عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴۴
ای قضا صولتی که در عالم
آنچه حکمت کند قدر نکند
و آنچه با خلق می کند سعیت
با چمن شبنم مطر نکند
شرف ذاتیت چنان آمد
کاندرو سلطنت اثر نکند
هر که خاطر گماشت بر کینت
جز به جان بی گمان خطر نکند
بعد ازین رایت جهانگیرت
فلک هفتمین مقر نکند
گر شبیخون کنی به اهل عراق
فتح این باب جز ظفر نکند
انتقام عدو بکش کامروز
با تو کس دست در کمر نکند
شهریارا سزد که بر حالم
کرم شاملت نظر نکند؟!
نیک دانی که بر سپهر هلال
نشود بدر تا سفر نکند
عمر من رفت بر امید مگر
هیچ سودی مرا مگر نکند
گر نگشتم به خدمتی مخصوص
کار طالع کند هنر نکند
بیش ازینم مدار بی پر و بال
تا کس این قصه را سمر نکند
کانچه با بنده کرد شهر سراب
با قصب پرتو قمر نکند
در گذرهای او [ گِلی است که] پیل
جز به کشتی درو عبر نکند
گر به خدمت نمی رسم چه عجب
که ازو اسب ره به در نکند
سخنی چند بشنو از بنده
که در آن شرح مختصر نکند
هر که از حال زیر دستانت
چون بداند تو را خبر نکند
گرچه در حال دولتی بیند
بر پل عافیت گذر نکند
ای چنان بوده در جهانداری
کز تو کس ناله سحر نکند
مادحی صادقم که در مدحت
خاطرم هیچ مدخر نکند
نبود روز کز ثنای تو را
جبرئیل امین ز بر نکند
هر که بیتی شنید ازین قطعه
سخن عِقد دُر،دگر نکند
گفته من به فال دار از آنک
مدد بحر جز شمر نکند
برخور از جود کانچه عدلت کرد
در نمای نبات خور نکند
جاودان باش تا مدار فلک
عاقبت گرد این مدر نکند
آنچه حکمت کند قدر نکند
و آنچه با خلق می کند سعیت
با چمن شبنم مطر نکند
شرف ذاتیت چنان آمد
کاندرو سلطنت اثر نکند
هر که خاطر گماشت بر کینت
جز به جان بی گمان خطر نکند
بعد ازین رایت جهانگیرت
فلک هفتمین مقر نکند
گر شبیخون کنی به اهل عراق
فتح این باب جز ظفر نکند
انتقام عدو بکش کامروز
با تو کس دست در کمر نکند
شهریارا سزد که بر حالم
کرم شاملت نظر نکند؟!
نیک دانی که بر سپهر هلال
نشود بدر تا سفر نکند
عمر من رفت بر امید مگر
هیچ سودی مرا مگر نکند
گر نگشتم به خدمتی مخصوص
کار طالع کند هنر نکند
بیش ازینم مدار بی پر و بال
تا کس این قصه را سمر نکند
کانچه با بنده کرد شهر سراب
با قصب پرتو قمر نکند
در گذرهای او [ گِلی است که] پیل
جز به کشتی درو عبر نکند
گر به خدمت نمی رسم چه عجب
که ازو اسب ره به در نکند
سخنی چند بشنو از بنده
که در آن شرح مختصر نکند
هر که از حال زیر دستانت
چون بداند تو را خبر نکند
گرچه در حال دولتی بیند
بر پل عافیت گذر نکند
ای چنان بوده در جهانداری
کز تو کس ناله سحر نکند
مادحی صادقم که در مدحت
خاطرم هیچ مدخر نکند
نبود روز کز ثنای تو را
جبرئیل امین ز بر نکند
هر که بیتی شنید ازین قطعه
سخن عِقد دُر،دگر نکند
گفته من به فال دار از آنک
مدد بحر جز شمر نکند
برخور از جود کانچه عدلت کرد
در نمای نبات خور نکند
جاودان باش تا مدار فلک
عاقبت گرد این مدر نکند
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۸۰
بزرگوارا سالی زیادت است که من
به جام نظم می مدح تو همی نوشم
ندیده ام ز تو نانی چنانک بر گویم
نیافته ز تو چیزی چنانک در پوشم
به مجلسی که ز جودت مرا سئوال کنند
نهاد باید ناچار پنبه در گوشم
مباش غافل اگر چه من از شمایل خوب
حکیم سیرت و نیکو نهاد و خاموشم
به گاه نظم چو من بر سخن سوار شوم
کشند غاشیه اقران به عجز بر دوشم
به مدح و هجو همه کس گه شکایت و شکر
چو آفتاب بتابم چو بحر بخروشم
به مدح خویش مرا گر صلت همی ندهی
ازین حدیث نه غمگین شوم نه بخروشم
من ار ز هجو تو بیتی دو،برکسان خوانم
نهند تخته دیباهمی در آغوشم
به زر سرخ ز من چون هجای تو بخرند
رضا دهی که به نرخی تمام بفروشم؟
به جام نظم می مدح تو همی نوشم
ندیده ام ز تو نانی چنانک بر گویم
نیافته ز تو چیزی چنانک در پوشم
به مجلسی که ز جودت مرا سئوال کنند
نهاد باید ناچار پنبه در گوشم
مباش غافل اگر چه من از شمایل خوب
حکیم سیرت و نیکو نهاد و خاموشم
به گاه نظم چو من بر سخن سوار شوم
کشند غاشیه اقران به عجز بر دوشم
به مدح و هجو همه کس گه شکایت و شکر
چو آفتاب بتابم چو بحر بخروشم
به مدح خویش مرا گر صلت همی ندهی
ازین حدیث نه غمگین شوم نه بخروشم
من ار ز هجو تو بیتی دو،برکسان خوانم
نهند تخته دیباهمی در آغوشم
به زر سرخ ز من چون هجای تو بخرند
رضا دهی که به نرخی تمام بفروشم؟
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۹۴
صفی دین پس ازین زخمهای بی شفقت
ز دست چرخ هنوزم نمی رسد ناله
بجز شماتت و یأسم نداد وعده تو
از آن سپس که دو ماهش گذشت از هاله
جواهری که ز مدح تو نظم می کردم
سخات در دل من سرد کرد چون ژاله
چه سودم از ید بیضا چو تو نمی دانی
بیان و حجت موسی ز بانگ گوساله
یکی ازین حرکتها بود که ناگاهی
فرو برد به زمین نام و ننگ صد ساله
ز دست چرخ هنوزم نمی رسد ناله
بجز شماتت و یأسم نداد وعده تو
از آن سپس که دو ماهش گذشت از هاله
جواهری که ز مدح تو نظم می کردم
سخات در دل من سرد کرد چون ژاله
چه سودم از ید بیضا چو تو نمی دانی
بیان و حجت موسی ز بانگ گوساله
یکی ازین حرکتها بود که ناگاهی
فرو برد به زمین نام و ننگ صد ساله
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۴
سر ملوک جهان شهریار روی زمین
به دست و دل،حسد بحر و غیرت کانی
از آن زمان که تو بر تخت ملک بنشستی
فریضه گشت که جز گرد ظلم ننشانی
مدبران قضا هر زمان فرو خوانند
به گوش فکرت تو رازهای پنهانی
اگر ز قصه من بنده بشنوی طرفی
ز کردگار بیابی ثواب دو جهانی
مرا به مدت شش سال حرص علم و ادب
به خاکدان نشابور کرد زندانی
به هر هنر که کسی نام برد در عالم
چنان شدم که نیابم به عهد خود ثانی
کسی که منکر این ماجراست گو بنشین
به مجلس تو و بشنو دلیل برهانی
ز دست فاقه کشیدم هزار شربت تلخ
که کس مرا ز عرق تر ندید پیشانی
چه مایه خدمت شاهان که پشت پای زدم
بدان امید که در من سری بجنبانی
از آن سپس به جناب تو التجا کردم
مگر که حق من از روزگار بستانی
مرا ز بهر جوازی که خواستم صدره
روا بود که تو چندین به جان بگردانی
رسالتی که ز انشای خود فرستادم
به مجلس تو در ابطال حکم طوفانی
اگر در آن سخنت شُبهَت است و می خواهی
که از جریده ایام نیز بر خوانی
مرا چنانک بود هم معیشتی باید
که بی غذا نتوان داشت روح حیوانی
به دست و دل،حسد بحر و غیرت کانی
از آن زمان که تو بر تخت ملک بنشستی
فریضه گشت که جز گرد ظلم ننشانی
مدبران قضا هر زمان فرو خوانند
به گوش فکرت تو رازهای پنهانی
اگر ز قصه من بنده بشنوی طرفی
ز کردگار بیابی ثواب دو جهانی
مرا به مدت شش سال حرص علم و ادب
به خاکدان نشابور کرد زندانی
به هر هنر که کسی نام برد در عالم
چنان شدم که نیابم به عهد خود ثانی
کسی که منکر این ماجراست گو بنشین
به مجلس تو و بشنو دلیل برهانی
ز دست فاقه کشیدم هزار شربت تلخ
که کس مرا ز عرق تر ندید پیشانی
چه مایه خدمت شاهان که پشت پای زدم
بدان امید که در من سری بجنبانی
از آن سپس به جناب تو التجا کردم
مگر که حق من از روزگار بستانی
مرا ز بهر جوازی که خواستم صدره
روا بود که تو چندین به جان بگردانی
رسالتی که ز انشای خود فرستادم
به مجلس تو در ابطال حکم طوفانی
اگر در آن سخنت شُبهَت است و می خواهی
که از جریده ایام نیز بر خوانی
مرا چنانک بود هم معیشتی باید
که بی غذا نتوان داشت روح حیوانی
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۵
ایا شهی که گرفته ست زیر شهپر حفظ
همای دولتت از اوج ماه تا ماهی
برید صیت تو در قطع ساحت عالم
قبول می نکند و هم را به همراهی
رود زسهم تو سوی عدو خدنگ چنانک
ز جان خسته دلان ناله سحرگاهی
چو آدمی و پری جمله یک زبان شده اند
که در زمانه طغانشاه را سزد شاهی
من از جناب تو جای دگر روم به چه عذر؟
مباد کس که ازین حال یابد آگاهی
کیم قبول کند یا که بشنود سخنم
چو داد من ندهد دولت ظغانشاهی
وگر ضرورتم از شهر می بباید رفت
چنانک نه حشری باشم و نه درگاهی
بجز مثال مرا مرکبی دگر باید
که برنشینم و سهل است این اگر خواهی
همای دولتت از اوج ماه تا ماهی
برید صیت تو در قطع ساحت عالم
قبول می نکند و هم را به همراهی
رود زسهم تو سوی عدو خدنگ چنانک
ز جان خسته دلان ناله سحرگاهی
چو آدمی و پری جمله یک زبان شده اند
که در زمانه طغانشاه را سزد شاهی
من از جناب تو جای دگر روم به چه عذر؟
مباد کس که ازین حال یابد آگاهی
کیم قبول کند یا که بشنود سخنم
چو داد من ندهد دولت ظغانشاهی
وگر ضرورتم از شهر می بباید رفت
چنانک نه حشری باشم و نه درگاهی
بجز مثال مرا مرکبی دگر باید
که برنشینم و سهل است این اگر خواهی
ظهیرالدین فاریابی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ز من چندانک می خواهی وفا هست
از این معنی بگو یک جو تو را هست؟
چه گویم وای دل گویی که جان کن
کنون هم از تو پرسم این وفا هست؟
سلامم را جوابی نیست از تو
بگو در هیچ مذهب این روا هست؟
به غم گفتی برو خون کن دلش را
ز غم واپرس تا خود دل به جا هست؟
چو گویم وصل،گویی وقت آن نیست
به غم قانع شدم اینت رضا هست؟
گر از غم بر درت جان داد سهل ست
چو من در شهر عشقت صد گدا هست؟
از این معنی بگو یک جو تو را هست؟
چه گویم وای دل گویی که جان کن
کنون هم از تو پرسم این وفا هست؟
سلامم را جوابی نیست از تو
بگو در هیچ مذهب این روا هست؟
به غم گفتی برو خون کن دلش را
ز غم واپرس تا خود دل به جا هست؟
چو گویم وصل،گویی وقت آن نیست
به غم قانع شدم اینت رضا هست؟
گر از غم بر درت جان داد سهل ست
چو من در شهر عشقت صد گدا هست؟
ظهیرالدین فاریابی : مثنویات
شمارهٔ ۲
ای به رخ رشک ارغوان و سمن
هیچ دانی چه آمد از تو به من؟
تا به هجر تو مبتلا شده ام
با غم ومحنت آشنا شده ام
لذت عمرم آنقدر بوده است
که به کوی توام گذر بوده است
من که از خدمت تو دور شوم
چه عجب گر ز جان نفور شوم
بودم ایام وصلت ای دلکش
همچو گل هفته ای و لیکن خوش
عشق من با رخ تو خرم بود
درد و غم را لب تو مرهم بود
چون حدیث از سفر درافکندی
از دلم بیخ خرمی کند
آب رویم به باد بردادی
خونم از راه دیده بگشادی
شهر بر من به زاریان بگریست
که تو بی او چگونه خواهی زیست ؟
من بماندم اسیر و عاجز و خوار
روز و شب بر در بساط خمار
خود بر این کار تو مقرر بود
بنده را خود هزینه در سر بود
که تو ناگاه عهد من شکنی
همچو اشکم به خاک برفکنی
آخر ای بی حفاظ بی معنی
هیچ حاصل نداشت آن دعوی
من که از تو وفا طمع دارم
لاجرم این چنین بود کارم
دوستان را کسی نیازارد
چون منی را کسی چنین دارد؟
من ز روز نخست دانستم
وین حکایت درست دانستم
که تو این عهد بشکنی با من
بدرآیی به دشمنی با من
همه عالم تو را خریدارند
به چو من مفلست بنگذارند
صد رَهٌم عقل گفت: ای مسکین!
رو پس کار خویشتن بنشین!
عشق خوبان و سینه اوباش؟!
نور خورشید و دیده خفاش؟!
آنک سر با سپهر در نارد
سرو درد سر تو کی دارد؟!
این نصیحت ز عقل نشنیدم
لاجرم تا سزای خود دیدم
من به چنگال قهر افتاده
یار در گرد شهر سر داده
هرزه کاری نبود حِرفَت من
ای دریغ آن صلاح و عفت من!
دایه رویت به ماه ننموده
تاب مویت صبا نفرسوده
وهم را بر در تو کار نبود
باد را در بر تو بار نبود
بی گناهی ز بنده بر گشتی
تا به گرد جهان سمر گشتی
تو فکندی به خیره اندیشی
با همه شهر ری مرا خویشی
گر وصال منت به کام نبود
یا به من میل تو تمام نبود
به چه موجب فکندیم باری
خیره در چنگ پیر کفتاری؟!
کرده ابلیس را به عشوه سیاه
دله را داده بازی روباه
علت کونش سالها داده
استخوانهاش در هم افتاده
گر تو روزیش ناگهان بینی
چست بنشسته در پس بینی
راست گویی که هست اسرافیل
صور در دم گرفته بی تأویل
هست در بندکیر چون سندان
در دهانش نمانده یک دندان!
گه گهی خواندم به ناز پسر
کیر خر در کس چنین مادر!
چند ازین تن به غصه در دادن؟
پیر گشتم ز پیرزن گادن!
گنده پیری ددی بدین زشتی
خدمت نوح کرده در کشتی
چون جدا کرد ناگهان ز منت
در ربود آن نواله از دهنت
بعد ازین رخ به خون همی شویم
زار می گریم و همی گویم:
کای بکرده لب تو مکاری
هیچ ممکن بود که یکباری؟!
هیچ دانی چه آمد از تو به من؟
تا به هجر تو مبتلا شده ام
با غم ومحنت آشنا شده ام
لذت عمرم آنقدر بوده است
که به کوی توام گذر بوده است
من که از خدمت تو دور شوم
چه عجب گر ز جان نفور شوم
بودم ایام وصلت ای دلکش
همچو گل هفته ای و لیکن خوش
عشق من با رخ تو خرم بود
درد و غم را لب تو مرهم بود
چون حدیث از سفر درافکندی
از دلم بیخ خرمی کند
آب رویم به باد بردادی
خونم از راه دیده بگشادی
شهر بر من به زاریان بگریست
که تو بی او چگونه خواهی زیست ؟
من بماندم اسیر و عاجز و خوار
روز و شب بر در بساط خمار
خود بر این کار تو مقرر بود
بنده را خود هزینه در سر بود
که تو ناگاه عهد من شکنی
همچو اشکم به خاک برفکنی
آخر ای بی حفاظ بی معنی
هیچ حاصل نداشت آن دعوی
من که از تو وفا طمع دارم
لاجرم این چنین بود کارم
دوستان را کسی نیازارد
چون منی را کسی چنین دارد؟
من ز روز نخست دانستم
وین حکایت درست دانستم
که تو این عهد بشکنی با من
بدرآیی به دشمنی با من
همه عالم تو را خریدارند
به چو من مفلست بنگذارند
صد رَهٌم عقل گفت: ای مسکین!
رو پس کار خویشتن بنشین!
عشق خوبان و سینه اوباش؟!
نور خورشید و دیده خفاش؟!
آنک سر با سپهر در نارد
سرو درد سر تو کی دارد؟!
این نصیحت ز عقل نشنیدم
لاجرم تا سزای خود دیدم
من به چنگال قهر افتاده
یار در گرد شهر سر داده
هرزه کاری نبود حِرفَت من
ای دریغ آن صلاح و عفت من!
دایه رویت به ماه ننموده
تاب مویت صبا نفرسوده
وهم را بر در تو کار نبود
باد را در بر تو بار نبود
بی گناهی ز بنده بر گشتی
تا به گرد جهان سمر گشتی
تو فکندی به خیره اندیشی
با همه شهر ری مرا خویشی
گر وصال منت به کام نبود
یا به من میل تو تمام نبود
به چه موجب فکندیم باری
خیره در چنگ پیر کفتاری؟!
کرده ابلیس را به عشوه سیاه
دله را داده بازی روباه
علت کونش سالها داده
استخوانهاش در هم افتاده
گر تو روزیش ناگهان بینی
چست بنشسته در پس بینی
راست گویی که هست اسرافیل
صور در دم گرفته بی تأویل
هست در بندکیر چون سندان
در دهانش نمانده یک دندان!
گه گهی خواندم به ناز پسر
کیر خر در کس چنین مادر!
چند ازین تن به غصه در دادن؟
پیر گشتم ز پیرزن گادن!
گنده پیری ددی بدین زشتی
خدمت نوح کرده در کشتی
چون جدا کرد ناگهان ز منت
در ربود آن نواله از دهنت
بعد ازین رخ به خون همی شویم
زار می گریم و همی گویم:
کای بکرده لب تو مکاری
هیچ ممکن بود که یکباری؟!
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹ - شیوه شیرین
مراکشتی و گوئی خاک این بر باد بایدکرد
چرا بردردمندی این همه بیداد باید کرد
همه کس از تو دلشادند غیر از من که غمگینم
نمی گوئی دل این هم زمانی شاد باید کرد
شدم پیر از غم تو کز جوانی بنده ام از جان
نه آخر بنده پیر ای پسر آزاد باید کرد
حکایت های حسن او به غیر من نباید گفت
حدیث شیوه شیرین بر فرهاد باید کرد
چه عمرست این که درشبها بودهرکس به خواب خوش
مرا تا روز از دست غمت فریاد بایدکرد
چرا بردردمندی این همه بیداد باید کرد
همه کس از تو دلشادند غیر از من که غمگینم
نمی گوئی دل این هم زمانی شاد باید کرد
شدم پیر از غم تو کز جوانی بنده ام از جان
نه آخر بنده پیر ای پسر آزاد باید کرد
حکایت های حسن او به غیر من نباید گفت
حدیث شیوه شیرین بر فرهاد باید کرد
چه عمرست این که درشبها بودهرکس به خواب خوش
مرا تا روز از دست غمت فریاد بایدکرد
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲ - ازدست عشق
از خان و مان آواره ام از دست عشق از دست عشق
سرگشته و بیچاره ام از دست عشق از دست عشق
ای کاشکی بودی عدم تا بازرستی از عدم
من سوزم از سر تا قدم از دست عشق از دست عشق
پرورده کردم خان و مان سرگشته ام گرد جهان
گشتم ضعیف و ناتوان از دست عشق از دست عشق
هرنیمه شب از گلخنی تا روز سازم مسکنی
چون گلخنی شد این دلم از دست عشق از دست عشق
هر روز و شب دیوانه ای در گوشه ویرانه ای
گویم به خود افسانه ای از دست عشق از دست عشق
این سو و آن سو میخزم سودای خامی می پزم
انگشت به دندان میگزم از دست عشق از دست عشق
ای خواجه ما را چون شما صد فکر بُد در کارها
شد راست کار و بار ما از دست عشق از دست عشق
با کس نگیرم الفتی از خلق دارم وحشتی
جویم ز هر کس تهمتی از دست عشق از دست عشق
محیی خدا را خوان و بس این غم مگو با هیچ کس
نعره مزن تو زین سپس از دست عشق از دست عشق
سرگشته و بیچاره ام از دست عشق از دست عشق
ای کاشکی بودی عدم تا بازرستی از عدم
من سوزم از سر تا قدم از دست عشق از دست عشق
پرورده کردم خان و مان سرگشته ام گرد جهان
گشتم ضعیف و ناتوان از دست عشق از دست عشق
هرنیمه شب از گلخنی تا روز سازم مسکنی
چون گلخنی شد این دلم از دست عشق از دست عشق
هر روز و شب دیوانه ای در گوشه ویرانه ای
گویم به خود افسانه ای از دست عشق از دست عشق
این سو و آن سو میخزم سودای خامی می پزم
انگشت به دندان میگزم از دست عشق از دست عشق
ای خواجه ما را چون شما صد فکر بُد در کارها
شد راست کار و بار ما از دست عشق از دست عشق
با کس نگیرم الفتی از خلق دارم وحشتی
جویم ز هر کس تهمتی از دست عشق از دست عشق
محیی خدا را خوان و بس این غم مگو با هیچ کس
نعره مزن تو زین سپس از دست عشق از دست عشق
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰ - ای خوش آن روز
ای خوش آن روزی که در دل مهر یاری داشتم
سینه ای پرسوز چشم اشکباری داشتم
یادباد آنگه که فارغ بودم از باغ و بهار
درکنار از اشک گلگون لاله زاری داشتم
کور بادا دیده بختم خوش آن روزی که من
دیده بر راه سمند شهسواری داشتم
باز رو گردانی از من چونکه آیم سوی تو
آخر ای پیمان شکن با تو قراری داشتم
شکر گر ناله برون شد از دلم یکبارگی
گر هم از خوف و خطر ،خاطر غباری داشتم
نا امیدم کردی از خود ای خوش آن روزی که من
آرزوی بوس و امّید کناری داشتم
گرکسی پرسد چه می گوئی تو محیی در جواب
گویم آنجا با کسی یک لحظه کاری داشتم
سینه ای پرسوز چشم اشکباری داشتم
یادباد آنگه که فارغ بودم از باغ و بهار
درکنار از اشک گلگون لاله زاری داشتم
کور بادا دیده بختم خوش آن روزی که من
دیده بر راه سمند شهسواری داشتم
باز رو گردانی از من چونکه آیم سوی تو
آخر ای پیمان شکن با تو قراری داشتم
شکر گر ناله برون شد از دلم یکبارگی
گر هم از خوف و خطر ،خاطر غباری داشتم
نا امیدم کردی از خود ای خوش آن روزی که من
آرزوی بوس و امّید کناری داشتم
گرکسی پرسد چه می گوئی تو محیی در جواب
گویم آنجا با کسی یک لحظه کاری داشتم
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲ - دل زار
بگو با این دل زارم کشد جور و جفا تا کی
کجائی لذت شادی ،غم و درد و بلا تا کی
شدم بیگانه از خویش و نگشت او آشنا با من
کند بیگانگی چندین به من آن آشنا تا کی
مکن قصد چو من در ره فتاده از برای تو
ز حد بگذشت مشتاقی نیائی سوی ما تا کی
دلم طاقت نمی آرد تو هم انصاف پیش آور
زتو جور و جفا چندین ز من مهر و وفا تا کی
برو ای جان از آن گلزار بوئی سوی من آور
کشیدن منّت بسیار از باد صبا تا کی
گشایندم قبا تا من بیاسایم زعمر خود
گره در دل مرا باشد از آن بند قبا تا کی
گر او را کشتنی باشد بکش ور نه کن آزادش
بود در دست تو محیی اسیر و مبتلا تا کی
کجائی لذت شادی ،غم و درد و بلا تا کی
شدم بیگانه از خویش و نگشت او آشنا با من
کند بیگانگی چندین به من آن آشنا تا کی
مکن قصد چو من در ره فتاده از برای تو
ز حد بگذشت مشتاقی نیائی سوی ما تا کی
دلم طاقت نمی آرد تو هم انصاف پیش آور
زتو جور و جفا چندین ز من مهر و وفا تا کی
برو ای جان از آن گلزار بوئی سوی من آور
کشیدن منّت بسیار از باد صبا تا کی
گشایندم قبا تا من بیاسایم زعمر خود
گره در دل مرا باشد از آن بند قبا تا کی
گر او را کشتنی باشد بکش ور نه کن آزادش
بود در دست تو محیی اسیر و مبتلا تا کی
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴ - بی وفا
بی وفا یارا چنین تا کی جفا کاری کنی
نیست وقت آنکه به یک خنده وفاداری کنی؟
این چه قسمت باشد ای بی رحم انصافی بده
بر من مسکین ستم با دیگران یاری کنی
با وجود مردم دیگر نمی دانم چرا
میل دائم جانب رندان بازاری کنی
وقت آن آمد که دستی بر دل زارم نهی
خون شدازدست تودل تا چند خونخواری کنی
خانه دل گر فرو ریزد ز یاد روی توست
سهل باشد هر عمارت کش تو سرداری کنی
شیون و زاری مکن محیی دگر کان سنگدل
جور افزون می کند هر چند تو زاری کنی
نیست وقت آنکه به یک خنده وفاداری کنی؟
این چه قسمت باشد ای بی رحم انصافی بده
بر من مسکین ستم با دیگران یاری کنی
با وجود مردم دیگر نمی دانم چرا
میل دائم جانب رندان بازاری کنی
وقت آن آمد که دستی بر دل زارم نهی
خون شدازدست تودل تا چند خونخواری کنی
خانه دل گر فرو ریزد ز یاد روی توست
سهل باشد هر عمارت کش تو سرداری کنی
شیون و زاری مکن محیی دگر کان سنگدل
جور افزون می کند هر چند تو زاری کنی
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۲
به جفا دست برآورد و کمر بست به کین
چه کنم دستِ وفا بر نتوان بست چنین
یار بدخو و ملامت ز پس و دشمن پیش
غفرالله که دارد سر و کاری به ازین
سرو قدّی که روان تازه کند چون طوبا
ماهرویی که بد و فخر کند حورالعین
چون بود ماهِ چنان خاصه بود آهو چشم
چون بود سروِ روان خاصه بود کوه سرین
زهره طبعی که اگر گردش رقصش بیند
دف بیندازد و بر خاک نهد زهره جبین
زهره گر بر ورقِ صفحۀ رویم بیند
اشکِ من عِقد بنا گوش کند چون پروین
دلِ مسکینِ مرا بیند و رحمت نکند
سنگ باشد که ترحم نکند بر مسکین
شبروان بر سرِ کویش همه شب در گل پای
بس که خونابِ سرم خاکِ درش کرده عجین
نالۀ زارِ نزاری نرسیدهست بدو
که به سنگ ار برسد موم شود زیرِ نگین
سخنم گر نرسیدهست بدو بس عجب است
چون بود آن که به گوشش نرسد دُرِّ ثمین
گر سکندر همه آفاق به شمشیر گرفت
زور و زر بودش و مال و سپه و رای رزین
نیست چندان عجب است این ز نزاریِ فقیر
که مسلّم به سخن کرد همه رویِ زمین
چه کنم دستِ وفا بر نتوان بست چنین
یار بدخو و ملامت ز پس و دشمن پیش
غفرالله که دارد سر و کاری به ازین
سرو قدّی که روان تازه کند چون طوبا
ماهرویی که بد و فخر کند حورالعین
چون بود ماهِ چنان خاصه بود آهو چشم
چون بود سروِ روان خاصه بود کوه سرین
زهره طبعی که اگر گردش رقصش بیند
دف بیندازد و بر خاک نهد زهره جبین
زهره گر بر ورقِ صفحۀ رویم بیند
اشکِ من عِقد بنا گوش کند چون پروین
دلِ مسکینِ مرا بیند و رحمت نکند
سنگ باشد که ترحم نکند بر مسکین
شبروان بر سرِ کویش همه شب در گل پای
بس که خونابِ سرم خاکِ درش کرده عجین
نالۀ زارِ نزاری نرسیدهست بدو
که به سنگ ار برسد موم شود زیرِ نگین
سخنم گر نرسیدهست بدو بس عجب است
چون بود آن که به گوشش نرسد دُرِّ ثمین
گر سکندر همه آفاق به شمشیر گرفت
زور و زر بودش و مال و سپه و رای رزین
نیست چندان عجب است این ز نزاریِ فقیر
که مسلّم به سخن کرد همه رویِ زمین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۳
گر بدانی که من از عشقِ کهام زار چنین
نکنی بر منِ دلسوخته انکار چنین
تو ندانی که مرا با که سر و کار افتاد
که برفتهست دل و دستِ من از کار چنین
نه که من رسمِ محبّت به جهان آوردم
کاین همه ولوله برخاست به یکبار چنین
تا نیفکند مژه بخیۀ اشکم بر روی
عشقِ من فاش نشد بر سرِ بازار چنین
با صبا گفتم اگر هیچ مجالت باشد
گو مرا ضایع و محروم بمگذار چنین
تو به جامِ می و عشرت شده مشغول چنان
من به دستِ غم و اندوه گرفتار چنین
آخر ای اهل نشست از سببی خالی نیست
که ز من دلبر برخاسته بیزار چنین
هیچ افسرده ندارد غمِ من تا گوید
چون به سر میبری ای سوخته بییار چنین
از نزاریِ به زاری همه بیزار شدند
که چرا عاشقِ بیوقت شدی زار چنین
نکنی بر منِ دلسوخته انکار چنین
تو ندانی که مرا با که سر و کار افتاد
که برفتهست دل و دستِ من از کار چنین
نه که من رسمِ محبّت به جهان آوردم
کاین همه ولوله برخاست به یکبار چنین
تا نیفکند مژه بخیۀ اشکم بر روی
عشقِ من فاش نشد بر سرِ بازار چنین
با صبا گفتم اگر هیچ مجالت باشد
گو مرا ضایع و محروم بمگذار چنین
تو به جامِ می و عشرت شده مشغول چنان
من به دستِ غم و اندوه گرفتار چنین
آخر ای اهل نشست از سببی خالی نیست
که ز من دلبر برخاسته بیزار چنین
هیچ افسرده ندارد غمِ من تا گوید
چون به سر میبری ای سوخته بییار چنین
از نزاریِ به زاری همه بیزار شدند
که چرا عاشقِ بیوقت شدی زار چنین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۴
بیدوست این منم که به سر میبرم چنین
جان میکنم به هرزه و خون میخورم چنین
در تنگنایِ غارتِ عشق اوفتادهام
زین ورطۀ مخاطره کی بگذرم چنین
امّیدِ واثق است که از لطفِ بیدریغ
در دستِ غم رها نکند داورم چنین
هم لطفِ او کند مگر از روی مرحمت
دفعِ بلا که میگذرد بر سرم چنین
هر روز دل به واقعه ای مبتلا بود
مادام تا به چشمِ خرد بنگرم چنین
دل میبرند و هیچ غم من نمیخورند
افسون همی کنندم و دم میخورم چنین
مسکین نزاری از دلِ خود رأی در بلاست
دشمن به عزِّ و ناز چه میپرورم چنین
جان میکنم به هرزه و خون میخورم چنین
در تنگنایِ غارتِ عشق اوفتادهام
زین ورطۀ مخاطره کی بگذرم چنین
امّیدِ واثق است که از لطفِ بیدریغ
در دستِ غم رها نکند داورم چنین
هم لطفِ او کند مگر از روی مرحمت
دفعِ بلا که میگذرد بر سرم چنین
هر روز دل به واقعه ای مبتلا بود
مادام تا به چشمِ خرد بنگرم چنین
دل میبرند و هیچ غم من نمیخورند
افسون همی کنندم و دم میخورم چنین
مسکین نزاری از دلِ خود رأی در بلاست
دشمن به عزِّ و ناز چه میپرورم چنین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۵
دریغ آن همه امّیدِ من به یاریِ تو
دریغ آن همه اخلاص و دوستاری تو
کجا شد آن همه پیوند و مهربانیها
کجا شد آن همه سوگند و جانسپاری تو
همان نیی که شبان در فراقِ من تا روز
به آسمان برسیدی خروش و زاری تو
همان نیی که جهانی به رشک ما بودند
هم از محبّت من هم ز دوستداریِ تو
غریب نیست جنون از دلِ فضولیِ من
شگفت نیست فریب از زبانِ جاری تو
عزیز بودم چون نورِ دیده در همه چشم
چو خاکِ ره شدم اکنون به سعیِ خواریِ تو
جزایِ خدمتِ من بود و شرطِ عهد و وفا
خدایِ تو بدهادم ز حقگزاری تو
مرا ز رویِ تو باری بسی خجالتهاست
نه از گناهِ خود امّا ز شرمساریِ تو
روا بود که برون آورم دل از سینه
به پیش سگ فکنم از ستیزهکاری تو
وگر حدیث کنم خود دلت به درد آید
که در چه غصّه جگر میخورد نزاریِ تو
دریغ آن همه اخلاص و دوستاری تو
کجا شد آن همه پیوند و مهربانیها
کجا شد آن همه سوگند و جانسپاری تو
همان نیی که شبان در فراقِ من تا روز
به آسمان برسیدی خروش و زاری تو
همان نیی که جهانی به رشک ما بودند
هم از محبّت من هم ز دوستداریِ تو
غریب نیست جنون از دلِ فضولیِ من
شگفت نیست فریب از زبانِ جاری تو
عزیز بودم چون نورِ دیده در همه چشم
چو خاکِ ره شدم اکنون به سعیِ خواریِ تو
جزایِ خدمتِ من بود و شرطِ عهد و وفا
خدایِ تو بدهادم ز حقگزاری تو
مرا ز رویِ تو باری بسی خجالتهاست
نه از گناهِ خود امّا ز شرمساریِ تو
روا بود که برون آورم دل از سینه
به پیش سگ فکنم از ستیزهکاری تو
وگر حدیث کنم خود دلت به درد آید
که در چه غصّه جگر میخورد نزاریِ تو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۶
ای دلِ سوداییِ من چند ز رعناییِ تو
آفتِ بد نامیِ من غایتِ رسواییِ تو
مشعله بر سر کردی فتنه برون آوردی
یادِ جگرخواریِ من در غمِ تنهاییِ تو
بهرهنخواهی بردن غرّه نخواهم گشتن
تو ز سبکباریِ من من ز شکیباییِ تو
صبر کنم تا چه شود کارِ فرو بستۀ من
هم بگشاید روزی تعبیهآراییِ تو
گشت ز بیدادیِ تو طاقتِ من طاقشده
عمرِ گرانمایۀ من در سر خودرأییِ تو
چند تحمّل کردم تا ز جفا در گذری
صاف نشد با دلِ من خاطرِ هرجاییِ تو
کیست نزاری که کند با چو تویی دلبازی
گرچه چو او هست بسی واله و شیدایی تو
آفتِ بد نامیِ من غایتِ رسواییِ تو
مشعله بر سر کردی فتنه برون آوردی
یادِ جگرخواریِ من در غمِ تنهاییِ تو
بهرهنخواهی بردن غرّه نخواهم گشتن
تو ز سبکباریِ من من ز شکیباییِ تو
صبر کنم تا چه شود کارِ فرو بستۀ من
هم بگشاید روزی تعبیهآراییِ تو
گشت ز بیدادیِ تو طاقتِ من طاقشده
عمرِ گرانمایۀ من در سر خودرأییِ تو
چند تحمّل کردم تا ز جفا در گذری
صاف نشد با دلِ من خاطرِ هرجاییِ تو
کیست نزاری که کند با چو تویی دلبازی
گرچه چو او هست بسی واله و شیدایی تو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۸
به دادخواه زِ دستِ تو میروم سویِ اردو
مگر خلاص دهندم ز پای مالِ غم تو
به آن امید که یرغوچیانِ حضرتِ اعلا
به حکم یاسه روانت در آورند به یرغو
به خیره چند کُشی بیگناه خلقِ جهان را
به تیرِ غمزه ی خونریز از آن کمانِ دو ابرو
من از ولایت اینجوی پادشاهِ جهانم
خراب شد ز دو هندویِ تو ولایت اینجو
شد از دو چشمِ سیه کارِ تو خراب جهانی
جهان چنین نگذارد کسی به دستِ دو هندو
چو عرضه داشت کنم هیچ اشتباه ندارم
که دادِ من بستاند از آن دو غمزۀ جادو
اگر چنان که نترسی ز بازخواست ندانم
چه عادت است که داری زهی سرشت و زهی خو
و گر به صلحگرایی و از خدای بترسی
صفا خلاف برانگیزد از میانۀ هر دو
مکن ستیزه مکن بیش با نزاریِ مسکین
خموش چند بود خاصه ناطق است و سخنگو
مگر خلاص دهندم ز پای مالِ غم تو
به آن امید که یرغوچیانِ حضرتِ اعلا
به حکم یاسه روانت در آورند به یرغو
به خیره چند کُشی بیگناه خلقِ جهان را
به تیرِ غمزه ی خونریز از آن کمانِ دو ابرو
من از ولایت اینجوی پادشاهِ جهانم
خراب شد ز دو هندویِ تو ولایت اینجو
شد از دو چشمِ سیه کارِ تو خراب جهانی
جهان چنین نگذارد کسی به دستِ دو هندو
چو عرضه داشت کنم هیچ اشتباه ندارم
که دادِ من بستاند از آن دو غمزۀ جادو
اگر چنان که نترسی ز بازخواست ندانم
چه عادت است که داری زهی سرشت و زهی خو
و گر به صلحگرایی و از خدای بترسی
صفا خلاف برانگیزد از میانۀ هر دو
مکن ستیزه مکن بیش با نزاریِ مسکین
خموش چند بود خاصه ناطق است و سخنگو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۶
من به جان آمده ام راه سویِ جانان کو
سخت است دشوار طریقی ست رهی آسان کو
کوره ی سینه پرِ آتشِ هجران دارم
درد دیرینه ی ما را دمِ آن درمان کو
وصل خود عاقبت الامر به ما بازآید
مرد برخاستن قاعده ی هجران کو
بر محبّت چه دلیلی ست فدا کردنِ جان
عید درکیشِ قدیم است ولی قربان کو
هر کسی را به سرِ خود سر و سامانی هست
سر و سامانِ منِ بی سرو سامان کو
من برانداختۀ عشقم و در باخته پاک
هر چه آن بودم خود هیچ نبودم آن کو
ای نزاری مکن از عالمِ تسلیم غلوّ
گر مسلّم شده ای مرتبۀ سلمان کو
در پریشانی اگر مجتمعی مردی مرد
استقامت ز کجا خاصه درین دوران کو
سخت است دشوار طریقی ست رهی آسان کو
کوره ی سینه پرِ آتشِ هجران دارم
درد دیرینه ی ما را دمِ آن درمان کو
وصل خود عاقبت الامر به ما بازآید
مرد برخاستن قاعده ی هجران کو
بر محبّت چه دلیلی ست فدا کردنِ جان
عید درکیشِ قدیم است ولی قربان کو
هر کسی را به سرِ خود سر و سامانی هست
سر و سامانِ منِ بی سرو سامان کو
من برانداختۀ عشقم و در باخته پاک
هر چه آن بودم خود هیچ نبودم آن کو
ای نزاری مکن از عالمِ تسلیم غلوّ
گر مسلّم شده ای مرتبۀ سلمان کو
در پریشانی اگر مجتمعی مردی مرد
استقامت ز کجا خاصه درین دوران کو