عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
دنیا زکف گذار چو دعوی دین کنی
آنقدر از آن بخواه که تا صرف این کنی
گر دیو نفس را چو سلیمان کنی اسیر
ملک مراد را همه زیر نگین کنی
ایمرغ قدس دام تعلق ز پا گسل
تا خود هم آشیانهٔ روح الامین کنی
بس دانه ها که هست بظاهر بهم شبیه
هان تا خزف تمیز ز در ثمین کنی
مهر جان مگیر بدل کاین محیل دون
نگذاردت که یاد جهان آفرین کنی
زاهد بهوش باش که دارد بسی قصور
آن طاعتی که در طلب حور عین کنی
سرمنزل وصال گرت باشد آرزو
باید که خویش پیرو اهل یقین کنی
دنیا و آخرت به مکافات برخوری
هشدار تا چه دانه نهان در زمین کنی
عمرت صغیر صرف هوا گشته و هنوز
داری بدل هوس که چنان را چنین کنی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
ای برادر چند دل آلودهٔ دنیا کنی
تا بکی خود را اسیر نفس بی پروا کنی
روزی فردای خود‌ام روز میخواهی ز حق
لیک بهر توبه هی‌ام روز را فردا کنی
بی عمل بودن مسلمان میتوان گر میتوان
کام خود شیرین بمحض گفتن حلوا کنی
قطرهٔی از دیده بار و نامهٔ عصیان بشوی
پیش از آن کز اشگ حسرت دیده را دریا کنی
سر برآر از خواب غفلت دیده واکن پیش از آنک
خویشرا درگور بینی دیده را چون واکنی
پرده پوشان تا بعیبت پرده پوشد پرده پوش
ورنه خود رسوا شوی گر دیگران رسوا کنی
عافیت خواه خلایق باش تا از بهر خویش
در صف محشر لوای عافیت برپا کنی
این نصایح را تو هم گر قدر بشناسی صغیر
زیب گوش جان بسان لؤلؤ لالا کنی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
چو کسی بعذرخواهی نرود ز بی گناهی
بگنه خوشم که آورد مرا بعذرخواهی
چه غم ای گناهکاران ز گناه ما که هرگز
گنهی نمیشود بیش ز رحمت الهی
بگنه خوشیم و عذرش نه بزهد ونخوت آن
که گنه بسی نکوتر ز غرور بی گناهی
دلی از تو چون شود شاد دل تو شاد گردد
نرسی بخیر الا بطریق خیرخواهی
دل خستهٔی بدست آراگر چه هست وحشی
که سبکتکین رسیده است از آن بپادشاهی
بکس ار پناه گشتی بخدای هر دو عالم
که خدا شود پناه تو بوقت بی پناهی
اگرت صغیر بایست دلی چو صبح روشن
بدعای نیمه شب کوش و بورد صبحگاهی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
نتوان گفت رخت را قمر آری آری
که تو هستی ز قمر خوبتر آری آری
بهم آویخته زلفین سیاهت نی نی
زنگیان ریخته بر یکدیگر آری آری
جلوه‌ات از در دو دیوار پدیدار‌ام ا
نیست هر بی بصر اهل نظر آری آری
جهل بوجهل عجیب است ولی نیست عجب
از نبی معجز شق القمر آری آری
ترک جان تا نکند نگذرد از خود غواص
کی ز دریا بکف آرد گهر آری آری
محتسب سنگ بجامم زد و گردون بسرش
از مکافات نبودش خبر آری آری
آدمی زاده عجب نیست اگر کرد خطا
که خطا باشدش ارث پدر آری آری
تا که دست تو رسد پای ز میخانه مکش
تو ندانی که چه داری بسر آری آری
گر از اینگونه کلامت بزبانست صغیر
بهتر آنست نویسی به زر آری آری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
به بندگان نکنی لطف چون تو از یاری
چگونه لطف خداوند را طمع داری
به بنده لطف کن و لطف حق طلب ورنه
مجوی حاصل اگر دانه ئی نمی کاری
طمع مدار که غیری تو را شود غمخوار
اگر نکرده ئی از غیر خویش غمخواری
بجز خضوع و خشوع و شکستگی نخرند
بخویش غره مباش از درست کرداری
نداده اند تو را قدرت و زبردستی
که زیر دست دل آزرده را بیازاری
نتیجه ای بکف آور ببر بهمره خویش
ز ثروتی که از آن بگذری و بگذاری
ببین نهایت‌امساک اغنیا که کنند
هم از جواب سلام فقیر خودداری
صغیر رفع گرفتاری از کسان کردن
تو را نجات دهد بی شک از گرفتاری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
برو بجو ز عمل مونسی و داد رسی
که مونست نبود جز عمل بگور کسی
عروس دهر گرت یار شد تو غره مشو
که دیده همچو تو داماد این عجوزه بسی
نفس نفس گذرد عمر و سال گردد و مه
تو را به هر نفسی در سر اوفتد هوسی
چگونه منکر حشری بحالتی که خدای
حیات تازه ببخشد ترا به هر نفسی
فریب غول بیابان مخور مرو از راه
بدار گوش دل خود بنالهٔ جرسی
برو ز حق بطلب راه وادی ایمن
که چون کلیم دلیل رهت شود قبسی
مکن ز دست رها دامن علی چو صغیر
که جز علی نبود در دو کون دادرسی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
گفت دانا پدری با پسر از آگاهی
آن بیابی که برای دگران میخواهی
راست رو باش چو ماهی که خوری آب زلال
نه چو خرچنگ خوری آب گل از کجراهی
آخر کار اگر چاره نباشد جز مرک
ای برادر چه گدائی و چه شاهنشاهی
عاقبت منزل تو قطعه زمینی است اگر
قاف تا قاف بگیری و ز مه تا ماهی
دست و پا جمع کن و توشهٔ راهی بردار
غافل این قافله رحلت بودش ناگاهی
کی بفردای قیامت شودت قدر بلند
تو که در حق خود‌ام روز کنی کوتاهی
با خدا کار خود انداز مگر نشنیدی
نار نمرودی و گلزار خلیل اللهی
مرگ را وقت چه سالست و چه ماهست و چه روز
هیچکس را بجهان نیست از آن آگاهی
بتو گفتند صغیرا که بدین راه برو
تو بدان راه روی هست مگر دلخواهی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
تو مرغ گلشن قدسی نه در خور قفسی
قفس‌شکن که به گلزار قدس بازرسی
تو را که بر سر طوبی است آشیان آخر
در این چمن ز چه پابست مشت خاروخسی
اگر شه زمنی یا گدای گوشه‌نشین
دمی که مرگ درآید نگویدت چه کسی
ز پادشاه توانا به وقت لهو و لعب
نترسی و متزلزل ز ناتوان عسسی
رسید مرکب چوب و ز تازیانهٔ آز
تو روز و شب به تکاپو چو تندرو فرسی
صغیر در پی لذات دنیوی تا کی
همی دو دست به سر میزنی مگر مگسی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
تا در ره مقصود به تشویش نیفتی
از قافله باید که پس و پیش نیفتی
آزاد توانی شدن از دام دو گیتی
زنهار به دام هوس خویش نیفتی
افتادنت از بام فلک غصه ندارد
هشدار ز بام دل درویش نیفتی
خوی سبعیت بهل ای دوست که چون کلب
در جامهٔ هر خستهٔ دل ریش نیفتی
از سر بنه اندیشهٔ بد تا به مکافات
در دام حریفان بد اندیش نیفتی
بگذر ز کم و بیش که میزان قناعت
این است که در فکر کم و بیش نیفتی
بیگانه گزندت نرساند به حذر باش
در زحمت بیگانگی خویش نیفتی
مانند صغیر از اسد الله مدد جوی
تا در کف گرگان جفا کیش نیفتی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
غنچه را نیست جز این علت خونین جگری
که کند پردهٔ آن پاره نسیم سحری
ای که از عیب کسان پرده دری در خود بین
آن چه عیب است که باشد بتر از پرده‌دری
گر زنی لاف هنر عیب کسان کمتر جوی
عیب‌جویی نبود شیوهٔ مرد هنری
گذر ما همه بر ساعد و دست و سر و پاست
ما به خود باز نیاییم ببین خیره‌سری
نوح را زمزمه این بود به وقت مردن
طول‌ آمال چرا عمر بدین مختصری
بی خبر ها خبر از غیب دهند این عجب است
که خبرها همه پیدا شود از بی‌خبری
مفلس ایمن بود از صدمهٔ ارباب طمع
نخل آسوده ز سنگست گه بی‌ثمری
میدهد پند همی کیفیت قارونم
که بکن خاک به فرق غم بی‌سیم و زری
گر بماند اثر نیک صغیر از تو نکوست
ور نه باشد اثر بد بتر از بی‌اثری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
اگر که لقمه ربایی ز خوان خاموشی
چو لقمه خویش کنی در دهان خاموشی
جهان و هرچه در آن هست حرف خواهی دید
مقام گیری اگر در جهان خاموشی
مکان به کنج خموشی گزین که بتوانی
به لامکان برسی از مکان خاموشی
خموش باش که اسرار انفس و آفاق
به گوش دل رسدت از مکان خاموشی
به تنگم دهم از بیان ناقص خلق
من و تمامی نطق و بیان خاموشی
فضیلتی نبود دادن‌ امتحان سخن
فضیلت اینکه دهی‌امتحان خاموشی
چه فتنه‌ها که دهد روی مر سخنگو را
خوشا کسی که بود در‌ امان خاموشی
چه احتیاج به کانت خموش باشد و ببین
که لعل‌ها بدرخشد ز کان خاموشی
صغیر تا به صف حشر ناتمام بود
اگر که شرح دهی داستان خاموشی
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - ستایش
سعی بزرگان و مهان یاد باد
روح سلاطین جهان شاد باد
فخر بشر حیدر دلدل سوار
گفت چنین در کلمات قصار
کانکه جسور است به سلطان عهد
خویش رساند به هلاکت ز جهد
بنده شهان را همه مدحت گرم
بر همه از شوق ثناگسترم
پادشهان راست ستایش روا
زانکه گزینند به جهانشان خدا
شوکتشان بخشد و فرّ و شکوه
سازدشان سرور چندین گروه
هیبتی از خویش بدیشان دهد
نظم جهان در کف ایشان نهد
قوم چو شایستهٔ رحمت شوند
یا که سزاوار به زحمت شوند
لطف و غضب راز دل پادشاه
شامل آن قوم نماید اله
هست دل پادشه کامکار
بارگه سلطنت کردگار
آنچه از او بر تو رسد از خداست
مر عمل نیک و بدت را جزاست
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - سبب نظم کتاب
گر طلبی علت نظم کتاب
گویمت این نکته ز روی صواب
آنچه مرا در نظر آید همی
این بود و بس که اگر آدمی
خدمتی از نوع کند اختیار
آن شودش مایهٔ هر افتخار
خدمت این دل شدهٔ ناتوان
نیست مگر از ره نطق و بیان
پس ز سر شوق گرفتم قلم
وین ادبیات نمودم رقم
هست‌ امید اینکه قبول اوفتد
در خور ارباب عقول اوفتد
گر که بود سهو و خطائی در آن
عفو‌ امید است ز خوانندگان
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - چشمه آب حیات
علم بود چشمهٔ آب حیات
علم بود معنی راه نجات
علم و کمال و هنر‌آموختن
به بود از سیم و زر اندوختن
چون بودت گنج نهانش کنی
چون بودت علم عیانش کنی
آن سبب وحشت و آفات تست
وین همگی فخر و مباهات تست
علم به قیمت ز گهر بیشتر
قدر معلم ز پدر بیشتر
زانکه پدر روح تو را از سماک
آرد و آلوده نماید به خاک
لیک معلم دهدش بال و پر
تا که نماید سوی گردون سفر
ذلت و بیچارگی و سوء حال
سختی و بدبختی و رنج و ملال
اینهمه دان از عدم علم و بس
نیست روا غفلت از آن یکنفس
علم کلیدی است صغیرا کز آن
باز شود قفل مهم جهان
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - آیت کبری
ای بشر ای آیت کبرای حق
آینهٔ طلعت زیبای حق
ای بشر ای ماحصل ممکنات
ای تو گُلِ سرسبد کاینات
ای دُرِ یک دانهٔ دریای دل
ای گهر گمشده در آب و گل
ای فلکی از چه زمینی شدی
شاد به این خاک‌نشینی شدی
از چه سبب دیده ز خود دوختی
این همه غفلت ز که آموختی
خرگه تو بوده فراتر ز ماه
حال تو چون است در این قعر چاه
قوس نزول تو بیامد بسر
قوس صعودت نبود در نظر
آن فلکی وصف تو بر باد رفت
آن ملکی خوی تو از یاد رفت
روی ز خوی ملکی تافتی
بین که چه دادی چه عوض یافتی
نیک نظرکن که ز پا تا به سر
چیستی ای گشته ز خود بیخبر
کیدی و تزویری و مکر و حیل
ظلمی و بیدادی و جور و دغل
رنگ تو بی‌رنگی و آن شد ز چنگ
بوقلمون وار شدی رنگ رنگ
از بشرت بهر چه بیزاریست
فکر تو دایم بشر آزاریست
ما ولد هفت اَب و چار‌ اُم
خویشی ما از چه سبب گشت گم
ای بشر خیره سر خودپرست
چند دهی رسم معیت ز دست
تا کی و چند این بهم آویختن
خون برادر به زمین ریختن
چند وفا پشت سر انداختن
با بشر این نرد جفا باختن
از بشریت چه زیان دیده‌ای
این سبعیت ز چه بگزیده‌ای
اینهمه با نوع تطاول چرا
غارت و یغما و چپاول چرا
آنکه گشائی به هلاکش تو دست
روی زمین حق حیاتیش هست
همچو تو او هست از این آب و خاک
از چه بمانی تو شود او هلاک
جای تو تنگ است مگر در جهان
یا خورد او قسم تو از آب و نان
یا مگر آن بنده خدائیش نیست
یا که عمل هست و جزائیش نیست
ای که خدا داده زبر دستیت
هان نکند پست ابد مستیت
تا که زبردستیت ای دوست هست
به که تفقد کنی از زیر دست
نی که توانا شوی و پهلوان
در پی آزردن هر ناتوان
در چمن دهر مشو خاربُن
گل شو و دلهای حزین شادکن
ور بودت تیشه فرو زن بجای
جامعه را خار کن از پیش پای
گر ز صغیر است و گر از کبیر
هر سخن نیک بجان در پذیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۹ - نسخه کیمیا
بود بسی در طمع کیمیا
چهرهٔ من زرد به رنگ طلا
بوتهٔ دل بود در آتش مرا
حال چو فرار مشوش مرا
در عمل شمس و قمر از خیال
لاغر و کاهیده شدم چون هلال
عمر گرامی که بد اکسیر نقد
صرف نمودم همه در حل و عقد
تن به مثل کاه و غمم کود بود
قرع وجودم پر از اندوه بود
بود ز انبیق عیونم مدام
اشک مقطر به رخ زردفام
کفش و کله جبه و دستار و دلق
رفت همه در گرو زاج و طلق
از عملیات نحاس و حدید
بهرهٔ من شد زحمات شدید
شد جگر از آتش حسرت کباب
هیچ ز مفتاح نشد فتح باب
زان همه تخم هوس اندر دلم
هیچ به جز رنج نشد حاصلم
لیک از آنجا که چو کوبی دری
آید از آن در بدر آخر سری
چون فلکم کار چنین سخت کرد
صحبت پیریم جوان بخت کرد
وه که چه پیری دل و جانش منیر
رند و جهاندیده و روشن ضمیر
دهر کهن یافته از او نوی
بندهٔ درویشی او خسروی
داد یکی نسخه به من از وفا
گفت عمل کن بود این کیمیا
درج در آن نسخه کلامی کز آن
از عدم آمد بوجود این جهان
قلب شود ماهیت خاک از آن
دور زند انجم و افلاک از آن
شرح دهم گر صفت آن کلام
تا به صف حشر بود ناتمام
طرفه کلامی که بود چون شجر
عالم‌ امکان بودش برگ و بر
باید اگر آگهیت زان کلام
لفظ محبت بود آن والسلام
ای که روی در طلب کیمیا
من به کف آورده‌ام این سو بیا
کن بمحبت عمل و صد فتوح
بنگر از آن در جسد و نفس و روح
زود عمل کن که عمل کردنیست
هر که عمل کرد دو عالم غنیست
ای که چهل سال تو با نوع خویش
دشمنی آوردی و خصمی به پیش
جز غم و اندوه چه دیدی بگو
غیر مذمت چه شنیدی بگو
هم به محبت گذران روز چند
به نشد ار روز تو بر من بخند
این صفت نیک چو عادت شود
مایهٔ هر گنج سعادت شود
این عمل نیک کند ز اعتبار
قلب سیه را زر کامل عیار
دم ز محبت زن و همچون صغیر
نقش کن این نام به لوح ضمیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - پادشاه رعیت نواز
پادشهی بود رعیت‌نواز
ساز عدالت به جهان کرده ساز
خلق به عهدش همه در انبساط
باز به دلها شده باب نشاط
در حق آن دافع ظلم و فساد
دست دمی بر شده بس از عباد
خطبه که بر نام وی آراستند
خلق به تعظیم ز جا خاستند
طفل همان دم که گشودی زبان
بود ثناخوان شه کامران
پیرزنان نیمه شبان از اله
جسته همه رفعت و اقبال شاه
آمده آب و گل آن سرزمین
یکسره با مهر شهنشه عجین
الغرض آن شه چو از این خاکدان
رفت به سوی وطن جاودان
سدِّ رهِ مرگ نه زر شد نه زور
قصر شهی گشت مبدل به گور
یاد غم آن شه مالک رقاب
آتشی افروخت بر آن خاک و آب
جامه قبا گشت همی در غمش
ملک سیه‌پوش شد از ماتمش
مشعل‌ امید چو خاموش شد
آن در و دیوار سیه‌پوش شد
بعد عزاداری و ماتم‌گری
مر پسرش یافت چو او سروری
از ره دلخواهی و تجدید رای
خواست کند تخت پدر جابجای
کرد در آن سعی زاندازه بیش
وان متحرک نشد از جای خویش
ماند از آن واقعه بس در شگفت
بر دهن انگشت تحیر گرفت
شب شد و‌ آمد پدر او را به خواب
با رخ رخشنده‌تر از آفتاب
شامل او گشته نکو خواهیش
داده خدا در دو جهان شاهیش
گفت که هان ای پسر تیزهوش
تخت پدر را به تحرک مکوش
پایهٔ این تخت نه بر گل بود
محکم از آنست که در دل بود
من به دل خلق زدم تخت خویش
کامروا‌ آمدم از بخت خویش
هم تو در آن ملک علم برفراز
تا در اقبال شود بر تو باز
ملک گلت هست مسلم کنون
ملک دل آور به کف ای ذوفنون
خلق ز من دیده بسی خرمی
عادت مردم شده آن مردمی
هم به تو چون من شده‌ امیدوار
زان سبب این تخت بود استوار
به ز دل آنرا به جهان جای نیست
جای بجا کردن آن رای نیست
پایهٔ آن گر ز دل آید برون
خودبخود این تخت شود سرنگون
هم تو صغیر از درِ دل رخ متاب
وانچه که خواهی همه زین دربیاب
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱ - قافلهٔ سوداگر
قافله‌ای بست پی سود بار
عزم سفر کرد ز شهر و دیار
لیک بد آن مرحله پرخوف و بیم
دزد در آن بادیه دایم مقیم
مردم آن قافله از بیم مال
هیچ نگشتند تهی از ملال
غیر یکی زان همه کاو شاد بود
جان وی از قید غم آزاد بود
پای دلش بود بجا همچو کوه
مایهٔ عبرت شده در آن گروه
شب همه شب آنهمه در اضطراب
وان یکی آسوده همی کرد خواب
روز بدند آن همه تعویذ خوان
وان یکی از هزل گشودی زبان
مدتی آن راه نمودند طی
هیچ ندیدند توحش ز وی
تا شبی آن قافله با اضطرار
در دژ مخروبه‌ئی افکند بار
بود مر آن قلعه ز عهد قدیم
لیک در آنجا نبدی کس مقیم
بار خود افکند و شد آن ذوفنون
در طلب حاجتی از دژ برون
مردم آن قافله را در نظر
آمدی این مکر و فسون جلوه‌گر
کز پی آشفتن احوال او
دست گشایند به‌ اموال او
بهر مزاح‌ امتعهٔ آن جوان
زود نمودند به کنجی نهان
ناگه از آن دشت چو سِیلی ز کوه
راهزنان ریخته در آن گروه
هستی آن طایفه تاراج شد
مرد غنی مفلس و محتاج شد
رفت ز کف هستی آن کاروان
ماند بجا ‌امتعهٔ آن جوان
راهزنان چونکه ببستند رخت
باز درآمد به دژ آن نیکبخت
واقعه بشنید و به شکرانه زود
بر زبر خاک همی چهره سود
گشت از آن کیفیت ناگوار
حیرت آن طایفه یک بر هزار
رو به جوان کرده که برگوی راست
در همه بخت از چه مساعد توراست
آنکه دمش بدرقهٔ تست کیست
یا عمل نیک تو برگو که چیست
گفت خیانت ننمودم به کس
آن عمل نیک من اینست و بس
مال که آید ز خیانت به دست
هم به خیانت برود هرچه هست
در که ز مفتاح خیانت گشود
هم به خیانت شود آن بسته زود
تا که توانی چو صغیر ای پسر
ز اهل خیانت به جهان کن حذر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲ - نتیجه راستی
قافله ای بُد به رهی رهسپار
شد به کف رهزن چندی دچار
یک تن از آن قافله ز اندازه بیش
گشت هراسان و فکار و پریش
گفت به وی دیگری این حال چیست
یا مگرت‌ امتعه و مال چیست
گفت مرا زر بود اندر ببار
با گهر و لعل و در شاهوار
گفت گمان کن ز کفت راهزن
آن بربوده است عطا کن به من
تا مگر آنرا بسلامت برم
باز بدستت ز وفا بسپرم
داد ز استر بکف وی عنان
او بملا رفت سوی رهزنان
بانک زدندش که چه داری به بار
گفت زر و لعل و گهر بیشمار
باورشان نامد از آن راست کیش
از چه سبب از کجی طبع خویش
دست نکردند به سویش دراز
او به شعف می شد و می گفت باز
رحمت حق شامل آن طبع راست
کاین سخن راست از آن طبع خاست
«راستی آور که شوی رستگار»
«راستی از تو ظفر از کردگار»
راستی ار هم تو ظفر خواستی
همچو صغیر آن طلب از راستی
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - کار و کارگر در سال ۱۳۰۷ شمسی سروده شد
کار کن و کار کن و کار کن
بار خود ای جامعه خود بار کن
رفته توئی از تو که یادش بخیر
نفی شدستی تو در اثبات غیر
هیکلت ای جامعهٔ ذولجاج
آمده سر تا به قدم احتیاج
خانهٔ تو خانهٔ بی‌مایگان
خود تو گدای در همسایگان
از نمک و ادویه، کبریت و آب
بر در همسایه کنی دق باب
لنگ نئی از چه برندت به دوش
نه به زمین پای و به رفتار گوش
خواریت از علت بی‌کاریست
حاصل بی‌کاریت این خواریست
از اثر صنعت و علم و هنر
تا نشود کشور ما معتبر
قلب وطن شاد نخواهد شدن
مملکت آباد نخواهد شدن
مایهٔ کار است زر و فکر و دست
وین سه بتحقیق در این ملک هست
هست ولی هریکی از آن یک جداست
دست که باشد یکی آن بی‌صداست
گر که کنند این سهم بهم اتفاق
خوش بدر آید مه ملک از محاق
یأس مبر هست صغیرا‌ امید
حق کند این روز سیه‌را سپید