عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
اگر گویی که حسن از رویِ من خاست
دروغی نیست در روی تو پیداست
بدین رفتار و شکل ای سرو قامت
به هرجا می روی کارِ تو بالاست
عجب سروی که اندر باغِ خوبی
چو بنشستی ز هر سو فتنه برخاست
دلا چون سوختی در زلف او پیچ
که شد بازار گرم و وقت سوداست
دل از زلفش نگه دار ای خیالی
که هندویی ست دزد و دست ناراست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ای که همه کار ما راست به تدبیر توست
غایت بهبود ماست هرچه به تقدیر توست
ما ز جهان غافلیم ورنه در او هر طرف
شهرت دلجوی تو حسن جهانگیر توست
مایهٔ گنج وفا جان خراب من است
چارهٔ مجنون عشق زلف چو زنجیر توست
ای که هوس می بری بندگیِ دوست را
مانع این سلطنت غایت تقصیر توست
یاز کرامت ملاف یا چو خیالی به صدق
پیروِ بخت جوان باش که او پیر توست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
باد بر زلف تو بگذشت که عنبر بوی است
گل مگر روی تو دیده ست که خندان روی است
بیش از این نیست به نقش دهنت نسبت من
که میان من واو تا به عدم یک موی است
خون به جو می رود از دیدهٔ مردم زین غم
کآب رو در ره سودای تو آب جوی است
جست و جوی دل گم گشتهٔ ما بر لب توست
نشنیدی که لب لعل بتان دلجوی است
نه خیالی سخن از زلف تو می گوید و بس
هرکه دیوانهٔ عشق است پریشان گوی است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
باز آی که خلوتگه جانم حرم توست
زیرا که تو شمعی و صفا در قدم توست
امیّد قبولِ همه بر حاصل خویش است
بی حاصلی ما به امید کرم توست
دل را ز غم چشم خوشت حال خراب است
وین طرفه که او را به چنین حال غم توست
ما مفلس عشقیم و گدایی صفت ماست
تو شاه جهانی و دو عالم علم توست
ای صبح چو بگذشت شب هجر خیالی
برخیز و به شادی نفسی زن که دم توست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
با شمع چو گفتم که نشان غم دل چیست
از سوزِ دل سوخته آهی زد و بگریست
گیرم که شوم ز آب خِضر زندهٔ جاوید
چون خاک نشد در ره تو خاک بر آن زیست
جایی که نهالِ قد رعنای تو باشد
گر سرو چمن باشد و نی هر دو مساویست
باشد که سگ کوی تو بر دیده نهد پای
ما را هوس این است از او پرس که بر چیست
شوخی که کشد تیغ جفا غمزهٔ یار است
یاری که از او خون خیالی طلبد کیست؟
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
به قتل خسته دلان غمزهٔ تو قانع نیست
وگرنه از طرف بنده هیچ مانع نیست
لبت چو دعویِ خون کرد غمزه تیغ کشید
حدیث منطقیان بی دلیل قاطع نیست
ز خدمت سگ کوی تو راحتی دیدم
به مردمی که کریم اند رنج ضایع نیست
به سعی ما سحری دولتی طلوع نکرد
چه سود کوشش بیچارگان چو طالع نیست
اسیر دام سر زلف توست مرغ دلم
قسم به طایر گردون که غیر واقع نیست
ز جام دور خیالی میِ غرور منوش
که شربتی ست فرح بخش لیک نافع نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
بیا که بی خبران را خبر ز روی نکو نیست
وگرنه چیست که عکسی ز نور طلعت او نیست
دلا بسوز که بی سوز دل اگر به حقیقت
شمامهٔ نفس مجمر است غالیه بو نیست
طریق موی شکافی چه سود بی خبران را
ز سرّ آن دهنش چون وقوف یک سر مو نیست
گذار دست سبو ساقیا و پای خمی گیر
چرا که چارهٔ کار غمش به دست سبو نیست
اگر تو محرم رازی خموش باش خیالی
که گویِ عشق به چوگان مرد بیهده گو نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
پیشِ رخِ تو قصّهٔ یوسف حکایت است
شاهی که شد گدایِ تو صاحب ولایت است
ای تا جور شکسته دلان را عزیز دار
کز پادشه مرادِ رعیّت رعایت است
غم نیست گر ز بخت نیابد کفایتی
سرمایهٔ قبول تو ما را کفایت است
روزم به شب رسید و خیالت ز سر نرفت
یاریّ او نگر تو به ما تا چه غایت است
جان از عنا و رنجِ خمارم به لب رسید
ساقی بیار باده که روز عنایت است
پیش لبش مگوی خیالی حدیث قند
جایی که لعل اوست چه جای کنایت است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
تا به خون ریزی غمت خنجر گرفت
کاکلت رسم جفا از سر گرفت
ماهِ رخسار تو را در جمع دوش
دید شمع و از خجالت درگرفت
لاله زآن دم ساقی بزم تو شد
کز سرمستی به کف ساغر گرفت
چون بلال خال مشکینت به خون
تشنه شد جا بر لب کوثر گرفت
از نم چشم خیالی عاقبت
سر به سر خاک درت گوهر گرفت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
تا دل از شوق گل رویت ره صحرا گرفت
در هوای سرو قدّت کار جان بالا گرفت
راست چون سروی ست نخل قامتت بر طرف چشم
کز ریاض جان وطن بر ساحل دریا گرفت
خاک کویت را ز آب دیده می دارم نگاه
تا نباشد هیچکس را بعد از این بر ما گرفت
ما و سودای سرِ زلفت که در بازار عمر
گر رود سرمایه نتوان ترک این سودا گرفت
گوشه گیرانِ کمان ابرویت را ترک چشم
هرچه گفت از سهم تیر غمزه در دل جا گرفت
با خیال نرگس مستت خیالی عاقبت
توبه بشکست و چو لاله ساغر صهبا گرفت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
تا سر زلف تو در دست صبا افتاده ست
دل سرگشته ام از رشک ز پا افتاده ست
تا نیفتد دلم از پا و سرشکم ز نظر
تو چه دانی که مرا بی تو چه ها افتاده ست
آب رو می بردم اشک و به سر می غلطد
هوس روی تو تا در سرِ ما افتاده ست
دلم افتاد به کوی تو و ناپیدا شد
بی خبر بود که داند که کجا افتاده ست؟
بیش در محنت هجران مخور ای دل غم من
غم خود خور تو که این کار تو را افتاده ست
ای طبیب از پی من رنج مبر بهر خدا
کز غمش کار خیالی به خدا افتاده ست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
تا سرو مرا عارض چون یاسمنی هست
در هر چمنی نغمه سرایی چو منی هست
سوگند به یاری که هوای دگرم نیست
روزی که مرا بر سر کویت وطنی هست
باور نتوان کرد که در باغ به خوبی
چون عارض تو یاسمنی یا، سمنی هست
ای شوخ که هیچت به دعاگو نظری نیست
بر گوی اگر از طرف او سخنی هست
زنهار که بر شیوهٔ آن چشم خیالی
فتنه نشوی ز آن که در آن فتنه فنی هست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
تا سنبل زلفت خبر از گلشن جان گفت
قدّت سخن از راستی سرو روان گفت
آنی ست تو را در مه رخسار که نتوان
تا روز قیامت صفت خوبی آن گفت
انوار دل و سوز زبان جست ز من شمع
ز آنست که دل راز تو پوشید و زبان گفت
خواهم که به جان راز سگ کوی تو گویم
امّا سخن دوست به دشمن نتوان گفت
تا دید خیالی که به از جان و جهانی
جان داد به سودای تو و ترک جهان گفت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
چمن را تا نسیمت در دماغ است
ز شادی غنچه را دل باغ باغ است
چو گیسو باز کردی رخ مپوشان
که حسن شب به دیدار چراغ است
تو برخور گرچه از خوان جمالت
نصیب جان عاشق درد و داغ است
چو عشق آمد درون سینه ای جان
تو فرما، کز توام باری فراغ است
خیالی ماجرای ما و زلفش
همان افسانهٔ طوطی و زاغ است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
دل به زاری دامن زلف جفا کارش گرفت
چون از او نگشاد کاری پای دیوارش گرفت
سرگران دارد ز خواب ناتوانی غمزه اش
باز تا خون کدامین چشم بیدارش گرفت
یارب آن طاووس باغ کیست کز رفتار او
کبک تعلیم خرامیدن ز رفتارش گرفت
هندوی دزد پریشان کار یعنی زلف را
سر همی برد و همانا بر سر کارش گرفت
کنج درویشی ست در عالم خیالی را و بس
گنج مقصودی که بعد از رنج بسیارش گرفت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دلم را مقام عبادت درِ اوست
زهی بخت آن دل که فرمانبرِ اوست
طفیل قد اوست هرجا که جانی ست
عجب سرو نازی که جانها برِ اوست
اگرچه خطش نیست چون غمزه جادو
ولیکن همه فتنه ها در سرِ اوست
دمادم ز اندیشه خون می خورد دل
چو قلب است لابد همین در خورِ اوست
خیالی به حشرت خط نیکنامی
همین بس که نام تو در دفترِ اوست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
دلم از دردِ فراق تو قوی افگار است
دیده در حسرت یاقوت تو گوهربار است
ای که گفتی خبری از تو صبا برد ولی
مشکل این است که او نیز چو من بیمار است
دور از او کار من آسان بکن ای غم ورنه
زندگی بی شرفِ صحبت جان دشوار است
شور لعل تو از آن بر دل من شیرین است
که میان من و او حقّ نمک بسیار است
با همه چهره فروزی و صفا صورت چین
پیش رخسار تو نقشی ست که بر دیوار است
ای خیالی چو غم فرقت او را جز صبر
چاره یی نیست، صبوری به غمش ناچار است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
دل ناگرفته خال تو در زلف جا گرفت
مرغی عجب به دامِ تو افتاد و پا گرفت
با سرو از لطافت قدّ تو بادِ صبح
هر نکته یی که گفت چمن از هوا گرفت
بر باد رفت حاصل عمر عزیز من
زین غم که باد دامن زلفت چرا گرفت
دل را گرفت شحنهٔ عشقت به دست قهر
چون قلب بود آخر کارش خدا گرفت
در فنّ زهد بنده خیالی طریقه یی
زاین خوبتر ندید که ترک ریا گرفت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
دل وصل تو می خواهد و دلخواست همین است
چیزی که مرا از تو تمنّاست همین است
گه گه گذرد سرو قدت بر گذر چشم
میلی که قدت را طرف ماست همین است
ما از دو جهان چشم به رخسار تو داریم
کآن قبله که منظور نظرهاست همین است
گفتم که قدت سروِ روان است تو از ناز
سر می کشی امّا سخن راست همین است
آیین وفا از تو خیالی نه کنون خواست
عمری ست که ما را ز تو درخواست همین است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
دلی که صرف تو شد نقد عشق قیمت اوست
چرا که قیمت هرکس به قدر همّت اوست
چو نیّت تو صواب است قبله حاجت نیست
بنای قبلهٔ عاشق بر اصل نیّت اوست
به قول پیر مغان بت پرست را چه گناه
چو هرچه هست نمودار عکس طلعت اوست
توانگری تو به زهد ای فقیه و مغروری
مرا که مفلس عشقم نظر به رحمت اوست
اگر به کعبهٔ وصلش نمی رسم غم نیست
همین بس است که همراه من محبّت اوست
قبول کن به غلامی خیالی خود را
که داغ بندگی تو نشان دولت اوست