عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
هرکه نبود گل نورسته به گلشن چو منش
واله و مست کند نغمه مرغ چمنش
یار مانند بهار آمد و می باید داد
باغبان را خبر از سنبل و سرو سمنش
چه توقع کند از بوسه لعلش گل سرخ
آن که اندر دو لب غنچه نگنجد دهنش
باغبان سرو قدش دید و نظر کرد و نبود
در چمن سرو و شکر خنده شیرین سخنش
سروش از خون دل و اشک چنان پروردم،
که بود میوه انار لب و سیب ذقنش
دلم از بهر چه آشفته و بی سامان است
گر نه باد سحر آشفته نماید وطنش؟
همچو حورا، ز پس حله و می از پس جام،
می نماید ز پس برد یمانی بدنش
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
خوش‌تر است از دولت دنیا و عقبی وصل یاری
دست در گردن درآوردن، شبی با غمگساری
حاصل عمر است وقتی بابت یاقوت لعلی
باده چون ارغوان نوشیدن اندر مرغزاری
ترک مستت رفته رفته برد آخر دل ز دستم
نو غزالی شوخ چشم، آورد شیری را شکاری
ای که هر سو می خرامی، از تغافل بر من افکن
با نگاه دلپذیری، یا خدنگ جان سپاری
آخر ای باد، اندکی آهسته تر بگذر که ما را،
جا، در آن زلف مشوش کرده جان بیقراری
دل اگر مستی کند بی گاه و گه منعش نسازم
کاین شتر را غیر زلف مهوشان نبود مهاری
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۲
فشاند ژاله به گلشن سحاب نیسانی
بفرق لاله و گل کرد گوهر افشانی
شکست رونق دی را بهار بستانی
ایا بهار من، ای بوستان روحانی
قدح ز باده گران کن، بهل گرانجانی
که عید نوروز آمد ز فیض یزدانی
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۳۲ - صفت شیشه گر
بر شیشه گران گذارم افتاد
آن جا دل خسته رفت بر باد
از سینه ام آن غریب بگریخت
هم جنس بدید و در وی آویخت
مانند کبوتری که پرّید
شد داخل کلّه بر نگردید
این شیشه شکست از جدایی
دارد ز گداز مومیائی
آن غیرت مهر و رشک مهتاب
از بس حُسنش فتاده سیراب
چون آبله شیشه ز آتش تیز
آید بیرون ز آب لبریز
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۸
سرو، نازان شود ز رفتارش
پسته، شیرین شود ز گفتارش
شادی سنبل، بنفشه دمش
برخی پسته ی شکربارش
همه نقش است خط چون مورش
همه پیچ است زلف چون مارش
پیش گلزار روی و سرو قدش
سرو پست وی است و گلزارش
برصف عقل من شکست آورد
شکن طره ی زره وارش
گل مسکین چه کرد در حقش
که به هر لحظه می نهد خارش؟
کار دل همچو سایه بی نور اسن
تا لب فکند سایه بر کارش
حق به دست وی است، کی ماند
سایه با آفتاب دیدارش؟
سراج قمری : از ترکیبات
شمارهٔ ۱
غنچه گر پیش آن دهن خندد
بر بتر جای خویشتن خندد
به شکر خنده گر گشاید لب
مغز در استخوان من خندد
دهن غنچه گرید از خجلت
راست کان غنچه ی دهن خندد
تا برآمد نفشه از گل او
سبزه بر برگ نسترن خندد
پیش شمشاد زلف پر شکنش
باغ بر زلف یاسمن خندد
از در خنده باشد، ار پس ازین
با رخش لاله در چمن خندد
برمن، ار دل ز زلف او طلبم
دلی از زیر هرشکن خندد
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۴
ای برده نسیم لطفت از روی گل آب
وی در چمن از شرم رخت گشته گل آب
بوی خوشم آرزوست، بفشان سر زلف
تا خاک عبیر گردد و آب گلاب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
در موسمی که خیمه زند در چمن سحاب
طرف چمن خوش است می و نغمه ی رباب
نگذشت و نگذرد دمی و لحظه ای مرا
شیب و شباب جز به غم شاهد و شراب
می خور به بانگ چنگ لب جو که غم برد
از دل صدای نغمه ی چنگ و صدای آب
در خرقه کن قرابه نهان کز ستم سپهر
از سنگ ژاله می شکند خیمه ی حباب
آتش زند به خرمن بلبل ز تاب رشک
باد صبا چو افکند از روی گل نقاب
در باغ و بوستان به تماشای سرو و گل
نگشود غنچه ی دل تنگم به هیچ باب
آخر رفیق از اثر مهر گلرخی
واشد دلم چه غنچه ز تأثیر آفتاب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
عاشق مگو که عاقل و فرزانه خوشتر است
عاشق خوش است و عاشق دیوانه خوشتر است
فصل گلست باز پی نقل بزم می
طرف چمن ز گوشه ی کاشانه خوشتر است
گر ناخوش است توبه شکستن به نزد تو
پیش من از شکستن پیمانه خوشتر است
ای عندلیب ناله ی تو خوش بود، ولی
در سوختن خموشی پروانه خوشتر است
چون تو به آشنایی بیگانگان خوشی
گر آشنا شود ز تو بیگانه خوشتر است
دل از برم چو در بر دلدار جا گرفت
دل نیز اگر رود بر جانانه خوشتر است
خوش گوشه ایست خانه ی دل بهر غم، رفیق
آری مقام جغد به ویرانه خوشتر است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
غنچه و سرو کار آن قد و دهن نمی کند
سرو نمی خرامد و غنچه سخن نمی کند
بیش ز من به یار نو مهر کند که از وفا
یار نو آنچه می کند یار کهن نمی کند
دعوی دوستی به من دارد و می کشد مرا
می کند آنچه او به من دشمن من نمی کند
به بودم ز جان بسی یاد تو کانچه یاد تو
با دل خسته می کند روح به تن نمی کند
صید ضعیفم و بود ناله نه از ضعیفیم
نالم از آن که صیدم آن صیدفکن نمی کند
ترک وطن نمی کند دل به بهشت، وین عجب
کز سوی کوی او دلم میل وطن نمی کند
گوش کند به کوی او هر که رفیق ناله ام
گوش دگر به ناله ی مرغ چمن نمی کند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
خوشا بادی که با آن باد گرد کوی یار آید
خوشا گردی که از دنبال گرد آن شهسوار آید
بهار مردم آن باشد که سرو و گل به بار آید
بهار عاشقان کان سرو قد گلعذار آید
به بالین من آمد یار و رفت و برنیامد جان
نیامد چون به کار او ز جان زین پس چه کار آید
نیامد یار دوش و غیر آمد بخت آنم کو
که امشب بر خلاف دوش ناید غیر و یار آید
گلت از هم شگفت ایام نیکوئی غنیمت دان
نه آن باغی است این کز پی خزانش را بهار آید
چه حالست اینکه هر گه من روم نومید برگردم
بکوی آنکه دایم مدعی امیدوار آید
نیامد چون رفیق ای سرو گلرخ خوشنوا مرغی
درین گلشن اگر قمری صد و بلبل هزار آید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
شد سبزه ی خط از لب آن ماه لقاسبز
چون سبزه که گردد ز لب آب بقا سبز
گفتم ز خط سبز شود خوبیش افزون
خط گرد لبش سر زد و شد گفته ی ما سبز
سر تا قدم ای سرو بکام دل مایی
بهر دل ما کرده همانات خداسبز
رشک گل و سروی به رخ و قد چه خرامی
چون گل بسر سرو کله سرخ و قبا سبز
یک روز به من سایه نیفکند به عمری
آن سرو که کردم همه عمرش به دعا سبز
خوش آب و هوا شهر و دیاریست چه بودی
گر تخم وفا گشتی از این آب و هوا سبز
شد مهر رفیق از خط او بیش که او را
شد گرد گل از سبزه ی خط، مهر گیا سبز
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
در چمن جلوه گر ای سرو قد ساده کنی
سرو را بندهٔ آن قامت آزاده کنی
رخ نمایی و ربائی دل و گردی پنهان
آدمی زاده ای و کار پریزاده کنی
عمرها شد که به راه توام افتاده که تو
هر به عمری گذری بر من افتاده کنی
گرو باده کن و رهن می ای زاهد چند
فخر از خرقه، مباهات ز سجاده کنی
با گل اندامی و با سرو قدی در چمنی
گر دهد دست که برگ طرب آماده کنی
جهد کن جهد که در پای گل و سایه ی سرو
شیشه خالی ز می و جام پر از باده کنی
باده با ساده رخی نوش که تا همچو رفیق
باده نوشی و تماشای رخ ساده کسی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ای آتش از رخت به درون لاله زار را
صد داغ از بهشت تو بر دل بهار را
گر بر گل تو رخصت نالیدنش دهند
از شوق ناله جان به لب آید هزار را
خاری به دل خلیده مپندار بی جهت
در مرغزار ناله این مرغ زار را
مانی کجاست تا به معانی نظر کند
در طلعت تو صنعت صورت نگار را
ساقی میم از آن لب شیرین چنانکه کرد
مستغنی از شراب و شکر باده خوار را
در دوستی جفای تو سهل است چون کنم
بد عهدی زمانه ناسازگار را
اشک محیط زا چو گذشت از گهر چه فرق
فرقی اگر ز لجه ندانم کنار را
دامن به موج دیده کنم شرم زنده رود
تا جای زیبد این لب جو سرو یار را
ای دل به لعبتی چه درافتی که ترک وی
از یک نگه پیاده کند صد سوار را
تا در صفات یار صفایی نکو رسید
نشناخت سر حکمت پروردگار را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
سحرگهان که صبا نافه گستری می کرد
به باغ گل ز غمت پیرهن دری می کرد
به بوی موی تو سنبل به خویش می پیچید
به شوق روی تو بلبل سخنوری میکرد
هوا به رنگرزی درچمن چو بر می خاست
غمت به روی من آغاز زرگری میکرد
بدان امید که گردد بهای خاک درت
رخم مقابله با زر جعفری می کرد
توخود به دست کرامت ز پای بنشستی
وگرنه سرو کجا با توهمسری می کرد
نظر بدو توخود انداختی وگرنه کجا
به چشم شوخ تو نرگس برابری میکرد
صفایی از همه خیل خط فروشان کاش
خودی ز روی صفا از ریا بری می کرد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۶
بر درج خشک اوکه و مه لعل تو گریست
بر جای اشک لعل دل از هر بصر گریست
هر فردی از وحوش به سبکی دگر گداخت
هر صنفی از طیور به طرزی دگر گریست
غمناک و شاد نوع ملک در فلک فسرد
آزاد و عبد جنس بشر سر بسر گریست
هر ذره ذره در همه آفاق تحت و فوق
بر کشتگان کوی وفا بود اگر گریست
ابری سیه ز آه یتیمان به پای خاست
از شش طرف هوا به زمین پر به پر گریست
در بزم این عزا پدر چرخ و مام خاک
نالید هم به دختر و هم بر پسر گریست
اکناف شرق و غرب سرا پا تمام سوخت
اطراف خاوران همه تا باختر گریست
این مجلسی است عام که از اختصاص آن
مسکین ره نشین و شه تاجور گریست
افتاد رخنه در دل سنگ او هجوم غم
از ضعف بنیه کوه به سر زد کمر گریست
زیبا و زشت پیر و جوان مرد و زن گداخت
پنهان و فاش پست و فرا بوم و بر گریست
درکارخانه مالک هر تار و پود سوخت
بر آشیانه صاحب هر بال و پر گریست
چون این دو نیز موجب اجرای کارهاست
هم سوخت بر رقیه قضا هم قدر گریست
بر این یتیم با همه بی رحمی و غرور
دشمن ز بسکه سوخت دلش ناگزر گریست
هامون و دشت و دره بر آن کام خشک سوخت
جیحون و نیل و دجله بر آن چشم تر گریست
در ماتم رقیه که سرمایه ی غم است
خون گرید از زمین و زمان باز هم کم است
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۲ - جنگنامه موئینه و کتان
ز پرتو علم خلعت مغرق خور
سحر شد آستی و دامن جهان پرزر
رخی کز آبله مانند نقش کمخا بود
نمود اطلس خانبالغی زشوکت و فر
بتخت کت چوبر آمد نهالی زر بفت
کلاه وار قبا پیش او ببست کمر
فش عمامه در آمد باحتساب رخوت
براند دره بنهی محرمات دگر
بگو بصوفی صاحب سماع زردک پوش
که نوکسیت نخواهد خرید کهنه مدر
ملاف باقلمی ای لباس آژیده
بر وی کار چو افتاد بخیه ات یکسر
بکازر ار بودت پیرهن ضرورت دان
یکی دگر که بود لازمت زخشک وزتر
کسی که عجب سقرلاط سبز و سنجابش
بود بآب و علف گشته مفتخر چون خر
سپرد راه دوئی موزه زان بپا افتاد
کلاه زد دم وحدت ازان بود بر سر
قوی عجب بود از گندکان اسپاهان
حریر وار چنین نرم زوده در بر
چو باد بیزن و مسواک داشت حکم علم
بشد سجاده زردک بمرشدی اشهر
کشان بپای بت دلرباست دامن شرب
بدانطریق که طاوس میکشد شهپر
کنون که وقت حصیرست و بوریا بزمین
چه شد که سبزه بزیلو فکندنست سمر
گلست و لاله چو والای سرخ و اطلس آل
لباس شاهد باغ و شکوفه اش چادر
کشید سرو سهی پادرازتر زگلیم
عبای سبز حنینی ازان شدش در بر
ز خرده گیری گل دان قبای تنگ شکفت
که بر زمین کشد از حیف دامن پر زر
چو دال شرب سفیدست و نرمدست بنفش
بیا بنفشه و نرگس بگلستان بنگر
نگر بگونه والای زرفشان کبود
چو آسمان که بتابد از و بشب اختر
بجان خشیشی سنجاب ما طلب دارد
یکی که باشدش از گرم و سرد دهر خبر
چوشه کلاه دمی گوش باش و ین سخنان
که در حکایت رختست یادگیر از بر
مثال جامه بکاغذ سفید نامه شوی
ازین حدیث میان بندشان زشیر و شکر
شنیده توبسی قصه سلحشوران
بحرب دیده دلیران بجبه و مغفر
ازین نمط که بود پوستین و رخت بهار
خصومتی بمیانشان که داده است خبر
ربود قاقم که باد و بیدمشک صفت
بچوب گیرمت ار پوستین کنی در بر
چنان میان کتان و حریر گل یاریست
که هیچ موی نکنجد میانشان دیگر
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰ - امیر حسن دهلوی فرماید
فلک با کس دل یکتا ندارد
ز صد دیده یکی بینا ندارد
در جواب او
گلستان رونق کمخا ندارد
چمن آرایش دیبا ندارد
تنم تا یافت در بر صوف طاقین
سر حبر و دل خارا ندارد
ترحم کن بر آنکس ای ملبس
که او شلوار خود در پا ندارد
ببر آنرا که دستی رخت نو نیست
دل عیش و سر صحرا ندارد
ازین نه تو نپوشم پک دو توئی
فلک با کس دل یکتا ندارد
برقد شمط این اطلس چرخ
گرش پهنا بود بالاندارد
به وصف جامه‌ها قاری چو پرداخت
درین طرز سخن همتا ندارد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵ - شیخ عطار فرماید
نسبت روی تو با روی پری نتوان کرد
از کجا تا بکجا بی بصری نتوان کرد
در جواب او
نسبت شرب زرافشان بپری نتوان کرد
از کجا تا بکجا بی بصری نتوانکرد
سالوو ساغر اگر زانکه بعقدت نرسد
کله از گردش دور قمری نتوانکرد
از برای لت کتان سپری زر باید
بهر آن لت کم ازین جان سپری نتوانکرد
نسبت گونه والای بمی و برمی
برخ لاله و گلبرگ طری نتوان کرد
جز بدستار طلا دوز و کلاه قمه
ما برآنیم که دعوی سری نتوان کرد
قاری این جلوه خوبان همه از رخت خوشست
بی سر و پای نکو جلوه گری نتوان کرد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱ - خواجو فرماید
یارب زباغ وصل نسیمی بمن رسان
وین خسته را بکام دل خویشتن رسان
در جواب آن
یارب تن مرا زکتان پیرهن رسان
جانست پیرهن زنوم جان بتن رسان
این آستین تیرز از یکدیگر جدا
ای درزی وصال تو با وربدن رسان
صوف مرا زحله ادریس ده صفا
وز مخفیم سلام ببرد یمن رسان
بوی چو عطر پیرهن یوسف ای نسیم
از خرقه رسول بویس قرن رسان
بند قبای غنچه بنفش از بنفشه دوز
والای آل لاله بچتر سمن رسان
تشریفها که برقد اشعار دوختم
آوازه اش بمحفل هر انجمن رسان
قاری باین لباس گلستان نو زگل
بند قباستان و بدوش چمن رسان