره ندارد در چمن
نرمی گفتار، آب بوستان عزت است
بی غم او کشت تنهایی مرا در انجمن
گریه می آید، دلا برخیز، وقت صحبت است
جز تو واعظ هیچکس در انجمن بیگانه نیست
با خیالش هر کجا بی خودنشینی، خلوت است
                                                                    
                            حلقه چشمی که می بینم، کمند وحدت است
سر بهر کوته نظر نارد فرو ایوان فقر
چشم از آن رو اهل دنیا را به سوی دولت است
چون کنی ترک تمنا، ملک آسایش ز تست
سادگی از نقش خود، لوح طلسم راحت است
پرده غفلت برافگن، تا دلت روشن شود
روزن این خانه تاریک چشم عبرت است
جنبش دندان، خبر ز افتادن دندان دهد
رعشه پیری بر اندامت، نشان رحلت است
در جهاد نفس، مردان دست و پا گم می کنند
هان نیفتی، از خود آگه باش، وقت غیرت است
زان خریداری ندارد گوهر والای فقر
کاین در دریای رحمت، همچو جان بی قیمت است
ظلمت دل بر تو عالم را شب دیجور کرد
چون تو را آیینه روشن گشت، صبح دولت است
خار دیوار از درشتی ره ندارد در چمن
نرمی گفتار، آب بوستان عزت است
بی غم او کشت تنهایی مرا در انجمن
گریه می آید، دلا برخیز، وقت صحبت است
جز تو واعظ هیچکس در انجمن بیگانه نیست
با خیالش هر کجا بی خودنشینی، خلوت است
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دماغ اهل فنا، از مکاره آزاد است
                                    
چراغ مجلس تصویر، ایمن از باداست
دل شکسته، چه غم دارد از حوادث دهر؟
که بیم سیل کشد، خانه یی که آباد است!
بکن حذر ز ضعیفان، به زور خویش مناز
همیشه طعمه زنگار، مغز فولاد است!
تلاش نام کنی، در جهان اثر بگذار
نه بیستون، که نگینی بنام فریاد است!
چه سود ترک جهان، گر تعلقش برجاست
نه بنده یی که گریزد ز خواجه آزاد است
فتاد رعشه بتن گر ترا ز رفتن عمر
عجب مدار، که تن نخل و عمر تو باد است
صفای باطن مرد، از صفای ظاهر به
چنانکه آینه سنگ، به ز فولاد است
غمی بغیر غم بندگی مخور واعظ
که هرکه بنده او شد، ز هر غم آزاد است
                                                                    
                            چراغ مجلس تصویر، ایمن از باداست
دل شکسته، چه غم دارد از حوادث دهر؟
که بیم سیل کشد، خانه یی که آباد است!
بکن حذر ز ضعیفان، به زور خویش مناز
همیشه طعمه زنگار، مغز فولاد است!
تلاش نام کنی، در جهان اثر بگذار
نه بیستون، که نگینی بنام فریاد است!
چه سود ترک جهان، گر تعلقش برجاست
نه بنده یی که گریزد ز خواجه آزاد است
فتاد رعشه بتن گر ترا ز رفتن عمر
عجب مدار، که تن نخل و عمر تو باد است
صفای باطن مرد، از صفای ظاهر به
چنانکه آینه سنگ، به ز فولاد است
غمی بغیر غم بندگی مخور واعظ
که هرکه بنده او شد، ز هر غم آزاد است
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کجا عاقل بهستی دل نهاده است
                                    
که ما خاکیم و، دوران گردباد است
چنین گر می شود اوقات ما صرف
به ما این زندگانی هم زیاد است
بیابی از تواضع هر چه خواهی
که خاک پا شدن خاک مراد است
کشد تیغ زبان طعن بر خویش
جگر داری که با خود در جهاد است
رسیدن تیغ را در دم بمقصد
ز دوری از رفیق کج نهاد است
خموشی عالم امن و امانست
سخن چون در میان آمد، فساد است
ز بس سرگشتگی پیچیده با ما
نسیم گلشن ما، گردباد است
بخود گر دوستی، دشمن میندوز
که کم صد دوست، یک دشمن زیاد است
بود خرج زبان از کیسه دل
قلم را روسفیدی از مدادست
نباشد مشتری جنس هنر را
گران قیمت چو شد کالا، کساد است
نفهمد گر کسی، نقص سخن نیست
چه غم خط را، کسی گر بیسواد است؟
چو وا شد غنچه، خواند در کتابش
که آخر بستگیها را گشاد است
به یکتایی، شوی ممتاز از خلق
کجا یک از عددها در عداد است
بود هرچند حق، کم گوی واعظ
که کم قدر تو از حرف زیاد است
                                                                    
                            که ما خاکیم و، دوران گردباد است
چنین گر می شود اوقات ما صرف
به ما این زندگانی هم زیاد است
بیابی از تواضع هر چه خواهی
که خاک پا شدن خاک مراد است
کشد تیغ زبان طعن بر خویش
جگر داری که با خود در جهاد است
رسیدن تیغ را در دم بمقصد
ز دوری از رفیق کج نهاد است
خموشی عالم امن و امانست
سخن چون در میان آمد، فساد است
ز بس سرگشتگی پیچیده با ما
نسیم گلشن ما، گردباد است
بخود گر دوستی، دشمن میندوز
که کم صد دوست، یک دشمن زیاد است
بود خرج زبان از کیسه دل
قلم را روسفیدی از مدادست
نباشد مشتری جنس هنر را
گران قیمت چو شد کالا، کساد است
نفهمد گر کسی، نقص سخن نیست
چه غم خط را، کسی گر بیسواد است؟
چو وا شد غنچه، خواند در کتابش
که آخر بستگیها را گشاد است
به یکتایی، شوی ممتاز از خلق
کجا یک از عددها در عداد است
بود هرچند حق، کم گوی واعظ
که کم قدر تو از حرف زیاد است
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر قدر نیکی بود پوشیده تر، نیکوتر است
                                    
پا نهاد از جاده چون بیرون، زن بی چادر است
دور نبود جنگجو سازد غرور زر ترا
غنچه با مشت گره، پیوسته از مشتی زر است
نقص شاهان نیست خود کار جهان بردن براه
در حقیقت بادبان هم پای کشتی، هم سراست
زنگ غفلت، کی شود پاک از دل چون آهنت
کار تو چون زنگ آهن، روز و شب خواب و خور است
مرده ای دل مگذر از لوح مزار رفتگان
کاین زبانها جمله گویایند و، گوش ما کراست
خشک کن در آفتاب توبه، ای دل دامنی
کآتش افروز جزا، در حشر دامان تراست
دیده گریان دهد کام تو در دریای شب
صید ماهی دام را از همت چشم تراست
در کلامم گر بندرت خامیی باشد، چه باک؟
میوه این باغ واعظ، تا به آخر نوبر است
                                                                    
                            پا نهاد از جاده چون بیرون، زن بی چادر است
دور نبود جنگجو سازد غرور زر ترا
غنچه با مشت گره، پیوسته از مشتی زر است
نقص شاهان نیست خود کار جهان بردن براه
در حقیقت بادبان هم پای کشتی، هم سراست
زنگ غفلت، کی شود پاک از دل چون آهنت
کار تو چون زنگ آهن، روز و شب خواب و خور است
مرده ای دل مگذر از لوح مزار رفتگان
کاین زبانها جمله گویایند و، گوش ما کراست
خشک کن در آفتاب توبه، ای دل دامنی
کآتش افروز جزا، در حشر دامان تراست
دیده گریان دهد کام تو در دریای شب
صید ماهی دام را از همت چشم تراست
در کلامم گر بندرت خامیی باشد، چه باک؟
میوه این باغ واعظ، تا به آخر نوبر است
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کدخدایی یک قلم، رنج و غم و درد سراست
                                    
خامه تا گردید صاحب خانه، با چشم تراست
دست افشاندن بملک و مال این عبرت سرا
طایر جان را به اوج قرب حق، بال و پراست
کارهای بی سرانجامان، ز خود گیرد نظام
اشک ما دلخستگان، هم رشته و هم گوهر است
احتشام بی نوایان، میشود فردا پدید
چون چراغ خانه درویش، صبح محشر است
خانه آیینه را، نور و صفا از رفتگی است
کلبه بی فرش، مفلس را صفای دیگر است
چشمه جود کریمان، گو ننازد پر بخود
آب ما پیوسته از خود همچو جوی مرمر است
در جهان، سرگرم دولت را نباشد راحتی
کم نگردد درد سر، تا این کلاهش بر سر است
یک سر مو تا به جایی، کی به جایی میرسی؟
پای راه مقصد آزادگان ترک سر است؟
پاکی دامان اگر خواهی، به بی رشدی بساز
تیغ را خونها به گردن هر زمان از جوهر است
دل مخور از واپسی چندین، که چون نقش نگین
هرکه او امروز اینجا پا بود، فردا سر است
در جهان جنس سخن بی قدر از بی مصرفی است
گر بود گوشی، نصیحتهای واعظ گوهر است!
                                                                    
                            خامه تا گردید صاحب خانه، با چشم تراست
دست افشاندن بملک و مال این عبرت سرا
طایر جان را به اوج قرب حق، بال و پراست
کارهای بی سرانجامان، ز خود گیرد نظام
اشک ما دلخستگان، هم رشته و هم گوهر است
احتشام بی نوایان، میشود فردا پدید
چون چراغ خانه درویش، صبح محشر است
خانه آیینه را، نور و صفا از رفتگی است
کلبه بی فرش، مفلس را صفای دیگر است
چشمه جود کریمان، گو ننازد پر بخود
آب ما پیوسته از خود همچو جوی مرمر است
در جهان، سرگرم دولت را نباشد راحتی
کم نگردد درد سر، تا این کلاهش بر سر است
یک سر مو تا به جایی، کی به جایی میرسی؟
پای راه مقصد آزادگان ترک سر است؟
پاکی دامان اگر خواهی، به بی رشدی بساز
تیغ را خونها به گردن هر زمان از جوهر است
دل مخور از واپسی چندین، که چون نقش نگین
هرکه او امروز اینجا پا بود، فردا سر است
در جهان جنس سخن بی قدر از بی مصرفی است
گر بود گوشی، نصیحتهای واعظ گوهر است!
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        رفت پیری چو ز حد، مرگ گوارنده تر است
                                    
شربت مرگ درین شیر بجای شکر است
میرسد قاصد پیری،ز عصا نامه بکف
زندگی رفته، اجل آمده، کاینش خبر است
زهر آوازه مرگی، بگشا دیده ز خواب
کان شب عمر ترا بانگ خروس سحر است
همدمان فاتحه خوانند برای تو همه
در ره مرگ، عمل با تو همین همسفر است
فقر ایوان بلندیست، برآیی چو برآن
پادشاهی و، جهانت همه باغ نظر است
گریه از تلخی ایام، چو طفلان تا چند؟
شیر مادر بودت، گر همه پند پدر است
سپر و جبه و جوشن، ببرت ای ظالم
همه وابسته یک ناوک آه سحر است
گریه از درد تو ای یار، مرا نور دو چشم
آتش عشق تو ای دوست، مرا تاج سر است
عیب جویان همه چشمند و زبان، گوشی نیست
ورنه گفتار تو واعظ همه در و گهر است
                                                                    
                            شربت مرگ درین شیر بجای شکر است
میرسد قاصد پیری،ز عصا نامه بکف
زندگی رفته، اجل آمده، کاینش خبر است
زهر آوازه مرگی، بگشا دیده ز خواب
کان شب عمر ترا بانگ خروس سحر است
همدمان فاتحه خوانند برای تو همه
در ره مرگ، عمل با تو همین همسفر است
فقر ایوان بلندیست، برآیی چو برآن
پادشاهی و، جهانت همه باغ نظر است
گریه از تلخی ایام، چو طفلان تا چند؟
شیر مادر بودت، گر همه پند پدر است
سپر و جبه و جوشن، ببرت ای ظالم
همه وابسته یک ناوک آه سحر است
گریه از درد تو ای یار، مرا نور دو چشم
آتش عشق تو ای دوست، مرا تاج سر است
عیب جویان همه چشمند و زبان، گوشی نیست
ورنه گفتار تو واعظ همه در و گهر است
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بر عدو پشت نکردن سپر است
                                    
تیغ خونریز دلیران جگر است
نشمرد کس هنر امروز به هیچ
در شمار آنکه کنون هست، زر است
خوی خوش با همه کس میسازد
هیزم آتش گل، چوب تر است
سر ما و، ره یاران عزیز
پای این راه، گذشتن ز سر است
نیست کامی که از آن حاصل نیست
بهر ما نخل دعا، شاخ زر است
بی تعلق رود آسان ز جهان
سبکی راحله این سفر است
نام امروز ز مالست بلند
سکه را حکم ز بالای زر است
سرو بستان محبت، آه است
چشمه کوه غمش چشم تر است
تاب نگذاشت دگر در جایی
این چه تاب رخ و تاب کمر است؟
هنری نیست هنرور گشتن
به هنر فخر نکردن هنر است
میبرد گریه کدورت از دل
صافی آینه، از چشم تر است
سخن خصم، تو نشنیده شمار
سپر تیغ زمان، گوش کر است
چه غم از مرگ، چو یاران رفتند؟
نقش پا قافله این سفر است
نفس از حرف لبت گشته چنان
که نی از ناله من، نیشکر است
فکر سامان نکنی در ره عشق
که در این مرحله سر در خطر است
پیش این قدر مدانان، خوبی
گوشوار سخن و گوش کر است
رفعت شاه ز درویشان است
در هما بال فشانی ز پر است
گرچه بس قدر سخن هست، ولی
خامشی واعظ، حرف دگر است!
                                                                    
                            تیغ خونریز دلیران جگر است
نشمرد کس هنر امروز به هیچ
در شمار آنکه کنون هست، زر است
خوی خوش با همه کس میسازد
هیزم آتش گل، چوب تر است
سر ما و، ره یاران عزیز
پای این راه، گذشتن ز سر است
نیست کامی که از آن حاصل نیست
بهر ما نخل دعا، شاخ زر است
بی تعلق رود آسان ز جهان
سبکی راحله این سفر است
نام امروز ز مالست بلند
سکه را حکم ز بالای زر است
سرو بستان محبت، آه است
چشمه کوه غمش چشم تر است
تاب نگذاشت دگر در جایی
این چه تاب رخ و تاب کمر است؟
هنری نیست هنرور گشتن
به هنر فخر نکردن هنر است
میبرد گریه کدورت از دل
صافی آینه، از چشم تر است
سخن خصم، تو نشنیده شمار
سپر تیغ زمان، گوش کر است
چه غم از مرگ، چو یاران رفتند؟
نقش پا قافله این سفر است
نفس از حرف لبت گشته چنان
که نی از ناله من، نیشکر است
فکر سامان نکنی در ره عشق
که در این مرحله سر در خطر است
پیش این قدر مدانان، خوبی
گوشوار سخن و گوش کر است
رفعت شاه ز درویشان است
در هما بال فشانی ز پر است
گرچه بس قدر سخن هست، ولی
خامشی واعظ، حرف دگر است!
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دل با توکلست، گرم کیسه بی زر است
                                    
گر دست مفلس است، ولی دل توانگر است
باشد توانگری نه همین جمع ملک و مال
بر دادن است هرکه توانا، توانگر است
پاس ادب بدار، که دندان کودکان
کم عمر از گزیدن پستان مادر است
چون مو سفید گشت، دگر وقت عیش نیست
آیینه در کف تو کنون به ز ساغر است
با صد هنر به جامه بود خلق را نظر
لیلی نشسته، چشم تو مجنون زیور است
واعظ که کرد عیب بتر دامنی مرا
دامان حشر نیز ز کردار او تراست
                                                                    
                            گر دست مفلس است، ولی دل توانگر است
باشد توانگری نه همین جمع ملک و مال
بر دادن است هرکه توانا، توانگر است
پاس ادب بدار، که دندان کودکان
کم عمر از گزیدن پستان مادر است
چون مو سفید گشت، دگر وقت عیش نیست
آیینه در کف تو کنون به ز ساغر است
با صد هنر به جامه بود خلق را نظر
لیلی نشسته، چشم تو مجنون زیور است
واعظ که کرد عیب بتر دامنی مرا
دامان حشر نیز ز کردار او تراست
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از بهر دو نان، منت دونان چه ضرور است
                                    
هر روز دو صد مرگ به یک جان، چه ضرور است
از شوق تو، نعل لب نان است در آتش
در تب چو تنور از غمش ای جان چه ضرور است
آن را که نهادند به سر تاج قناعت
بستن کمر خدمت سلطان چه ضرور است
تا جمع شود یک دو سه دینار حرامت
دیدن همه شب خواب پریشان چه ضرور است؟
خود را به خطرها ز پی مال فگندن
دادن سر خود در ره سامان چه ضرور است
جایی که رسد دست به دامان تجرد
دادن بکف جامه گریبان، چه ضرور است؟
چون آب روان، خاک بود مسند پاکان
در کلبه ما قالی کرمان چه ضرور است؟!
امروز شدن بر رخ خوبان همه تن چشم
فردا شدنت کور و پشیمان چه ضرور است؟
تا آب لب تشنه یک دانه توان شد
گوهر شدن ای قطره باران چه ضرور است
گیتی است یکی خانه، در آن ما همه مهمان
کردن نسق خانه ز مهمان چه ضرور است
واعظ، اگر از دوست بود گوشه چشمی
چشم نظر لطف ز یاران چه ضرور است؟
                                                                    
                            هر روز دو صد مرگ به یک جان، چه ضرور است
از شوق تو، نعل لب نان است در آتش
در تب چو تنور از غمش ای جان چه ضرور است
آن را که نهادند به سر تاج قناعت
بستن کمر خدمت سلطان چه ضرور است
تا جمع شود یک دو سه دینار حرامت
دیدن همه شب خواب پریشان چه ضرور است؟
خود را به خطرها ز پی مال فگندن
دادن سر خود در ره سامان چه ضرور است
جایی که رسد دست به دامان تجرد
دادن بکف جامه گریبان، چه ضرور است؟
چون آب روان، خاک بود مسند پاکان
در کلبه ما قالی کرمان چه ضرور است؟!
امروز شدن بر رخ خوبان همه تن چشم
فردا شدنت کور و پشیمان چه ضرور است؟
تا آب لب تشنه یک دانه توان شد
گوهر شدن ای قطره باران چه ضرور است
گیتی است یکی خانه، در آن ما همه مهمان
کردن نسق خانه ز مهمان چه ضرور است
واعظ، اگر از دوست بود گوشه چشمی
چشم نظر لطف ز یاران چه ضرور است؟
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۹
                            
                            
                            
                        
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سجده پیش هر بتی کفر است،یک جانان بس است
                                    
هر دلی را یک غم و، هر جسم را یک جان بس است
نیست نقشی خانه آیینه را، بهتر ز عکس
خانه اهل صفا را، زینت از مهمان بس است
آرزو داری گر اسباب مرصع داشتن
بر جگر زین آرزوها، گوهر دندان بس است
چند سرگردان به گرد خوان دنیا چون مگس؟
زندگی گر باشدت روزی ترا یک نان بس است
گر جهان باشد سراسر پر ز نعمت،مرد را
نعمت ممنون نگردیدن ز نامردان، بس است
ملکت دنیا ز شاه و، راحت دنیا ز ماست
خواجه بستان از تو،ما را حاصل بستان بس است
مال و ملک و دولت دنیا همه هیچ است!هیچ!
پوچ کردن عمر بهر هیچ، ای نادان بس است
در زمین دل میفشان، تخم بی دردی عبث
دود آه این بستان را، سنبل و ریحان بس است
گریه یی، سوزی، گدازی، ناله یی، دردی، غمی
زندگی چون مردگان تا چند؟ بی دردان بس است!
از خود این بند علایق وا کن و همت ببند
توشه این راه واعظ، بر میان دامان بس است
                                                                    
                            هر دلی را یک غم و، هر جسم را یک جان بس است
نیست نقشی خانه آیینه را، بهتر ز عکس
خانه اهل صفا را، زینت از مهمان بس است
آرزو داری گر اسباب مرصع داشتن
بر جگر زین آرزوها، گوهر دندان بس است
چند سرگردان به گرد خوان دنیا چون مگس؟
زندگی گر باشدت روزی ترا یک نان بس است
گر جهان باشد سراسر پر ز نعمت،مرد را
نعمت ممنون نگردیدن ز نامردان، بس است
ملکت دنیا ز شاه و، راحت دنیا ز ماست
خواجه بستان از تو،ما را حاصل بستان بس است
مال و ملک و دولت دنیا همه هیچ است!هیچ!
پوچ کردن عمر بهر هیچ، ای نادان بس است
در زمین دل میفشان، تخم بی دردی عبث
دود آه این بستان را، سنبل و ریحان بس است
گریه یی، سوزی، گدازی، ناله یی، دردی، غمی
زندگی چون مردگان تا چند؟ بی دردان بس است!
از خود این بند علایق وا کن و همت ببند
توشه این راه واعظ، بر میان دامان بس است
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دگر بجای رخ ساده، لوح ساده بس است
                                    
ز خجلتت، بکف آیینه جام باده بس است
کمان جور، بآذار خلق زه بستن
کنون گذشته، خدنگ قدت کباده بس است
بدعوی سخن و دلبستگی بجهان
لب گشاده چه حاجت؟ درگشاده بس است
گذاشتن ز هوس، عمر خویش بر سر مال
کشیدن این همه نقصان پی زیاده بس است
قدم برون منه از راه راستی واعظ
که این ترا به دیار نجات، جاده بس است
                                                                    
                            ز خجلتت، بکف آیینه جام باده بس است
کمان جور، بآذار خلق زه بستن
کنون گذشته، خدنگ قدت کباده بس است
بدعوی سخن و دلبستگی بجهان
لب گشاده چه حاجت؟ درگشاده بس است
گذاشتن ز هوس، عمر خویش بر سر مال
کشیدن این همه نقصان پی زیاده بس است
قدم برون منه از راه راستی واعظ
که این ترا به دیار نجات، جاده بس است
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باز امشب ناوک آن غمزه بر ما پرکش است
                                    
در لب لعلش، تکلم چون نمک در آتش است
نیست ناخوش، هرچه آید از خوش و ناخوش ز دوست
خوش نبودن با خوش و ناخوش، ز مردان ناخوش است
غیر دم سردی نمی بینم ز ابنای زمان
گر کسی دارد زبان گرم امروز، آتش است
یک نگاه عجز بر دشمن، به است از صد کمند
یک دل پر آه در پهلو، به از صد ترکش است
دوستی خالص چو باشد، نیست باک از خشم و جنگ
هرگز از آتش نگردد کم طلا، چون بی غش است
نیست در ساغر عبث بی تابی موج شراب
نعل می از شوق یاقوت لبش در آتش است
میشود معلوم واعظ ز آمد و رفت نفس
این که با ما زندگی پیوسته در کش واکش است
                                                                    
                            در لب لعلش، تکلم چون نمک در آتش است
نیست ناخوش، هرچه آید از خوش و ناخوش ز دوست
خوش نبودن با خوش و ناخوش، ز مردان ناخوش است
غیر دم سردی نمی بینم ز ابنای زمان
گر کسی دارد زبان گرم امروز، آتش است
یک نگاه عجز بر دشمن، به است از صد کمند
یک دل پر آه در پهلو، به از صد ترکش است
دوستی خالص چو باشد، نیست باک از خشم و جنگ
هرگز از آتش نگردد کم طلا، چون بی غش است
نیست در ساغر عبث بی تابی موج شراب
نعل می از شوق یاقوت لبش در آتش است
میشود معلوم واعظ ز آمد و رفت نفس
این که با ما زندگی پیوسته در کش واکش است
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        رفیق راه طلب، راه را رفیق خوش است
                                    
عقیق دست دعا اشک چون عقیق خوش است
گل سرسبد عالمی تو و چون گل
سلوک باید و نیکت به یک طریق خوش است
مرا که دیده دل جز بحسن معنی نیست
از آن لب شکرین نکته یی دقیق خوش است
بود اگر چه دعا، نیست خوش زاهل نفاق
بود اگر همه دشنام از صدیق خوش است
هنوز گلشن حسن تو بر سر جوش است
چه شد که سیب زنخدان، چوبه نمد پوش است؟
همان نهال تو سر گرم جلوه ناز است
اگر چه کاکل مشکین، چو شمع خاموش است
بدورت از نظر خلق تیربارانست
از آن ز جوهر خط، عارضت زره پوش است
زبان بسته نگهبان راز دل می باشد
حصار خانه ویران، چراغ خاموش است
ز صبح مرگ خبر میدهد، ولیک ترا
سفید گویی آیینه پنبه گوش است
مدار چشم اقامت اگر سلیمانی
ز خاتمی که شب و روز خانه بر دوش است
به گرمی دگران واعظ احتیاجم نیست
ک دیگ من چو خم می ز خویش در جوش است
                                                                    
                            عقیق دست دعا اشک چون عقیق خوش است
گل سرسبد عالمی تو و چون گل
سلوک باید و نیکت به یک طریق خوش است
مرا که دیده دل جز بحسن معنی نیست
از آن لب شکرین نکته یی دقیق خوش است
بود اگر چه دعا، نیست خوش زاهل نفاق
بود اگر همه دشنام از صدیق خوش است
هنوز گلشن حسن تو بر سر جوش است
چه شد که سیب زنخدان، چوبه نمد پوش است؟
همان نهال تو سر گرم جلوه ناز است
اگر چه کاکل مشکین، چو شمع خاموش است
بدورت از نظر خلق تیربارانست
از آن ز جوهر خط، عارضت زره پوش است
زبان بسته نگهبان راز دل می باشد
حصار خانه ویران، چراغ خاموش است
ز صبح مرگ خبر میدهد، ولیک ترا
سفید گویی آیینه پنبه گوش است
مدار چشم اقامت اگر سلیمانی
ز خاتمی که شب و روز خانه بر دوش است
به گرمی دگران واعظ احتیاجم نیست
ک دیگ من چو خم می ز خویش در جوش است
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        برد ز مجلس ما فیض آنکه خاموش است
                                    
زبان بود چو فروشنده، مشتری گوش است
بروی دل در فیض است لب فرو بستن
چراغ خانه باطن زبان خاموش است
مباش چین بجبین و، هرآنچه خواهی باش
که بر عیوب تو روی گشاده روی پوش است
دلش ز بند غم روزگار آزاد است
هرآنکه از خم زلف تو حلقه بر گوش است
چو در سرای تو باشند دردمندان فرش
چه غم ز مخمل و دیبا اگر نه مفروش است
خط سعادتت از لوح جبهه پیدا نیست
ز مشق سجده درها ز بسکه مغشوش است
بشور ما چه کند، حرف پوچ ناصح ما؟
که ره بخس ندهد چشمه یی که در جوش است
کجاست لایق در گوش؟ ورنه واعظ را
فراید سخنان جمله لایق گوش است
                                                                    
                            زبان بود چو فروشنده، مشتری گوش است
بروی دل در فیض است لب فرو بستن
چراغ خانه باطن زبان خاموش است
مباش چین بجبین و، هرآنچه خواهی باش
که بر عیوب تو روی گشاده روی پوش است
دلش ز بند غم روزگار آزاد است
هرآنکه از خم زلف تو حلقه بر گوش است
چو در سرای تو باشند دردمندان فرش
چه غم ز مخمل و دیبا اگر نه مفروش است
خط سعادتت از لوح جبهه پیدا نیست
ز مشق سجده درها ز بسکه مغشوش است
بشور ما چه کند، حرف پوچ ناصح ما؟
که ره بخس ندهد چشمه یی که در جوش است
کجاست لایق در گوش؟ ورنه واعظ را
فراید سخنان جمله لایق گوش است
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۷
                            
                            
                            
                        
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در دلت آن نه رشته امل است
                                    
چشم دید ترا رگ سبل است
خواجه را گو: برو بروها رفت
بعد از این آمد آمد اجل است!
حادثات جهان چو سیلاب است
خاکساری در او فراز تل است
همه جا پیروند سوختگان
اسب را جای داغ بر کفل است
نیست در سینه یاد حق در کل
جزو چندی چه شد که در بغل است؟
نیست غم را به دردمندان کار
نکشد با مو سری که کل است
دل بی غم که نیست شاهان را
اهل دل را همیشه در بغل است
راستی قوت ضعیفان است
که عصا دست گیر پای شل است
دل بیدرد، درد بیدرمان!
چشم بی گریه، علم بی عمل است
این همه قول! کو عمل واعظ
بندگی نی قصیده و غزل است
                                                                    
                            چشم دید ترا رگ سبل است
خواجه را گو: برو بروها رفت
بعد از این آمد آمد اجل است!
حادثات جهان چو سیلاب است
خاکساری در او فراز تل است
همه جا پیروند سوختگان
اسب را جای داغ بر کفل است
نیست در سینه یاد حق در کل
جزو چندی چه شد که در بغل است؟
نیست غم را به دردمندان کار
نکشد با مو سری که کل است
دل بی غم که نیست شاهان را
اهل دل را همیشه در بغل است
راستی قوت ضعیفان است
که عصا دست گیر پای شل است
دل بیدرد، درد بیدرمان!
چشم بی گریه، علم بی عمل است
این همه قول! کو عمل واعظ
بندگی نی قصیده و غزل است
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گردباد از خودنمایی، روز وشب پا درگلست
                                    
جاده را ز افتادگی سر در کنار منزل است
برگ گل از خاکساری گشته خود سر در چمن
در بیابان خاربن، از سرکشی پا در گل است
بسکه طومار سخن پیچیده در دل مانده است
تا رها گردیده از دست زبانم، در دل است
کافرم گر در دو عالم غیر او دارم کسی
در قیامت اوست خونخواهم که اینجا قاتل است
چون کنم با دوری جانان؟ که در بزمی که اوست
رنگ را از چهره عاشق پریدن مشکل است
دل ز خود بردار واعظ چون قد از پیری خمید
رخت بیرون بر، که دیوار بدن خوش مایل است
                                                                    
                            جاده را ز افتادگی سر در کنار منزل است
برگ گل از خاکساری گشته خود سر در چمن
در بیابان خاربن، از سرکشی پا در گل است
بسکه طومار سخن پیچیده در دل مانده است
تا رها گردیده از دست زبانم، در دل است
کافرم گر در دو عالم غیر او دارم کسی
در قیامت اوست خونخواهم که اینجا قاتل است
چون کنم با دوری جانان؟ که در بزمی که اوست
رنگ را از چهره عاشق پریدن مشکل است
دل ز خود بردار واعظ چون قد از پیری خمید
رخت بیرون بر، که دیوار بدن خوش مایل است
