عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
تا که در حلقه زلف تو پناهی داریم
با همه سلسله ی ربطی و راهی داریم
بجز از مرتع حسنت نکند دل خوش جای
تا که از سبزه خط مهر و گیاهی داریم
ما همه یوسف مصرغم عشقیم و براه
جز زنخدان تو مپندار که چاهی داریم
ترک چشم تو بقلب دل عشاق چو زد
گفت این فتح زبرگشته سپاهی داریم
لشکر غمزه خوبان نکند رخنه در او
تا که در کشور دل همچو تو شاهی داریم
نگه مست تو از کعبه بدیرم افکند
این همه مرتبه از نیم نگاهی داریم
گفت از آه سر زلف من آشفته شده
تو مپندار که ما قوت آهی داریم
لاله آشفته چو من زآن خم مو دلخون است
هر دو در سینه نهان داغ سیاهی داریم
تا که خاک در کریاس علی افسر ماست
کی سر افسری و فکر کلاهی داریم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۶
چون خال هندوی تو بر آتش نشسته ایم
سوزان ولیک تازه و تر خوش نشسته ایم
برد و سلام خواند بر او جبرئیل عشق
در باغ چون خلیل و بر آتش نشسته ایم
رد و قبول در کف صورت نگار و ما
چو لعبتی بکاخ منقش نشسته ایم
عشق تو آتشی است پی امتحان و ما
اندر خلاص چون زر بیغش نشسته ایم
مست شراب رنجه زدرد سر خمار
ما از شراب عشق تو سر خوش نشسته ایم
قومی کنند بر سر دنیای دون نزاع
ما فارغ از نزاع و کشاکش نشسته ایم
آشفتگی ما چو زسودای زلف تست
مجموع خاطریم و مشوش نشسته ایم
تارایض است مهر علی چرخ رام ماست
نشکفت اگر بتوسن سرکش نشسته ایم
ما زرنه ایم لیک خود از معدن زریم
پهلوی زرناب چو مرقش نشسته ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۱
باگه در ملک فقر سلطانیم
جان نثاران کوی جانانیم
شیوه ما بجز خطا نبود
گر ببخشی و گر کشی آنیم
ما پناهی در این جهان خراب
جز بکوی مغان نمیدانیم
گر بمیدان عشق بارد تیر
سر نخاریم و رخ نگردانیم
صوفی آسا بوقت وجد و سماع
آستین بر دون کون افشانیم
اوستادیم اهل دانش را
در دبستان عشق نادانیم
در گلستان تو نواسنجیم
تا بدانی هزار دستانیم
تا گلی همچو او بدست آریم
روز و شب در طواف بستانیم
خم نشینیم گر فلاطون وار
لیک در سر عشق حیرانیم
گو مده آب خضر جای شراب
جای اکسیر خاک نستانم
میتوان ترک خویش آشفته
لیک ما ترک عشق نتوانیم
هر چه کردیم غیر عشق بتان
بغرامت از او پشیمانیم
عشق همسایه است با واجب
تا نگوئی اسیر امکانیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۳
در سلسله آرد کاش آن زلف دلاویزم
تا شور دل شیدا زآن سلسله انگیزم
حلوای لبت گفتم کی دست دهد گفتا
موران چو هجوم آرند بر لعل شکرریزم
ساقی ز درم آمد با آتش سیاله
کافتاد از آن آتش در خرقه پرهیزم
گفتم به خم زلفش برگو به چه کارستی
گفتا به مه و خورشید من غالیه میبیزم
من صعوه مسکینم تو عربده‌جو شاهین
با چون تو قوی‌بازو کو قوه که بستیزم؟
از تیزی پیکانم حاشا که حذر باشد
تا رخنه به جان کرده تیر نظر تیزم
فرهاد تو شیرینم مجنون تو لیلایم
نه در هوس شکر چون خسرو پرویزم
سرو آمده در جولان گل سر زده در بستان
برخیز و گل افشان کن ای گلبن نوخیزم
در سلسله‌ای زد چنگ هر کس به تمنائی
من هم به تولائی در زلف تو آویزم
از مهر علی مستم ساقی چه دهی ساغر
چون باده صافی هست دردش ز چه آمیزم؟
از گرمی روز حشر نبود چو مفر کس را
در سایه تو ناچار بایست که بگریزم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
همای عشق تو افکند سایه ی بسرم
فتاد سلطنت روزگار از نظرم
زدور مجلس مستان گشایدت دل تنگ
من این فتوح بدور فلک گمان نبرم
بس است هر چه بغم صرف گشت عمر عزیز
چو هست باده بدستم بهرزه غم نخورم
مرا بفرقت تو روز و شب بود یکسان
نه آفتاب دهد بی تو نور نه قمرم
چو شمع خلوتیان تا بصبح میسوزم
که آیدم سحر و سر بپای تو سپرم
بآن امید که عکس تو اندر او افتد
بیاد روی تو دایم در آینه نگرم
به تیغت آب حیات و منم چو مستسقی
که هر چه میکشیم من بقتل تشنه ترم
غریق عشقم و پیوسته آب میجویم
که من چو ماهی از آن آب بحر بی خبرم
مباد سر تو افشا شود بمحفل عام
بکام خلوتیان را زبان چو شمع برم
خیال زلف تو آشفته را پریشان کرد
غم زمانه مپندار زد بیکدگرم
مرا چو رشته مهر علیست حبل متین
باین امید بحشر از صراط در گذرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
زلف تو تا گرفته ام با همه در کشاکشم
خال تو تا گزیده ام هندوی دل در آتشم
از نمکین لب توام بوده غذای روح و بس
گیردم آن نمک اگر من نمک دگر چشم
مستم و نیست درد سر تا بصباح محشرم
تا لب می پرست تو داده شراب بیغشم
باده نخورده چشم تو مستی اوست از کجا
و از اثرش عجب که من باده نخورده سر خوشم
تا که بپرده درون نقش نگار کرده ام
رشک نگار خانه شد این صحف منقشم
نی زد لاف از شکر خامه زوصف آندهان
گفت خجل نمیشوی از سخنان دلکشم
منکه حدیث عشق را شرح هزار گفته ام
پیش لب تو غنچه سان بسته دهان و خامشم
عشق تو گفتم از سرم مرگ مگر برون برد
خاک شد استخوانم و عشق نشد فراموشم
خصم اگر چه شخ کمان کرده کمین بقصد جان
تیر ولای مرتضی هست نهان بتر کشم
گفت بزلف او دلم از چه مشوشی بگو
تا تو بحلقه ام دری آشفته من مشوشم
از اثر شراب تو وز رخ بیحجاب تو
آگهم ارچه والهم عاقلم ارچه بیهشم
لاف مزن زمهر و مه کز خم طره دو تا
حلقه بگش مهر و مه کرده نگار مهوشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۶
چه زنم لاف که اوصاف تو را میدانم
منکه اندر صفت هستی خود حیرانم
هر چه در دفتر رخسار بتان مینگرم
رقم قدرت و طغرای تو را میخوانم
لیلی اندر حی و مجنون به بیابان طلب
یار در خانه و من بیهده سرگردانم
لب تو چشمه نوش و من مسکین عطشان
گر اجابت کندم آتش دل بنشانم
گفتیم تا تو در آتش نروی ننشینم
من در آتش بنشینم که تو را بنشانم
رفت ان گلبن نوخیز چو از طرف چمن
گو بتاراج برد باد خزان بستانم
هر چه از دست تو آید بنهم بر سر چشم
سپر از دیده کنم گر بزنی پیکانم
اگر از دادن جان دست دهد جانانم
نیستم عاشق اگر بیم بود از جانم
پیر کنعان من و تو یوسف مصری بمثل
ترک دیدار پسر جان پدر نتوانم
کاروان رفت و بجا نیست زلیلی اثری
من چو مجنون بسر نقش قدم میمانم
هست تا داغ غلامی علی زیب جبین
باشد آزاده گی آشفته زاین و آنم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۷
زاهد شهر نیم تا به تو تزویر کنم
عاشقم عاشق با عشق چه تدبیر کنم
گوشمالم دهی ای عشق بتان همچون چنگ
که چو بربط همه شب ناله بم و زیر کنم
منکه دانم که کند گنج بویرانه مکان
دل ویرانه خود بهر چه تعمیر کنم
گفت ترک تو مرا ملک ستان شاید گفت
دو جهانی بیکی تجربه تسخیر کنم
چون نسیمم بکف افتد اگر آن زلف سیاه
مو بمو شرح پریشانی تقریر کنم
گفت آهم من اگر برق جهان سوز شوم
عجب است ار بدلی سنگین تأثیر کنم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
مکن ملامت دل کاو بخالت از ره رفت
که مرغ زیرک از این دانه اوفتد در دام
بعقل ره نبرد سوی خیمه لیلی
خوشا کسی که بدیوانگی برآرد نام
عجب مدار که خاصان زعشق تو سوزند
که همچو شمع تو بی پرده ای بمحفل عام
مریض عشق نخسبد از آن که چشمانت
بگویدش عجبا للعلیل کیف ینام
من و طواف حریم وصال تو حاشا
که ریخت بال در این راه طایر اوهام
اگر چه دفتر آشفته شد سیه چه عجب
که دود آتش عشقت برآمد از اقلام
سیاه نامه من آن زمان سپید شود
که شویمش بمی عشق ساقی ایام
امام عصر و ولی خدا و حجت حق
که بهر مصلحتش ذوالفقار شد به نیام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۹
بود چو زهر رقیب ار بیاورد شکرم
اگر تو زهر دهی نوشم و شکر نخورم
مکن دریغ زمن ای کمان ابرو تیر
که عمرهاست که من پیش غمزه ات سپرم
مرا که روز و شبان بی جمال تست یکی
به آفتاب چه حاجت بود و یا قمرم
بشست نقش دو عالم زآب دیده سرشک
ولی نرفت خیال جمالت از نظرم
درخت شادی دوران نداد بر جز غم
هم ارغم از تو بود شادیست غم نخورم
زسوز ناله بلبل خبر نبود مرا
گذر فتاد بگلزار نوبت سحرم
زخویش بیخبرم آنچنان و غرق شهود
که گاه گاه زشوقت بخویش مینگرم
مگر شود دل عطشان زلعل تو سیرآب
که ریخت چشمه خضرم بکام و تشنه ترم
اگرچه بیخبرم کرده ذوق مستی عشق
گمان مدار تو زاهد چو خویش بیخبرم
حدیثی از گل رویت بعندلیبان گفت
زبان سوسن آزاد از قفا ببرم
حجاب ما و تو این هستی است و خودبینی
خوشا دمی که من این پرده را بخود بدرم
بریده دست من آشفته دهر از همه جا
مگر که دست بدامان مرتضی ببرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۱
گفتمش بسته آن طره پرچین توام
گفت هی نافه ببر آهوی مشکین توام
گفتمش دکه فروبسته عطار بشهر
گفت من تبت و تاتار تو و چین توام
گفتمش رفت گل و لاله و نسرین از باغ
گفت من باغ و گل و لاله و نسرین توام
گفتمش این شب دیجور نتابد اختر
گفت من مهر و مه و زهره و پروین توام
گفتمش جامه خونین زچه داری تو بتن
گفت از آنست که اندر دل خونین دارم
گفتمش دین و دل بردی و جان و خردم
گفت من جان و دل و عقل تو و دین توام
گفتمش من بره عشق تو چون فرهادم
گفت منهم بجهان خسرو و شیرین توام
گفتمش آیت اسلام کهن شد رحمی
گفت غم نیست که من یار نوآئین توام
گفتمش حسن تو را من همه جا وصافم
گفت منهم زکرم از پی تحسین توام
گفتمش کیستی ای مظهر رحمت برگو
گفت از بعد نبی پیر نخستین توام
علی عالی اعلا که بکریاس درش
عرش میگفت که من پایه زیرین توام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
من آن نیم که بجز بار عشق یار کشم
نیم حمول که جز بار دوست بار کشم
کناره جوی شوم من زباغ کون و مکان
مگر چو جو قد سرو تو در کنار کشم
قرار ما زال نیست غیر جان بازی
گمان مدار که من دست از این قرار کشم
نه مردیست گریزان شدن زعرصه عشق
زنی زسر بنهم بار مرد وار کشم
من و تحمل در جور مدعی حاشا
جفای مدعیان از برای یار کشم
چو دست میدهدم نشئه محبت دوست
چه حاجتست که درد سر خمار کشم
گل وصالش آشفته چون بدست افتاد
سزد بباغ اگر منتی زخار کشم
بآان امید که تازد بخاک من روزی
هزار منت از آن ترک شهسوار کشم
اگر غبار در مرتضی بیارد باد
بچشم یکدوسه میلی از آن غبار کشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
بندم از زلف و خط سلسله مویان زنار
تا که شایسته ات آشفته به تکفیر کنم
چیست زنار کمند خم زلف جانان
کفر بیشایبه بر عشق تو تفسیر کنم
نه ای عشق بجز دست خدا گر قدرت
بقفا گوئی همواره چه تقدیر کنم
خواستم شرح مدیحت زدبیر افلاک
گفت جف القلم آشفته چه تحریر کنم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
ببست غمزه شوخت بزلف دلبندم
بخویش بست و زعالم گسست پیوندم
بکشتزار درون تخم مهرت افکندم
نهال دوستی این و آن زدل کندم
مرا که خاک در دوست داده اند بنقد
اگر بهشت بیاری بها که نپسندم
مرا که هیچ نسودم لبی بر آن لب نوش
چرا بحق نمک میدهی تو سوگندم
خبر نداری از اسرار ذوق مستی عشق
به بیهده مده ای شیخ بیخبر پندم
بیوسف دگران مایلم نه چون یعقوب
که جا بسینه کند مهر روی فرزندم
مراست لذتی از چاشنی تیر نگاه
بیا بیا که بآن نشئه آرزومندم
اگر شکایتی آشفته کردم از زخمش
نیم صدیق که دعوی بخوبش میبندم
بتا زهجر لبان تو تلخ شد کامم
بیار بوسه ای از آن لب شکر خندم
برای آنکه شوم سرفراز در صف حشر
بپای دلدل حیدر چو گو سرافکندم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
از که آوردی ای صبا پیغام
کز توام بوی جان رسد بمشام
غمزه کافرش مسلمان شد
یا بود باز رهزن اسلام
ترک او کرده ترک خون خوردن
یا همان هست مست و خون آشام
طره او بقصد طراری است
یا که برچیده است از ره دام
چیست احوال چشم بیمارش
که بدوران اوست خواب حرام
حال هندوی خال او چونست
که بر آتش نشسته خوش بدوام
گر زچشم و لبش حدیث کنی
نقل و می هست شکر و بادام
لب او هیچ نام ما بردی
خواه باشد دعا و یا دشنام
مشتری بر شکر فراوان داشت
یا گرفته مگس زشور آرام
آمده وقت پرسش خاصان
یا هنوزش بود هجوم عوام
ابروانش هنوز خونریز است
یا که کرده است تیغ را به نیام
زلفش از راه غیر دام گرفت
کاید آشفته و رسد بمقام
بازگو از منش زراه نیاز
بازگو از منش بعجز تمام
ای زعشق تو مرد و زن رسوا
وی زسودای تو جهان بدنام
اگرت میل جویبار صفاست
باز در گلشن وفا بخرام
شوقت ارکاست از هوسناکان
عشق ما هست همچنان بدوام
من و ناکامی بلای فراق
توسن عقل را بریده لجام
گر تو را از شکاما عار است
دل وحشی بکس نگردد رام
یا دل خسته باز پس بفرست
یا بیا و السلام و نامه تمام
و گر این دو نمیکنی ناچار
شکوه آرم زتو به میر کرام
کار فرمای آسمان و زمین
علی عالی آن امام همام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
چگونه چشمه خورشید را بخاک بپوشم
چو هست آتش عشقم بجان چگونه نجوشم
جنان نظاره ساقی ببرد دوش زهوشم
که ره نیافت زمستی بگوش بانگ سروشم
بکشف راز چو غماز گشت مردم چشم
حدیث عشق زمردم بگو چگونه بپوشم
بوصل آن بر دوشم بگیر دست من ایزلف
که بارهای گران عشق تو نهاده بدوشم
میان تهیست دهل نالد ار زصدمه چوگان
گرم تو گوش بمالی چو چنگ من نخروشم
چگونه جای بگوشم کند نصیحت مردم
که کرده حلقه زلفت هزار حلقه بگوشم
اسیر پای ببندم رها مکن زکمندم
غلام حلقه بگوشم بیا بکس نفروشم
حدیث نسیه زاهد مخوان نه مرد رهم من
بنقد از کف ساقی اگر شراب بنوشم
بجای خاک در تو بهشت عدن نگیرم
مگو تو پند که با بند پند کس نه نیوشم
بدرگه علی آشفته شد ززمره خدام
بقد وسع قبولم اگر کنند بکوشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
بسکه مستغرق سودای تو بی خویشتنم
پا زسر فرق نمیدانم و جان را زتنم
همه جا لیلی و اما نشناسم که توئی
همه مجنون تو ببینی و نپرسی که منم
بده آن تیشه فرهاد کش عشق که من
ریشه عقل از این مزرع سودا بکنم
کو نهنگی که بدم در کشدم چون یونس
چند چون کرم بر این پیله هستی بتنم
از عقیق لب شیطان صفتان خونشد دل
بوی رحمان مگر آرند زسمت یمنم
تا نه بینم بجز از پرتو جانان درمی
بده ایساقی از آن جام اویس قرنم
مگر دیده کنی روشن ای نور علی
یوسف مهر تو چون هست به بیت الحزنم
تا شوم مست از آن باده و سرخوش بسماع
بجهان دست برافشانم و پائی بزنم
مرغ شیدائی و آشفته سودائی عشق
حلقه زلف پریشان بتان شد وطنم
دوزخی زآتش هجرت بدل خسته نهان
آه از این آتش پنهان که بسوزد کفنم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
گفتم که بمی آتش عشقت بنشانم
غافل که زآتش تف آتش ننشانم
هر شب زخم گیسوی تو نافه بچینم
هر روز ززلفین تو عنبر بفشانم
ایعشق بچوگان زن این گوی دلم را
تا اسب هوس از سر میدان بجهانم
من صعوه و زلفین کجت چنگل شاهین
حاشا که از این دام بریدن بتوانم
جویای توام کوی بکوی خانه بخانه
هر شب که بخون این دل مسکین بکشانم
تا ناوک آهم نخورد بر جگر غیر
من کام از آن لعل جگرگون نستانم
سودائی و آشفته آن زلف نژندم
دل را نکنم چاره که از قید رهانم
هر کس که دلی داشت بدلدار سپرده است
من گمشده دلرا زکه یارب بستانم
نه دل بکفم آمد ونه دامن دلدار
این سر عجب جز بدرشاه نخوانم
سر دفتر عشاق ازل محرم اسرار
حیدر که جز او شاه بآفاق ندانم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۲
آیا که داده فتوی بر بی گناهیم
کز خون من گذشته ترک سپاهیم
من خود دهم بفتویخونم تو را سند
گر وحشتت بدل بود از دادخواهیم
خونم چو ریختی سرانگشت خود بشوی
تا ناخن خضاب تو ندهد گواهیم
از چه مرا به بند نبندی که وحشیم
از چه مرا بشست نگیری که ماهیم
من برندارم از سر کوی تو سر به تیغ
بر سر اگر نهی کله پادشاهیم
مغرور ابروی چو کمانی و بی خبر
از تیر آه نیم شب و صبحگاهیم
آشفته بود بلبل باغت بگوز چیست
ای گل خدای را که چنین خار خواهیم
من میگریزم از تو بخاک در نجف
باشد مکان بسایه لطف الهیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۵
مجالی نیست کز شور رقیبان با تو پیوندم
همان بهتر که از کوی تو امشب رخت بربندم
زشب تا صبح میپختم خیال آن لب میگون
نمک بر زخمهای پرده دل میپراکندم
نه آزادم کنی نه میکشی نه دانه میریزی
عبث خود را بدام چون تو صیادی برافکندم
رفیق حجره و گرمابه و صحرای اغیاری
نمیدانم به چه لطف از تو ای بیرحم خرسندم
زخون مدعی رنگین مکن ناخن نگارینا
که من بر پنجه سیمین تو این ننگ نپسندم
مرا هم بود نخلی بارور در گلشن خاطر
بامید تو ای رعنا نهال از بیخ برکندم
غرور حسن نگذارد که حال چون منی پرسی
ولی روزی شوی جویا و خواهی باز آرندم
بملک حسن چون آرد شبیخون لشکر خطت
شود چشمان بیمار تو جویا و نه بینندم
بسم از این هوسناکی برو آشفته عاشق شو
که اندر حلقه عشاق سر دفتر شمارندم
زعشق مرتضی کن پر سراپای وجود ایدل
که همچون نی نوای عشق باز آید زهر بندم