عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۷
چنان بطره لیلای خویش مفتونم
که در فنون جنون اوستاد مجنونم
زپرده های درون ای مژه چه میجوئی
که غنچه وش نبود غیر قطره خونم
بیار زآن می گلرنگ ساقی مجلس
که کام تلخ بود عمرها زافیونم
چه احتیاج باین نه سرادق نیلی
که خیمه هاست بسی بر فراز گردونم
مرا که یار بکامست و می بجام امشب
چه شکرها که بگویم زبخت میگونم
منکه در دشت جنون پیشرو مجنونم
شاید ار لیلی ایام شود مفتونم
یار لب بر لب من دارد و مست از می غیر
خون بدل جان بلب از آن دو لب میگونم
غرقه بحر خودی شد تن من نوح کجاست
تا از این ورطه مگر رخت کشد بیرونم
شاید کس نستاند زگرو تا صف حشر
منکه خود در عوض خرقه بمی مرهونم
گفتم ای عشق گرامی ملکی یا انسان
گفت از دایره کون و مکان بیرونم
چنگ بر دامن حیدر زده آشفته بجد
تا رهائی دهد از منت دهر دونم
که در فنون جنون اوستاد مجنونم
زپرده های درون ای مژه چه میجوئی
که غنچه وش نبود غیر قطره خونم
بیار زآن می گلرنگ ساقی مجلس
که کام تلخ بود عمرها زافیونم
چه احتیاج باین نه سرادق نیلی
که خیمه هاست بسی بر فراز گردونم
مرا که یار بکامست و می بجام امشب
چه شکرها که بگویم زبخت میگونم
منکه در دشت جنون پیشرو مجنونم
شاید ار لیلی ایام شود مفتونم
یار لب بر لب من دارد و مست از می غیر
خون بدل جان بلب از آن دو لب میگونم
غرقه بحر خودی شد تن من نوح کجاست
تا از این ورطه مگر رخت کشد بیرونم
شاید کس نستاند زگرو تا صف حشر
منکه خود در عوض خرقه بمی مرهونم
گفتم ای عشق گرامی ملکی یا انسان
گفت از دایره کون و مکان بیرونم
چنگ بر دامن حیدر زده آشفته بجد
تا رهائی دهد از منت دهر دونم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۸
ای زده بر خط مشکین بر گل سوری رقم
کوفته از عنبر سارا بفرق مه علم
عنبر تر پروری در آتش اینت معجزه
معجزه دیگر نمک از قندی ریزد دمبدم
دست موسی داری و پیچیده اژدر ساحری
سحر تو با معجز موسی زند پهلو بهم
زلف تو مجنون و سرگردان بگرد عارضت
چشم تو لیلا و مژگان گرد او همچون حشم
سوره و الشمس و واللیلی بقرآن خوانده ای
بر رخ و زلف تو ایزد میخورد آنجا قسم
ماه تامت خواندم این تشبیه ناقص بوده است
نور تو هر روزه بیش وضو او هر لحظه کم
عاشق افروخته رخسار و خندان کس ندید
خشک لب بایست عاشق چهره کاهی دیده ام
آفتاب حشر اگر تابد برون از اعتدال
سایه زلفت مبادا از سر آشفته کم
داور دنیا و دینی ساقی حوض رسول
راست کردی دین احمد را تو از آن تیغ خم
هم عرب را میری و هم ترک دیلم را ظهیر
رحمتی ای پادشه بر این ثناخوان عجم
کوفته از عنبر سارا بفرق مه علم
عنبر تر پروری در آتش اینت معجزه
معجزه دیگر نمک از قندی ریزد دمبدم
دست موسی داری و پیچیده اژدر ساحری
سحر تو با معجز موسی زند پهلو بهم
زلف تو مجنون و سرگردان بگرد عارضت
چشم تو لیلا و مژگان گرد او همچون حشم
سوره و الشمس و واللیلی بقرآن خوانده ای
بر رخ و زلف تو ایزد میخورد آنجا قسم
ماه تامت خواندم این تشبیه ناقص بوده است
نور تو هر روزه بیش وضو او هر لحظه کم
عاشق افروخته رخسار و خندان کس ندید
خشک لب بایست عاشق چهره کاهی دیده ام
آفتاب حشر اگر تابد برون از اعتدال
سایه زلفت مبادا از سر آشفته کم
داور دنیا و دینی ساقی حوض رسول
راست کردی دین احمد را تو از آن تیغ خم
هم عرب را میری و هم ترک دیلم را ظهیر
رحمتی ای پادشه بر این ثناخوان عجم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۰
ناله زار زیر و بم اشک روان دمبدم
سوخت نشاط خاطر و ریخت بجامم آب غم
قصه عشق بر زبان گفتم تا نیاورم
شور نمی هلد مرا تا دمم اوفتد بدم
قاضی و شیخ و محتسب واله میگساریم
زآنکه مدام مستم و می نچشیده لاجرم
من بهوایت از عدم سوی وجود آمدم
باز ببوی عشق تو رخت کشم سوی عدم
نیست زدستگاه جم جز سخنی در این میان
جام بیار تا کنم عرضه به تو حدیث جم
قیس هزار آیدش بسته حلقه جنون
لیلی اگر برآورد بار دگر سر از حشم
زهره زبام آسمان روی بزیر آورد
مطرب بزم عاشقان ساز کند چو زیر و بم
بلبل بینوا مخورغم زخزان مکن فغان
یکدمه وصل روی گل دار عزیز و مغتنم
لاجرم از گناه من آشفته بگذرد
کی بخدم جز این کند شاه عزیز محتشم
سوخت نشاط خاطر و ریخت بجامم آب غم
قصه عشق بر زبان گفتم تا نیاورم
شور نمی هلد مرا تا دمم اوفتد بدم
قاضی و شیخ و محتسب واله میگساریم
زآنکه مدام مستم و می نچشیده لاجرم
من بهوایت از عدم سوی وجود آمدم
باز ببوی عشق تو رخت کشم سوی عدم
نیست زدستگاه جم جز سخنی در این میان
جام بیار تا کنم عرضه به تو حدیث جم
قیس هزار آیدش بسته حلقه جنون
لیلی اگر برآورد بار دگر سر از حشم
زهره زبام آسمان روی بزیر آورد
مطرب بزم عاشقان ساز کند چو زیر و بم
بلبل بینوا مخورغم زخزان مکن فغان
یکدمه وصل روی گل دار عزیز و مغتنم
لاجرم از گناه من آشفته بگذرد
کی بخدم جز این کند شاه عزیز محتشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۲
ما دین و دل چو جم بکف جام داده ایم
آغاز این بود که در انجام داده ایم
هر سوی کش کشان کشدم موی دلبری
دامن بدست این هوس خام داده ایم
گفتی پیام میرسدت جان نثار کن
ما سر بحکم و گوش به پیغام داده ایم
مرغان ببوی دانه بدام اندر اوفتند
تا دل بدانه تو پی دام داده ایم
چندانکه منع خدمت خاصان همی کنند
کی دل باین عوام کالانعام داده ایم
ننگست پیش ناصح اگر نام عاشقی
ما تن به ننگ عشق پی نام داده ایم
همچو کبوتران بهوای حریم دوست
خاطر بطوف هر درو هر بام داده ایم
تا پای بست سلسله عشق گشته ایم
نه خود بدست کفر و نه اسلام داده ایم
ما محرمان کعبه دلدار و دین و دل
اینها برای بستن احرام داده ایم
حاشا که ما نهیم زکف جام باده را
از کف برای مصلحت عام داده ایم
چاوش وش بطوف خرابات عشق دوست
آشفته ما بعالمی اعلام داده ایم
کوی مغان بهشت جهان مضجع علی
کز حب او بجان و دل آرام داده ایم
آغاز این بود که در انجام داده ایم
هر سوی کش کشان کشدم موی دلبری
دامن بدست این هوس خام داده ایم
گفتی پیام میرسدت جان نثار کن
ما سر بحکم و گوش به پیغام داده ایم
مرغان ببوی دانه بدام اندر اوفتند
تا دل بدانه تو پی دام داده ایم
چندانکه منع خدمت خاصان همی کنند
کی دل باین عوام کالانعام داده ایم
ننگست پیش ناصح اگر نام عاشقی
ما تن به ننگ عشق پی نام داده ایم
همچو کبوتران بهوای حریم دوست
خاطر بطوف هر درو هر بام داده ایم
تا پای بست سلسله عشق گشته ایم
نه خود بدست کفر و نه اسلام داده ایم
ما محرمان کعبه دلدار و دین و دل
اینها برای بستن احرام داده ایم
حاشا که ما نهیم زکف جام باده را
از کف برای مصلحت عام داده ایم
چاوش وش بطوف خرابات عشق دوست
آشفته ما بعالمی اعلام داده ایم
کوی مغان بهشت جهان مضجع علی
کز حب او بجان و دل آرام داده ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۴
زآن دهانم داد دشنامی که من میخواستم
بعد عمری دید دل کامی که من میخواستم
جست دل زلف دلارامی که من میخواستم
یافته امشب دلارامی که من میخواستم
سوزی اندر بلبلان افکند و آتش زد بگل
داشت باد صبح پیغامی که من میخواستم
از چه پیر میفروشانم زجامی خم نکرد
بود در پای خم آنجا می که من میخواستم
بود چشم شوخ او را زلف خالی توامان
داشت بر کی دانه و دامی که من میخواستم
زاهدی را دید عاشق گشته رندی دوش گفت
جمع شد آن کفر و اسلامی که من میخواستم
بعد عمری دید دل کامی که من میخواستم
جست دل زلف دلارامی که من میخواستم
یافته امشب دلارامی که من میخواستم
سوزی اندر بلبلان افکند و آتش زد بگل
داشت باد صبح پیغامی که من میخواستم
از چه پیر میفروشانم زجامی خم نکرد
بود در پای خم آنجا می که من میخواستم
بود چشم شوخ او را زلف خالی توامان
داشت بر کی دانه و دامی که من میخواستم
زاهدی را دید عاشق گشته رندی دوش گفت
جمع شد آن کفر و اسلامی که من میخواستم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
زتو چون خبر بگیرم که زخود خبر ندارم
بکه بنگرم که جز تو بکسی نظر ندارم
بشب فراق چون شمع که بسوزد اشتیاقم
چکنم بشام وصلت که زخود خبر ندارم
من از این شکر دهانان همه عمر صبر کردم
زدرخت صبر زین بس طمع شکر ندارم
ثمر وفا و مهر است که بباغ عشق آن گل
منم آن نهال بی بر که جز این ثمر ندارم
همه جای رانده گشتم چه زکعبه چه خرابات
تو از این درم چه رانی که در دگر ندارم
بهوای پرفشانی بقفس زجای جستم
خبرم نبود از خویش که بال و پر ندارم
همه تن شدم چو آتش زشرار عشق اما
بتو سنگدل خدا را چکنم اثر ندارم
منم و دو دیده دل بمصاف ترک چشمت
زبرای تیر مژگان بجز این سپر ندارم
تو بمصر حسن یوسف من و عشق پیر کنعان
نتوانم اینکه گویم که غم پسر ندارم
بعلی بریم آشفته شکایت از اعادی
که جز او بهر دو عالم شه دادگر ندارم
بکه بنگرم که جز تو بکسی نظر ندارم
بشب فراق چون شمع که بسوزد اشتیاقم
چکنم بشام وصلت که زخود خبر ندارم
من از این شکر دهانان همه عمر صبر کردم
زدرخت صبر زین بس طمع شکر ندارم
ثمر وفا و مهر است که بباغ عشق آن گل
منم آن نهال بی بر که جز این ثمر ندارم
همه جای رانده گشتم چه زکعبه چه خرابات
تو از این درم چه رانی که در دگر ندارم
بهوای پرفشانی بقفس زجای جستم
خبرم نبود از خویش که بال و پر ندارم
همه تن شدم چو آتش زشرار عشق اما
بتو سنگدل خدا را چکنم اثر ندارم
منم و دو دیده دل بمصاف ترک چشمت
زبرای تیر مژگان بجز این سپر ندارم
تو بمصر حسن یوسف من و عشق پیر کنعان
نتوانم اینکه گویم که غم پسر ندارم
بعلی بریم آشفته شکایت از اعادی
که جز او بهر دو عالم شه دادگر ندارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۷
بغیر دست دل خود که بود بر دستم
نبود کس که زکوی تو رخت بربستم
هزار خار مغیلان بپا شکستم بیش
ولی عزیمت احرام کعبه نشکستم
من ارچه شبنمم اما شدم بچشمه مهر
اگر چو قطره ام اما ببحر پیوستم
بر آتش رخ تو خال تا که خوش بنشست
سپندوار بر آتش زشوق ننشستم
به همدمان معاشر بده قدح ساقی
مرا بخویش بهل کز نگاه تو مستم
سر ارچه در قدمش رفت و دین و دل برهش
ولی بقاعده کاری نیاید از دستم
علاج زخم دل آشفته کرد از لب و گفت
که مرهمست گر آشفته خاطرت خستم
نبود کس که زکوی تو رخت بربستم
هزار خار مغیلان بپا شکستم بیش
ولی عزیمت احرام کعبه نشکستم
من ارچه شبنمم اما شدم بچشمه مهر
اگر چو قطره ام اما ببحر پیوستم
بر آتش رخ تو خال تا که خوش بنشست
سپندوار بر آتش زشوق ننشستم
به همدمان معاشر بده قدح ساقی
مرا بخویش بهل کز نگاه تو مستم
سر ارچه در قدمش رفت و دین و دل برهش
ولی بقاعده کاری نیاید از دستم
علاج زخم دل آشفته کرد از لب و گفت
که مرهمست گر آشفته خاطرت خستم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۸
بده می کز فروغش خرقه و دفتر بسوزانم
بمستی از سر این سبحه و زنار برخیزم
بکش آن سرمه در چشمم که غیر از دوست نشناسم
بسازم ساز صلح کل و از پیکار برخیزم
زلطف ای شاخ طوبی بر سر من سایه ای افکن
که از وجد و شعف از سایه دیوار برخیزم
بکن در میکده خاکم که وقت نفخ صور از جا
چو گرد از آستان خانه خمار برخیزم
بدوزخ چون بری آشفته را با مهر حیدر بر
که با دامان پرگل چون خلیل از نار برخیزم
بمستی از سر این سبحه و زنار برخیزم
بکش آن سرمه در چشمم که غیر از دوست نشناسم
بسازم ساز صلح کل و از پیکار برخیزم
زلطف ای شاخ طوبی بر سر من سایه ای افکن
که از وجد و شعف از سایه دیوار برخیزم
بکن در میکده خاکم که وقت نفخ صور از جا
چو گرد از آستان خانه خمار برخیزم
بدوزخ چون بری آشفته را با مهر حیدر بر
که با دامان پرگل چون خلیل از نار برخیزم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۹
گمان کردم که درهجرت شبی خاموش بنشینم
بر آتش دیگدان دارم کجا از جوش بنشینم
منم آن بلبل شیدا که گلزارم شده یغما
بگو خود ایگل رعنا که چون خاموش بنشینم
بود تا هوشم اندر سر از این سودا بجوشد دل
کرم کن ساقیا رطلی که تا مدهوش بنشینم
کنم چون نی همی ناله بنوشم خون دل چون می
چو بی روی تو یکشب من بنای و نوش بنشینم
مرا نار هوا در دل مرا سودای تو بر سر
سراپایم گرفت آتش کجا از جوش بنشینم
حریم کعبه دل را مقیم آستانستم
بیادت چند در این کشور مغشوش بنشینم
زشوق حلقه گیسوی تو رفتم سوی کعبه
بمحراب از برای قبله ابروش بنشینم
نیارم سر فرود آشفته بر تخت جم و قیصر
اگر با آن سگ کو دست در آغوش بنشینم
در میخانه رحمت بود خاک نجف ایدل
بود با آن سگ کو یکدمک همدوش بنشینم
بر آتش دیگدان دارم کجا از جوش بنشینم
منم آن بلبل شیدا که گلزارم شده یغما
بگو خود ایگل رعنا که چون خاموش بنشینم
بود تا هوشم اندر سر از این سودا بجوشد دل
کرم کن ساقیا رطلی که تا مدهوش بنشینم
کنم چون نی همی ناله بنوشم خون دل چون می
چو بی روی تو یکشب من بنای و نوش بنشینم
مرا نار هوا در دل مرا سودای تو بر سر
سراپایم گرفت آتش کجا از جوش بنشینم
حریم کعبه دل را مقیم آستانستم
بیادت چند در این کشور مغشوش بنشینم
زشوق حلقه گیسوی تو رفتم سوی کعبه
بمحراب از برای قبله ابروش بنشینم
نیارم سر فرود آشفته بر تخت جم و قیصر
اگر با آن سگ کو دست در آغوش بنشینم
در میخانه رحمت بود خاک نجف ایدل
بود با آن سگ کو یکدمک همدوش بنشینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۴
بکفر زلف آن ترسا بچه تا دین و دل دادم
صلیب رشته تسبیح زاهد رفته از یادم
مرا زاین بستگی بس فخر بر آزادگان باشد
مباد آندم که بگشاید زرحمت پای صیادم
نیم خسرو که گر شیرین نباشد شکری جویم
مقیم بیستون عشق پابرجای فرهادم
زآب دیده آتش زد بخاکم بخت وارونم
شدم چون کوه وهجر تو چو کاهی داد بر بادم
زبس شاگردی عشقت بمکتب خانه ها کردم
بدرس عشق چون مجنون بعصر خویش استادم
زموج اشک پی در پی گسسته لنگر صبرم
سکون در دل کجا ماند که بر آبست بنیادم
مناز ای باغبان از سرو آزادت نیم قمری
که من با بندگی قامتش از سرو آزادم
بکوثر نیستم محتاج و تشنه نیستم فردا
بکوی میفروشان تا که کرده خضر ارشادم
زهول عرصه محشر ندارم اضطراب ایدل
کند پیر خرابات ار بیکجرعه می امدادم
ثناخوان علی آشفته و درویش مدحت گر
گدای درگه حیدر نه ابدال و نه اوتادم
صلیب رشته تسبیح زاهد رفته از یادم
مرا زاین بستگی بس فخر بر آزادگان باشد
مباد آندم که بگشاید زرحمت پای صیادم
نیم خسرو که گر شیرین نباشد شکری جویم
مقیم بیستون عشق پابرجای فرهادم
زآب دیده آتش زد بخاکم بخت وارونم
شدم چون کوه وهجر تو چو کاهی داد بر بادم
زبس شاگردی عشقت بمکتب خانه ها کردم
بدرس عشق چون مجنون بعصر خویش استادم
زموج اشک پی در پی گسسته لنگر صبرم
سکون در دل کجا ماند که بر آبست بنیادم
مناز ای باغبان از سرو آزادت نیم قمری
که من با بندگی قامتش از سرو آزادم
بکوثر نیستم محتاج و تشنه نیستم فردا
بکوی میفروشان تا که کرده خضر ارشادم
زهول عرصه محشر ندارم اضطراب ایدل
کند پیر خرابات ار بیکجرعه می امدادم
ثناخوان علی آشفته و درویش مدحت گر
گدای درگه حیدر نه ابدال و نه اوتادم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۵
چو کوفت نوبتی پادشاه نوبت بام
چو آفتاب برآمد مهی بگوشه بام
بصبح روشن رویش چو شام گیسو بود
برنگ کسوت عباسیان لباس ظلام
عیان زطره شبرنگ او بسی کوکب
دلی چو سنگ ولی نرم چون حریر اندام
دلم زشوق پر آتش دو دیده طوفان خیز
که از ورود دلارام دل گرفت آرام
بگفتم آیت رحمت نزول کرده زعرش
ویا که بر لب بام آمده است ماه تمام
بگفت فال همایون شدت زاول صبح
مبارکست چو آغاز لاجرم انجام
بدین بهانه ابر زیر پیراهن پیدا
چنانکه جام بلورین باده گلفام
میانه تن و روحش تمیز هیچ نبود
بخیره عقل که روحش کدام جسم کدام
بدست ساغر صهبا گرفت و گفت بنوش
که هست شرب مدامت نصیب و عیش دوام
بغمزه گفت ززاهد مترس و فاش مخور
که این شراب حلال است و نیست آب حرام
شراب میکده رحمتست آشفته
که چاشنی چو شکر بخشدت بکام و کلام
بخوان مدیح علی ور که شیخ طعنه زند
بانتقام کشد شاه تیغ کین زنیام
چو آفتاب برآمد مهی بگوشه بام
بصبح روشن رویش چو شام گیسو بود
برنگ کسوت عباسیان لباس ظلام
عیان زطره شبرنگ او بسی کوکب
دلی چو سنگ ولی نرم چون حریر اندام
دلم زشوق پر آتش دو دیده طوفان خیز
که از ورود دلارام دل گرفت آرام
بگفتم آیت رحمت نزول کرده زعرش
ویا که بر لب بام آمده است ماه تمام
بگفت فال همایون شدت زاول صبح
مبارکست چو آغاز لاجرم انجام
بدین بهانه ابر زیر پیراهن پیدا
چنانکه جام بلورین باده گلفام
میانه تن و روحش تمیز هیچ نبود
بخیره عقل که روحش کدام جسم کدام
بدست ساغر صهبا گرفت و گفت بنوش
که هست شرب مدامت نصیب و عیش دوام
بغمزه گفت ززاهد مترس و فاش مخور
که این شراب حلال است و نیست آب حرام
شراب میکده رحمتست آشفته
که چاشنی چو شکر بخشدت بکام و کلام
بخوان مدیح علی ور که شیخ طعنه زند
بانتقام کشد شاه تیغ کین زنیام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۶
ای ماهروی خرگهی ای صاحب تاج مهی
تو باغ خوبی را بهی ما نیز هم بد نیستیم
گر میسراید بلبلی در باغ و بستان بر گلی
باید شنید ای گل ولی ما نیز هم بد نیستیم
بلبل کند غوغا و بس گر گل شود رعنا و بس
این واله آن زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم
شور تو در هر مجلسی نام تو ورد هر کسی
دارند سودایت بسی ما نیز هم بد نیستیم
مه کی خرامد در زمی حوری نژاد از آدمی
تو چشم جان را مردمی ما نیز هم بد نیستیم
در کاخ ناید سرو بن خورشید کی گوید سخن
کو سرو و مه دعوی کن ما نیز هم بد نیستیم
در نیکوئی افسانه ای از آشنا بیگانه ای
چون شمع در هر خانه ما نیز هم بد نیستیم
ای غیرت شمع چگل ای ماورای آب و گل
ای آرزوی جان و دل ما نیز هم بد نیستیم
نوح است با تو گر قرین آدم بکویت ره نشین
آشفته ات مدحت گزین ما نیز هم بد نیستیم
تو باغ خوبی را بهی ما نیز هم بد نیستیم
گر میسراید بلبلی در باغ و بستان بر گلی
باید شنید ای گل ولی ما نیز هم بد نیستیم
بلبل کند غوغا و بس گر گل شود رعنا و بس
این واله آن زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم
شور تو در هر مجلسی نام تو ورد هر کسی
دارند سودایت بسی ما نیز هم بد نیستیم
مه کی خرامد در زمی حوری نژاد از آدمی
تو چشم جان را مردمی ما نیز هم بد نیستیم
در کاخ ناید سرو بن خورشید کی گوید سخن
کو سرو و مه دعوی کن ما نیز هم بد نیستیم
در نیکوئی افسانه ای از آشنا بیگانه ای
چون شمع در هر خانه ما نیز هم بد نیستیم
ای غیرت شمع چگل ای ماورای آب و گل
ای آرزوی جان و دل ما نیز هم بد نیستیم
نوح است با تو گر قرین آدم بکویت ره نشین
آشفته ات مدحت گزین ما نیز هم بد نیستیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۸
زخمها از شیخ و زاهد بی حد و مر خورده ام
تا شکایت بر در پیر مغان آورده ام
گو منه تا جم بسر ای مدعی کاندر ازل
سر بجز بر آستان میکشان نسپرده ام
آگهی ای پیر میخانه تو از اسرار من
گرچه من از درد دل از صد یکی نشمرده ام
فقر تو فخر من است و بندگیت خواجگی
نیستم درویش غیر از تو طلب گر کرده ام
نشکفم جز از نسیم نوبهار وصل دوست
کاز سموم هجر تو آن گلبن افسرده ام
خضر میخانه توئی ساقی عیسی دم کجاست
گو بده جامی که از جور زمان دل مرده ام
گر نمک سائی تو بر زخمم خنک داغ برون
ور کشم مرهم زخمیست از نو خورده ام
از عنایات بزرگان جهان آشفته وار
التجا بر درگه شاه ولایت برده ام
ساقی میخانه وحدت علی پیر طریق
کاز همه کون و مکان و بر درش آورده ام
تا شکایت بر در پیر مغان آورده ام
گو منه تا جم بسر ای مدعی کاندر ازل
سر بجز بر آستان میکشان نسپرده ام
آگهی ای پیر میخانه تو از اسرار من
گرچه من از درد دل از صد یکی نشمرده ام
فقر تو فخر من است و بندگیت خواجگی
نیستم درویش غیر از تو طلب گر کرده ام
نشکفم جز از نسیم نوبهار وصل دوست
کاز سموم هجر تو آن گلبن افسرده ام
خضر میخانه توئی ساقی عیسی دم کجاست
گو بده جامی که از جور زمان دل مرده ام
گر نمک سائی تو بر زخمم خنک داغ برون
ور کشم مرهم زخمیست از نو خورده ام
از عنایات بزرگان جهان آشفته وار
التجا بر درگه شاه ولایت برده ام
ساقی میخانه وحدت علی پیر طریق
کاز همه کون و مکان و بر درش آورده ام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
تا کرد ادیب عشق یک نکته مرا تعلیم
در راه وفا کردم جان و سرو دل تسلیم
ای شاهد هر جائی وی دلبر یغمائی
کاندر بر ما نائی دارای زکه این تعلیم
گفتی زخط و رخسار اینک کنمت اظهار
یک دایره از سیم است وز مشگ ختن بکنیم
ایشیخ تو و جنت ماو در میخانه
عیبی نبود ما را بالله در این تقسیم
افتاد گذاری دوش در دیر خراباتم
دیدم که حرم میکرد بر خاک درش تعظیم
گر شوق کشیشت هست این ساقی و این باده
ور میل بهشتت هست آن حوری و آن تسنیم
اندر قدمم گفتی جان و دل و دین برنه
فرمان برمت جانا خدمت کنمت تقدیم
خواندند سحر مستان آشفته سگ خویشم
کردند گدائی را در دیر مغان تکریم
آن میکده رحمت آن بارگه سطوت
کز جان گنه کاران شورند در آنجا بیم
گر زاد سفر نبود ور مرکب تازی نیست
باسر روم این ره را وزجان کنمش تصمیم
آن روز که بگشودند این دفتر هستی را
بر لوح دل و جانم شد نام علی ترسیم
در راه وفا کردم جان و سرو دل تسلیم
ای شاهد هر جائی وی دلبر یغمائی
کاندر بر ما نائی دارای زکه این تعلیم
گفتی زخط و رخسار اینک کنمت اظهار
یک دایره از سیم است وز مشگ ختن بکنیم
ایشیخ تو و جنت ماو در میخانه
عیبی نبود ما را بالله در این تقسیم
افتاد گذاری دوش در دیر خراباتم
دیدم که حرم میکرد بر خاک درش تعظیم
گر شوق کشیشت هست این ساقی و این باده
ور میل بهشتت هست آن حوری و آن تسنیم
اندر قدمم گفتی جان و دل و دین برنه
فرمان برمت جانا خدمت کنمت تقدیم
خواندند سحر مستان آشفته سگ خویشم
کردند گدائی را در دیر مغان تکریم
آن میکده رحمت آن بارگه سطوت
کز جان گنه کاران شورند در آنجا بیم
گر زاد سفر نبود ور مرکب تازی نیست
باسر روم این ره را وزجان کنمش تصمیم
آن روز که بگشودند این دفتر هستی را
بر لوح دل و جانم شد نام علی ترسیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
ناله زار زیر و بم اشک روان دمبدم
سوخت نشاط خاطر و ریخت بجامم آب غم
قصه عشق بر زبان گفتم تا نیاورم
شور نمی هلد مرا تا دمم اوفتد بدم
قاضی و شیخ و محتسب واله میگساریم
زآنکه مدام مستم و می نچشیده لاجرم
من بهوایت از عدم سوی وجود آمدم
باز ببوی عشق تو رخت کشم سوی عدم
نیست زدستگاه جم جز سخنی در این میان
جام بیار تا کنم عرضه به تو حدیث جم
قیس هزار آیدش بسته حلقه جنون
لیلی اگر برآورد بار دگر سر از حشم
زهره زبام آسمان روی بزیر آورد
مطرب بزم عاشقان ساز کند چو زیر و بم
بلبل بینوا مخور غم زخزان مکن فغان
یکدمه وصل روی گل دار عزیز و مغتنم
لاجرم از گناه من آشفته بگذرد
کی بخدم جز این کند شاه عزیز محتشم
سوخت نشاط خاطر و ریخت بجامم آب غم
قصه عشق بر زبان گفتم تا نیاورم
شور نمی هلد مرا تا دمم اوفتد بدم
قاضی و شیخ و محتسب واله میگساریم
زآنکه مدام مستم و می نچشیده لاجرم
من بهوایت از عدم سوی وجود آمدم
باز ببوی عشق تو رخت کشم سوی عدم
نیست زدستگاه جم جز سخنی در این میان
جام بیار تا کنم عرضه به تو حدیث جم
قیس هزار آیدش بسته حلقه جنون
لیلی اگر برآورد بار دگر سر از حشم
زهره زبام آسمان روی بزیر آورد
مطرب بزم عاشقان ساز کند چو زیر و بم
بلبل بینوا مخور غم زخزان مکن فغان
یکدمه وصل روی گل دار عزیز و مغتنم
لاجرم از گناه من آشفته بگذرد
کی بخدم جز این کند شاه عزیز محتشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
منکه در دشت جنون پیشرو مجنونم
شاید ار لیلی ایام شود مفتونم
یار لب بر لب من دارد و مست از می غیر
خون بدل جان بلب از آن دو لب میگونم
غرقه بحر خودی شد تن من نوح کجاست
تا از این ورطه مگر رخت کشد بیرونم
شایدم کس نستاند زگرو تا صف حشر
منکه خود در عوض خرقه بمی مرهونم
گفتم ای عشق گرامی ملکی یا انسان
گفت از دایره کون و مکان بیرونم
چنگ بر دامن حیدر زده آشفته بجد
تا رهائی دهد از منت دهر دونم
شاید ار لیلی ایام شود مفتونم
یار لب بر لب من دارد و مست از می غیر
خون بدل جان بلب از آن دو لب میگونم
غرقه بحر خودی شد تن من نوح کجاست
تا از این ورطه مگر رخت کشد بیرونم
شایدم کس نستاند زگرو تا صف حشر
منکه خود در عوض خرقه بمی مرهونم
گفتم ای عشق گرامی ملکی یا انسان
گفت از دایره کون و مکان بیرونم
چنگ بر دامن حیدر زده آشفته بجد
تا رهائی دهد از منت دهر دونم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
ای زده بر خط مشگین بر گل سوری رقم
کوفته از عنبر سارا بفرق مه علم
عنبر تر پروری در آتش اینت معجزه
معجزه دیگر نمک از قندی ریزی دمبدم
دست موسی داری و پیچیده اژدر ساحری
سحر تو با معجز موسی زند پهلو بهم
زلف تو مجنون و سرگردان بگرد عارضت
چشم تو لیلا و مژگان گرد او همچون حشم
سوره و الشمس و واللیلی بقرآن خوانده ای
بر رخ و زلف تو ایزد میخورد آنجا قسم
ماه تامت خواندم این تشبیه ناقص بوده است
نور تو هر روزه بیش وضوی او هر لحظه کم
عاشق افروخته رخسار و خندان کس ندید
خشک لب بایست عاشق چهره کاهی دیده ام
آفتاب حشر اگر تابد برون از اعتدال
سایه زلفت مبادا از سر آشفته کم
داور دنیا و دینی ساقی حوض رسول
راست کردی دین احمد را تو از آن تیغ خم
هم عرب را میری و هم ترک دیلم را ظهیر
رحمتی ای پادشه بر این ثناخوان عجم
کوفته از عنبر سارا بفرق مه علم
عنبر تر پروری در آتش اینت معجزه
معجزه دیگر نمک از قندی ریزی دمبدم
دست موسی داری و پیچیده اژدر ساحری
سحر تو با معجز موسی زند پهلو بهم
زلف تو مجنون و سرگردان بگرد عارضت
چشم تو لیلا و مژگان گرد او همچون حشم
سوره و الشمس و واللیلی بقرآن خوانده ای
بر رخ و زلف تو ایزد میخورد آنجا قسم
ماه تامت خواندم این تشبیه ناقص بوده است
نور تو هر روزه بیش وضوی او هر لحظه کم
عاشق افروخته رخسار و خندان کس ندید
خشک لب بایست عاشق چهره کاهی دیده ام
آفتاب حشر اگر تابد برون از اعتدال
سایه زلفت مبادا از سر آشفته کم
داور دنیا و دینی ساقی حوض رسول
راست کردی دین احمد را تو از آن تیغ خم
هم عرب را میری و هم ترک دیلم را ظهیر
رحمتی ای پادشه بر این ثناخوان عجم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۹
ما دین و دل چو جم بکف جام داده ایم
آغاز این بود که در انجام داده ایم
هر سوی کش کشان کشدم موی دلبران
دامن بدست این هوس خام داده ایم
گفتی پیام میرسدت جان نثار کن
ما سر بحکم و گوش به پیغام داده ایم
مرغان ببوی دانه بدام اندر اوفتند
تا دل بدانه تو پی دام داده ایم
چندانکه منع خدمت خاصان همی کنند
کی دل باین عوام کالانعام داده ایم
ننگست پیش ناصح اگر نام عاشقی
ما تن به ننگ عشق پی نام داده ایم
همچو کبوتران بهوای حریم دوست
خاطر بطوف هر درو هر بام داده ایم
تا پای بست سلسله عشق گشته ایم
نه خود بدست کفر ونه اسلام داده ایم
ما محرمان کعبه دلدار و دین و دل
اینها برای بستن احرام داده ایم
حاشا که ما نهیم زکف جام باده را
از کف برای مصلحت عام داده ایم
چاوش وش بطوف خرابات عشق دوست
آشفته ما بعالمی اعلام داده ایم
کوی مغان بهشت جهان مضجع علی
کز حب او بجان و دل آرام داده ایم
آغاز این بود که در انجام داده ایم
هر سوی کش کشان کشدم موی دلبران
دامن بدست این هوس خام داده ایم
گفتی پیام میرسدت جان نثار کن
ما سر بحکم و گوش به پیغام داده ایم
مرغان ببوی دانه بدام اندر اوفتند
تا دل بدانه تو پی دام داده ایم
چندانکه منع خدمت خاصان همی کنند
کی دل باین عوام کالانعام داده ایم
ننگست پیش ناصح اگر نام عاشقی
ما تن به ننگ عشق پی نام داده ایم
همچو کبوتران بهوای حریم دوست
خاطر بطوف هر درو هر بام داده ایم
تا پای بست سلسله عشق گشته ایم
نه خود بدست کفر ونه اسلام داده ایم
ما محرمان کعبه دلدار و دین و دل
اینها برای بستن احرام داده ایم
حاشا که ما نهیم زکف جام باده را
از کف برای مصلحت عام داده ایم
چاوش وش بطوف خرابات عشق دوست
آشفته ما بعالمی اعلام داده ایم
کوی مغان بهشت جهان مضجع علی
کز حب او بجان و دل آرام داده ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۱
زآن دهانم داد دشنامی که من میخواستم
بعد عمری دید دل کامی که من میخواستم
جست دل زلف دلارامی که من میخواستم
یافته امشب دلارامی که من میخواستم
سوزی اندر بلبلان افکند و آتش زد بگل
داشت باد صبح پیغامی که من میخواستم
از چه پیر میفروشانم زجامی خم نکرد
بود در پای خم آنجا می که من میخواستم
بود چشم شوخ او را زلف خالی توامان
داشت بر کی دانه و دامی که من میخواستم
زاهدی را دید عاشق گشته رندی دوش گفت
جمع شد آن کفر و اسلامی که من میخواستم
با بناگوش تو شد دست و گریبان گیسویت
همعنان شد صبحی و شامی که من میخواستم
شیخ زد طعنه که آشفته سگ کوی علیست
شکر شد نامیده بر نامی که من میخواستم
چند روزی شد که شور عشقم افتاده بسر
وه که آمده باز ایامی که من میخواستم
آن کبوتر که هوا بگرفت از بام حرم
شد مجاور بر در بامی که من میخواستم
بعد عمری دید دل کامی که من میخواستم
جست دل زلف دلارامی که من میخواستم
یافته امشب دلارامی که من میخواستم
سوزی اندر بلبلان افکند و آتش زد بگل
داشت باد صبح پیغامی که من میخواستم
از چه پیر میفروشانم زجامی خم نکرد
بود در پای خم آنجا می که من میخواستم
بود چشم شوخ او را زلف خالی توامان
داشت بر کی دانه و دامی که من میخواستم
زاهدی را دید عاشق گشته رندی دوش گفت
جمع شد آن کفر و اسلامی که من میخواستم
با بناگوش تو شد دست و گریبان گیسویت
همعنان شد صبحی و شامی که من میخواستم
شیخ زد طعنه که آشفته سگ کوی علیست
شکر شد نامیده بر نامی که من میخواستم
چند روزی شد که شور عشقم افتاده بسر
وه که آمده باز ایامی که من میخواستم
آن کبوتر که هوا بگرفت از بام حرم
شد مجاور بر در بامی که من میخواستم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۳
بیا تا آفتاب می بماه ساغر اندازیم
زاخترهای رخشان طرح چرخ دیگر اندازیم
بتان سوزند چون مجمر زروی آتشین امشب
زخال و زلف عود وعنبری در مجمر اندازیم
بده می مطرب ساقی بآهنگ هوالباقی
که خونی در دل تسنیم و حوض کوثر اندازیم
قضا چندانکه بستیزد بلا چندانکه برخیزد
یکی را پای بربندیم و آنرا سر براندازیم
بوجد آئیم صوفی وار دست افشان و پاکوبان
که غلمانرا برقص آریم و حور از منظر اندازیم
تو شاه عرصه حسنی بتاب از زلف چوگانی
که از شوق و شعف چون گوی در پایت سر اندازیم
هجوم آریم ما و مطرب و ساقی و میخواران
درآویزیم با گردون و با اختر دراندازیم
اگر خنجر کشد مریخ ور رامح زند نیزه
به یرغو دادخواهی بر امیر داور اندازیم
امیر مشرق و مغرب خدیو مکه و یثرب
که ما بارگنه پیشش بروز محشر اندازیم
شها آشفته ات را خم شد از بار گنه قامت
بکن رحمی که تا خود را بکوی تو در اندازیم
زاخترهای رخشان طرح چرخ دیگر اندازیم
بتان سوزند چون مجمر زروی آتشین امشب
زخال و زلف عود وعنبری در مجمر اندازیم
بده می مطرب ساقی بآهنگ هوالباقی
که خونی در دل تسنیم و حوض کوثر اندازیم
قضا چندانکه بستیزد بلا چندانکه برخیزد
یکی را پای بربندیم و آنرا سر براندازیم
بوجد آئیم صوفی وار دست افشان و پاکوبان
که غلمانرا برقص آریم و حور از منظر اندازیم
تو شاه عرصه حسنی بتاب از زلف چوگانی
که از شوق و شعف چون گوی در پایت سر اندازیم
هجوم آریم ما و مطرب و ساقی و میخواران
درآویزیم با گردون و با اختر دراندازیم
اگر خنجر کشد مریخ ور رامح زند نیزه
به یرغو دادخواهی بر امیر داور اندازیم
امیر مشرق و مغرب خدیو مکه و یثرب
که ما بارگنه پیشش بروز محشر اندازیم
شها آشفته ات را خم شد از بار گنه قامت
بکن رحمی که تا خود را بکوی تو در اندازیم