عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
رسید آن شمع و از هر جانبی پروانه می جوید
پریشان کرده کاکل عاشق دیوانه می جوید
ز بد خویی و مستی خون کند در کاسه ام اکنون
که پیمان بسته با میگون لبی پیمانه می جوید
رود تنها و نگذارد که باشم همره و دانم
که همتای خود آن گوهر کدامین دانه می جوید
چگویم کان بهشتی از هوای گلرخی چون خود
چو آتش گشته در کوی ملامت خانه می جوید
نگردد آشنا با کس و گر هم آشنا گردد
حریفی همچو خود کافر دل و بیگانه می جوید
کجا آرام گیرد روز و شب در دیده خواب آرد
کسی کان چشم مست و غمزه ی مستانه می جوید
نکرده گوش بر گفت کسان اکنون که عاشق شد
پی خواب از فغانی هر شبی افسانه می جوید
پریشان کرده کاکل عاشق دیوانه می جوید
ز بد خویی و مستی خون کند در کاسه ام اکنون
که پیمان بسته با میگون لبی پیمانه می جوید
رود تنها و نگذارد که باشم همره و دانم
که همتای خود آن گوهر کدامین دانه می جوید
چگویم کان بهشتی از هوای گلرخی چون خود
چو آتش گشته در کوی ملامت خانه می جوید
نگردد آشنا با کس و گر هم آشنا گردد
حریفی همچو خود کافر دل و بیگانه می جوید
کجا آرام گیرد روز و شب در دیده خواب آرد
کسی کان چشم مست و غمزه ی مستانه می جوید
نکرده گوش بر گفت کسان اکنون که عاشق شد
پی خواب از فغانی هر شبی افسانه می جوید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
چه سازم وه که آن بیباک رو از مرد و زن پوشد
ز چشم بد پریشانی زلف پر شکن پوشد
گریبان می گشاید تا کند صد رخنه در جانم
بگلگشت او قبا نازکتر از برگ سمن پوشد
همه یوسف رخان زارند بهر آستین بوسش
کسی زینان قبای دلبری در انجمن پوشد
بصد رنگ دگر می سوزدم آن شکل مستانه
گرفتم کاکل پرتاب و چاک پیرهن پوشد
کسی کز دیده ی روشن جدا ماند تواندهم
که سال و مه بروی خود در بیت الحزن پوشد
دلم صد پاره می سازی و می دوزی گریبانم
چه رحمست این برو ای پند گو عاشق کفن پوشد
بگو حال فغانی ای صبا بگذشت کار از آن
که درد و محنت غربت ز یاران وطن پوشد
ز چشم بد پریشانی زلف پر شکن پوشد
گریبان می گشاید تا کند صد رخنه در جانم
بگلگشت او قبا نازکتر از برگ سمن پوشد
همه یوسف رخان زارند بهر آستین بوسش
کسی زینان قبای دلبری در انجمن پوشد
بصد رنگ دگر می سوزدم آن شکل مستانه
گرفتم کاکل پرتاب و چاک پیرهن پوشد
کسی کز دیده ی روشن جدا ماند تواندهم
که سال و مه بروی خود در بیت الحزن پوشد
دلم صد پاره می سازی و می دوزی گریبانم
چه رحمست این برو ای پند گو عاشق کفن پوشد
بگو حال فغانی ای صبا بگذشت کار از آن
که درد و محنت غربت ز یاران وطن پوشد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
بهر کس گر درآیی خوبی رخسار کی ماند
نهالی کاینچنین باشد گلش بر بار کی ماند
مرا خاریست در دل از تمنای گل رویت
برآور حاجت من در دلم این خار کی ماند
برون آرم ز چنگ میفروشان خرقه ی تقوی
چنین رختم گرو در خانه ی خمار کی ماند
تویی در دل چو جان و خون بهم آمیخته با هم
کسی کاین باده در جامش بود هشیار کی ماند
معاذالله بدینسان گر تو فردا در جواب آیی
ملامت رفتگان را بر زبان گفتار کی ماند
نشان دامن پاکست روز افزونی حسنت
وگرنه خوبی ده روزه این مقدار کی ماند
ز حسن بیزوالت ایکه شد خلقی خریدارت
اگر اندک زمانی باشد این بازار کی ماند
خیال شمع رویت گر نباشد در نظر ما را
شب غم روشنی در دیده ی بیدار کی ماند
مکن منع فغانی گر بود مست از می وحدت
کسی کاین باده در جامش بود هشیار کی ماند
نهالی کاینچنین باشد گلش بر بار کی ماند
مرا خاریست در دل از تمنای گل رویت
برآور حاجت من در دلم این خار کی ماند
برون آرم ز چنگ میفروشان خرقه ی تقوی
چنین رختم گرو در خانه ی خمار کی ماند
تویی در دل چو جان و خون بهم آمیخته با هم
کسی کاین باده در جامش بود هشیار کی ماند
معاذالله بدینسان گر تو فردا در جواب آیی
ملامت رفتگان را بر زبان گفتار کی ماند
نشان دامن پاکست روز افزونی حسنت
وگرنه خوبی ده روزه این مقدار کی ماند
ز حسن بیزوالت ایکه شد خلقی خریدارت
اگر اندک زمانی باشد این بازار کی ماند
خیال شمع رویت گر نباشد در نظر ما را
شب غم روشنی در دیده ی بیدار کی ماند
مکن منع فغانی گر بود مست از می وحدت
کسی کاین باده در جامش بود هشیار کی ماند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
چه شد که از همه جا بوی درد می آید
زهر که می شنوم آه سرد می آید
ز گریه کور شدم وه که دل نشد بیدار
ازین گلاب که بر روی زرد می آید
قرار نیست درین چشم هرزه گرد هنوز
ز رهگذار تو چندانکه گرد می آید
ز عشق خون جگر نوش و شکر کن که بشر
به عالم از پی این خواب و خورد می آید
یکی درست نسازد زمانه ی نامرد
ز صد شکست که در کار مرد می آید
مخور فریب که پس مانده هزار خمست
میی کزین قدح لاجورد می آید
ضرورتست فغانی وصال همنفسی
ز صد هزار یکی چون تو فرد می آید
زهر که می شنوم آه سرد می آید
ز گریه کور شدم وه که دل نشد بیدار
ازین گلاب که بر روی زرد می آید
قرار نیست درین چشم هرزه گرد هنوز
ز رهگذار تو چندانکه گرد می آید
ز عشق خون جگر نوش و شکر کن که بشر
به عالم از پی این خواب و خورد می آید
یکی درست نسازد زمانه ی نامرد
ز صد شکست که در کار مرد می آید
مخور فریب که پس مانده هزار خمست
میی کزین قدح لاجورد می آید
ضرورتست فغانی وصال همنفسی
ز صد هزار یکی چون تو فرد می آید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
ماه من از خانه مست شب بهوای که شد
ساقی بزم که گشت شمع سرای که شد
دولت دیدار او باز کرا رخ نمود
آینه ی حسن او روی نمای که شد
غمزه پنهانیش آفت جان که گشت
خنده ی زیر لبش باز بلای که شد
عشوه و نازش کرا داد بشوخی فریب
مکر و فسونش دگر مهر و وفای که شد
گرنه بمستان خویش چاک گریبان نمود
جامه ی صد ناتوان چاک برای که شد
بر سر زانوی که مانده سرو خواب کرد
هیکل و بازوی او دست دعای که شد
بر دل سخت که داشت آه فغانی اثر
هر نفس گرم او داغ جفای که شد
ساقی بزم که گشت شمع سرای که شد
دولت دیدار او باز کرا رخ نمود
آینه ی حسن او روی نمای که شد
غمزه پنهانیش آفت جان که گشت
خنده ی زیر لبش باز بلای که شد
عشوه و نازش کرا داد بشوخی فریب
مکر و فسونش دگر مهر و وفای که شد
گرنه بمستان خویش چاک گریبان نمود
جامه ی صد ناتوان چاک برای که شد
بر سر زانوی که مانده سرو خواب کرد
هیکل و بازوی او دست دعای که شد
بر دل سخت که داشت آه فغانی اثر
هر نفس گرم او داغ جفای که شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
رفتی و چشم روشنم از اشک حرمان تیره شد
در دل چراغی داشتم آن هم به هجران تیره شد
بس تیره و افسرده ام در آتشم افگن شبی
داغ تو باشد شمع من باری اگر جان تیره شد
دیگر چه گل چیند کسی از گریه ی شبهای من
کز دیده ی آلوده ام سیلاب مژگان تیره شد
می سوزم و آگه نیم کز چیست در جان آتشم
بر من چه تابد چون دلم از داغ پنهان تیره شد
فالی که بر خود می زدم افتاد بر عکس مراد
وه کز خیال باطلم طبع پریشان تیره شد
آلوده نتوان کرد لب بهر حیات جاودان
آیینه ی اسکندری از آب حیوان تیره شد
سوزد فغانی ته بته پیش تو از شرم گنه
هم در خور آتش بود دل چون ز عصیان تیره شد
در دل چراغی داشتم آن هم به هجران تیره شد
بس تیره و افسرده ام در آتشم افگن شبی
داغ تو باشد شمع من باری اگر جان تیره شد
دیگر چه گل چیند کسی از گریه ی شبهای من
کز دیده ی آلوده ام سیلاب مژگان تیره شد
می سوزم و آگه نیم کز چیست در جان آتشم
بر من چه تابد چون دلم از داغ پنهان تیره شد
فالی که بر خود می زدم افتاد بر عکس مراد
وه کز خیال باطلم طبع پریشان تیره شد
آلوده نتوان کرد لب بهر حیات جاودان
آیینه ی اسکندری از آب حیوان تیره شد
سوزد فغانی ته بته پیش تو از شرم گنه
هم در خور آتش بود دل چون ز عصیان تیره شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
دلم آه سحر چون با دعا دمساز گردانید
ز غربت آفتاب من عنانرا باز گردانید
هوای دلکش صحرا و آب دیده ی عاشق
نهال نازکش خوشتر ز سرو ناز گردانید
کدام ابرو کمانت یار و همدم شد درین رفتن
که چشم عشوه سازت را شکار انداز گردانید
فدای بازی اسبت دل ممتاز درویشان
که بس شاهانه ات از همرهان ممتاز گردانید
ربود از نرگست باد خزانی رنگ دلداری
غرورت غمزه ی مستانه را غماز گردانید
هوای زلف مشک آمیز و چشم سرمه سای تو
چو تار عنکبوتم زار و بی آواز گردانید
مقدس آتشی کان از نهاد شمع سر برزد
ز روی تربیت پروانه را جانباز گردانید
صبا آورد گرد دامن پیراهن یوسف
در بیت الحزن را پرده ی صد راز گردانید
همینت بس فغانی در بلاد پارسی گویان
که عشقت عندلیب گلشن شیراز گردانید
ز غربت آفتاب من عنانرا باز گردانید
هوای دلکش صحرا و آب دیده ی عاشق
نهال نازکش خوشتر ز سرو ناز گردانید
کدام ابرو کمانت یار و همدم شد درین رفتن
که چشم عشوه سازت را شکار انداز گردانید
فدای بازی اسبت دل ممتاز درویشان
که بس شاهانه ات از همرهان ممتاز گردانید
ربود از نرگست باد خزانی رنگ دلداری
غرورت غمزه ی مستانه را غماز گردانید
هوای زلف مشک آمیز و چشم سرمه سای تو
چو تار عنکبوتم زار و بی آواز گردانید
مقدس آتشی کان از نهاد شمع سر برزد
ز روی تربیت پروانه را جانباز گردانید
صبا آورد گرد دامن پیراهن یوسف
در بیت الحزن را پرده ی صد راز گردانید
همینت بس فغانی در بلاد پارسی گویان
که عشقت عندلیب گلشن شیراز گردانید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
بر اوج حسن چو آن ترک کج کلاه بر آید
خروش عشق ز درویش و پادشاه برآید
چو طالعست ببینندگان ستاره ی روشن
بآفتاب رود همره و بماه برآید
چو خط و خال تو چند از برای سوختن من
یکی غنیم شود دیگری گواه برآید
گناه کرده ی عشقم چنان رسان بقصاصم
که دوست گرید و از جان دشمن آه برآید
نهال بی ثمر خود به گریه سبز چه دارم
بسوزم وز گلم لاله ی سیاه برآید
ز حد گذشت ملامت حذر ز شعله ی آهی
که روز داد ز دلهای دادخواه برآید
غم و ندامت و حسرت بجان زنند شبیخون
چسان فغانی تنها به این سپاه برآید
خروش عشق ز درویش و پادشاه برآید
چو طالعست ببینندگان ستاره ی روشن
بآفتاب رود همره و بماه برآید
چو خط و خال تو چند از برای سوختن من
یکی غنیم شود دیگری گواه برآید
گناه کرده ی عشقم چنان رسان بقصاصم
که دوست گرید و از جان دشمن آه برآید
نهال بی ثمر خود به گریه سبز چه دارم
بسوزم وز گلم لاله ی سیاه برآید
ز حد گذشت ملامت حذر ز شعله ی آهی
که روز داد ز دلهای دادخواه برآید
غم و ندامت و حسرت بجان زنند شبیخون
چسان فغانی تنها به این سپاه برآید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
شبها گذشت و چشم من یک لحظه آرامی ندید
بی گریه صبحی دم نزد بی خون دل شامی ندید
یکشب سر شوریده ام سامان بالینی نیافت
روزی دل سرگشته ام روی سرانجامی ندید
نگذشت روزی یا شبی کاین جان خرمن سوخته
پروانه ی شمعی نشد داغ گلندامی ندید
می خواست عشق جان ستان قتل یکی از عاشقان
از من زبونتر در جهان رسوا و بدنامی ندید
عمریست کاین دلبستگی دارد فغانی با بتان
هرگز گشاد کار خود از حلقه ی دامی ندید
بی گریه صبحی دم نزد بی خون دل شامی ندید
یکشب سر شوریده ام سامان بالینی نیافت
روزی دل سرگشته ام روی سرانجامی ندید
نگذشت روزی یا شبی کاین جان خرمن سوخته
پروانه ی شمعی نشد داغ گلندامی ندید
می خواست عشق جان ستان قتل یکی از عاشقان
از من زبونتر در جهان رسوا و بدنامی ندید
عمریست کاین دلبستگی دارد فغانی با بتان
هرگز گشاد کار خود از حلقه ی دامی ندید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
خون خوردنم ز هجر تو از حد برون مباد
زین تلخ باده چهره ی کس لاله گون مباد
آتش بسوز ناله ی مستان عشق نیست
خوشدل کسی به نغمه ی این ارغنون مباد
ای گل خیال کشتن عاشق نه طور تست
بر دامنت نشانه ی این رنگ خون مباد
سوزانتر از جدایی یارست رشک غیر
این داغ بر جراحت عاشق فزون مباد
هر دم بشکل دیگرم آن غمزه می کشد
کافر به تیغ غمزه ی خوبان زبون مباد
آن را که نیست گرمی عشقی حیات نیست
سر بی هوای عشق و دلم بی جنون مباد
وصل تو آفتاب، بنام که فال زد
کش ذره یی ز کوکب طالع سکون مباد
خود را تمام داد فغانی بدست عشق
آشفته دل ز وسوسه ی چند و چون مباد
زین تلخ باده چهره ی کس لاله گون مباد
آتش بسوز ناله ی مستان عشق نیست
خوشدل کسی به نغمه ی این ارغنون مباد
ای گل خیال کشتن عاشق نه طور تست
بر دامنت نشانه ی این رنگ خون مباد
سوزانتر از جدایی یارست رشک غیر
این داغ بر جراحت عاشق فزون مباد
هر دم بشکل دیگرم آن غمزه می کشد
کافر به تیغ غمزه ی خوبان زبون مباد
آن را که نیست گرمی عشقی حیات نیست
سر بی هوای عشق و دلم بی جنون مباد
وصل تو آفتاب، بنام که فال زد
کش ذره یی ز کوکب طالع سکون مباد
خود را تمام داد فغانی بدست عشق
آشفته دل ز وسوسه ی چند و چون مباد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
حسن تو بچشم ما نگنجد
آن نور به هیچ جا نگنجد
باز امشبم از خیال آن روی
در دیده و دل صفا نگنجد
بی مغز سری کز آفتابی
یک ذره درو هوا نگنجد
یا رب چه دلست این که هرگز
در وی رقم وفا نگنجد
گل بر سر خاک ما میارید
کانجا بجز از گیا نگنجد
بیگانه گرفت بزم آن شمع
پروانه ی آشنا نگنجد
هر شام ز یا رب فغانی
در هفت فلک دعا نگنجد
آن نور به هیچ جا نگنجد
باز امشبم از خیال آن روی
در دیده و دل صفا نگنجد
بی مغز سری کز آفتابی
یک ذره درو هوا نگنجد
یا رب چه دلست این که هرگز
در وی رقم وفا نگنجد
گل بر سر خاک ما میارید
کانجا بجز از گیا نگنجد
بیگانه گرفت بزم آن شمع
پروانه ی آشنا نگنجد
هر شام ز یا رب فغانی
در هفت فلک دعا نگنجد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
با چون منی چرا می چون ارغوان خورند
بگذار تا به کوی تو خونم سگان خورند
مغرور ناز و غمزه ی خویشی ترا چه غم
بیچاره آنگروه که بر دل سنان خورند
خونابه ی دلم ز تو ای گل نه اندکست
دردیکشان عشق تو رطل گران خورند
دیوانگان عشق ترا خواب و خور حرام
آنانکه عاشقند چرا آب و نان خورند
شیران مرغزار تو ای مشگبو غزال
بخشند صید را و دل خون چکان خورند
تاب زبان خلق نداری شکر مخواه
دانی که عافیت طلبان استخوان خورند
خونم حلال گر نکشی پیش دشمنم
این باده را ز دیده ی مردم نهان خورند
گر کوه غم رسد ز تو دل بد نمی کنم
یاران مهربان غم یاران بجان خورند
می خور فغانی از کف خوبان که جور نیست
جامی که دوستان برخ دوستان خورند
بگذار تا به کوی تو خونم سگان خورند
مغرور ناز و غمزه ی خویشی ترا چه غم
بیچاره آنگروه که بر دل سنان خورند
خونابه ی دلم ز تو ای گل نه اندکست
دردیکشان عشق تو رطل گران خورند
دیوانگان عشق ترا خواب و خور حرام
آنانکه عاشقند چرا آب و نان خورند
شیران مرغزار تو ای مشگبو غزال
بخشند صید را و دل خون چکان خورند
تاب زبان خلق نداری شکر مخواه
دانی که عافیت طلبان استخوان خورند
خونم حلال گر نکشی پیش دشمنم
این باده را ز دیده ی مردم نهان خورند
گر کوه غم رسد ز تو دل بد نمی کنم
یاران مهربان غم یاران بجان خورند
می خور فغانی از کف خوبان که جور نیست
جامی که دوستان برخ دوستان خورند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
منم که دوست مرادم ز تلخ و شور دهد
مدام باده و نقلم بدست زور دهد
پیاله گیر که دست سپهر نتوان تافت
اگر نگین سلیمان به دست مور دهد
هدیه ییست که ترک مرصعینه کمر
شراب لعل ز پیمانه ی بلور دهد
مرا ز خاک در دوست بیش ازان فرحست
که سرمه مژده ی بینا شدن بکور دهد
قبول کن که به از کسوت ملامت نیست
ز هر چه دوست بدردیکشان عور دهد
بسی زبانه که در خرمنم زند گردون
چو آفتاب مرا جلوه ی سمور دهد
ز آب چشم فغانی چه خیزد ای بدخواه
سزای مردم بی درد خاک گور دهد
مدام باده و نقلم بدست زور دهد
پیاله گیر که دست سپهر نتوان تافت
اگر نگین سلیمان به دست مور دهد
هدیه ییست که ترک مرصعینه کمر
شراب لعل ز پیمانه ی بلور دهد
مرا ز خاک در دوست بیش ازان فرحست
که سرمه مژده ی بینا شدن بکور دهد
قبول کن که به از کسوت ملامت نیست
ز هر چه دوست بدردیکشان عور دهد
بسی زبانه که در خرمنم زند گردون
چو آفتاب مرا جلوه ی سمور دهد
ز آب چشم فغانی چه خیزد ای بدخواه
سزای مردم بی درد خاک گور دهد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
ز گلگشت آمدی بنشین که مشک چین فرو ریزد
میان بگشا که از هر سو گل نسرین فرو ریزد
خوش آن محفل که خورشیدی درون آید عرق کرده
نشیند وز مه نو خوشه ی پروین فرو ریزد
چو انگیزد علاج دل طبیب کاردان من
ز نخل خامه چندین شیوه ی شیرین فرو ریزد
زبان دانیست ترک من که هنگام سخن گفتن
بعنوان عجب بس نکته ی رنگین فرو ریزد
ز گرد ره چو افشاند غزالم رشته ی کاکل
هزاران نافه ی سربسته از هر چین فرو ریزد
چه خوشتر زانکه عاشق خفته باشد زار و معشوقش
ز گلزار آید و گل بر سر بالین فرو ریزد
دگر زان لب چه می خواهی فغانی زین سخن گفتن
ترا بس نیست این درها که در تحسین فرو ریزد
میان بگشا که از هر سو گل نسرین فرو ریزد
خوش آن محفل که خورشیدی درون آید عرق کرده
نشیند وز مه نو خوشه ی پروین فرو ریزد
چو انگیزد علاج دل طبیب کاردان من
ز نخل خامه چندین شیوه ی شیرین فرو ریزد
زبان دانیست ترک من که هنگام سخن گفتن
بعنوان عجب بس نکته ی رنگین فرو ریزد
ز گرد ره چو افشاند غزالم رشته ی کاکل
هزاران نافه ی سربسته از هر چین فرو ریزد
چه خوشتر زانکه عاشق خفته باشد زار و معشوقش
ز گلزار آید و گل بر سر بالین فرو ریزد
دگر زان لب چه می خواهی فغانی زین سخن گفتن
ترا بس نیست این درها که در تحسین فرو ریزد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
کیم من تا کس از مرکب برای من فرود آید
مرا تشریف بس گردی که از دامن فرود آید
فدای حلقه ی فتراک آن صیاد دلبندم
که بهر صید پیکان خورده از توسن فرود آید
ازان روی عرقناکت رسد از چشم و دل آبی
مثال شبنم صبحی که در گلشن فرود آید
برافروز از چراغ جام بهر مهوشان منزل
که خورشید از برای باده ی روشن فرود آید
سمند ناز را بر آتش من گرم کن زانرو
که شاه وقت گاهی بر در گلخن فرود آید
بنور جان برافروزم سرای دیده را لیکن
دل سلطان من مشکل درین مسکن فرود آید
چراغ تیره سوز من چه بنماید در آن مجلس
که روزش آفتاب و شب مه از روزن فرود آید
فغانی جز بصاحبدل مخوان درس نظر بازی
چنین معنی کجا در طبع هر کودن فرود آید
مرا تشریف بس گردی که از دامن فرود آید
فدای حلقه ی فتراک آن صیاد دلبندم
که بهر صید پیکان خورده از توسن فرود آید
ازان روی عرقناکت رسد از چشم و دل آبی
مثال شبنم صبحی که در گلشن فرود آید
برافروز از چراغ جام بهر مهوشان منزل
که خورشید از برای باده ی روشن فرود آید
سمند ناز را بر آتش من گرم کن زانرو
که شاه وقت گاهی بر در گلخن فرود آید
بنور جان برافروزم سرای دیده را لیکن
دل سلطان من مشکل درین مسکن فرود آید
چراغ تیره سوز من چه بنماید در آن مجلس
که روزش آفتاب و شب مه از روزن فرود آید
فغانی جز بصاحبدل مخوان درس نظر بازی
چنین معنی کجا در طبع هر کودن فرود آید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
باین جادو و شانم تا سر پیوند خواهد بود
بزنجیر محبت گردنم در بند خواهد بود
اگر صد خوب پیش آمد ترا یاد آرم و سوزم
بلا آندل که با وصل تو حاجتمند خواهد بود
درین مجلس بچیزی هر کسی دندان فرو برده
امید ما به آن لبهای شکر خند خواهد بود
اگر تلخی رسد در صحبت احباب شیرین باش
مکن ابرو ترش تا کی گلاب و قند خواهد بود
هنوزم دل تپید گر خوشتر از جان در برم آیی
کجا از مژده ی قاصد دلم خرسند خواهد بود
نسیم پیرهن گر روضه سازد بیت احزان را
همان خون در دل پیر از غم فرزند خواهد بود
عروس دهر هر ده روز عهدی بسته با یاری
مپنداری که تا آخر به یک سوگند خواهد بود
وفای عمر اگر اینست سهلست آب حیوان هم
بخواهد خاک شد این خسته هم تا چند خواهد بود
نه مرد عشق خوبانی فغانی زین هوس بازآ
ملامت بشنوی گفتم ز یاران پند خواهد بود
بزنجیر محبت گردنم در بند خواهد بود
اگر صد خوب پیش آمد ترا یاد آرم و سوزم
بلا آندل که با وصل تو حاجتمند خواهد بود
درین مجلس بچیزی هر کسی دندان فرو برده
امید ما به آن لبهای شکر خند خواهد بود
اگر تلخی رسد در صحبت احباب شیرین باش
مکن ابرو ترش تا کی گلاب و قند خواهد بود
هنوزم دل تپید گر خوشتر از جان در برم آیی
کجا از مژده ی قاصد دلم خرسند خواهد بود
نسیم پیرهن گر روضه سازد بیت احزان را
همان خون در دل پیر از غم فرزند خواهد بود
عروس دهر هر ده روز عهدی بسته با یاری
مپنداری که تا آخر به یک سوگند خواهد بود
وفای عمر اگر اینست سهلست آب حیوان هم
بخواهد خاک شد این خسته هم تا چند خواهد بود
نه مرد عشق خوبانی فغانی زین هوس بازآ
ملامت بشنوی گفتم ز یاران پند خواهد بود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
بیا که شاهد گل شمع بوستان گردید
چمن ز حوروشان روضه ی جنان گردید
هوا کریم صفت گشت و ابر گوهر بار
فلک انیس شد و بخت مهربان گردید
به یک دو قطره که از دیده ریخت بلبل مست
نظاره کن که چها در چمن عیان گردید
کسی که با می و ساقی نشست بر لب جو
میان برگ گل از چشم بد نهان گردید
چنان پیاله ی دردیکشان لبالب شد
که خاک را ز هوس آب در دهان گردید
شراب گشت چو خون شهید عشق سبیل
بدست هر صنمی ساغری روان گردید
هوا خوشست فغانی حریف باده طلب
کنون که در همه جا مست می توان گردید
چمن ز حوروشان روضه ی جنان گردید
هوا کریم صفت گشت و ابر گوهر بار
فلک انیس شد و بخت مهربان گردید
به یک دو قطره که از دیده ریخت بلبل مست
نظاره کن که چها در چمن عیان گردید
کسی که با می و ساقی نشست بر لب جو
میان برگ گل از چشم بد نهان گردید
چنان پیاله ی دردیکشان لبالب شد
که خاک را ز هوس آب در دهان گردید
شراب گشت چو خون شهید عشق سبیل
بدست هر صنمی ساغری روان گردید
هوا خوشست فغانی حریف باده طلب
کنون که در همه جا مست می توان گردید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
گلرخان از نفس ما اثری یافته اند
دل دگر ساخته گویا خبری یافته اند
اشک ریزان سحرخیز ترا ذکر بخیر
که زهر قطره برین در گهری یافته اند
نیست نزدیکتر از کوی تو راهی بخدا
که ازین کعبه به فردوس دری یافته اند
آستان تو بود برج سعادت که درو
هر دم از بال هما شاهپری یافته اند
طوطیان فاتحه خوانند خط سبز ترا
از نمکدان تو گویا شکری یافته اند
پیش چشم تو نیاورد کسی تاب نظر
مگر آنانکه ز جایی نظری یافته اند
تا تو پیدا شده یی کس نبرد نام پری
ظاهرست اینکه ازو خوبتری یافته اند
رو نتابند اسیران تو از تیر قضا
از سر و کار جهان این قدری یافته اند
سرو جان باخت فغانی و نزد نقش مراد
خوش حریفان که ز دست تو سری یافته اند
دل دگر ساخته گویا خبری یافته اند
اشک ریزان سحرخیز ترا ذکر بخیر
که زهر قطره برین در گهری یافته اند
نیست نزدیکتر از کوی تو راهی بخدا
که ازین کعبه به فردوس دری یافته اند
آستان تو بود برج سعادت که درو
هر دم از بال هما شاهپری یافته اند
طوطیان فاتحه خوانند خط سبز ترا
از نمکدان تو گویا شکری یافته اند
پیش چشم تو نیاورد کسی تاب نظر
مگر آنانکه ز جایی نظری یافته اند
تا تو پیدا شده یی کس نبرد نام پری
ظاهرست اینکه ازو خوبتری یافته اند
رو نتابند اسیران تو از تیر قضا
از سر و کار جهان این قدری یافته اند
سرو جان باخت فغانی و نزد نقش مراد
خوش حریفان که ز دست تو سری یافته اند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
خوبی بالتفات وفا کم نمی شود
بنمای رخ که از تو صفا کم نمی شود
صحبت بیاد و بوسه بپیغام تا بکی
این غایبانه بازی ما کم نمی شود
من بوی جان فرستم و تو نکهت عبیر
باری درین میانه صبا کم نمی شود
روزی بود که با من مخلص یکی شوی
در کار بنده لطف خدا کم نمی شود
صد سال اگر وصال بود آرزو بجاست
این درد جان ستان بدوا کم نمی شود
اکنون که آمدی نظری هم نمی کنی
از نرگس تو رنگ حیا کم نمی شود
هر چند خیر بیش بود ذکر خیر بیش
نعمت زیاده کن که جزا کم نمی شود
یا رب چه خیر می کنی ای پادشاه حسن
کز پیش درگه تو گدا کم نمی شود
خون خوردنست کار فغانی بهجر و وصل
آسوده چون شوم که بلا کم نمی شود
بنمای رخ که از تو صفا کم نمی شود
صحبت بیاد و بوسه بپیغام تا بکی
این غایبانه بازی ما کم نمی شود
من بوی جان فرستم و تو نکهت عبیر
باری درین میانه صبا کم نمی شود
روزی بود که با من مخلص یکی شوی
در کار بنده لطف خدا کم نمی شود
صد سال اگر وصال بود آرزو بجاست
این درد جان ستان بدوا کم نمی شود
اکنون که آمدی نظری هم نمی کنی
از نرگس تو رنگ حیا کم نمی شود
هر چند خیر بیش بود ذکر خیر بیش
نعمت زیاده کن که جزا کم نمی شود
یا رب چه خیر می کنی ای پادشاه حسن
کز پیش درگه تو گدا کم نمی شود
خون خوردنست کار فغانی بهجر و وصل
آسوده چون شوم که بلا کم نمی شود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
معاذالله گرت با همدمان رغبت زیاد افتد
من بیتاب را از غصه آتش در نهاد افتد
دلم خواهد که ساید دیده بر اندام سیمینت
چه می گویم که از چشم جهان بینم سواد افتد
بخو وصلت روا می داشتم بر دیگران هجران
چه دانستم که فالم جمله بر عکس مراد افتد
رقیبان حال من باور نمی دارند اگر سوزم
الهی آتشی در مردم بد اعتقاد افتد
شبی در کلبه ی تاریک عاشق در نمی آیی
چرا با دوستان کس این چنین بد اعتماد افتد
مبر حاجت بغیر ایدل که در دست کسی نبود
اگر ناگه خدا خواهد که در کارت گشاد افتد
فغانی زین نظر بازی سیه شد نامه ات تا کی
خیالت با خط نو خیز و خال فتنه زاد افتد
من بیتاب را از غصه آتش در نهاد افتد
دلم خواهد که ساید دیده بر اندام سیمینت
چه می گویم که از چشم جهان بینم سواد افتد
بخو وصلت روا می داشتم بر دیگران هجران
چه دانستم که فالم جمله بر عکس مراد افتد
رقیبان حال من باور نمی دارند اگر سوزم
الهی آتشی در مردم بد اعتقاد افتد
شبی در کلبه ی تاریک عاشق در نمی آیی
چرا با دوستان کس این چنین بد اعتماد افتد
مبر حاجت بغیر ایدل که در دست کسی نبود
اگر ناگه خدا خواهد که در کارت گشاد افتد
فغانی زین نظر بازی سیه شد نامه ات تا کی
خیالت با خط نو خیز و خال فتنه زاد افتد