عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۱
تا همچو لعل، رنگ به رخسار داشتم
خون در دل از شکست خریدار داشتم
هرگز قرین نگشت به هم قول و فعل من
کردار را همیشه به گفتار داشتم
تا با خدا افتاد مرا کار، به شدم
شربت نداشتم چو پرستار داشتم
تا چون حباب چشم گشودم ز یکدگر
سر در کنار قلزم خونخوار داشتم
هرگز دلم ز فکر غزالان تهی نبود
دایم درین خرابه دو بیمار داشتم
چون شبنم از تجلی خورشید محو شد
چشم تری که از غم گلزار داشتم
هرگز نداشت میل، ترازوی مشربم
دایم به دست سبحه و ز نار داشتم
چون زلف، تار و پود حواسم نبود جمع
تا فکر جامه و غم دستار داشتم
فریاد من ز قحط هم آواز پست شد
کارم بلند بود چو همکار داشتم
داغ ترا به غیر نمودم ز سادگی
آیینه پیش صورت دیوار داشتم !
هرگز نصیب گوشه نشینان نمی شود
آن خلوتی که بر سر بازار داشتم
صائب هزار شکر که بر دل گذاشتم
دستی که بر سر از غم دلدار داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۶
چشمی به گریه تر نشد از دود آتشم
یارب چه بود مصلحت از بود آتشم؟
پروانه مرا به چراغ احتیاج نیست
چون کرم شبچراغ زراندود آتشم
آسوده اند سوختگان از گداز عشق
از خامیی که هست مرا، عود آتشم
پای چراغ سوختگان است سینه ام
از داغ عشق، کعبه مقصود آتشم
سوزی که هست در جگر من مرا بس است
خامی نمی کند هوس آلود آتشم
دیگر عنان گریه نیارد نگاه داشت
در دیده ای که سرمه کشد دود آتشم
نه مستحق عشقم و نه در خور هوس
بیگانه بهشتم و مردود آتشم
خاکسترست حاصل نشو و نمای من
بی عاقبت چو خرمن نابود آتشم
از آه کم نشد پرکاهی غم از دلم
شد چهره کهربایی ازین دود آتشم
چون گوهر گرامی آدم درین بساط
مسجود آفرینش و مردود آتشم
صائب نگشت نرم دل آهنین من
عمری است گر چه در کف داود آتشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۲
آغاز خط مفارقت از یار می کنم
در نوبهار پشت به گلزار می کنم
حرفی که از لب تو شنیدم چو طوطیان
روزی هزار مرتبه تکرار می کنم
بر دست کار رفته نباشد گرفت و گیر
چون بهله دست در کمر یار می کنم
هرگز به عاشقان نکند چشم نیمخواب
نازی که من به دولت بیدار می کنم
دندان مار را به نمد می توان کشید
چون گل ملایمت به خس و خار می کنم
هر نقش بد که رو دهد، از پاک گوهری
بر خویشتن چو آینه هموار می کنم
آورده ام ز هر دو جهان روی خود به دل
در نقطه سیر گردش پرگار می کنم
سنگین کند زگوش گران بار درد من
صائب به هر که درد خود اظهار می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۴
دل را جلا به دیده نمناک می کنم
آیینه را به دامن تر پاک می کنم
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
سر را به کار حلقه فتراک می کنم
پاس صفای آیینه می دارم از غبار
جان را اگر ز تیغ تو امساک می کنم
بر هر زمین که می رسم، از پیچ و تاب خویش
دامی ز شوق صید تو در خاک می کنم
غافل نیم به مستی ازان قبله دعا
دستی بلند چون شجر تاک می کنم
دارم به اشک بی اثر خود امیدها
با آن که تخم سوخته در خاک می کنم
در باغ بی تو هر قدح خون که می خورم
دست و دهن به دامن گل پاک می کنم
هر چند عاقبت ثمر می ندامت است
خونی به نقد در دل افلاک می کنم
برقی کز اوست سینه ابر بهار چاک
از سادگی نهفته به خاشاک می کنم
صائب ز ضعف تن نفسم می شود تمام
تا چون حباب پیرهنی چاک می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۰
جا در سیاه خانه سودا گرفته ایم
از دست لاله دامن صحرا گرفته ایم
آسان به چنگ ما نفتاده است شمع طور
صد دست، پنجه باید بیضا گرفته ایم
از همت بلند که عمرش دراز باد
دام مگس فکنده و عنقا گرفته ایم
انصاف نیست راندن ما از حریم وصل
پیش از سپند آمده و جا گرفته ایم
از ما زبان خامه تکلیف کوته است
خط امان ز ساغر صهبا گرفته ایم
دیوانه ایم لیک نظر بند نیستیم
پیش ز گردباد به صحرا گرفته ایم
تار کفن به زخم زبان بخیه می زند
سوزن عبث ز دست مسیحا گرفته ایم
دیوانگی علاج ندارد و گرنه ما
روغن ز ریگ آتش سودا گرفته ایم
صد نیزه موج خون ز سرما گذشته است
تا مصرعی ز عالم بالا گرفته ایم
صائب به زور جذبه طبع بلند خویش
خورشید را ز دست مسیحا گرفته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۷
ما نام خود ز صفحه دلها سترده ایم
در دفتر جهان ورق باد برده ایم
چون سرو تازه روی درین بوستانسرا
در راه گرم و سرد جهان پا فشرده ایم
رقص فلک ز جوش نشاط درون ماست
چون خون مرده گرچه به ظاهر فسرده ایم
نزدیکتر به پرده چشم است از نگاه
راهی که ما به کعبه مقصود برده ایم
از صبح پرده سوز خدایا نگاه دار
این رازها که ما به دل شب سپرده ایم
گر خاک ره شویم فرامش نمی کنیم
از چشمه سار تیغ تو آبی که خورده ایم
از یک نگاه گرم شویم آتش و سپند
هر چند تخم سوخته در خاک مرده ایم
از آرزوی میوه فردوس فارغیم
دندان صبر بر جگر خود فشرده ایم
مجنون به ریگ بادیه غمهای خود شمرد
با عقده های دل غم خود ما شمرده ایم
بگذر ز دستگیری ما ای سبوی خام
ما التجا به پای خم می نبرده ایم
هر نقش نیک و بد که چو آیینه دیده ایم
صائب ز لوح خاطر روشن سترده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۳
در محفلی که تیغ زبان بر کشیده ایم
در گوش تیغ حلقه جوهر کشیده ایم
گر حنظل سپهر به ساغر فشرده اند
ابرو ترش نساخته بر سر کشیده ایم
در پرده دل است شب و روز عیش ما
دایم چو غنچه سر به ته پر کشیده ایم
شاخ شکوفه ایم، سبیل است سیم ما
چون نوبهار رشته ز گوهر کشیده ایم
از داغ لاله نامه ما دل سیه ترست
چون لاله بس که باده احمر کشیده ایم
هرگز ز پیش چشم چو مژگان نمی رود
خاری که در ره تو ز پا بر کشیده ایم
از نقش بوریای قناعت، که سبز باد!
صائب همیشه صفحه مسطر کشیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۴
ما همچو غنچه سر به گریبان کشیده ایم
گوی مراد در خم چوگان کشیده ایم
خون همچو نافه در تن ما مشک می شود
تا دست خود ز نعمت الوان کشیده ایم
شیرین شده است تا چو گهر استخوان ما
بسیار تلخ و شور ز عمان کشیده ایم
رنجیده ایم اگر ز وطن حق به دست ماست
آنها که ما ز سیلی اخوان کشیده ایم
گشته است توتیای قلم استخوان ما
از بس که بار منت احسان کشیده ایم
از موجه سراب درین دشت آتشین
بسیار ناز چشمه حیوان کشیده ایم
خود را ز مکردوست نمایان روزگار
گاهی به چاه و گاه به زندان کشیده ایم
چون مور خاکسار ز گفتار شکرین
خود را به روی دست سلیمان کشیده ایم
تا چشم ما به دولت بیدار وا شده است
یک عمر مشق خواب پریشان کشیده ایم
ما پرده ها ز آبله پای خود ز رشک
بر روی خارهای مغیلان کشیده ایم
صائب ز سیل حادثه از جا نمی رویم
ما پای خود چو کوه به دامان کشیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۴
نقش مراد اگر چه نشد دستگیر ما
بیرون به زور همت ازین ششدر آمدیم
مردم همان ز سایه ما فیض می برند
مانند سرو و بید اگر بی بر آمدیم
از زهر سبز شد قلم استخوان ما
تا در مذاق اهل جهان شکر آمدیم
ای عمر برق سیر، شتاب اینقدر چرا
آخر به این جهان نه پی اخگر آمدیم
صائب فتاد اطلس گردون به پای ما
روزی که از لباس تعلق بر آمدیم
گشتیم خاک تا ز فلک برتر آمدیم
مردیم تا ز بحر فنا بر سر آمدیم
چندین هزار بار فشاندیم خویش را
تا همچو آب در نظر گوهر آمدیم
چون باده آب شد ز لگد استخوان ما
تا از حریم خم به لب ساغر آمدیم
خوشوقت شد دماغ پریشان روزگار
روزی که ما چو عود به این مجمر آمدیم
ما را به چشم شور، حسودان گداختند
هر چند تشنه لب ز لب کوثر آمدیم
چون کاروان آینه از زنگبار چرخ
در گلخن جهان پی خاکستر آمدیم
آیینه را به دامن تر تا به کی نهیم؟
آخر به این جهان پی روشنگر آمدیم
ای قلزم کرم بفشان گرد راه ما
چون سیل اگر چه بی ادب و خودسر آمدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۶
آیینه خانه ایم و دم از نور می زنیم
شمشیر برق بر جگر مور می زنیم
بر روی تخت دار، مربع نشسته ایم
می از شرابخانه منصور می زنیم
تا کی زند ز رخنه دل جوش، آرزو؟
مشت گلی به خانه زنبور می زنیم
هر جا کمان موی شکافی به زه کنیم
مژگان مور در شب دیجور می زنیم
آزرده می کنیم دلش را ز حرف سخت
از جهل، سنگ بر شجر طور می زنیم
اینجا کلیم رخصت پروانگی نیافت
بال و پری عبث به هم از دور می زنیم
این ناله های شعله فشان صائب از جگر
از شوق عندلیب نشابور می زنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۵
ما داغ خود به تاج فریدون نمی دهیم
عریان تنی به اطلس گردون نمی دهیم
در سینه می کنیم گره شور عشق را
عرض جنون به دامن هامون نمی دهیم
قانع به کوه درد ز سنگ ملامتیم
تصدیع اهل شهر چو مجنون نمی دهیم
دریا اگر به ساغر ما می کند سپهر
نم چون گهر ز حوصله بیرون نمی دهیم
از سیم و زر به چهره زرین خود خوشیم
زین گنج، خاک تیره به قارون نمی دهیم
ظلم است هر چه در خم می غیر می کنند
جای شراب را به فلاطون نمی دهیم
ما از گزیده است ز بس تلخی خمار
از ترس بوسه بر لب میگون نمی دهیم
خون خورده ایم تا دل پر خون گرفته ایم
آسان ز دست این قدح خون نمی دهیم
وحشی تر از فروغ تجلی است صید ما
دست از دل رمیده به گردون نمی دهیم
برگرد خویش سیر چو گرداب می کنیم
چون موج بوسه بر لب جیحون نمی دهیم
هر چند زیر خرقه بود خون غذای ما
صائب چو نافه رنگ به بیرون نمی دهیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۲
آتش به دل از گرمی این مرحله دارم
پا بر سر گنج گهر از آبله دارم
آتش به زر اینجا نفروشند و من خام
گرمی طمع از مردم این قافله دارم
آن راهنوردم که تهی پایی خود را
پیوسته نهان از نظر آبله دارم
از سلسله زلف کسی طرف نبسته است
عمری است که من ربط به این سلسله دارم
مینای فلک ظرف می عشق ندارد
کی طاقت این می من بی حوصله دارم؟
گویند به هم مردم عالم گله خویش
پیش که روم من که زعالم گله دارم؟
صائب به جز از سینه خود چاک زدن نیست
شغلی که درین عالم پر مشغله دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۴
از بخت سیه پست نگردید نوایم
از سرمه شب بیش شد آواز درایم
خون از جگر آهن و فولاد گشاید
چون ریزه الماس، خراشیده صدایم
هر سبزه خوابیده که در باغ جهان بود
از خواب گران جست ز گلبانگ رسایم
دوری ز خرابات نه از خشکی زهدست
ترسم گرو باده نگیرند ردایم
چون سرو گذشتم ز ثمر تا شوم آزاد
صد سلسله از برگ نهادند به پایم
در فکر گشاد دل من بس که فرو رفت
افزود به دل عقده ای از عقده گشایم
صائب ز سر خود به ته بال کشیدن
عمری است که در سایه اقبال همایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۸
در پله آغاز ز انجام گذشتیم
از مصر برون نامده از شام گذشتیم
چون برق فتادیم به خاشاک تعلق
زین خاک جلوگیر به یک گام گذشتیم
در ابر سفید و لب خاموش خطرهاست
از گردن مینا و لب جام گذشتیم
بی نقطه شب یک الف روز ندیدیم
هر چند که بر صفحه ایام گذشتیم
در طالع ما نیست گرفتاری، اگرنه
صد بار فزون از نظر دام گذشتیم
الماس ندامت دل ما را نخراشید
تا همچو عقیق از هوس نام گذشتیم
از سود و زیان سفر عشق مپرسید
یک دانه نچیدیم و به صد دام گذشتیم
در سایه شمشیر شهادت نتپیدیم
زین قلزم خونخوار به آرام گذشتیم
در گلشن بیرنگ جهان چون گل خورشید
گر صبح شکفتیم سر شام گذشتیم
در باغ جهان چون ثمر نخل تمنا
صد حیف که خام آمده و خام گذشتیم
این آن غزل میر فصیحی است که فرمود
از پشته صبح و دره شام گذشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۷
از ناله نی راز دل عشق شنیدیم
زین کوچه به سر منزل مقصود رسیدیم
راهی به سر آن مه شبگرد نبردیم
چندان که چو خورشید به هر کوچه دویدیم
دیدیم که بر چهره گل رنگ وفا نیست
ما نیز سر خود به ته بال کشیدیم
در دیده ما نشتر آزار شکستند
هر چند چو خون در رگ احباب دویدیم
با زلف بگو در پی صید دگر افتد
ما از خم دامی که رمیدیم، رمیدیم
از گریه ما هیچ دلی نرم نگردید
در ساعت سنگین سر این تاک بریدیم
در گوش ز فریاد جرس پنبه گذاریم
نشنیدنی از همسفران بس که شنیدیم
چون موج نشد قسمت ما گوهر مقصود
هر چند که از طول امل دام کشیدیم
دیدیم که در روی زمین اهل دلی نیست
چون غنچه به کنج دل خود باز خزیدیم
کردیم وداع کف خاکستر هستی
روزی که به آن شعله جانسوز رسیدیم
دیدیم ندارد سر ما زاهد بیدرد
از صومعه خود را به خرابات کشیدیم
شیر شتر و روی عرب چند توان دید؟
پا از سفر کعبه مقصود کشیدیم
هر چند ز خط راه توان برد به مضمون
ما هیچ به مضمون خط او نرسیدیم
در سینه دل، چاک فکندیم چو صائب
این نامه به تدبیر نشد باز، دریدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۷
اشک است درین مزرعه تخمی که فشانیم
آه است درین باغ نهالی که رسانیم
گرد سفر از جبهه ما شسته نگردد
تا رخت چو سیلاب به دریا نکشانیم
از ما گله بی ثمری کس نشنیده است
هر چند که چون بید سراپای زبانیم
در باغ چناری به کهنسالی ما نیست
چون سرو اگر در نظر خلق جوانیم
بر گوهر سیراب نباشد نظر ما
ما حلقه بگوش صدف پاک دهانیم
بیداری دولت به سبکروحی ما نیست
هر چند که چون خواب بر احباب گرانیم
از ما مگذر زود کز اندیشه نازک
شیرازه یاقوت لبان چون رگ کانیم
چون تیر مدارید ز ما چشم اقامت
کز قامت خم گشته در آغوش کمانیم
موقوف نسیمی است ز هم ریختن ما
آماده پرواز چو اوراق خزانیم
گر صاف بود سینه ما هیچ عجب نیست
عمری است درین میکده از درد کشانیم
با تازه خطانیم نظر باز ز خوبان
صد شکر که از جمله بالغ نظرانیم
پیری نتوان یافت به دل زندگی ما
باقامت خم صیقل آیینه جانیم
از ما خبر کعبه مقصود مپرسید
ما بیخبران قافله ریگ روانیم
باشد زر گل راز فلک در نظر ما
هر چند چو نرگس به ته پا نگرانیم
چندین رمه را برگ و نواییم ز کوشش
هر چند که بی برگ تر از چوب شبانیم
عمری است که در خرقه پرهیز چو صائب
سر حلقه رندان خرابات جهانیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۱
چه عجب اگر نسوزد دل کس به آه سردم
نرسیده ام به دردی که کسی رسد به دردم
به نظر ازان عزیزم به بها ازان گرانم
که به هیچ دل چو گوهر ننشسته است گردم
من و بی حجاب گشتن، چه خیال باطل است این؟
که اگر به دل درآیی تو به گرد دل نگردم
به سیاه روزی من دل سنگ خاره سوزد
که نشد چو سبزه خط ز لب تو آبخوردم
گلی از لباس رنگین نشکفت برعذارم
جگری است پاره پاره چو هدف ز سرخ و زردم
نتوان فشاند دامن ز غبار هستی من
که گران رکاب باشد چو خط
نه چنان ربود فکرم ز میان اهل عالم
که توان رسید صائب به خیال دور گردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۷
سالکان را کی دل از اسباب می گردد گران؟
خار و خس کی بر دل سیلاب می گردد گران؟
شرط طاعت چشم گریان و دل سوزان بود
شمع خامش بر دل محراب می گردد گران
می شکافد جوشن ابر سیه را تیغ برق
کوه غم کی بر دل بی تاب می گردد گران؟
نیست خون بی گناهان بار بر دل حسن را
از شفق کی مهر عالمتاب می گردد گران؟
قلقل مینا مرا در چشم می ریزد نمک
خواب هر چند از صدای آب می گردد گران
میکشان را می شود بر خاطر نازک سبک
جام هر چند از شراب ناب می گردد گران
حرف تلخ ناصحان افسانه خوابش شود
هر که را سر از شراب ناب می گردد گران
بستر نرم است خار پیرهن دل زنده را
گرز مخمل دیگران را خواب می گردد گران
روشنایی رهروان شوق را بال و پرست
غافلان را خواب در مهتاب می گردد گران
از سبکروحان دل روشن گرانی می کشد
بر دل آیینه ام سیماب می گردد گران
پیش روشن گوهران هر کس لب خود وا کند
چون صدف از گوهر سیراب می گردد گران
سالک از کلفت نیندیشد که گردد تندتر
هر قدر از گرد ره سیلاب می گردد گران
دولت سنگین دلان را نعل در آتش بود
در زمین نرم پای آب می گردد گران
صائب از زخم زبان سرگشتگان را باک نیست
خار و خس کی بر دل گرداب می گردد گران؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۸
از رخش خواهند جای بوسه نافهمیدگان
در حرم محراب می جویند این نادیدگان
شوق را افسرده می سازد وصال دایمی
می برند از وصل لذت بیش هجران دیدگان
می شوند از سادگی در بوته خجلت گلاب
چون گل بی درد در باغ جهان خندیدگان
عیب دنیا را نمی بینند با صد چشم خلق
گر چه بی پرده است در چشم نظرپوشیدگان
نیستند از روی میزان قیامت منفعل
با دو چشم عاقبت بین خویش را سنجیدگان
در شبستان لحد خواب فراغت می کنند
در دل شبها ز بیداری به خود پیچیدگان
هر که دستار تعین از سر خود وا نکرد
در صف مردان بود کمتر ز سر پوشیدگان
می شوند از لاغری در هفته ای پا در رکاب
از فروغ عاریت چون ماه نوبالیدگان
چون گل رعناست می را زردرویی در قفا
سرخ رو باشند دایم خون دل نوشیدگان
قدر درویشی کسی داند که شاهی کرده است
راحت ساحل شود ظاهر به طوفان دیدگان
از خموشی های اهل فهم در تحسین شعر
می خلد افزون به دل تحسین نافهمیدگان
با کمال بی بری باشند صائب تازه رو
در گلستان جهان چون سرو دامن چیدگان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۹
کار هر بی ظرف نبود عشق پنهان داشتن
سهل کاری نیست اخگر در گریبان داشتن
بیستون از صبر بالا دست من دارد به یاد
بر سر خود تیغ خوردن، پا به دامان داشتن
بخیه تسبیح زاهد عاقبت بر رو فتاد
چند بتوان دام را در خاک پنهان داشتن؟
خاک بر لب مال اینجا، تا توانی چون مسیح
دست در یک کاسه با خورشید تابان داشتن
کشتی امید در دریای خون افکندن است
از تنور نوح امید لب نان داشتن
ضبط معشوق پریشان گرد کردن مشکل است
چون نگردد خون دلم از پاس پیکان داشتن؟
از من آزاده دارد یاد (سرو) بی ثمر
روی خود را تازه با اهل گلستان داشتن
چون معلم را نگیرد دود آه کودکان؟
نیست آسان بی گناهان را به زندان داشتن
می زنم امروز و فردا بر جنون از دست عقل
چند صائب پاس ننگ و نام بتوان داشتن؟