عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱۹
پیش هر تلخی نریزم آبروی خویشتن
می خورم قند از شکست آرزوی خویشتن
رشته این تنگ چشمان رنج باریک آورد
می کنم از جسم زار خود رفوی خویشتن
می فشارم، گر به حرف شکوه بگشاید دهن
چون سبو دستی که دارم بر گلوی خویشتن
در کف آیینه چون سیماب می لرزد به خویش؟
آنچنان لرزد دلم بر آبروی خویشتن
فارغم چون طوطی از حسن گلوسوز شکر
من که شکر می خورم از گفتگوی خویشتن
در غریبی چاره گرد یتیمی چون کنم؟
من که در دریا ندارم شستشوی خویشتن
پیش آن پاکیزه دامن، خانه نارفته ام
گر چه عمرم صرف شد در رفت و روی خویشتن
نیست ممکن این کشاکش از رگ جانم رود
تا نپیوندم به دریا آب جوی خویشتن
تا شدم چون نافه دور از ناف آهوی ختن
می فرستم قاصدی هر دم ز بوی خویشتن
چون به رنگ زرد من بر می خورد برگ خزان
زعفران می مالد از خجلت به روی خویشتن
بی خبر از پیچ و تاب هم سیه روزان نیند
می توان پرسید حال ما ز موی خویشتن
بارها نومید برگشتم ز دکان مسیح
به که خود باشم به همت چاره جوی خویشتن
چون غبارآلود می گردم ز خواب بی غمی
تازه می سازم به خون دل وضوی خویشتن
بس که صائب خویش را در عشق او گم کرده ام
می کنم از همنشینان جستجوی خویشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵۸
از خموشی مشت خاک بر دهان قال زن
تا قیامت خیمه در دارالامان حال زن
روزگاری رشته تاب آرزو بودی، بس است
چند روزی هم گره بر رشته آمال زن
چون حباب از بیضه هستی قدم بیرون گذار
در فضای بحر با موج سبکرو بال زن
مطربان را پست کن، از بار منت گل بچین
ساقیان را مست گردان، رطل مالامال زن
هر دل گرمی که بینی گرد او پروانه شو
هر لب خشکی که یابی بوسه چون تبخال زن
آنقدر با تن مدارا کن که جان صافی شود
خرمنت چون پاک گردد پای بر غربال زن
دانه یکدست می خواهند صائب روز حشر
کشت خود را بر محک از دیده غربال زن
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
گر ترا درد دل است از دیدگان قیفال زن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷۷
صبح شد ساقی نقاب دختر رز برفکن
زان لب شیرین، نمک در دیده ساغر فکن
آتشی در دل ز عشق لاابالی برفروز
آرزوی خام را چون عود در مجمر فکن
صیقلی کن سینه خود را ز موج اشک و آه
دفتر آیینه را در پیش اسکندر فکن
جمع کن خار و خس این دشت را چون گردباد
در گریبان سپهر و دیده اختر فکن
از صدف آیین دشمن پروری را یاد گیر
تیغ اگر بارد به فرقت، از دهن گوهر فکن
شهپر سالک سبکباری است در راه طلب
هر که دستار ترا خواهد، به پایش سرفکن
نعل وارونی است هر موجی درین دریای خون
هر کجا بیم خطر افزون بود لنگر فکن
آرمیدن شعله را مغلوب خاکستر کند
رخنه ها در سینه افلاک، چون مجمر فکن
دولت بیدار در زیر سر افتادگی است
خواب در هر جا که سنگینی کند، لنگر فکن
تا مگر صائب چراغ کشته ات روشن شود
چند روزی در گریبان خواب را اخگر فکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۹
چند گردد قسمت افسردگان گفتار من؟
تا به کی تلقین خون مرده باشد کار من؟
خاکیان از سیر و دور من کجا واقف شوند؟
آسمان جایی که باشد نقطه پرگار من
می زند موج حلاوت بوستان از ناله ام
اشک شبنم گریه تلخی است از گلزار من
گرم جولانی ندارد همچو من این خاکدان
داغها دارد زمین بر سینه از رفتار من
بال اقبال هما را در سعادت گستری
می شمارد فرد باطل سایه دیوار من
چون رگ کان نیست ممکن از گهر مفلس شود
هر رگ ابری که برخیزد ز دریا بار من
چون فلک، سیر مه و اختر دلم را وا نکرد
وا نشد زین ناخن و دندان گره از کار من
همچو قارون در ضمیر خاک پنهان گشته است
در ته گرد کسادی گوهر شهوار من
پیش من کفرست از یاد خدا غافل شدن
از رگ خواب است زنار دل بیدار من
نیست بی حاصلتری از من که پیر می فروش
برنمی گیرد به جامی جبه و دستار من
بر زبان و دل مرا جز گفتگوی عشق نیست
می جهد چون سنگ و آهن آتش از گفتار من
پنجه مرجان شود چون دست دریا رعشه دار
چون برآید ز آستین مژگان گوهربار من
از تب گرم است صائب شمع بر بالین مرا
از سرشک تلخ باشد شربت بیمار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰۳
مغز را آشفته می سازد دل پر شور من
پنبه برمی دارد از مینا می منصور من
جای حیرت نیست گر در خم نمی گیرد قرار
پاره شد زنجیر تاک از باده پر زور من
گر چه از داغ است در زیر سیاهی سینه ام
آب می گردد به چشم آفتاب از نور من
دامن دشت قناعت باغ و بستان من است
از کف دست سلیمان می گریزد مور من
گر چه بر من فکر روزی زندگی را تلخ ساخت
شش جهت شان عسل گردید از زنبور من
آه گرمی بود کز بی طاقتی قد می کشید
داشت شمعی بر سر بالین اگر رنجور من
سوده الماس می دارند از زخمم دریغ
آه اگر می خواست مرهم از کسی ناسور من
وای بر من گر نمی شد با هزاران زخم و داغ
سرد مهری های یاران مرهم کافور من
شد سیاهی صائب از داغ درون لاله محو
کی ندانم صبح خواهد شد شب دیجور من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱۱
از هواداران شود دایم مکدر شمع من
از پر پروانه دارد تیغ بر سر شمع من
پرتو منت کند دلهای روشن را سیاه
می شود دست حمایت آستین بر شمع من
از مروت می کند روشن چراغ خصم را
گر به ظاهر می شود خامش ز صرصر شمع من
گردنی در زیر تیغ از موم دارد نرم تر
در نظر دارد همانا بزم دیگر شمع من
زندگی نتوان به کوشش یافت، ورنه عمرها
غوطه زد در بحر ظلمت چون سکندر شمع من
باشد از جوش هواداران می روشن مرا
دارد از بال و پر پروانه ساغر شمع من
در شبستانی که دارد صد سمندر هر شرار
شد ز بی پروانگی ها تیر بی پر شمع من
گوهر خود را ز چشم زخم می دارد نگاه
گر نسازد دامن فانوس را تر شمع من
از زبان آتشینم عالم دل زنده شد
صد چراغ کشته را شد افسر زر شمع من
دیده گوهرشناسی نیست، ورنه بزم را
تازه رو دارد ز اشک پاک گوهر شمع من
سرد مهری صائب از جا درنمی آرد مرا
در گذار باد می سوزد به لنگر شمع من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱۹
پیش خونم شعله آتش سپر انداخته است
تیغ شاخ زعفران گردد ز رنگ خون من
ریشه خون من و جوهر به هم پیچیده است
کی ز تیغش می رود داغ پلنگ خون من؟
این سیاهی بر بیاض گردن او خال نیست
گردنش شد داغدار از دست رنگ خون من
در مذاق خنجر او کار شکر می کند
از شکر شیرینی رغبت شرنگ خون من
می کنم لوح مزار خویش از سنگ فسان
تا مگر آید برون تیغش ز سنگ خون من
خون مظلومان نمی خوابد چو خون کوهکن
می درد پهلوی خسرو را پلنگ خون من
بر بیاض گردنش صائب اگر چشم افکنی
می توان دیدن در آن آیینه رنگ خون من
دامنش چون لاله گون گردد ز رنگ خون من؟
خاک می مالد به لب تیغش ز ننگ خون من
کیست غیر از داور محشر، که روز بازخواست
دامن او را برون آرد ز چنگ خون من
بس که داغ سینه سوز مهر، خونم را مکید
بر سفیدی می زند چون صبح، رنگ خون من
ارغوان زار تجلی گریه گرم من است
طور را یک لقمه می سازد نهنگ خون من!
می کشم خود را ازین غیرت که دست افکنده است
بر بیاض گردن آن شوخ، ننگ خون من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳۱
ناله را درد از دل افگار می آرد برون
زخم ناخن نغمه را از تار می آرد برون
تنگدستی نفس را در حلقه فرمان کشد
کجروی را راه تنگ از مار می آرد برون
حسن برگیرد همان افتاده خود را ز خاک
سایه را مهر از ته دیوار می آرد برون
سرکشان را می تواند بر سر رحم آورد
هر که تیغ از قبضه کهسار می آرد برون
می خلد در دیده اش خار ندامت عاقبت
راه پیمایی که از پا خار می آرد برون
می برد داغ کلف هر کس که از رخسار ماه
سینه ما را هم از نگار می آرد برون
دید در آیینه گل هر که رخسار خزان
از گلستان دیده خونبار می آرد برون
زلف کافر را غبار خط مسلمان می کند
سر ز جیب سبحه این زنار می آرد برون
دامن از خار شلایین علایق جمع کن
کز گریبان صد گل بی خار می آرد برون
رشته جان را کند هر کس که صائب بی گره
سر ز جیب گوهر شهوار می آرد برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴۰
ساقی از میخانه عالمتاب می آید برون
گوهر شهوار خوب از آب می آید برون
عشق سرگردانیی دارد، ولی خون می خورد
کشتی هر کس ازین گرداب می آید برون
در فروغ عشق نور عقل گردیده است محو
وای بر شمعی که در مهتاب می آید برون
پیچ و تاب از جوهر شمشیر اگر بیرون رود
جان عاشق هم ز پیچ و تاب می آید برون
گریه ما بی قراران را عیار دیگرست
جای اشک از چشم ما سیماب می آید برون
صبح از خون شفق دامان خود را پاک کرد
همچنان از زخم ما خوناب می آید برون
بی ظهور عشق عاشق در حجاب نیستی است
ذره با خورشید عالمتاب می آید برون
دست تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گریست
از زمین ما به ناخن آب می آید برون
عقل در هر آب سهلی دست و پا گم می کند
عشق صائب سالم از غرقاب می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴۱
گوهر راز از دل بی تاب می آید برون
گنج ازین ویرانه چون سیلاب می آید برون
خورده ام از بس که خون دل ز جام زندگی
گر به خاکم خط کشی، خوناب می آید برون
بستن لب بر در روزی کند کار کلید
کوزه از خم پر شراب ناب می آید برون
از میان نازک او گر برآید پیچ و تاب
رشته جان هم ز پیچ و تاب می آید برون
می شود همچشم مجمر زود سقف خانه ام
گر چنین آه از دل بی تاب می آید برون
بس که از سوز دلم دیوار و در تفسیده است
خشک از ویرانه ام سیلاب می آید برون
روزیش خون جگر می گردد از دریای شیر
هر که بی می در شب مهتاب می آید برون
هر که از ناقص عیاری نیست خالص طاعتش
روسیاه از بوته محراب می آید برون
از نگاه کج دل نازک به خون غلطد مرا
از زمین من به ناخن آب می آید برون
از می گلگون یکی صد شد صفای عارضش
گوهر شهوار خوب از آب می آید برون
هر که صائب چون صدف بر لب زند مهر سکوت
از دهانش گوهر سیراب می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴۸
دل کجا از چنگ آن طناز می آید برون؟
کبک کی از عهده شهباز می آید برون؟
نام شاهان از اثر در دور می ماند مدام
از لب جام جم این آواز می آید برون
می شود از سرزنش سوز محبت شعله ور
شمع روشن از دهان گاز می آید برون
از حوادث هر که را سنگی به مینا می خورد
از دل خونگرم ما آواز می آید برون
از جفای چرخ کجرو می شود دل صیقلی
زنگ از آیینه در پرداز می آید برون
یار دمسازی مگر چون نی به فریادم رسد
ورنه از یک دست کی آواز می آید برون
از جفای چرخ کجرو می شود دل صیقلی
زنگ از آیینه در پرداز می آید برون
یار دمسازی مگر چون نی به فریادم رسد
ورنه از یک دست کی آواز می آید برون؟
با عصایی لشکر فرعون را موسی شکست
سحر کی از عهده اعجاز می آید برون؟
چون برون آمد به عزت یوسف از زندان تنگ؟
حرف ازان لبها به چندین ناز می آید برون
آنچنان کز برگ گل بی پرده گردد بوی گل
بیشتر از پرده پوشی راز می آید برون
بی محرک می شود صائب سخنور نکته سنج
نغمه بی مضراب اگر از ساز می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵۰
تا به عزم صید آن بی باک می آید برون
خون ز چشم حلقه فتراک می آید برون
تنگدستی راست لازم گریه بی اختیار
وقت بی برگی سرشک از تاک می آید برون
می خورد چون عیسی از سرچشمه خورشید آب
هر نهالی کز زمین پاک می آید برون
نیست ممکن دود را آتش عنانداری کند
آه بی تاب از دل غمناک می آید برون
ناتوانان را شود موج حوادث بال و پر
سالم از بحر خطر خاشاک می آید برون
خواجه می آید برون از فکر دنیای خسیس
دانه قارون اگر از خاک می آید برون
می شود از شعله غیرت دل خورشید آب
چون عرق زان روی آتشناک می آید برون
از ضعیفان می شود روشن چراغ سرکشان
بال آتش از خس و خاشاک می آید برون
زاهدان را نیست آه و ناله تر دامنان
دود بیش از هیزم نمناک می آید برون
جوش مستی می کند ما را خلاص از حبس خاک
دست ساغر گیر ما از تاک می آید برون
صبح عشرت می کنندش نام، این نادیدگان
آه سردی کز دل افلاک می آید برون
رزق اگر بر آدمی عاشق نمی باشد، چرا
از زمین گندم گریبان چاک می آید برون؟
نیست صائب کار هر کس سینه بر آتش زدن
از دو صد عاشق یکی بی باک می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵۳
از تن خاکی دل صد پاره می آید برون
این شرر آخر ز سنگ خاره می آید برون
نیست از بخت سیه دلهای روشن را غبار
روشن از خاکستر آتشپاره می آید برون
دل مخور ز اندیشه روزی که گندم از زمین
سینه چاک از شوق روزی خواره می آید برون
غنچه چون گل شد، ز حفظ بوی خود عاجز شود
آه بی تاب از دل صد پاره می آید برون
زان دل سنگین اگر جویم ترحم دور نیست
مومیایی هم ز سنگ خاره می آید برون
می شود در بی کسی این چشمه رحمت روان
شیرکی ز انگشت در گهواره می آید برون؟
چون حبابی می تواند بحر را در بر کشید؟
از تماشای تو کی نظاره می آید برون؟
می دهم تصدیع صائب چاره جویان را عبث
از علاج درد من کی چاره می آید برون؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵۸
دیده بی نور ما را کرد بینا پیرهن
بر چراغ مرده ما شد مسیحا پیرهن
گفت پیغمبر مپوشانید تن در نوبهار
چون نسازم در بهاران رهن صهبا پیرهن؟
پرده عصمت ندارد تاب دست انداز شوق
رو به کنعان کرد از دست زلیخا پیرهن
پنبه نتواند شدن بر چهره آتش نقاب
می کند پهلو تهی از سینه ما پیرهن
برگ گل را ره به آن اندام نازک داده است
سینه ام هرگز نخواهد صاف شد با پیرهن!
مردم چشم صدف دیگر نخواهد شد سفید
گر بشوید بخت من در آب دریا پیرهن
گرنه شب بر چشم مجنون آستین مالیده است
لاله چون افکنده بر دامان صحرا پیرهن؟
داغ ناسور مرا با پنبه راحت چه کار؟
جنگ دارد دست ماتم دیدگان با پیرهن
چون گل از زور جنون مجموعه چاکی شود
گر چو آتش بر تنم باشد ز خارا پیرهن
پرده ناموس را خواهم دریدن چوب حباب
بر تنم زندان شده است از زور صهبا پیرهن
صائب آن روزی که از دل داغ پنهان شعله زد
جامه فانوس شد بر پیکر ما پیرهن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴۵
دل نشکسته نتوان برد از ارض و سما بیرون
نمی آید مسلم دانه ای زین آسیا بیرون
نیفتی تا ز پا، دست طمع در آستین بشکن
عصا را می کنند این قوم از دست گدا بیرون
اگر آزاده ای بار لباس از دوش خود بفکن
که چون سرو از تن آزادگان آید قبا بیرون
کدامین سنگدل کرده است این نفرین، نمی دانم
که آرد شمع ما سر از گریبان صبا بیرون
نیارد، گر کند سر پنجه از فولاد و از آهن
ز دست این خسیسان سوزنی آهن ربا بیرون
نه ای تصویر دیبا، چند در بند قبا باشی؟
برای امتحان یک ره بیا زین تنگنا بیرون
مشو فارغ ز گردیدن که روزی در قدم باشد
همین آواز می آید ز سنگ آسیا بیرون
ز چشم غنچه تا خار سر دیوار خون گرید
کدامین مرغ رفت از باغ بی برگ و نوا بیرون
عجب نبود که چشم سوزن عیسی غبار آرد
اگر خواهد که خاری آورد از پای ما بیرون
پر کاهی توانایی ندارد پیکر زارم
مگر آرد مرا از خانه جذب کهربا بیرون
ز چرخ پست فطرت مردمی جستن به آن ماند
که خواهی آوری از بیضه کرکس هما بیرون
اگر افتد به چشم جام، چشم سرمه دار او
می آید از گلوی شیشه دیگر بی صدا بیرون
به دست طفل محجوبی سپردم غنچه دل را
که دست از آستین هرگز نیارد از حیا بیرون
چه بال و پر گشاید دانه تا زیر زمین باشد؟
سبک چون روح، صائب زین تن خاکی بیا بیرون
ز ناقص طینتان صائب عبث چشم وفا دارم
زمین شوره چون می آورد مردم گیا بیرون؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۲
داغ بر دل شدم از انجمن یار برون
دست خالی نتوان رفت ز گلزار بیرون
باد زنجیری این راه پر از پیچ و خم است
دل چسان آید ازان طره طرار برون؟
در ریاضی که بود دیده بلبل شبنم
نرود بوی گل از رخنه دیوار برون
گر چه باریک چو سوزن شدم از دقت فکر
رهروی را نکشیدم ز قدم خار برون
دل سرمست اگر بار امانت نکشد
کیست آید دگر از عهده این کار برون؟
بی محرک نشود هیچ سخنور گویا
نغمه بی زخمه نیاید ز رگ تار برون
هر که اوقات کند صرف به نقادی خلق
می رود زود تهیدست ز بازار برون
کجی از طینت نادان به نصیحت نرود
که نیاید به فسون پیچ و خم از مار برون
رخنه در سد سکندر کند آسان صائب
هر که آید ز پس پرده پندار برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۳
حذر کن از عرق روی لاله رخساران
که می کند به دل سنگ رخنه این باران
دو چشم شوخ تو با یکدگر نمی سازند
که در خرابی هم یکدلند میخواران
همیشه داغ دل دردمند من تازه است
که شب خموش نگردد چراغ بیماران
مرا ز گریه چه حاصل، که چاک سینه ابر
رفوپذیر نگردد به رشته باران
عنان به طول امل می دهی، نمی دانی
که مغز آدمیان است رزق این ماران
ز همرهان گرانبار خود مشو غافل
مرو ز قافله ها پیش چون سبکباران
گناه باده پرستان به توبه نزدیک است
خدا پناه دهد از غرور هشیاران!
به آب تیغ شود شسته عاقبت صائب
غبار خواب ز چشم و دل ستمکاران
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۸
مخور ز حرف خنک بر دماغ سوختگان
حذر کن از دل پر درد و دماغ سوختگان
نمی شود ز سیه خانه لیلی ما دور
همیشه زیر سیاهی است داغ سوختگان
ز جام لاله سیراب شد مرا روشن
که می ز خویش برآرد ایاغ سوختگان
بهار تازه کند داغ تخم سوخته را
ز می شکفته نگردد دماغ سوختگان
ز لاله زار دلم تا شکفت دانستم
که مرهم دگران است داغ سوختگان
ز نور زنده دلی آب زندگی خورده است
ز باد صبح نمیرد چراغ سوختگان
چه نعمتی است ندارند بیغمان صائب
خبر ز چاشنی درد و داغ سوختگان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴۶
زمین به لرزه درآید ز دل تپیدن من
شود سپهر زمین گیر از آرمیدن من
شکوه دانه من تا به آسمان چه کند
دو نیم شد جگر خاک از دمیدن من
گذشت عمر به خامی، مگر قضا افکند
به آفتاب قیامت ثمر رسیدن من؟
توان شنیدن آواز حلقه در مرگ
اگر گران نبود گوش از خمیدن من
هزار مرحله را چون جرس دل شبها
توان برید به آواز دل تپیدن من
مرا چو آبله بگذار تا شوم پامال
نمی رسد چو به کس فیضی از رسیدن من
فغان که زیر فلک نیست آنقدر میدان
که داد وحشت خاطر دهد رمیدن من
هزار فتنه خوابیده چون شراب کهن
نهفته است در آغوش آرمیدن من
درین ریاض چو چشم آن ضعیف پروازم
که برگ کاه شود مانع پریدن من
ز ریشه کند دو صد سرو پای در گل را
به جستجوی تو از خود برون دویدن من
مرا چو صبح به دست دعا نگه دارید
که روشن است جهان از نفس کشیدن من
حیات من به تماشای گلعذاران است
ز راه چشم چو شبنم بود چریدن من
ز بوریا نتوان شعله را به دام کشید
قفس چگونه شود مانع پریدن من؟
چه شد که گوش به حرفم نکرد، می دانم
که هست گوش بر آواز دل تپیدن من
عیار آن لب شیرین و ساعد سیمین
توان گرفتن از دست و لب گزیدن من
ز بس که تلخی دوران کشیده ام صائب
دهان مار شود تلخ از گزیدن من
من آن رمیده غزالم درین جهان صائب
که در جدایی خلق است آرمیدن من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵۸
ز بی قراری من می کند سفر بالین
ز دست خویش کنم چو سبو مگر بالین
همان ز پستی بالین نمی برد خوابم
ز گرد بالش گردون کنم اگر بالین
ز بی قراری من چون سپند جست از جای
نشست هر که مرا چون چراغ بر بالین
ز گرمی جگرم لعل آتشین گردد
به وقت خواب کنم خشت خام اگر بالین
ز دست و تیغ خزان گوییا خبر دارد
که می کند گل این بوستان سپر بالین
مرا سری است که چون لاله داغدار شود
کنم ز کاسه زانوی خود اگر بالین
عجب نباشد اگر بال و پر برون آرد
کشید از سر من بس که دردسر بالین
کسی به ملک غریبی عزیز می گردد
که در وطن کند از سنگ چون گهر بالین
چگونه خواب پریشان نسازدم بیدار؟
که کج گذاشت مرا زلف زیر سر بالین
مرا به داغ جنون نیست الفت امروزی
همیشه داشت ز سرگرمیم خطر بالین
رهین پرتو منت چرا شوم صائب؟
مرا که از تب گرم است شمع بر بالین