عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۰
عالم جامست و فیض او می
بی او همه عالم است لاشی
او را نبود ظهور بی ما
ما را نبود وجود بی وی
ای عقل تو زاهدی و ما رند
در مجلس ما میا برو هی
یا رب که مدام باد ساقی
تا می بخشد مرا پیاپی
گوئی که ز باده توبه کردی
زنهار مگو چنین کجا کی
هر زنده دلی که کشتهٔ اوست
جاوید چو جان ما بود حی
مستیم و حریف نعمت الله
می بر کف دست و گوش بر نی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۱
مجلس عشق است و ما سرمست می
یار با ساقی و ما مهمان وی
باز با میر خراباتم حریف
خلوتی خالی و جز ما هیچ شی
کشتهٔ عشقم از آنم زنده دل
مردهٔ دردم از آنم گشته حی
گر بیابی عاشقی گو الصلا
ور ببینی عاقلی گو دو رهی
عشق ما را رو به میخانه نمود
جان فدای این دلیل نیک پی
عالمی سرمست و خماری کریم
تو چنین مخمور باشی تا به کی
سید ما را نگر کز عشق او
نامهٔ هستی به مستی کرده طی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۲
متناهی شود به تو همه شی
تو شوی منتهی به حضرت وی
غایت ذوق ما کجا یابد
به جز از ما و همچو ما هی هی
زاهد و زهد و آرزوی نماز
ما و ساقی و ساغر پر می
کشتهٔ عشق و زندهٔ ابد است
کی بمیرد کسی که زو شد حی
آفتابست و عالمی سایه
هر کجا او رود رود در پی
نو او را به نور او دیدیم
نه به یک چیز بلکه در همه شی
سر سید ز نعمت الله جو
دم نائی طلب کنش از نی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۳
توئی جانا که عین هر وجودی
به خوبی دل ز خود هم خود ربودی
نبود این بود و بودی عین وحدت
نمودی کثرت از وحدت که بودی
جان صورت و معنی عیان شد
چو بند برقع پنهان گشودی
به چشم خود بدیدی حسن خود را
جمال خود در آئینه نمودی
چو تو با شمع خود رازی بگفتی
چه گویم آنچه خود گفتی شنودی
ز جود او وجود جمله موجود
عجب تو خود وجود عین جودی
وجود هر دو عالم نزد سید
نباشد جز وجود فی وجودی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۴
اگر نه درد او بودی دوای دل که فرمودی
و گر نه عشق او بودی طبیب ما که می بودی
خیالش نقش می بندم به هر حالیکه پیش آید
نیابم خالی از جودش وجود هیچ موجودی
بیا و نوش کن جامی ز دُرد درد عشق او
که غیر از دُرد درد او ندیدم هیچ بهبودی
خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
مده تو پند مستان را ندارد پند تو سودی
اگر نه جام می بودی که از ساقی خبر دادی
و گر نه آینه بودی به ما او را که بنمودی
بنه بر آتش عشقم که تا بوی خوشی یابی
بسوزانم کزین خوشتر نیایی در جهان عودی
طلسم گنج سلطانی معمائیست پر معنی
اگر نه سیدم بودی معما را که بگشودی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۵
گر آینه عین او نبودی
آن روی به ما که می نمودی
بگشاد در سرا به عالم
گر در بستی که می گشودی
او می بخشد وجود ور نه
بودی ز من و ز تو نبودی
بی خندهٔ گل نوای بلبل
در گلشن او که می شنودی
گر نقش خیال او ندیدی
این دیدهٔ ما کجا غنودی
این گفته اگر نه گفتهٔ اوست
از آینه زنگ کی زدودی
دیدم سید که درخرابات
مستانه سرود می سرودی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۶
درد عشقش اگر به جان بردی
گوی دولت ز همگنان بردی
گر خریدی غمش به هر دو جهان
سود و سرمایهٔ جهان بردی
جرعهٔ دُرد درد اگر خوردی
راحت عمر جاودان بردی
کشتهٔ عشق اگر شدی ای دل
مژدگانی بده که جان بردی
سخنم گر بری به میخانه
تحفه ای پیش عاشقان بردی
آمدی نزد من شدی عاشق
نقد گنجینهٔ رایگان بردی
گر کناری گرفتی از عالم
نعمت الله از میان بردی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۷
گاهی به غم و گهی به شادی
دکان خوشی درش گشادی
هر رخت که بود در خزینه
بر درگه خویشتن نهادی
از خود بخری به خود فروشی
در بیع و شری چه اوستادی
سرمایهٔ ما به باد دادی
با ما تو کجا در اوفتادی
معشوق خودی و عاشق خود
هم عشق و داد خویش دادی
فرزند تو اَند جمله عالم
اسرار تو است هر چه زادی
تو سید عالمی به تحقیق
زآنروی که پادشه نژادی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۸
ای ترک نیم مست به یغما خوش آمدی
وی همچو جان نهفته پیدا خوش آمدی
الا و مرحبا مگر از غیب می رسی
ای شاهد شهادت رعنا خوش آمدی
خالی است خلوت دل ما از برای تو
ور نه قدم به خلوت و فرما خوش آمدی
دیشب خیال روی تو در خواب دیده ایم
ای نور چشم در نظر ما خوش آمدی
دلال عاشقان به سر چهارسوی عشق
گلبانگ می زند که به سودا خوش آمدی
سرمست می رسی ز خرابات عاشقان
دل برده ای به غارت جانها خوش آمدی
ای پادشاه صورت و معنی گدای تو
وی سید مجرد یکتا خوش آمدی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۹
تا به کی گرد این جهان گردی
گرد این خانهٔ جهان گردی
مدتی این چنین به سر بردی
وقت آن است کان چنان گردی
گنج و گنجینهٔ خوشی یابی
گرچو ما گرد این و آن گردی
در خرابات گرد می گردیم
خوش بود گر تو هم روان گردی
گر نصیبی ز ذوق ما یابی
مونس جان عاشقان گردی
نظری گر کنی به دیدهٔ ما
واقف از بحر بیکران گردی
نعمت الله را اگر یابی
فارغ از نعمت جهان گردی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۰
از جرعهٔ جام لایزالی
مستیم و خراب و لاابالی
افتاده خراب در خرابات
فارغ ز وساوس خیالی
بگذار حدیث دی و فردا
معشوق چو حاصل است حالی
در میکده رو شراب در کش
ز آن جام مروق زلالی
می سوز چو شمع در غم عشق
می نال که خوش به عشق نالی
بنگر که ز عشق نی بنالید
با این همه بی زبان دلالی
ماه نظرت چو کامل آید
خواهی قمر است و خواه لالی
من ذره ام و نگار خورشید
خورشید ز ذره نیست خالی
سید مست است و جام بر دست
در مجلس عشق لایزالی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۱
خراباتست و رندان لاابالی
حریفان سر خوشان لاابالی
در میخانه را خمّار بگشود
صلای میخواران لا ابالی
حضور شاهد غیب است اینجا
ندیمان همدمان لاابالی
بگو ای مطرب عشاق بنواز
نوای بیدلان لا ابالی
به دور چشم مست ساقی ما
حیاتی یافت جان لاابالی
ز سرمستان کوی عشق ما جو
نشان عاشقان لاابالی
درون خلوت سید شب و روز
بود بزمی از آن لاابالی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۲
ای از جمال رویت نقش جهان خیالی
وی ز آفتاب رویت هر ذره ای هلالی
این مظهر مطهر روشن شد از جمالت
در آینه نمودی تمثال بی مثالی
از چشم پر خمارت هر گوشه نیم مستی
وز لعل شکرینت در هر طرف زلالی
دارم هوا که گردم خاک در سرایت
این دولت ار بیابم ما را بود کمالی
صوفی و کنج خلوت رند و شرابخانه
هر یک به جستجوئی باشند و ما به حالی
در خلوت سرایت جان خواست تا درآید
گفتم مرو مبادا یابد ز تو ملالی
سید خیال رویت پیوسته بسته با دل
ای جان من که دارد خوشتر ازین خیالی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۳
جمالش دیده ام در هر خیالی
خیالش بین که دارد خوش جمالی
خیال اوست نقش پردهٔ چشم
ازین خوشتر نمی بینم خیالی
خیالی جز خیال او محالست
محالی را کجا باشد مجالی
مرا چون ذوق می بخشد خیالش
ازو خالی نیم در هیچ حالی
غلام سید سرمست ما شو
که تا یابی از آن حضرت کمالی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۴
به حق آل محمد به نور پاک علی
که کس نبی نشده تا نگشته است ولی
ولی بود به ولایت کسی که تابع اوست
موالیانه طلب کن ولی ولای علی
به هر چه می نگرم نور اوست در نظرم
تو میل مذهب ما کن مباش معتزلی
لطیفه ایست بگویم اگر تو فهم کنی
که دید صورت و معنی حادث ازلی
اگر تو صیرفی چهارسوی معرفتی
چرا به پول سیه سیم خویش می بدلی
قبا بپوش و کمر بند و باش درویشی
چه حاصلست از آن تاج خرقهٔ عملی
ببین در آینهٔ ما به دیدهٔ سید
که تا عیان بنماید به تو خفی و جلی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۵
نعمت الله ماست پیر ولی
یادگار محمد است و علی
نعمت الله هست و خواهد بود
نعمت لایزال لم یزلی
یاد او کرده ام به روز و به شب
ذکر او گفته ام خفی و جلی
نعمت الله را مشو منکر
ور شوی کافری و در خللی
حق تعالی به او کرم فرمود
ذوق جاوید و عشق لم یزلی
ابدی باشد ای برادر من
هر عطائی که آن بود ازلی
رافضی نیستم ولی هستم
مؤمن پاک و خصم معتزلی
مذهب جد خویشتن دارم
بعد از او پیرو علی ولی
سید ملک نعمت اللهم
با چنین بنده ای چه در جدلی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۶
دارم از عشق درد دل خیلی
نیست درمان به غیر واویلی
چشم ما بحر در نظر دارد
کرده هر گوشه ای روان سیلی
هست ما را به میخوری ذوقی
نیست ما را به زاهدی میلی
من مجنون ندانم از حیرت
لیلی از خویش و خویش از لیلی
عاشق درمند چون سید
نتوان یافتن به هر خیلی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۸
گفتهٔ عشاق می خوانم بلی
عشقبازی نیک می دانم بلی
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
بر جمال خویش حیرانم بلی
بسته ام زُنار کفر زلف او
لاجرم نیکو مسلمانم بلی
دردمندم دردمندم دردمند
دُردی درد است درمانم بلی
گه به این و گه به آن خوانی مرا
هرچه می خوانی بخوان آنم بلی
از سر هر دو جهان برخواستم
همنشین جان و جانانم بلی
درخرابات مغان مست و خراب
سیدم مجموع رندانم بلی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۹
عشقبازی می کنم آری بلی
بل ایازی می کنم آری بلی
خرقهٔ خود را به جام می مدام
خوش نمازی می کنم آری بلی
نقد دل در آتش عشقش گداخت
زر گدازی می کنم آری بلی
کار من در عشق جانبازی بود
نیک بازی می کنم آری بلی
من شهید و غازی من عشق او
وصف غازی می کنم آری بلی
هر که را بینم به عشق روی او
دلنوازی می کنم آری بلی
سید ار نازی کند من بنده ام
نو نیازی می کنم آری بلی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۰
ترک مستم می پرستم یللی
ساغر باده به دستم یللی
عهد با ساقی ببستم تننا
توبه را دیگر شکستم یللی
مدتی بوده اسیر بند عقل
از چنین بندی بجستم یللی
نیست گشتم از خود و هر دو جهان
از وجود عشق هستم یللی
دردسر می داد مخموری مرا
باده خوردم باز رستم یللی
زاهد هشیار را با من چه کار
سید رندان مستم یللی