عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷
ما که بردیم بسر مرحله مهر و وفا را
از چه ای عشق رعایت نکنی خدمت ما را
هر که سودای تو دارد سر خود گو نبخارد
سپر از دیده کنند اهل وفا تیر جفا را
ای گروهی که ندارید بدل درد محبت
در قیامت چه بگوئید چو خوانند شما را
بقمار غم عشق تو دهم نقد دل و دین
پاک بازان تو بازند چنین نرد وفا را
دلم از چشم تو دارد بجهان چشم عنایت
وه که بیمار طلب کرده زبیمار دوا را
دردمند شمرد راحت جان رنج محبت
تاج سر می شمرد عاشق تو تیغ بلا را
دل مجروح من از باد صبا داشت شکایت
زانکه در زلف تو ره نیست بجز باد صبا را
گر خلد خار بپایش بسر آید بتکاپو
طالب کعبه شناسد بطلب کی سر و پا را
جای در کعبه دل از چه دهی نقش بتان را
هان مکدر چکنی آینه صنع خدا را
نبری ره بطریقت نروی سوی حقیقت
اگر ایشیخ متابع شده ی نفس و هوا را
مهر آشفته فزون گشت چو سرزد خط سبزش
اندرین سبزه ببین خاصیت مهر و گیا را
از چه ای عشق رعایت نکنی خدمت ما را
هر که سودای تو دارد سر خود گو نبخارد
سپر از دیده کنند اهل وفا تیر جفا را
ای گروهی که ندارید بدل درد محبت
در قیامت چه بگوئید چو خوانند شما را
بقمار غم عشق تو دهم نقد دل و دین
پاک بازان تو بازند چنین نرد وفا را
دلم از چشم تو دارد بجهان چشم عنایت
وه که بیمار طلب کرده زبیمار دوا را
دردمند شمرد راحت جان رنج محبت
تاج سر می شمرد عاشق تو تیغ بلا را
دل مجروح من از باد صبا داشت شکایت
زانکه در زلف تو ره نیست بجز باد صبا را
گر خلد خار بپایش بسر آید بتکاپو
طالب کعبه شناسد بطلب کی سر و پا را
جای در کعبه دل از چه دهی نقش بتان را
هان مکدر چکنی آینه صنع خدا را
نبری ره بطریقت نروی سوی حقیقت
اگر ایشیخ متابع شده ی نفس و هوا را
مهر آشفته فزون گشت چو سرزد خط سبزش
اندرین سبزه ببین خاصیت مهر و گیا را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸
خواهم که درهم بشکنم این طاق مینا فام را
زین چار طبع مختلف بر جا نمانم نام را
گم شده ره میخانه ام از دست شد پیمانه ام
دستی بگیر ای نوجوان این پیردرد آشام را
سگ از ره مهر و وفا هم صحبت اصحاب شد
لابد سگ نفس و هوا رسوا کند بلعام را
بلبل بباد صبحدم گفته حدیث از بیش و کم
گل گوش داده تا صبا حالی کند پیغام را
عمرت بچل گر میرسد چون در فراقش میرود
عاشق زعمر خویشتن گو مشمر این ایام را
شد پرنیانی بسترم چون نوک خار و نشترم
تا غیر هم آغوش شد یار حریر اندام را
جانان جان قوت روان روشن از او چشم جهان
رامش گزین دلها از آن کز دل ببرد آرام را
شاید که درویش سرا از فقر آید در غنا
برخوان یغما زد صلا سلطان چو خاص و عام را
زاهد زعشق و عاشقی فراروش هارب بود
بر آتش سودای تو پائی نباشد خام را
آشفته مستوری مکن از می کشان دوری مکن
ساقی بیاد مرتضی در دور افکن جام را
زین چار طبع مختلف بر جا نمانم نام را
گم شده ره میخانه ام از دست شد پیمانه ام
دستی بگیر ای نوجوان این پیردرد آشام را
سگ از ره مهر و وفا هم صحبت اصحاب شد
لابد سگ نفس و هوا رسوا کند بلعام را
بلبل بباد صبحدم گفته حدیث از بیش و کم
گل گوش داده تا صبا حالی کند پیغام را
عمرت بچل گر میرسد چون در فراقش میرود
عاشق زعمر خویشتن گو مشمر این ایام را
شد پرنیانی بسترم چون نوک خار و نشترم
تا غیر هم آغوش شد یار حریر اندام را
جانان جان قوت روان روشن از او چشم جهان
رامش گزین دلها از آن کز دل ببرد آرام را
شاید که درویش سرا از فقر آید در غنا
برخوان یغما زد صلا سلطان چو خاص و عام را
زاهد زعشق و عاشقی فراروش هارب بود
بر آتش سودای تو پائی نباشد خام را
آشفته مستوری مکن از می کشان دوری مکن
ساقی بیاد مرتضی در دور افکن جام را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
گفتمش وقت تو کردیم دل ویران را
گفت کس جای بویرانه دهد سلطان را
ناوکش خواستم از سینه کشم کز سر عجز
دل گرفتش بدو دستی که مکش پیکان را
گفتمش رخنه کنم در دل سنگین از آه
تیر پرتاب کجا رخنه کند سندان را
خط و خال و مژه و زلف تو خوش دام رهند
کافران نیک به بستند ره ایمان را
جز خم زلف تو کاو سایه بر آن چهره فکند
سایبان بر مه و خورشید که کرده بان را
تا کی آشفته علی جوئی و گوئی از غیر
هر که واجب طلبد نفی کند امکان را
شیخ پیمانه شکن رفت خدا را مددی
که به پیمانه می تازه کنم ایمان را
گفت کس جای بویرانه دهد سلطان را
ناوکش خواستم از سینه کشم کز سر عجز
دل گرفتش بدو دستی که مکش پیکان را
گفتمش رخنه کنم در دل سنگین از آه
تیر پرتاب کجا رخنه کند سندان را
خط و خال و مژه و زلف تو خوش دام رهند
کافران نیک به بستند ره ایمان را
جز خم زلف تو کاو سایه بر آن چهره فکند
سایبان بر مه و خورشید که کرده بان را
تا کی آشفته علی جوئی و گوئی از غیر
هر که واجب طلبد نفی کند امکان را
شیخ پیمانه شکن رفت خدا را مددی
که به پیمانه می تازه کنم ایمان را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
گر زمن جان طلبد سر بنهم فرمان را
گوی گو گردن تسیلم بنه چوگان را
با لب نوش ت من آب خضر نستانم
کی مریضت زمسیحا طلبد درمان را
مانی از گرد گل روی تو بیند خط سبز
خط بطلان زند از شرم نگارستان را
رمضان میرسد ای ساقی مستان مددی
که زپیمانه می تازه کنم پیمان را
بیتو می خوردن من کی زچه باور داری
گر بگویند که خائیده کسی سندان را
مژه برهم منه ای چشم پی منع سرشک
که بخاشاک نبندند ره طوفان را
غیرت عشق چه شد یوسف و زندان نه سزاست
ای زلیخا که بزنجیر کشد مهمان را
مطرب از پرده عشاق بزن شور حجاز
که سر طوف خرابات بود مستان را
نقش تو بود بدل دیده از او عکس گرفت
ورنه در دیده چرا جای بود انسان را
یک جهان در بگمانند و حکیمان گریان
بتکلم بگشا آن دو لب خندان را
سودها برد زسودای تو آشفته بنقد
گر بکفر سر زلفین تو داد ایمان را
گفتمش دل بود آرام گه تو بنشین
گفت کس جا بخرابه ندهد سلطان را
ساقی آن باده سرشار مغانی بمن آر
تا کنم وصف بمستی ولی امکان را
مظهر سر ازل شاه رضا والی طوس
که بسامان ببرد هر سر بی سامان را
گوی گو گردن تسیلم بنه چوگان را
با لب نوش ت من آب خضر نستانم
کی مریضت زمسیحا طلبد درمان را
مانی از گرد گل روی تو بیند خط سبز
خط بطلان زند از شرم نگارستان را
رمضان میرسد ای ساقی مستان مددی
که زپیمانه می تازه کنم پیمان را
بیتو می خوردن من کی زچه باور داری
گر بگویند که خائیده کسی سندان را
مژه برهم منه ای چشم پی منع سرشک
که بخاشاک نبندند ره طوفان را
غیرت عشق چه شد یوسف و زندان نه سزاست
ای زلیخا که بزنجیر کشد مهمان را
مطرب از پرده عشاق بزن شور حجاز
که سر طوف خرابات بود مستان را
نقش تو بود بدل دیده از او عکس گرفت
ورنه در دیده چرا جای بود انسان را
یک جهان در بگمانند و حکیمان گریان
بتکلم بگشا آن دو لب خندان را
سودها برد زسودای تو آشفته بنقد
گر بکفر سر زلفین تو داد ایمان را
گفتمش دل بود آرام گه تو بنشین
گفت کس جا بخرابه ندهد سلطان را
ساقی آن باده سرشار مغانی بمن آر
تا کنم وصف بمستی ولی امکان را
مظهر سر ازل شاه رضا والی طوس
که بسامان ببرد هر سر بی سامان را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ای لب لعل تو روح بخش مسیحا
پرتو رویت فروغ سینه سینا
عاشق و دیوانه ی تو وامق و مجنون
مظهر رخساره ی تو لیلی و عذرا
جادوی بابل سحر چشم تو پنهان
معجز موسی بزیر زلف تو پیدا
آینه دار جمال تو مه و خورشید
بنده ی لعل و قد تو کوثر و طوبی
خال سیاهت سواد دیده غلمان
زلف درازت کمند گردن حورا
نافه چین در نگار خانه ما نی
یا بگل عارض تو زلف چلیپا
آب ز گل میبری و تاب زسنبل
برف کنی در چمن چو پرده بعمدا
وصف گل روی تو صبا بچمن گفت
گشت گل آتش بجان و بلبل شیدا
دل نشکیبد ننوشد از لب لعلت
تشنه نگردد نخورده آب شکیبا
زد ره آشفته کفر زلف کج تو
ترسمش آخر بری بملت ترسا
تا که مگر دل رهد زغمزه خوبان
بر در پیر مغان بریم تولا
پرتو رویت فروغ سینه سینا
عاشق و دیوانه ی تو وامق و مجنون
مظهر رخساره ی تو لیلی و عذرا
جادوی بابل سحر چشم تو پنهان
معجز موسی بزیر زلف تو پیدا
آینه دار جمال تو مه و خورشید
بنده ی لعل و قد تو کوثر و طوبی
خال سیاهت سواد دیده غلمان
زلف درازت کمند گردن حورا
نافه چین در نگار خانه ما نی
یا بگل عارض تو زلف چلیپا
آب ز گل میبری و تاب زسنبل
برف کنی در چمن چو پرده بعمدا
وصف گل روی تو صبا بچمن گفت
گشت گل آتش بجان و بلبل شیدا
دل نشکیبد ننوشد از لب لعلت
تشنه نگردد نخورده آب شکیبا
زد ره آشفته کفر زلف کج تو
ترسمش آخر بری بملت ترسا
تا که مگر دل رهد زغمزه خوبان
بر در پیر مغان بریم تولا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
چشم تو بربست از فسون بر خلق راه خواب را
زلفت پریشان میکند جمعیت احباب را
گفتم دل سودائیم دارد دوا بگشود لب
گفتا نه بینی در شکر پرورده ام عناب را
می نغنود شب تا سحر چشمم زهجرت ای پسر
کی خواب آید در نظر افتاده در غرقاب را
زلفت بهر جامی کشد دل در هوایش میرود
ناچار ماهی می رود تا می کشد قلاب را
آبی که اسکندر نخورد چندان کش از پی دستبرد
من جسته ام در آن دهان آن گوهر نایاب را
شب بر سر کوی تو من گویم زهر بابی سخن
شاید که با صد مکر و فن خواب آورم بواب را
در حقه نافش اگر گمشد دلم عیبم مکن
هم نوح کشتی بشکند بیند گر این گرداب را
من در آن چاه ذقن افتاده ام ایسیمتن
کزدام تو نبود گریز ایشوخ شیخ وشاب را
آشفته از آن تار مو در بزم تا کی گفتگو
آخر پریشان میکنی جمعیت اصحاب را
زلفت پریشان میکند جمعیت احباب را
گفتم دل سودائیم دارد دوا بگشود لب
گفتا نه بینی در شکر پرورده ام عناب را
می نغنود شب تا سحر چشمم زهجرت ای پسر
کی خواب آید در نظر افتاده در غرقاب را
زلفت بهر جامی کشد دل در هوایش میرود
ناچار ماهی می رود تا می کشد قلاب را
آبی که اسکندر نخورد چندان کش از پی دستبرد
من جسته ام در آن دهان آن گوهر نایاب را
شب بر سر کوی تو من گویم زهر بابی سخن
شاید که با صد مکر و فن خواب آورم بواب را
در حقه نافش اگر گمشد دلم عیبم مکن
هم نوح کشتی بشکند بیند گر این گرداب را
من در آن چاه ذقن افتاده ام ایسیمتن
کزدام تو نبود گریز ایشوخ شیخ وشاب را
آشفته از آن تار مو در بزم تا کی گفتگو
آخر پریشان میکنی جمعیت اصحاب را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
بباغ حسن که کشت این نهال رعنا را
که دل گرفت زگل بلبلان شیدا را
کمند رشته مهر بتان بتاب چنان
که سوی بادیه آری زحی تو لیلا را
کشی چو سلسله اشتیاق ای یعقوب
به بیت حزن کشی یوسف و زلیخا را
حدیث جوهر فرد است عقده ی اما
دهان تنگ تو حل کرده این معما را
حدید شد دل خوبان تو باش مقناطیس
که برکنی ززمین کوه پای برجا را
چنان بحضرت او متحد شوی ای وامق
که در درون نگری نقش روی عذرا را
اگر تو عاشق شمعی بسوز پروانه
و گرنه جان پدر ترک کن تو دعوا را
بخویشتن بدرد گل حجاب تو بر تو
بباغ بلبل شیدا کشد چو غوغا را
میان عاشق و معشوق نیست بعد سفر
زمن بگوی حریفان دشت پیما را
میان واجب و امکان چه بعدهاست ولی
تو آینه شو و در خویش جوی سلما را
بشوی نقش بتان از درون سینه بجهد
که یار در تو نماید همه سر و پا را
گرفت خاک من آشفته بوی مهر علی
بجوز تربت درویش بوی مولا را
که دل گرفت زگل بلبلان شیدا را
کمند رشته مهر بتان بتاب چنان
که سوی بادیه آری زحی تو لیلا را
کشی چو سلسله اشتیاق ای یعقوب
به بیت حزن کشی یوسف و زلیخا را
حدیث جوهر فرد است عقده ی اما
دهان تنگ تو حل کرده این معما را
حدید شد دل خوبان تو باش مقناطیس
که برکنی ززمین کوه پای برجا را
چنان بحضرت او متحد شوی ای وامق
که در درون نگری نقش روی عذرا را
اگر تو عاشق شمعی بسوز پروانه
و گرنه جان پدر ترک کن تو دعوا را
بخویشتن بدرد گل حجاب تو بر تو
بباغ بلبل شیدا کشد چو غوغا را
میان عاشق و معشوق نیست بعد سفر
زمن بگوی حریفان دشت پیما را
میان واجب و امکان چه بعدهاست ولی
تو آینه شو و در خویش جوی سلما را
بشوی نقش بتان از درون سینه بجهد
که یار در تو نماید همه سر و پا را
گرفت خاک من آشفته بوی مهر علی
بجوز تربت درویش بوی مولا را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
باز دامان که زداین آتش سودای مرا
که بود شور دگر این دل شیدای مرا
زلف بر آتش رخسار تو دامان میزد
مشتعل کرد از آن آتش سودای مرا
یار خورشید و تو خفاش و منش حربایم
زاهد انکار مکن دیده بینای مرا
باغبانا زگل و سرو کناری گیری
گربه بینی بچمن نو گل رعنای مرا
نای بربندد و برگل نکشد نغمه هزار
گر دهد گوش بسودای تو غوغای مرا
گفتمش از بت و زنار ندارم خبری
گفت بر چهره ببین زلف چلیپای مرا
آتش عشق تو سرزد زگریبانم دوش
سوخت چو شمع سحرگاه سراپای مرا
باز دیوانه و زنجیری زلفین تو شد
تا چه افتاد دگر این دل دانای مرا
غیر از آن زلف که بر گردن دل سلسله بست
کی کس آشفته برنجیر کشد پای مرا
که بود شور دگر این دل شیدای مرا
زلف بر آتش رخسار تو دامان میزد
مشتعل کرد از آن آتش سودای مرا
یار خورشید و تو خفاش و منش حربایم
زاهد انکار مکن دیده بینای مرا
باغبانا زگل و سرو کناری گیری
گربه بینی بچمن نو گل رعنای مرا
نای بربندد و برگل نکشد نغمه هزار
گر دهد گوش بسودای تو غوغای مرا
گفتمش از بت و زنار ندارم خبری
گفت بر چهره ببین زلف چلیپای مرا
آتش عشق تو سرزد زگریبانم دوش
سوخت چو شمع سحرگاه سراپای مرا
باز دیوانه و زنجیری زلفین تو شد
تا چه افتاد دگر این دل دانای مرا
غیر از آن زلف که بر گردن دل سلسله بست
کی کس آشفته برنجیر کشد پای مرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
کمانداری که نتواند کشیدن کس کمانشرا
مرا سینه هدف گردیده تیر امتحانش را
بود در کاروان مصر گر پیراهن یوسف
سزد جا دیده یعقوب گرد کاروانش را
ننوشم آب از کوثر نجویم چشمه حیوان
بکام دل ببوسم گر شبی شیرین دهانش را
اگر نه کوی سیمین سرین آویزه اش بودی
زموی فرق کی فرقی بدی موی میانش را
کهن نخلم شود برنابرم از خاربن خرما
اگر پیرانه سر خدمت کنم نخل جوانش را
بپیش قاضی و مفتی بخون خوددهم فتوی
که نتواند بگیرد در قیامت کس عنانش را
بجای ناله و زاری کند از سرو بیزاری
اگر قمری به بیند در چمن سرو چمانش را
بد عهد و پیمان را نشاید وصل جانان را
کند هر کس دریغ اندر طریق عشق جانش را
دل آشفته بیرون کن زچین و زلف و خوش بنشین
بگو این نکته در گوش آن حریف نکته دانش را
مرا سینه هدف گردیده تیر امتحانش را
بود در کاروان مصر گر پیراهن یوسف
سزد جا دیده یعقوب گرد کاروانش را
ننوشم آب از کوثر نجویم چشمه حیوان
بکام دل ببوسم گر شبی شیرین دهانش را
اگر نه کوی سیمین سرین آویزه اش بودی
زموی فرق کی فرقی بدی موی میانش را
کهن نخلم شود برنابرم از خاربن خرما
اگر پیرانه سر خدمت کنم نخل جوانش را
بپیش قاضی و مفتی بخون خوددهم فتوی
که نتواند بگیرد در قیامت کس عنانش را
بجای ناله و زاری کند از سرو بیزاری
اگر قمری به بیند در چمن سرو چمانش را
بد عهد و پیمان را نشاید وصل جانان را
کند هر کس دریغ اندر طریق عشق جانش را
دل آشفته بیرون کن زچین و زلف و خوش بنشین
بگو این نکته در گوش آن حریف نکته دانش را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
دهد بباغ اگر جلوه قد دل جو را
کناره جوی شود سرو بن لب جو را
بغیر هندوی خال تو ای بهشتی روی
نداده جای کسی در بهشت هندو را
کنند عید خلایق اگر بماه صیام
زطرف بام نمائی هلال ابرو را
کمند رستمت ار باید و چه بیژن
به بین بطرف زنخدان درست گیسو را
تو را رسد که بروئین تنی زنی نوبت
زره کنی چو بتن حلقه حلقه ی مو را
روم بصیدگه آهوان که در نخجیر
مگر خورم بغلط تیر غمزه او را
چه جادوئیست خدا راکه چشم فتانت
بر آفتاب کشیده است تیغ ابرو را
فتد بطره شیرین هر آنکه چون خسرو
بمشک چین ندهد خاک کوی مشکو را
زچهره پرده فروهل گره بزلف مزن
که برگ گل بنهد رنگ و غالیه بو را
کنی خیال شبیخون اگر بترک نگاه
بغمزه در شکنی اردوی هلاکو را
زدست برد دل آشفته را خم زلفت
بدان طریق که چوگان پادشه گو را
خدیو ایران کز بیم او بهامون شیر
زمهر پرورد اندر کنار آهو را
کناره جوی شود سرو بن لب جو را
بغیر هندوی خال تو ای بهشتی روی
نداده جای کسی در بهشت هندو را
کنند عید خلایق اگر بماه صیام
زطرف بام نمائی هلال ابرو را
کمند رستمت ار باید و چه بیژن
به بین بطرف زنخدان درست گیسو را
تو را رسد که بروئین تنی زنی نوبت
زره کنی چو بتن حلقه حلقه ی مو را
روم بصیدگه آهوان که در نخجیر
مگر خورم بغلط تیر غمزه او را
چه جادوئیست خدا راکه چشم فتانت
بر آفتاب کشیده است تیغ ابرو را
فتد بطره شیرین هر آنکه چون خسرو
بمشک چین ندهد خاک کوی مشکو را
زچهره پرده فروهل گره بزلف مزن
که برگ گل بنهد رنگ و غالیه بو را
کنی خیال شبیخون اگر بترک نگاه
بغمزه در شکنی اردوی هلاکو را
زدست برد دل آشفته را خم زلفت
بدان طریق که چوگان پادشه گو را
خدیو ایران کز بیم او بهامون شیر
زمهر پرورد اندر کنار آهو را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
بگویم ارزغم عشق داستانیرا
چو خویش واله و شیدا کنم جهانی را
ببوی آنکه شوم طعمه سگان درش
نهفته ام ببدن مشت استخوانی را
نمانده است تمیزی میانه من و غیر
بکش برای خدا تیغ امتحانی را
شعیب عشق چه شدرهنمون بطور ظهور
امین سینه سینا کند شبانی را
بدست پیر مغان اوفتد چو نقش بتم
به بتکده ببرد طرفه ارمغانی را
بغیر چشم که برابردی تو حکم براند
کسی چگونه کشید آنچنان کمانی را
عجب زدل شدگان نیست اینعجب باشد
که دل زکف بستانند دلستانی را
زعمر خویش شود بهره ور چو خضر کسی
که دستگیر شود پیر ناتوانی را
کند بدیده یعقوب جا چو کحل نسیم
برد زمصر اگر گرد کاروانی را
زدادخواهی مردم تو را بعرصه حشر
برای من نگذارند یک زمانی را
بسرو فخر کند باغبان و آشفته
بدیده آب دهد شاخ ارغوانی را
چو خویش واله و شیدا کنم جهانی را
ببوی آنکه شوم طعمه سگان درش
نهفته ام ببدن مشت استخوانی را
نمانده است تمیزی میانه من و غیر
بکش برای خدا تیغ امتحانی را
شعیب عشق چه شدرهنمون بطور ظهور
امین سینه سینا کند شبانی را
بدست پیر مغان اوفتد چو نقش بتم
به بتکده ببرد طرفه ارمغانی را
بغیر چشم که برابردی تو حکم براند
کسی چگونه کشید آنچنان کمانی را
عجب زدل شدگان نیست اینعجب باشد
که دل زکف بستانند دلستانی را
زعمر خویش شود بهره ور چو خضر کسی
که دستگیر شود پیر ناتوانی را
کند بدیده یعقوب جا چو کحل نسیم
برد زمصر اگر گرد کاروانی را
زدادخواهی مردم تو را بعرصه حشر
برای من نگذارند یک زمانی را
بسرو فخر کند باغبان و آشفته
بدیده آب دهد شاخ ارغوانی را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
گر این کرشمه بود آن نگار ترسا را
سزد که سجده کم بعد از این کلیسا را
کشان کشان زحرم شیخ را بدیر آرد
دهد چه تاب خم طره چلیپا را
بحی چه جلوه کند با جمال جان افزا
بعشوه سازد مجنون خویش لیلا را
بمصر اگر گذرد با لب شکر افشان
زمهر یوسف دل برکند زلیخا را
به پرده دل وامق خیالش ار گذرد
زخویشتن طلبد عذر عشق عذرا را
زعکس رویش یک پرتو آتش موسی
زلعل اوست دم جان فزا مسیحا را
شکست رونق اسلام ابروان کجش
چو ذوالفقار دو سرپشت خیل اعدا را
چو ذوالفقار همان تیغ آبدار که بود
بکف بروز دغا شیر دشت هیبحا را
علی وصی رسول آنکه در صباح غدیر
نبی بشأنش فرمود کنت مولا را
از آن زمان که زمین حرم شدش مولد
شرق بگنبد خضراست سطح غبرا را
سزد که سجده کم بعد از این کلیسا را
کشان کشان زحرم شیخ را بدیر آرد
دهد چه تاب خم طره چلیپا را
بحی چه جلوه کند با جمال جان افزا
بعشوه سازد مجنون خویش لیلا را
بمصر اگر گذرد با لب شکر افشان
زمهر یوسف دل برکند زلیخا را
به پرده دل وامق خیالش ار گذرد
زخویشتن طلبد عذر عشق عذرا را
زعکس رویش یک پرتو آتش موسی
زلعل اوست دم جان فزا مسیحا را
شکست رونق اسلام ابروان کجش
چو ذوالفقار دو سرپشت خیل اعدا را
چو ذوالفقار همان تیغ آبدار که بود
بکف بروز دغا شیر دشت هیبحا را
علی وصی رسول آنکه در صباح غدیر
نبی بشأنش فرمود کنت مولا را
از آن زمان که زمین حرم شدش مولد
شرق بگنبد خضراست سطح غبرا را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
هر که به بازار عشق آرد جنس وفا
من شومش مشتری جان دهمش دربها
گر تو درآیی به دیر کعبه مقبل شود
ور تو روی از حرم کعبه فتد از صفا
آخرت ای کعبه نیست خون ذبیحی قول
زین همه قربانی ای کایدت اندر منا
ناقه ی لیلی گذشت از بر مجنون به خشم
می رود و می کند رو زوفا در قفا
سای این می که بود میکده ی او کجاست
کز اثر نشئه اش سوخت همه ماسوا
خوش به نهان داشتم داغ بتی در درون
تا به کی ای چشم تر فاش کنی ماجرا
گر دل ما آهن است چشم تو آهن رباست
غمزه ی جادوی تو کوه برآرد زجا
جاذبه عشق تو می کشدم کو بکو
کاه رود لاعلاج بر اثر کهربا
معدن این می مگر بارگه کبریاست
کز اثرش بشکند شوکت شاه و گدا
ساقی این باده کیست دست خدا شیر حق
آنکه به میخانه زد باده کشان را صلا
هر که چو آشفته کرد خاک درش تاج سر
گشته مسلم بر او کشور فقر و فنا
من شومش مشتری جان دهمش دربها
گر تو درآیی به دیر کعبه مقبل شود
ور تو روی از حرم کعبه فتد از صفا
آخرت ای کعبه نیست خون ذبیحی قول
زین همه قربانی ای کایدت اندر منا
ناقه ی لیلی گذشت از بر مجنون به خشم
می رود و می کند رو زوفا در قفا
سای این می که بود میکده ی او کجاست
کز اثر نشئه اش سوخت همه ماسوا
خوش به نهان داشتم داغ بتی در درون
تا به کی ای چشم تر فاش کنی ماجرا
گر دل ما آهن است چشم تو آهن رباست
غمزه ی جادوی تو کوه برآرد زجا
جاذبه عشق تو می کشدم کو بکو
کاه رود لاعلاج بر اثر کهربا
معدن این می مگر بارگه کبریاست
کز اثرش بشکند شوکت شاه و گدا
ساقی این باده کیست دست خدا شیر حق
آنکه به میخانه زد باده کشان را صلا
هر که چو آشفته کرد خاک درش تاج سر
گشته مسلم بر او کشور فقر و فنا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
عین درمان شمرد عاشق بیماری را
که طلبکار تو عزت شمرد خواری را
کشه عشق حیات از لب جانان دارد
دردمندت بخرد بستر بیماری را
هر که در مصر دلش پرتو یوسف باشد
کی خریدار شود یوسف بازاری را
خیل ترکان که پی غارت جان بسته کمر
کسب کردند چشمان تو خون خواری را
نکهتی زان سر زلف ار ببرد باد صبا
نگشایند بچین دکه ی عطاری را
خط و خال و مژه و زلف تو با هم گفتند
دزد از این سلسله آموخته طراری را
حذر از غمزه فتان دو چشمت که به شهر
ختم کرده به جهان شیوه ی عیاری را
من بی سیم و زر و عشق بت سیم تنی
که به یک ذره ی زر می نخرد زاری را
چهره زرد سزاوار بود عاشق را
عشق از کس نخرد عارض گلناری را
کی وفا دیده آشفته از این سنگدلان
طلب از پیر مغان رسم وفاداری را
آن طبیب دل مجروح علی نفس شفا
که به بیمار دلان کرده پرستاری را
که طلبکار تو عزت شمرد خواری را
کشه عشق حیات از لب جانان دارد
دردمندت بخرد بستر بیماری را
هر که در مصر دلش پرتو یوسف باشد
کی خریدار شود یوسف بازاری را
خیل ترکان که پی غارت جان بسته کمر
کسب کردند چشمان تو خون خواری را
نکهتی زان سر زلف ار ببرد باد صبا
نگشایند بچین دکه ی عطاری را
خط و خال و مژه و زلف تو با هم گفتند
دزد از این سلسله آموخته طراری را
حذر از غمزه فتان دو چشمت که به شهر
ختم کرده به جهان شیوه ی عیاری را
من بی سیم و زر و عشق بت سیم تنی
که به یک ذره ی زر می نخرد زاری را
چهره زرد سزاوار بود عاشق را
عشق از کس نخرد عارض گلناری را
کی وفا دیده آشفته از این سنگدلان
طلب از پیر مغان رسم وفاداری را
آن طبیب دل مجروح علی نفس شفا
که به بیمار دلان کرده پرستاری را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
هر که را حرفتی و عشق بود پیشه ما
شیر را خانه به نی برق بود بیشه ما
از پس مرگ زند شاخه ام از میکده سر
کاندرین باغ بجا ماده بسی ریشه ما
غیر عکس تو نیفتاد در آیینه دل
جز خیال تو نگنجد در اندیشه ما
ما بسر تیشه زدیم ای دل و فرهاد بسر
هست خونریزتر از تیشه او تیشه ما
مشکن ساغر آشفته تو زاهد بگذر
عکس ساقیست که رنگین شد ازو شیشه ما
شیر را خانه به نی برق بود بیشه ما
از پس مرگ زند شاخه ام از میکده سر
کاندرین باغ بجا ماده بسی ریشه ما
غیر عکس تو نیفتاد در آیینه دل
جز خیال تو نگنجد در اندیشه ما
ما بسر تیشه زدیم ای دل و فرهاد بسر
هست خونریزتر از تیشه او تیشه ما
مشکن ساغر آشفته تو زاهد بگذر
عکس ساقیست که رنگین شد ازو شیشه ما
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
ای از شکنج زلف تو برپای دل زنجیرها
بگسسته تار طره ات عقد همه تدبیرها
در پیشه ی عشق اررسی بینی عجایبها بسی
کانجا بصید شیرها آموخته نخجیرها
زاهد بنه سبحه زکف زنار بر بند از شعف
کاین سبحه صد دانه شد دام همه تزویرها
جام می بیغش بکش تا قلب تو صافی شود
کز خاک پاک میکده شد مایه اکسیرها
ساقی زیک خم دادمی دیوانه و فرزانه را
یک باده و از نشه ی اش پیدا شده تغییرها
هم نرم شد سنگین دلش هم غیر رفت از محفلش
آری زآه نیمشب آید چنین تأثیرها
پیکان بجای استخوان اندر بدن دارم نهان
از بس از آن ابرو کمان در سینه دارم تیرها
چشمت چو ترکان ختن خونخوار و مست وراهزن
زابرو بقصد جان من دارد بکف شمشیرها
زنجیر اگر عاقل کند دیوانه را ای عاقلان
آشفته شد دیوانه تر از حلقه زنجیرها
بگسسته تار طره ات عقد همه تدبیرها
در پیشه ی عشق اررسی بینی عجایبها بسی
کانجا بصید شیرها آموخته نخجیرها
زاهد بنه سبحه زکف زنار بر بند از شعف
کاین سبحه صد دانه شد دام همه تزویرها
جام می بیغش بکش تا قلب تو صافی شود
کز خاک پاک میکده شد مایه اکسیرها
ساقی زیک خم دادمی دیوانه و فرزانه را
یک باده و از نشه ی اش پیدا شده تغییرها
هم نرم شد سنگین دلش هم غیر رفت از محفلش
آری زآه نیمشب آید چنین تأثیرها
پیکان بجای استخوان اندر بدن دارم نهان
از بس از آن ابرو کمان در سینه دارم تیرها
چشمت چو ترکان ختن خونخوار و مست وراهزن
زابرو بقصد جان من دارد بکف شمشیرها
زنجیر اگر عاقل کند دیوانه را ای عاقلان
آشفته شد دیوانه تر از حلقه زنجیرها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
مدعی پنداشتی دور ازدر جانان مرا
دور شد تن لیک مانده پیش جانان جان
با صبا هر صبحدم آیم بطوف کوی دوست
چشم اگر داری بجو در خاک آن ایوان
بشنوی گر هر سحر بانگ جرس از غافله
هست با هر کاروانی ناله پنهان
از پی در گر رود غواص اندر قعر بحر
هست اندر خاک کوی دوست بحر و کان
دیده طوفان میکند گر هر شب از موج سرشگ
نوح چون همره بود نبود غم از طوفان
پیکرم سر تا قدم راهست زان تابنده نور
گرچه چون خورشید بینی با تن عریان
از حبیبم زخم به تا نوشدارو و از طبیب
من خوشم با درد نبود حاجت درمان
نه بهشت جاودان خواهم نه غلمان و نه حور
کرده روی و کوی او فارغ از این و آن
گر بصورت دورم از طوس و درهشتم امام
مهر او جا کرده چون جا در رگ و شریان
مرغ روحم پرفشان دائم بگلزار رضاست
گرچه منزلگاه بشیراز است یا طهران
از گدایان درش آشفته انعامم رسید
نیست بر جان منتی از حاتم وقاآن
هم بجای نیکیش یا رب جزای نیک ده
زآنکه قدرت نیست بر پاداش آن احسان
دور شد تن لیک مانده پیش جانان جان
با صبا هر صبحدم آیم بطوف کوی دوست
چشم اگر داری بجو در خاک آن ایوان
بشنوی گر هر سحر بانگ جرس از غافله
هست با هر کاروانی ناله پنهان
از پی در گر رود غواص اندر قعر بحر
هست اندر خاک کوی دوست بحر و کان
دیده طوفان میکند گر هر شب از موج سرشگ
نوح چون همره بود نبود غم از طوفان
پیکرم سر تا قدم راهست زان تابنده نور
گرچه چون خورشید بینی با تن عریان
از حبیبم زخم به تا نوشدارو و از طبیب
من خوشم با درد نبود حاجت درمان
نه بهشت جاودان خواهم نه غلمان و نه حور
کرده روی و کوی او فارغ از این و آن
گر بصورت دورم از طوس و درهشتم امام
مهر او جا کرده چون جا در رگ و شریان
مرغ روحم پرفشان دائم بگلزار رضاست
گرچه منزلگاه بشیراز است یا طهران
از گدایان درش آشفته انعامم رسید
نیست بر جان منتی از حاتم وقاآن
هم بجای نیکیش یا رب جزای نیک ده
زآنکه قدرت نیست بر پاداش آن احسان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
داده دو ترک تو صلا باز سپاه ناز را
تا که بخاک و خون کشد عاشق نو نیاز را
آهوی دشت عشق را شیر اسیر دام شد
صعوه کوه تو درد سینه شاهباز را
طایف کعبه بنگرد گر بحریم معنوی
گرد مقام کوی تو طوف بود حجاز را
آشفته پاکباز شو این ورق دغل بنه
چند بششدر افکنی رند قمارباز را
روی بهر طرف کنم قبله اهل دل توئی
شاید اگر بشش جهة فرض نهم نماز را
ترک ستم شعار من بو که شوم اسیر تو
ترک مکن خدایرا غارت و ترکتاز را
مویه سزاست بعد از این راست روان پارس را
ریخت چودر عراق خون پادشه حجاز را
تا که بخاک و خون کشد عاشق نو نیاز را
آهوی دشت عشق را شیر اسیر دام شد
صعوه کوه تو درد سینه شاهباز را
طایف کعبه بنگرد گر بحریم معنوی
گرد مقام کوی تو طوف بود حجاز را
آشفته پاکباز شو این ورق دغل بنه
چند بششدر افکنی رند قمارباز را
روی بهر طرف کنم قبله اهل دل توئی
شاید اگر بشش جهة فرض نهم نماز را
ترک ستم شعار من بو که شوم اسیر تو
ترک مکن خدایرا غارت و ترکتاز را
مویه سزاست بعد از این راست روان پارس را
ریخت چودر عراق خون پادشه حجاز را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ای بلبل شوریده بکن تازه نفس را
شکرانه که بشکسته ی امروز قفس را
زاهد بچمن آمد و بلبل بفغان گفت
این بوی ریا چیست که بربست نفس را
جستند رقیبان زنوا محمل لیلی
ای کشا که از نافه گشایند جرس را
غوغای رقیبان بلب تو عجبی نیست
شاید بشکر راه به بندند مگس را
ای محتسب عقل چو آئی سوی بازار
در مجلس عشاق مده راه عسس را
داری تو بسر ذوق تماشای گلستان
ناچار بگلزار ببر زحمت خس را
جز خوردن حلوا نبود مقصد اغیار
از عشق نباشد خبر ارباب هوس را
ای کاش گرفتار شدی اهل ملامت
تا عیب نگویند بسودای تو کس را
نی را که بهر بند حدیثی است نهانی
محرم نشمرده است مگر نائی و بس را
ما سوخته گانیم و تغافل نه ثوابست
چون برق خدا را مجهان تند فرس را
مقصود وی آشفته بد از عشق شعاعی
موسی که تمنا کرد از طور قبس را
شکرانه که بشکسته ی امروز قفس را
زاهد بچمن آمد و بلبل بفغان گفت
این بوی ریا چیست که بربست نفس را
جستند رقیبان زنوا محمل لیلی
ای کشا که از نافه گشایند جرس را
غوغای رقیبان بلب تو عجبی نیست
شاید بشکر راه به بندند مگس را
ای محتسب عقل چو آئی سوی بازار
در مجلس عشاق مده راه عسس را
داری تو بسر ذوق تماشای گلستان
ناچار بگلزار ببر زحمت خس را
جز خوردن حلوا نبود مقصد اغیار
از عشق نباشد خبر ارباب هوس را
ای کاش گرفتار شدی اهل ملامت
تا عیب نگویند بسودای تو کس را
نی را که بهر بند حدیثی است نهانی
محرم نشمرده است مگر نائی و بس را
ما سوخته گانیم و تغافل نه ثوابست
چون برق خدا را مجهان تند فرس را
مقصود وی آشفته بد از عشق شعاعی
موسی که تمنا کرد از طور قبس را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
ای رفته و نشناخته قدر دل ما را
باز آی که مردیم زهجر تو خدا را
هر روزه جفا کردی و گفتی که وفا بود
طفلی زوفا فرق نکردی تو جفا را
گردد بجفای تو گرفتار ادیبت
کاداب وفا هیچ نیاموخت شما را
دل خانه حق است خرابش چه پسندی
غم نیست که نشناخته ی خانه خدا را
بختم نشود یار که روی تو ببینم
در منزل خورشید کجا بار سها را
درد از تو و درمان زتو بهر چه طبیبا
در دم بفرستی و کنی منع دوا را
آشفته نگفتم که مکن رخنه بمویش
کاشفته کنی همچو خود آنزلف دو تا را
در مذهب ما خاک نجف آب حیات است
گو خضر طلبکار بود آب بقا را
بر عرض تفاخر کند ار خاک تو شاید
زیرا که در او خانه بود شیر خدا را
باز آی که مردیم زهجر تو خدا را
هر روزه جفا کردی و گفتی که وفا بود
طفلی زوفا فرق نکردی تو جفا را
گردد بجفای تو گرفتار ادیبت
کاداب وفا هیچ نیاموخت شما را
دل خانه حق است خرابش چه پسندی
غم نیست که نشناخته ی خانه خدا را
بختم نشود یار که روی تو ببینم
در منزل خورشید کجا بار سها را
درد از تو و درمان زتو بهر چه طبیبا
در دم بفرستی و کنی منع دوا را
آشفته نگفتم که مکن رخنه بمویش
کاشفته کنی همچو خود آنزلف دو تا را
در مذهب ما خاک نجف آب حیات است
گو خضر طلبکار بود آب بقا را
بر عرض تفاخر کند ار خاک تو شاید
زیرا که در او خانه بود شیر خدا را