عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
گر گلسه لطفدین گوزه، اول ماهپاره مز
مشکل که گلمیه گوزه آخر ستاره مز
بس کیسه لر که تیکمیشدی جور تیغنه
بیدرد بخیه قویمدی گوز آچه یاره مز
تا یمز فروغ جوهز مز تا وطنده یوق
اولمز چراغ حقسمه قاشدین شراره مز
دویدوک که بو جهان نه مقام قرار دور
آندم که دیر دیلر حرکت گاهواره مز
طوفان فتنه دور نه عجب گوزکی سویی تک
گر باسمسونک ایاغ آرایه کناره مز
عبرت گوزینده گورنجه بی اعتبار دور
دنیا کوچر دوز اتماقه گیتمز نظاره مز
دولمیش ز بسکه گوهر مز اول محیط دین
بیر قطره یک و لیک گو رو نماز کناره مز
واعظ یار اشمز بیزه جز دردمند لوق
بیچاره لوقدین اوزگه ندور داخلی چاره مز
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
باشد بکشت عمر تو برق فنا نفس
هردم که سرزند نه بذکر خدا نفس
گردم زنی ز عشق، ز هستی ببند لب؛
در بحر غوطه ور نتوان گشت با نفس
دردم چنان گداخت، که نتوان شناختن
کاین صورت منست در آیینه یا نفس
دیوار تن شکسته ز سیلاب زندگی
زان دم بدم کناره گزیند زما نفس
افتد چنانکه عضو برون رفته یی بجا
هردم چنان ز پیریم آید بجا نفس
با ما همیشه واعظ از آن در کشاکش است
خواهد که خویش را کشد از دست ما نفس
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
موج دریای محنتی است نفس
رگ ابر کدورتیست نفس
هر دم از زندگی که میگذرد
در پیش آه حسرتیست نفس
اهل دل را ز بی بقائی عمر
بر لب انگشت حسرتیست نفس
سرمه چشم عبرتیست نگاه
دود آه ندامتیست نفس
واعظ از دل همیشه تا به لبم
شاهراه شکایتی است نفس
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
شده است باب در ایام ما ز بس تلبیس
کسی چه داند کاین آدمست و آن ابلیس؟!
ز کین عدو شکند گو دلم بسنگ جفا
که هست چوب مکافات کرده ها در حیس
مجوی کام ز دونان، که نیست بی منت
بگیری ار همه عبرت ز خواجگان خسیس
خوری ز خوان جهان، غصه چون لئیمان چند؟
نه در خور است که همکاسگی کنی با پیس!
چنان خوشست میان دو یار جنسیت
که خوش نماست میان دو لفظ هم تجنیس
خوش آن کناره که همخوابه معنی بکراست
خموشی است سخنگوی و، درد عشق انیس
سخن چگونه شود دلنشین در آن کشور؟
که میدود ز پی مشتری، متاع نفیس!
چنان ز سختی دوران شکسته ام واعظ
که خامه ام شده از شرح آن شکسته نویس
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
نشود عاشق از فغان خاموش
کار دریا بود همیشه خروش
سخن از عشق، پخته میگردد
آب دایم خورد ز آتش جوش
کی شوی بزم شاه را قابل؟
نشوی تا ز اشک گوهر پوش
نتوانی گریختن زین تن
بسکه تنگت کشیده در آغوش
صبح پیری دمید، و از دم مرگ
میشود شمع هستیت خاموش
چشم دل را ز خاک شاه و گدا
هست گیتی دکان سرمه فروش
کشت ای دل ترا غم دنیا
باده تلخ پند من مینوش
چه غم رزق؟ کآسمان و زمین
میکشند آب و دانه تو بدوش!
حرف دنیا چو بگذرد واعظ
نیست دری ترا چو پنبه بگوش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
پیری آمد، نه جوانیست دگر از ما خوش
چون گل شمع بود بر سر ما گل ناخوش
وقت پیری نگه گرم بخوبان خنک است
سیر گلشن نبود فصل دی و سرما خوش!
خوش فشانده است ز آلایش کثرت دامن
چه عجب خاطر غمگین شود از صحرا خوش؟!
نیست دنیا، بجز از خانه پر مرداری
چون در آن کرده تو پاکیزه طبیعت جاخوش؟!
دو سه روزیست حیات تو و، ناخوش آن هم
بگذران ناخوشی این دو سه روز، اما خوش
غم درویش بود، آنکه توان تنها خورد
خوردن نعمت الوان، نبود تنها خوش
واعظ امروز بهر ناخوش و خوش، خوشدل باش
کآنچه ناخوش بود امروز، بود فردا خوش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
غیر از خدنگ مرگ، که آن راست جان غرض
کس را نگشته است روا در جهان غرض
باور مکن میان دو همدم یگانگی
چندانکه بر نخاسته است از میان غرض
تا حرف بی غرض نبود، نیست کارگر؛
باشد چو سنگ، بر دم تیغ زبان غرض
صورت برای معنی دل بسته است تن
نبود بغیر آینه ز آیینه دان غرض
کس را بود کدام غرض در جهان دگر؟
زین به که بر نیاید ازین ناکسان غرض
گیرد ز خاک، بی غرضی روی عزتت
خاکت کند بفرق زهر آستان غرض
در چاهسار فتنه و آشوب روزگار
گیرد ترا ز دست تأمل عنان غرض
واعظ شود ز بیغرضی هر غرض روا
اما بشرط آنکه نباشد در آن غرض
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
نیست ای دل محنت آباد جهان، جای نشاط
ابله آن کو میکند در وی تمنای نشاط
جز گل آتش نچیند باغبان از شاخ خشک
چند باشی آخر ان عمر جویای نشاط
شادکامیهای عالم، مایه ناکامی است
گریه ها چون ابر میخیزد ز دریای نشاط
لاله غم، سرخ دارد روی باغ عیش را
نیست غیر از نخل ماتم، گلشن آرای نشاط
از هجوم غم نیابد یک نفس جای درنگ
گر رسد واعظ بمحنت خانه ام پای نشاط
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
به پنج روزه حیاتست اعتبار غلط
نه یک غلط دو غلط، بلکه صد هزار غلط!
گذشت آنکه شکفتی دل از بهار و خزان
بود دگر طمع آن ز روزگار غلط!
طلب مکن ز جوانان کمال پیران را
که هست خواستن میوه از بهار غلط!
بدست باز فراغ و، بدشت صید عمل
بود گذشتن ازین دشت، بی شکار غلط!
رسید سیل علایق عنان گسسته و، هست
متاع دل نکشیدن به یک کنار غلط!
بود معارضه با ما به یک دو مصرع پوچ
چو تاختن به صف از طفل نی سوار غلط!
زباغ عمر گل بندگی بچین واعظ
نشستن است دگر دست در نگار غلط
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
نباشدم تن تنها، ز فوج دشمن باک
شرار را نبود از هجوم خرمن باک
ملایمت ز گزند زمانه آزاد است
ندارد آینه آب، از شکستن باک
خط از جمال خداداد، صرفه یی نبرد
چراغ مهر ندارد ز باد دامن باک
نمیکشد دل روشن، کدورت از دنیا
که چشم شعله ندارد ز دود گلخن باک
صف سپاه شهان را نه مانع اجلست
خزان ندارد از خار بست گلشن باک
دلم ز وعظ تو پروا نمیکند واعظ
بلی بلی نبود مرده را ز شیون باک!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
بگذشت زندگی همه در انتظار مرگ
اما چه زندگی؟ که نیامد بکار مرگ!
عینک بدیده نیست مرا، نور چشم من
چشمم چهار شد بره انتظار مرگ!
بر خاست گرد پیریم از شاهراه عمر
معلوم شد که میرسد اینک سوار مرگ!
از بهر دورباش حواسم ز راه او
گردیده پیریم ز عصا چوبدار مرگ
با هر دو پا بدام فتادم، چو قد خمید
پشت دو تاست، خم کمند شکار مرگ
بردیم مرده مرده بسر بسکه زندگی
امروز نیستیم غریب دیار مرگ
زین پیش جنس مرگ چنین رایگان نبود
برداشت دوریت ز میان اعتبار مرگ
آسوده ز اضطراب معیشت نمی شود
با خویشتن کسی ندهد تا قرار مرگ
واعظ، مرا نه پشت خم از ضعف پیری است
قد کرده ام دوتا، که روم زیر بار مرگ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
بیهوشی دولت را، مردن شمرد عاقل
آوازه رفعت را، شیون شمرد عاقل
اوضاع جهان دایم، مانند نفس باشد
هرآمد کاری را، رفتن شمرد عاقل
لب چون بطلب جنبد، در پیش کسان، آن را
بر شمع نکو نامی، دامن شمرد عاقل
آسایش عزلت را، گفتیم و، نفهمیدند
این مرتبه جویان را، کودن شمرد عاقل
در راه حذر جویی، تنگست ز بس فرصت
هر سودن مژگان را، خفتن شمرد عاقل
چون غرق عرق گردم، از شرم گنه واعظ
ز آسیب عذاب آن را، جوشن شمرد عاقل
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
نهادم عینک و، ملک عدم را بی خفا دیدم
ازین روزن عجب بستانسرای دلگشا دیدم!
گه از زور جوانیها و گه از ضعف پیریها
ازین ده روزه عمر بی بقا دیدی چه ها دیدم؟!
ز پا هرجا فتادم، عجز من شد دستگیر من
چه یاریها که در عالم ازین بیدست و پا دیدم
درین جزء زمان از کس ندیدم همرهی در کل
بغیر اینکه گاهی دستگیری از حنا دیدم
ز هم خواهند این خلق خدا نشناس کام دل
بسی جستم، همین درگاه حق را بی گدا دیدم!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
چو رنگ خویش، هردم انقلاب ساکنی دارم
چو جوش باده دایم اضطراب ساکنی دارم
ز خود هر چند بگریزم، همان در بند خود باشم
رم آهوی تصویرم، شتاب ساکنی دارم
مباش ای ساحل غم، چشم بر راهم؛که من کشتی
بسان جوهر تیغش در آب ساکنی دارم
دلم چون ساغر چشمت نه هر جاییست در محفل
برو ساقی، که من جام شراب ساکنی دارم
بیابان کرد شهر هستیم را چشم آهویی
که از بس حیرتش موج سراب ساکنی دارم
نباشد پای رفتن از دل من، بیقراری را
چو زلف خوبرویان پیچ و تاب ساکنی دارم
ز بس در گرد کلفت مانده ام از ناتوانیها
چو جوش سبزه در خاک اضطراب ساکنی دارم
نیامد عمر بر سر واعظ ایام جدایی را
ز بخت بد، چه چرخ و آفتاب ساکنی دارم؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
چو تار چنگ کند گوشمال غم سازم
چو مرغ رنگ بتنگست بال پروازم
رسید ضعف بجایی که نارساست اگر
کنند کوک بساز خموشی آوازم
ز بس جهان شده خالی ز دوستان صدیق
فرامشی بود امروز محرم رازم
بشوق بال و پر افشانی فضای عدم
چو گل همیشه گشاد است بال پروازم
بسان بید موله درین چمن واعظ
ز سرفکندگی خویشتن سرافرازم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
ز غم گر سوختم، نزدیک یار مهوش خویشم
شدم خاکستر، اما همنشین آتش خویشم
بهر جا باشد او، من دور گرد آن سر کویم
خیالش تا بدل جا کرده، من هجران کش خویشم
فلک را نیست جرم،این اضطراب از خویشتن دارم
در این مجمر شرار آسا سپند آتش خویشم
چو حرف وصل گوید، خویش را دور افگنم اول
برای صید مطلب تیر روی ترکش خویشم
سراپا گرچه واعظ هستیم باشد ازو، لیکن
شررسان در فلاخن، از فروغ آتش خویشم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
باین افتادگیها، مرد میدان دلیرانم
سراپا از شکستم پر، ولی زنجیر شیرانم
گریزان آنچنانم از میان مردم عالم
که وحشت میکنم تا درمیان گوشه گیرانم
بهر کس خویش را بندم، نسازد هفته یی بامن
تو گویی از سیه بختی، خضاب موی پیرانم
بشمعی خانه فانوس روشن شد، عجب نبود
کند گر یاد او از جمله روشن ضمیرانم
بظاهر گر چه بیقدرم، خدا قدر مرا داند
که گر خاکم، ولی خاک قدمهای فقیرانم
سعادت چیست، غیر از راحت خلق جهان جستن؟
شود جغدم اگر مهمان، بشو گو خانه ویرانم!
بقای نوجوانی را از آن بر خویش ننویسم
که سرمشقی است در پیش نظر از عمر پیرانم
پر است از گفتگویم دفتر ایام و من واعظ
ز غم گریان و نالان چون نی کلک دبیرانم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
چشم و گوش و عقل و حس رفتند و، ما وامانده ایم
رفته است اسباب ما، خود پیشتر، ما مانده ایم
از شراب هستی احباب خالی گشت و ما
همچو مو در کاسه افلاک بر جا مانده ایم
خواب مرگ از کوفت شاید آورد ما را برون
در تلاش زندگانی آن قدر وامانده ایم
ما بساط هر تعلق زین سرا برچیده ایم
بهر رفتن با عصائی بر سر پا مانده ایم
گرم رویی نیست پیدا، گرم خونی خود کجاست؟
در میان این قدر مردم چه تنها مانده ایم
جان فگند از دوش خود بار گران جسم و، ما
همچنان واعظ بزیر بار دنیا مانده ایم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
خود هم ز ظلم خانه خرابند ظالمان
دیوار و در ندارد، از آن خانه کمان
مالی گرفته اند و، عوض عمر داده اند
دنیا گران برآمده بهر ستمگران
دنیا بود چو مزبله یی پر ز بوی گند
ز آن روی نیست پاک دلان را، دماغ آن
خواهی اگر ز پای نیفتی، خموش باش
بر نخل عمر، اره بود شمع را زبان
پا بسته جهانی و، دلخوش که سالکی
پا در گلی چو سرو و، کنی نام خود روان؟!
دست ستم به گوشه نشینان نمیرسد
تا حلقه بود زور ندید از کسی کمان
یک حرف نشنویم که باشد شنیدنی
محفل پر از زبان و، سخن نیست در میان
خود ناگرفته پند، مده پند دیگری
پیکان به تیر جا کند، آنگاه بر نشان
واعظ چو گوش حق شنوی نیست، خود چو گل
هم گوش گشته ایم درین بزم و، هم زبان!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
برگ جوانیت ریخت، برگ نوای طفلان
تا چند پیر سازی، خود را برای طفلان؟
پیری رسید ای دل، آلوده چند باشی
دایم بچرک دنیا، چون دست و پای طفلان؟!
تا از جنون نیفتم، در چاه فکر دنیا
زنجیر کرده عشقم، از حلقه های طفلان
با روزی دمادم، یک جو نمیشود کم
حرص گرسنه چشمم، چون اشتهای طفلان
گر آسمان نگردد، بر وفق خواهش ما
کی پیر میکند کار، هرگز برای طفلان؟!
خواهش ز کشت حاجت، بارش ز ابر رحمت
پستان دایه گرید، بر گریه های طفلان
بازی مخور، بکامت گردد چو دولت پوچ
رفتار مرکب نی، باشد بپای طفلان
چیزی نبسته امروز، در کسب این، هنرها
ماتم سراست زین رو، مکتب برای طفلان
جاهل ز باغ هستی، خوشدل به سرخ و زرد است
در دست برگ عیشی است، رنگ حنای طفلان
هر چند راست تلخست، اما کلام واعظ
با راستی است شیرین چون حرفهای طفلان