عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۲
فضای دشت ز خونین دلان گلستانی است
ز خود برآ که عجب دامن بیابانی است
گشاده باش، جهان را شکفته گر خواهی
که بر گشاده دلان چرخ روی خندانی است
ز خود برآ که چو گردید راهرو بی برگ
به چشم رهزن بیرحم، تیغ عریانی است
به عقل هر که هوا را کند مسخر خود
اگر چه مور بو، پیش ما سلیمانی است
که در قلمرو توحید در شمار آید؟
که نه سپهر درین حلقه سبحه گردانی است
مراست چشم رهایی ز بحر خونخواری
که هر حباب در او پرده دار طوفانی است
نهان به زیر سیاهی ز تیره بختی ماست
وگرنه داغ جنون آفتاب تابانی است
به چشم توست ز سرگشتگی فلک گردان
وگرنه دایره چرخ، چشم حیرانی است
سراغ یوسف مصری ز ناتوانان جوی
که چشم های فرو رفته، چاه کنعانی است
وجود عشق درین خاکدان پر وحشت
چو آتشی است که در دامن بیابانی است
خوش است رشته به قرب گهر، ازین غافل
که در گسستن او تیز کرده دندانی است
شکایت از تو ستمگر کجا برم، که نهان
ز سایه سر زلف تو کافرستانی است
ز تنگنای جهان نیست شکوه صائب را
که چشم مور به نازک خیال، میدانی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۷
دل از مشاهده آن خط سیاه شکست
فغان که پشت مرا گرد این سپاه شکست
زمانه چون ورق انتخاب از صد فرد
ترا ز جمع بتان گوشه کلاه شکست
نفس ز سینه من زخمدار می آید
ز بس که در دل مجروح تیر آه شکست
شکسته دل ما می شود ز عشق درست
که آفتاب تواند خمار ماه شکست
همان چو می شدم از شیشه شکسته روان
اگر چه آبله صد شیشه ام به راه شکست
به پرتوی که ز خورشید عاریت گیرند
چو ماه نو نتوان گوشه کلاه شکست
دل درستی اگر هست آفرینش را
همان دل است که از خجلت گناه شکست
هنوز حسن به شوخی نبسته بود کمر
که چشم من به میان دامن نگاه شکست
شکست شهپر پرواز یک جهان دل را
ستمگری که ترا گوشه کلاه شکست
حضور عاشق یکرنگ را غنیمت دان
که رنگ کاهربا را فراق کاه شکست
ز مومیایی توفیق نیستم نومید
که همچو سنگ نشان پای من به راه شکست
امان نداد کسادی که سر برون آریم
بهای یوسف ما در حریم چاه شکست
به مومیایی خورشید کسی درست شود؟
ز شرم حسن تو زینسان که رنگ ماه شکست
دلیر بر صف افتادگان چو برق متاز
که رنگ بر رخ آتش ازین گیاه شکست
کجا درست برآید سبوی ما صائب؟
ز چشمه ای که مکرر سبوی ماه شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۱
ز عشق در اگر نور آشنایی هست
به زیر خاک هم امید روشنایی هست
حریم وصل محال است بی قریب بود
که هر کجا که بود عید، روستایی هست
چه گل ز دیدن صیاد می توانی چید؟
ترا که در قفس اندیشه رهایی هست
ز داغ عشق مکش سر، که خانه دل را
به قدر روزنه داغ، روشنایی هست
عنایتی است که بند قبا گشایی خود
وگرنه دست مرا در گرهگشایی هست
همین زیادتی زلف و خط و خال بود
میانه تو و خورشید اگر جدایی هست
چه نعمتی است که تن پروران نمی دانند
که عیش روی زمین در برهنه پایی هست
شکستگی نشود در وجود پا بر جای
در آن دیار که امید مومیایی هست
ببر ز هر دو جهان چون مجردان صائب
اگر به عشق ترا ذوق آشنایی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۹
خراب چشم تو اندیشه عتابش نیست
که می پرست غم از تلخی شرابش نیست
بیاض گردن او در کتابخانه حسن
سفینه ای است که حاجت به انتخابش نیست
گلی است چهره خندان آن بهار امید
که زیر پوست رگ تلخی گلابش نیست
عجب که نامه امید من رسد به جواب
که گر به کوه رسد ناله ام، جوابش نیست
به چشم جوهریان رشته ای است بی گوهر
ز عشق او رگ جانی که پیچ و تابش نیست
بنای طاقت اگر کوه بیستون شده است
حریف جلوه ناز گران رکابش نیست
ملایمت طمع از زاهدان خشک مدار
که هر گلی که ز کاغذ بود گلابش نیست
نداده اند ترا چشم خرده بین، ورنه
کدام نقطه که در سینه صد کتابش نیست؟
چراغ شهرت پروانه عالم افروزست
وگرنه کیست که او داغ یا کبابش نیست؟
ز روی خلق کجا شرم می کند صائب
سیه دلی که ز کردار خود حجابش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۷
فضای چرخ مقام نفس کشیدن نیست
مسوز شمع در آن خانه ای که روزن نیست
ز فکر عالم بالا سیه دل آسوده است
ملال پای گرانخواب را ز دامن نیست
ز سیر دایمی چرخ می شود معلوم
که در بساط زمین جای آرمیدن نیست
چو طفل مهد مکن دل به مهره بازی خوش
که هیچ سبحه ترا چون نفس شمردن نیست
کنند اگر چو خم باده خشت بالینم
مرا ز کوی خرابات پای رفتن نیست
چه خون که در جگرم می کند پشیمانی
شراب خوردن من کم ز شیشه خوردن نیست
فغان که حلقه جمعیتی ندارند چرخ
که همچو خانه زنجیر پر ز شیون نیست
ز تنگ چشمی سوزن چه تابها که نخورد
هنوز رشته امید را گسستن نیست
به نقل، شور مکن آن دهان شیرین را
که باده را مزه ای به ز لب گزیدن نیست
بپوش چشم ز نشو و نمای دل صائب
که تخم سوخته را بهره از دمیدن نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۸
اگر نمی تپدم دل، ز آرمیدن نیست
که تنگنای جهان جای دل تپیدن نیست
ز بی غمی نبود رنگ روی من بر جای
ز ضعف، رنگ مرا قوت پریدن نیست
ز دست آینه شد موی سبز و گشت سفید
هنوز دانه امید را دمیدن نیست
قدم به خار و گل راه عشق یکسان نه
که رهزنی بتر از پیش پای دیدن نیست
سخن به خاک نیفتد ز طعن بدگهران
که آبروی گهر را غم چکیدن نیست
تپیدن دل سیاره می کند فریاد
که این شکسته بنا، جای آرمیدن نیست
نفس برای رمیدن ذخیره می سازد
وگرنه شیوه آن شوخ آرمیدن نیست
به روی من چمن آرا عبث دری بسته است
مرا چو پای گرانخواب، دست چیدن نیست
ز نامه صلح به طومار آه کن صائب
که نامه الف آه را دریدن نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۷
ستاره سوخته عشق را پناهی نیست
در آفتاب قیامت گریزگاهی نیست
به داغ کهنه و نو، روز و شب شود معلوم
به عالمی که منم آفتاب و ماهی نیست
دل رمیده من وحشی بیابانی است
که جز زبان ملامت در او گیاهی نیست
اگر چه آه ندارند در جگر عشاق
نگاه حسرت این قوم کم ز آهی نیست
فغان که در نظر اعتبار لاله رخان
شکسته رنگی عاشق به برگ کاهی نیست
شکفته باش که قصر وجود انسان را
به از گشادگی جبهه پیشگاهی نیست
چگونه بال فشانم به کهکشان صائب؟
مرا که قوت پرواز برگ کاهی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۱
ز دام سوختگان عشق را رهایی نیست
ز لفظ، معنی بیگانه را جدایی نیست
درین زمانه چنان راه فیض مسدوست
که از شکاف دل امید روشنایی نیست
خوش است دردل شب دستگیری محتاج
عبادتی که نهانی بود ریایی نیست
ز بیقراری دراست تیغ بازی من
وگرنه موج مرا میل خودنمایی نیست
دل من و تو ز همصحبتان دیرینند
مرا به ظاهر اگر با تو آشنایی نیست
ز فیض بی ثمری فارغ از خزان شده ام
مرا چو سرو شکایت ز بینوایی نیست
فغان که آبله در پرده می کند اظهار
شکایتی که مرا از برهنه پایی نیست
خمش ز دعوی دانش، که جهل را صائب
هزار حجت ناطق چو خودستایی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۳
ملامت از دل بیباک من فغان برداشت
ز سخت جانی من سنگ الامان برداشت
چو بار طرح گرانم همان به میزانش
اگر چه جنس مرا چرخ رایگان برداشت
مرا ز دست تهی نیست چون صدف گله ای
نمی توان به گهر مهرم از دهان برداشت
کدام بلبل آتش نفس به باغ آمد؟
که خون مرده دلان جوش ارغوان برداشت
نشد ز گرد یتیمی نصیب هیچ گهر
تمتعی که دل از خط دلستان برداشت
به تن علاقه نادان ز بیم رسوایی است
که تیر کج نتواند دل از کمان برداشت
اگر کریم بزرگی کند به جای خودست
ز چرخ سفله بزرگی نمی توان برداشت
خروش نغمه سرایان یکی هزار شده است
مگر ز عارض او نسخه گلستان برداشت؟
ز بحر می گذرد سیل من غبارآلود
چنین که شوق مرا دست از عنان برداشت
چرا غریب نباشد نوای ما صائب؟
که عشق، بلبل ما را ز آشیان برداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۲
غرور حسن به خط از دماغ یار نرفت
ز ترکتاز خزان زین چمن بهار نرفت
اگر چه کرد قیامت نسیم نومیدی
امید من ز سر راه انتظار نرفت
ز خون فاخته دیوار بوستان غلطید
ز جای خویشتن آن سرو پایدار نرفت
ز ترکتاز خزان باخت رنگ هستی را
گلی که در قدم باد نوبهار نرفت
خوش است وصل که بی پرده جلوه گر گردد
به بوی پیرهن از چشم ما غبار نرفت
ز خاکمال اجل داد جان به صد خواری
به زیر تیغ تو هر کس به اختیار نرفت
فریب جلوه ساحل مخور چه نوسفران
که هیچ کشتی ازین بحر بر کنار نرفت
کدام شاخ گل آم پیاده در بستان؟
که آخر از دم سرد خزان سوار نرفت
رسیده ای به لب گور، کجروی بگذار
نگشته راست، به سوراخ هیچ مار نرفت
اگر چه باد خزان رفت پاک گلشن را
ز آشیانه ما بوی نوبهار نرفت
به یک دو هفته گل از شاخ اعتبار افتاد
خوشا کسی که به دنبال اعتبار نرفت
به فکرهای پریشان گذشت ایامش
کسی که همچو تو صائب به فکر یار نرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۹
دلم ز گریه مستانه هم صفا نگرفت
فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت
نیامد از ته حرف شکوه ام به زبان
شرر ز آتش آسوده ام هوا نگرفت
کجا به مردم بیگانه انس می گیرد؟
رمیده ای که سلامی ز آشنا نگرفت
ز چشم، کاسه دریوزه سیر چشمی من
به رنگ بی بصران پیش توتیا نگرفت
ز مد عمر، نصیبش سیاهکاری بود
کسی که سرخط مشق جنون ز ما نگرفت
شود به باد کجا حکم او روان چون آب؟
سبکروی که هوا را به زیر پا نگرفت
بس است سایه تیر تو استخوان مرا
مرا به زیر پر و بال اگر هما نگرفت
کجا رسدبه گریبان مدعا صائب؟
که دست کوته ما دامن دعا نگرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۱
رویی کز او نریخته است آبرو کجاست؟
ابرتری که تازه شود جان ازو کجاست؟
تا چون حریم کعبه بگردم به گرد او
یارب درین جهان دل بی آرزو کجاست؟
از تهمت است پیرهن ماه مصر چاک
دامان عصمتی که ندارد رفو کجاست؟
هر چند صیقلی کند آیینه روی خویش
آن جوهری که با تو شود روبرو کجاست؟
چون طوطیان ز من نکشد آبگینه حرف
جز عکس خود مرا طرف گفتگو کجاست؟
آبی جز آب تیغ که از چشم شور خلق
لب تشنه را گره نشود در گلو کجاست؟
صائب ز بس که بر سر هم ریخته است دل
ره شانه را به کاکل آن فتنه جو کجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۳
پوشیدن نظر ز جهان عین حکمت است
قطع نظر ز خلق کمال بصیرت است
چشمی که باز کردن آن به ز (بستن است)
در عالم مشاهده آن چشم عبرت است
چشم صفا مدار ز گردون ( )
کاین آسیا همیشه پر از گرد کلفت است
بینایی نظر به مقامی نمی رسد
دارالامان مردم آگاه، حیرت است
بی پاس شرع، وضع جهان مستقیم نیست
قانون حفظ صحت عالم، شریعت است
فرمان پذیر شرع چو گشتی به امر و نهی
ناکردنی است هر چه خلاف مروت است
چون هست بر جناح سفر، بهر اعتبار
بال هما صحیفه عنوان دولت است
آگاه را سفیدی مو تازیانه ای است
در دیده های نرم، رگ خواب غفلت است
روی زمین ز سجده اخلاص ساده است
طاعات خلق بیشتر از روی عادت است
بر صبر خود مناز، که دارد فلاخنی
زلفش به کف، که سنگ کمش کوه طاقت است
چرخ وسیع، چشمه سوزن بود (بر او)
در دیده کسی که مقید به ساعت است
رزقش رسید ز عالم بالا به پای خویش
صائب کسی که همچو صدف پاک طینت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۳
صبح امید من نفس سرد من بس است
چشم سفید، روزن بیت الحزن بس است
دستم غبار دامن پاکان نمی شود
بویی مرا ز یوسف گل پیرهن بس است
تر می شود به نامه خشکی دماغ من
برگ خزان رسیده مرا از چمن بس است
عنوان بود نمکچش مکتوب سر به مهر
زان غنچه لب وظیفه من یک سخن بس است
زان میوه ها که وعده به فردوس داده اند
ما را به نقد، نکهت سیب ذقن بس است
پروانه وار سوختن از بی مروتی است
آن را که روی گرمی ازین انجمن بس است
از شغل دلخراش تو بدنام گشت عشق
نقشی دگر بر آب زن ای کوهکن، بس است
محتاج نیستم به سپرداری کسی
جوهر دعای جوشن شمشیر من بس است
صائب ز بلبلان نشود گر صدا بلند
کلک سخن طراز هم آواز من بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۷
مرگ سبکروان طلب، آرمیدن است
چون نبض، زندگانی ما در تپیدن است
در شاهراه عشق ز افتادگی مترس
کز پا فتادن تو به منزل رسیدن است
بر سینه گشاده ما دست رد خلق
بر روی بحر، پنجه خونین کشیدن است
تسلیم شو که زخم نمایان عشق را
گر هست بخیه ای، لب خود را گزیدن است
روزی طمع ز کلک تهی مغز داشتن
انگشت خود به وقت ضرورت مکیدن است
از قاصدان شنیدن پیغام دوستان
گل را به دست دیگری از باغ چیدن است
نومیدیی که مژده امید می دهد
از روی ناز نامه عاشق دریدن است
امید چرب نرمی ازین خشک طینتان
روغن ز ریگ و آب ز آهن کشیدن است
نتوان به کنه قطره رسیدن میان بحر
تنها شدن ز خلق، به خود وارسیدن است
چون شیر مادرست مهیا اگر چه رزق
این جهد و کوشش تو به جای مکیدن است
صائب ز اهل عقل شنیدن حدیث عشق
اوصاف یوسف از لب اخوان شنیدن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۸
آدم نه ای و روضه رضوانت آرزوست
خاتم نه ای و دست سلیمانت آرزوست
زنهار سر مپیچ ز چوگان حکم او
چون گوی اگر سراسر میدانت آرزوست
چشم طمع به ملک سکندر مکن سیاه
گر همچو خضر چشمه حیوانت آرزوست
چون شبنم آبگینه خود بی غبار کن
گر سیر باغ و گشت گلستانت آرزوست
چون شانه باش تخته مشق هزار زخم
گر ره در آن دو زلف پریشانت آرزوست
چندی چو غنچه سر به گریبان خود بکش
زین باغ اگر چو گل لب خندانت آرزوست
چون گوهر از غبار یتیمی متاب روی
گر ساحل مراد ز عمانت آرزوست
مجنون صفت ز مشق جنون برمدار دست
مدی اگر ز دفتر احسانت آرزوست
بیرون در گذار طمع های خام را
گر جبهه گشاده دربانت آرزوست
چون مور در حلاوت گفتار سعی کن
مسند اگر ز دست سلیمانت آرزوست
دندان به دل فشار درین باغ چون انار
بویی اگر ز سیب زنخدانت آرزوست
یک چند خون دل خور و بر لب بمال خاک
گر سینه ای چو کان بدخشانت آرزوست
چون شبنم آب کن دل خود را درین چمن
گر وصل آفتاب درخشانت آرزوست
هرگز نبوده است دو سر هیچ خوشه را
بگذر ز سر اگر سر و سامانت آرزوست
پرهیز می کند ز تو دیو سیاهکار
وین طرفه ز فرشته نگهبانت آرزوست
این آن غزل که سعدی و ملای روم گفت
موری نه ای و ملک سلیمانت آرزوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۹
دود دلی ز ابر گهربار مانده است
داور تری ز قلزم زخار مانده است
روشندلان به تیره دلان جا سپرده اند
کف از محیط، از آینه زنگار مانده است
بکسر زبان دعوی بی معنی اند خلق
برگی به نخل معرفت از بار مانده است
صبح شعور، مست شکر خواب غفلت است
افسانه ای ز دیده بیدار مانده است
از عرض علم، مانده به جا عرض سینه ای
از اهل حال، جبه و دستار مانده است
داند که من ز جسم گرانجان چه می کشم
دامان هر که در ته دیوار مانده است
تا صبح حشر هست مرا کار در کفن
در سینه بس که نشتر آزار مانده است
از حیرت خرام تو این چرخ آبگون
چون آب آبگینه ز رفتار مانده است
طوفان گره شده است مرا در دل تنور
تا مهر شرم بر لب اظهار مانده است
در زردی آفتاب قیامت نهاد روی
امید من به وعده دیدار مانده است
جوهر به چشم آینه خاشاک گشته است
تا ناامید ازان گل رخسار مانده است
در تنگنای سینه صائب خیال دوست
پیغمبر خداست که در غار مانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۰
با داغ عشق، شعله غیرت نمانده است
گرمی در آفتاب قیامت نمانده است
از هیچ سینه رایت آهی بلند نیست
یک سرو در سراسر جنت نمانده است
از پیش کهربا گذرد برگ کاه، راست
گیرایی کمند محبت نمانده است
هنگامه ساز عشق به کنجی خزیده است
گردی به جا ز شور قیامت نمانده است
دریاست آرمیده و سیل است کند سیر
در هیچ مغز، شور محبت نمانده است
رنگ حیا ز سیب زنخدان پریده است
در میوه بهشت حلاوت نمانده است
خورشید فیض در پس دیوار رفته است
در سایه همای، سعادت نمانده است
گردیده است ابر کف ساقیان سراب
در گوهر شراب، سخاوت نمانده است
ادراک سر به جیب خموشی کشیده است
خاکستری ز شعله فطرت نمانده است
خضر آب زندگی به سکندر نمی دهد
در طبع روزگار مروت نمانده است
گرد نفاق روی زمین را گرفته است
در هیچ دل صفای محبت نمانده است
آفاق را تزلزل خاطر گرفته است
آرام در بهشت قناعت نمانده است
از برگریز حادثه در باغ روزگار
رنگینی از برای حکایت نمانده است
تنها نه ساز اهل زمین است بی نوا
در چنگ زهره پرده عشرت نمانده است
بیچاره ای که رم کند از خود کجا رود؟
آسودگی به گوشه عزلت نمانده است
یک اهل دل که مرهم داغ درون شود
در هیچ شهر و هیچ ولایت نمانده است
خرسند نیستیم که خامش نشسته ایم
ما را دماغ شکر و شکایت نمانده است
لخت جگر ز میوه فردوس نیست کم
افسوس ،قدردانی نعمت نمانده است
پیداست چیست حاصل آینده حیات
از رفته چون به غیر ندامت نمانده است
موی سفید، مشرق صبح ندامت است
صائب به توبه کوش که فرصت نمانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۱
از لعل آبدار تو طرفی نظر نبست
از شور بحر در صدف ما گهر نبست
چشمی که شد به روی سخن باز چون قلم
یک قطره آب خویش به جوی دگر نبست
زان دم که لعل او به شکر خنده باز شد
در نیشکر ز رعشه غیرت شکر نبست
در آتشم ز آینه کز شوق دیدنت
تا باز کرد دیده خود را دگر نبست
از برگ عیش ماند تهی جیب و دامنش
چون لاله هر که داغ ترا بر جگر نبست
روی زمین گذر که سیل حوادث است
هر کس میان گشود در اینجا، کمر نبست
هر برگ سبز او کف افسوس دیگرست
نخلی که در شکوفه پیری ثمر نبست
صائب نشد عزیز به چشم جهانیان
تا آبروی خود به گره چون گهر نبست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۰
چشمم به دستگیری لطف جیب نیست
نبضم رهین منت دست طبیب نیست
(در بحر فکر از سر اخلاص می روم
باشد یتیم اگر گهر من غریب نیست)
(مقراض می کنیم به یک حرف زلف بحث
رعناست سرو اگر چه، ولی جامه زیب نیست)
(در شمع بین که چون سرش افتاد زیر پا
یک پله فراز جهان بی نشیب نیست)
(صد بوسه از لب تو لب جام می گرفت
یک بوسه قسمت لب این بی نصیب نیست)
(دست و بغل به خرمن گل رفته ایم ما
چون خرمن سرین تو آغوش زیب نیست)
دل می برد ز کف در و دیوار خانه ات
گلمیخ آستان تو بی عندلیب نیست
(صائب نمی زند نمکی بر جراحتم
حسنی که همچو دانه آدم فریب نیست)