عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
بر آستانهٔ میخانه خاکسارانند
که درام ور فلک صاحب اختیارانند
مبین به خفتشان کاین برهنه پا و سران
همه به مملکت عشق تاجدارانند
همیشه مرد خدا گوهری بود کمیاب
و لیک چون من و شیخ ریا هزارانند
ز نا درستی ما آسمان نگون باید
از آن بپاست که در ما درستکارانند
ترا که تاب بلا نیست دم ز عشق مزن
حریف بار غم عشق برد بارانند
که گفت نیست دل بیغم اندر این عالم
که فارغ از غم ا یام میگسارانند
صغیر بندهٔ شاهی است کز سر تسلیم
غلام درگه آن شاه شهریارانند
علی که دیو و دد و جن و انس و وحش و طیور
ز سفرهٔ کرمش جمله ریزه خوارانند
به لطف او نه همین من امیدوارم و بس
که کاینات بلطفشامیدوارانند
که درام ور فلک صاحب اختیارانند
مبین به خفتشان کاین برهنه پا و سران
همه به مملکت عشق تاجدارانند
همیشه مرد خدا گوهری بود کمیاب
و لیک چون من و شیخ ریا هزارانند
ز نا درستی ما آسمان نگون باید
از آن بپاست که در ما درستکارانند
ترا که تاب بلا نیست دم ز عشق مزن
حریف بار غم عشق برد بارانند
که گفت نیست دل بیغم اندر این عالم
که فارغ از غم ا یام میگسارانند
صغیر بندهٔ شاهی است کز سر تسلیم
غلام درگه آن شاه شهریارانند
علی که دیو و دد و جن و انس و وحش و طیور
ز سفرهٔ کرمش جمله ریزه خوارانند
به لطف او نه همین من امیدوارم و بس
که کاینات بلطفشامیدوارانند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
بندهٔ پادشهی باش که درویش بود
پا بدنیا زده و عاقبت اندیش بود
نیست هرگز خبری پیش ز خود باخبران
کانکه دارد خبری بی خبر از خویش بود
گر خدا میطلبی از دل درویش طلب
بخدا عرش الهی دل درویش بود
پس از این راست رو و پیش رو قافله باش
راست رو در همه جا از همه کس پیش بود
پیش بدگو منشین تا نشوی رنجه از او
روش و عادت کژدم زدن نیش بود
چه ستمها که ز بوجهل رسید احمد(ص) را
خویش را دشمن نزدیک همان خویش بود
اهل هر کیش که هستی ز من این نکته شنو
کان پسندیدهٔ هر ملت و هر کیش بود
مکن آزار دل خلق که سنجیده صغیر
این گناهی است که از هر گنهی بیش بود
پا بدنیا زده و عاقبت اندیش بود
نیست هرگز خبری پیش ز خود باخبران
کانکه دارد خبری بی خبر از خویش بود
گر خدا میطلبی از دل درویش طلب
بخدا عرش الهی دل درویش بود
پس از این راست رو و پیش رو قافله باش
راست رو در همه جا از همه کس پیش بود
پیش بدگو منشین تا نشوی رنجه از او
روش و عادت کژدم زدن نیش بود
چه ستمها که ز بوجهل رسید احمد(ص) را
خویش را دشمن نزدیک همان خویش بود
اهل هر کیش که هستی ز من این نکته شنو
کان پسندیدهٔ هر ملت و هر کیش بود
مکن آزار دل خلق که سنجیده صغیر
این گناهی است که از هر گنهی بیش بود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
همه صحبت ز فراق وز وصالش دارند
عمر خود صرف جهانی بخیالش دارند
همه جویندهٔ آن جان جهانند ولی
اهل دل بهره ز دیدار جمالش دارند
خم از آن قامت عشاق بود کاندر دل
حسرت ابروی مانند هلالش دارند
رنجه از رنج و ملال غم عشقش نشوند
نظر آنانکه بغنج و بدلالش دارند
می طپد در قفس سینه همی مرغ دلم
هر کجا صحبتی از دانهٔ خالش دارند
هر کجا میگذرد مرغ دلم سنگ دلان
سنگ بر کف پی بشکستن بالش دارند
خون هم اهل جهان بهر جهان میریزند
با وجودیکه یقین خود بزوالش دارند
شود آن طایفه را عاقبت کار بخیر
که بهر امر نظر سوی مآلش دارند
پا نمی لغزد از آن فرقه که مانند صغیر
دست بر دامن پیغمبر و آلش دارند
عمر خود صرف جهانی بخیالش دارند
همه جویندهٔ آن جان جهانند ولی
اهل دل بهره ز دیدار جمالش دارند
خم از آن قامت عشاق بود کاندر دل
حسرت ابروی مانند هلالش دارند
رنجه از رنج و ملال غم عشقش نشوند
نظر آنانکه بغنج و بدلالش دارند
می طپد در قفس سینه همی مرغ دلم
هر کجا صحبتی از دانهٔ خالش دارند
هر کجا میگذرد مرغ دلم سنگ دلان
سنگ بر کف پی بشکستن بالش دارند
خون هم اهل جهان بهر جهان میریزند
با وجودیکه یقین خود بزوالش دارند
شود آن طایفه را عاقبت کار بخیر
که بهر امر نظر سوی مآلش دارند
پا نمی لغزد از آن فرقه که مانند صغیر
دست بر دامن پیغمبر و آلش دارند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
خدا را جمع نتوان با هوا کرد
یکی از این دو را باید رها کرد
ولی ترک خدا کردن محالست
که هر کس کرد خود را مبتلا کرد
به ملک عافیت ره برد آنکو
به دانایی حذر زین ابتلا کرد
خنک آنکو به توفیق خدایی
خدا بگرفت و ترک هر هوا کرد
زهی دانای رند با کفایت
که بر حد کفایت اکتفا کرد
خد ا زآنکس رضا باشد که خود را
به تقدیر خدای خود رضا کرد
رضا دادند مردان هر قضا را
بلی کس پنجه نتوان با قضا کرد
تو بستی عهد با حق بندگی را
بعهد ای بنده میباید وفا کرد
اگر خود بنده هستی بنده آخر
به کار خواجه کی چون و چرا کرد
الا ای همنشین مطلب نگهدار
صغیرت حق صحبت را ادا کرد
یکی از این دو را باید رها کرد
ولی ترک خدا کردن محالست
که هر کس کرد خود را مبتلا کرد
به ملک عافیت ره برد آنکو
به دانایی حذر زین ابتلا کرد
خنک آنکو به توفیق خدایی
خدا بگرفت و ترک هر هوا کرد
زهی دانای رند با کفایت
که بر حد کفایت اکتفا کرد
خد ا زآنکس رضا باشد که خود را
به تقدیر خدای خود رضا کرد
رضا دادند مردان هر قضا را
بلی کس پنجه نتوان با قضا کرد
تو بستی عهد با حق بندگی را
بعهد ای بنده میباید وفا کرد
اگر خود بنده هستی بنده آخر
به کار خواجه کی چون و چرا کرد
الا ای همنشین مطلب نگهدار
صغیرت حق صحبت را ادا کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
بحشر عفو اله ار پناه خواهد بود
مراد گرچه زیان از گناه خواهد بود
نهفته می خور و اندیشه از گناه مکن
که لطف پیر مغان عذرخواه خواهد بود
ز طاعتی که کنی بهر خلق از آن اندیش
که آن رفیق ترا دزد راه خواهد بود
اگر ز روی ریا جامه ات سفید کنی
بحشر روی تو بی شک سیاه خواهد بود
ببر بدرگه حق مسکنت که این تحفه
قبول درگه آن پادشاه خواهد بود
بخیر وقف کن اعضای خود که روز جزا
بخیر و شر خود اعضاء گواه خواهد بود
یکی است راه حق آنهم طریق عشق علی
جز این طریق دگر اشتباه خواهد بود
غلام شاه نجف چون صغیر شو که تو را
بهر دو کون بس این عز و جاه خواهد بود
مراد گرچه زیان از گناه خواهد بود
نهفته می خور و اندیشه از گناه مکن
که لطف پیر مغان عذرخواه خواهد بود
ز طاعتی که کنی بهر خلق از آن اندیش
که آن رفیق ترا دزد راه خواهد بود
اگر ز روی ریا جامه ات سفید کنی
بحشر روی تو بی شک سیاه خواهد بود
ببر بدرگه حق مسکنت که این تحفه
قبول درگه آن پادشاه خواهد بود
بخیر وقف کن اعضای خود که روز جزا
بخیر و شر خود اعضاء گواه خواهد بود
یکی است راه حق آنهم طریق عشق علی
جز این طریق دگر اشتباه خواهد بود
غلام شاه نجف چون صغیر شو که تو را
بهر دو کون بس این عز و جاه خواهد بود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
هر صاحب نامی دمی آرام ندارد
آسوده دل آنکو بجهان نام ندارد
منعم تو و آنخانهٔ پرگندم و صد غم
درویش جوی غصهٔ ایام ندارد
آن مرغ که رقصان شده از دیدن دانه
بیچاره مسکین خبر از دام ندارد
آغاز مکن کجروی ای دوست که هر کار
بیرون رود از راستی انجام ندارد
آن بنده تمامست که بر درگه سلطان
در خدمت خود دیده بر انعام ندارد
با بخت هنر سود دهد بهر تو آری
زحمت مکش ار طالعت اقدام ندارد
ز اسلام ملاف ار بدلت مهر علی نیست
کافر دل تو راه به اسلام ندارد
سلطان نجف آنکه ببام شرف او
ره تا به ابد طایر اوهام ندارد
تا گشت صغیر از دل و جان بندهٔ آنشاه
اندوه ز انبوهی آثام ندارد
آسوده دل آنکو بجهان نام ندارد
منعم تو و آنخانهٔ پرگندم و صد غم
درویش جوی غصهٔ ایام ندارد
آن مرغ که رقصان شده از دیدن دانه
بیچاره مسکین خبر از دام ندارد
آغاز مکن کجروی ای دوست که هر کار
بیرون رود از راستی انجام ندارد
آن بنده تمامست که بر درگه سلطان
در خدمت خود دیده بر انعام ندارد
با بخت هنر سود دهد بهر تو آری
زحمت مکش ار طالعت اقدام ندارد
ز اسلام ملاف ار بدلت مهر علی نیست
کافر دل تو راه به اسلام ندارد
سلطان نجف آنکه ببام شرف او
ره تا به ابد طایر اوهام ندارد
تا گشت صغیر از دل و جان بندهٔ آنشاه
اندوه ز انبوهی آثام ندارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
دیدی چگونه عزم سفر آن نگار کرد
آسان گذشت و سخت بما روزگار کرد
غم درد رنج غصه تعب گریه ناله آه
ما را به این دو چار برفت و دچار کرد
زنجیر زلف یار بنازم که یک نظر
هر عاقلش بدید جنون اختیار کرد
با عشق هیبتی است که هر جا زره رسید
از آن مقام عقل و دل و دین فرار کرد
بی علم از عمل نبری صرفه ای عزیز
آن مزد کار یافت که دانسته کار کرد
خواهی نجات هر دو جهان بایدت بدل
کامل ولای حیدر دلدل سوار کرد
شاهی که از گدائی درگاه او صغیر
بر خسروان روی زمین افتخار کرد
آسان گذشت و سخت بما روزگار کرد
غم درد رنج غصه تعب گریه ناله آه
ما را به این دو چار برفت و دچار کرد
زنجیر زلف یار بنازم که یک نظر
هر عاقلش بدید جنون اختیار کرد
با عشق هیبتی است که هر جا زره رسید
از آن مقام عقل و دل و دین فرار کرد
بی علم از عمل نبری صرفه ای عزیز
آن مزد کار یافت که دانسته کار کرد
خواهی نجات هر دو جهان بایدت بدل
کامل ولای حیدر دلدل سوار کرد
شاهی که از گدائی درگاه او صغیر
بر خسروان روی زمین افتخار کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
شاه اورنگ نشین فکر جهانی دارد
و آن به ره خفتهٔ مسکین غم نانی دارد
درد تو از تو و درمان تو درتست بلی
نکته دریاب سخن ارزش جانی دارد
غم ز تاخیر اجابت چه خوری گاه دعا
تا شود بذر تو نان طول زمانی دارد
از نظر رفت و درام د به زبان ها عنقا
بی نشان هر که شد از نام نشانی دارد
همچو خورشید بود در بر دانا روشن
اینکه هر ذره ز توحید بیانی دارد
غیر سودای محبت که ندارد جز سود
هر چه سودا بجهان هست زیانی دارد
از دل مرد ز خود رسته طلب عشق خدای
زانکه هر لعل و گهر گنجی و کانی دارد
آن ادیب است که آداب بخلقام وزد
نی کسی کو بدهان چرب زبانی دارد
آنکه از شعر کند رخنه بناموس و شرف
خلق گویند عجب طبع روانی دارد
آن که اندر ره باطل فکند مردم را
بمکافات حق آیا چه گمانی دارد
روح باقیست صغیرا چه سعید و چه شقی
منتهی گاه اجل نقل مکانی دارد
و آن به ره خفتهٔ مسکین غم نانی دارد
درد تو از تو و درمان تو درتست بلی
نکته دریاب سخن ارزش جانی دارد
غم ز تاخیر اجابت چه خوری گاه دعا
تا شود بذر تو نان طول زمانی دارد
از نظر رفت و درام د به زبان ها عنقا
بی نشان هر که شد از نام نشانی دارد
همچو خورشید بود در بر دانا روشن
اینکه هر ذره ز توحید بیانی دارد
غیر سودای محبت که ندارد جز سود
هر چه سودا بجهان هست زیانی دارد
از دل مرد ز خود رسته طلب عشق خدای
زانکه هر لعل و گهر گنجی و کانی دارد
آن ادیب است که آداب بخلقام وزد
نی کسی کو بدهان چرب زبانی دارد
آنکه از شعر کند رخنه بناموس و شرف
خلق گویند عجب طبع روانی دارد
آن که اندر ره باطل فکند مردم را
بمکافات حق آیا چه گمانی دارد
روح باقیست صغیرا چه سعید و چه شقی
منتهی گاه اجل نقل مکانی دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
زان فرقه بپرهیز که پرهیز ندارند
زان طایفه بگریز که تمییز ندارند
مردم بفشارند ز ناداری انصاف
یک چیز ندارند و همه چیز ندارند
نیک ار نگری چارهٔ بیچارگی خلق
رحم است که اندر حق خود نیز ندارند
هنگام مصائب به تسلای دل هم
جز حرف غم افزای غم انگیز ندارند
آهنگ حق این مردم غافل ز حق امروز
جز از گلوی مرغ شب آویز ندارند
روز همه همچون شب دیجور سیاه است
چون حرمت مردان سحرخیز ندارند
اصلاح فسادی نکنند از هم و برعکس
در کار هم از مفسده پرهیز ندارند
بنیوش صغیرا سخن اهل صفا را
کاین سلسله حرف غرض آمیز ندارند
زان طایفه بگریز که تمییز ندارند
مردم بفشارند ز ناداری انصاف
یک چیز ندارند و همه چیز ندارند
نیک ار نگری چارهٔ بیچارگی خلق
رحم است که اندر حق خود نیز ندارند
هنگام مصائب به تسلای دل هم
جز حرف غم افزای غم انگیز ندارند
آهنگ حق این مردم غافل ز حق امروز
جز از گلوی مرغ شب آویز ندارند
روز همه همچون شب دیجور سیاه است
چون حرمت مردان سحرخیز ندارند
اصلاح فسادی نکنند از هم و برعکس
در کار هم از مفسده پرهیز ندارند
بنیوش صغیرا سخن اهل صفا را
کاین سلسله حرف غرض آمیز ندارند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
هر چه از اصلش جدا گردید باز آنجا رود
موج اگر آید بساحل باز در دریا رود
زشت باشد عقل را کردن مطیع نفس دون
حیف بینایی که در دنبال نابینا رود
ای توانا دستگیر ناتوان شو در بلا
دست مسئول است هر جا خاری اندر پا رود
پرمنال از غیر در خود بین و در کردار خود
آری آری هر جفا بر ما رود از ما رود
چون مکر رشد سخن بر مستمع بخشد اثر
قطره از تکرار بی شک در دل خارا رود
در قفای کاروان رو وز خطر آسوده باش
غول راهش ره زند رهرو اگر تنها رود
آنکه آسایش طمع دارد در این عالم صغیر
مآند آن صیاد را کاندر پی عنقا رود
موج اگر آید بساحل باز در دریا رود
زشت باشد عقل را کردن مطیع نفس دون
حیف بینایی که در دنبال نابینا رود
ای توانا دستگیر ناتوان شو در بلا
دست مسئول است هر جا خاری اندر پا رود
پرمنال از غیر در خود بین و در کردار خود
آری آری هر جفا بر ما رود از ما رود
چون مکر رشد سخن بر مستمع بخشد اثر
قطره از تکرار بی شک در دل خارا رود
در قفای کاروان رو وز خطر آسوده باش
غول راهش ره زند رهرو اگر تنها رود
آنکه آسایش طمع دارد در این عالم صغیر
مآند آن صیاد را کاندر پی عنقا رود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
دوشین بگوش دلم آمد ز مرغ سحر
کای خفته خیز ز جا بر بند بار سفر
رفتند همسفران زیشان تو مانده قفا
غافل ز دوری ره خفته به راهگذر
ای کرده دین خدا در کار دنیی دون
عاقل نکرده چنین دیوانهٔی تو مگر
گه گه ز کاخ و سرا بگذر به مقبره ها
رو جای خویش ببین ماوای خود بنگر
بس خسروان که چو زد کوس رحیل فلک
نه زورشان باجل ره برگرفت و نه زر
بس مهوشان که نهان گشتند زیر زمین
با قد غیرت سرو با روی رشگ قمر
ای مست آز ترا باشد اجل بکمین
داری چها که بدل داری چها که بسر
فضل و هنر اگرت باید ز من بشنو
آور بدست دلی این است فضل و هنر
ماند بدون سخن مال جهان بجهان
از آن بکن عملی همراه خویش ببر
شیطان چه کرده ببین با بوالبشر پدرت
هان ای پسر از او بنما همیشه حذر
پند صغیر شنو آزار خلق مکن
کان هست نزد خدا از هر گناه بتر
کای خفته خیز ز جا بر بند بار سفر
رفتند همسفران زیشان تو مانده قفا
غافل ز دوری ره خفته به راهگذر
ای کرده دین خدا در کار دنیی دون
عاقل نکرده چنین دیوانهٔی تو مگر
گه گه ز کاخ و سرا بگذر به مقبره ها
رو جای خویش ببین ماوای خود بنگر
بس خسروان که چو زد کوس رحیل فلک
نه زورشان باجل ره برگرفت و نه زر
بس مهوشان که نهان گشتند زیر زمین
با قد غیرت سرو با روی رشگ قمر
ای مست آز ترا باشد اجل بکمین
داری چها که بدل داری چها که بسر
فضل و هنر اگرت باید ز من بشنو
آور بدست دلی این است فضل و هنر
ماند بدون سخن مال جهان بجهان
از آن بکن عملی همراه خویش ببر
شیطان چه کرده ببین با بوالبشر پدرت
هان ای پسر از او بنما همیشه حذر
پند صغیر شنو آزار خلق مکن
کان هست نزد خدا از هر گناه بتر
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
یار عاشق کش ما دوش بصد عشوه و ناز
گفت با زمرهٔ عشاق که آرید نیاز
باری ای عاشق بیچاره مرو جز به نشیب
که بدامان وصالش نرسد دست فراز
عشق پروانه بنازم که بدلخواهی شمع
ترک جان کرده و از شوق بسوز است و گداز
صورت از دست بنه سیرت محمود بیار
تا شوی مقبل محمود حقیقی چو ایاز
کاهلی گر نخوری باده که بهر همه کس
پیر میخانه کریم است و در میکده باز
آن زمانی که رسد سر حقیقت بظهور
ای بس افسوس که بیهوده خورند اهل مجاز
رند باش و هنرام وز ز رندان قدیم
تا بری گوی هنر از فلک شعبده باز
ای صغیرا ز برت این رخت ریا بیرون کن
آستین تو بود کوته و دست تو دراز
گفت با زمرهٔ عشاق که آرید نیاز
باری ای عاشق بیچاره مرو جز به نشیب
که بدامان وصالش نرسد دست فراز
عشق پروانه بنازم که بدلخواهی شمع
ترک جان کرده و از شوق بسوز است و گداز
صورت از دست بنه سیرت محمود بیار
تا شوی مقبل محمود حقیقی چو ایاز
کاهلی گر نخوری باده که بهر همه کس
پیر میخانه کریم است و در میکده باز
آن زمانی که رسد سر حقیقت بظهور
ای بس افسوس که بیهوده خورند اهل مجاز
رند باش و هنرام وز ز رندان قدیم
تا بری گوی هنر از فلک شعبده باز
ای صغیرا ز برت این رخت ریا بیرون کن
آستین تو بود کوته و دست تو دراز
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
از آب دیده تا ندهی شستشوی خویش
پاکان نمی دهند تو را ره بکوی خویش
در آرزوی گنج عبث جستجو کنی
ای بیخبر چرا نکنی جستجوی خویش
عمر ابد ز چشمهٔ حیوان مجو مریز
بر خاک بهر آب بقا آبروی خویش
یک ساغرم خراب ابد ساخت از چه خم
این باده کرده پیرمغان در سبوی خویش
بود آنکه آرزوی جهانگیریش بدل
بنگر چگونه برد بگور آرزوی خویش
بیرون ز حد حوصله مگشای پنجه را
یعنی بگیر لقمه بقدر گلوی خویش
چون خار چند مایهٔ آزار مردمی
گلباش و شاد کن دلی از رنگ و بوی خویش
از شش جهت گنه بتو گر بسته ره صغیر
از توبه باز کن در رحمت بروی خویش
پاکان نمی دهند تو را ره بکوی خویش
در آرزوی گنج عبث جستجو کنی
ای بیخبر چرا نکنی جستجوی خویش
عمر ابد ز چشمهٔ حیوان مجو مریز
بر خاک بهر آب بقا آبروی خویش
یک ساغرم خراب ابد ساخت از چه خم
این باده کرده پیرمغان در سبوی خویش
بود آنکه آرزوی جهانگیریش بدل
بنگر چگونه برد بگور آرزوی خویش
بیرون ز حد حوصله مگشای پنجه را
یعنی بگیر لقمه بقدر گلوی خویش
چون خار چند مایهٔ آزار مردمی
گلباش و شاد کن دلی از رنگ و بوی خویش
از شش جهت گنه بتو گر بسته ره صغیر
از توبه باز کن در رحمت بروی خویش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
چو غنچه خون دلت گر غذاست خندان باش
چو گل بگلشن ایام دامن افشان باش
تهی است کاسهٔ وارون آسمان زنهار
ز خوان دهر همان دست شسته مهمان باش
میان مبند چو مور از برای ران ملخ
بدیو نفس مسلط شو و سلیمان باش
کس ار حقیقت اسلام بایدش برگوی
که فیض بخش به هر کافر و مسلمان باش
نشین بکشتی حلم و به ناخدائی عقل
در این محیط بلا بر کران ز طوفان باش
مقام ایمنی ار خواهی از حوادث دهر
پناه خلق شو و در پناه یزدان باش
صغیر زنده بجان بودنت مقامی نیست
بکوش و زنده بذوق لقای جانان باش
چو گل بگلشن ایام دامن افشان باش
تهی است کاسهٔ وارون آسمان زنهار
ز خوان دهر همان دست شسته مهمان باش
میان مبند چو مور از برای ران ملخ
بدیو نفس مسلط شو و سلیمان باش
کس ار حقیقت اسلام بایدش برگوی
که فیض بخش به هر کافر و مسلمان باش
نشین بکشتی حلم و به ناخدائی عقل
در این محیط بلا بر کران ز طوفان باش
مقام ایمنی ار خواهی از حوادث دهر
پناه خلق شو و در پناه یزدان باش
صغیر زنده بجان بودنت مقامی نیست
بکوش و زنده بذوق لقای جانان باش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
سلطان نفس خود شو و مالک رقاب باش
روشن ضمیر خویش کن و آفتاب باش
خواهی بقاف قرب رسی از تمام خلق
سیمرغ وار در پس قاف حجاب باش
تا کی روی بمدرسه از بهر قیل و قال
تدریس خویشتن کن وام الکتاب باش
زین قیل وقال بگذر و الهام حق شنو
مانند کوه تشنهٔ فیض سحاب باش
ابلیس از غرور عبادت رجیم شد
ای شیخ بر حذر ز غرور ثواب باش
از بهر بد حساب بود گیرودار حشر
زان گیرودار تا برهی خوش حساب باش
بگذر ز کام هر دو جهان در طریق عشق
همچون صغیر از دو جهان کامیاب باش
روشن ضمیر خویش کن و آفتاب باش
خواهی بقاف قرب رسی از تمام خلق
سیمرغ وار در پس قاف حجاب باش
تا کی روی بمدرسه از بهر قیل و قال
تدریس خویشتن کن وام الکتاب باش
زین قیل وقال بگذر و الهام حق شنو
مانند کوه تشنهٔ فیض سحاب باش
ابلیس از غرور عبادت رجیم شد
ای شیخ بر حذر ز غرور ثواب باش
از بهر بد حساب بود گیرودار حشر
زان گیرودار تا برهی خوش حساب باش
بگذر ز کام هر دو جهان در طریق عشق
همچون صغیر از دو جهان کامیاب باش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
نه ملک دان سبب افتخار خویش و نه مال
که این بود ز فنا ناگزیر و آن ز زوال
بدولتی که ندارد فنا اگر داری
بناز بر همه و آن هست علم و عقل و کمال
بطبع اهل دل ار بایدت شدن مطبوع
بدان که دیده دل بنگرد بحسن خصال
برآر از دل خود ریشهٔ عداوت را
که این شجر ثمرش نیست غیر رنج و ملال
در وفا و محبت بکوب تا که شود
گشوده بر رخت از هر طرف در اقبال
جهان و هر چه در آن هست زیر پر گیرد
اگر همای محبت ز هم گشاید بال
صغیر به ز محبت گهر نمی یابی
ببحر فکر کنی غور اگر هزاران سال
که این بود ز فنا ناگزیر و آن ز زوال
بدولتی که ندارد فنا اگر داری
بناز بر همه و آن هست علم و عقل و کمال
بطبع اهل دل ار بایدت شدن مطبوع
بدان که دیده دل بنگرد بحسن خصال
برآر از دل خود ریشهٔ عداوت را
که این شجر ثمرش نیست غیر رنج و ملال
در وفا و محبت بکوب تا که شود
گشوده بر رخت از هر طرف در اقبال
جهان و هر چه در آن هست زیر پر گیرد
اگر همای محبت ز هم گشاید بال
صغیر به ز محبت گهر نمی یابی
ببحر فکر کنی غور اگر هزاران سال
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
دانی چرا در سیر خود بر خویش میلرزد قلم
ترسد که ظلمی را کند در حق مظلومی رقم
یک کاروان ماند بشرپویان قفای یکدیگر
گیتی رباطی با دو در یکدر فنا یکدر عدم
در این ره پر ابتلاهان پا منه سر در هوا
ترسم از آن کافتی ز پا بر سر زنی دست ندم
عمر عزیزت شد تلف وز آن نداری جز اسف
تا فرصتی داری بکف باید شماری مغتنم
گیرم علم افراختی بر ملک عالم تاختی
جان جهان بگداختی در آتش ظلم و ستم
روزی علم گردد نگون گردی بدست غم زبون
نیکی کن و در دهر دون نامت بنیکی کن علم
گردد ثناگستر زبان بر حاتم و نوشیروان
هر جا که صحبت در میان از عدل آید وز کرم
بس کن صغیر از این سخن کامروز در خلق زمن
معمول نبود هیچ فن جز جمع دینار و درم
ترسد که ظلمی را کند در حق مظلومی رقم
یک کاروان ماند بشرپویان قفای یکدیگر
گیتی رباطی با دو در یکدر فنا یکدر عدم
در این ره پر ابتلاهان پا منه سر در هوا
ترسم از آن کافتی ز پا بر سر زنی دست ندم
عمر عزیزت شد تلف وز آن نداری جز اسف
تا فرصتی داری بکف باید شماری مغتنم
گیرم علم افراختی بر ملک عالم تاختی
جان جهان بگداختی در آتش ظلم و ستم
روزی علم گردد نگون گردی بدست غم زبون
نیکی کن و در دهر دون نامت بنیکی کن علم
گردد ثناگستر زبان بر حاتم و نوشیروان
هر جا که صحبت در میان از عدل آید وز کرم
بس کن صغیر از این سخن کامروز در خلق زمن
معمول نبود هیچ فن جز جمع دینار و درم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
چنان به عشق تو وارستهام ز ننگ و ز نام
که ننگ مینشناسم کدام و نام کدام
چو موی و روی تو دیدم بهم قرین گفتم
که شب بروز قرین گشته کفر با اسلام
کسیکه عشق ندارد بخامیش شک نیست
گر آتشی نبود از چه پخته گردد خام
بنام یار مکن اکتفا و راه طلب
به پیش گیر کز این ره رسی بصاحب نام
چگونه شکر دل خویشتن گذارم من
که تا ندید دلارام را نگشت آرام
شنیدهٔی که غلام غلام شد محمود
عجب مدار که محمود گشته بود غلام
اگر ایاز به تخت شهی نشست از شاه
قبول امر نمود و به بندگی اقدام
من از کشیدن میناگزیرم ای ناصح
که سیل غم بردم گر ز کف گذارم جام
صغیر از غم بیمهری مهی نالد
وگرنه هیچ ندارد بدل غم ایام
که ننگ مینشناسم کدام و نام کدام
چو موی و روی تو دیدم بهم قرین گفتم
که شب بروز قرین گشته کفر با اسلام
کسیکه عشق ندارد بخامیش شک نیست
گر آتشی نبود از چه پخته گردد خام
بنام یار مکن اکتفا و راه طلب
به پیش گیر کز این ره رسی بصاحب نام
چگونه شکر دل خویشتن گذارم من
که تا ندید دلارام را نگشت آرام
شنیدهٔی که غلام غلام شد محمود
عجب مدار که محمود گشته بود غلام
اگر ایاز به تخت شهی نشست از شاه
قبول امر نمود و به بندگی اقدام
من از کشیدن میناگزیرم ای ناصح
که سیل غم بردم گر ز کف گذارم جام
صغیر از غم بیمهری مهی نالد
وگرنه هیچ ندارد بدل غم ایام
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
افسوس که از حالت خود بیخبرانیم
یک دهر همه کور و یک آفاق کرانیم
ره پر چه و ما کور و ز نا بردن فرمان
هم از نظر افتادهٔ صاحبنظرانیم
شه جاده کزان قافله سالار گذشته
گم کرده بهر کور رهی ره سپرانیم
تنها نه همین خود شده مشغول بعصیان
بل بر پدر و مادر عاصی پسرانیم
گو سنگ تنبه دگر ای چرخ میفکن
خود رنجه مفرمای که ما خیره سرانیم
هر تخم کنی کشت همان بدروی آخر
زنهار در این مزرعه ما بذر گرانیم
ناگشته خریدار به بازار سعادت
سرمایه ز کف رفته و ما بی خبرانیم
امروز که خاک قدم ما دگرانند
فرداست که ما خاک قدوم دگرانیم
هر روز بود محشر و برپاست قیامت
علت همه آنست که ما بی بصرانیم
غیر از کفنی بهرهٔ ما نیست ز دنیا
اینقدر که از حرص و طمع جامهدرانیم
ما طایر قدسیم صغیرا ولی افسوس
کز سنک معاصی همه بشکسته پرانیم
یک دهر همه کور و یک آفاق کرانیم
ره پر چه و ما کور و ز نا بردن فرمان
هم از نظر افتادهٔ صاحبنظرانیم
شه جاده کزان قافله سالار گذشته
گم کرده بهر کور رهی ره سپرانیم
تنها نه همین خود شده مشغول بعصیان
بل بر پدر و مادر عاصی پسرانیم
گو سنگ تنبه دگر ای چرخ میفکن
خود رنجه مفرمای که ما خیره سرانیم
هر تخم کنی کشت همان بدروی آخر
زنهار در این مزرعه ما بذر گرانیم
ناگشته خریدار به بازار سعادت
سرمایه ز کف رفته و ما بی خبرانیم
امروز که خاک قدم ما دگرانند
فرداست که ما خاک قدوم دگرانیم
هر روز بود محشر و برپاست قیامت
علت همه آنست که ما بی بصرانیم
غیر از کفنی بهرهٔ ما نیست ز دنیا
اینقدر که از حرص و طمع جامهدرانیم
ما طایر قدسیم صغیرا ولی افسوس
کز سنک معاصی همه بشکسته پرانیم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
خوانند گر چه خلق جهان اصفهانیم
زین آب و خاک زادهام اما جهانیم
من با بشر برادرم و زادهٔ جهان
زنهار اصفهانی تنها نخوانیم
با نوع خویش در همه جا زیر آسمان
روشن چو آفتاب بود مهربانیم
شد زندگانیم بغم نوع خویش صرف
این دولت است ماحصل زندگانیم
خواهم ز حق خود همه باشند کامیاب
حق داند این بود بجهان کامرانیم
دانم که هر چه بهر تو خواهم همان مراست
ای دوست استفاده کن از نکته دانیم
ای بدگمان بعکس تو پیوسته حال من
نیک است زانکه برحذر از بدگمانیم
با خصم هم صغیر بصلحم بجان دوست
تنها نه دوستدار محبان جانیم
زین آب و خاک زادهام اما جهانیم
من با بشر برادرم و زادهٔ جهان
زنهار اصفهانی تنها نخوانیم
با نوع خویش در همه جا زیر آسمان
روشن چو آفتاب بود مهربانیم
شد زندگانیم بغم نوع خویش صرف
این دولت است ماحصل زندگانیم
خواهم ز حق خود همه باشند کامیاب
حق داند این بود بجهان کامرانیم
دانم که هر چه بهر تو خواهم همان مراست
ای دوست استفاده کن از نکته دانیم
ای بدگمان بعکس تو پیوسته حال من
نیک است زانکه برحذر از بدگمانیم
با خصم هم صغیر بصلحم بجان دوست
تنها نه دوستدار محبان جانیم