عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
به بوی می دو سه ژولیده مرقع پوش
میان دیر خرابات آمدیم به هوش
چو رطل می به دهان قنینه دوخته چشم
چو شیشه پنبه به وعظ سبو کشیده به گوش
ز هر چه فایده ای دیده بهره ور گشته
نهاده بر سخن راست گوش پندنیوش
به چرب و خشک رباب و چغانه در سازش
به خام و پخته پیمانه و سبو در جوش
همیشه کام به نور حضور در دامن
همیشه یار ز حسن خیال در آغوش
سروده با بت و مطرب چو با فرشته سحاب
چمیده با دف و ساغر چو با ستاره سروش
ز بس حرارت افکار سینه کوره نار
ز بس حلاوت گفتار کام چشمه نوش
به دوستی در دکان حیله دربسته
نه مکر و حیله خر از هم نه کبر و عشوه فروش
چو روز چند برین عیش و انبساط گذشت
یکی ز زمره ما در میانه شد خاموش
زدیم بانگ چو دیدیم خفته بر طرفی
ز مستی می سرشار زندگی مدهوش
پی بریدن پیوند جان ز جانانش
به سینه جان ز شکنج برآمدن به خروش
به حارسان بدن در مقام قطع وداع
همان نگار نهانی نهاده رو بر روش
به عزم آن که گذارد مقام برگردد
سر از دریچه نطق و دماغ و دیده و گوش
روان به وحدت حسنش شهادت آوردیم
نمود روی ز برقع نگار برقع پوش
حقیقت آن که چو عارف به حق شود واصل
به وجد خرقه چو پروانه افکند از دوش
جمال ذات حقیقی برآید از پرده
به پختگی چو رسد می فرونشیند جوش
گمان مدار که این کالبد شود باطل
دمد به جای قد و زلف سرو و مرزنگوش
به سعی اگرچه کسی ره به کنه او نبرد
ز عمر تا نفسی هست در تلاش بکوش
دکان چون و چرا بسته از درون و برون
به فضل عام دمادم به مهر نوشانوش
نظر به صورت ظاهر مکن «نظیری » را
یقین شناس که حق را بشر بود روپوش
میان دیر خرابات آمدیم به هوش
چو رطل می به دهان قنینه دوخته چشم
چو شیشه پنبه به وعظ سبو کشیده به گوش
ز هر چه فایده ای دیده بهره ور گشته
نهاده بر سخن راست گوش پندنیوش
به چرب و خشک رباب و چغانه در سازش
به خام و پخته پیمانه و سبو در جوش
همیشه کام به نور حضور در دامن
همیشه یار ز حسن خیال در آغوش
سروده با بت و مطرب چو با فرشته سحاب
چمیده با دف و ساغر چو با ستاره سروش
ز بس حرارت افکار سینه کوره نار
ز بس حلاوت گفتار کام چشمه نوش
به دوستی در دکان حیله دربسته
نه مکر و حیله خر از هم نه کبر و عشوه فروش
چو روز چند برین عیش و انبساط گذشت
یکی ز زمره ما در میانه شد خاموش
زدیم بانگ چو دیدیم خفته بر طرفی
ز مستی می سرشار زندگی مدهوش
پی بریدن پیوند جان ز جانانش
به سینه جان ز شکنج برآمدن به خروش
به حارسان بدن در مقام قطع وداع
همان نگار نهانی نهاده رو بر روش
به عزم آن که گذارد مقام برگردد
سر از دریچه نطق و دماغ و دیده و گوش
روان به وحدت حسنش شهادت آوردیم
نمود روی ز برقع نگار برقع پوش
حقیقت آن که چو عارف به حق شود واصل
به وجد خرقه چو پروانه افکند از دوش
جمال ذات حقیقی برآید از پرده
به پختگی چو رسد می فرونشیند جوش
گمان مدار که این کالبد شود باطل
دمد به جای قد و زلف سرو و مرزنگوش
به سعی اگرچه کسی ره به کنه او نبرد
ز عمر تا نفسی هست در تلاش بکوش
دکان چون و چرا بسته از درون و برون
به فضل عام دمادم به مهر نوشانوش
نظر به صورت ظاهر مکن «نظیری » را
یقین شناس که حق را بشر بود روپوش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
روی دل با دوست باید داشت در مرگ و نشاط
راست رفتی در محبت، راست رفتی در صراط
دوستی با دشمنان دوست دشمن دوستی است
تا نباشد دل موافق درنگیرد اختلاط
اعتدال از سرو باغ آموز نی از خار و گل
نه سراپا بستگی نی پای تا سر انبساط
چیست این گردون طلسمی بوالعجب تعویذ دهر
سر نمی آرد کسی بیرونش از خط و نقاط
آسمان دیریست دلگیرست از بازی خویش
لیک داو آخر نمی گردد که برچیند بساط
نیست در کل جهان جزوی که آن در کار نیست
نقطه ای کم می شود می ریزد از هم ارتباط
نظم عالم را حکیمی هست آخر، روشنست
حکمتش از استواری ز استواری احتیاط
خود عجب دارم که در کنه جمال خود رسد
کی توان یک ذات را گفتن محیطست و محاط
خیز فرض خود ادا فرما «نظیری » تا رویم
خواب در مسجد حرامست و اقامت در رباط
راست رفتی در محبت، راست رفتی در صراط
دوستی با دشمنان دوست دشمن دوستی است
تا نباشد دل موافق درنگیرد اختلاط
اعتدال از سرو باغ آموز نی از خار و گل
نه سراپا بستگی نی پای تا سر انبساط
چیست این گردون طلسمی بوالعجب تعویذ دهر
سر نمی آرد کسی بیرونش از خط و نقاط
آسمان دیریست دلگیرست از بازی خویش
لیک داو آخر نمی گردد که برچیند بساط
نیست در کل جهان جزوی که آن در کار نیست
نقطه ای کم می شود می ریزد از هم ارتباط
نظم عالم را حکیمی هست آخر، روشنست
حکمتش از استواری ز استواری احتیاط
خود عجب دارم که در کنه جمال خود رسد
کی توان یک ذات را گفتن محیطست و محاط
خیز فرض خود ادا فرما «نظیری » تا رویم
خواب در مسجد حرامست و اقامت در رباط
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
حکم جفا صحیح و امید وفا غلط
تعبیر تو درست ولی خواب ما غلط
ته کاسه سگ تو به ما کس نمی دهد
لاف گدا ز مکرمت پادشا غلط
یک فال خوب راست نشد بر زبان ما
شومی جغد ثابت و یمن هما غلط
در التماس ما سخن دوستان دروغ
در احتیاج ما مدد آشنا غلط
آخر از آن جمال فروغی دلیل ساز
دل کرده ره در آن سر زلف دو تا غلط
هرچند ما به غل و غش آییم در نظر
اما به خاصیت نکند کیمیا غلط
آن جا که حل و عقد به رد و قبول تست
حکم ستاره باطل و علم قضا غلط
تا سهو کار ما ز تو اصلاح می شود
خواهیم دیگری نکند غیر ما غلط
همت ز می فروش «نظیری » طلب که هست
اخبار خضر و چشمه آب بقا غلط
تعبیر تو درست ولی خواب ما غلط
ته کاسه سگ تو به ما کس نمی دهد
لاف گدا ز مکرمت پادشا غلط
یک فال خوب راست نشد بر زبان ما
شومی جغد ثابت و یمن هما غلط
در التماس ما سخن دوستان دروغ
در احتیاج ما مدد آشنا غلط
آخر از آن جمال فروغی دلیل ساز
دل کرده ره در آن سر زلف دو تا غلط
هرچند ما به غل و غش آییم در نظر
اما به خاصیت نکند کیمیا غلط
آن جا که حل و عقد به رد و قبول تست
حکم ستاره باطل و علم قضا غلط
تا سهو کار ما ز تو اصلاح می شود
خواهیم دیگری نکند غیر ما غلط
همت ز می فروش «نظیری » طلب که هست
اخبار خضر و چشمه آب بقا غلط
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
در عشق کار بوده و سامان نبوده شرط
سر بوده و طریق گریبان نبوده شرط
گفتم چنان که درد دهندم دوا دهند
افغان که نام بردن درمان نبوده شرط
بر خلق بوده بیشتر آسان گریستن
با چشم خون فشان لب خندان نبوده شرط
طاعت به باد دادن و ایمان به پا زدن
در کیش گبر و دین مسلمان نبوده شرط
پیمانت استوار به صد نقض می شود
در عهد کس شکستن پیمان نبوده شرط
بهتان گنج بر دل مسکین نهاده اند
ورنه خراج، بر ده ویران نبوده شرط
در عین اتحاد حجاب از برای چیست
گر از نخست، حسرت و حرمان نبوده شرط
ناهید و زهره شاد نسازد به جام صوت
آن را که از ازل دل شادان نبوده شرط
در خواب می رسید به یوسف پیام مصر
آسودنش به مأمن کنعان نبوده شرط
منصور را که رخصت اظهار داده اند
غیر از قصاص و محنت زندان نبوده شرط
چون گو سر از نظاره «نظیری » به باد داد
خود را نمودن از سر میدان نبوده شرط
سر بوده و طریق گریبان نبوده شرط
گفتم چنان که درد دهندم دوا دهند
افغان که نام بردن درمان نبوده شرط
بر خلق بوده بیشتر آسان گریستن
با چشم خون فشان لب خندان نبوده شرط
طاعت به باد دادن و ایمان به پا زدن
در کیش گبر و دین مسلمان نبوده شرط
پیمانت استوار به صد نقض می شود
در عهد کس شکستن پیمان نبوده شرط
بهتان گنج بر دل مسکین نهاده اند
ورنه خراج، بر ده ویران نبوده شرط
در عین اتحاد حجاب از برای چیست
گر از نخست، حسرت و حرمان نبوده شرط
ناهید و زهره شاد نسازد به جام صوت
آن را که از ازل دل شادان نبوده شرط
در خواب می رسید به یوسف پیام مصر
آسودنش به مأمن کنعان نبوده شرط
منصور را که رخصت اظهار داده اند
غیر از قصاص و محنت زندان نبوده شرط
چون گو سر از نظاره «نظیری » به باد داد
خود را نمودن از سر میدان نبوده شرط
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
اگر تو نشنوی از ناله های زار چه حظ
وگر تو ننگری از چشم اشگبار چه حظ
درآ به مشرب روحانیان و واصل شو
معاشران تو مستان تو هوشیار چه حظ
به چشم ما در و دیوار بوستان مستند
تو را که باده نمی نوشی، از بهار چه حظ
نمک به سینه مجروح چاشنی بخشد
اگر غمی ندهندت ز غمگسار چه حظ
کلید قفل همه گنج ها به ما دادند
به دست ما چو ندادند اختیار چه حظ
گرم به پهلوی ساقی به بزم بنشانند
مرا که بی خود و مستم ز اعتبار چه حظ
ز عمر آن چه گرامی تر است در سفرست
مرا که دل به غریبی است از دیار چه حظ
به لاف هم تک برق و براق می تازم
برون نمی رودم مرکب از غبار چه حظ
هزار ذوق «نظیری » به درد نومیدیست
فریب وعده نباشد ز انتظار چه حظ
وگر تو ننگری از چشم اشگبار چه حظ
درآ به مشرب روحانیان و واصل شو
معاشران تو مستان تو هوشیار چه حظ
به چشم ما در و دیوار بوستان مستند
تو را که باده نمی نوشی، از بهار چه حظ
نمک به سینه مجروح چاشنی بخشد
اگر غمی ندهندت ز غمگسار چه حظ
کلید قفل همه گنج ها به ما دادند
به دست ما چو ندادند اختیار چه حظ
گرم به پهلوی ساقی به بزم بنشانند
مرا که بی خود و مستم ز اعتبار چه حظ
ز عمر آن چه گرامی تر است در سفرست
مرا که دل به غریبی است از دیار چه حظ
به لاف هم تک برق و براق می تازم
برون نمی رودم مرکب از غبار چه حظ
هزار ذوق «نظیری » به درد نومیدیست
فریب وعده نباشد ز انتظار چه حظ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
هنوز عارف و عامی نداشتند نزاع
که لای باده مقررر شد از برای صداع
مرید و مرشد و خادم تمام می دانند
که رند صومعه می می خورد به چنگ و سماع
غریب و عاشق و مستم خدا نگهدارد
ز شر شحنه غدار و مفتی طماع
اگر طبیب ترش روی دیر می میرد
چه غم ز تلخی صبر است چون بود نفاع
برین بساط تماشاگریم تا بینیم
چه می کند امل پهلوان و مرگ شجاع
رسوم تو ننهد مهر و ماه تا دوران
هزار بار نگوید به تنگم از اوضاع
پی خرید سرانجام کارها رفتند
به آن دیار که نایاب بود و قحط متاع
تو را اگرچه به این خاکیان رجوعی نیست
ضمیر غایب ابدال را به تست ارجاع
تو قدر ذره چه دانی «نظیری » از خورشید
که دیده تو ضعیفست از تمیز شعاع
که لای باده مقررر شد از برای صداع
مرید و مرشد و خادم تمام می دانند
که رند صومعه می می خورد به چنگ و سماع
غریب و عاشق و مستم خدا نگهدارد
ز شر شحنه غدار و مفتی طماع
اگر طبیب ترش روی دیر می میرد
چه غم ز تلخی صبر است چون بود نفاع
برین بساط تماشاگریم تا بینیم
چه می کند امل پهلوان و مرگ شجاع
رسوم تو ننهد مهر و ماه تا دوران
هزار بار نگوید به تنگم از اوضاع
پی خرید سرانجام کارها رفتند
به آن دیار که نایاب بود و قحط متاع
تو را اگرچه به این خاکیان رجوعی نیست
ضمیر غایب ابدال را به تست ارجاع
تو قدر ذره چه دانی «نظیری » از خورشید
که دیده تو ضعیفست از تمیز شعاع
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
فریب دختر رز خواهشیست نامسموع
به شرع غیرت ما، در طلاق نیست رجوع
اگر به شیشه شود می پری نمی ارزد
به نازهای خمارش کرشمه های طلوع
گل از کرشمه دمی از فساد بازآید
نه عاقلست که باور کند به فرض وقوع
من و خرد که مشیت به نور او اول
در آفرینش افلاک و ارض کرد شروع
چهل صباح که معجون خلق پروردند
حکیم کرده همین نشئه حاصل از مجموع
چنان که خوف و رجا از نتایج خرداند
بود نتیجه خوف و رجا خضوع و خشوع
اگر خرد ننماید ره ثواب و عقاب
ز قلب عشق نمی خیزد و ز عین دموع
نگاه مرد خردمند بر حقیقت کار
فقیه مدرسه درمانده اصول و فروع
به عقل نیز «نظیری » نمی توان رستن
مگر به جذبه عشقت خطا شود مرفوع
به شرع غیرت ما، در طلاق نیست رجوع
اگر به شیشه شود می پری نمی ارزد
به نازهای خمارش کرشمه های طلوع
گل از کرشمه دمی از فساد بازآید
نه عاقلست که باور کند به فرض وقوع
من و خرد که مشیت به نور او اول
در آفرینش افلاک و ارض کرد شروع
چهل صباح که معجون خلق پروردند
حکیم کرده همین نشئه حاصل از مجموع
چنان که خوف و رجا از نتایج خرداند
بود نتیجه خوف و رجا خضوع و خشوع
اگر خرد ننماید ره ثواب و عقاب
ز قلب عشق نمی خیزد و ز عین دموع
نگاه مرد خردمند بر حقیقت کار
فقیه مدرسه درمانده اصول و فروع
به عقل نیز «نظیری » نمی توان رستن
مگر به جذبه عشقت خطا شود مرفوع
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
کند همیشه به دل چشم روسیاه نزاع
گدای گرسنه دارد به پادشاه نزاع
چو روز حشر نقاب از جمال برداری
کند به چشم پراکنده بین نگاه نزاع
ز خلق و رای رخت پست طالعم چه کنم
نمی توان به فلک کرد و مهر و ماه نزاع
ضعیف افکن و مسکین کشند چشمانت
کنند مردم بدخو به بی گناه نزاع
حدیث بندگی و اجر می کنم به سپهر
نمی کنم به سر خواجگی و جاه نزاع
بلا و حادثه بر ما به حکم غمزه تست
به پشت گرمی سلطان کند سپاه نزاع
که داد ناله مظلوم می دهد فردا
کند برای تو داور به دادخواه نزاع
دل از عتاب تو خالی نمی توان کردن
صفای آینه ما به اشک و آه نزاع
بغیر معنی شکرت اگر به یاد آید
نفس به قول «نظیری » کند بر آه نزاع
گدای گرسنه دارد به پادشاه نزاع
چو روز حشر نقاب از جمال برداری
کند به چشم پراکنده بین نگاه نزاع
ز خلق و رای رخت پست طالعم چه کنم
نمی توان به فلک کرد و مهر و ماه نزاع
ضعیف افکن و مسکین کشند چشمانت
کنند مردم بدخو به بی گناه نزاع
حدیث بندگی و اجر می کنم به سپهر
نمی کنم به سر خواجگی و جاه نزاع
بلا و حادثه بر ما به حکم غمزه تست
به پشت گرمی سلطان کند سپاه نزاع
که داد ناله مظلوم می دهد فردا
کند برای تو داور به دادخواه نزاع
دل از عتاب تو خالی نمی توان کردن
صفای آینه ما به اشک و آه نزاع
بغیر معنی شکرت اگر به یاد آید
نفس به قول «نظیری » کند بر آه نزاع
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
نالم ز چرخ اگر نه بر افغان خورم دریغ
گریم به دهر اگرنه به طوفان خورم دریغ
بر گل شکر نشاند و خون جگر دهد
بر سفره سپهر به مهمان خورم دریغ
صبحم که بر صبوح خودم خوانده روزگار
خندم به طنز و بر لب خندان خورم دریغ
مهمان مسرفم که به ممسک رسیده ام
بر مرگ میزبان به سر خوان خورم دریغ
با جاهلان معجبم افتاده اختلاط
تحسین کنم به ظاهر و پنهان خورم دریغ
کارم به دوستی ریایی فتاده است
در مرگ دوستان به گریبان خورم دریغ
بیماری ضعیف خرد را علاج نیست
با حکمت مسیح به درمان خورم دریغ
دشوار کم شود اگر افسوس کم خورم
مشکل از آن فتاده که آسان خورم دریغ
بازآی تا به پای تو ریزم نثار خویش
من آن نیم که بهر تو بر جان خورم دریغ
شورابه ای که بر لبم از دیدگان چکد
دونم اگر به چشمه حیوان خورم دریغ
در آه و ناله عمر «نظیری » به سر رسید
سیر آمدم ز بس که پریشان خورم دریغ
گریم به دهر اگرنه به طوفان خورم دریغ
بر گل شکر نشاند و خون جگر دهد
بر سفره سپهر به مهمان خورم دریغ
صبحم که بر صبوح خودم خوانده روزگار
خندم به طنز و بر لب خندان خورم دریغ
مهمان مسرفم که به ممسک رسیده ام
بر مرگ میزبان به سر خوان خورم دریغ
با جاهلان معجبم افتاده اختلاط
تحسین کنم به ظاهر و پنهان خورم دریغ
کارم به دوستی ریایی فتاده است
در مرگ دوستان به گریبان خورم دریغ
بیماری ضعیف خرد را علاج نیست
با حکمت مسیح به درمان خورم دریغ
دشوار کم شود اگر افسوس کم خورم
مشکل از آن فتاده که آسان خورم دریغ
بازآی تا به پای تو ریزم نثار خویش
من آن نیم که بهر تو بر جان خورم دریغ
شورابه ای که بر لبم از دیدگان چکد
دونم اگر به چشمه حیوان خورم دریغ
در آه و ناله عمر «نظیری » به سر رسید
سیر آمدم ز بس که پریشان خورم دریغ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
تو این گشاد و گره ها به دام فکر مباف
امید نیست که عنقا برآید از پس قاف
درین دیار که ماییم آدمیت نیست
تو هر کجاش به بینی بگو چه شد انصاف
مرا ز سنت و حرمت سه انتخاب افتاد
امام ساده رخ و عشق پاک و باده صاف
ز علم و زهد و ورع بوی شید می آید
کجاست باده که از خود بشویم این اوصاف
جمال و جاه به حسن وفا صفا دارد
تو را که حسن وفا نیست از جمال ملاف
شجاعتی که برآیی به دیگران سهلست
اگر به خویش برآیی تهمتنی به مصاف
کی این جماعت جاهل خداشناس شوند
که در امور خلافت همی کنند خلاف
تو را چنان که تویی وصف می توانم کرد
خطیب شهر اگر تیغ می نهد به غلاف
نه عارف است که گفت از حسد «نظیری » را
چگونه صیت تو اقلیم را گرفت اطراف
ز لطف شه شده دیهیم پوش درزی شهر
چه حیرت است اگر جوهری شود صراف
امید نیست که عنقا برآید از پس قاف
درین دیار که ماییم آدمیت نیست
تو هر کجاش به بینی بگو چه شد انصاف
مرا ز سنت و حرمت سه انتخاب افتاد
امام ساده رخ و عشق پاک و باده صاف
ز علم و زهد و ورع بوی شید می آید
کجاست باده که از خود بشویم این اوصاف
جمال و جاه به حسن وفا صفا دارد
تو را که حسن وفا نیست از جمال ملاف
شجاعتی که برآیی به دیگران سهلست
اگر به خویش برآیی تهمتنی به مصاف
کی این جماعت جاهل خداشناس شوند
که در امور خلافت همی کنند خلاف
تو را چنان که تویی وصف می توانم کرد
خطیب شهر اگر تیغ می نهد به غلاف
نه عارف است که گفت از حسد «نظیری » را
چگونه صیت تو اقلیم را گرفت اطراف
ز لطف شه شده دیهیم پوش درزی شهر
چه حیرت است اگر جوهری شود صراف
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
درهای بسته واشد ز آه سحر مبارک
بانگ طلب برآمد دل را سفر مبارک
بالین ارجمندان خشت در مغان است
بر روی صبح خیزان باشد نظر مبارک
عشق از کمین برون تاخت عقل از میان برآمد
عجب و غرور بشکست فتح و ظفر مبارک
شب های درد و ماتم شد روز تا قیامت
این آفتاب تابان بر بام و در مبارک
بر جان و سر نلرزم در عاشقی که باشد
بسیار منفعت را اندک ضرر مبارک
فال سیاه روزی بر بخت بد شگون شد
آواز نوحه باشد بر نوحه گر مبارک
آنجا که عاشقانند اختر بعکس گردد
دل در بلا سعیدست جان در خطر مبارک
طفلی بعار بگذشت پیری به عیب آمد
نی بر سر پسر شگونم نی بر پدر مبارک
هان ای پسر که طفلی علم جفا میاموز
هرچند جهل شومست هست این قدر مبارک
کونین عرضه کردند بر همت «نظیری »
بگزید فقر و گفتا این مختصر مبارک
بانگ طلب برآمد دل را سفر مبارک
بالین ارجمندان خشت در مغان است
بر روی صبح خیزان باشد نظر مبارک
عشق از کمین برون تاخت عقل از میان برآمد
عجب و غرور بشکست فتح و ظفر مبارک
شب های درد و ماتم شد روز تا قیامت
این آفتاب تابان بر بام و در مبارک
بر جان و سر نلرزم در عاشقی که باشد
بسیار منفعت را اندک ضرر مبارک
فال سیاه روزی بر بخت بد شگون شد
آواز نوحه باشد بر نوحه گر مبارک
آنجا که عاشقانند اختر بعکس گردد
دل در بلا سعیدست جان در خطر مبارک
طفلی بعار بگذشت پیری به عیب آمد
نی بر سر پسر شگونم نی بر پدر مبارک
هان ای پسر که طفلی علم جفا میاموز
هرچند جهل شومست هست این قدر مبارک
کونین عرضه کردند بر همت «نظیری »
بگزید فقر و گفتا این مختصر مبارک
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
نقش دیبا چنان کشید فرنگ
که ز من برد دانش و فرهنگ
کفر از عشق و عشق از ایمان
چیست این فتنه ها و این نیرنگ
زمزمم سوخته است گو هندو
مشت خاکسترم فشان بر گنگ
وه که بر ما نوشته باده فروش
باده را سنگ و جام را پا سنگ
چند کورانه دست اندازیم
دامن کس نیاید اندر چنگ
زو همه نقش ها و او بی نقش
زو همه رنگ ها و او بی رنگ
گله در دوستی نمی گنجد
بس که شد راه دوستداری تنگ
به قضا تن دهم که در دریا
شادی گوهرست و خوف نهنگ
تو مکن ضرب زخمه را خارج
گر «نظیری » غلط کند آهنگ
که ز من برد دانش و فرهنگ
کفر از عشق و عشق از ایمان
چیست این فتنه ها و این نیرنگ
زمزمم سوخته است گو هندو
مشت خاکسترم فشان بر گنگ
وه که بر ما نوشته باده فروش
باده را سنگ و جام را پا سنگ
چند کورانه دست اندازیم
دامن کس نیاید اندر چنگ
زو همه نقش ها و او بی نقش
زو همه رنگ ها و او بی رنگ
گله در دوستی نمی گنجد
بس که شد راه دوستداری تنگ
به قضا تن دهم که در دریا
شادی گوهرست و خوف نهنگ
تو مکن ضرب زخمه را خارج
گر «نظیری » غلط کند آهنگ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
گر کشف حجب خواهی بستان می ناب اول
ور علم ازل جویی بگذر ز کتاب اول
در عشق مکش دفتر کاسرار لدنی را
گویند به وحی آخر آرند به خواب اول
خواهی به یکی آری دل را ز پریشانی
در معبد بت رویی چندیش بتاب اول
تا صاف ملایک را بر خاک تو پیمایند
در مدرسه بر سرکش دردی شراب اول
در حلقه نمی گنجی تا پخته نمی گردی
شرط است که میخواران سازند کباب اول
شاید به شب ظلمت رب ارنی گوییم
ما را به لب ساغر رفتست خطاب اول
تا هست دمی باقی محروم مکن ساقی
می ها به خم افکندیم با تو به حجاب اول
ما را به صد افسانه در خواب چو می کردی
از بهر چه می کردی بیدار ز خواب اول
در پیری و محرومی خوردیم می و خفتیم
گر دور ز سرگیری زین پیر خراب اول
سهلست اگر کاری برعکس صواب افتد
چون وضع جهان کردند از روی شتاب اول
بیش از همه می بارد بر کشت «نظیری » را
کو تخم نمی کارد بر فکر سحاب اول
ور علم ازل جویی بگذر ز کتاب اول
در عشق مکش دفتر کاسرار لدنی را
گویند به وحی آخر آرند به خواب اول
خواهی به یکی آری دل را ز پریشانی
در معبد بت رویی چندیش بتاب اول
تا صاف ملایک را بر خاک تو پیمایند
در مدرسه بر سرکش دردی شراب اول
در حلقه نمی گنجی تا پخته نمی گردی
شرط است که میخواران سازند کباب اول
شاید به شب ظلمت رب ارنی گوییم
ما را به لب ساغر رفتست خطاب اول
تا هست دمی باقی محروم مکن ساقی
می ها به خم افکندیم با تو به حجاب اول
ما را به صد افسانه در خواب چو می کردی
از بهر چه می کردی بیدار ز خواب اول
در پیری و محرومی خوردیم می و خفتیم
گر دور ز سرگیری زین پیر خراب اول
سهلست اگر کاری برعکس صواب افتد
چون وضع جهان کردند از روی شتاب اول
بیش از همه می بارد بر کشت «نظیری » را
کو تخم نمی کارد بر فکر سحاب اول
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
منادیست در آن کو که خون زنده سبیل
به عشق نیست زیان قاتل است اجر قتیل
نگاه بر ره مردان غیب دوخته ایم
هنوز دیده به گردی نکرده ایم کحیل
رسوم فقر و توکل درازدستی نیست
نشسته ایم که خرما در اوفتد ز نخیل
به اضطراب، پدید آمدیم و نیست شدیم
که در نهاد کرم بود، غایت تعجیل
جمال و جاه موافق به هم نساخته اند
قبای سرو قصیر است و قد سرو طویل
شقاوت ازلی را، علاج نتوان کرد
به مهد، جبهه بدخو سیه کنند از نیل
به بر و بحر زمین، فرصت اقامت نیست
به چار حد جهان می زنند طبل رحیل
دمی سه چار، شبستان عمر روشن دار
که روغنت به چراغ است و نور در قندیل
خوشی باغ و گلستان طلب، نه مزرع و ده
وظیفه گر نشود وجه می خداست کفیل
قدح کش و به چمن صنع حق تماشا کن
بسست سرو به تکبیر و مرغ در تهلیل
به جان مپیچ «نظیری » اگر جنان خواهی
که بوی باغ و چمن نشنود دماغ بخیل
به عشق نیست زیان قاتل است اجر قتیل
نگاه بر ره مردان غیب دوخته ایم
هنوز دیده به گردی نکرده ایم کحیل
رسوم فقر و توکل درازدستی نیست
نشسته ایم که خرما در اوفتد ز نخیل
به اضطراب، پدید آمدیم و نیست شدیم
که در نهاد کرم بود، غایت تعجیل
جمال و جاه موافق به هم نساخته اند
قبای سرو قصیر است و قد سرو طویل
شقاوت ازلی را، علاج نتوان کرد
به مهد، جبهه بدخو سیه کنند از نیل
به بر و بحر زمین، فرصت اقامت نیست
به چار حد جهان می زنند طبل رحیل
دمی سه چار، شبستان عمر روشن دار
که روغنت به چراغ است و نور در قندیل
خوشی باغ و گلستان طلب، نه مزرع و ده
وظیفه گر نشود وجه می خداست کفیل
قدح کش و به چمن صنع حق تماشا کن
بسست سرو به تکبیر و مرغ در تهلیل
به جان مپیچ «نظیری » اگر جنان خواهی
که بوی باغ و چمن نشنود دماغ بخیل
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
ما چو سیل این خار از اول به پشت پا زدیم
خیمه همچون گل ز مهد غنچه بر صحرا زدیم
کوه دانستیم دنیا را و خود را شاخ گل
از بغل مینا برآوردیم و بر خارا زدیم
جنس کنعان مصریان گفتند در بازار نیست
پیشتر راندیم رخش، از کاروان سودا زدیم
دهر ز اول بر سر کین است پندارد که ما
سنگ مریخ و زهل بر گنبد مینا زدیم
تکیه بر آب و سری پرباد نخوت چون حباب
هرزه وا کردیم چشم و غوطه در دریا زدیم
کس ز ما سرگشتگان ره بر مراد خود نیافت
بال و پر در جستجوی منزل عنقا زدیم
قصر فوق و کاخ ته جستیم از ما نبود
خوش به خلوتخانه بنشستیم و می تنها زدیم
غیرت ما با کسی، تار دوتایی برنتافت
بر خود آخر تاب همچون رشته یک تا زدیم
دلگشا دیدیم، صوت و نغمه امروز را
مهر نسیان بر سر افسانه فردا زدیم
سبزه وش شاید که راز خاک بر صحرا نهیم
باده حمرا ز جام لاله حمرا زدیم
کس حدیث آشنایی، در جواب ما نگفت
قفل خاموشی «نظیری » بر لب گویا زدیم
خیمه همچون گل ز مهد غنچه بر صحرا زدیم
کوه دانستیم دنیا را و خود را شاخ گل
از بغل مینا برآوردیم و بر خارا زدیم
جنس کنعان مصریان گفتند در بازار نیست
پیشتر راندیم رخش، از کاروان سودا زدیم
دهر ز اول بر سر کین است پندارد که ما
سنگ مریخ و زهل بر گنبد مینا زدیم
تکیه بر آب و سری پرباد نخوت چون حباب
هرزه وا کردیم چشم و غوطه در دریا زدیم
کس ز ما سرگشتگان ره بر مراد خود نیافت
بال و پر در جستجوی منزل عنقا زدیم
قصر فوق و کاخ ته جستیم از ما نبود
خوش به خلوتخانه بنشستیم و می تنها زدیم
غیرت ما با کسی، تار دوتایی برنتافت
بر خود آخر تاب همچون رشته یک تا زدیم
دلگشا دیدیم، صوت و نغمه امروز را
مهر نسیان بر سر افسانه فردا زدیم
سبزه وش شاید که راز خاک بر صحرا نهیم
باده حمرا ز جام لاله حمرا زدیم
کس حدیث آشنایی، در جواب ما نگفت
قفل خاموشی «نظیری » بر لب گویا زدیم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
ما قلم در آتش و دفتر در آب افکنده ایم
هرچه با آن خواهشی هست از حساب افکنده ایم
شب که در مستی سراغ کلبه ما کرده یی
جای غم شادی، برون از اضطراب افکنده ایم
کوی جان معمورتر داریم، از بازار دل
راه سلطان را به عمدا بر خراب افکنده ایم
ما گرفتاران بیدل، هرکجا نالیده ایم
لرزه بر عرش از دعای مستجاب افکنده ایم
بر سر انگشت نیاز ما، اثر بابی که دوش
طره مقصود را، در پیچ و تاب افکنده ایم
چاشنی گیرند مستان از دل پرشور ما
ما همان بر آتش از خامی کباب افکنده ایم
کفر و دین را از سوی باطن رسولان دردهند
ما غلط بینان نظرها در کتاب افکنده ایم
برنتابیم از فرشته منت باد مراد
ما که کشتی بر سر موج سراب افکنده ایم
از کرام الکاتبین منت «نظیری » کی کشیم
ما ز دیوان عمل حرف ثواب افکنده ایم
هرچه با آن خواهشی هست از حساب افکنده ایم
شب که در مستی سراغ کلبه ما کرده یی
جای غم شادی، برون از اضطراب افکنده ایم
کوی جان معمورتر داریم، از بازار دل
راه سلطان را به عمدا بر خراب افکنده ایم
ما گرفتاران بیدل، هرکجا نالیده ایم
لرزه بر عرش از دعای مستجاب افکنده ایم
بر سر انگشت نیاز ما، اثر بابی که دوش
طره مقصود را، در پیچ و تاب افکنده ایم
چاشنی گیرند مستان از دل پرشور ما
ما همان بر آتش از خامی کباب افکنده ایم
کفر و دین را از سوی باطن رسولان دردهند
ما غلط بینان نظرها در کتاب افکنده ایم
برنتابیم از فرشته منت باد مراد
ما که کشتی بر سر موج سراب افکنده ایم
از کرام الکاتبین منت «نظیری » کی کشیم
ما ز دیوان عمل حرف ثواب افکنده ایم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
تا به کی خیمه چو گل بر گذر باد زنم
عهد خوبی گذران بینم و فریاد زنم
حاصل مزرع آفت زدگان است آن گنج
من غلط قرعه به ویرانه و آباد زنم
بیش ازین شور نمی گنجد اگر کان نمک
بر جگرسوختگی های خدا داد زنم
مست شوقم می و خون درنظرم یکسانست
سر ز ساقی کشم و چنگ به جلاد زنم
خار حسرت به دل و خنده شادی بر لب
جام غم گیرم و خود نوشم و خوش باد زنم
شرح هجران تو بر مرغ گلستان خوانم
شانه زلف تو بر طره شمشاد زنم
گر مقیمان چمن از تو نشانم گویند
بوسه ها بر قدم بنده و آزاد زنم
قلم عقل ز بازیچه ساقی بشکست
خنده ها بر سبق و بر خط استاد زنم
منهدم گشت چو بنیاد وفا کعبه دل
حاکمی کو که ز بیداد بتان داد زنم
در گلستان چو حدیث قد آن سرو کنم
ناوکی بر دل صد پاره شمشاد زنم
من و ورد سحری نیست «نظیری » انصاف
راه میخانه روم، دوش به زهاد زنم
عهد خوبی گذران بینم و فریاد زنم
حاصل مزرع آفت زدگان است آن گنج
من غلط قرعه به ویرانه و آباد زنم
بیش ازین شور نمی گنجد اگر کان نمک
بر جگرسوختگی های خدا داد زنم
مست شوقم می و خون درنظرم یکسانست
سر ز ساقی کشم و چنگ به جلاد زنم
خار حسرت به دل و خنده شادی بر لب
جام غم گیرم و خود نوشم و خوش باد زنم
شرح هجران تو بر مرغ گلستان خوانم
شانه زلف تو بر طره شمشاد زنم
گر مقیمان چمن از تو نشانم گویند
بوسه ها بر قدم بنده و آزاد زنم
قلم عقل ز بازیچه ساقی بشکست
خنده ها بر سبق و بر خط استاد زنم
منهدم گشت چو بنیاد وفا کعبه دل
حاکمی کو که ز بیداد بتان داد زنم
در گلستان چو حدیث قد آن سرو کنم
ناوکی بر دل صد پاره شمشاد زنم
من و ورد سحری نیست «نظیری » انصاف
راه میخانه روم، دوش به زهاد زنم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
سوزن به دل از بخیه و پیوند شکستیم
از بی هنری دست هنرمند شکستیم
در عشق به کامی نرسیدیم که بسیار
عهد پدر و خاطر فرزند شکستیم
از بهر نهالی که نشاندیم به خاطر
بس شاخ تر و نخل برومند شکستیم
ما حلقه به گوش سخن عشق و جنونیم
در حقه نسیان گهر پند شکستیم
امروز نشد نقل عزیزان گله ما
صد بار من و تو به هم این قند شکستیم
هرگاه شنیدیم ز اخلاص حدیثی
طرف کلهی پیش خداوند شکستیم
تا روز مکیدیم سرانگشت حلاوت
زان قند که امشب ز شکرخند شکستیم
گفتیم به شادی مشو آلوده «نظیری »
لب خوش نشد از خنده و سوگند شکستیم
از بی هنری دست هنرمند شکستیم
در عشق به کامی نرسیدیم که بسیار
عهد پدر و خاطر فرزند شکستیم
از بهر نهالی که نشاندیم به خاطر
بس شاخ تر و نخل برومند شکستیم
ما حلقه به گوش سخن عشق و جنونیم
در حقه نسیان گهر پند شکستیم
امروز نشد نقل عزیزان گله ما
صد بار من و تو به هم این قند شکستیم
هرگاه شنیدیم ز اخلاص حدیثی
طرف کلهی پیش خداوند شکستیم
تا روز مکیدیم سرانگشت حلاوت
زان قند که امشب ز شکرخند شکستیم
گفتیم به شادی مشو آلوده «نظیری »
لب خوش نشد از خنده و سوگند شکستیم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
بسیار نظره کردم در گرم و سرد عالم
چشمی نشد بمالم از دود و گرد عالم
عزم رحیل دارم از شهربند دنیا
صوم وصال گیرم از آب خورد عالم
بر خاک رهگذارم افلاک پایمالم
خلوت نشین شهرم صحرانورد عالم
رخ می کنم به ناخن، لب می گزم به دندان
با خویش در نبردم، غالب نبرد عالم
از حسن آن پری وش، تا یافتم نشانی
دیوانه دوست گشتم، ویرانه گرد عالم
خشمی همه تبسم، تلخی همه حلاوت
در نیش نوش جان ها، در خار ورد عالم
ریزان ز من ثمرها، الوان ز من چمن ها
رنگی نه همچو بادم، از سرخ و زرد عالم
نابود هست و بودم، پندار در نمودم
چون نقطه زیادم، از نقش نرد عالم
نوبالغان این عهد، زن مشربند یکسر
مردانگی مجویید، از هیچ مرد عالم
زین خاکدان برستیم، وز اختران گذشتیم
ماییم صبح ثانی، خورشید فرد عالم
صبح از کف «نظیری » رطل گران کشیدیم
بر طبع شد گوارا، اندوه و درد عالم
چشمی نشد بمالم از دود و گرد عالم
عزم رحیل دارم از شهربند دنیا
صوم وصال گیرم از آب خورد عالم
بر خاک رهگذارم افلاک پایمالم
خلوت نشین شهرم صحرانورد عالم
رخ می کنم به ناخن، لب می گزم به دندان
با خویش در نبردم، غالب نبرد عالم
از حسن آن پری وش، تا یافتم نشانی
دیوانه دوست گشتم، ویرانه گرد عالم
خشمی همه تبسم، تلخی همه حلاوت
در نیش نوش جان ها، در خار ورد عالم
ریزان ز من ثمرها، الوان ز من چمن ها
رنگی نه همچو بادم، از سرخ و زرد عالم
نابود هست و بودم، پندار در نمودم
چون نقطه زیادم، از نقش نرد عالم
نوبالغان این عهد، زن مشربند یکسر
مردانگی مجویید، از هیچ مرد عالم
زین خاکدان برستیم، وز اختران گذشتیم
ماییم صبح ثانی، خورشید فرد عالم
صبح از کف «نظیری » رطل گران کشیدیم
بر طبع شد گوارا، اندوه و درد عالم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
ز خراش دم به رقت، ز گداز دل به دردم
دم آتشین بیانان بفسرد و گفت سردم
شده ام ز خویش قانع به خیال جلق و دلقی
نه به درد بازگشتم، نه ز دیده آب خوردم
دهم ار غذای مرغان به خیال دام و قیدم
کنم ار دعای یاران به هوای سرخ و زردم
نکنم قفا به بازی که دو شش نشسته نقشم
نشوم ز لعب فارغ که عقب فتاده نردم
به هوای ابر خیزم فکند ز پای ثقلم
به گذار سیل افتم نرود ز دیده گردم
به قطار کس نگنجم چه گران بها اسیرم
به عیار خس نیرزم چه بلند قدر مردم
بزنم ز ننگ سنگ و بکشم ز عار خنجر
به تهمتن ار درافتم بگریزد از نبردم
بپرم هزار پایه ره بسته قطع سازم
بجهم هزار پله پی مور در نوردم
به خزان و گل نپیچم نه ز قسم رنگ و بویم
به بهار و دی نسازم نه ز جنس گرم و سردم
وزد از کمین نسیمی زندم به موج دریا
که سحاب خشک مغزم نه ز خار و نی ز وردم
به سماع جان «نظیری » ز خودم خلاصیی ده
بفشان چنان غبارم، که غبار کس نگردم
دم آتشین بیانان بفسرد و گفت سردم
شده ام ز خویش قانع به خیال جلق و دلقی
نه به درد بازگشتم، نه ز دیده آب خوردم
دهم ار غذای مرغان به خیال دام و قیدم
کنم ار دعای یاران به هوای سرخ و زردم
نکنم قفا به بازی که دو شش نشسته نقشم
نشوم ز لعب فارغ که عقب فتاده نردم
به هوای ابر خیزم فکند ز پای ثقلم
به گذار سیل افتم نرود ز دیده گردم
به قطار کس نگنجم چه گران بها اسیرم
به عیار خس نیرزم چه بلند قدر مردم
بزنم ز ننگ سنگ و بکشم ز عار خنجر
به تهمتن ار درافتم بگریزد از نبردم
بپرم هزار پایه ره بسته قطع سازم
بجهم هزار پله پی مور در نوردم
به خزان و گل نپیچم نه ز قسم رنگ و بویم
به بهار و دی نسازم نه ز جنس گرم و سردم
وزد از کمین نسیمی زندم به موج دریا
که سحاب خشک مغزم نه ز خار و نی ز وردم
به سماع جان «نظیری » ز خودم خلاصیی ده
بفشان چنان غبارم، که غبار کس نگردم