عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
روزگاریست بمیخانه گذاری دارم
با سگان در آن خانه قراری دارم
هر کرا حصن حصینی است بربع مسکون
من هم از دیر خرابات حصاری دارم
ساکن خطه عشقیم که اقلیم بقاست
بی سرو پایم اگر شهر و دیاری دارم
باغ ما حسن نکویان و بهارش عشق است
لوحش الله است که عجب باغ و بهاری دارم
زلف او گفت اگر عقل شود بختی مست
من بیکموی به بینیش مهاری دارم
شب و روزم چه بود زلف و بناگوش بتان
خارج از رسم جهان لیل و نهاری دارم
خنده زد گفت که ضحاکم و باور نکنی
به بر دوش ببین ریسه ماری دارم
چشم او گفت که آهوی ختا راست منم
که بهر نافه مو چین و تتاری دارم
عنکبوتش نکند صید مگس نیست دلم
گرچه نخجیر شدم شیر شکاری دارم
هر کرا پیشه و کاریست برای گذران
من بجز عشق مپندار که کاری دارم
هر کس آشفته شعاری بودش در اسلام
من بمدح علی و آل شعاری دارم
گر زند تیغ حوادث بدو عالم پهلو
تا مرا جای بجودیست کناری دارم
گرچه تار است شب کور من نامه سیاه
وه که از مهر علی شمع مزاری دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
ما گدایان در میخانه ایم
در گدائی شهره و افسانه ایم
هر کجا سرزد گلی ما بلبلیم
هر کجا شمعی بود پروانه ایم
کعبه و دیر دیگر را طایفیم
نه مقیم کعبه نه بتخانه ایم
سبحه و زنار را بگسسته ایم
ما حریف ساغر و پیمانه ایم
یار را عمریست جویائیم لیک
چون نکو دیدیم در یک خانه ایم
نرگس جادو وشان را سرمه ایم
گیسوی مه پارگانرا شانه ایم
گوهر اسرار حق را مخزنیم
گنج عشق دوست را ویرانه ایم
ما غریبان دیار راحتیم
زآشنایان وطن بیگانه ایم
صوفیان از ساز مطرب در سماع
ما برقص از نعره مستانه ایم
هر که مجنون شد زسودائی دلا
ما زسودای علی دیوانه ایم
همچو آشفته بدریای وجود
طالب آن گوهر یکدانه ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
چندان بکویت ما پا فشردیم
تا سر باخلاص آنجا سپردیم
طوق سگانت کرده بگردون
خود را به تلبیس زآنها شمردیم
گر بود عقلی و ربود دینی
بالجمله پیشت تسلیم کردیم
گر فحش گفتی کردم دعایت
گر زهر دادی چون قند خوردیم
ساقی زرحمت دریاب دریاب
گر صاف نبود ممنون دردیم
در پیش تو غیر تا جان فدا کرد
ار رشک خجلت صد بار مردیم
ما را عمل نیست آشفته مطلق
یک کوه عصیان همراه بردیم
ای نور سرمد ای صهر احمد
ما از سگانت خود را شمردیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۰
شب وصلست بیا باده بساغر فکنیم
خانه خلد است بساغر می کوثر فکنیم
دم غنیمت شمر این دم که لبت بر لب اوست
عیش این دم زچه رو بر دم دیگر فکنیم
زان دهان شکرین حرف مکرر گوئیم
آتشی بر جگر قند مکرر فکنیم
خال مشکین تو بر مجمر رخ میسوزد
کو سپندی که بشکرانه بمجمر فکنیم
تا دم نشتر مژگان تو خونریز شده
تا رگ دیده همه بر دم نشتر فکنیم
شاید اختر شمرم خوانی و از اهل رسد
بسکه از نوک مژه کو لب و اختر فکنیم
بی تو لطفی نبود خوابگه دیبا را
خار و خاشاک همان به که ببستر فکنیم
وه که هر لحظه شود زردی رخسار فزون
بی لبت هر چه بساغر می احمر فکنیم
گر نیائی تو بوعده بسر بالینم
داوری از تو همان به که بداور فکنیم
عار داری اگر از بنده گی آشفته
خویشتن را بدر خواجه قنبر فکنیم
پرده باده کشان گر بدری ای زاهد
پرده از کار تو در هر دو جهان برفکنیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۱
بتا از غمزه کافر ربودی چون دل و دینم
بساط زهد و تقوی را همان بهتر که برچینم
دلارا ما تو چون رفتی برفت آرام و صبر از دل
بیا بنشین بدامانم مگر آرام بنشینم
چو عطاران چه حاجت رفتنم در چین پی نافه
که زیر چین هر مویت هزاران دانه برچینم
اگر تلخ است جان دادن اگر آئی دم مردن
بشیرینی دهم جان چون تو باشی شمع بالینم
میان مردم از چشمم فکنده چشم تو اما
مبادم چشمم کز مردم بچشمان جز تو بگزینم
تو که مست شرابستی گهی سرخوش بخوابستی
بیادت من همه شب همنشین ماه و پروینم
می کهنه کشی هر شب تو از خم با حریف نو
کی آری یاد از این مخمور و گوئی یار دیرینم
گرای خسرو چو فرهادم کشی از رشک شیرینت
بتلخی جان شیرین رفت و من بر یاد شیرینم
حدیث از چشمه نوش و لب کوثر مکن واعظ
که من لب تشنه یکبوسه از آن لعل نوشینم
بخوابم دوش ایزد داد حور و جنت و کوثر
بعینه کرد اثر آشفته امشب خواب دوشینم
بهشتم میکده حور است ساقی جام می کوثر
دعای پیر تا کردم فرشته گفت آمینم
چو مینا برندارم سر زپای جام تا محشر
که در جام و قدح عکس رخ دلدار می بینم
شده شکرشکن تا طوطی نطقم ادیب من
بجز مدح علی حرفی دگر کی داده تلقینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۷
بجانت ای جوان کز جان خویشت دوست تر دارم
نپنداری که سر با تیغ از پای تو بردارم
من ای شیرین پسر رو از تو بردارم غلط حاشا
برنج باد زن سازم که سودای شکر دارم
مرا منع نظر ناصح مکن از منظر خوبان
که من این دین و دل را وقف بر تیر نظر دارم
اگر چه صد خطر اندر بیابان حجاز آمد
بشوق طوف کعبه زآن خطرها کی حذر دارم
خبر از من چه میگیری که در هجرش چها دیدی
که من مستغرق اویم کجا از خود خبر دارم
تو خفته شب همه شب سرخوش اندر بستر راحت
ببالینت چو شمع اتش بجان من تا سحر دارم
چو با موی میانت دست خود خواهم کمر سازم
همه شب با خیال خویش دستی در کمر دارم
تو خورشید جهانتابی و بر هر جای میتابی
منم حربا کجا غیر از تو خورشید دگر دارم
مزن دستم بدل ترسم بسوزد آستین تو
که همچون سنگ آتش زن شررها در جگر دارم
مکن وحشی غزالم دوری از من رحم کن بر خود
که از آه سحر بس تیرهای کارگر دارم
گره شد در دلم آهی که گر آید برون ناگه
زتأثیرش همه کون و مکان از جای بردارم
بزن تو نوبت صلح و بنه جنگ و جدل یکسو
که بهر دادخواهی رو بشاه دادگر دارم
امیر مشرق و مغرب علی ابن ابیطالب
که پیش تیغ فتنه از ولای او سپر دارم
نخواهم خفتن آشفته زسودای سر زلفش
که شب از خار مژگان بردو دیده نیشتر دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
برآ زجامه نیل ای نگار سیم اندام
که شد مهی که در او بود جشن و عیش حرام
بود ربیع نخستین و ماه عیش و طرب
بپوش جامه گلگون بدور افکن جام
غزل سرای و نواسنج و بذله گوی و بچم
بسوز عود و بزن رود و باده می آشام
می مغانه چه حاجت که خانگی است شراب
بیار از آن لب و چشمم تو شکر و بادام
بنوش باده و سرخوش شو و برآی برقص
که سرو و ماه بمانند از قعود وقیام
بخوان مدیح علی از زبان آشفته
که تا کنم در مکنون تو را نثار کلام
صله اگر طلبد از تو طبع مدح گذار
ببوسه زآن دهنش ساز شاد و شیرین کام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۱
مطرب تو راه میزنی از ساز دلکشم
ساقی صفا دهد زمی صاف بیغشم
تا تن زآب میکده عشق شسته ام
ماهی صفت در آب و سمندر در آتشم
مردم همه زدید پری در جنون و من
دیوانه از ندیدن ماه پریوشم
احرام طوف حج خرابات بسته ام
شاید اگر ببال ملک بسته مفرشم
گفتم بزلف او زچه ای بیقرار گفت
در آتشم معلق از آنرو مشوشم
ساقی شراب مجلسیان را بده که من
از چشم مست و باده لعل تو سرخوشم
گوئی که جانم از تن افسرده میرود
هرگه زسینه ناوک دلدوز میکشم
خالم کجا زششدر حیرت برون برد
آورده چون حریف دغل باز در ششم
خواهم شدن بکون و مکان آستین فشان
آشفته وار گر قدح عشق در کشم
گفتی گناهکاری و آتش مقام تست
مداح حیدرم تو مترسان زآتشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۳
منم آن نهال بی بر که زعشق برگرفتم
چه غم ار چه نخل سینا همه بر شرر گرفتم
بخدنگ غمزه دیدم نظر بخست بستی
بجهان به هر چه جز تست در نظر گرفتم
بهوای عشق و خاک در میکده مقیمم
چه عجب کز آب و آتش بجهان اثر گرفتم
زرموز عشق صادق چه عجب کنی حکیما
که بجذبه محبت پسر از پدر گرفتم
تو عزیز مصر حسنی و مراست دیده بر تو
هم اگر چه پیر کنعان همه را پسر گرفتم
غم تو خریده بر جان و نثار کردمت سر
نه که داده یوسف از دست و بهاش زر گرفتم
بجز از مدیح حیدر نزدم رقم بدفتر
چه عجب کنی که آفاق بشعر تر گرفتم
زسگان کویش آشفته قلاده وام کردم
که زیمن او زقیصر کله و کمر گرفتم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۴
سر قدم کردم زشوق و دست از پا میکشم
در رهت ای کعبه کی منت زاینها میکشم
منکه از بحرین دیده دامن پر گوهر است
کی کجا منت زغواص و زدریا میکشم
ذره ام اما برقص اندر هوای آفتاب
نیستم خفاش تا حسرت زحربا میکشم
ای نسیم صبح اگر از آن سر کو میرسی
خاک راهت سرمه وش در چشم مینا میکشم
نیستم دیوانه تا نشناسم از اغیار یار
خویش را مجنون صفت در کوی لیلا میکشم
تنگ شد چون چشم سوزن شهرم از سودای عشق
رخت خود آخر از این سودا بصحرا میکشم
آنچه وامق دیده و فرهاد و مجنون در جهان
من بدوش اندر غمت این بار تنها میکشم
گفت لعلت روح بخشم از تبسم چون مسیح
گفت خطت من بخون خلق طغرا میکشم
لاجرم از زخمه مطرب در افغان است چنگ
تا نگوئی من زعشقت ناله بیجا میکشم
هر که تخم افشاند امروز و کند فردا درو
من ندارم تخمی و خجلت زفردا میکشم
لاجرم آشفته ام درویش مداح علی
خویش را در سایه ایوان مولا میکشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۶
از دهان تو حدیثی چو بوهم اندیشم
عقده نقطه موهوم شود حل پیشم
تا زابروی کجش یافته ام خط امان
از کجیهای تو ای چرخ کجا اندیشم
گر بود ساقی ما بر سر پیمان الست
من به پیمانه کشی از همه مستان پیشم
شاید از کیش زچرخم پی قربان آرند
زانکه قربانی تو ای بت کافر کیشم
تاج سر خاک رهت کسوت من مهر رخت
در طریقت عجبی نیست اگر درویشم
من و بوسیدن نوشین لب به از عسلست
که چو زنبور زنند از همه جانب نیشم
منکه از ناوک خونریز نظر مجروحم
آه از آن روز که بهبود پذیرد ریشم
بر درت طوق بگردن رسد آشفته شها
که سگانت بشمارند زلطف از خویشم
دشت پرگرگ بود مرتعم ایدست خدا
تو بر آن گله شبانی و منت آن میشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۷
زبسکه مهر تو آمیخته بجان و تنم
توئی ندانم یا من درون پیرهنم
نهفته سوز غمت بسکه همچو جان بتنم
چو شمع شعله برآید زچاک پیرهنم
زخاک کوی تو گر بوئی آردم دم صبح
زآب خضر و دم روح قدس دم نزنم
زشور آن لب شیرین چو در حدیث آیم
نمک بریزد و شکر مدام از دهنم
بیاد تو بلحد خضر زنده و جاوید
بجامه غافل از تو چو مرده در کفنم
هوای زلف تو خونم زبس بسوخت بجسم
کنند مشک زخونم که آهوی ختنم
مرا که شوق تو چون کهربا زجابر کند
بروز عشق بسی کوهها زجا بکنم
به بهشت نشد گر نصیب من غم نیست
بدست آمده زاهد چو سیب آن ذقنم
عجب مدار که چون خس بسوخت خرمن غم
که من بگلشن تو مرغ آتشین سخنم
دلم بشام غریبان زلف تو خو کرد
بدان صفت که فراموش گشته از وطنم
اگر چه رند و قدح خوار و مستم آشفته
بدین خوشم که سنگ آستان بوالحسنم
ریمن بندگی شاه اینک اندر طوس
زبندگان شما خوان خسرو زمنم
مهین سلاله شه نایب الایاله راد
که با وجود کف او زبحر دم نزنم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۹
ایکه بجاه و منزلت ره نبرد خیال من
از خم زلف مو بمو باز بپرس حال من
ناله زیر و بم کشم تا که رسد بگوش تو
تا که چو چنگ میدهد زلف تو گوشمال من
عید کنند خلق اگر در مه روزه از هلال
عید منست روی تو ابروی تو هلال من
زهره بمشتری قران گرچه بسی کند ولی
سعد نه تا نشد به تو نوبت اتصال من
راند بکام دشمنان دوست مر او ریخت خون
گو بنشین و عیش کن دشمن بدسگال من
گفتم جان بکف روم تا که بدستش آورم
وصل تو محتمل نشد با همه احتمال من
آشفته آفتاب را سجده مکن که گویدم
عکس علی عیان شود زآینه جمال من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۰
چند با چشمه خور روی تو نتوان دیدن
چند قانع شوم از وصل بهجران دیدن
از نظر غایبی ولیک توان چون خورشید
از تو در هر سر کو نور فراوان دیدن
توئی آن بی سر و سامان که مکانت نبود
شایدت سوی چو من بی سر و سامان دیدن
رشک دارم بصبا گرچه شدت محرم راز
غیر را گرد در و بام تو نتوان دیدن
گل رخسار تو میباید آن قد ورنه
گو چه خیزد زگل سرو خرامان دیدن
با خم طره اش و آن لب نوشین ای خضر
فارغ از ظلمتم و چشمه حیوان دیدن
نه از آن غبغب سیمین و شکنج خم زلف
گوی سیمین نتوان در خم چوگان دیدن
باغبانا چو دهد دست خط و چهره دوست
تابکی در چمن لاله و ریحان دیدن
چند در بند تن ای دل شده ای خون زفراق
کار آسان شده جان دادن جانان دیدن
گفتمش زلف تو در خواب بدست آمد دوش
گفت آشفته بس این خواب پریشان دیدن
لابه کردم که نکوتر کن از این تعبیری
رفع اشکال کنم شایدت آسان دیدن
گفت آری بوصالم رسی آندم که توان
خویشتن را بدرشاه خراسان دیدن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
شک نیست که شکر لب و بسته دهن است آن
اما نه سزای لب و دندان من است آن
رخساره نگویم که رخت باغ بهشت است
بالای تو طوبی است نه سرو چمن است آن
نرمی تن اوست دلیل دل مسکین
هشدار که آهن دل و سیمین بدن است آن
ای غیر مبادا که شوی همسفر دوست
گرگی تو و خود یوسف گل پیرهن است آن
خدین تو بر قامت رعنا به چه ماند
بر سرو سهی رسته دو برگ سمن است آن
برخیز ززلفش که نیفتی سلاسل
بگریز از آن چشم که ذات الفتن است آن
زین نیست گریزم که درو دل شده مفتون
زآنست گریزم که شکن در شکن است آن
جانان نگذارم که بها جان بستاند
یوسف نفروشم که محقر ثمن است آن
منصور اگر گفت انا لحق منکش عیب
زیرا که در آن زمزمه بی خویشتن است آن
هر دل که در او نیست ولای شه مردان
مردش بحقیقت مشماری که زن است آن
شاهنشه آفاق علی بحر ولایت
کش گوهر بحرین حسین و حسن است آن
گر رستم و روئین تنت آمد بصف رزم
هر درع که پوشید برزمت کفن است آن
تا خاتم مدح تو شدش زینت انگشت
آشفته سلیمان شده گر اهرمن است آن
بی دوست گرت جنت فردوس ببخشند
بالله نه بهشت است که بیت الحزن است آن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۲
طره عنبرین پریشان کن
مرغ دلها بر او پرافشان کن
آتشی برفروز از رخسار
دل بر آتش گذار و بریان کن
باز کن در حدیث غنچه لب
درد سودا طبیب درمان کن
خنده زن از دهان شکربار
فکر این دیده های گریان کن
برفکن زلف بر بناگوشت
روز و شب دست در گریبان کن
برکش این عندلیب باغ نوا
مدد بلبل خوش الحان کن
تا همه صوفیان برقص آری
خیز آشفته را غزلخوان کن
تا که آبی زنی بر آتش دل
آتشین چهره را خوی افشان کن
لعل لب بوسه گاه غیر مکن
رحم بر خاتم سلیمان کن
گر نمیخواستی تو شور مگس
تا که گفتت که شکر ارزان کن
تا که گفته است قند و شکر را
ظاهر از لعل چون نمکدان کن
اگرت میل شکرافشانی است
مدحتی از شه خراسان کن
مگذر از خانواده عصمت
جان و تن را نثار ایشان کن
هندوی خال را چلیپا کش
کافر چشم را مسلمان کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
ای آه خدا را سوی لیلا سفری کن
او را زدل خسته مجنون خبری کن
مگذار حریفان دغا را تو در این کوی
ای آن جهان سوز من امشب اثری کن
از هستی من گرد برانگیخت فراقت
این تجربه یکچند بیا با دگری کن
جز میوه حرمان کس از این باغ نچیده
ای نخل محبت بجز از این ثمری کن
تا چند شوی جلوه گه غیر خدا را
ای آینه از آه دل ما حذری کن
ای ترک چو گلگون بسر خاک بتازی
بر خاک شهیدان زعنایت گذری کن
گاه ار بتماشای گل و لاله خرامی
بر حالت خونین کفنانت نظری کن
نه بر سر پروانه کند شمع دمی صبح
با ما تو هم ایشمع وفا تا سحری کن
داری تو اگر شوق سر دار محبت
منصور صفت در ره حق فکر سری کن
بیت الحزنی داری و کنعانی و چشمی
یعقوب شور و ناله بیاد پسری کن
مرغ ار بپرد کس نکند صید به تیرش
از بهر خود آشفته بیا فکر پری کن
در مصر اگر چند عزیزی بر مردم
ای یوسف گمگشته تو فکر پدری کن
دردت نکند چاره بجز حیدر صفدر
زین ملک سبک خیز و بکویش سفری کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۴
ای مار زلفین سیه ای عقرب جرار من
تا کی زنی نیشم بدل تا کی کنی آزار من
دفتر بگیر و جام ده کام من بدنام ده
با آن چلیپا طره ات تبدیل کن زنار من
چشم تو خورده خون من چون من که خوردم خون دل
زلف تو دارد بار دل چون دل که دارد بار من
در عشق تو افسانه ام شمع تو را پروانه ام
کار تو باشد قتل من جان باختن شد کار من
در قتل من آهنگ کن دستان بحنا رنگ کن
بر مدعی کن مشتبه خون من ای خونخوار من
نالد چو نی در انجمن گریند از وی مرد و زن
دارد بهر بندی نهان از نالهای زار من
تو با رقیبان در طرب من از شکایت بسته لب
نالم نهانی روز و شب ای محرم اسرار من
شکرفروش بوسه اش خوش گفت دوش این نکته را
تنگ از هجوم مشتری بر خلق شد بازار من
در عشق تو رسوا شدم ای مغبچه ترسا شدم
اقرار کردم کفر را دیگر مکن انکار من
کفرم تو اسلامم توئی ننگم تو و نامم توئی
عشق است دین و مذهبم بشنو بتا اقرار من
در کعبه کوی علی گشتی خلیل آشفته تو
طوفان چه باشد در نظر آتش بود گلزار من
کمتر بگرد شمع او ای مدعی پروانه شو
پرهیز کن پرهیز کن از آه آتشبار من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۶
نیمه شب ای برق آه من شرری زن
شعله ببالا و پست و خشک و تری زن
از تو چو پروانه شمع چهره نهان کرد
جهد کن و خویش را تو بر شرری زن
تا بکی ایجان به بند جسم اسیری
از قفس ای مرغ بسته بال پری زن
عقرب جراره تو ای خم گیسو
تکیه که گفته تو را که بر قمری زن
ای خم مو خون بناف آهوی چین کن
طعنه ای ای لب به بسته شکری زن
آن لب شکرفشان بکام رقیب است
همچو مگس دست حسرتی بسری زن
با لب او گفت دل که هیچ کدام است
گفت برو این لطیفه بر دگری زن
حالت یوسف مگو مگر بر یعقوب
شکوه برو از پسر تو بر پدری زن
حاجت تیر و کمان بکشتن من نیست
بسمل خود را بناوک نظری کن
عاشق بی سیم و زر بهیچ نیرزد
جهد کن آشفته خود بسیم و زری زن
گر زر و سیمت بود نثار کن و خیز
دست بدامان سرو سیمبری زن
سیم تنان گر کشند سر زتو آنگاه
شکوه از ایشان برو بدادگری زن
شاه ولایت علی وصی پیمبر
بر در او چهره ای بسای سری زن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۷
ای کرده نهان تنگ شکر را بنمکدان
بس آفت مرد و زنی از آن لب و دندان
انگشت بدندان بگزد عقل زحیرت
هر گه که فرو ریزی شکر زنمکدان
یک مصر زلیخات اسیر خم گیسو
صد یوسفت آویخته در چاه زنخدان
خود تا که نگوئی سخنی زآن لب شیرین
این وصف نمیگنجد در وهم سخندان
آن تازه بهاری که تو داری زطراوت
قد سرو رخت گل دهنت غنچه خندان
لیلیست سیه چشمت و مژگان حشم او
رخ مصر و دلم یوسف و زلفین تو زندان
ابرو و خم زلفش آشفته چه باشد
شمشیر و کمند علی اندر صف میدان