عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
جویای تو با کعبهٔ گل کار ندارد
آیینهٔ ما روی به دیوار ندارد
در حلقهٔ این زهدفروشان نتوان یافت
یک سبحه که شیرازهٔ زنّار ندارد
هر لحظه به رنگ دگر از پرده بر آیی
دل بردن ما این همه در کار ندارد
از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت
هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد
در هر شکن زلف گره‌گیر تو دامیست
این سلسله یک حلقهٔ بیکار ندارد
ما گوشه‌نشینان چمن‌آرای خیالیم
در خلوت ما نکهت گل بار ندارد
بلبل ز نظربازی شبنم گله‌مند است
مسکین خبر از رخنهٔ دیوار ندارد
پیش ره آتش ننهند چوب خس و خار
صائب حذر از کثرت اغیار ندارد
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
دل را به زلف پرچین، تسخیر می‌توان کرد
این شیر را به مویی، زنجیر می‌توان کرد
هر چند صد بیابان وحشی‌تر از غزالیم
ما را به گوشهٔ چشم، تسخیر می‌توان کرد
از بحر تشنه چشمان، لب خشک باز گردند
آیینه را ز دیدار، کی سیر می‌توان کرد؟
ما را خراب‌حالی، از رعشهٔ خمارست
از درد باده ما را، تعمیر می‌توان کرد
در چشم خرده بینان، هر نقطه صد کتاب است
آن خال را به صد وجه، تفسیر می‌توان کرد
گر گوش هوش باشد، در پردهٔ خموشی
صد داستان شکایت، تقریر می‌توان کرد
از درد عشق اگر هست، صائب تورا نصیبی
از ناله در دل سنگ، تاثیر می‌توان کرد
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
جذبهٔ شوق اگر از جانب کنعان نرسد
بوی پیراهن یوسف به گریبان نرسد
در مقامی که ضعیفان کمر کین بندند
آه اگر مور به فریاد سلیمان نرسد!
تو و چشمی که ز دلها گذرد مژگانش
من و دزدیده نگاهی که به مژگان نرسد
هر که از دامن او دست مرا کوته کرد
دارم امید که دستش به گریبان نرسد!
شعلهٔ شوق من از پا ننشیند صائب
تا دل تشنه به آن چاه زنخدان نرسد
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
به زیر چرخ دل شادمان نمی‌باشد
گل شکفته درین بوستان نمی‌باشد
خروش سیل حوادث بلند می‌گوید
که خواب امن درین خاکدان نمی‌باشد
به هر که می‌نگرم همچو غنچه دلتنگ است
مگر نسیم درین گلستان نمی‌باشد؟
به طاقت دل آزرده اعتماد مکن
که تیر آه به حکم کمان نمی‌باشد
به یک قرار بود آب، چون گهر گردد
بهار زنده‌دلان را خزان نمی‌باشد
کناره کردن از افتادگان مروت نیست
کسی به سایهٔ خود سرگران نمی‌باشد
مکن کناره ز عاشق، که زود چیده شود
گلی که در نظر باغبان نمی‌باشد
هزار بلبل اگر در چمن شود پیدا
یکی چو صائب آتش‌زبان نمی‌باشد
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
از جلوهٔ تو برگ ز پیوند بگسلد
نشو و نما ز نخل برومند بگسلد
طفل از نظارهٔ تو ز مادر شود جدا
مادر ز دیدن تو ز فرزند بگسلد
دامن کشان ز هر در باغی که بگذری
از ریشه سرو رشتهٔ پیوند بگسلد
چون نی نوازشی به لب خویش کن مرا
زان پیشتر که بند من از بند بگسلد
این رشتهٔ حیات که آخر گسستنی است
تا کی گره به هم زنم و چند بگسلد؟
در جوش نوبهار کجا تن دهد به بند؟
دیوانه‌ای که فصل خزان بند بگسلد
آدم به اختیار نیامد برون ز خلد
صائب چگونه از دل خرسند بگسلد؟
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
دل را نگاه گرم تو دیوانه می‌کند
آیینه را رخ تو پری خانه می‌کند
دل می‌خورد غم من و من می‌خورم غمش
دیوانه غمگساری دیوانه می‌کند
آزادگان به مشورت دل کنند کار
این عقده کار سبحهٔ صددانه می‌کند
ای زلف یار، سخت پریشان و درهمی
دست بریدهٔ که ترا شانه می‌کند؟
غافل ز بیقراری عشاق نیست حسن
فانوس پرده‌داری پروانه می‌کند
یاران تلاش تازگی لفظ می‌کنند
صائب تلاش معنی بیگانه می‌کند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
کو جنون تا خاک بازیگاه طفلانم کنند؟
روبه هر جانب که آرم، سنگبارانم کنند
هست بیماری مرا صحت چو چشم دلبران
می‌شوم معمورتر چندان که ویرانم کنند
تازه چون ابرست از تردستیم روی زمین
می‌شود عالم پریشان، گر پریشانم کنند
بسته‌ام چشم از تماشای زلیخای جهان
چشم آن دارم که با یوسف به زندانم کنند
می‌فشارم چون صدف دندان غیرت بر جگر
گر به جای آبرو، گوهر به دامانم کنند
گر به دست افتد چو ماه نو، لب نانی مرا
خلق از انگشت اشارت تیربارانم کنند
نور من چون برق صائب پرده‌سوز افتاده است
نیستم شمعی که پنهان زیر دامانم کنند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
من نمی‌آیم به هوش از پند، بیهوشم گذار
بحر من ساحل نخواهد گشت، در جوشم گذار
گفتگوی توبه می‌ریزد نمک در ساغرم
پنبه بردار از سر مینا و در گوشم گذار
از خمار می گرانی می‌کند سر بر تنم
تا سبک گردم، سبوی باده بر دوشم گذار
کرده‌ام قالب تهی از اشتیاقت، عمرهاست
قامت چون شمع در محراب آغوشم گذار
گر به هشیاری حجاب حسن مانع می‌شود
در سر مستی سری یک بار بر دوشم گذار
شرح شبهای دراز هجر از زلف است بیش
پنبه‌ای بر لب ازان صبح بناگوشم گذار
می‌چکد چون شمع صائب آتش از گفتار من
صرفه در گویایی من نیست، خاموشم گذار
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
تا چند گرد کعبه بگردم به بوی دل؟
تا کی به سینه سنگ زنم ز آرزوی دل؟
افتد ز طوف کعبه و بتخانه در بدر
سرگشته‌ای که راه نیابد به کوی دل
ساحل ز جوش سینهٔ دریاست بی خبر
با زاهدان خشک مکن گفتگوی دل
در هر شکست، فتح دگر هست عشق را
پر می‌شود ز سنگ ملامت سبوی دل
طفل بهانه‌جو جگر دایه می‌خورد
بیچاره آن کسی که شود چاره‌جوی دل
میخانه است کاسهٔ سر فیل مست را
صائب ز خود شراب برآرد سبوی دل
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
رفتی و در رکاب تو رفت آبروی گل
چون سایه در قفای تو افتاد بوی گل
ناز دم مسیح گران است بر دلم
این خار را نگر که گرفته است خوی گل
آبی نزد بر آتش بلبل درین بهار
خالی است از گلاب مروت سبوی گل
از گلشنی که دست تهی می‌رود نسیم
پر کرده‌ام چو غنچه گریبان ز بوی گل
شرم رمیده را نتوان رام حسن کرد
رنگ پریده باز نیاید به روی گل
کردم نهفته در دل صد پاره راز عشق
غافل که بیش می‌شود از برگ، بوی گل
صائب تلاش قرب نکویان نمی‌کنم
چشم ترست حاصل شبنم ز روی گل
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
دست در دامن رنگین بهاری نزدم
ناخنی بر دل گلزار چو خاری نزدم
شبنمی نیست درین باغ به محرومی من
که دلم خون شد و بر لاله عذاری نزدم
ساختم چون خیس گرداب به سرگردانی
دست چون موج به دامان کناری نزدم
در شکست دل من چرخ چرا می‌کوشد؟
سنگ بر شیشهٔ پیمانه گساری نزدم
گشت خرج کف افسوس حنای خونم
بوسه بر پای بلورین نگاری نزدم
به چه تقصیر زرم قسمت آتش گردید؟
خنده چون گل به تهیدستی خاری نزدم
گر چه چون شانه دو صد زخم نمایان خوردم
دست صائب به سر زلف نگاری نزدم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
دو عالم شد ز یاد آن سمن سیما فراموشم
به خاطر آنچه می‌گردید، شد یکجا فراموشم
نمی‌گردد ز خاطر محو، چون مصرع بلند افتد
شدم خاک و نشد آن قامت رعنا فراموشم
چه فارغبال می‌گشتم درین عالم، اگر می‌شد
غم امروز چون اندیشهٔ فردا فراموشم
ز چشم آن کس که دور افتاد، گردد از فراموشان
من از خواری، به پیش چشم، از دلها فراموشم
سپند او شدم تا از خودی آسان برون آیم
ندانستم شود برخاستن از جا فراموشم
ز من یک ذره تا در سنگ باشد چون شرر باقی
نخواهد شد هوای عالم بالا فراموشم
نه از منزل، نه از ره، نه ز همراهان خبر دارم
من آن کورم که رهبر کرده در صحرا فراموشم
به استغنا توان خون در جگر کردن نکویان را
ولی از دیدنش می گردد استغنا فراموشم
نیم من دانه‌ای صائب بساط آفرینش را
که در خاک فراموشان کند دنیا فراموشم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
می‌کنم دل خرج، تا سیمین بری پیدا کنم
می‌دهم جان، تا ز جان شیرین‌تری پیدا کنم
هیچ کم از شیخ صنعان نیست درد دین من
به که ننشینم ز پا تا کافری پیدا کنم
تا ز قتل من نپردازد به قتل دیگری
هر نفس چون شمع می‌خواهم سری پیدا کنم
رشتهٔ عمرم ز پیچ و تاب می‌گردد گره
تا ز کار درهم عالم، سری پیدا کنم
از بصیرت نیست آسودن درین ظلمت سرا
دست بر دیوار مالم تا دری پیدا کنم
این قفس را آنقدر مشکن به هم ای سنگدل
تا من بی‌دست و پا بال و پری پیدا کنم
می‌گرفتم تنگ اگر در غنچگی بر خویشتن
می‌توانستم چو گل مشت زری پیدا کنم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
چه بود هستی فانی که نثار تو کنم؟
این زر قلب چه باشد که به کار تو کنم؟
جان باقی به من از بوسه کرامت فرمای
تا به شکرانه همان لحظه نثار تو کنم
همه شب هاله صفت گرد دلم می‌گردد
که ز آغوش خود ای ماه، حصار تو کنم
چون سر زلف، امید من ناکام این است
که شبی روز در آغوش و کنار تو کنم
دام من نیست به آهوی تو لایق، بگذار
تا به دام سر زلف تو شکار تو کنم
آنقدر باش که خالی کنم از گریه دلی
نیست چون گوهر دیگر که نثار تو کنم
کم نشد درد تو صائب به مداوای مسیح
من چه تدبیر دل خسته ی زار تو کنم؟
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
دلم ز پاس نفس تار می‌شود، چه کنم
وگر نفس کشم افگار می‌شود، چه کنم
اگر ز دل نکشم یک دم آه آتشبار
جهان به دیدهٔ من تار می‌شود، چه کنم
چو ابر، منع من از گریه دور از انصاف است
دلم ز گریه سبکبار می‌شود، چه کنم
ز حرف حق لب ازان بسته‌ام، که چون منصور
حدیث راست مرا دار می‌شود، چه کنم
نخوانده بوی گل آید اگر به خلوت من
ز نازکی به دلم بار می‌شود، چه کنم
توان به دست و دل از روی یار گل چیدن
مرا که دست و دل از کار می‌شود، چه کنم
گرفتم این که حیا رخصت تماشا داد
نگاه پردهٔ دیدار می‌شود، چه کنم
نفس درازی من نیست صائب از غفلت
دلم گشوده ز گفتار می‌شود، چه کنم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
ازباد دستی خود، ما میکشان خرابیم
در کاسه سرنگونی، همچشم با حبابیم
با محتسب به جنگیم، از زاهدان به تنگیم
با شیشه‌ایم یکدل، یکرنگ با شرابیم
آن‌جاکه میکشانند، چون ابر تر زبانیم
آن‌جاکه زاهدانند، لب خشک چون سرابیم
در گوش عشقبازان، چون مژدهٔ وصالیم
در چشم می‌پرستان، چون قطرهٔ شرابیم
با خاص و عام یکرنگ، از مشرب رساییم
بر خار و گل سمن ریز، چون نور ماهتابیم
آنجاکه گل شکفته است، شبنم طراز اشکیم
آنجاکه خار خشک است، چشم تر سحابیم
چون می به مجلس آید، از ما ادب مجویید
تا نیست دختر رز، در پردهٔ حجابیم
در پلهٔ نظرها، هرگز گران نگردیم
ما در سواد عالم، چون شعر انتخابیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
از یار ز ناسازی اغیار گذشتیم
از کثرت خار از گل بی خار گذشتیم
این باده زیاد از دهن ساغر ما بود
مخمور ز لعل لب دلدار گذشتیم
جایی که سخن سبز نگردد، نتوان گفت
چون طوطی ازان آینه رخسار گذشتیم
خاری نشد آزرده به زیر قدم ما
چون سایهٔ ابر از سر گلزار گذشتیم
از خرقهٔ تزویر نچیدیم دکانی
مردانه ازین پردهٔ پندار گذشتیم
شد دست دعا خار به زیر قدم ما
از بس که ازین مرحله هموار گذشتیم
صائب چو گران بود به رنجور عیادت
از دیدن آن نرگس بیمار گذشتیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
ز گل فزود مرا خارخار خندهٔ تو
که نیست خندهٔ گل در شمار خندهٔ تو
مرا ز سیر گلستان نصیب خمیازه است
که نشکند قدح گل، خمار خندهٔ تو
شده است گل عبث از برگ سر بسر ناخن
گره گشایی دلهاست کار خندهٔ تو
گشود لب به شکر خنده غنچهٔ تصویر
نشد که گل کند از لب، بهار خندهٔ تو
در آی از درم ای صبح آرزومندان
که سوخت شمع من از انتظار خندهٔ تو
دهان غنچه به لب مهر دارد از شبنم
ز بس خجل شده در روزگار خندهٔ تو
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
زبان چو پسته شود سبز در دهن بی‌تو
گره چو نقطه شود رشتهٔ سخن بی‌تو
نفس گسسته چو تیری که از کمان بجهد
برون ز خانه دود شمع انجمن بی‌تو
صدف ز دوری گوهر، چمن ز رفتن گل
چنان به خاک برابر نشد که من بی‌تو
شود ز شیشهٔ خالی خمار می‌افزون
غبار دیده فزاید ز پیرهن بی‌تو
به چشم شبنم این بوستان گل افتاده است
ز بس گریسته در عرصهٔ چمن بی‌تو
ز ما توقع پیغام و نامه بیخبری است
گره فتاده به سررشتهٔ سخن بی‌تو
تو رفته‌ای به غریبی و از پریشانی
شده است شام غریبان مرا وطن بی‌تو
به روی گرم تو ای نوبهار حسن، قسم
که شد فسرده دل صائب از سخن بی‌تو
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
یارب آشفتگی زلف به دستارش ده
چشم بیمار بگیر و دل بیمارش ده
تا به ما خسته دلان بهتر ازین پردازد
دلی از سنگ خدایا به پرستارش ده
چاک چون صبح کن از عشق گریبانش را
سر چو خورشید به هر کوچه و بازارش ده
از تهیدستی حیرت زدگان بی‌خبرست
دستش از کار ببر، راه به گلزارش ده
سرمهٔ خواب ازان چشم سیه مست بشو
شمع بالین ز دل و دیدهٔ بیدارش ده
تا مگر با خبر از صورت عالم گردد
به کف آیینه‌ای از حیرت دیدارش ده
نیست از سنگ دلم، ورنه دعا می‌کردم
کز نکویان، به خود ای عشق سر و کارش ده
صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت
ای خداوند یکی یار جفا کارش ده